- Aug
- 80
- 394
- مدالها
- 2
سه/ چهار تا املاکی رو گشتیم اما، خونههایی که به پول ما میخورد خیلی درب و داغون بود. با مونس داشتیم وارد املاکی بعدی میشدیم که نفس گفت:
- بچهها؟ من میرم یه آب معدنی بخرم خیلی تشنمه.
لبخند محوی زدم:
- باشه نفس.
***
- خونه ای که بهتون معرفی میکنم دو سالی میشه بازسازی شده، اجارش هم با پول شما تناسب داره.
- بسیار خب، خونه رو الان میتونیم ببینیم؟
- البته.
سرم رو چرخوندم سمت در شیشهای تا ببینم نفس اومد یا نه، که دیدم یه پسر جوون روبه روش ایستاده و داره یه کاغذ بهش میده و اصرار داره واسه گرفتنش. داره شماره میده؟!
چشمهام گرد شد و رگ گردنم بالا اومد. به چه حقی داره به نفسِ من شماره میده؟
سریع از مغازه خارج شدم. وقتی رسیدم به اون پسر، پیرهنش رو کشیدم و با برگشتن صورتش به سمتم یه مشت تو فکش خوابوندم.
نفس جیغ کشید:
- چیکار میکنی مهدیار؟ دیوونه شدی؟
خون جلوی چشمهام رو گرفته بود. به نفس شماره میداد؟ گور خودش رو کنده!
نفس رفت سمت پسره و کمکش کرد بلند شه.
با دیدن این صحنه خونم به جوش اومد. بلند فریاد زدم:
- چه غلطی میکنی نفس؟
نفس که داشت گریه میکرد، متقابلاً فریاد زد:
- ازت متنفرم مهدیار، مگه این بیچاره چیکار کرد که زدیش؟
ناباور چند قدم عقب رفتم. کلمات رو بی حس به زبون آوردم:
- یعنی تو خوشت میاد یه پسر بهت شماره بده؟
تا این رو گفتم از جا پرید و با زهر خندی گفت:
- شماره؟ از کی تاحالا تراکت تبلیغاتی شده شماره؟
تراکت تبلیغاتی؟ شوخی میکنه دیگه؟
- کی واسه دادن تراکت تبلیغاتی این همه اصرار داره؟
تراکت رو پرت کرد تو سی*ن*هام و گفت:
- حتماً دارم دروغ میگم.
مونس ترسیده اومد جلو:
- چهتونه بچهها؟ بس کنید! مردم دارن نگاه میکنن.
نفس بیتوجه به ما دستمالی از کیفش درآورد و به پسر داد تا خون صورتش رو پاک کنه.
خراب کردم؟ وای خدایا! نفس گفت از من متنفره؟ باید بمیرم؟
رفتم ستمش.
- نفس؟
با تندی گفت:
- مهدیار نمیخوام ببینمت، لطفاً ازم دور باش.
غمگین بهش خیره شدم. و امان از زود قضاوت کردن!
- بچهها؟ من میرم یه آب معدنی بخرم خیلی تشنمه.
لبخند محوی زدم:
- باشه نفس.
***
- خونه ای که بهتون معرفی میکنم دو سالی میشه بازسازی شده، اجارش هم با پول شما تناسب داره.
- بسیار خب، خونه رو الان میتونیم ببینیم؟
- البته.
سرم رو چرخوندم سمت در شیشهای تا ببینم نفس اومد یا نه، که دیدم یه پسر جوون روبه روش ایستاده و داره یه کاغذ بهش میده و اصرار داره واسه گرفتنش. داره شماره میده؟!
چشمهام گرد شد و رگ گردنم بالا اومد. به چه حقی داره به نفسِ من شماره میده؟
سریع از مغازه خارج شدم. وقتی رسیدم به اون پسر، پیرهنش رو کشیدم و با برگشتن صورتش به سمتم یه مشت تو فکش خوابوندم.
نفس جیغ کشید:
- چیکار میکنی مهدیار؟ دیوونه شدی؟
خون جلوی چشمهام رو گرفته بود. به نفس شماره میداد؟ گور خودش رو کنده!
نفس رفت سمت پسره و کمکش کرد بلند شه.
با دیدن این صحنه خونم به جوش اومد. بلند فریاد زدم:
- چه غلطی میکنی نفس؟
نفس که داشت گریه میکرد، متقابلاً فریاد زد:
- ازت متنفرم مهدیار، مگه این بیچاره چیکار کرد که زدیش؟
ناباور چند قدم عقب رفتم. کلمات رو بی حس به زبون آوردم:
- یعنی تو خوشت میاد یه پسر بهت شماره بده؟
تا این رو گفتم از جا پرید و با زهر خندی گفت:
- شماره؟ از کی تاحالا تراکت تبلیغاتی شده شماره؟
تراکت تبلیغاتی؟ شوخی میکنه دیگه؟
- کی واسه دادن تراکت تبلیغاتی این همه اصرار داره؟
تراکت رو پرت کرد تو سی*ن*هام و گفت:
- حتماً دارم دروغ میگم.
مونس ترسیده اومد جلو:
- چهتونه بچهها؟ بس کنید! مردم دارن نگاه میکنن.
نفس بیتوجه به ما دستمالی از کیفش درآورد و به پسر داد تا خون صورتش رو پاک کنه.
خراب کردم؟ وای خدایا! نفس گفت از من متنفره؟ باید بمیرم؟
رفتم ستمش.
- نفس؟
با تندی گفت:
- مهدیار نمیخوام ببینمت، لطفاً ازم دور باش.
غمگین بهش خیره شدم. و امان از زود قضاوت کردن!
آخرین ویرایش: