جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بگو هوامو داری] اثر «حنانه عامریان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hana_21_96 با نام [بگو هوامو داری] اثر «حنانه عامریان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,161 بازدید, 69 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بگو هوامو داری] اثر «حنانه عامریان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hana_21_96
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

نظرتون راجب رمانم چیه؟🦋❤

  • عالی

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
سه/ چهار تا املاکی رو گشتیم اما، خونه‌هایی که به پول ما می‌خورد خیلی درب و داغون بود. با مونس داشتیم وارد املاکی بعدی می‌شدیم که نفس گفت:
- بچه‌ها؟ من میرم یه آب معدنی بخرم خیلی تشنمه.
لبخند محوی زدم:
- باشه نفس‌‌.
***
- ‌خونه ای که بهتون معرفی می‌کنم دو سالی میشه بازسازی شده، اجارش هم با پول شما تناسب داره.
- بسیار خب، خونه رو الان می‌تونیم ببینیم؟
- البته.
سرم رو چرخوندم سمت در شیشه‌ای تا ببینم نفس اومد یا نه، که دیدم یه پسر جوون روبه روش ایستاده و داره یه کاغذ بهش میده و اصرار داره واسه گرفتنش. داره شماره میده؟!
چشم‌هام گرد شد و رگ گردنم بالا اومد. به چه حقی داره به نفسِ من شماره میده؟
سریع از مغازه خارج شدم. وقتی رسیدم به اون پسر، پیرهنش رو کشیدم و با برگشتن صورتش به سمتم یه مشت تو فکش خوابوندم.
نفس جیغ کشید:
- چی‌کار می‌کنی مهدیار؟ دیوونه شدی؟
خون جلوی چشم‌‌هام رو گرفته بود. به نفس شماره می‌داد؟ گور خودش رو کنده‌!
نفس رفت سمت پسره و کمکش کرد بلند شه.
با دیدن این صحنه خونم به جوش اومد. بلند فریاد زدم:
- چه غلطی می‌کنی نفس؟
نفس که داشت گریه می‌کرد، متقابلاً فریاد زد:
- ازت متنفرم مهدیار، مگه این بی‌چاره چی‌کار کرد که زدیش؟
ناباور چند قدم عقب رفتم. کلمات رو بی حس به زبون آوردم:
- یعنی تو خوشت میاد یه پسر بهت شماره بده؟
تا این رو گفتم از جا پرید و با زهر خندی گفت:
- شماره؟ از کی تاحالا تراکت تبلیغاتی شده شماره؟
تراکت تبلیغاتی؟ شوخی می‌کنه دیگه؟
- کی واسه دادن تراکت تبلیغاتی این‌ همه اصرار داره؟
تراکت رو پرت کرد تو سی*ن*ه‌ام‌ و گفت:
- حتماً دارم دروغ میگم.
مونس ترسیده اومد جلو:
- چه‌تونه بچه‌ها؟ بس کنید! مردم دارن نگاه می‌کنن‌.
نفس بی‌توجه به ما دست‌مالی از کیفش درآورد و به پسر داد تا خون صورتش رو پاک کنه.
خراب کردم؟ وای خدایا! نفس گفت از من متنفره؟ باید بمیرم؟
رفتم ستمش‌.
- نفس؟
با تندی گفت:
- مهدیار نمی‌خوام ببینمت، لطفاً ازم دور باش.
غمگین بهش خیره شدم. و امان از زود قضاوت کردن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
رفتیم خونه رو دیدیم و هیچ کدوم لام تا کام با هم دیگه حرف نزدیم‌. خونه خوبی بود، بعد از بستن قرار داد، مسیر برگشت به خونه رو در پیش گرفتیم‌. مونس و نفس جلوتر از من قدم بر می‌داشتن و هیچ توجهی به من نداشتن. مونس بی‌معرفت چرا من رو ول کرد؟ مسیر طوری بود که اول به خونه ما می‌رسیدیم‌ و نفس باید تنها بر می‌گشت خونه خودشون‌. ولی من بزارم اون تنها برگرده؟ اون‌هم تو این هوای تاریک؟
به مونس گفتم نفس رو می‌رسونم و اون بره داخل، در واقع به در گفتم که دروازه بشنوه،
اما نفس که امشب رو دنده چپ افتاده بود، اخم کرده گفت:
- لازم نیست، خودم چلاق نیستم می‌تونم برگردم.
بی‌توجه به حرفش آستین مانتوش رو کشیدم و گفتم:
- راه بیفت نفس، رو مخم راه نرو.
دستش رو محکم تکون داد، تا دستم رو ول کنم:
- من رو مخت راه میرم مهدیار؟ واقعاً که خیلی پررویی.
چرا حتی تو اوج عصبانیت هم اسمم رو قشنگ صدا می‌زنه؟
وقتی اسممو می‌شنوم
با صدای تو
وقتی از نزدیک می‌بینم
روی ماه تو
وقتی با چشمای دریاییت بهم زل می زنی
وقتی انقد خواستنی اسممو صدا می‌زنی
من از قصد
جوابتو نمی‌دم
صدام کنی
بیشتر صدام کنی بیشتر
وقتی دید هیچی نمی‌گم با عصبانیت گفت:
- چیه؟ حرفم حقه جواب نداره نه؟
لبخند زدم و گفتم:
- نه، جواب نداره.
متعجب از تغییر حالتم سر تکون داد و به قدم‌هاش سرعت بخشید‌.
(نفس)
یک‌هفته‌ای میشه با مهدیار قهرم و هر وقت خواسته از دلم در بیاره به یک نحوی پیچوندمش‌.
کارش واقعاً خیلی زشت بود. باید یاد بگیره غیرتش رو واسه خواهرش خرج کنه نه منی که حتی خواهرشم حسابم نمی‌کنه.
چیزی که این مدت خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود، سپهر و پیام‌هاش بود. آخر شب‌ها پیام می‌داد تا باهام درد و دل کنه و از تنهاییش بگه، نمی‌دونم چراهرچی آدم تنهاس به تور من می‌خوره؟ شب اول یه متن با سوز نوشته بود. طوری که دلم رحم اومد و کلی جملات انگیزشی بهش گفتم.
اما بعد که دیدم کارش رو هرشب تکرار می‌کنه، بدم اومد‌‌. یعنی کسی رو نداره که فقط به من پیام میده؟ عجب!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
امروز روزی بود که رتبه‌های کنکور رو اعلام می‌کردن. مطمئن بودم چیزی قبول نمی‌شم. این همه آدم بهتر و بیشتر از من درس خوندن، پس چرا من باید قبول شم؟
ترافیک سنگین سایت اعصابم رو حسابی بهم ریخته بود و چرا امروز خبری از مونس نیست؟
مامان هم که طبق معمول مطب بود و نمی‌تونستم ازش بخوام یکم آرومم کنه. کی من و مامان این‌قدر از هم دور شدیم؟
بی‌خیال دیدن رتبه شدم و گذاشتم بعداً که سایت خلوت‌تر شد برم ببینم. جدی چرا خبری از مونس نیست؟
گوشی و برداشتم و بهش زنگ زدم.
بعد از دوتا بوق جواب داد. اما کسی که جواب داد مونس نبود، مهدیار بود!
- سلام‌؟ خوبی؟
جواب بدم؟ ندم؟
- سلام، خوبم‌.
- محض اطلاع منم خوبم.
- مهم نیست!
- نفس کی می‌خوای این قهر بچه‌گانه رو تموم کنی؟ مگه من به تو حرفی زدم آخه؟ هر آدمی می‌تونه اشتباه کنه، منم یه آدمم اینو بفهم!
- یعنی میگی من نفهمم؟
- از این همه حرف من همین رو متوجه شدی؟
- شرط دارم باهات آشتی کنم.
- درخدمتم مادمازل.
- فردا باید ببریم باغ وحش.
- اوه، چه جای خشنی! شهر‌بازی بهتر نبود؟
- خب، مخالفت کردی پس جریمه میشی، علاوه بر باغ وحش باید شام هم مهمونم کنی!
- نچ، چه دختر بداخلاقی. باشه حرفی نیست.
دوتایی؟
- چی دوتایی؟
- منظورم اینه دوتایی بریم؟
- مونس چی؟
- من می‌خوام از دل تو در بیارم اون که باهام قهر نیست.
- گناه نداره؟
- گناه نداره.
- باشه پس می‌بینمت، راستی؟
- جا... بله؟
بی توجه به بخش اول جمله‌اش گفتم:
- جواب کنکور اومده... البته ترافیک سنگینه سایت باز نمی‌شه.
- به سلامتی، پس ایشالا فردا یه شیرینی می‌افتیم دیگه؟
- نخیر‌. مطمئنم هیچی قبول نمی‌شم.
- فدا‌سرت، برای سال دیگه می‌خونی.
چرا این بشر این‌قدر مهربونه‌؟
- یعنی قبول نشم اشکال نداره؟
- معلومه که نه، این همه آدم پشت کنکور می‌مونن نفس خانوم ماهم روش.
- مهدیار خیلی خوبی.
- مگه تاحالا بهش شک داشتی؟
- علاوه بر خوب بودن پر‌رو هم هستی.
خندید و گفت:
- تکذیب می‌کنم.
خندیدم.
- خب، من برم دوباره امتحان کنم ببینم چی میشه، راستی این همه حرف زدیم یادم رفت بپرسم، مونس کجاست؟
- خوابیده، این‌قدر درس می‌خونه جونی براش نمی‌مونه. البته این خوابش اسباب خیر شد‌.
- آها بیدار شد سلام برسون بهش، کاری نداری؟
- کاری ندارم.
- خداحافظ‌.
- خدانگهدارت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
بالاخره بعد از ساعت‌ها انتظار رتبه‌ام بالا اومد و طبق انتظاری که داشتم، به شدت افتضاح بود. درسته از خوب نبودن رتبه‌ام مطمئن بودم، اما هرکس دیگه‌ای هم جای من بود شاید یه ذره امید ته دلش داشت، نداشت؟
وای این رو بگو، کلی واسه سپهر چیز میز توضیح دادم حالا میگه دختره هیچی قبول نشده. البته خودش می‌گفت توضیح بدم، من که اصرار نکردم.
(مهدیار)
- مهدیار؟
چه‌قدر سخته نتونی از ته دلت بهش بگی جانم؟
- بله؟
- تو چه حیوونی رو خیلی دوست داری؟
- خرس!
با خنده گفت:
- چرا خرس؟
- از اون‌جایی که عاشق خوابم و مامانم گاهی وقت‌ها میگه مثل خرس می‌خوابی‌. فکر کنم رفقای خوبی بشیم.
شونه‌هاش از خنده لرزید و درون دل هم من هم مثل شونه‌هاش زلزله اتفاق افتاد‌.
- توچی؟ چه حیوونی رو دوست داری؟
- شیر‌!
- چرا شیر؟
- چون بهم حس قدرت رو القا میکنه. می‌دونی من حس می‌کنم خیلی آدم قوی هستم که این‌همه اتفاق تو زندگیم افتاده و دوام آوردم.
- یه سوسک کنار کفشته.
- چی؟
- گفتم یه سوسک کنار کفشته.
جیغ زنان بالا و پایین می‌پرید و منم با خنده به این دختر قوی نگاه می‌کردم.
- خانوم قوی از سوسک می‌ترسه؟
با اخم گفت:
- خیلی بدی مهدیار، حتی قوی‌ترین دختر‌های دنیا هم از سوسک می‌ترسن این یه امر عادیه. البته برای من حس چندشه نه ترس!
- کاملاً مشخصه.
- قهر می‌کنما.
با بدجنسی گفتم:
- قهر کن‌. مگه مهمه؟
- می دونستی ازت متنفرم؟
- می‌دونستی من بیشتر؟
چه دروغ بزرگی!
اخم‌هاش رو به شدت توهم کشید و رفت طرف قفس خرس‌ها.
- سلام خرس‌های عزیز! نمی‌خواید دوستتون مهدیار رو بخورید؟ خیلی اذیتم می‌کنه.
با صورتی پر خنده نگاهش کردم.
- من گوشت تلخم خرس‌ها دوست ندارن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
- خوبه خودتم می‌دونی گوشت تلخی.
من فدای این صورت اخمالوی بامزه‌ نشم؟
- میگم مهدیار؟
لعنت به تمام جانم‌های نگفته!
- بگو؟
- چه‌قدر خوب شد خونه رو واسه اقلیما اجاره کردیم یادته چه‌قدر ذوق کرد و خوش‌حال شد؟
با یاد آوری اون روز لبخند زدم:
- آره یادمه، کار خیر حال خوب کن ترین کار دنیاست‌.
- دقیقاً.
***
گارسون که اومد سر میز، نفس فقط یه سالاد سفارش داد‌. و وقتی دلیلش رو ازش پرسیدم گفت:
- تا وقتی نتونم یه رتبه خوب تو کنکور به دست بیارم، لب به غذا‌های خوشمزه نمی‌زنم.
اراده‌اش برام جالب بود. می‌تونم این هم به شخصیت نفس اضافه کنم:
- یه دخترِ خوشگلِ مهربونِ با اراده.
پیامکی واسه گوشی نفس اومد و دیدم وقتی خوندش اخم‌هاش توهم رفت.
چیزی نپرسیدم، چون اگه می‌خواست خودش بهم می‌گفت.
اما احساس خطر می‌کردم و دلیلش رو نمی‌دونستم‌.
- مهدیار امشب خیلی بهم خوش گذشت‌.
- خوشحالم‌ که بهت خوش گذشته.
- می‌دونی؟ گاهی وقت‌ها به مونس غبطه می‌خورم که برادری مثل تو داره‌‌.
اگه می‌دونستی جایگاهت تو قلبم چیه هیچ‌وقت غبطه نمی‌خوردی!
- تو فقط ظاهر قضیه رو دیدی، یعنی دوست دارم بعضی وقت‌ها سر به تن مونس نباشه.
خندید:
- آره، اون موقع دوست‌هام هم می‌گفتن داداش که نداری از بلا دوری. یه چیز عادی بین خواهر و برادر‌هاست.
موزیک رستوران تغییر کرد و آهنگ تو‌دلی پخش شد:
حس میکنم هر دفعه بیشتر میشه
علاقم هی بهت
اون چشای ناب تو
منو اینجوری کرده عاشقت
همه چی عوض میشه
اگه تو پا بذاری تو زندگیم
اینو بهت قول میدم
ازت چشم بر ندارم تو دلی
- فکر کنم همه می‌دونن من این آهنگ رو خیلی دوست دارم که هرجا می‌ریم پخشش می‌کنن.
اون روز به حرف نفس خندیدم اما غافل بودم از این‌که یه روز میاد این آهنگ همدم تنهایی‌هام میشه.
بگو هوامو داری
نکنه تنهام بذاری
منو خلاصم کن
از آشفتگی و شب بیداری
کوکه ساز دلم باهات
یه عالمی داره چشمات
کاری میکنم که همش
خنده بشینه رو ل*ب هات
نفس داشت سالادش رو می‌خورد و من این قسمت از آهنگ رو خیره بهش و تو دلم تکرار کردم:
عشق دلم بدون عاشقتم
محاله از علاقم به تو کم شه یکم
جون دلم تویی آروم دلم
این آهنگو واسه تو میخونه دلم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
(نفس)
- سلام خوب هستید؟ مشکلی پیش اومده که جواب پیام‌هام رو نمی‌دید؟
دیگه بس بود تحمل پیام‌های این بشر... درجوابش نوشتم:
- لطفاً دیگه به من پیام ندید وگرنه مجبور می‌شم بلاکتون کنم!
گوشی رو روی زمین انداختم و طاق باز دراز کشیدم. امشب تصمیم داشتم با مامان صحبت کنم. خیلی نسبت به هم‌دیگه بی‌توجه شده بودیم. من روز‌هام رو با مهدیار و مونس می‌گذروندم و مامان هم با بیمارستان و مطب‌. و انگار برای هم نامرئی بودیم‌.
توی این‌ مدت یه پا سرآشپز شده بودم و می‌تونستم اکثر غذا‌ها رو درست کنم‌. برای شام ماکارانی درست کردم تا مقدمه‌ای باشه واسه حرف زدنمون‌. با صدای زنگ در رفتم و در رو باز کردم‌. مامان با چهره‌ای خسته داخل اومد و سلام سردی کرد. و دوباره فکر کردم از کِی من و مامان این‌قدر از هم دور شدیم؟ شاید از اون روزی که فهمید من می‌دونستم بابا خ*یانت کرده و چیزی بهش نگفتم‌. شاید هم چون بچه مردی بودم که بهش خ*یانت کرده. نمی‌دونم. بعد از چیدن سفره مامان رو صدا زدم‌:
- مامان؟ بفرما شام.
مامان ابرو بالا انداخت:
- دست شما درد نکنه.
- نوش جان.
از اون‌جایی که هیچ‌وقت موقعیت شناس خوبی نبودم، به محض این‌که مامان شروع کرد به خوردن شام سر حرف رو باز کردم:
- مامان؟
- بله؟
غمگین نگاهش کردم:
- من خیلی کمبود محبت دارم. دلم مامان مهربونم رو می‌خواد. دیگه دوستم نداری که بهم محبت نمی‌کنی؟
با اخم‌های درهم بهم خیره شد:
- میشه بس کنی؟ واقعاً امشب ظرفیت حرف زدن رو ندارم.
- آخه چرا؟ مگه من چی‌کار کردم که این‌طور باهام حرف می‌زنی؟
- خودتم خوب می‌دونی! اگه اون‌موقع که فهمیدی بابات داره خ*یانت می‌کنه بهم می‌گفتی قطعاً اوضاع الان این‌طور نبود! واقعاً دختر بی‌خیالی هستی نفس.
- انتظار داشتی چیکار کنم مامان؟ اون موقع باردار بودی می‌ترسیدم اتفاقی برات بیوفته از طرفی من درگیر درس خوندن بودم سعی کردم فکر رو آزاد کنم که حداقل کنکورم رو خوب بدم.
- چه‌قدر هم خوب دادی. از آخر اول شدی.
- مامان دلم داره می‌شکنه‌ها! من که کف دستم رو بو نکرده بودم آخرش این‌جوری میشه. بهت گفتم که، من پیش زنه هم رفتم و بهش اخطار دادم پاش رو از زندگیمون بکشه بیرون.
با تمسخر گفت:
- حتماً اون هم خیلی ترسید؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
- مامانی بی‌عقلی کردم. الان که فکر می‌کنم می‌بینم واقعاً آدم بی‌خیالی بودم. میشه من رو ببخشی؟
خیره نگاهم کرد، خیره نگاهش کردم. بلند شد و ظرف غذاش رو توی سینک گذاشت و سفره رو جمع کرد‌. کنار اُپن ایستاد و دستش رو باز کرد:
- چی‌کار کنم که دخترمی... بیا بغلم.
با ذوق خندیدم و با سرعت خودم رو تو آغوشش رها کردم.
- دلم برات خیلی تنگ شده بود مامان.
- منم عزیزم، خیلی دوست دارم خب؟
- من خیلی خیلی خیلی بیشتر.
من رو از خودش جدا کرد:
- دیروز که با مهدیار رفتی بیرون خوش گذشت؟
- آره خیلی، یکی از بهترین شب‌های عمرم بود. البته مونس کلی غر زد که نارین اذیتش کرده و ما رفتیم خوش گذروندیم.
- حق داشته بنده خدا‌‌‌. فردا نمی‌رم مطب، می‌خوام ببرمت بیرون به جبران دوری‌های این مدت.
- خوش‌حال ترینم.
***
قرار بود من و مامان بیرون بریم. اما مونس و دُربانو هم باهامون همراه شدن.
مامان و دُربانو با هم‌دیگه حرف می‌زدن و من و مونس هم روی نیمکت چوبی نشسته بودیم و تخمه می‌خوردیم.
- نفس؟
- جان؟
- عاشق شدی؟
خندیدم:
- یاد مهران مدیری افتادم.
- جدی دارم صحبت می‌کنم.
- خب اره، عاشق خدا، مامانم، نارین.
دست‌های مثل سنگش رو به پهلوم کوبید و گفت:
- منظورم عشق‌های این‌جوری نیست.
- اگه منظورت عشق‌های اون‌جوریه که باید بگم درک درستی از عشق ندارم. من فقط کراش می‌زنم.
- یه چیزی بگم؟
- بگو.
- عاشق شدم.
با ذوق برگشتم طرفش:
- الکی میگی؟
- نه‌ الکی نمیگم.
- باور نمی‌کنم، تو و عشق؟
- جون جدم راست میگم.
لبخند خبیثی زدم:
- کی هست حالا؟
- نمی‌گم.
این دفعه نوبت دست‌ من بود که توی پهلوش فرو بره.
- نمی‌گی؟
- نمی‌گم.
- ایشالا بهش نرسی.
- بخوام، نخوام بهش نمی‌رسم.
متعجب گفتم:
- چطور؟
- یکی دیگه رو دوست داره.
- از کجا می‌دونی؟
- بهش گفتم دوستش دارم.
هین بلندی کشیدم:
- چرا بهش گفتی؟
- مگه چیه؟ حداقل عقده‌اش تو دلم نمی‌مونه که می‌تونستم بهش بگم و نگفتم‌.
- من اگه یه روز عاشق شم تا وقتی اون اول اعتراف نکنه، اعتراف نمی‌کنم.
- یعنی میگی بی‌عقلی کردم؟
- نه، بالاخره فقط نباید دختر‌ها توسط پسر‌ها انتخاب شن. این نظر منه‌.
- چی‌بگم والا‌. افسردگی گرفتم.
یعنی من این‌قدر مشغول خودم بودم که متوجه غم دوستم نشدم؟
گوشی مونس زنگ و خورد و روی صفحه‌اش کلمه داداشی جونم نمایش داده شد.
- سلام داداش.
گوشی روی آیفون بود و به خوبی می‌تونستم حرف ‌های مهدیار رو بشنوم.
- سلام بر عشق داداش، خوبی؟
- خوبم، نفس هم خوبه.
چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت:
- نفس پیشته؟
- آره.
- گوشی رو آیفونه؟
- آره.
مهدیار با صدایی پرخنده گفت:
- احوال خانوم قوی؟
تشر زدم:
- مهدیار ببند.
- چی رو؟
- کمربندتو، دهن مبارک رو میگم.
- متاسفم برای تربیتت، من ازت بزرگترم ها!
- هفت سال اختلاف سنی که دیگه این حرف‌ها رو نداره.
مونس بین حرف زدن من و مهدیار پرید:
- دوستان داره به من بی‌توجهی میشه ها.
با نیش باز گفتم:
- داداش عتيقه‌ات برای خودت.
مهدیار با عصبانیت ساختگی گفت:
- من که می‌بینمت نفس!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
(مهدیار)
در زدم و بعد از چند دقیقه در رو با دست‌های پیر و سفیدش باز کرد‌. با لبخند سلام کردم و اون هم جوابم رو داد.
با یه سینی کوچیکِ چای کنارم نشست و گفت:
- خوش اومدی پسرم.
- ممنونم اقلیما جان‌.
- خواهرت و نفس چرا همراهت نیومدن؟
- راستش تنها اومدم که باهاتون حرف بزنم.
- جانم پسر گلم؟ اشکال نداره پسرم صدات می‌زنم؟
لبخند زدم:
- نه اتفاقاً خوش‌حال هم میشم. راجع‌به مسئله‌ای می‌خوام باهاتون صحبت کنم که روم نمی‌شه با مادرم درباره‌اش حرف بزنم‌.
منتظر نگاهم کرد تا ادامه بدم:
- عاشق شدم اقلیما.
خندید:
-ای جانم، پسرم عاشق شده؟
- می‌ترسم نرسم بهش. می‌ترسم عاشقیم ناکام بمونه.
نگران شد:
- چرا عزیزِ اقلیما؟ خدانکنه.
- درحدش نیستم‌. اون خیلی از من بهتره. لیاقتش رو ندارم.
- نفسه نه؟
- جان؟
- کسی که عاشقشی نفسه درسته؟
بهت زده نگاهش کردم:
- شم... شما از کجا فهمیدید؟
- اون روز که اومده بودید این‌جا نگاهات رو بهش دیدم، خاص بود. بعد از این‌همه سال جنس نگاه‌ها رو نشناسم هیچی دیگه.
- چی‌کار کنم اقلیما جان؟ درمونده‌ام. اولش فکر کردم، همین‌که هر روز ببینمش کافیه. اما کم‌کم دلم داره طالب چیز‌های جدید میشه.
و بعد با خجالت سرم رو پایین انداختم.
خندید:
- جانم مادر، خجالت نکش میون عاشقا این چیز‌ها طبیعیه. این‌که میگی لیاقتش رو نداری نشونه اعتماد به‌نفس پایینت هست. و معلومه هیچ دختری عاشق یه پسر با اعتماد به‌نفس پایین نمی‌شه. اگه فکر می‌کنی واقعاً لیاقتش رو نداری خب کاری کن لیاقتش رو پیدا کنی. ببین بزار روشن کنم قضیه رو برات مادر، کسی اگه واقعاً چیزی رو بخواد نمی‌تونم، نمی‌شه براش یه مشت حرف‌ اضافه‌اس، اگه همچین تفکری داری فاتحه این عشق رو بخون.
- من آدمی نیستم که بتونم خواسته‌هاش رو برآورده کنم‌.
- خب بشو آدمی که بتونی خواسته‌هاش رو برآورده کنی. دنیا هزار تا راه داره برای رسیدن به خواسته‌ات داره ، اگه واقعاً می‌خوایش حتی از جونتم برای رسیدن بهش باید بگذری‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
(نفس)
بی‌رحمانه داشتم درس می‌خوندم. امسال باید صد خودم رو برای رسیدن به هدفم می‌ذاشتم. با مونس تصمیم داشتیم هرشب به هم‌دیگه گزارش کار بدیم‌. درسته رشته‌هامون یکی نبود، اما وقتی ساعت درس خوندن و تعداد تست‌ زدن‌های هم‌دیگه رو می‌دیدیم انرژی می‌گرفتیم و باهم رقابت می‌کردیم‌. هفته اول با روزی سه/ چهار ساعت درس خوندن رو شروع کردم اما رفته‌رفته ساعت مطالعه‌ام رو افزایش دادم و امروز رکورد زدم و ده ساعت درس خوندم.
سرم رو روی کتاب‌ها گذاشتم تا یه‌کم استراحت کنم اما خوابم برد... .
سپهر من رو تو آغوشش گرفته بود و نگاهم‌ می‌کرد، اما ناگهان صدای تیر تفنگ کل اون جنگل سرسبز رو احاطه کرد. همه درخت‌ها یک‌باره خشک شدن و انگار وارد یک صحرای بی‌آب و علف شدیم. نگاهم رفت سمت سپهر، با دیدنش از وحشت جیغ کشیدم. کل لباسش خونی بود و با چشم‌های باز وبی‌حرکت بهم زل زده بود. با صدای قَه‌قَه مردی سرم رو سمتش چرخوندم و در کمال تعجب و ناباوری مهدیار رو دیدم که با یک لبخند شیطانی به من و سپهر خیره بود‌. یک‌دفعه تفنگ از دستش رها شد و زمین افتاد. صدای خس‌خس سی*ن*ه‌ مهدیار تو کل صحرا پخش شد. برای ذره‌ای هوا داشت تقلا می‌کرد. سرش رو بالا آورد و غمگین بهم خیره شد، نجوا کرد:
- خداحافظ عشقِ من.
با صدای جیغ خودم از خواب پریدم. مامان، نارین بغل وارد اتاق شد و نگران گفت:
- جانم مامان؟ خواب بد دیدی؟ دورت بگردم.
نارین رو روی زمین گذاشت‌ و اومد بغلم کرد.
باور چیزی که تو خواب دیده بودم برام خیلی سخت بود. چرا سپهر من رو تو آغوشش گرفته بود؟مهدیار چرا سپهر رو کشت؟ چرا مهدیار بهم گفت عشقِ من؟
با صدای گرفته‌‌ای مامان رو صدا زدم:
- مامان؟
- جانم عزیزم؟
- خواب زن چپه؟
- نه عزیز‌دلم، چپ بودن خواب ربطی به جنسیت نداره اون ظن، ظ دسته دار هست. یعنی چیزی که بهش فکر کردی یا درباره‌اش حرف زدی و خوابش رو دیدی. رویای نفس هم بهش میگن.
تو اون حال بد خنده‌ام گرفت، مامان با چه حوصله‌ای داشت برام توضیح می‌داد.
این جوابی نبود که می‌خواستم. من به سپهر و مهدیار فکر نکردم که خوابشون رو ببینم. ای‌کاش تعبیر خواب ربط به جنسیت داشت و این کابوس وحشت‌ناک از سرم می‌افتاد. اون‌وقت خودم رو دلداری می‌دادم که خواب زن چپه!
 
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
صدای پیامک گوشیم، فکرم رو از اون خواب ترسناک دور کرد.
پیام از طرف مونس بود.
- سلام نفس. خوبی؟ یادته یه روز گفتی مونس غمات میشم یا نه؟ نمی‌دونم تا چه حد موفق بودم همدمت باشم، ولی تو می‌تونی به خاطر نفس بودنت به جسمم جون بدی؟
چه اتفاقی براش افتاده بود مونس غم‌هام؟ جوابی به پیامش ندادم. شب بود و هوا تاریک اما حال رفیقم مهم‌تر از تاریکی هوا بود! نبود؟
آماده شدم. و بعد از اجازه مامان راه خونه مهرابی‌هارو در پیش گرفتم‌. زنگ بلبلی رو فشار دادم و بعد از چند دقیقه صدای مهدیار بلند شد:
- کیه؟
- منم مهدیار!
در با شدت باز شد و قیافه وحشت‌زده مهدیار جلوم ظاهر شد. با نگرانی نگاهم کرد:
- چیزی شده نفس؟
وا این چشه؟ چرا هم‌چین می‌کنه؟
- چیزی باید بشه؟ با مونس کار داشتم.
کم‌کم نگرانیش جاش رو به عصبانیت داد:
- یعنی امشب صبح نمی‌شد که این وقت شب اومدی این‌جا؟ نمی‌گی ممکنه اتفاقی برات بیوفته؟
پوف کلافه‌ای کشیدم و شمرده گفتم:
- لطفاً... به مونس... بگو... بیاد... دم... در.
فریاد کشید:
- مونس؟
رو گوش‌هام رو گرفتم و توپیدم:
- یواش‌تر هم بگی می‌شنوه به خدا! کَرَم کردی!
مونس چادر به سر بیرون اومد و گفت:
- چی‌شده داداش؟
به‌جای مهدیار با لحن مظلومی گفتم:
- سلام مونس، این غول تشن جلوم رو گرفته نمی‌ذاره بیام داخل.
مهدیار ناباور نگاهم کرد:
- تو گفتی مونس بیاد دم در نگفتی می‌خوای بیای داخل.
چشم‌ غره‌ای بهش رفتم:
- وقتی صاحب خونه خودش تعارف نمی‌کنه من چرا خودم روکوچیک کنم؟
مونس نچی کرد و گفت:
- این دوتا باز به جون هم افتادن. مهدیار؟ برو کنار. نفس؟ بیا داخل.
با بدجنسی مهدیار رو نگاه کردم و از کنارش گذشتم‌.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین