- Aug
- 80
- 394
- مدالها
- 2
مونس که تو آشپزخونه مشغول خشک کردن ظرفها بود، بالاخره کارش تموم شد و اومد کنارم. دستش رو زیر چونش گذاشت و گفت:
- میگم نفس، یه چیزی بگم؟
نگاه به نگاهش دوختم و گفتم:
- جانم؟ بگو.
- فکر میکردم شما بالاشهر زندگی میکنید، اینطور نیست؟
نخواستم از زندگیمون چیزی بدونه به خاطر همین سربسته گفتم:
- اینجا خونه مادربزرگم هست، چندسالیه که فوت شده ولی من و مامانم گاهی اوقات میایم.
دروغ هم نگفتم، گاهی وقتها که با مامان خیلی دلمون میگرفت، میومدیم و با مرور خاطرات حالمون رو بهتر میکردیم. بعد از گذشت چهارسال، از فوت مامانبزرگ هنوز هم خونه همونجوری بود. یه حیاط بزرگ با درختهای
پرتقال و نارنج، یک حوض با کاشی های آبی... اونوقتها که مامانبزرگ زنده بود، حوض، محل شنای ماهیهای رنگارنگ بود اما بعد از مرگش ماهیها دیگه امیدی به زندگی نداشتن و همشون مردن.
نفس عمیق مونس من رو به خودم آورد. کمی دستدست کرد و درآخر هردوتا دستم رو گرفت:
- میدونی نفس؟ من تا الان هیچ دوستی نداشتم که باهاش صمیمی باشم. تمام دوستهای من بر میگرده به دوران مدرسهام که بعد از اون دیگه از همدیگه خبر نداریم و اونموقع هم درحد همکلاسی بودیم. خوشحال میشم اگه قبول کنی باهم دوست صمیمی بشیم، هوم؟
پیشنهادش من رو یاد بچههای دبستانی میانداخت که میخواستن دوست پیدا کنن.
شاید اگه هر موقع دیگهای بود کلی ذوق میکردم و پیشنهادش رو با کمال میل قبول میکردم اما، وقتی دوستهای چندین وچند سالم بعد از تموم اون ماجراها یه خبر ازم نگرفتن و نگفتن خرت به چند حالا چطور میتونستم با یه نفر دوست صمیمی باشم؟
اما با این حال نخواستم دلش رو بشکنم و با لبخند کجی گفتم:
- حتما.
اون هم که انگار خیلی خوشحال بود متوجه سردی کلامم نشد.
- میگم نفس، یه چیزی بگم؟
نگاه به نگاهش دوختم و گفتم:
- جانم؟ بگو.
- فکر میکردم شما بالاشهر زندگی میکنید، اینطور نیست؟
نخواستم از زندگیمون چیزی بدونه به خاطر همین سربسته گفتم:
- اینجا خونه مادربزرگم هست، چندسالیه که فوت شده ولی من و مامانم گاهی اوقات میایم.
دروغ هم نگفتم، گاهی وقتها که با مامان خیلی دلمون میگرفت، میومدیم و با مرور خاطرات حالمون رو بهتر میکردیم. بعد از گذشت چهارسال، از فوت مامانبزرگ هنوز هم خونه همونجوری بود. یه حیاط بزرگ با درختهای
پرتقال و نارنج، یک حوض با کاشی های آبی... اونوقتها که مامانبزرگ زنده بود، حوض، محل شنای ماهیهای رنگارنگ بود اما بعد از مرگش ماهیها دیگه امیدی به زندگی نداشتن و همشون مردن.
نفس عمیق مونس من رو به خودم آورد. کمی دستدست کرد و درآخر هردوتا دستم رو گرفت:
- میدونی نفس؟ من تا الان هیچ دوستی نداشتم که باهاش صمیمی باشم. تمام دوستهای من بر میگرده به دوران مدرسهام که بعد از اون دیگه از همدیگه خبر نداریم و اونموقع هم درحد همکلاسی بودیم. خوشحال میشم اگه قبول کنی باهم دوست صمیمی بشیم، هوم؟
پیشنهادش من رو یاد بچههای دبستانی میانداخت که میخواستن دوست پیدا کنن.
شاید اگه هر موقع دیگهای بود کلی ذوق میکردم و پیشنهادش رو با کمال میل قبول میکردم اما، وقتی دوستهای چندین وچند سالم بعد از تموم اون ماجراها یه خبر ازم نگرفتن و نگفتن خرت به چند حالا چطور میتونستم با یه نفر دوست صمیمی باشم؟
اما با این حال نخواستم دلش رو بشکنم و با لبخند کجی گفتم:
- حتما.
اون هم که انگار خیلی خوشحال بود متوجه سردی کلامم نشد.
آخرین ویرایش: