جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بگو هوامو داری] اثر «حنانه عامریان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hana_21_96 با نام [بگو هوامو داری] اثر «حنانه عامریان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,154 بازدید, 69 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بگو هوامو داری] اثر «حنانه عامریان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hana_21_96
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

نظرتون راجب رمانم چیه؟🦋❤

  • عالی

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
- اون روز من رو چطوری بردی بیمارستان؟
چه سوال سختی! خب بگو دختر خوب جز بغل کردن چه راه دیگه‌ای بود؟
ل*بم رو گاز گرفتم و گفتم:
- بغلت کردم.
با صدایی که میشد شرم و خجالت رو ازش تشخیص داد گفت:
- یادمه یه بار گفتی اولین‌هات رو با کسی که دوسش داری تجربه می‌کنی!
نشد بهش بگم خب من هم کسی رو که دوسش دارم بغل کردم. در جوابش گفتم:
- اون لحظه ندونستم چی‌کار کنم، تنها راه همین بود.
(نفس)
با جواب مهدیار دلم گرفت... تو رویای فانتزی و دخترونه‌ام تصور می‌کردم بگه:
- خب کسی که دوسش دارم تویی.
اما نگفت! عاشق مهدیار نبودم، اما خب دختر بودم با کلی رویای رنگی!
آهان آرومی گفتم و به دیوار آشپزخونه تکیه دادم.
- خب نفس جان، خیالم از بابت این دزد راحت شد، من برم، کاری نداری؟
تکیه‌ام رو از دیوار گرفتم و از آشپزخونه بیرون رفتم‌.
- نه، ممنون که اومدی. فقط... این‌ یارو آدرس خونش رو داد و گفت به خواهر مریضش سر بزنی، نمی‌ری اون‌جا؟
کمی فکر کرد و بعد گفت:
- بزار شب که برگشتم با هم می‌ریم، خوبه؟
- خوبه!
***
- به نظرت این خونس؟
- احتمالاً! آدرسش که همونه.
- خیلی درب و داغونه مهدیار.
- چی‌بگم والا.
زنگ در رو فشردم و بعد از چند دقیقه صدای لخ‌لخ دم‌پایی به گوشمون رسید. در باز شد و دختری که بهش می‌خورد هفت/ هشت سال سن داشته باشه جلومون ظاهر شد. چشمم از زیبایی دختر تا آخرین حد ممکن باز شد. تو عمرم چنین رنگ چشم‌هایی رو ندیده بودم. خیلی خیلی قشنگ بود‌. سرش رو به نشونه چیه تکون داد و چیزی نگفت. چرا حرف نمی‌زنه؟
مهدیار آروم گفت:
- سلام عزیزم، خوبی؟
دوباره سرش رو تکون داد. یعنی نمی‌تونه صحبت کنه؟
کنارش زانو زدم و گفتم:
- خوشگل خانوم؟ اجازه هست بیایم داخل؟
بی‌حرف کنار رفت.
خونه به شدت اوضاع رقت انگیزی داشت. یه فرش کهنه که از شدت کثیفی کاملاً سیاه شده بود. دیوار با دو رنگ، رنگ آمیزی شده بود. قسمت بالای دیوار رنگ کرمی و قسمت پایین دیوار رنگ آبی داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
صدای چیک‌چیک آب از لوله ظرف‌شویی حسابی روی مخ بود‌. این‌ها چطور این‌جا زندگی می‌کردن؟
دختره با یه دفتر و خودکار اومد پیشمون نشست. مشغول نوشتن شد و بعد از چند دقیقه صفحه‌ای از دفترش رو نشونمون داد:
- شما کی هستید؟
اشک‌ توی چشم‌هام جمع شد، چرا دختر به این زیبایی نباید بتونه حرف بزنه؟
مهدیار گفت:
- ما از دوست‌های برادرت هستیم عزیزم، می‌خوایم ببریمت پیش خودمون.
دختر شروع کرد به نوشتن:
- چه‌جوری باید به شما اعتماد کنم؟
علاوه بر زیبا بودن، باهوش هم بود!
این‌بار من جواب دادم:
- ما فقط قصدمون مراقبت از توئه قشنگم. برادرت تو رو به ما سپرده!
دوباره نوشت و دفتر رو طرفمون گرفت:
- خودش کجاست؟
- رفته مسافرت، زودی میاد پیشت، باشه گلم؟
سر تکون داد و رفت چند تا از لباس‌هاش رو آورد تا بریم خونه.
***
دختره که حالا اسمش رو فهمیده بودم، پری‌ماه نام داشت و الحق که برازنده‌اش بود.
قرار بود تا آزادی برادرش پیشمون باشه. برادرش هم قیافه خوبی داشت، اما امان از فقر که باعث میشه آدم به کار‌هایی که نباید دست بزنه!
مهدیار پری‌ماه رو خونه خودشون گذاشت و من رو تا خونه خودمون همراهی کرد. وقتی رسیدیم، کمی این پا و اون پا کرد و درآخر گفت:
- مراقب خودت باش، باشه؟
- چشم جناب ابُهَت، امر دیگه‌ای نیست؟
خندید:
- نه خانوم قوی، عرضی نیست.
- پس خیر پیش. ببخشید تعارف نمی‌کنم بیای داخل، مامان برگشته از مطب خسته‌اس.
- اشکال نداره گلم، شبت بخیر.
- شب خوش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
《 مطابق ماده ۶۵۷ قانون مجازات اسلامی هرکس مرتکب ربودن مال‌ دیگری از طریق کیف‌ زنی‌، جیب بری و امثال آن شود به حبس از یک تا پنج سال و تا (هفتاد و چهار) ضربه شلاق محکوم خواهد شد》
دادگاه برای برادر پری‌ماه، پرهام، یک‌سال و شش ماه حبس برید. چون تازه دزدی رو شروع کرده بود، کم‌ترین مدت زمان حبس رو براش در نظر گرفتن. و شش ماه بعدی هم به خاطر همراه داشتن سلاح گرم براش بریدن. پرهام توی اعترافاتش گفته بود، اسلحه مال دوستش بوده و برای ترسوندن مردم ازش استفاده می‌کرده و هیچ‌وقت قصد آسیب رسوندن به کسی رو نداشته. درسته از پرهام متنفر بودم، مخصوصاً به خاطر کاری که باهام کرد، اما دلم برای خواهر مظلوم و زیباش می‌سوخت. اون چه گناهی کرده بود که باید پاسوز برادر خطا‌کارش میشد؟ دختر عاقلی بود و زیاد بهونه نمی‌گرفت اما یک‌سال و شش ماه مدت زمان کمی نیست! این بچه چطور می‌‌‌تونست دوام بیاره؟!
***
- آنچه کردی با دلم، چنگیز با ایران نکرد!
متعجب به پیام مهدیار چشم دوختم. منظورش چیه؟ تایپ کردم:
- چی‌کار کردم با دلت؟ چایی نبات می‌خوای؟
چند تا استیکر خنده فرستاد و پشت بندش نوشت:
- شرمنده، اشتباه شد، خواستم واسه ک.س دیگه‌ای بفرستم.
ل*ب پایینم رو محکم گاز گرفتم. یعنی چی خواستم واسه ک.س دیگه‌ای بفرستم؟ کسی تو زندگی مهدیاره؟
- خواستی واسه عشقت بفرستی؟
- به نظر خودت؟
- بهت نمیاد عاشق باشی.
- مگه من چمه؟
تار موی روی صورتم رو فوت کردم و نوشتم:
- هیچی! بمونین برای هم. خیلی دوسش داری؟
- تشکر، اندازه جونم می‌خوامش.
خوش‌به‌حال اون دختر!
- کی هست حالا؟
- نمی‌تونم بگم، ولی این‌قدر خوشگله که دلم می‌خواد ساعت‌ها بشینم و به صورتش خیره بشم.
- باشه جناب عاشق نکشیمون، برو پیامی که برام فرستادی رو براش بفرست تا چنگیزخان حمله نکرده.
پنج‌تا استیکر خنده فرستاد و نوشت:
- چشم نفس خانوم، کاری نداری؟
- خیر، روز خوش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
(مهدیار)
روز اول پاییز بود. پاییزی که برای بعضی عشاق نامه جدایی و برای بعضی عشاق نامه وصال صادر می‌کرد. دلم می‌خواست یه جمله محبت آمیز به مناسبت آغاز پاییز به گلِ نازم بگم. بعد از کلی گوگل گردی، متن مورد نظرم رو پیدا کردم و برای نفس فرستادم:
- آنچه کردی با دلم، چنگیز با ایران نکرد!
یک‌دفعه به خودم اومدم. دارم چه غلطی می‌کنم؟
مگه قرار نبود نفس از حسم چیزی نفهمه؟
تا خواستم پیام رو پاک کنم، نفس پیام رو دید.
مجبور شدم قضیه رو یه‌جوری بپیچونم و بگم برای ک.س دیگه می‌خواستم بفرستم.
یعنی دلش نشکست؟ معلومه که نه! نفس عاشق من نیست‌!
***
خش‌خش برگ‌های زیر پام و نم‌نم بارون حس خیلی خوبی بهم می‌داد. گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و برای نفس نوشتم:
- فصلی در راه است
با اشک‌هایی
که هنوز بر گونه‌ی خیابان نیوفتاده
خشک می‌شوند
و عشق پنهانی‌ترین
رازِ پاییز است.
اشکال نداشت اگه پیامم رو می‌دید. فوقش دوباره می‌گفتم اشتباه فرستادم!
بعد از پنج دقیقه پیام رو دید و نوشت:
- میگم مهدیار این عشقت اسمش چیه پیامایی که برای اون می‌خوای بفرستی برای من می‌فرستی؟
لبخند زدم:
- نفس!
پیامی که فرستاد حسابی شوکه‌ام کرد:
- ای بابا منم نفس بودم که! می‌اومدی من رو می‌گرفتی از این عجق‌ وجق‌ها هم هی نمی‌خواست برام بفرستی. دخترِ کم خرج، خوب، مودب، چی می‌خواستی دیگه؟
بعدش هم کلی استیکر خنده فرستاد. استیکر‌های خنده‌ای که فرستاد من رو متوجه شوخی بودن پیامش کرد.
آخ من قربون شیطنت‌هاش برم. لبخند بدجنسی زدم و نوشتم:
- حتماً اون یه چیزی داشته که تو نداشتی دیگه!
در کمال تعجب از آنلاینی در اومد و جوابم رو نداد. مدام گوشیم رو چک می‌کردم، اما آخرین بازدید مال همون موقع بود که باهم چت کردیم. یعنی ناراحتش کرده بودم؟ مهدیار بمیره اگه باعث ناراحتی عشقش شده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
باهاش تماس گرفتم و بعد از دو بوق با صدایی که به شدت گرفته بود جواب داد.
- الو؟ سلام.
- سلام نفس جان خوبی؟
- اشتباه گرفتی دوباره.
- مگه تو نفس نیستی؟
- نفسم، منتهی نفسِ شما نیستم.
آخ لعنت به این زندگی! کاش میشد بگم، تو نفسِ منی! خودِ خودِ خودم.
- خب من الان با شما می‌خوام صحبت کنم.
با لحن شوخ و حسودی گفت:
- چنگیز ناراحت نشه یه وقت؟
از خنده ریسه رفتم. چه‌قدر دلم می‌خواست حسودیش واقعی بود!
- نگران نباش، چنگیز من یه دختر خیلی خیلی مهربونه.
صدای خنده‌اش گوشم رو نوازش کرد:
- مهدیار؟
- بله؟
- هنوز دوستیم دیگه؟
اخم کردم:
-اگه دوست نبودیم،الان من با شما تماس می‌گرفتم؟
با تاخیر پاسخ داد:
- خب... نه! راستی فردا بیا دنبال پری‌ماه میگه دلم‌ برای عمو مهدیار خیلی تنگ شده.
- فردا چرا؟ همین الان میام.
در اصل دلم می‌خواست دل‌تنگیم رو با دیدن نفس رفع کنم.
بعد از خداحافظی مسیر خونه نفس رو در پیش گرفتم.
***
پری‌ماه با دیدنم چشم‌هاش برق زد و با ذوق نگاهم کرد. دست‌هام رو باز کردم‌ و تو آغوشم کشیدمش‌.
- قشنگِ عمو خوبه؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
پری‌ماه قشنگم، دو سال پیش توی تصادف قدرت تکلمش رو از دست داده بود و تا الان نتونسته بود درمان بشه. این‌ها رو خودش توی برگه برای من و نفس نوشته بود.
نفس بافت زرشکی رنگی پوشیده بود و به دیوار حیاط تکیه داده بود.
با لبخند کجی گفتم:
- احوال نفس خانوم؟
چشم باریک کرد:
- خوبم. شما خوبی؟ عیال خوبن؟
خندیدم:
- سلام دارن خدمتتون.
لب*ش رو با زبون تر کرد و گفت:
- میگم مهدیار؟ حوصلم سررفته به مونس هم بگیم بیاد، بریم بیرون؟
- مونس داره درس می‌خونه. خودمون بریم؟
لبخند شیرینی زد:
- بریم.
 
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
بعد از آماده شدن نفس، دست‌های کوچولوی پری‌ماه رو تو دستمون گرفتیم و راه افتادیم. پری‌ماه بین من و نفس بود! بارون نسبت به اون موقع که تنها بیرون بودم، شدت گرفته بود. نگاهم رو به نفس دوختم که دیدم، چشم‌هاش رو بسته و داره از حرکت قطرات بارون روی صورتش نهایت لذت رو می‌بره. موهایی که به تازگی چتریشون کرده بود، به خاطر وزش باد بهم ریخته بود و تو صورتش حسابی خودنمایی می‌کرد و ازش یه چهره به شدت نمکی و زیبا ساخته بود. گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و آهنگ کافیه بارون بیاد از آرش لرد رو پلی کردم:
کافیه بارون بیاد
دلم هواتو می‌کنه دوباره
من دلم بارون میخواد گریه ..
زیر بارون چه حالی داره
چتر که می‌بینم
یاد چتریات میافتم ..!
موندنی نبودی من اینو قبلاً هم میگفتم...
نفس با شنیدن آهنگ با هیجان لبخند زد و گفت:
- میای مسابقه دو بدیم؟
خندیدم:
- مگه بچه‌ایم؟
- چشم‌های درشتش رو مظلوم کرد و گفت:
-تو روخدا مهدیار، جون من.
مگه میشد جونش رو قسم بده و من نه بگم؟!
بارون کاش بهش بگی که تنهام بی اون ..!
عشقمو خودت بهم برگردون آخ
نگو که زیر چترِ با اون ..!
بارون... .
من و نفس و پری‌ماه مثل دیوونه‌ها تو پیاده رو می‌دویدیم و قَه‌قَه می‌زدیم.
نفس انگار خیلی مسابقه رو جدی گرفته بود که داشت به سرعت می‌دوید و توجهی به اطرافش نداشت. با دیدن یه چاله عمیق و پر آب درست چند متر جلوتر از نفسی که بی حواس داشت می‌دوید، سرعتم رو بیشتر کردم و قبل از این‌که تو چاله فرود بیاد، کمرش رو محکم نگه داشتم.
با حس دست‌هام دور کمرش، سمتم برگشت و به چشم‌هام خیره شد:
اگه تا خود صبح بباره
که این دل خاموش نمیشه
تو باشی و بارون من
وای چی میشه چی میشه
نباشی نمیشه نمیشه !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
از حس نفس تو اون فاصله نفسم بند اومد. آب دهنم‌ رو قورت دادم و ناخودآگاه بیشتر به خودم فشردمش. اما این چند ثانیه لذت بخش دوام زیادی نداشت و نفس زودتر از من به خودش اومد و از آغوشم جدا شد. پاهام سست شده بود... حس می‌کردم علاقه‌ام به نفس تو اون چند ثانیه صد برابر شده! نفس با صدای آرومی صدام زد:
- مهدیار؟
اگه می‌گفتم جانم عیب داشت؟ فقط همین یه روز!
- جانم؟
لب*ش رو زیر دندون کشید و با تاخیر گفت:
- میشه بریم قهوه موکا بخوریم؟
من که هنوز تو حس و حال چند ثانیه پیش بودم لبخند عمیقی زدم و گفتم:
- حتماً.
سه نفری با تنی خیس از آب بارون وارد کافه هم‌نفس شدیم! کافه‌ای که یادگار اولین شب دوستی من و نفس بود.
برای خودم و نفس قهوه موکا و برای پری‌ماه یه کیک خیس شکلاتی سفارش دادم.
(نفس)
داشتم از خجالت می‌مردم. دقیقاً نمی‌دونم حسم به اون لحظه‌ای که تجربه کردیم چی بود... اما از این مطمئنم که حس بدی نبود!
مهدیار لبش رو با زبون تر کرد و گفت:
- نفس خانوم؟ ساکتی!
لبخند خجولی زدم:
- چیزه... یکم خسته شدم به خاطر همون.
موذیانه نگاهم کرد و چیزی نگفت.
اون شب با تموم حس‌های مختلفی که تجربه کردم تموم شد. در این بين حس خجالت نسبت به بقیه حس‌هام برتری داشت!
***
- مونس ذلیل بشی، کمرم شکست.
مونس بی خیال ابرو بالا انداخت:
- به من چه خودت گفتی قولنج داری، می‌دونی چه‌قدر از پاهای عزیزم اسفاده کردم تا قولنجت بشکنه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
با حرص پررویی گفتم و رو برگردوندم.
مونس که سرش تو گوشی بود، سر بالا آورد و گفت:
- نفس؟ یه متن در باب شکستِ عشقی که خوردم نوشتم، ببین خوبه؟
لحنش به شدت غمگین بود... هنوزم که هنوزه نتونسته بود اون فرد ناشناس رو فراموش کنه!
- جانانم! جانانم؟ نه اشتباه کردم... تو دیگر جانان من نیستی. جانان اویی. اویی که خانه در قلب تو دارد. تو با او ما شدی و من بی تو خودم را هم از دست دادم. تو برگ‌های پاییزی را همراه قدم‌های او زیر پا لگد کردی و من خیره به قدم‌های شما،خود را در آغوش گرفتم. جانان او با من چه کردی؟
اشک‌هام روی صورتم روون شد و هق‌هقم کل فضای خونه رو پر کرد. به طرف مونس رفتم و محکم بغلش کردم. گریه‌های مونس هم با من همراه شد و عشق چه دنیای درد‌ناکیه!
- مونسی؟ فراموشش کن. این آدم لیاقت اشک‌های تو رو نداره! نفس دورت بگرده... باشه؟
- مونس باید کیو فراموش کنه؟
با صدای بلند و نسبتاً عصبی مهدیار هردو به خودمون اومدیم. اشک‌هامون رو تند پاک کردیم و هم‌زمان گفتیم:
- سلام، هیچ‌کی.‌
نگاه خسته‌ای بهمون انداخت:
- علیک، غریبه شدم؟
مونس رو به من لب زد:
- بگم؟
من من نمی‌دونستم مهدیار اگه بفهمه واکنشش چیه و چطور رفتار می‌کنه به خاطر همین نامحسوس شونه بالا انداختم.
مونس با بغض به مهدیار گفت:
- عاشق شدم داداش! یعنی شده بودم... دارم فراموشش می‌کنم.
مهدیار دست پری‌ماه رو که تو دستش بود ول کرد و از تو نایلکس خوراکی‌ها یه دونه بستنی درآورد و رو بهش گفت:
- قشنگ عمو؟ میری تو حیاط بازی کنی و بستینت رو بخوری تا بعد که کارم تموم شد بیام پیشت؟
پری‌ماه مظلومانه سر تکون داد و بستنیش رو تو دستش گرفت و رفت.
با رفتن پری‌ماه مهدیار ابرو بالا انداخت:
- خب؟ می‌گفتی... که عاشق شدی!
مونس تند گفت:
- تو رو خدا دعوام نکن داداشی، گفتم که دارم فراموشش می‌کنم‌.
مهدیار با قدم‌های تند سمت مونس اومد و دست‌هاش رو بالا برد‌. مونس از ترس خودش رو جمع کرد، اما وقتی خودش رو تو آغوش مهدیار حس کرد، بلند زد زیر گریه. مهدیار نوازش وار دست‌هاش رو پشتش کشید و ‌گفت:
- دردت به جون داداش... آروم باش.
من با بغض ناشی از دیدن این صحنه... بلند گفتم:
- چه صحنه قشنگی!
هردو برگشتن سمتم. مهدیار اخمی کرد و گفت:
- خیر سرمون دوست بودیم... نگو شما دوتا دستتون تو یه کاسه بوده.
آروم گفتم:
- مهدیار تو داداشش بودی. گفتم شاید دعواش کنی. بعدم یه نفر یه رازی رو به تو بگه، میری جارش می‌زنی؟
 
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
مهدیار سرش رو پایین انداخت و گفت:
- نه، حق داشتی!
بعد رو کرد به مونس:
- خب، چشم سفید داداش بگو عاشق کی شدی؟
مونس با خجالت اول نگاهش رو به من بعد به مهدیار دوخت و گفت:
- داداش‌.. اینو حتی به نفس هم نگفتم. میشه حالا که دارم فراموشش می‌کنم، یه راز بمونه پیش خودم؟
مهدیار نیم‌چه اخمی کرد:
- این قسمت رو متوجه نشدم! چرا فراموشش کنی؟
مونس که معلوم بود دوست نداره مهدیار از تحقیر شدنش چیزی بدونه، گفت:
- هیچی، فقط فهمیدم اونی که می‌خواستم نبود. آدم درستی نبود!
مهدیار لبخند تلخ اما دل‌گرم کننده‌ای زد:
- خداراشکر که زود متوجه شدی.
برای عوض کردن جو، دست به کمر زدم و رو به مهدیار گفتم:
- آق مهدیار؟ والا من هر داداشی رو دیدم، تا می‌فهمید خواهرش دل داده به یه نفر، هرچی عشق و عاشقی بود از دماغ اون بنده خدا در می‌آورد، شما به کی رفتی این‌قدر روشن‌فکری؟
مهدیار لب‌گزید و نگاه به نگاهم دوخت:
- شاید اگه خودم عاشق نمی‌شدم، این‌قدر روشن فکر نبودم‌.
نیش‌خند زدم:
- آهان، چنگیز خودمونو میگی!
مونس مشکوک گفت:
- عاشق شدی داداش؟ پس چرا نفس خبر داره من ندارم؟
مهدیار دست‌پاچه جوابش رو داد:
- فرصت نشد بگم آبجی.
مونس چشم‌هاش رو ریز کرد:
- زنداداش آیندم کی هست حالا؟
من پیش دستی کردم و گفتم:
- چنگیز!
مونس با چشم‌های درشت شده نگاهم کردم:
- چنگیز؟
خواستم بگم اوهوم که مهدیار گفت:
- بابا ول کن نفس رو... اسمش نفسه!
مونس گیج انگشت اشاره‌اش رو سمتم گرفت:
- این نفس؟
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین