جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بوتیک عاشقی] اثر «نیایش بیاتی و فاطمه مرادی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [بوتیک عاشقی] اثر «نیایش بیاتی و فاطمه مرادی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,229 بازدید, 40 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بوتیک عاشقی] اثر «نیایش بیاتی و فاطمه مرادی»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
فاطی:

با رفتن نیایش، نگاه عصبی ایلیا و من و رفیقای ایلیا روی رایان می‌افتد.

دستی توی موهایم می‌کشم و با نگاه عصبی به اکیپشون، وارد بوتیک می‌شوم.

ماهان سریع وارد بوتیکم شد و نگاهی بهم کرد.

- رفیقت کجا رفت؟

نفسم رو بیرون می‌دم، میترسم یه بلایی سرش اومده باشد.

بخاطر همین با سرعت از جایم بلند می‌شوم و کیفم رو برمی‌دارم.

رو به ماهان با استرس می‌گویم:

- نمیدونم بخدا، باید برم دنبالش، میترسم یه بلایی سر خودش بیاره اون وقتی عصبی بشه دیگه هیچی رو نمیفهمه!

ماهان سرش رو تکون می‌دهد و میگه:

- پایین منتظرم.

متعجب نگاهش می‌کنم، لبخندی می‌زند.

- مگه نمیگی اون عصبی میشه هیچی جلو دارش نیست؟ منم میخوام سریع خودتو به رفیقت برسونی.

خواستم اعتراضی بکنم که..

- در بوتیک رو قفل کن و بیا پایین، اعتراضی نداریم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
و بدون اجازه‌ای که به من بدهد سریع از کنارم رد میشوم، در بوتیک رو قفل میکنم که ایلیا به سمتم میاید.

- ببخشید..
سریع برمی‌گردم و با تعجب بهش زل میزنم.
- بفرمایید؟

- میشه بدونم کجا دارین میرین؟ یعنی میرین دنبال نیایش؟

سرم رو به نشانه‌ی اره تکون می‌دهم.

- آره..

نگران بهم زل می‌زند و سریع باهام همراه میشود.

- پس منم باهاتون میام.

اخمی می‌کنم..

- نمیشه!

- من نیایش رو دوست دارم.. نمی‌خواید که ابجیتون ناراحت باشه همیشه؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
سرم رو تکون می‌دهم و باشه‌ای می‌گویم، سریع از پاساژ بیرون می‌زنیم، نگاهم رو به روبرویم می‌دوزم.

فکم به لرزش در می‌آید، کیفم از دستم می‌افتد و قدم نامطمئنی به جلو بر می‌دارم.

حدود 20 نفر دور یه دختر خونی که روی زمین افتاده بود، جمع شده بودند.

ماهان نگاه متعجبی به اون دختر کرد، ایلیا با ترس نگاهم کرد.
- اون دختر کیه؟ نکنه....

یک‌دفعه حس کردم چشم‌هایش پر شد.

نه...نه!
این اتفاق هیچ‌وقت نمی‌افتد.

به سمت اون 20 نفر قدم برداشتم، کمی هولشون دادم.

روی زانوهایم خم می‌شوم تا بتوانم چهره‌ی دختررو ببینم. ولی عجیب لباسش رنگ لباس نیایش بود. روسری‌اش هم همینطور.

با دیدن گوشی‌اش که برروی زمین پرت شده بود، چشم‌هایم رو گرد کردم و با ترس به چهره اون دختره نگاه کردم...
حتما خواب دارم میبینم!

روی گوشی‌اش اسم سیتا خود نمایی می‌کرد، سرم رو بلند کردم ببینم کدوم پ.د.ر.س.گ.ی به نیایش زده.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
اما با دیدن هیچ‌ماشینی آهم بلند شد.

ایلیا با قدم‌های نامیزون به طرف نیایش خون‌آلود قدم برداشت.

چشم‌هایش پر بود، اما من تعجب کرده بودم.

توی بهت بودم، ماهان هم تعجب کرده بود..

کی میتونست اینکار رو با نیایش بکنه؟
توی چشم‌هایم اشک جمع شد.

ماهان به سمتم قدم برداشت و بازویم رو توی دستش گرفت.

اون هم داشت اشکش جمع میشد، آخه گناه نیایش چی بود؟

ایلیا روی زمین نشسته بود و دست نیایش رو توی دست‌هایش گرفته بود.

از صدای بغض‌دارش فهمیدم داره گریه می‌کند

- خوشگلم..بلند شو.. عزیز من.. فدات بشم... چرا داری یخ میشی.. عزیز دلم بعد چها..ر سال برگشتم.. من بیشعور قلبتو.. تو چهار سال... پیش شکستم.. ولی خودم.. عاشقت.. شدم... بلندشو... قشنگم..!

ماهان بازویم رو ول کرد و خم شد و دست ایلیا رو گرفت و سعی داشت ارومش بکند.

ایلیا با بد خلقی دستش رو پس می‌زند و با اخم می‌گوید:
- به جای اینکه نگران من باشی، زنگ بزن آمبولانس..

بعد نیایش رو توی آغوشش گرفت، به سمت نیایش قدم برداشتم، اون داشت با ما بازی می‌کرد.

آره.. خودشم بهم گفته بود.. هیچ‌وقت تنهام نمیزاره.

دستشو توی دست‌هایم گرفتم، یخ زدم.
دست‌هایش داشت یخ می‌شد، نه...
باورم نمی‌شد
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
**
شاید همه‌ی این اتفاق‌ها یک خواب بود، یک خواب غمگین...

نگاهم به بچه‌های اکیپمون می‌افتد.
سهیل دست سیتا رو گرفته بود و داشت آرومش می‌کرد.

مائده خودش رو روی زمین پرت کرده بود و گریه می‌کرد، امیر و سما هم شونه‌هایشون می‌لرزیدند.

ایلیا کنار قبر نیایش نشسته بود، با صدای گرفته‌ای که بخاطر گریه‌ی زیاد به وجود اومده بود، گفت.

- زندگی‌من، بلند شو دیگه.. بلند شو بگو همه‌ی این‌ها خوابه. بلند شو بزار بهت بگم دوست دارم. اذیتم نکن.. بلنددد شو.

رفیق‌های ایلیا سعی داشتند، ایلیا رو آروم بکنند.

من با چشمان سرد، با ناراحتی، گریه، خیره‌ی این اتفاق بودم.

ماهان بازویم رو توی دستانش گرفت و گفت:
- چت شده؟ چرا اینجوری شدی؟ ها؟

نگاهی بهش کردم، چشمانم سیاهی رفت و برروی زمین افتادم.

(- نیایش؟ نیایش؟ کجا داری می‌روی؟
+ من هر جا هستم، بهتر از اون دنیای کثیفی‌است که بودم، کسی قدر من رو نمی‌دونست، کل اکیپ از بودن من نااراضی بودند، برو، به ایلیا بگو بره پیش کراشش.. بره پیش عشقش.. دیگه مزاحمش نیستم..!)

با برخورد خیسی برروی گونه‌ام از خواب پریدم..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
تا چشم‌هایم را باز کردم، نور شدید لامپ اتاق باعث شد چند باری پلک بزنم تا به آن نور عادت بکنم.

سرم را به طرف راست هدایت کردم، با دیدن ماهان و بقیه که با چشمان نگران بهم نگاه می‌کردند، ناراحت و مغموم آهی کشیدم.

شاید می‌خواستم، نیایش هم جزعی از این افراد بود.نه سال رفاقت داشتیم باهم.

ماهان با نگرانی بهم نگاه می‌کرد، به طرفم قدم برداشت و با ناراحتی گفت:
- فاطمه، بهتری!؟

لبم رو گزیدم و با ناراحتی چشم‌هایم رو روی هم گذاشتم، شونه‌هایم را در آغوش گرفت.

شاید اگه قبلا من را در آغوش می‌گرفت، ذوق مرگ می‌شدم.

- چرا خودت رو اذیت میکنی عزیزم؟ اون راضی به این حال تو نیست...

آهی کشیدم، تعجب کرده بودم چطور جلوی خانواده‌ام من را بغل کرده بود.
**
هفت روزی از این اتفاق ناخوشایند، از مرگ نیا گذشته بود. شاید باید بگویم، برای من.
سال‌ها گذشت...
هفت روزی بود که بوتیک و کافه نمی‌رفتم.
اما امروز باید می‌رفتم، تو این هفت روز سما و سیتا و مائده، هر کدامشان یک روز به بوتیک و کافه می‌رفتند و به جای من و نیا بودند.

ایلیا، تنها کسی که زندگی نمیکرد، او بود!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
ایلیا: نیایش دلم برات تنگ شده خوشگلم، کجایی ها؟ بیا خسته شده‌ام از دوری‌ات، بیا قشنگم، نیایــش!

آهی می‌کشم و نگاه غمگینم را به ماهان می‌دوزم و با ناراحتی زمزمه می‌کنم:
- ماهان؟

نگاهی بهم می‌کند و با مهربانی می‌گوید:
- جانم؟
بغضی می‌کنم و دستی به سرم می‌کشم:
- میشه برم؟

با کنجکاوی می‌پرسد:
- کجا؟

غمگین زمزمه می‌کنم:
- یک‌جا که هیچ‌کسی نباشد و خودم باشم و تمام بدبختی‌هایم...

دستم را توی دستش می‌گیرد و غمگین و مغموم می‌گوید:

- الهی فدایت‌بشوم، فاطمه... کجا می‌خواهی بروی عزیزدلم؟ هر جا می‌خواهی بروی من هم با تو می‌آیم..

لب بر می‌چینم و غمگین می‌گویم:
- نه.. می‌خواهم تنها باشم.

اخم‌هایش را در هم می‌کند و مخالفت می‌کند:
- نه تو هیچ‌جا نمی‌روی!

آه بلندی می‌کشم و سربه‌زیر می‌گویم:
- باشه.

سرم را روی شانه‌هایش گذاشتم و نگاهی به افق کردم، کم‌کم چشمانم دیدش تار شد و خوابم برد.

با تکان‌های ریزی از خوابم پریدم، با دیدن ماهان، از چند انگشتی‌ام هینی می‌کشم.

او این‌جا چکار می‌کند؟
یاد کار بی‌حیایی خودم می‌افتم، یعنی چه؟
چرا بر شانه‌اش خوابم برده بود.

در زده شد، نگاهم را از ماهان گرفتم و سریع از بغل ماهان بیرون اومدم.

نگاهم را به محسن دوختم، نگاه غمگینی به من می‌کند.

- بله محسن، کاری داری؟
سرش را به نشانه‌ی نه، بالا می‌آورد.

- نه، اومدم ببینم حالت خوبه؟ بهتر شدی؟
لبخند محوی می‌زنم، اگه نیایش بود، عالی بودم..

- آره داداشی، اوکیم، مرسی!

سرش را تکان می، دهد و دستش را به نشانه‌ی خداحافظی بالا می‌اوردو در هوا تکان می‌دهد.

- باشه، مراقبت کن، خداحافظ.
- باشه..

نگاهم را دوباره به ماهان می‌کشم، با خجالت می‌گویم:
- ماهان، بریم پایین؟

سرش را تکان می‌دهد و به سمتم می‌آید:
- بعد چهلم نیایش، می‌آیم خواستگاری‌ات.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با تعجب نیم‌نگاهی به او می‌اندازم و لجوجانه دستم را از توی دستش بیرون می‌کشم، با این‌که دوستش داشتم، اما نمی‌گذاشتم به همین راحتی ها من را مال خود کند و دیگر برای به دست آوردن من، تلاشی بیش نکند.

با ناراحتی لب بر می‌چینم و بغض کرده می‌گویم:
- نمی‌خواهم، تو خیلی خود‌خواه هستی.

با تعجب نگاهی بهم می‌کند و اخم‌هایش را در هم می‌کشد:
- یعنی که چی؟ دیوانه شده‌ای فاطمه؟

آهی می‌کشم و روی تخت خودم را پرت می‌کنم و با دستانم خودم را در آغوش می‌گیرم.

حق نیایش این نبود، او عاشق بود..
شاید به ایلیا می‌رسید، یقینا می‌رسید، چون ایلیا عاشق نیایش بود..

بعد از من چه می‌خواهد؟
می‌خواهد در این اوضاع تلخ، بعد چهلم خواهرم با او ازدواج کنم؟!

چشمانم را برروی هم می‌گذارم، ماهان بدون این‌که حرفی بزند از اتاق بیرون می‌زند.

تلفنم زنگ می‌خورد، نگاهم را به تلفن می‌اندازم، با دیدن شماره‌ی سیتا لبخند محوی می‌زنم.

تماس رو وصل می‌کنم.
- جانم آجی؟

سیتا مثل اینکه خیلی عجله داشت، چون تند تند گفت:

- این احسانه کیه؟! داره داد و هوار راه می‌ندازد و می‌گوید نیا مال من بود، ایلیا داره کتکش می‌زند.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
هول کرده از روی تخت بلند میشم و اتاق نه متری‌ام رو طی می‌کنم. دست‌هام در حال لرزش بود، هر وقت استرس می‌گرفتم، دست‌هام می‌لرزید. احسانِ مرموز.

- سی... سیتا... الان میام... الان.
سیتا با استرس می‌گوید:
- باشه، زود بیا. فعلا.

به سمت کمد لباس‌هام می‌روم و مانتو شلوار مشکی رو از توی کمدم در میارم و سریع تنم می‌کنم، یه رژ لب صورتی رنگ هم سریع روی لبم می‌زنم، کیفم رو از روی تخت بر می‌دارم و از اتاقم با سرعت بیرون می‌زنم.

نگاه ماهان روی من زوم شد، از هول بودنم تعجب کرد و گفت:
- کجا؟ چرا هول کردی فاطمه؟!

بدون این‌که بهش جواب بدم، دستم رو بالا می‌برم و به نشانه‌ی بای بای تکون میدم.

می‌خوام از حیاط بیرون بزنم که مچ دستم کشیده میشه، نگاهم رو به ماهانی که با عصبانیت مچ دستم رو گرفته بود، کردم.

- چته؟ ها؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
دستم رو با عصبانیت از دست‌های ماهان بیرون آوردم، وقت گیر آورده بود؟ سعی کردم عصبانیتم رو مخفی کنم و با لبخند مصنوعی گفتم:

- عشقم، بزار برم میام برات توضیح میدم.
بعد بوسه‌ی سریع روی گونه‌اش زدم و از تعجبش استفاده کردم و سریع از حیاط بیرون زدم.

توی خیابون ایستاده بودم و منتظر یک ماشین بودم تا بایستد و باهاش برم بوتیک. حالا اگه ماشین می‌اومد؟ کمبود ماشین شد.

هوف کلافه‌ای کشیدم و تصمیم گرفتم پیاده به پاساژ برم. با صدای ماشینی که جلوی پام ایستاده بود، سرم رو کج کردم.

با دیدن سه تا پسر که تو سمند نشسته بودند و با لبخند چندشی بهم زل زده بودند، اخم‌هام رو توی هم کشیدم. لعنتی.

سعی کردم بدون توجه به اون‌ها به راهم ادامه بدم، یک‌دفعه یکی از اون پسرها از ماشین پیاده شد و به سمتم دوید. یا حسین.

نگاهم رو با ترس به پسره دوختم، نترس... نترس.

پا به فرار گذاشتم، ولی اون پسره فرزتر بود و مچ دستم رو گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین