جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بگو هوامو داری] اثر «حنانه عامریان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hana_21_96 با نام [بگو هوامو داری] اثر «حنانه عامریان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,161 بازدید, 69 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بگو هوامو داری] اثر «حنانه عامریان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hana_21_96
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

نظرتون راجب رمانم چیه؟🦋❤

  • عالی

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
عنوان اثر: بگو هوامو داری Negar_۲۰۲۳۰۹۲۹_۱۵۵۵۳۷.png
نویسنده: حنانه عامریان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
عضو گپ نظارت (۵) S.O.W
خلاصه: تا به حال فکرمی‌کردم لقب حسود فقط برای انسان هاست... اما نه! زندگی ثابت کرد حسودتر‌‌ از او وجود ندارد!
میان قهقهه‌هایت کمین کرده تا خوشی را بر تو زهر کند... و این ما هستیم که یک عمر به دنبال زندگی می‌دویم و او نیز پوزخند زنان از ما دور و دورتر می‌شود... !
اما او با تمام سرعتش خبر ندارد ما روزی به آن خواهیم رسید... .
ما روزی قدرت خود را به زندگی ثابت خواهیم کرد!
 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
مقدمه:
یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی
یــادت بخیــر یار فراموشــکار من
گفتم ار عاشق شوم گاهی غمی خواهم کشید
من چه دانستم که بار عالمی خواهم کشید
به غیر از مرگ فرجامی ندارم
سرآغاز و سرانجامی ندارم
مرا دیوانه ات نامیده بودند
نباشی بعد از این نامی ندارم
گویند دل به آن مَهِ نامهربان مَده
دل آن زمان رُبــود که نامهربان نبــود
تا تو را دیدم ندادم دل به ک.س
عاشقم کــردی به فریادم بِرس
|شهریار|
***
شیرینی به دست از پله‌ها بالا اومدم و روبه بچه‌ها گفتم:
- یه لحظه گوش بدید.
اما بین اون همه سروصدا کسی حرفم رو نشنید.
با دست چپم شیرینی رو گرفتم و با دست راستم محکم به دراتاق کوبیدم:
- بچه‌ها باشما هستم ها.
یهو همه صداها خوابید و بهم زل زدن.
رها تابی به دستاش داد وگفت:
- وای کاش از خدا یه چیز دیگه می‌خواستم همین الان به زهرا گفتم دلم شیرینی می‌خواد ها!
با چشم‌های گشاد شده بهش زل زدم.
این‌قدر حواسش به خود شیرینی بود که مناسبت شیرینی دادنم رو نپرسید.
چشم در حدقه چرخوندم وفکرم رو به زبون آوردم:
- دخترهای گل نمی‌خواین بپرسین دلیل شیرینی دادنم به شما مفت خورها چیه؟
نیلا که کنار رها نشسته بود سرش رو با دست خاروند و ادام رو درآورد:
- دلیل شیرینی دادنت به ما مفت خورها چیه؟
خندم گرفت اما خودم رو کنترل کردم وبایه اخم ظریف گفتم:
- حدس بزنید.
زهرا با یه لبخند گشاد گفت:
- حتماً می‌خوای شوهر کنی.
تا این رو گفت همه با صدای بلند زدن زیر خنده.
پشت چشمی نازک کردم:
- مسخره، فکر کنید دیگه.
همشون یکم به افق خیره شدن و دوباره مثل بز بهم زل زدن. باصدای بلند پوفی کشیدم و گفتم:
- خیلی خب خنگ‌های عزیز! میگم بهتون.
رها با نیش باز گفت:
- فقط بی زحمت زودتر که دلم داره واسه اون شیرینی‌ها ضعف میره.
نفس عمیقی کشیدم و با تک سرفه‌ای صدام رو صاف کردم:
- خب‌خب باید بهتون بگم که من نفس رضایی فرد بعد از ۱۷ سال دارم آبجی میشم.
و دوباره اون ها بودن که مثل بز به من زل زدن.
- اومم نمی‌خواین بهم تبریک بگین؟
یه‌دفعه صدای جیغشون رفت هوا و سیلی از آدم که چه عرض کنم هیولا به سمتم سرازیر شد.
طوری‌که شیرینی از دستم افتاد و گلیم فرش اتاقم رو به فنا داد.
بعد از تحمل بوس‌های تف‌تفی و آب‌دار روی صورتم، از همشون تشکر کردم و با لحن مثلاً غمگینی گفتم:
- شیرینی رو چیکار کنیم؟
رها که تا حالا داشت واسه شیرینی خودش رو می‌کشت گفت:
- شیرینی رو ول کن، مامانت وسواس داره اگه بفهمه گلیمت این‌جوری شده کلی حرص می‌خوره و می‌دونی که؟ واسش خوب نیست.
خوب که نگاه کردم دیدم راست میگه و خلاصه این‌طور شد که حسابی به جون گلیم بی‌چاره افتادیم و با هرترفندی بود شستیمش و با سشوار یکم خشکش کردیم.
بعد از اون هم بی‌حال روی زمین افتادیم و به سقف خیره شدیم.
نیلا درحالی که دستش رو زیر سرش تکیه داده بود گفت:
- میگم بچه‌ها؟ داریم به فاجعه بزرگ نزدیک می‌شیم.
من که منظورش از فاجعه رو خوب فهمیده بودم در جوابش گفتم:
- وای اره، خدا به‌خیر کنه، یعنی این کنکور لعنتی رو من خوب بدم دیگه هیچی از خدا نمی‌خوام!
و ای‌کاش واقعاً بزرگ‌ترین فاجعه زندگیم کنکور بود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
بعد از کلی سروکله زدن با کتاب‌ها حس می‌کردم مغزم دیگه کشش نداره، به خاطر همین روی زمین کنار کتاب‌ها دراز کشیدم. چشم‌هام رو بستم و توی فکر وخیال غرق شدم... خیلی وقت بود بچه‌ها رو ندیده بودم و ازشون بی‌خبر بودم، همه مشغول درس خوندن واسه مدرسه و کنکور بودن و حسابی واسه آیندشون می‌جنگیدن، البته رها از این قاعده مستثنی بود. چون از درس خوندن متنفر بود و با زور کتک مامان و باباش تا همین‌جا هم ادامه داده بود... .
طی یه تصمیم ناگهانی گوشی رو از رو زمین برداشتم و توی گروهی که با بچه‌ها تشکیل داده بودیم رفتم... اسم گروه همیشه من رو به خنده می‌‌انداخت[بی‌کاران آینده]، این اسم نتیجه ساعت ها فکر کردن رها بود، چون معتقد بود ما داریم با درس خوندن وقتمون رو تلف می‌کنیم و درآینده یک مشت بی‌کار دور هم جمع می‌شیم... !
تایپ کردم:
- سلام بچه‌ها چطورین؟ نظرتونه امروز بریم بیرون؟
رها که همیشه خدا آنلاین بود نوشت:
- چهار پایتم رفیق صبر کن به بچه‌ها زنگ بزنم فکر نکنم حالا‌حالا‌‌‌ها آنلاین بشن.
خلاصه، با هماهنگی‌های رها دو ساعتی میشه که مثل لشکر شکست خورده تو خیابون راه می‌ریم و بستنی قیفی‌هامون رو لیس می‌زنیم.
تو فکر و خیال بودم که صدای رها رو از کنار گوشم شنیدم:
- میگم نفس، اون بابات نیست؟
وبه نیمکت کنار خیابون اشاره کرد.
نگاهم رو بالا آوردم و ای کاش این‌کار رو نمی‌کردم... اون بابای من بود که با یک زن داشت‌ می‌خندید؟
سریع سرم رو سمت رها چرخوندم و گفتم:
- رها تو با بچه‌ها برو سینما بعد من میام، باشه؟
رها نگران نگاهم کرد:
- مطمئن باشم خوبی؟ نمی‌خوای کنارت باشم؟
شونه‌هاش رو گرفتم و گفتم:
- خوبم رها جان! فقط برو.
سری به نشونه تایید تکون داد و رفت پیش بچه‌‌ها و چند دقیقه بعد سمت سینما راه افتادن.
رفتم جلو‌تر و نزدیک بهشون ایستادم. اونا من رو نمی‌دیدن اما من، هم به خوبی می‌دیدمشون و هم به خوبی حرف‌هاشون رو می‌شنیدم!
بابام نگاهی به گوشیش انداخت و رو به زنه گفت:
- قوربونت برم من دیگه برم کار دارم مراقب خودت باش، بازم میام پیشت.
زنه هم با ناز خندید و دندون‌های لمینت شده‌اش رو به نمایش گذاشت:
- باشه عزیزم، تو هم مراقبت کن.
بابا دستش رو بوس*ید و رفت سوار ماشین شد.
زنه هم سمت بازارچه‌ای که اونجا بود به راه افتاد و در آخر وارد مغازه لوازم آرایشی شد. با یه تحقیق کوچیک میشد فهمید که یکی از فروشنده‌های اونجاس... .
اون‌ها رفتن و من موندم با یه دنیا فکر و خیال... اون‌ها رفتن و من موندم با فکر کردن به آینده خودم و مادرم و بچه‌ای که داشت پا به این دنیا می‌ذاشت.
سمت خونه راه افتادم و به رها پیام دادم که نمی‌تونم برم پیششون.
تا خود خونه اشک ریختم و تو دلم خدا رو صدا زدم... [خدایا هوامو داری دیگه؟]
خداراشکر مامان بیمارستان شیفت بود و من با خیال راحت ‌می‌تونستم با خودم خلوت کنم.
اسپیکرم رو روشن کردم و بدون این‌که لباس‌هام رو عوض کنم روی تخت دراز کشیدم و به سقف اتاقم زل زدم.
وچقدر این آهنگ به حال من می‌خورد... .
چقدر دنیا بده بی تو... چه احساس نفس‌گیری، شکنجت می‌کنن دائم ولی.. انگار نمی‌میری... .
(فراموشم کن، مرتضی پاشایی)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
بالاخره تصمیمم رو گرفتم! باید می‌رفتم سراغ اون زن تا بهش بگم پاش رو از زندگیمون بیرون بکشه! هربار به مامان نگاه می‌کنم عذاب وجدان می‌گیرم که از این ماجرا چیزی بهش نگفتم‌. لباس‌هام رو پوشیدم و بدون این‌‌که به لوازم آرایشم حتی نگاه کنم از پله‌ها پایین رفتم.
مامان مشغول پختن کیک بود، رفتم سمتش و بوسه‌ای رو گونش کاشتم و بهش گفتم:
- مامانی دارم میرم بیرون، کاری نداری؟
دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت:
-نه عزیزدلم، مواظب خودت باش.
چشمی گفتم و از خونه بیرون زدم. توی راه فقط داشتم فکر می‌کردم که چی به زنه بگم، چی بگم که دمش رو بزاره رو کولش و بره از زندگیمون.
این‌قدر مشغول فکر کردن بودم که یه‌دفعه خودم رو جلوی اون مغازه نحس دیدم. نفس عمیقی کشیدم و با گفتن بسم‌الله وارد مغازه شدم. چشم گردوندم و پیداش کردم مشغول حرف زدن با مشتری بود. بماند که موقع حرف زدن چقدر عشوه می‌ریخت! مشتری‌ها که رفتن اومد سمتم و گفت:
- می‌تونم راهنماییت کنم عزیزم؟
نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
- باید باهاتون حرف بزنم خانوم.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
- من شما رو می‌شناسم؟
کوله‌ام رو روی شونه‌ام جابه‌جا کردم:
- فک نمی‌کنم، اما من به خوبی شما رو می‌شناسم.
با همون چهره متعجب نگاه از من گرفت و روبه همکارش گفت:
- یکتا من میرم تو اتاقک الان میام .
و بعد دستم رو گرفت و راه افتاد سمت جایی که بهش می‌گفت اتاقک!
به محض این‌که داخل شدیم، دست به سی*ن*ه نگاهم کرد و گفت:
- خب می‌شنوم، شما کی هستین؟
با پوزخند نگاهش کردم:
- دختر همونی که داری باهاش یه زندگی رو خراب می‌کنی!
رنگش پرید، اما گفت:
- چی میگی خانوم؟ حرف دهنتو بفهم!
نتونستم خودم رو کنترل کنم و یقه‌اش رو گرفتم:
- ببین زنیکه به خداوندی خدا قسم اگه پات رو از زندگی ما بیرون نکشی بد بلایی سرت میارم! نگاه به سن و سالم نکن بخوام میتونم!
وحشت زده نگاهم می‌کرد. یقه‌اش رو با‌ شتاب ول کردم و قبل از خارج شدن از اون اتاقک لعنتی رو بهش گفتم:
- این اولین وآخرین اخطارم بود، می‌تونی امتحان کنی ببینی چی به سرت میارم! ‌ ‌‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
سر یه تست ریاضی گیر کرده بودم و هرکاری می‌کردم نمی‌تونستم حلش کنم. بابا یه هفته‌ای می‌شد واسه یه سفر کاری به شیراز رفته بود. من و مامان هم خونه بودیم. مامان به خاطر بارداریش و حال بدی که داشت مدتی بود که دیگه بیمارستان نمی‌رفت و منم سخت مشغول درس خوندن بودم. خبر نداشتم قضیه اون زن چی‌ شد، و فعلا هم نمی‌خواستم بدونم چون ذهنم درگیر میشد و درس هم دیگه نمی‌تونستم بخونم! الان هم که این تست لعنتی حسابی درگیرم کرده بود و هرکاری می‌کردم به جواب نمی‌رسیدم‌. ساعت نزدیک سه شب بود و من نیم ساعت بود با این تست کلنجار می‌رفتم. داشتم راه‌حل جدیدی رو امتحان می‌کردم که یه‌دفعه صدای جیغ مامان اومد، وحشت زده از اتاق بیرون رفتم و مامان رو دیدم که روی تخت داشت از درد به خودش می‌پیچید... سریع گوشی رو برداشتم و بعد از زنگ زدن به اورژانس و دادن اطلاعات بیمار و آدرس، کنار مامان نشستم و با گریه گفتم:
- دخترت قربونت بره مامانی، چیزی نیست الان اورژانس میاد.
و جواب من جیغ‌های بلندی بود که مامان می‌کشید.
بعد از یک ربع اورژانس اومد و رفتیم بیمارستان.
دکتر بعد از معاینه مامان، تشخیص زایمان زودرس رو داد... و من پشت در زایشگاه به انتظار نشستم. هرچی سوره قرآن بلد بودم خوندم و همونجا نذر کردم اگه مامان و آبجیم سالم بیرون بیان با پول توجیبی‌هام به آدم‌های نیازمند کمک کنم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
بالاخره دعاهام جواب داد و دکتر از اتاق عمل بیرون اومد و خبر سلامتی مادر و خواهر عزیزم رو داد. مادرم کسی رو نداشت جز یه برادر که اونم به لطف زنش سالی یه بار به زور بهمون زنگ میزد. به بابا زنگ زدم، اما جواب نداد. خانواده پدری هم که همشون خارج بودن. پس تنها چاره‌ام تماس گرفتن با دایی بی‌وفام بود. صبح که شد دایی با یه دسته گل بزرگ اومد و تبریک گفت، خود دایی خوب بود منتهی زنش بود که نمی‌زاشت محبتش رو به تنها خواهرش نشون بده. پرستار نی نی کوچولومون که اسمش رو نارین گذاشته بودیم پیشمون آورد. توی اون تخت کوچیک شبیه نقل بود. لب‌های کوچیک و قرمز، صورت سفید و جسم ظریفش تنها چیزی بود که می‌تونستم تو اون لحظه توصیف کنم. رنگ چشم‌هاش رو نمی‌دونستم چون داشت خواب هفت‌پادشاه رو می‌دید. رنگ چشم های مامان آبی بود و بابا قهوه‌ای روشن، چشم های من به بابا رفته بود، اما کنجکاو بودم بدونم چشم های نارین شبیه چشم‌های کدوممون هست؟
بعد از اینکه حسابی بغلش کردم و قربون صدقه‌اش رفتم تصمیم گرفتم برم برای مامان یه دسته گل بخرم. پس با دایی تنهاشون گذاشتم. داشتم از بیمارستان خارج می‌شدم که صدای گریه و زجه زدن یه دختر توجهم رو جلب کرد. این‌قدر با سوز گریه می‌کرد که نتونستم بی‌خیالش بشم و رفتم پیشش. کنارش زانو زدم و گفتم:
- عزیزم کمکی از دست من بر میاد؟
واسه یه لحظه نگاهش رو بهم دوخت و دوباره گریه‌اش رو از سر گرفت. گریه‌اش وقتی قطع شد که پسر کنار دستم رو دید، سریع بلند شد و گفت:
- داداشی؟ داداشم بگو که پول جور کردی، بگو آبجی قوربونت بره.
پسره با کلافگی دستی تو موهاش کشید:
- نه آبجی، به هر دری زدم نشد، نداشتن!
ودوباره دختره گریه‌اش رو از سر گرفت. روبه پسره گفتم:
- ببخشید، قصد فضولی ندارم، کمکی از دست من برمیاد؟
پسره اخم‌هاش رو کشید توهم و گفت:
- نه خانوم، ممنون.
یک‌هو دختره با بغض فریاد زد:
- هیچی نیست؟ مامان داره از دست میره... پول نداریم عملش کنیم، اون‌وقت میگی هیچ مشکلی نیست؟!
پسره که اشک تو چشم‌هاش جمع شده بود دست‌های دختره رو گرفت و گفت:
- میگی چیکار کنم آبجی؟ فک کردی بی‌کار نشستم؟ به ک.س و ناکس رو انداختم، نداشتن. می‌فهمی؟
خدای من! چه‌قدر سخته واسه یه پسر که غرورش بشکنه. نخواستم بیشتر از این غرورشون خورد بشه، به خاطر همین با یه ببخشید سمت خروجی بیمارستان راه افتادم. اما صدای پسره رو پشت سرم شنیدم که گفت:
- می‌بینی آبجی؟ تا فهمید مشکلمون این پول لعنتیه گذاشت رفت. به کی درد دلت رو میگی آخه؟ آدما؟ خیلی مسخرس.
تمام مدت فکرم درگیرشون بود... این‌که یه آدم به خاطر مشکل مالی جونش به خطر بیوفته خیلی عذاب بدیه. یاد نذر دیشبم افتادم، فک کنم الان بهترین موقع برای ادای نذرم بود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
بعد از این‌که دایی رفت، با مامان راجع‌به این قضیه صحبت کردم، و اون هم موافقتش رو اعلام کرد و با پس انداز‌هام و کمک کوچیک مامان تونستم هزینه عمل مادرشون رو پرداخت کنم. حسابی هم سفارش کردم که از این قضیه چیزی نفهمن! مامان مرخص شد، اما نارین به خاطر این‌که زود به دنیا اومده بود توی دستگاه موند و مامان هر روز برای شیر دادن بهش باید بیمارستان می‌رفت. چیزی که خیلی نگرانمون کرده بود، بابا بود... هیچ خبری ازش نداشتیم. نه باهامون تماس می‌گرفت و نه به تماس‌هامون جواب می‌داد! از طرفی، چند روزم رو برای درس خوندن از دست داده بودم و حسابی عقب بودم.
(مهدیار)
مامان عمل شده بود و امروز فردا بود مرخص بشه. و من هنوز توی شک بودم! یه حدس‌هایی می‌زدم که کی هزینه عمل رو پرداخت کرده اما نمی‌تونستم با قاطعيت نظر بدم. به هر دوست و آشنایی گفته بودم هیچ کدوم نداشتن کمک کنن. و حدسم دختری بود که چند روز پیش میون حرف‌های من و مونس متوجه این قضیه شده بود. و اگر این‌طور باشه خدا من رو ببخشه که بد قضاوتش کردم. آدمی نبودم که بزارم دِینی گردنم باشه، با این‌که بیشتر وقت‌ها دستم خالی بود ولی طوری بار اومده بودم که هرکی برام کاری انجام میده جبران کنم. پولی هم که می‌خواستم واسه عمل مامان از بقیه بگیرم، قرار بود هرماه یه مبلغیش رو برگردونم بهشون. باید اول مطمئن می‌شدم که کار اون دختره و بعد هرجور شده پیداش می‌کردم و کم‌کم پول رو بهش بر‌ می‌گردوندم.
بوی اسفند توی خونه پیچیده بود و حس خیلی خوبی بهم می‌داد. قربون خدا برم که هیچ‌وقت تنهام نذاشته و همیشه دستم رو گرفته. مامان جون من بود، جوونی خودش رو فدای من و مونس کرد و با سختی بزرگمون کرد. مامان روی تشکی که مونس روی زمین پهن کرده بود دراز کشید و بعد از چند دقیقه به خواب رفت. صدای اذان ظهر از مسجد نزدیک خونه، گوشم رو نوازش داد. سریع رفتم وضو گرفتم و قامت بستم و بعد از اون شروع کردم به درد‌ودل با خدام:
- خدایا؟ خیلی نوکرتم‌ها، تا می‌خوام نا‌‌امید بشم، دستم رو می‌گیری، تا می‌خواد یادم بره هستی، نگاهم می‌کنی و میگی نگاه کن این باز من رو یادش رفت، موقع حال بدی‌م، بغلم نمی‌کنی، صدات رو واسه دلداری دادن نمی‌شنوم ولی چه سریه‌ که حرف زدن باهات از هزارتا نگران نباش درست میشه بهتره. خدایا؟ دورت بگردم ها.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
از وقتی مامان رو عمل کرده بودیم‌. نتونستم برم مکانیکی و همه کار‌ها افتاده بود رو دوش سپهر. سپهر، پسر خوشتیپ و خوش قد و بالایی بود که همه دختر‌های محل براش ضعف می‌رفتن. انصافاً بچه خیلی خوبی بود و هیچ‌وقت ندیدم نگاه بد به کسی داشته باشه. و این‌طور شد که الان رفیق جینگ هم هستیم. بعد از عوض کردن لباس‌های خونگی‌م ‌با لباس‌هایی که موقع رفتن به مکانیکی می‌پوشیدم، آماده رفتن به سرکار شدم. وقتی رسیدم سپهر حسابی درگیر بود و زیاد نتونستیم باهم حرف بزنیم. شب که شد سپهر دست‌هاش رو شست و اومد پیشم:
- مهدیار جان، شرمنده این چند روز حسابی گیر بودم نشد احوال مادرت رو بپرسم، عملشون کردین به سلامتی؟ حالشون خوب هست؟
لباس آبی رنگم رو درآوردم و به چوب لباسی کهنه مغازه آویزونش کردم.
- دشمنت شرمنده گل پسر، اره خداراشکر حالش خیلی خوبه و مشکلی نداره.
سری تکون داد و زیر‌لب گفت، خداراشکر.
بعد از خداحافظی راه خونه رو در پیش گرفتم. فاصله مکانیکی تا خونه، پیاده یک ربعی میشد. سخت بود خسته‌ی کار باشی و بخوای پیاده هم یک ربع راه بری اما واسه منی که ماشین نداشتم، چاره دیگه‌ای جز این نبود.
زنگ خونه رو فشار دادم. صدای چه‌چه بلبل خبر از اومدن من می‌داد. برخلاف همیشه که مونس سریع و باهیجان می‌اومد در رو باز می‌کرد این دفعه کمی تاخیر داشت. بالاخره در باز شد و مونس سلام آرومی گفت. متعجب بهش خیره شدم. این چرا این‌قدر خانوم شده؟ انگار تعجبم رو از نگاهم خوند که گفت:
- مهمون داریم داداش.
گنگ نگاهش کردم. اصولاً کسی خونه ما نمی‌اومد و با همسایه‌ها هم که اصلاً رفت و آمد نداشتیم. پس کی بود؟
چیزی نگفتم و با مونس همراه شدم. در شیشه‌ای و آبی رنگ خونه رو که باز کرد چشم‌هام از تعجب گرد شد... این دختره این‌جا چیکار می‌کرد؟
با صدای سلام کردن اون و خانوم کنار دستش که یک نوزاد توی بغلش داشت به خودم اومدم وجوابشون رو دادم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
(نفس)
باور اتفاقاتی که توی این‌ چند روز برامون افتاده بود، این‌قدر سخت بود که ماه‌ها شاید هم سال‌ها برای درکش به زمان نیاز داشتیم. هنوز مرگ بابا رو درک نکرده بودیم، هنوز باورمون نشده بود از خونه‌ای که سال‌ها توش زندگی می‌کردیم انداختن‌مون بیرون! تا حالا کسی بوده که هم‌زمان این‌همه بدبختی رو سرش آوار بشه؟ نه! به‌خدا که نبوده! آخ بابا... چطور تونستی با ما این کار رو بکنی؟ یعنی ارزش یه زن که چند ماه بیشتر نبود می‌شناختیش بیشتر از مامانی بود که یه عمر باهاش زندگی کردی؟! هنوز صدای اون زنه وقتی که پلیس آورده بود و گفته بود:
_ این خونه مالِ منه، هرچه زودتر باید از این‌جا برید.
تو گوشمه!با صدای در به خودم اومدم. و نگاهم رو به پسر روبه‌روم دوختم. تو دلم به بازی سرنوشت خندیدم. وقتی با حال خراب از خونه‌ای که باهاش کلی خاطره داشتیم بیرون اومدیم. وقتی که تصمیم گرفتیم بریم خونه مادربزرگم که سال‌ها پیش فوت شده بود و کلیدش دست مامان بود، دختری رو دیدم که داشت از کوچه خونه مادربزرگ رد می‌شد. دختره، همونی بود که تو بیمارستان به خاطر مادرش گريه می‌کرد، مارو دید و من رو شناخت. همون اول راجب ‌این‌که ما هزینه عمل مادرش رو دادیم یا نه؟! پرسید. هرچقدر انکار کردم فایده نداشت! چون به جون عزیز‌ترین ک.س‌م قسمم داد و توی این دنیا مگه به جز نارین و مادرم عزیزتر داشتم؟ و این‌طور شد که حقیقت رو گفتم و اون‌ هم برای شام مارو دعوت کرد. سخت بود بخوای با حال خراب جایی بری و تظاهر کنی حالت خوبه! اما با اون همه خواهش دختری که حالا می‌دونستم اسمش مونسه می‌شد جواب نه گفت؟ طوری التماس می‌کرد که واقعا نتونستیم نه بگیم. بعد از این‌که چمدون‌هارو تو خونه جا دادیم و به حال خودمون گریه کردیم رفتیم خونه مونسی که فقط دو کوچه با خونه مامان بزرگ فاصله داشتن. خونه‌ای که سادگی و زیبایی درونش موج می‌زد.
هیچ کدوم از وسایل خونشون به‌روز و نو نبود. اما این‌قدر خونه مرتب و مثل دسته گل بود که قدیمی بود وسایل اصلاً به چشم نمی‌اومد.
برادر مونس با سر به زیری رفت توی اتاق تا لباس‌هاش رو عوض کنه. مونس اومد پیشم و گفت:
- میگم نفس جان، اگه با حضور مهدیار راحت نیستین می‌خواین بگم بره خونه دوستش؟
چشم‌هام رو گرد کردم:
- نه، چه حرفیه مونس؟!! بنده خدا خسته از سرکار برگشته کجا می‌خوای بفرستیش؟
شونه‌هاش رو بالا انداخت:
- چه‌میدونم والا، گفتم شاید راحت نباشین.
لبخندی زدم و نه‌ای زیر لب گفتم.
نگاهم به مامان افتاد. مامانی که نمی‌دونست مرگ شوهرش با تصادف موقع برگشت به تهران رو باور کنه یا بیرون اومدن از خونه‌ای که هرگوشه‌اش کلی خاطره داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
《یاران پس از این زندگی‌ام زنده به گوری‌ است
سهم من ماتم زده از عمر صبوری است》
(سعید بیابانکی)
سفره شام با کمک‌های من و مونس پهن شد. همه با طمانینه غذاشون رو می‌خوردن و حرفی نمی‌زدن. راستش ‌این‌قدر با مامان احساس معذبی می‌کردیم که فقط دوست داشتیم زمان زودتر بگذره و بریم خونه. با صدای الهی شکر گفتن مهدیار به خودم اومدم. چه زود شامش رو خورد... با تند‌تند غذا خوردن وزن آدم بالا میره ولی اون اصلا چاق نبود و هیکلش معمولی بود.
بعد از شام وقتی مامان و مامان مونس، دُربانو مشغول شستن ظرف‌ها شدن، مهدیار گلویی صاف کرد و گفت:
- ببخشید می‌تونم باهاتون صحبت کنم؟
گفتم:
- البته، بفرمایید.
دستی به موهاش کشید:
- راستش... چطور بگم، یا بهتره بگم چطور ازتون تشکر کنم بابت پرداخت هزینه عمل. لطفی که شما در حقمون کردین هیچ‌کدوم از آشنا‌ها انجامش ندادن.
خواستم بگم چه لطفی؟ که سریع دستش رو بالا آورد:
- بزارید حرفم رو بزنم، خواهش می‌کنم.
سری تکون دادم و منتظر حرفش شدم.
- داشتم می‌گفتم، من از عمق وجودم از شما و خانواده‌تون تشکر می‌کنم، اما با تمام ‌این‌ها نمی‌تونم این پول رو ‌همین‌جوری قبول کنم و ازتون می‌خوام قبول کنید هرماه مبلغی از این پول رو بهتون برگردونم. من می‌خواستم دنبالتون بگردم و این موضوع رو بهتون بگم اما خدا انگار خیلی دوسم داشته که شما الان این‌جا هستین.
لبخند زدم و دست‌هام رو توی هم قفل کردم:
- ببینید آقا، اول این‌که به هیچ عنوان من این پول رو قبول نمی‌کنم چون نذر سلامتی مادر و خواهرم هست، دوم این‌که اصلاً نگران پس دادن این پول نباشین ، همین‌که الان حال خوب مادرتون رو می‌بینم واقعا جای خوشحالی داره برام.
دستش رو به نشونه اعتراض بالا آورد:
- آخه این‌طوری که نمی... .
سریع بین حرفش پریدم:
- خواهش می‌کنم دیگه این بحث رو ادامه ندید، چون من به هیچ سراطی مستقیم نیستم.
و خندیدم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین