جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بگو هوامو داری] اثر «حنانه عامریان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hana_21_96 با نام [بگو هوامو داری] اثر «حنانه عامریان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,165 بازدید, 69 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بگو هوامو داری] اثر «حنانه عامریان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hana_21_96
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

نظرتون راجب رمانم چیه؟🦋❤

  • عالی

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
نفس با صدای ظریفش مونس رو صدا زد.
- مونس؟ بیا ببین چه‌طوره؟
مونس در اتاق پرو رو باز کرد و بعد از چند ثانیه جیغ خفیفی کشید.
- وای، نفـــــس چه‌قدر بهت میاد دختر.
در اتاق کاملاً باز بود و وقتی سرم رو ناخودآگاه با تعریف مونس بالا آوردم تونستم نفس رو تو اون مانتو ببینم. خــــدای‌من! چه‌قدر بهش میومد! انگار واسه نفس دوخته بودنش. وقتی در بسته شد به خودم اومدم. لعنتی... من چم شده؟
مونس کنارم ایستاد و گفت:
- بریم داداش؟
تا حد امکان سعی می‌کردم نگاهم به نفس نیوفته.
آروم گفتم:
- بریم آبجی.
نفس چون درگیر حساب کردن مانتو بود چند دقیقه دیر‌تر از ما، بیرون اومد. با دیدن اسم همتی روی صفحه نمایش گوشیم، آیکون سبز رو لمس کردم.
- سلام آقای همتی.
- سلام پسرم خوب هستی؟ من مغازه‌ام هروقت تونستی بیا.
- چشم، من تا ده دقیقه دیگه اونجام.
بعد از خداحافظی، سرم رو سمت مونس چرخوندم:
- آبجی، مواظب خودت باش من دارم میرم.
(نفس)
وقتی مهدیار به مونس گفت مواظب خودت باش. برای اولین بار دلم خواست یه برادر داشته باشم. این مواظب باش از اون‌هایی بود که حس مهم بودن به آدم می‌داد... .مونس برخلاف مشتاقیش برای بازار هیچی نخرید. توی این مدت بهم ثابت شده بود که بچه خیلی خوبیه! بنظرم می‌شد بهش اعتماد کرد و راز دل رو گفت. تصمیم داشتم به مامان که فردا خونه بود بگم واسه شام دعوتشون کنه و منم پرده از رازم بر دارم. درسته تو این مدت اُخت گرفته بودم با همه‌چی ولی احتیاج داشتم با یه نفر درد و دل کنم... با مامان که نمی‌شد چون اون‌قدر غم رو دل خودش سنگینی می‌کرد که، من واسش قوز بالای قوز می‌شدم. نارین هم که انگار امروز، اصلاً تصمیم به خوابیدن نداشت. چشم‌های آبی رنگش رو تو چشم‌هام دوخته بود و گاهی اوقات به ریش نداشته من‌ می‌خندید. خواهر شیطون بلایِ من.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
با دقت مشغول خرد کردن کاهو بودم، مامان هم پنج دقیقه یک بار میومد نگاهم می‌کرد و با تاسف سرش رو تکون می‌داد، معتقد بود من خیلی کند دستم واگه اینطور پیش برم تا سه/چهار ساعت دیگه سالاد آماده نمیشه. اما اگه من می‌خواستم سرعتی کار کنم یا دست خودم رو ناکار می‌کردم یا یه سالاد بی‌ریخت تحویل مردم می‌دادم. اصلاً بزرگان هم گفتن باید برای انجام هرکاری دقت کنیم حتی اگه درست کردن یه سالاد ناچیز باشه.
والا! سلفون رو روی سالاد کشیدم و باذوق بهش نگاه کردم. با این‌که طرح گل خیلی ناشیانه‌ای با استفاده از گوجه روی سالاد درست کرده بودم،
اما برای منی که اولین بارم بود این‌کار رو انجام می‌دادم جای افتخار داشت. با هشدار مامان که می‌گفت:
- الان میان نفس، نکنه با این تیشرت خرسی می‌خوای بیای جلو مردم؟
به خودم اومدم. وارد اتاق مادربزرگ شدم. هیچ کدوم از وسایلش به جز لباس‌هاش که به آدم‌های فقیر اهداشون کرده بودیم‌ از جاش تکون نخورده بود. تخت‌خواب تک‌نفره چوبی. میز توالت قدیمی و چوبی. همه‌اش یه حس ناب در آدم ایجاد می‌کرد و من چقدر عاشق چیز‌های قدیمی بودم... . لباس رنگی نمی‌تونستم بپوشم، چون... ما... عزادار... بودیم! پیراهن سورمه‌ای رنگم رو از توی کمد برداشتم و زیرش جوراب شلواری مشکی و ضخیمی پوشیدم. آرایشم با ریمل و رژ‌لب کالباسی خلاصه شد. زنگ در رو که زدن با شتاب خودم رو رسوندم تو حیاط و به حواست باشه گفتن‌های مامان توجه نکردم. امشب قرار بود همه چیز رو به مونس بگم‌. و آیا مونس، مونس غم‌هام می‌شد؟ با باز شدن در اول چشمم به مونس که جلوتر از همه ایستاد بود افتاد بعد دُربانو و درآخر مهدیار! بعد از سلام کردن، کنار رفتم تا وارد خونه بشن. دُربانو جعبه شیرینی رو دست مامان داد و گونه‌اش رو بوسید. بعد از احوال پرسی، مامان صدام زد تا چای ببرم.
بسم‌اللهی گفتم و سینی چایی رو برداشتم، فقط دعا‌دعا می‌کردم یه موقع از دستم نیوفته و آبروم بره‌. تعارف کردن چای به دُربانو و مونس با موفقیت انجام شد اما موقع تعارف چای به مهدیار، حواسم پی دُربانو و مامانی رفت که نمی‌دونم سر چه ماجرایی شروع کردن به خندیدن. و یک دفعه سینی کج و شد چای رو مهدیار فلک زده ریخت. لباسش رو سریع از تنش فاصله داد و با صدای بم شده‌ای گفت:
- سوختــــم.
دُربانو به گونش چنگ زد و مامان بعد از چشم غره غلیظی که بهم رفت نگران به مهدیار خیره شد. و من تو اون موقعیت به این فکر می‌کردم اگه به جای مونس ‌اینا برام خاستگار اومده بود و چای رو داماد می‌ریخت، می‌رفتن و پشت سرشون رو هم نگاه نمی‌کردن... کی عروس دست و پا چلفتی می‌خواد؟ سرم رو محکم به طرفین تکون دادم، پسر مردم داره از دست میره اون‌وقت من به فکر خاستگار نیومده‌ام... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
همه دور مهدیار جمع شده بودن و ابراز نگرانی می‌کردن که یک‌دفعه یاد پیرهن بابا بزرگ افتادم! یه روز که از بی حوصلگی مشغول تمیز کردن خونه بودم دیدمش و گذاشتمش تو کمد. با سرعت وارد اتاق شدم و برش داشتم. مونس که چسبیده بود به مهدیار رو کنار زدم و گفتم:
- آقا مهدیار؟ لطفا لباستون رو دربیارید.
با چشم‌های گشاده بهم خیره شد، نه تنها اون بلکه همه ‌کسایی که تو خونه بودن! وا خب چی گفتم مگه؟ پیرهن بابا بزرگ رو بالا گرفتم.
- لباستون رو دربیارید، برید تو حموم جایی که سوخته رو ده دقیقه با آب سرد بشورید و بعد این رو بپوشید، این‌جوری زود خوب میشه.
کمی تعلل کرد و درآخر پیرهن رو از دستم و گرفت و بعد از اجازه خواستن برای ورود به حمام از ما دور شد.
خجالت زده روی زمین نشستم. حسابی آبروم رفته بود. مونس اومد کنارم وگفت:
- با این‌که حسابی دلم واسه داداش سوخت ولی انتقام من رو ازش گرفتی، دمت گرم.
متعجب نگاهش کردم:
- چطور؟
ریز خندید:
- با مهدیار سر کار کردن تو خونه دعوامون شد، میگه من کار نمی‌کنم و اون همش خسته و کوفته باید ظرف‌های شام رو بشوره.
آخرم یه بحث اساسی کردیم.
با گونه‌های سرخ شده نگاهش کردم:
- وایی الان میگه این دختره چقدر دست و پا چلفتیه.
مونس چشم غره‌ای رفت:
- خب فکر کنه! نظرش مثلا خیلی مهمه؟
معلوم بود که دعواشون واقعا اساسی بوده. چون این خواهر و برادر حسابی هوای هم‌دیگه رو تحت هر شرایطی داشتن.
مهدیار بعد از ربع ساعت از حموم اومد بیرون. حالا تو اون شرایط من حسابی خنده‌ام گرفته بود. چون پیرهن بابا بزرگ بیشتر از لباس خودش بهش می‌اومد. شام رو تو جو خیلی سنگینی خوردیم. مهدیار که حسابی تو خودش بود. چه شوک بزرگی به بچه وارد کردم. زمان گفتن حرف‌هام با مونس فرا رسید. شاید گفتنش امشب درست نبود، اما واقعاً دیگه تحمل نداشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
[پارت ۲۲]
با مونس تو حیاط نشسته بودیم و از هر دری حرف می‌زدیم تا این‌که بعد از پنج دقیقه سکوت‌ رو بهش گفتم:
- مونس؟
در جوابم آروم گفت:
- جانم؟
- مثل معنی اسمت، می‌تونی همراز، رفیق و همدم باشی؟
متعجب اما مهربون نگاهم کرد‌.
- آره عزیز‌دلم، می‌خوای حرف بزنیـــ... .
حرفش رو کامل نزده بود که با هق‌هق خودم رو تو آغوشش پرت کردم.
- آخ مونس، دلم داره می‌ترکه.
و از هرچی که تو زندگیم اتفاق افتاده براش گفتم. گفتم و مونس نوازشم کرد، گفتم و مونس، مونسم شد. و چقدر حرف زدن با کسی که قابل اعتمادِ می‌تونه حال‌ آدم رو جا بیاره.
اون شب سرآغازی بود برای صمیمیت بیشتر من و مونس و خواهرانه‌هامون.
از اون شب به بعد یا مونس پیش من بود یا من پیش مونس. از هم‌دیگه دل‌خور می‌شدیم، دعوا ‌می‌کردیم اما نهایتش ختم می‌شد به یک کلمه[آشتی]. با خانواده مونس هم حال من و هم حال مامان خیلی خوب بود.
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌***
مدتی می‌شد مونس رو ندیده بودم، اما حسابی دل‌تنگش بودم، سفت و سخت درس می‌خوندم و به روز کنکور نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدم. اطمینان داشتم که چیزی قبول نمی‌شم. چون تلاش‌هام واقعا زیاد نبود و این آخرا چسبیده بودم به درس. اما خب من که از سرنوشتم باخبر نبودم! بودم؟
بالاخره روز کنکور فرا رسید، حاضر و آماده سمت حوزه امتحان قدم بر می‌داشتم‌. مونس قبلش بهم زنگ زده بود و کلی برام آرزوی موفقیت کرده بود. اما من و موفقیت؟ هه!
بعد از پخش شدن برگه‌ها با استرس به سوال‌ها نگاه کردم. معلمم همیشه می‌گفت یکی از حقه‌های طراح کنکور این هست که سوالات اول رو سخت میده تا اعتماد به نفسمون رو بگیره اما سوال‌های بعدیش به مراتب راحت‌تره! منم به حرفش گوش دادم و از وسط برگه شروع کردم. نوشتم و نوشتم و نوشتم تا لحظه‌ای که زمان به پایان رسید. فکر کنم فشارم افتاده بود که دست و پام به شدت می‌لرزید. شکلات کاکائویی رو از نایلون خوراکی‌ها برداشتم و خوردم‌.
مامان امروز رو به خاطر من بیمارستان نرفته بود. به محض دیدنش سختی سوالات یادم اومد و با گریه خودم رو تو آغوشش رها کردم. اون هم دستش رو پشت کمرم می‌کشید و می‌گفت:
- دورت بگردم مامان جان، گریه نکن، من مطمئنم دخترم از پسش بر میاد.
و آیا واقعا بر می‌اومدم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
قرار بود امروز همراه مونس به پارک بریم. تو این یک ‌هفته که کنکور داده بودم، فقط مثل خرس خوابیده بودم و هیچ کار دیگه‌ای انجام نداده بودم. نارین رو دست مامان سپردم و راه افتادم سمت مونس که سر به زیر کنار خیابون ایستاده بود‌.
زیر درختِ بید مجنون نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. که یک‌دفعه چیزی تو ذهنم جرقه زد.
- مونس، تا حالا شده از کسی انتقام بگیری؟
کمی فکر کرد و گفت:
- خب آره، با داداشم هروقت دعوام می‌شه، دست‌هام رو خیس می‌کنم و آب می‌پاشم تو صورتش.
به کار بچه‌گونه‌اش از ته‌‌دل خندیدم، البته کاری که خودم هم می‌خواستم انجام بدم خیلی بچه‌گونه بود.
- فیلم بخت پریشان رو دیدی؟
مونس با هیجان گفت:
- وایـــی، آره خیلی خفن بود.
- اون تیکه‌اش که هیزل و آگوستوس و دوست نابیناشون رفتن تخم مرغ پرت کردن سمت خونه و ماشین دوست دختره پسره یادته؟
- آره خیلی خنده‌دار بود.
- من‌هم می‌خوام این‌کار رو انجام بدم!
با تعجب چــــــی بلندی گفت.
- گفتم... منم... می‌خوام... این‌... کار رو... انجام... بدم، همین الان!
مونس با ترس نگاهم کرد:
- جون خودت بی‌خیال شو نفس، دردسر درست نکن.
ایستادم و گفتم:
- من دارم می‌رم تخم مرغ بخرم مونس، اگه می‌خوای تنهام بزاری حرف نیست.
‌***
زنگ در رو زدم و سریع خودم رو پنهون کردم. صدای کیه گفتن زنیکه از آیفون بلند شد ولی وقتی دید خبری از کسی نیست بی‌خیال شد. دوباره کارم رو تکرار کردم. و زمانی که دید بازم هیچکس جواب نمی‌ده مجبور شد بیاد بیرون. و ماهم سریع از فرصت استفاده‌ کردیم و با نشونه گیری دقیق مونس تخم مرغ به سرش اصابت کرد. دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای خندیدنم رو نشنوه. این‌دفعه نوبت من بود. تخم مرغ رو کمی توی دستم چرخوندم و بعد سمت لباسش پرتاب کردم. جیغ بلندی کشید و گفت:
- کـــمـــک، ولم کنید مردم آزار‌ها.
کف دستم رو سمت مونس گرفتم و گفتم:
- بزن قدش.
اون‌هم خندید و کاری که گفتم رو انجام داد.
مونس که شونه تخم مرغ دستش بود گفت:
- حالا با این‌ همه تخم مرغ چیکار کنیم؟
چشمک زدم:
- امشب شام مهمون خونه شما، به صرف املت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
املتی که حاصل دست رنج من و مونس بود، روی سفره گذاشتم و با صدای بلندی گفتم:
- بفرمایید، شام آماده‌اس.
منتظر شدیم همه یه لقمه از املت بخورن و بعد نظرشون رو بپرسیم. مهدیار اولین لقمه رو که خورد بعد از چند ثانیه صورتش قرمز شد‌.
اما من که حواسم به قرمزی صورتش نبود با ذوق پرسیدم:
- آقا مهدیار؟ نظرتون چیه؟ خوب شده؟
خواست جوابم رو بده که مامان و دُربانو به سرفه افتادن. چی‌شد؟
سریع دوتا لیوان رو با آب پر کردم و دستشون دادم.
مامان گفت:
- این چرا این‌قدر شوره؟
و بعد دوباره سرفه کرد. سریع یه لقمه کوچیک گرفتم و خوردم. تا لقمه پایین رفت صدای سرفه‌ام بلند شد. راست می‌گفتن این چرا این‌قدر بد مزه‌ و شوره؟! مهدیار با خنده گفت:
- آشپز که دوتا شد، آش یا شور میشه یا بی‌نمک.
مونس به دفاع از خودش گفت:
- من هرچی به نفس گفتم نمکش زیاده، گوش نداد. تقصیر اون بود‌.
چشم غره‌ای بهش رفتم و یه نیشگون از بازوی لاغرش گرفتم.
- آخــــخ، چته روانی؟
جوابش رو ندادم، دختره بی‌شعور‌.
دُربانو گفت:
- حالا دعوا نکنید، این تقاص کاری رو بود که سر اون بنده خدا درآوردین.
خانواده مونس همه چی رو می‌دونستن. به خاطر همین ماجرای امروز رو براشون تعریف کرده بودیم‌. اما بنده خدا؟ واقعاً همچین آدم خونه خراب کنی بنده خداس؟
(مهدیار)
- داداش، می‌تونی امروز هماهنگ کنی با این نفس خانوم یکم درس بخونم؟ بعضی جاها خیلی برام نامفهومه.
با صدای سپهر دست از کار کشیدم و سمتش چرخیدم. نمی‌دونم چرا پشیمون بودم از ‌این‌که پیشنهاد درس خوندن با نفس رو بهش داده بودم، دوست نداشتم نزدیکش باشه‌. ولی خب سپهر آدم بدی نبود، مثل چشم‌هام بهش اعتماد داشتم.
- باشه داداش، به مونس میگم بهش بگه، جواب داد خبر میدم.
خواست جوابم رو بده که همون لحظه صدای سلام مونس و نفس تو مغازه ‌پیچید. نگاهم به نفس افتاد‌‌. چهره‌اش فوق‌العاده دلنشین و زیبا بود. چشم‌های درشت و قهوای‌رنگ، پوست روشن و موهای خرمایی.
جواب سلامشون رو دادم و رفتم طرف مونس.
- این‌جا چی‌کار می‌کنی آبجی؟
مونس با دست به نفس اشاره کرد.
- با نفس حوصلمون سررفته بود، داشتیم از این‌جا رد می‌شدیم گفتیم یه عرض اندامی هم به شما بکنیم. بد کردیم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
خندیدم و دستم رو روی چشمم گذاشتم:
- نه اتفاقا قدم سر چشم ما گذاشتین.
سپهر رفت طرف نفس و گفت:
- نفس خانوم، اتفاقاً الان ذکر خیرتون بود.
نفس چشم‌هاش به حالت بامزه‌ای‌ گرد شد و گفت:
- چطور؟
- الان به مهدیار گفتم، یه سری چیز‌ها برام نا مفهموم هست تو درس به شما بگه ازتون کمک بخوام‌.
نفس دستی رو پیشونیش کشید:
- با این‌که اصلاً دلم نمی‌خواد ریخت اون کتاب‌ها رو ببینم ولی چشم، هر موقع بگید در خدمتم.
من پیش دستی کردم و گفتم:
- فردا که تعطیله می‌خواین بیاین خونه ما؟ هوم؟
سپهر نگاهم کرد:
- شما بیاین خونه ما، من زیاد زحمت دادم.
مونس گفت:
- آقا سپهر، نفس راحت نیست.
سپهر لبخند زد:
- نفس خانوم منم مثل برادرتون یا همین مهدیار خودمون بدونید‌‌.
کی گفت سپهر من رو با برادر نداشته نفس یکی بدونه؟
نفس که معلوم بود در عمل انجام شده قرار گرفته گفت:
- چشم، حالا با مادرم صحبت می‌کنم بهتون خبر میدم.
‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ***
مونس لباس به دست اومد تو اتاقم و گفت:
- داداش به نظرت این صورتیه بهتره یا آبیه؟
گفته بودم سلیقه من و مونس اصلا باهم مطابقت نداره؟ واقعاً از نظرم هیچ‌کدومش قشنگ نبود اما برای این‌که دلش رو نشکنم، با دستم به لباس صورتی اشاره زدم:
- این قشنگه داداش.
نفس با مادرش حرف زده بود و اون هم رضایتش رو مبنی بر رفتنمون به خونه سپهر اعلام کرده بود.
سرکوچه منتظر نفس ایستاده بودیم، که دیدم با طمانینه سمتون قدم بر می‌داره. درسته لباس‌هاش رنگ تیره بود و زیاد توی چشم نبود، اما تیرگی لباس و روشنی صورتش تضاد خیلی قشنگی ایجاد کرده بود. و من چرا باید تو اون لحظه به فکر تضاد لباس نفس با پوستش باشم؟
به ما که رسید لبخند قشنگی زد و سلام کرد. و سه نفری به سمت خونه سپهر این‌ها راه افتادیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
(نفس)
مادر سپهر یه زن خیلی مهربون بود و مثل شمع و پروانه دورمون می‌چرخید. خونه سپهر‌این‌ها دقیقا آدم رو یاد خونه‌ قدیمی تو فیلم‌ها می‌انداخت، یه طاقچه بزرگ تو دیوار که چیز‌هایی مثل قرآن و عکس یادگاری داخلش قرار داشت، پشتی‌ و فرش قرمز و دری که از شیشه‌های رنگی‌رنگی ساخته‌ شده بود و با برخورد نور خورشید به اون رو زمین سایه انداخت بود حس دلنشینی به آدم القا می‌کرد. سپهر کتاب به دست اومد و کنارم نشست‌. صفحاتی از کتاب شیمی رو نشونم داد تا براش توضیح بدم.
وقتی مشغول توضیح دادن بودم، ناخودآگاه سرم رو بالا آوردم و دیدم سپهر به جای این‌که به حرف‌هام گوش بده خیره به چشم‌هامه. وا چرا این‌طوری نگاه می‌کنه؟ رشته کلام از دستم در رفت و هول شده سعی کردم نگاهم رو ازش بدزدم‌. سرم رو سمت مونس این‌ها که داشتن به ما نگاه می‌کردن چرخوندم و نمی‌دونم چرا مهدیار رگ گردنش برآمده شده بود و با اخم به سپهر زل زده بود؟!
دوئل چشمی با صدای ناهار آمادسِ مامان سپهر تموم شد. سر سفره همه داشتن با آرامش غذاشون رو می‌خوردن که یه دونه برنج راهش رو تو گلوم اشتباه رفت و به سرفه افتادم. سپهر، سریع یه لیوان آب دستم داد و نگران گفت:
- خوبید نفس خانوم؟
آب رو که خوردم بهتر شدم و سرم رو به نشون مثبت تکون دادم. مونس با نگرانی به من و مهدیار عصبی به سپهر خیره شده بود. علت این نگاه‌های عصبی مهدیار به سپهر رو نمی‌فهمیدم، مگه بی‌چاره چی‌کار کرده؟
اون روز با همه خوبی‌ها و بدی‌هاش به اتمام رسید. توی حیاط خونمون نشسته بودم و داشتم گردو توی خرما می‌ذاشتم برای چهلم بابا. چه زود چهل روز از بی پدر شدنم گذشت... هیچ کدوم از خانواده پدریم نه برای فاتحه بابا اومدن و نه قرار بود برای چهلمش بیان. چون سال‌ها قبل یه بحث بزرگ بینشون شکل گرفت و از هم متنفر شدن. اون‌ها خارج رفتن و ما ایران موندیم. یعنی این‌قدر بابا براشون بی‌ارزش بود؟ اما بازم خوب بود، زنده کُش مرده پرست نبودن و تنفرشون رو بعد از مرگ بابا هم حفظ کردن.
با صدای زنگ بلبلی به خودم اومدم . به محض این‌که در حیاط رو باز کردم مونس ازم آویزون شد و با ذوق گفت:
- وای نفس یه تصمیم بزرگ گرفتم.
لبخندی زدم و گفتم:
- چه تصمیمی؟
دستی به گونش کشید:
- با داداشم راجع‌به درس خوندن صحبت کردم و قرار شد سال دیگه کنکور بـــــــدم.
با خوشحالی تو آغوشم فشردمش.
- ای جانم، به سلامتی، ایشالا موفق باشی.
- راستش خیلی فکر کردم و دیدم این‌که آدم دستش تو جیب خودش باشه خیلی خوبه، مامانم میگه اگه فردا روزی شوهر کردی و با شوهرت نساختی دستت تو جیب خودته و منت پول اون رو نمی‌کشی‌.
خندیدم:
- اوه مامانت تا کجاها فکر می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
همراه مامان کنار قبر بابا نشستیم. مونس و دُربانو و مهدیار هم با فاصله از قبر ایستاده بودن و فاتحه می‌خوندن. تو دلم شروع کردم به حرف زدن با بابا:
- سلام بابا، خوبی؟ جات راحته؟ میگن گرمی هر خونه‌ای پدرشه... بابایی؟ ما خیلی وقته گرمی خونمون رو از دست دادیم... می‌دونی بابا، بچه‌ها هیچ‌وقت نمی‌تونن از بابا و مامانشون حتی اگه خیلی بهشون بد کرده باشن متنفر شن. منم متنفر نیستم، فقط... ازت خیلی ناراحتم. می‌ارزید با ما به خاطر یه زن که حتی حاضر نشد بیاد سر خاکت یه فاتحه بخونه این کار رو انجام بدی؟
مامان دلش خیلی ازت شکسته... بد کردی بابا، با هممون بد کردی... .
لای لایی من به جای تو شکستم
تو نبودی من به سوگ غم نشستم
از ستاره تا ستاره گریه کردم
از همیشه تا دوباره گریه کردم
لالالا آخرین کوکب
لباس رویا بپوش امشب
لالالا ای تن تب دار
اشکامو از رو گونه‌هام بردار
لالالا سایه بیدار
نبض مهتاب رو دست من بسپار... .
خرما رو برداشتم و رفتم به آدم هایی که کنار قبر عزیزشون نشسته بودن تعارف کردم. اشک‌هام خیلی وقت بود خشک شده بودن و فقط از درون می‌باریدم‌. آسمون هم انگار برای هم دردی با من می‌خواست گریه کنه. نم‌نمش که رو صورتم نشست رو کردم سمت مونس و گفتم:
- مونس جان؟ میشه مامان با شما برگرده خونه؟ من یکم احتیاج به تنهایی دارم.
مونس لبخند دل‌گرم کننده‌ای زد:
- آره عزیزم، فقط مراقب خودت باش.
راه افتادم برم که مهدیار صدام زد:
- نفس خانوم؟
برگشتم سمتش:
- بله؟
دستی به موهاش کشید و گفت:
- کم‌کم داره شب میشه، مادرتون گفتن من همراهتون بیام.
خواستم حرفی بزنم که سریع گفت:
- مطمئن باشین برای تنهاییتون مزاحمتی ایجاد نمی‌کنم.
مخالفتی نکردم و شروع کردم به راه رفتن. مهدیار هم آروم آروم کنارم قدم بر‌می‌داشت.
راست گفت و واقعاً در کنار بودنش نبود. چون یک کلمه هم حرف نزد. ولی راه رفتنش در کنارم دل گرمم کرد. دلم می‌خواست با یه نفر حرف بزنم و آیا مهدیار مثل خواهرش گزینه خوبی واسه حرف زدن بود؟ صداش زدم:
- آقا مهدیار؟
نگاهم کرد:
- بله؟
- شما... شما وقتی پدرتون رو از دست دادین چند سالتون بود؟
آه پرغمی کشید:
- بیست سالم.
- مثل مونس هم‌صحبت خوبی هستین؟
لبخند زد:
- دلتون حرف زدن می‌خواد؟
متقابلاً لبخند زدم:
- خیلی.
آستین مانتوم رو کشید وراه افتاد سمت کافه کوچیکی که اونجا بود. اسمش خیلی قشنگ بود [کافه هم‌نفس]. یکی از میز‌های کنار پنجره رو انتخاب کردیم و نشستیم‌. هردو قهوه موکا سفارش دادیم و به پنجره که قطره‌های بارون روش دو ماراتن گذاشته بودن چشم دوختیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
مهدیار دست‌هاش رو توی هم قفل کرد:
- خب نفس خانوم این هم‌صحبت آماده شنیدن حرف‌های شماس.
تا این حرف رو زد بغض کردم و شروع کردم به حرف زدن:
- دلم بابام رو می‌خواد. دلم می‌خواد مامانم مثل قبلاً که روحیه‌اش خوب بود بهم محبت کنه.
مکث کردم:
- میشه باهاتون راحت باشم؟
متعجب گفت:
- حتما.
- مهدیار... من خیلی تنهام. همش می‌خوام قوی باشم، ولی... خیلی کمبود محبت دارم، گاهی وقت‌ها به سرم می‌زنه برم طرف جنس مخالف ولی میگم آخرش که چی؟ اون هم یه مدت استفادش رو ازت میکنه ... به اون وابسته میشی و ولت میکنه... تو بگو من چیکار کنم؟
- می‌دونی مشکلت چیه نفس؟
دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:
- چیه؟
- تو الان روی چیز‌هایی که نداری تمرکز کردی، فقط میگی من این کمبود رو دارم و... ولی بشین فکر کن، ببین خدا چه‌قدر نعمت بهت داده و تو قدرشون رو نمی‌دونی درحالی‌که خیلی‌ها آرزوی داشتنش رو دارن. قبول دارم خیلی سخته شرایطی که داری ولی فقط خودتی که می‌تونی به خودت کمک کنی نه هیچک*س دیگه. باشه؟
با بغض خندیدم:
- چه‌قدر قشنگ حرف می‌زنی.
چشمک زد:
- چاکر پاکریم.
- مهدیار بنظرم توهم مثل مونس می‌تونی دوست خوبی برام باشی‌... اما یکی از آدم‌های معروف آمریکایی که اسمش رو یادم نمیاد گفته بود پسر‌ها تا وقتی مختون رو بزنن مثل یه دوست عادی باهاتون رفتار می‌کنن. یعنی در اصل نیتشون دوستی‌های اونجوریه. اگه الان بهت بگم باهم دوست باشیم، مثل اون پسر‌ها فکر می‌کنی؟
قهَ‌قهَ زد:
- معلومه که نه، من تاحالا با هیچ دختری دوست نبودم.
چشم‌هام رو ریز کردم:
- انتظار نداری که باور کنم؟
شونه بالا انداخت:
- میل خودته، ولی من برای عشق احترام خیلی خاصی قائلم و ترجیح میدم با کسی که عاشقشم وارد رابطه شم و تمام خودم رو براش بزارم.
- اوه، پس خوش‌ به حال دختری که تو عاشقش بشی‌‌.
- بله دیگه، خب بگذریم، یعنی تو میگی باهم دوست باشیم؟
با دست به خودم اشاره کردم:
- من
و بعد به مهدیار:
- تو و مونس می‌تونیم اکیپ خوبی برای دوستی باشیم. البته اگه دوس داشته باشی، نداشته باشی هم مهم نیست اصلاً.
پشت چشمی نازک کرد:
- چه‌قدر مغرور، خیلی خب پس دوستی ما از همین الان در ‌کافه هم‌نفس آغاز میشه. حالا چطوری پیمان دوستی ببندیم؟ دست که نمیشه بدیم چون نامحرمیم.
چشم غره‌ای رفتم:
- اوه چه معتقد.
- گفتم که ترجیح میدم اولین‌هام رو با کسی که عاشقشم تجربه کنم. چه گرفتن دست باشه یا هرچیز دیگه‌ای.
کمی فکر کردم و گفتم:
- معلم دینی‌مون تعریف می‌کرد امام علی موقع پیمان بستن با خانوم‌ها دستش رو توی آب می‌ذاشته و اون‌ها هم به تبعیت از امام دستشون رو تو آب قرار می‌دادن. می‌تونیم این‌کار رو انجام بدیم.
- پیشنهاد خیلی خوبیه. پس بزن بریم.
بعد از پرداخت صورت حساب‌،
رفتیم تو پارکِ کنار کافه که یه حوض کوچیک داخلش بود. مهدیار دستش رو توی آب زد و گفت:
- من انجام دادم، نوبت توئه.
لبخند زدم و دستم رو مثل مهدیار توی آب گذاشتم. و این‌ آغاز دوستی ما بود... .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین