موضوع نویسنده
- Jan
- 493
- 964
- مدالها
- 2
فاطی:
با رفتن نیایش، نگاه عصبی ایلیا و من و رفیقای ایلیا روی رایان میافتد.
دستی توی موهایم میکشم و با نگاه عصبی به اکیپشون، وارد بوتیک میشوم.
ماهان سریع وارد بوتیکم شد و نگاهی بهم کرد.
- رفیقت کجا رفت؟
نفسم رو بیرون میدم، میترسم یه بلایی سرش اومده باشد.
بخاطر همین با سرعت از جایم بلند میشوم و کیفم رو برمیدارم.
رو به ماهان با استرس میگویم:
- نمیدونم بخدا، باید برم دنبالش، میترسم یه بلایی سر خودش بیاره اون وقتی عصبی بشه دیگه هیچی رو نمیفهمه!
ماهان سرش رو تکون میدهد و میگه:
- پایین منتظرم.
متعجب نگاهش میکنم، لبخندی میزند.
- مگه نمیگی اون عصبی میشه هیچی جلو دارش نیست؟ منم میخوام سریع خودتو به رفیقت برسونی.
خواستم اعتراضی بکنم که..
- در بوتیک رو قفل کن و بیا پایین، اعتراضی نداریم.
با رفتن نیایش، نگاه عصبی ایلیا و من و رفیقای ایلیا روی رایان میافتد.
دستی توی موهایم میکشم و با نگاه عصبی به اکیپشون، وارد بوتیک میشوم.
ماهان سریع وارد بوتیکم شد و نگاهی بهم کرد.
- رفیقت کجا رفت؟
نفسم رو بیرون میدم، میترسم یه بلایی سرش اومده باشد.
بخاطر همین با سرعت از جایم بلند میشوم و کیفم رو برمیدارم.
رو به ماهان با استرس میگویم:
- نمیدونم بخدا، باید برم دنبالش، میترسم یه بلایی سر خودش بیاره اون وقتی عصبی بشه دیگه هیچی رو نمیفهمه!
ماهان سرش رو تکون میدهد و میگه:
- پایین منتظرم.
متعجب نگاهش میکنم، لبخندی میزند.
- مگه نمیگی اون عصبی میشه هیچی جلو دارش نیست؟ منم میخوام سریع خودتو به رفیقت برسونی.
خواستم اعتراضی بکنم که..
- در بوتیک رو قفل کن و بیا پایین، اعتراضی نداریم.