جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بوتیک عاشقی] اثر «نیایش بیاتی و فاطمه مرادی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [بوتیک عاشقی] اثر «نیایش بیاتی و فاطمه مرادی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,238 بازدید, 40 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بوتیک عاشقی] اثر «نیایش بیاتی و فاطمه مرادی»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
احسان سریع از بوتیک بیرون می‌زند.

نیایش اخمی می‌کند و سرش رو روی میز می‌گذارد و با بغض می‌گوید:
- خسته شدم.

تعجب می‌کنم؛ نگاهش رو به من می‌دوزد و با بغض بهم خیره می‌شود.

یك‌دفعه کیفش رو بر می‌دارد و با چشم‌های اشکی بهم زل می‌زند:

- من میرم، خداحافظ.

با تعجب به سمتش رفتم، نمی‌دونستم دلیل این بی‌تابی‌ها چیه.

دوید و رفت.

طوری که نتونستم دیگه دنبالش بروم.

آهی می‌کشم، به سمت بوتیک می‌روم.

حس و حال ادامه دادن رو نداشتم.

پلك‌هایم رو روی هم می‌گذارم و کیفم رو بر می‌دارم و در بوتیک رو، قفل می‌كنم.

همون موقع، مرد مورد علاقه‌ام هم در مغازه‌اش رو می‌بندد و نگاهش به من می‌افتد:

- خسته نباشی، شب بخیر.

سرم رو تکون می‌دهم و با خستگی می‌گویم:

- شب بخیر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
از پاساژ بیرون می‌زنم، ایستاده بودم و منتظر ماشین بودم تا سوار شوم، هر ماشینی که رد می‌شد با این‌که نگاهم می‌کرد ولی سوار نمی‌کرد، حرصی شده بودم.

محکم با پا روی زمین کوبیدم، بلاخره یک پراید جلوی پام ترمز کرد، با خوشحالی خواستم سوار شم، با دیدن شخص مورد علاقه‌ام؛ تعجب کردم.

- سوار شو، می‌رسونمت!

سرم رو به نشانه‌‌ی نه بالا انداختم، خیلی پرویی می‌شد اگه سوار ماشینش می‌شدم، اون وقت می‌گفت از خدا خواسته اومد سوار ماشینم شد.

- نه، ممنون، من خودم می‌روم.

اخم مصنوعی‌ای کرد و با لبخند محوی گفت:

- عه دختر چرا انقدر رو حرف من حرف می‌زنی؟ سوار شو.

لبخند کوتاهی زدم و توی چشم‌هایش زل زدم.

- نه، مزاحم شما نمیشم، خونه‌ی‌ما همین طرف‌ها‌است.

سری تکون داد و خداحافظی زیر لبی زمزمه کرد و بلاخره ماشینش رو راه انداخت و رفت.

بیخیال ماشین شدم و همون چند قدم رو پیاده رفتم.

پله‌های‌خونه رو بالا رفتم و با کلید در رو باز کردم.

مامانم با دیدنم لبخندی می‌زند و به سمتم‌ می‌اید.

- چی‌شد؟ مغازه رو چیدین؟

سرم رو تکون می‌دهم و همون‌طور که به سمت اتاق قدم بر می‌داشتم، گفتم:

- بله، مامان جون.
**
با صدای زنگ‌ گوشی‌ام چشم‌هایم رو به سختی باز کردم.

خمیازه‌ای کشیدم، با خستگی دستم رو از زیر سرم بیرون کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
نیایش زنگ زده بود، دو تا میس‌کال از دست رفته از نیایش داشتم، بیخیال شدم و اول نیم‌نگاهی به ساعت انداختم.

ساعت یازده و نیم بود، لعنتی قرار بود ساعت یازده توی بوتیک باشم، تماس رو متصل کردم که صدای عصبی نیایش توی گوشم پیچیده شد:

- کجایی تو؟ هان؟

سریع از تخت خواب دست کشیدم و جلوی آینه ایستادم و شونه‌ رو برداشتم:

- دارم آماده میشم.

بدون این‌که بگذازد حرفی بزنم گوشی رو قطع می‌کنه.

موهایم رو شونه می‌کنم و به سمت سرویس می‌روم و بعد از شستن دست و رویم، با خوردن چند تا لقمه نون پنیر آماده می‌شوم.

تا به بوتیک رسیدم، نیایش رو جلوی در دیدم.

دست به سی*ن*ه و با عصبانیت بهم خیره شده بود، یک‌دفعه مثل شیر زخمی بهم حمله کرد و گفت:

- به به خانم کجایی؟ پس می‌رفتی ساعت دوازده می‌آمدی! ساعت خواب.

شونه‌هایم رو بالا دادم و با بی تفاوتی گفتم:
- خوب حالا. الان که اومدم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
نگاهی به این‌ور و آن‌ور کردم، هنوز ماهان نیومده بود.

در بوتیک رو باز کردم و کیف‌هامون رو جای مخصوسش گذاشتیم، هنوز هم نیایش توی خودش بود و کنجکاوی‌ام هر لحظه بیشتر می‌شد.

از مغازه بیرون زدم تا ببینم اوضاع از چه خبر است با دیدنش که داشت در مغازه‌اش رو باز می‌کرد، ابرویم رو بالا دادم، فکر کنم متوجه آمدن من شد که با لبخندی که روی لب داشت، گفت:

- سلام، صبح بخیر.

نفسم رو بیرون دادم و نگاهم رو به اون پسره فضول (احسان) که داشت نگاهمون میکرد، افتاد.

- سلام، صبح شما هم بخیر.

در مغازه‌اش رو باز کرد و زیر لب تشکری کرد.

توی مغازه اومدم، پشت میز نشستم که یک دختر جوان وارد بوتیک شد.

- سلام.

نگاهی به او مي‌کنم و با لبخند می‌گویم:
- سلام بفرمایید.

نیایش با بد خلقی سرش رو تکون می‌دهد و دوباره خیره به گوشی‌اش می‌شود، نه...

الان دیگه مطمئن شدم یک اتفاقی افتاده که نیا دپرس هست.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- اون تی‌شرت لانگ نارنجی پشت ویترین قیمتش چقدره؟

لبخندی می‌زنم و پشت چشمی برای نیایش نازک می‌کنم:

- قابل شما رو نداره گلم.
- این چه حرفیه؟ خواهش میکنم.

نگاهم رو به تی‌شرت لانگ نارنجی انداختم و بعد نگاهم رو به دختر جوان دوختم.

- صد و ده هزار تومان ناقابل.

سرش رو تکون می‌دهد.
- میشه پرو کنم تا تن خورش رو ببینم؟

- چرا که نه.
نگاهم رو به نیایش دوختم و اخم ریزی توی ابروهایم به‌ وجود آوردم.

- نیا اون تی‌شرت لانگ نارنجی رو بیار.

هوفی می‌کشد و دست از گوشی بر می‌دارد؛ نیم‌نگاهی به من می‌کند و بی‌توجه لباس رو بر می‌دارد و به دختر جوان می‌دهد.

مشتری توی اتاق پرو رفت تا لباس رو پرو کنه؛ فرصت رو غنیمت شماردم و به سمت نیایش قدم بر داشتم و با حرص زمزمه کردم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- نیا چته؟ دو روزه توی خودتی.

بی‌حوصله سرش رو بین دست‌هایش می‌گذارد.

- هیچی، ولم‌کن!

بعد با حرص از مغازه بیرون زد، منتظر بودم مشتری لباس رو پرو کنه.

دختره بیرون اومد و با لبخند گفت:

- همین رو می‌خواهم، تن خورش حرف نداره.

بعد کارتش رو به سمتم گرفت و نگاهی بهم کرد.

- تخفیف بدید مشتری بشم گلم.

تک‌خنده‌ای می‌زنم و کارت رو از دستش می‌گیرم.

- چشم، صد می‌کشم...رمز؟

- ****

لباسش رو توی پلاستیک گذاشتم و به همراه کارت به دستش دادم، با تشکری که ازم کرد از بوتیک بیرون زد.

از بوتیک بیرون زدم، با دیدن نیا که توی خودش بود و با گوشی خود را سرگرم کرده بود.

اخم‌هایم رو در هم می‌کشم، به سمتش قدم بر می‌دارم و با عصبانیت می‌گویم.

- مثل همیشه که سرت توی گوشی‌ات هست، چیزی شده به من نمی‌گویی نیا؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
دستش رو توی دست‌هایم گرفتم، با بدخلقی دستم رو پس زد و کمی عقب تر رفت.

- فاطمه دست از سرم بردار، نمی‌بینی حالم خوش نیست؟

با تعجب به او نگاه کردم، دست‌هایم رو به نشانه‌ی تسلیم بالا بردم؛ با اخم زمزمه کردم.

- باشه بابا، بسه.

هیچی نگفت و توی بوتیک نشستم.

خیلی رفتارش عوض شده ولی حتما یک دلیلی برای این‌کارش باید داشته باشه.

توی گوشی رفتم و تنها چیزی که می‌تونست الان خوشحالم کنه، گرفتن دابسمش با آهنگ (تو فقط مال منی_علیها) هست.

آهنگ رو زیاد کردم و با او دابسمش گرفتم.
**
دو سه روز گذشته بود، اما نیایش باز هم بی‌تابی می‌کرد و من دلیلش رو نفهمیده بودم.

حالش خوب نبود و هر روز با بدخلقی توی بوتیک بود و با همه سر جنگ داشت.

تا این‌که امروز بیرون بوتیک بودیم، یک‌نفر با چند تا از دوست‌هایش داشتند از کنار بوتیک رد می‌شدند.

نیایش بهش چشم دوخته بود و زل زده بود توی چشم‌هایش.

نیم‌نگاهی به نیایش کردم و با شکاکی پرسیدم:

- نیایش؟

ولی صدای من رو نشنید و هنوز توی بهت بود.

- نیایش؟

جوابی دریافت نکردم، حرصی بازویش رو ویشگون گرفتم، که با عصبانیت گفت:

- چته؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
دستش رو توی دست‌هایم گرفتم و با تعجب مي‌پرسم:

- چیشده چرا به اون پسر چشم دوختی؟!

آهی می‌کشد و نگاه از او بر می‌دارد.

- یادت نیست؟ همونی که دوسش دارم هست.

سری تکون دادم و با یاد آوری اون اتفاق‌ها لبخندی می‌زنم:

- آره، اما تا به‌حال این‌ طرف‌ها ندیدمش، تو این رو کجا دیدی؟

توی چشم‌هایم زل زد و با آهی که کشید، دلم برایش کباب شد.

- یک‌روز توی بوتیک بودم، تو نبودی...داشتم بیرون رو نکاه می‌کردم، یهو دیدمش.

با خوشحالی نگاهش کردم و با لحن شادی گفتم:

- الهی فدات‌شم. دوسش داری؟

نیایش مکثی کرد، من‌و‌من کرد و گفت:
- آره، دوسش دارم

ذوق کردم، توی بغلم گرفتمش.
- الهی دورت بگردم..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
بوسه‌ای روی گونه‌اش زدم و در حالی که با خوشحالی بغض کرده بودم، زمزمه کردم.

- عیبی نداره، همه‌چی درست می‌شه و تو هم به مراد دلت می‌رسی، جیگرم.

با بغض چشم‌های قهوه‌ایش رو بهم دوخت و با غم گفت:

- ان‌شاءالله...

- نیا راستی اسمش چی بود؟

نیایش لبخندی می‌زند و با ذوق اسمش رو می‌گه:

- ایلیا.

حدود پنج دقیقه‌ای گذشت، دوباره ایلیا و دوست‌هایش از کنارمون رد می‌شوند.

طی یک حرکت ناگهانی ایلیا به سمت نیایش می‌آید و با ذوق زمزمه می‌کند:

- سلام خوشگله.

نیایش چشم‌ گرد می‌کند و مات زده خیره به ایلیایی که روبه‌رویش بود و با او حرف می‌زد بود، از دور احسان(پسر‌چندشه) رو دیدیم که با نیش‌خند نیایش رو نگاه می‌کند.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
اخمی به او می‌کنم، حواسم رو به صحبت‌های این دو نفر جمع کردم.

- سَ...سلام آقا ایلیا.

ایلیا لبخندی می‌زنه و دستی توی موهای فرش می‌کشد.

- چهار سال پیش دیدمت دیگه، درسته؟!

نیایش با بغض سر تکون می‌دهد و می‌گه:

- اهوم، روز عاشورا، شبش هم یک ملاقات کوچک داشتیم، دیگر ندیدمت.

ایلیا چشمکی می‌زند و با شیطنت می‌گه:

- خوب یادته‌ها.

نیا سرش رو به پایین می‌اندازه که خنده‌ی ایلیا و دوست‌هایش بلند می‌شه.

ایلیا متعجب می‌شه و نگاهش رو به من می‌ندازد.

- شما هم رفیق این خانم خوشگل بودید، درسته؟!

لبخندی می‌زنم و سری تکان می‌دهم:

- آره داش، من همون رفیق نیا ام.

چشم‌هایش ریز می‌شه و می‌گه:

- نیا؟ لقبشه یا...؟

تک‌خنده‌ای می‌زنم و به نیایش سرخ‌شده نگاه می‌کنم:

- اسمش نیایش هست، هممون نیا صداش می‌کنیم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین