- Aug
- 80
- 394
- مدالها
- 2
با ذوق روبه مونس گفتم:
- من و مهدیار باهم دوست شدیم.
با چشمهایی که دیگه جایی برای بزرگ شدن نداشت نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه دوتا دستهاش رو تو سرش کوبید:
- خاک به گورم، ش..شما چیکار کردین؟
وقتی فهمیدم منظورم از دوستی رو اشتباه متوجه شده، از ته دل خندیدم:
- وای دختر، تو چرا اینقدر منحرفی، بابا دوستی مثل دوستی من وتو، نه کمتر نه بیشتر.
با همون حالت گرد چشمهاش گفت:
- مگه دخترها با پسرها دوست عادی میشن؟
چشمک زدم:
- تو که باید داداشت رو بشناسی، اهل این حرفها نیست، تازه ازش قول گرفتم با منظور دیگهای باهام دوست نباشه.
مونس با نیش باز شده گفت:
- یعنی الان ما باهم یه اکیپیم؟
محکم بغلش کردم:
- اوهومممم.
***
- هپ هپ؟
- مگه بچهایم؟
- جرئت حقیقت؟
- حوصلش رو ندارم.
- گرگم به هوا؟
با آرنجم محکم کوبیدم به پهلوش و چشم غره رفتم. با مهدیار و مونس نیم ساعتی میشد مشغول فکر کردن راجعبه این بودیم که چه بازی انجام بدیم؟!
مهدیار که توی اون نیم ساعت هیچ حرفی نزده بود و فقط فکر کرده بود، درنهایت گفت:
- نظرتون با مشاعره چیه؟
غمگین گفتم:
- من زیاد شعر بلد نیستم.
- اشکالی نداره بیا من و تو یه گروه بشیم، مونس هم یه گروه، اون زیاد شعر بلده و کم نمییاره.
دستهام رو ذوق زده بهم کوبیدم:
- باشه.
مونس به دیوار پشتش تکیه داد و گفت:
- من اول شروع میکنم.
- خیلی خب.
- آسمان قسمت ما بود که بیبال شدیم
دل به فریاد سپردیم ولی لال شدیم
ما به این حنجره گفتیم که لب وا نکند
عاقبت پای سکوت دلمان چال شدیم.
شعرش چه قشنگ بود. من که شعر اونم با م بلد نبودم پس مهدیار گفت:
- من جمعه شبی گرفته و مأیوسم
ای مرگ بیا، دست تو را میبوسم
در اوج بهار عشق تو، سبز منم
پائیز شوی چو برگ ها میپوسم
مونس چشم به سقف دوخت:
- منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
از اونجایی که یه شعر بلد بودم و اون یه شعر هم با ن شروع میشد، سریع گفتم:
- نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
صدای قهَقهَ مهدیار و مونس رفت هوا. وا خب چیه؟ شعره دیگه.
مهدیار درحالی که اشک چشمهاش رو پاک میکرد گفت:
- نفس جان خیلی زحمت کشیدی، من این شعر رو تاحالا نشنیده بودم واقعا خفن بود.
و بعد خندهاش رو از سر گرفت.
- من و مهدیار باهم دوست شدیم.
با چشمهایی که دیگه جایی برای بزرگ شدن نداشت نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه دوتا دستهاش رو تو سرش کوبید:
- خاک به گورم، ش..شما چیکار کردین؟
وقتی فهمیدم منظورم از دوستی رو اشتباه متوجه شده، از ته دل خندیدم:
- وای دختر، تو چرا اینقدر منحرفی، بابا دوستی مثل دوستی من وتو، نه کمتر نه بیشتر.
با همون حالت گرد چشمهاش گفت:
- مگه دخترها با پسرها دوست عادی میشن؟
چشمک زدم:
- تو که باید داداشت رو بشناسی، اهل این حرفها نیست، تازه ازش قول گرفتم با منظور دیگهای باهام دوست نباشه.
مونس با نیش باز شده گفت:
- یعنی الان ما باهم یه اکیپیم؟
محکم بغلش کردم:
- اوهومممم.
***
- هپ هپ؟
- مگه بچهایم؟
- جرئت حقیقت؟
- حوصلش رو ندارم.
- گرگم به هوا؟
با آرنجم محکم کوبیدم به پهلوش و چشم غره رفتم. با مهدیار و مونس نیم ساعتی میشد مشغول فکر کردن راجعبه این بودیم که چه بازی انجام بدیم؟!
مهدیار که توی اون نیم ساعت هیچ حرفی نزده بود و فقط فکر کرده بود، درنهایت گفت:
- نظرتون با مشاعره چیه؟
غمگین گفتم:
- من زیاد شعر بلد نیستم.
- اشکالی نداره بیا من و تو یه گروه بشیم، مونس هم یه گروه، اون زیاد شعر بلده و کم نمییاره.
دستهام رو ذوق زده بهم کوبیدم:
- باشه.
مونس به دیوار پشتش تکیه داد و گفت:
- من اول شروع میکنم.
- خیلی خب.
- آسمان قسمت ما بود که بیبال شدیم
دل به فریاد سپردیم ولی لال شدیم
ما به این حنجره گفتیم که لب وا نکند
عاقبت پای سکوت دلمان چال شدیم.
شعرش چه قشنگ بود. من که شعر اونم با م بلد نبودم پس مهدیار گفت:
- من جمعه شبی گرفته و مأیوسم
ای مرگ بیا، دست تو را میبوسم
در اوج بهار عشق تو، سبز منم
پائیز شوی چو برگ ها میپوسم
مونس چشم به سقف دوخت:
- منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
از اونجایی که یه شعر بلد بودم و اون یه شعر هم با ن شروع میشد، سریع گفتم:
- نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
صدای قهَقهَ مهدیار و مونس رفت هوا. وا خب چیه؟ شعره دیگه.
مهدیار درحالی که اشک چشمهاش رو پاک میکرد گفت:
- نفس جان خیلی زحمت کشیدی، من این شعر رو تاحالا نشنیده بودم واقعا خفن بود.
و بعد خندهاش رو از سر گرفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: