- Aug
- 80
- 394
- مدالها
- 2
نفس با صدای ظریفش مونس رو صدا زد.
- مونس؟ بیا ببین چهطوره؟
مونس در اتاق پرو رو باز کرد و بعد از چند ثانیه جیغ خفیفی کشید.
- وای، نفـــــس چهقدر بهت میاد دختر.
در اتاق کاملاً باز بود و وقتی سرم رو ناخودآگاه با تعریف مونس بالا آوردم تونستم نفس رو تو اون مانتو ببینم. خــــدایمن! چهقدر بهش میومد! انگار واسه نفس دوخته بودنش. وقتی در بسته شد به خودم اومدم. لعنتی... من چم شده؟
مونس کنارم ایستاد و گفت:
- بریم داداش؟
تا حد امکان سعی میکردم نگاهم به نفس نیوفته.
آروم گفتم:
- بریم آبجی.
نفس چون درگیر حساب کردن مانتو بود چند دقیقه دیرتر از ما، بیرون اومد. با دیدن اسم همتی روی صفحه نمایش گوشیم، آیکون سبز رو لمس کردم.
- سلام آقای همتی.
- سلام پسرم خوب هستی؟ من مغازهام هروقت تونستی بیا.
- چشم، من تا ده دقیقه دیگه اونجام.
بعد از خداحافظی، سرم رو سمت مونس چرخوندم:
- آبجی، مواظب خودت باش من دارم میرم.
(نفس)
وقتی مهدیار به مونس گفت مواظب خودت باش. برای اولین بار دلم خواست یه برادر داشته باشم. این مواظب باش از اونهایی بود که حس مهم بودن به آدم میداد... .مونس برخلاف مشتاقیش برای بازار هیچی نخرید. توی این مدت بهم ثابت شده بود که بچه خیلی خوبیه! بنظرم میشد بهش اعتماد کرد و راز دل رو گفت. تصمیم داشتم به مامان که فردا خونه بود بگم واسه شام دعوتشون کنه و منم پرده از رازم بر دارم. درسته تو این مدت اُخت گرفته بودم با همهچی ولی احتیاج داشتم با یه نفر درد و دل کنم... با مامان که نمیشد چون اونقدر غم رو دل خودش سنگینی میکرد که، من واسش قوز بالای قوز میشدم. نارین هم که انگار امروز، اصلاً تصمیم به خوابیدن نداشت. چشمهای آبی رنگش رو تو چشمهام دوخته بود و گاهی اوقات به ریش نداشته من میخندید. خواهر شیطون بلایِ من.
- مونس؟ بیا ببین چهطوره؟
مونس در اتاق پرو رو باز کرد و بعد از چند ثانیه جیغ خفیفی کشید.
- وای، نفـــــس چهقدر بهت میاد دختر.
در اتاق کاملاً باز بود و وقتی سرم رو ناخودآگاه با تعریف مونس بالا آوردم تونستم نفس رو تو اون مانتو ببینم. خــــدایمن! چهقدر بهش میومد! انگار واسه نفس دوخته بودنش. وقتی در بسته شد به خودم اومدم. لعنتی... من چم شده؟
مونس کنارم ایستاد و گفت:
- بریم داداش؟
تا حد امکان سعی میکردم نگاهم به نفس نیوفته.
آروم گفتم:
- بریم آبجی.
نفس چون درگیر حساب کردن مانتو بود چند دقیقه دیرتر از ما، بیرون اومد. با دیدن اسم همتی روی صفحه نمایش گوشیم، آیکون سبز رو لمس کردم.
- سلام آقای همتی.
- سلام پسرم خوب هستی؟ من مغازهام هروقت تونستی بیا.
- چشم، من تا ده دقیقه دیگه اونجام.
بعد از خداحافظی، سرم رو سمت مونس چرخوندم:
- آبجی، مواظب خودت باش من دارم میرم.
(نفس)
وقتی مهدیار به مونس گفت مواظب خودت باش. برای اولین بار دلم خواست یه برادر داشته باشم. این مواظب باش از اونهایی بود که حس مهم بودن به آدم میداد... .مونس برخلاف مشتاقیش برای بازار هیچی نخرید. توی این مدت بهم ثابت شده بود که بچه خیلی خوبیه! بنظرم میشد بهش اعتماد کرد و راز دل رو گفت. تصمیم داشتم به مامان که فردا خونه بود بگم واسه شام دعوتشون کنه و منم پرده از رازم بر دارم. درسته تو این مدت اُخت گرفته بودم با همهچی ولی احتیاج داشتم با یه نفر درد و دل کنم... با مامان که نمیشد چون اونقدر غم رو دل خودش سنگینی میکرد که، من واسش قوز بالای قوز میشدم. نارین هم که انگار امروز، اصلاً تصمیم به خوابیدن نداشت. چشمهای آبی رنگش رو تو چشمهام دوخته بود و گاهی اوقات به ریش نداشته من میخندید. خواهر شیطون بلایِ من.
آخرین ویرایش: