موضوع نویسنده
- Jan
- 493
- 964
- مدالها
- 2
احسان سریع از بوتیک بیرون میزند.
نیایش اخمی میکند و سرش رو روی میز میگذارد و با بغض میگوید:
- خسته شدم.
تعجب میکنم؛ نگاهش رو به من میدوزد و با بغض بهم خیره میشود.
یكدفعه کیفش رو بر میدارد و با چشمهای اشکی بهم زل میزند:
- من میرم، خداحافظ.
با تعجب به سمتش رفتم، نمیدونستم دلیل این بیتابیها چیه.
دوید و رفت.
طوری که نتونستم دیگه دنبالش بروم.
آهی میکشم، به سمت بوتیک میروم.
حس و حال ادامه دادن رو نداشتم.
پلكهایم رو روی هم میگذارم و کیفم رو بر میدارم و در بوتیک رو، قفل میكنم.
همون موقع، مرد مورد علاقهام هم در مغازهاش رو میبندد و نگاهش به من میافتد:
- خسته نباشی، شب بخیر.
سرم رو تکون میدهم و با خستگی میگویم:
- شب بخیر.
نیایش اخمی میکند و سرش رو روی میز میگذارد و با بغض میگوید:
- خسته شدم.
تعجب میکنم؛ نگاهش رو به من میدوزد و با بغض بهم خیره میشود.
یكدفعه کیفش رو بر میدارد و با چشمهای اشکی بهم زل میزند:
- من میرم، خداحافظ.
با تعجب به سمتش رفتم، نمیدونستم دلیل این بیتابیها چیه.
دوید و رفت.
طوری که نتونستم دیگه دنبالش بروم.
آهی میکشم، به سمت بوتیک میروم.
حس و حال ادامه دادن رو نداشتم.
پلكهایم رو روی هم میگذارم و کیفم رو بر میدارم و در بوتیک رو، قفل میكنم.
همون موقع، مرد مورد علاقهام هم در مغازهاش رو میبندد و نگاهش به من میافتد:
- خسته نباشی، شب بخیر.
سرم رو تکون میدهم و با خستگی میگویم:
- شب بخیر.
آخرین ویرایش توسط مدیر: