- Aug
- 80
- 394
- مدالها
- 2
- اون روز من رو چطوری بردی بیمارستان؟
چه سوال سختی! خب بگو دختر خوب جز بغل کردن چه راه دیگهای بود؟
ل*بم رو گاز گرفتم و گفتم:
- بغلت کردم.
با صدایی که میشد شرم و خجالت رو ازش تشخیص داد گفت:
- یادمه یه بار گفتی اولینهات رو با کسی که دوسش داری تجربه میکنی!
نشد بهش بگم خب من هم کسی رو که دوسش دارم بغل کردم. در جوابش گفتم:
- اون لحظه ندونستم چیکار کنم، تنها راه همین بود.
(نفس)
با جواب مهدیار دلم گرفت... تو رویای فانتزی و دخترونهام تصور میکردم بگه:
- خب کسی که دوسش دارم تویی.
اما نگفت! عاشق مهدیار نبودم، اما خب دختر بودم با کلی رویای رنگی!
آهان آرومی گفتم و به دیوار آشپزخونه تکیه دادم.
- خب نفس جان، خیالم از بابت این دزد راحت شد، من برم، کاری نداری؟
تکیهام رو از دیوار گرفتم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
- نه، ممنون که اومدی. فقط... این یارو آدرس خونش رو داد و گفت به خواهر مریضش سر بزنی، نمیری اونجا؟
کمی فکر کرد و بعد گفت:
- بزار شب که برگشتم با هم میریم، خوبه؟
- خوبه!
***
- به نظرت این خونس؟
- احتمالاً! آدرسش که همونه.
- خیلی درب و داغونه مهدیار.
- چیبگم والا.
زنگ در رو فشردم و بعد از چند دقیقه صدای لخلخ دمپایی به گوشمون رسید. در باز شد و دختری که بهش میخورد هفت/ هشت سال سن داشته باشه جلومون ظاهر شد. چشمم از زیبایی دختر تا آخرین حد ممکن باز شد. تو عمرم چنین رنگ چشمهایی رو ندیده بودم. خیلی خیلی قشنگ بود. سرش رو به نشونه چیه تکون داد و چیزی نگفت. چرا حرف نمیزنه؟
مهدیار آروم گفت:
- سلام عزیزم، خوبی؟
دوباره سرش رو تکون داد. یعنی نمیتونه صحبت کنه؟
کنارش زانو زدم و گفتم:
- خوشگل خانوم؟ اجازه هست بیایم داخل؟
بیحرف کنار رفت.
خونه به شدت اوضاع رقت انگیزی داشت. یه فرش کهنه که از شدت کثیفی کاملاً سیاه شده بود. دیوار با دو رنگ، رنگ آمیزی شده بود. قسمت بالای دیوار رنگ کرمی و قسمت پایین دیوار رنگ آبی داشت.
چه سوال سختی! خب بگو دختر خوب جز بغل کردن چه راه دیگهای بود؟
ل*بم رو گاز گرفتم و گفتم:
- بغلت کردم.
با صدایی که میشد شرم و خجالت رو ازش تشخیص داد گفت:
- یادمه یه بار گفتی اولینهات رو با کسی که دوسش داری تجربه میکنی!
نشد بهش بگم خب من هم کسی رو که دوسش دارم بغل کردم. در جوابش گفتم:
- اون لحظه ندونستم چیکار کنم، تنها راه همین بود.
(نفس)
با جواب مهدیار دلم گرفت... تو رویای فانتزی و دخترونهام تصور میکردم بگه:
- خب کسی که دوسش دارم تویی.
اما نگفت! عاشق مهدیار نبودم، اما خب دختر بودم با کلی رویای رنگی!
آهان آرومی گفتم و به دیوار آشپزخونه تکیه دادم.
- خب نفس جان، خیالم از بابت این دزد راحت شد، من برم، کاری نداری؟
تکیهام رو از دیوار گرفتم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
- نه، ممنون که اومدی. فقط... این یارو آدرس خونش رو داد و گفت به خواهر مریضش سر بزنی، نمیری اونجا؟
کمی فکر کرد و بعد گفت:
- بزار شب که برگشتم با هم میریم، خوبه؟
- خوبه!
***
- به نظرت این خونس؟
- احتمالاً! آدرسش که همونه.
- خیلی درب و داغونه مهدیار.
- چیبگم والا.
زنگ در رو فشردم و بعد از چند دقیقه صدای لخلخ دمپایی به گوشمون رسید. در باز شد و دختری که بهش میخورد هفت/ هشت سال سن داشته باشه جلومون ظاهر شد. چشمم از زیبایی دختر تا آخرین حد ممکن باز شد. تو عمرم چنین رنگ چشمهایی رو ندیده بودم. خیلی خیلی قشنگ بود. سرش رو به نشونه چیه تکون داد و چیزی نگفت. چرا حرف نمیزنه؟
مهدیار آروم گفت:
- سلام عزیزم، خوبی؟
دوباره سرش رو تکون داد. یعنی نمیتونه صحبت کنه؟
کنارش زانو زدم و گفتم:
- خوشگل خانوم؟ اجازه هست بیایم داخل؟
بیحرف کنار رفت.
خونه به شدت اوضاع رقت انگیزی داشت. یه فرش کهنه که از شدت کثیفی کاملاً سیاه شده بود. دیوار با دو رنگ، رنگ آمیزی شده بود. قسمت بالای دیوار رنگ کرمی و قسمت پایین دیوار رنگ آبی داشت.
آخرین ویرایش: