جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بگو هوامو داری] اثر «حنانه عامریان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hana_21_96 با نام [بگو هوامو داری] اثر «حنانه عامریان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,165 بازدید, 69 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بگو هوامو داری] اثر «حنانه عامریان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hana_21_96
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

نظرتون راجب رمانم چیه؟🦋❤

  • عالی

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
با ذوق روبه مونس گفتم:
- من و مهدیار باهم دوست شدیم.
با چشم‌هایی که دیگه جایی برای بزرگ شدن نداشت نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه دوتا دست‌هاش رو تو سرش کوبید:
- خاک به گورم، ش..شما چی‌کار کردین؟
وقتی فهمیدم منظورم از دوستی رو اشتباه متوجه شده، از ته دل خندیدم:
- وای دختر، تو چرا این‌قدر منحرفی، بابا دوستی مثل دوستی من وتو، نه کمتر نه بیشتر.
با همون حالت گرد چشم‌هاش گفت:
- مگه دختر‌ها با پسر‌ها دوست عادی میشن؟
چشمک زدم:
- تو که باید داداشت رو بشناسی، اهل این حرف‌ها نیست، تازه ازش قول گرفتم با منظور دیگه‌ای باهام دوست نباشه‌.
مونس با نیش باز شده گفت:
- یعنی الان ما باهم یه اکیپیم؟
محکم بغلش کردم:
- اوهومممم.
‌*** ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌
- هپ هپ؟
- مگه بچه‌ایم؟
- جرئت حقیقت؟
- حوصلش رو ندارم.
- گرگم به هوا؟
با آرنجم محکم کوبیدم به پهلوش‌ و چشم غره ‌رفتم. با مهدیار و مونس نیم ساعتی میشد مشغول فکر کردن راجع‌به این بودیم که چه بازی انجام بدیم؟!
مهدیار که توی اون نیم ساعت هیچ حرفی نزده بود و فقط فکر کرده بود، درنهایت گفت:
- نظرتون با مشاعره چیه؟
غمگین گفتم:
- من زیاد شعر بلد نیستم.
- اشکالی نداره بیا من و تو یه گروه بشیم، مونس هم یه گروه، اون زیاد شعر بلده و کم نمی‌یاره‌.
دست‌هام رو ذوق زده بهم کوبیدم:
- باشه.
مونس به دیوار پشتش تکیه داد و گفت:
- من اول شروع می‌کنم.
- خیلی خب‌.
- آسمان قسمت ما بود که بی‌بال شدیم
دل به فریاد سپردیم ولی لال شدیم
ما به این حنجره گفتیم که لب وا نکند
عاقبت پای سکوت دلمان چال شدیم.
شعرش چه قشنگ بود. من که شعر اونم با م بلد نبودم پس مهدیار گفت:
- من جمعه شبی گرفته و مأیوسم
ای مرگ بیا، دست تو را می‌بوسم
در اوج بهار عشق تو، سبز منم
پائیز شوی چو برگ ها می‌پوسم
مونس چشم به سقف دوخت:
- منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن
از اونجایی که یه شعر بلد بودم و اون یه شعر هم با ن شروع میشد، سریع گفتم:
- نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
صدای قهَ‌قهَ مهدیار و مونس رفت هوا. وا خب چیه؟ شعره دیگه.
مهدیار درحالی که اشک‌ چشم‌هاش رو پاک می‌کرد گفت:
- نفس جان خیلی زحمت کشیدی، من این شعر رو تاحالا نشنیده بودم واقعا خفن بود.
و بعد خنده‌اش رو از سر گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
مهدیار
هیچ‌وقت تا این اندازه نخندیده بودم. شعری که گفت همه از کلاس اول حفظ بودن. با نفس حال من و مونس خیلی خوب بود. مونس که امکان نداشت حرف بزنه و از ده تا کلمه‌اش نه تاش نفس نباشه. مثل یه خواهر که نه اما مثل یه رفیق دوسش داشتم. خیره به مونس و نفسی بودم که داشتن باهم حرف می‌زدن. با صدای زنگ گوشیم نگاه از اون‌ها گرفتم. سپهر بود. از وقتی نفس باهاش درس کار می‌کرد و یه سری نگاه‌ها ازش دیده بودم که برام جالب نبود، مثل قبل باهاش گرم نمی‌گرفتم. جواب دادم:
- الو؟ سلام.
- سلام داداش، خوبی؟ چه‌خبر؟
- مرسی خوبم، شما خوبی؟ خبری نیست والا.
- غرض از مزاحمت، خواستم بگم میشه این نفس خانوم رو فردا ببینم؟ یه سری تست‌ها هست که نمی‌تونم حلش کنم.
یه جوری میگه نفس این چیز‌ها رو توضیح بده انگار، نفس تخصصش‌هم گرفته‌. این بی‌چاره هنوز جواب کنکورشم نیومده. اما گفتم:
- باشه صبر کن بهش بگم.
و بعد با صدای بلند گفتم:
- نفس؟
سرش رو چرخوند سمتم:
- بله مهدیار؟
گفته بودم اسمم رو خیلی قشنگ صدا می‌زنه؟
- سپهر میگه فردا می‌تونی یه سری تست‌ها رو براش توضیح بدی؟
- والا فردا که نه خیلی کار دارم ولی مجازی می‌تونم کلیپ بگیرم براش.
کمی فکر کردم. این‌طوری بهتر بود و سپهر نمی‌تونست از اون نگاه‌ها که روی تمام تار‌های عصبیم راه می‌رفت بهش بندازه.
به سپهر گفتم:
- میگه حضوری نمی‌تونم سوالت رو توضیح بدم، برات مجازی کلیپ‌ توضیح می‌گیره.
- باشه داداش، پس شماره‌اش رو بده.
- شماره؟ سوال‌ها رو واسه من بفرست دیگه.
- برادر من، من سوال‌هام زیاده نمی‌شه که همش تو رو به زحمت بندازم.
دوست نداشتم شماره نفس رو داشته باشه. نفس به من اعتماد داشت که شماره‌اش رو داد ولی سپهر رو که نمی‌شناسه‌. اما بنظرم سپهر نمی‌تونه این‌قدر بد باشه و از این دختر سوءاستفاده کنه. پس از نفس اجازه گرفتم و اون هم با رودربایستی قبول کرد شماره‌اش رو بدم. اما ای کاش این‌کار رو نمی‌کردم و بعدها نتیجه کارم رو فهمیدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
نفس
- سلام نفس خانوم روزتون بخیر، این سه تا تست رو مشکل داشتم. متاسفانه از روی پاسخنامه نتونستم متوجه بشم. می‌تونید توضیحش بدید؟
پیام سپهر رو چند بار خوندم... خب هر ک.س دیگه‌ای هم جای من بود، وقتی پسر جذابی مثل سپهر بهش پیام می‌داد و ازش کمک می‌خواست ذوق مرگ میشد. تایپ کردم:
- سلام، چشم.
همین دو کلمه به‌نظرم کفایت می‌کرد! نگاهی به سوال‌هاش کردم، خداراشکر همه‌اش رو بلد بودم. هرچقدر که تو ریاضی و فیزیک لنگ می‌زدم عوضش عاشق شیمی بودم و تمام مبحث‌هاش رو فول بودم. کلیپ توضیحات رو براش گرفتم و فرستادم، بعد نوشتم:
- اگه متوجه نشدید بهم بگید با روش دیگه‌ای بهتون توضیح بدم.
پیامم رو همون لحظه دید، و شروع کرد به تایپ کردن:
- خیلی خیلی لطف کردید نفس خانوم عزیز، امیدوارم یه روز بتونم زحمت‌هایی که بهتون دادم رو جبران کنم، بازم تشکر.
نفس خانوم عزیز؟ این به چه حقی جرئت کرد به من بگه عزیز؟ درسته خوشم اومد ولی اون حق نداره این‌قدر زود پسر خاله شه!
در جواب اون همه تشکر فقط نوشتم:
- خواهش می‌کنم.
خواستم گوشی رو کنار بزارم که پیام مهدیار رو روی صفحه گوشی دیدم:
- سلام نفس خوبی؟ سپهر سوال‌هاش رو فرستاد؟
لبخند زدم به پیامِ پسر مهربون این روز‌هام. یه رفیق و همراه که همیشه با حرف‌ها و کار‌های قشنگش حالم رو خوب می‌کرد.
- سلام مهدیار خوبم، تو خوبی؟ آره فرستاد جوابشونم دادم.
- ممنون، فقط سوال فرستاد؟
منظورش چی بود؟ مگه قرار نبود سوال بفرسته؟
- چیز دیگه‌ای قرار بود بفرسته؟
- نه، بگذریم... امروز مکانیکی رو سپردم دست سپهر مونس رو ببرم بیرون یکم بگردونم، توهم میای؟
با شیطنت خندیدم.
- جمع خواهر برادریتون رو بهم نزنم یه وقت؟
انتظار داشتم بگه توهم مثل خواهرمی اما نوشت:
- مگه نفس‌ کارش بهم زدن جمع هست؟ اون‌ میاد به آدم زندگی میده!
از پیامش یه جوری شدم... یه حس عجیب بهم دست داد. برای منی که کمبود محبت داشتم این‌طور جملاتی خیلی سر ذوقم می‌اورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
یکم از قهوه‌ام رو خوردم و گفتم:
- بچه‌ها؟ شما برنامتون واسه آینده چیه؟ چه هدفی دارین؟
مونس چشم در حدقه چرخوند و گفت:
- مهم‌ترین هدفم، قبول شدن تو رشته مورد علاقه‌ام هست، واسه بعدش فعلاً برنامه‌‌ای ندارم.
رو کردم سمت مهدیار:
- تو چی مهدیار؟
مهدیار لبخند تلخی زد:
- آینده‌ای واسه من نیست... همین‌که بتونم خرج خانواده‌ام رو بدم و نزارم هیچ کمبودی احساس کنن بزرگ‌ترین هدفمه‌.
مونس با بغض به مهدیار نگاه کرد و گفت:
- قربونت برم داداش این‌جوری نگو.
سعی کردم جو رو عوض کنم، پس چشمکی زدم و به مهدیار گفتم:
- آق مهدیار یعنی شما نمی‌خوای زن بگیری؟ بابا دلمون عروسی می‌خواد.
مهدیار نگاه ازم دزدید:
- نه بابا زن چیه؟ فعلاً کیس مورد نظرم رو پیدا نکردم‌.
- نگاه تو رو خدا پسر‌های این دوره زمونه چه‌قدر ادا اطوار در میارن‌.
مونس خندید و گفت:
- نفس شبیه این پیرزن‌های غرغرو شدی.
بعد نگاهش رو به مهدیار دوخت:
- داداش بریم پارک یه دوچرخه کرایه کنیم؟ دلم دوچرخه سواری می‌خواد.
‌***
- نفس، سرجدت یه‌کم یواش‌تر برو.
خندیدم و محکم‌تر رکاب زدم:
- دختر تو چه‌قدر ترسویی، محض رضای خدا یه‌کم شجاع باش.
- جون نارین وایسا من می‌خوام پیاده شــــم.
از اون‌جایی که جون نارین برام خیلی مهم بود ایستادم. مونس این‌قدر ترسو بود که خودش رکاب نمی‌زد و فقط من رکاب می‌زدم، در عجبم چطوری هوس دوچرخه سواری کرده بود؟ رو بهش گفتم:
- یالا پیاده شو.
بعد سرم رو چرخوندم سمت مهدیاری که رو نیمکت پارک نشسته بود و داشت بهمون می‌خندید:
- این خواهرت رو چه‌جوری تحمل می‌کنی؟ روانیم کرد.
مهدیار با لبخند به مونس نگاه کرد:
- قربون خواهرمم میرم.
صورتم رو جمع کردم:
- ایش حالم بهم خورد، خواهرت که ترسو بود تو حداقل بیا.
مهدیار دو دل نگاهم کرد و در‌ آخر سوار دوچرخه دونفره‌ای که کرایه کرده بودیم‌ شد.
هم‌زمان با شروع رکاب زدنمون، کانکسی که ازش دوچرخه کرایه کرده بودیم‌، آهنگ تودلی از اموبند رو پخش کرد:
حس می‌کنم هر دفعه
بیشتر میشه علاقم‌ هی بهت
اون چشای ناب تو منو
این‌جوری کرده عاشقت
همه چی عوض میشه
اگه تو پا بذاری تو زندگیم
اینو بهت قول میدم
ازت چشم بر ندارم تو دلی
با دست‌هام محکم فرمون رو گرفتم و سرم رو چرخوندم سمت مهدیار که دیدم اون‌هم خیره به منه. باهم زمزمه کردیم:
بگو هوامو داری
نکنه تنهام بذاری
منو خلاصم کن
از آشفتگی و شب بیداری
کوکه ساز دلم باهات
یه عالمی داره چشمات
کاری میکنم که همش
خنده بشینه رو لب هات
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
بعد از این‌که آهنگ تموم شد مهدیار با صدای بلندی گفت:
- آهنگش رو دوست داشتی؟
با ذوق خندیدم:
- خیلی، مخصوصاً اون تیکه که میگه بگو هوامو داری، تو چی؟
- منم دوسش داشتم، آرامبخشه
‌***
بی‌حال چشم‌هام رو باز کردم. دو روز بود سرما خورده بودم و از جام نمی‌تونستم تکون بخورم.
مامان هم همش دم‌نوش به خوردم می‌داد. در اتاق باز شد و مامان دوباره دم‌نوش به دست داخل شد:
- بیا مامان‌ جان دم‌نوش آویشن واسه سرما‌خوردگی خیلی خوبه، تا آخرش بخور.
گریه‌ام گرفته بود. خودش پزشک بود ولی زیاد نمی‌ذاشت قرص بخورم، معقتد بود اگه بتونم با چیز‌های طبیعی به سرما خوردگی غلبه کنم خیلی بهتر از داروهای شیمیایی هست. گوشیم زنگ خورد... مونس بود. با بی‌حالی جواب دادم:
- سلام مونس.
- سلام دورت بگردم، خوب شدی؟ البته صدات که این رو نمی‌گه.
- کاش همش سرما‌خوردگی بود، مامان داغونم کرد این‌قدر بهم دمنوش داد.
باخنده گفت:
- اشکال نداره عزیز‌دلم، عوضش زود خوب میشی. بیام پیشت؟
- نه یه موقع نیای‌ها! توهم سرما می‌خوری از درست عقب می‌مونی‌.
- وقتی تو حالت بده گور بابای درس.
چه‌قدر من این بشر رو دوس داشتم. هم خودش و هم داداشش رو. دوتاشون برام مایه دل‌گرمی بودن.
- نفس فدات شه، باشه؟
صدای مهدیار از اون‌ ور بلند شد:
- فدای مونس بشی، دیگه اکسیژنی وجود نداره، همه می‌میرن.
خندیدم و گفتم:
- چطوری مهدیار؟
- من که خوبم ولی انگار تو خیلی داغونی. صدات شبیه تراکتور شده.
هین بلندی کشیدم:
- . صدای عمت شبیه تراکتور شده.
از پشت گوشی می‌تونستم صورت شیطونش رو تصور کنم:
- می‌دونی که حرفت باد هواس! هرچه‌ قدر دلت می‌خواد به عمه نداشتم توهین کن، مهم نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
پر حرص اسمش رو صدا زدم:
- مهدیار!
به جای مهدیار مونس جواب داد:
- ولش کن نفس. من برم ادامه درسم رو بخونم، کاری نداری؟
- نه عزیزم برو به کارت برس. خداحافظ.
- مراقب خودت باش. خدانگهدار.
***
لبخندی به دختر درون آینه زدم. امروز بعد از یک هفته اون سرما‌خوردگی لعنتی شرش رو کم کرد و قصد داشتم برم بیرون. گوشیم رو تو کیفم انداختم و نارین رو تو کالسکه‌اش گذاشتم و زدم بیرون. خواستم از خیابون رد بشم که دیدم یه پیرزن عصا به دست با ترس داره به ماشین‌ها نگاه می‌کنه‌. انصافاً این قسمت باید یه پل عابر می‌زدن. سمتش رفتم و با لبخند گفتم:
- خانوم؟ لطفاً دست من رو بگیرید تا باهم از خیابون رد بشیم.
با یه دستم کالسکه رو گرفتم و دست دیگه‌ام رو تو دست پیرزن گذاشتم. بعد از این‌که خیابون رو رد کردیم، پیرزن با صورت چروکیده‌اش که هنوز آثار زیبایی دوران جوونیش رو میشد‌ دید، لبخند زد:
- مادر جان خیلی لطف کردی، من این‌جا کسی رو ندارم، قدم سر چشمم می‌ذاری مهمونم باشی.
ترسیده نگاهش کردم. یاد داستان هانسل و گرتل افتادم نکنه من ببره خونه و با کیک و چای بی‌هوشم کنه بعدش‌ هم... اه چه فکر‌های مزخرفی می‌کنم. با مِن‌مِن گفتم:
- دستتون درد نکنه، زحمت نمی‌دم بهتون.
- زحمت چیه دخترم، خونه من همین‌جاست، دور نیست.
و با دست به یکی از مغازه‌های کنار خیابون اشاره کرد. چشم‌هام از تعجب گرد شد. تو مغازه زندگی می‌کنه؟ مگه میشه؟
فکر کنم تعجب رو از چشم‌هام خوند که با لبخند تلخی گفت:
- مادر اگه دوست نداری بیای اشکال نداره، خدانگهدار.
راه افتاد بره که سریع صداش زدم:
- خانوم؟ صبر کنید، منم همراهتون میام.
به مغازه یا همون خونه که رسیدیم، در رو باز کرد و پرده قهوه‌ای رنگِ قدیمی رو کنار زد. نارین رو از کالسکه بیرون آوردم، و با بی‌فکری تمام کالسکه رو بیرون گذاشتم و وارد خونه شدم، خدای من! این پیرزن چطور این‌جا زندگی می‌کنه؟
یه مغازه کوچیک که تنها وسایل داخلش یه یخچال کوچولو و قدیمی و یه موکت رنگ و رو رفته بود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
رنگ سفید کاشی‌های دیوار حس سردی رو به آدم منتقل می‌کرد. پیرزن لیوان آبی رو تو پیش دستی گذاشت و هم‌زمان با نشستنش روی زمین اون رو هم زمین گذاشت‌.
- شرمنده دخترم، جز این‌ چیزی نداشتم که بهت تعارف کنم، ببخش.
با بهت سری تکون دادم:
- نه این چه حرفیه مادرجون دستتون درد نکنه.
- اقلیما!
متعجب گفتم:
- جان؟
- اسمم اقلیماس، اسمم رو صدا بزن.
با خجالت گفتم:
- آخه این‌جوری زشته، شما خیلی‌ بزرگ‌ تر از من هستید.
- چند سالی میشه هیچک*س اسمم رو صدا نزده خواهش می‌کنم ازت.
لبخند کجی زدم:
- چشم... اقلیما‌.
- حوصله حرف زدن داری؟
نارین خوابیده رو، روی زمین گذاشتم.
- البته.
و اقلیما شروع کرد به تعریف داستان زندگیش:
- تنهام، خیلی تنها... زندگی از اولش با من نساخت‌. یه سال بعد ازدواجم درحالی‌ که باردار بودم شوهرم به خاطر درست کردن تلویزیونی که خش داشت رفت بالا پشت بوم تا جای آنتن رو درست کنه اما از شانس بدش پاش لیز خورد و افتاد پایین و مرد‌. پسرم که دنیا اومد شد همه ک*سم، هجده سالش که شد رفیق ناباب از راه به درش کرد... اولش با سیگار کشیدن شروع کرد و کم‌کم به حشیش رسید‌. بمیرم براش چه‌قدر سختی کشیده. گاهی وقت‌ها به اون موقع که واسه خراب کردن یه امتحان ساده کلی گریه می‌کردم فکر می‌کنم و به این نتیجه می‌رسم که چه‌قدر احمق بودم! اصلی‌ترین امتحان، زندگیه. بقیه حاشیه‌ان. توجهم به ادامه صحبتش جلب شد:
- تا موقعی که پول داشتیم خوب بود، بعد از اون به خاطر این‌که پول نداشت مواد بخره خونه رو فروخت و آواره‌ام کرد. از اون همه وسایلی که داشتم فقط همین دو تیکه که می‌بینی برام باقی مونده‌. باورت میشه روز بوده که هیچی نخوردم؟ حتی یه لیوان آب!
اشک گوشه چشمش رو پاک کرد:
- نمی‌دونم چرا این‌ها رو برای تو غریبه گفتم، دلم گرفته مادر، دلم از دنیا و آدم‌هاش گرفته.
محکم بغلش کردم و در گوشش گفتم:
- الهی فداتون بشم گریه نکنید خودم همه ک*ستون میشم، هر روز میام پیشتون و تا هروقت دلتون خواست باهام حرف بزنید. باشه اقلیما؟
خندید، و با خنده‌اش گونه‌های چروکیده‌اش شروع کردن به تکون خوردن:
- باشه دورت بگردم.
سوالی که خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود به زبون آوردم:
- چرا به جای این‌که خونه اجاره کنید، مغازه اجاره کردید؟
- تا پارسال تو خونه خوبی زندگی می‌کردم اما صاحب خونه اجاره‌اش رو یه دفعه بالا برد، هر چه‌قدر دنبال خونه گشتم رهن و اجاره‌اش خیلی بالاتر از پولی بود که من داشتم و تونستم همین مغازه کوچیک رو برای این‌که یه سقف بالاسرم داشته باشم بگیرم.
اقلیمای بی‌چاره من چه‌قدر سختی کشیده... خدایا مصلحتت رو شکر. اون روز بی‌خبر بودم از این‌که اقلیما روزی چراغ زندگی من میشه و چه خوب که خدا سر راهم قرارش داد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
روز بعد حاضر و آماده نارین رو بغل کردم و راه افتادم. دیروز از سر بی عقلی کالسکه نارین رو بیرون از خونه اقلیما گذاشتم و موقع برگشت متوجه شدم دزدیدنش. و مردم چه‌قدر می‌تونن گرسنه باشن که به یه کالسکه‌ام رحم نکنن! هنوز از کوچه خارج نشده بودم که مونس رو با یه نایلون بزرگ خوراکی تو دستش دیدم. با دیدنم ابرو بالا انداخت. به محض این‌که بهم نزدیک شد گفت:
- به‌به نفس خانوم! میری، میای. مونس کیلو چند؟ مونس بدبخت کیلو چند که تو خونه پوسید؟ من احمق رو بگو اومدم باهم خوراکی بخوریم و فیلم ببینیم.
بعد دستش رو طرف انتهای کوچه گرفت:
- بفرمایید برید مزاحم کارهاتون نمی‌شم.
به حرف‌های بچگانه‌اش خندیدم و یه بوس رو گونه‌اش کاشتم.
- چی میگی واسه خودت مونس جان؟ فکر کنم این‌قدر درس خوندی سیم‌های مغزت اتصالی کرده. داشتم می‌رفتم خونه اقلیما.
باهمون چهره عبوس گفت:
- اقلیما؟
- آره دیگه، همونی که داستان زندگیش رو دیروز برات تعریف کردم.
کمی فکر کرد و بعد طوری که انگار نه انگار تا دو دقیقه پیش با یه مَن عسل هم نمی‌شد خوردش با هیجان گفت:
- منم میام، این خوراکی‌هام میارم باهم بخوریم.
باشه‌ای گفتم و یکی از پفیلا‌های تو نایلون رو درآوردم:
- تا می‌رسیم این رو بخوریم.
به انتهای کوچه رسیدیم که مهدیار رو دیدیم.
عجب! خانواده مهرابی همه زدن بیرون. مونس از مهدیار پرسید:
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
مهدیار که معلوم بود دست و پاش رو گم کرده گفت:
- من؟ هیچی داشتم رد می‌شدم.
مشکوک نگاهش کردم:
- الکی نگو مهدیار! تو باید الان مکانیکی باشی. بعدشم تو کوچه ما چی‌کار می‌تونی داشته باشی؟
جبهه گرفت:
- نکنه کوچه رو خریدی؟ ببینم اصلاً شما کجا می‌رفتین؟ مگه منم دوستتون نیستم؟
مونس دست به کمر گفت:
- اولاً فضولی؟ دوماً خونه اقلیما.‌‌.. همونی که دیروز نفس تعریف کرد‌.
دستی تو موهای کوتاه و خوش حالتش کشید:
- باشه، پس منم میام.
و این‌طور شد که سه تایی مسیر خونه اقلیما رو درپیش گرفتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
نارین رو بغل مهدیار دادم و در زدم. باز شدن در، چند دقیقه‌ای طول کشید. در که باز شد اقلیما متعجب بهمون خیره شد. سریع سلام کردم و براش توضیح دادم که مونس و مهدیار دوست‌هام هستن. وارد خونه که شدیم رو به اقلیما گفتم:
- خب، اقلیما جون، شما از تنهایی گفتی و ما سه تایی اومدیم پیشت. نبینم دیگه غصه این چیز‌ها رو بخوری ها! مونس و مهدیار هم مثل خودم بچه‌های گلی هستن.
مهدیار و مونس با حالت چندشی نگاهم کردن. وا مگه دروغ میگم؟ من گُل نیستم پس کی گُله؟ حتما جعفر آقا جوالق‌. اون روز خیلی خوش گذشت‌. چهارنفری از هر دری حرف می‌زدیم و می‌خندیدم و فاصله سنی زیادمون با اقلیما هم معنی نداشت‌.‌‌ موقع برگشت، من و مهدیار و مونس تصمیم گرفتیم پول‌هامون رو روی هم بزاریم و براش یه خونه اجاره کنیم‌‌. البته به مهدیار نگفتم ولی بیشتر پول رو خودم با کمک مامان می‌دادم. چون می‌دونستم اون‌ها هم تو مضیقه مالی هستن.
(مهدیار)
- مهدیار؟ داداش؟ کجایی؟
با صدای سپهر از فکر بیرون بیرون اومدم. سرم رو سمتش چرخوندم:
- جانم سپهر؟ چیزی شده؟
- فکر نکن نمی‌دونم ها! چند وقته تو خودتی. انگار تو یه دنیای دیگه سیر می‌کنی.
خب آره! از وقتی دنیای من یه نفر شده بود، این دنیا دیگه برام ارزشی نداشت پس ترجیح می‌دادم هوش و حواسم رو پرت دنیایی که دوست دارم بکنم.
- نه داداش، همین‌جام. یه خورده ذهنم مغشوشه.
نگران گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
سپهر کاری نکرده بود، ولی از وقتی به نفس توجه نشون می‌داد، دوست نداشتم زیاد باهاش هم‌کلام بشم.
- نمی‌دونم مشکله یا نه اما اگه مشکل باشه، مشکل قشنگیه.
چشمک زد:
- نکنه جریان عاشقی و این حرفاس؟
نگاه جدیم رو بهش دوختم:
- شاید.
- به سلامتی، مبارک‌ها باشه، این دختر خوشبخت کی هست؟
- آشناس.
- می‌شناسمش؟
بگو به تو چه فضول!
- اوهوم.
- اقوامتون رو که تاحالا ندیدم، دوست خانوادگی هم که ندا... .
کمی مکث کرد و بعد با شک پرسید:
- ببینم نکنه نفس خانومِ؟
به نفس قول داده بودم نگاه بد بهش نداشته باشم. ولی کی گفته نگاه یه عاشق به معشوقش بده؟ چند وقت بود، وقتی می‌دیدمش ضربان قلبم تند میشد و دست و پام رو گم می‌کردم. نفس، خیلی زیبا بود، خیلی... اما من به خودم قول داده بودم هیچ وقت زیبایی رو ملاک عاشقیم قرار ندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
درسته که هربار با دیدنش چشم‌هام ستاره بارون میشه و قلبم انگار می‌خواد از دهنم بیرون بزنه، اما سعی کردم حسم روسرکوب کنم و نسبتم باهاش یه رفیق باقی بمونه. اما نشد! این حس از وقتی که پیشنهاد کمک به اقلیما رو داد بیشتر شد. می‌تونم این خصوصیات رو به نفس بدم:
یه دخترِ خوشگلِ مهربون.
این رو خوب می‌دونستم که در حدش نیستم. اون یه عمر تو ناز و نعمت بزرگ شده و سخته براش با کسی مثل من زندگی کنه. کسی که شاید نتونه بیشتر خواسته‌هاش رو برآورده کنه. اما دل این حرف‌ها حالیش نیست! هست؟
الان هم دوست داشتم سپهر بفهمه من عاشق نفسم! بفهمه و دیگه با نگاه‌هاش رو مخ من راه نره.
- آره خودشه!
هنگ کرده بهم خیره شد. اما بعد چیزی شبیه لبخند رو لبش ظاهر شد.
- به سلامتی.
همین و رفت سراغ کارش.
تو‌ دوراهی بدی گیر افتاده بودم... دلم زندگی کنار کسی که دوسش دارم رو می‌خواست اما نمی‌شد‌.
از طرفی اون هنوز بچه بود و سنش واسه ازدواج نامناسب! این مدت پا به پاش بچگی کردم. گاهی عصر‌ها کار رو دست سپهر می‌سپردم و از در خونشون رد می‌شدم تا حداقل هواش رو نفس بکشم. یعنی میشه روزی نفس، نفسِ من بشه؟ مالِ خودِ خودِ خودم.
صدایی از درونم فریاد زد:
- میشه ولی به سختی‌.
امروز قرار بود برم دنبالشون تا دنبال خونه واسه اقلیما بگردیم. و آیا این حجم از ضربان قلب طبیعیه؟
مونس و نفس دست در دست هم‌ بهم نزدیک شدن. عشق من امروز چه‌قدر زیبا‌تر شده بود. جلوه چشم‌هاش رو با خط چشم چند برابر کرده بود و خداکنه کسی جز من دلش برای این چشم‌ها نلرزه.
لبخندی زدم و سلام کردم‌‌‌. نفس هم با صدای دلبرش گفت:
- سلام آق مهدیار خودمون. خوبی ایشالا؟
- به خوبی شما نفس خانوم.
صدای نفس وقتی تو کافه بودیم در ذهنم پژواک شد:
- تو که مثل اون پسر‌ها فکر نمی‌کنی؟
نه! من که قصدم مخ زنی نبود. همین‌‌که هر روز چهره زیباش رو ببینم برام کفایت می‌کنه. و آیا نظرم تا آخر همین باقی می‌موند؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین