جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بوتیک عاشقی] اثر «نیایش بیاتی و فاطمه مرادی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [بوتیک عاشقی] اثر «نیایش بیاتی و فاطمه مرادی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,229 بازدید, 40 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بوتیک عاشقی] اثر «نیایش بیاتی و فاطمه مرادی»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
ایلیا لبخندی می‌زند و به نیا زل می‌زند.

- نیایش، چه اسم جذابی، معنی‌اش می‌شه پرستش و راز نیاز درسته، نیا؟

نیا سرخ تر شد، می‌دونستم از این‌که او رو نیا صدا زده چقدر قند توی دلش آب شده.

- آره.

ایلیا چشمکی به رفیق کناری‌اش می‌زند و رو به نیا زمزمه می‌کند:

- دلت برا من تنگ شده بود؟

نیایش متعجب‌تر می‌شود و با لکنت گفت:

- چ...ی؟

ایلیا قهقه‌ای می‌زند و دستش رو روی شونه‌های نیا می‌گذارد.

- نترس بچه، خودم فهمیدم دلت برام تنگ شده.

نیا بی‌توجه به این‌که ایلیا دستش رو روی شونه‌اش گذاشته، پشت چشمی‌ نازک می‌کند و می‌گه:

- نخیرشم، اصلا قهرم دیگه دوستت ندارم.

ایلیا دوباره قهقه‌ای می‌زند و..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
یک‌دفعه ایلیا ساکت می‌شود و با تعجب چشم گرد می‌کنه.

- وایسا ببینم، تو...تو مگه من رو دوست داشتی؟!

نیایش با خنگی توی چشم‌های ایلیا زل می‌زند و برای بار دوم خودش رو لو می‌دهد:

- کی بهت گفت؟

بعد نگاه اخم‌آلودی بهم کرد و با شکاکی پرسید:

- تو بهش گفتی؟ هان؟

ایلیا قهقه‌اش بالا می‌رود و سرش رو جلو می‌آورد و زمزمه می‌کند:

- عشقم، خودت الان خودت رو لو دادی، چرا انقدر خنگی.

نیا مظلوم بهش خیره می‌شه و مشتش رو روی شونه ایلیا آروم می‌کوبد و روی پاشنه می‌ایستد و موهای فر ایلیا رو می‌کشد:

- انقدر هول نباش ایلیا، بخدا موهاتو می‌کنم نمی‌ذارم توی سرت باشه ها.

ایلیا دادش بلند شده بود، من با خنده کمر نیایش رو کشیدم. اما نیا دست بردار نبود.

رفیق‌های ایلیا هم سعی داشتند موهای ایلیا و از دست نیا بیرون بکشند.

یکی از دوست‌های ایلیا با خنده رو به نیا گفت:

- آبجی حرص‌های نبود ایلیا رو سر موهای فرش در می‌اوری چرا؟ خودش رو بزن، بهترین کار.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
نیا نگاه کنجکاوی به دوست ایلیا می‌کند و می‌گه:

- راست می‌گی ها.

یک‌دفعه یکی من و نیا رو هول داد.

ماهان رو دیدم که با دیدن من که دارم می‌افتم، سریع به طرفم اومد.

در حال سقوط کردن بودم؛ حس می‌کردم الان سرم می‌شکنه که یک‌نفر کمرم رو از پشت گرفت.

بعد صدای نگران ماهان بود که فرشته‌ی نجاتم شد.

- خوبی؟

سرم رو تکون دادم، با دیدن وضع نیا و ایلیا هینی کشیدم.

ایلیا روی زمین پرت شده بود، نیا هم وقتی می‌خواست به طرف دیگر پرت شود، کمر نیایش رو به سمت خودش کشیده و دوتاشون روی هم پرت شده‌اند.

از این بگذریم، نگاهی به زیر کردم که صورتم از خجالت سرخ شد؛ نیایش بخاطر این‌که قدش کمی کوتاه بود، چون روی هم افتاده بودند، لب ایلیا روی پیشانی نیایش بود و لب نیا هم روی چونه ایلیا.

یک‌دفعه جیغی کشیدم که..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
نیایش با ترس چنان بلند شد که سر ایلیا به دماغ نیا برخورد کرد، نیا با بغض از روی ایلیا بلند شد و دماغش رو توی دستش گرفت.

رفیق ایلیا، ایلیا و بلند کرد و با شیطنت رو به نیا گفت:
- ابجی، یکم باید قدت بلند تر بودا.

نیا با خنگی سری به نشانه‌ی چی تکون داد و دستش رو از دماغش برداشت.

- چی؟
رفیق ایلیا چشمکی زد و گفت:

- اونجوری به جای اینکه لبات رو چونه ایلیا بود و لب ایلیا رو پیشونی تو بود، لباتون روی هم بود.

من و نیا هینی کشیدیم، ایلیا قهقه‌اش بلند شد.

تازه نگاهم به اونی که منو نیا رو هول داده بود، افتاد.

احسان بود، با لبخند چندشی بهمون زل زد.

بدن هیکلی داشت و خوشگل بود اما جذاب نبود.

نیا به سمت احسان رفت و با عصبانیت یقه‌ی احسان رو توی مشتش گرفت:

- هوی سوسک کثیف چرا ما رو هول دادی که رفیق ایلیا بهم بگه قدت کوتاهه؟ بزنم از عمو تبدیل به عمت بکنم؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
احسان لبخند عمیقی زد و گفت:

- حرص نخور شیرت خشک میشه عزیزم.

ایلیا اخمی می‌کنه و با داد می‌گه:

- هوی، عزیزمو درد. نیا مال منه.

احسان با عصبانیت یقه‌ی لباس مشکی ایلیا رو توی دستش می‌گیرد.

- چی؟ پشمک مگه گفتم نیا مال منه؟ نیایش روی من کراشه!

نیا چشم‌هایش گرد می‌شه و جیغ می‌زنه:

- من رو تو کراشم اسکلل؟

محسن از مغازه بیرون می‌زنه و رو به نیا می‌گه:

- آجی چیشده؟

نیا نگاهش رو به محسن می‌دوزد و با اخم می‌گه:

- محسن این رفیقت رو جمع کن نزار برم دهنش رو جر بدم، میگه من روش کراشم.

محسن تک خنده ای می‌زند و شونه‌های نیایش رو ماساژ می‌دهد:

- آروم، آروم باش عزیزم. من می‌دونم از احسان خوشت نمیاد.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
بعد به طرف من اومد و با نگاه شیطونی به من و ماهان گفت:

- خوش می‌گذره؟!

من با تعجب بهش زل می‌زنم، یعنی چی خوش می‌گذره؟ یعنی باید بد بگذره؟

ماهان تک خنده ای می‌کنه.

- اوم، خیلیم خوش می‌گذره انگار. خانم دل نمی‌کنن!

هینی می‌کشم که نگاهای شیطون بقیه هم روی ما دوتا که توی بغل هم بودیم، می‌افته.

بر می‌گردم و سر به زیر از ماهان تشکر می‌کنم، اگر اون نبود با سر پرت می‌شدم زمین و له می‌شدم.

- مرسی اگه نبودی معلوم نبود چه اتفاقی واسه من می‌افتاد.

ماهان لبخندی می‌زند.

- نه بابا.. قربونت؛ کاری نکردم.

قربونت؟ آهای قلبم..

نیایش:

ایلیا با اخم‌های در هم بهم زل می‌زنه، لبولوچه‌ام رو اویزون می‌کنم، ای احسان خدا ذلیلت نکنه.

آخه من کجا رو تو کراشم که میای من ور جلوی ایلیا خراب می‌کنه.

- ایلیا؟

نگاهی بهم می‌کنه و با بیتوجهی می‌خواهد از کنارم رد بشود.

- ایلیاا..

باز توجهی بهم نمی‌کند، اخمام رو توی هم می‌کشم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- باشه برو، دیگه دوست ندارم، دیگه قول میدم عاشقت نباشم، اون موهای فرت دیگه واسه من نیست. تو هم مثل بقیه پسرا قلب دخترا رو خرد میکنی. تو من رو دوست نداری... بر..

چشم‌هایم رو بسته بودم و همین‌طوری چرت و پرت بیان می‌کردم که یک‌دفعه دستم کشیده شد و توی آغوش گرمی پرت شدم.

- که من رو دوست داری؟
+ چی؟ من؟

- که عاشق منی؟که موهای فرم مال توعه؟ که منو فراموش میکنی؟ که من تورو دوست ندارم؟

تخس بهش زل می‌زنم و با ناراحتی می‌گویم؛
- نداری، نداری، نداری...

جلو می‌اید و بوسه‌ای به گونه‌ام می‌زنه که هینی می‌کشم، جیغم بلند می‌شود و با بغض می‌گم:

- تو من رو دوست نداری نزدیکم نشو، اذیتم نکن ایلیا..

با شیطنت با انگشت‌هایش خط های فرضی روی گونه‌ام می‌کشه و می‌گه:
- اگه دوست داشتم اجازه می‌دادی بهت دست بزنم خانم گل؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
دوباره سرخ می‌شوم و سرم رو پایین می‌اندازم. کمرم رو از پشت توی آغوشش می‌گیرد.

ایلیا نگاهی به رفیقاش می‌اندازد و اول به اونی که یکم تپل بود و لباس سفید مشکی پوشیده بود، اشاره کرد:
- دانیال.
به اونی که مثل ایلیا موهایش فر بود اشاره کرد و گفت:

- مهراد.

به اونی که دماغش رو عمل کرده بود و نسبتا قدش خیلی بلند بود، اشاره کرد:

- ایلیاست، البته اسمش اسم منه و سر این با هم جنگ داریم.

به یکی که قدش 189 بود اشاره کرد:
- رایان.

به یکی که موهاش جلوی صورتش بود، اشاره کرد:
- آرتام.
بغل دستی آرتام هم یه پسره بود که موهاش فر بود، البته فر ریز.
- اینم رضا، داداش آرتام. اکیپ ما کامل شد.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
ابرویم رو بالا می‌دهم و با نگاهی سرخ شده به ایلیا نگاه می‌کنم.

- کمرم رو ول کن بیشعور، من میگم نزدیکم نشو تو من رو دوست نداری بعد نزدیکم میشی؟

ایلیا خنده‌ی تو گلویی می‌کند:
- کی گفته؟

خواستم بحث رو کش ندم و بخاطر همین نگاهم به دانیال می‌خورد، چقدر برام اشنا بود..

نگاهم رو به فاطی دوختم، فاظی با اخم غلیظی به دانیال خیره شده بود، البته باید بگم هر دوشون داشتن همین کاررو می‌کردن.

- عجیبه، ایلیا منظورت از این‌که اکیپمون کامل شد چیه؟

ایلیا لبخند شیرینی بهم می‌زند.
- گلم تو و رفیقت و محسن و ماهان و احسان هم توی اکیپمون وارد شدید.

چشم‌هایم رو گرد میکنم، یعنی چییی؟

حالا من به این که همینجوری وارد اکیپش کرده، کاری ندارم، من و احسان؟

این پسر خرر؟

خودمونم یه اکیپ داشتیم، ﴿من، مائده، سما، سیتا، امیر، سهیل﴾
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
البته بچه مثبت اکیپمون مائده بود و همیشه هممون اذیتش می‌کردیم.

- یعنی چی؟ ما خودمون اکیپ داریم!

چشم‌هایش رو گرد می‌کند و با تعجب بهم زل می‌زند، چون تو بغلش بودم و اون تقریبا بیست سانت ازم بالا تر بود باید برای نگاه کردنش سرم رو بالا می‌گرفتم.

- واقعا؟ اگه دوست دارن بگو اونا هم بیان اکیپ ما..
لبم رو با زبونم تر می‌کنم و سرم رو تکون می‌دهم.

رایان بالحن با حالی بهم می‌گه:
- آبجی اگه میخوای از بغل داداشمون دل بکن.

اخم‌هام رو توی هم می‌کشم.

نگاهم رو بهش می‌کشم، انگار که مثلا من خواستم بیام بغل این.

سریع خودم رو از بغلش بیرون می‌اورم.

- خودتون دیدین خودش منو بغل کرد، داداشتونم مال خودتون...

بعد بی توجه به صدا زدن‌هاشون از پاساژ بیرون زدم..

هوف..
چه روز مسخره‌ای شدا..
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین