جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بگو هوامو داری] اثر «حنانه عامریان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hana_21_96 با نام [بگو هوامو داری] اثر «حنانه عامریان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,165 بازدید, 69 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بگو هوامو داری] اثر «حنانه عامریان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hana_21_96
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

نظرتون راجب رمانم چیه؟🦋❤

  • عالی

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
مونس که تو آشپزخونه مشغول خشک کردن ظرف‌ها بود، بالاخره کارش تموم شد و اومد کنارم. دستش رو زیر چونش گذاشت و گفت:
- میگم نفس، یه چیزی بگم؟
نگاه به نگاهش دوختم و گفتم:
- جانم؟ بگو.
- فکر می‌کردم شما بالاشهر زندگی می‌کنید، این‌طور نیست؟
نخواستم از زندگیمون چیزی بدونه به خاطر همین سربسته گفتم:
- این‌جا خونه مادربزرگم هست، چندسالیه که فوت شده ولی من و مامانم گاهی اوقات میایم.
دروغ‌ هم نگفتم، گاهی وقت‌ها که با مامان خیلی دلمون می‌گرفت، میومدیم و با مرور خاطرات حالمون رو بهتر می‌کردیم. بعد از گذشت چهارسال، از فوت مامان‌بزرگ هنوز هم خونه همون‌جوری بود. یه حیاط بزرگ با درخت‌های
پرتقال و نارنج، یک حوض با کاشی های آبی... اون‌وقت‌ها که مامان‌بزرگ زنده بود، حوض، محل شنای ماهی‌های رنگارنگ بود اما بعد از مرگش ماهی‌ها دیگه امیدی به زندگی نداشتن و همشون مردن.
نفس عمیق مونس من رو به خودم آورد. کمی دست‌دست کرد و درآخر هردوتا دستم رو گرفت:
- می‌دونی نفس؟ من تا الان هیچ دوستی نداشتم که باهاش صمیمی باشم. تمام دوست‌های من بر می‌گرده به دوران مدرسه‌ام که بعد از اون دیگه از هم‌دیگه‌ خبر نداریم و اون‌موقع هم درحد هم‌کلاسی بودیم. خوش‌حال میشم اگه قبول کنی باهم دوست صمیمی بشیم، هوم؟
پیشنهادش من رو یاد بچه‌های دبستانی می‌انداخت که می‌خواستن دوست پیدا کنن.
شاید اگه هر موقع دیگه‌ای بود کلی ذوق می‌کردم و پیشنهادش رو با کمال میل قبول می‌کردم اما، وقتی دوست‌های چندین وچند سالم بعد از تموم اون ماجرا‌ها یه خبر ازم نگرفتن و نگفتن خرت به چند حالا چطور می‌تونستم با یه نفر دوست صمیمی باشم؟
اما با این حال نخواستم دلش رو بشکنم و با لبخند کجی گفتم:
- حتما.
اون هم که انگار خیلی خوش‌حال بود متوجه سردی کلامم نشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
بالاخره زمان رفتن فرا رسید. مادر مونس تند‌تند می‌گفت:
- هروقت این‌طرف‌ها اومدین‌، مارو یادتون نره، خوش‌حال می‌شیم بازم درخدمتتون باشیم.
تو دلم پوزخند زدم، بی‌چاره نمی‌دونست ما دیگه این‌جا موندگاریم.
وارد خونه که شدیم، موجی از غم، سردی وبی‌چارگی بهمون هجوم آورد. مادرم که انگار توی این دنیا زندگی نمی‌کرد. نارین رو دست من داد و رفت گوشه خونه نشست و به دیوار روبه‌روش زل زد. سخت بود براش عزای شوهری رو بگیره که زن دیگه‌ای رو به اون ترجیح داده. همه چیز انگار رو دور تند بود. خبر فوت بابا از پشت تلفن و از حال رفتن مامان‌. اومدن اون زن به خونه و تحقیر کردن و بیرون انداختنمون. بابا چطور تونست همه چیز رو به اسم زنی بزنه که شیطان صفتیش از ده فرسخی پیدا بود؟! نارین کوچولوی من چه گناهی داشت که دنیا نیومده این همه سختی رو باید تحمل می‌کرد؟ اگه من دوران کودکی خوبی داشتم، یعنی نارین از همین هم محروم بود؟
رخت‌خواب‌ها رو پهن کردم و روبه مامان گفتم:
- مامانی؟ بیا بخواب قربونت برم.
و مامان که معلوم بود اصلاً تو این دنیا نیست، بی‌حواس باشه‌ای گفت.
نارین رو کنارم خوابوندم و با دست شروع کردم به نوازش کمر کوچولوش و به آینده‌ای فکر کردم که هیچ جوره نمی‌شد پیش‌بینی کردش... .
با صدای پرنده‌ها چشم باز کردم. خمیازه بلند بالایی کشیدم و تازه موقعیتم رو درک کردم. خونه مادربزرگ، با کاغذ دیواری‌های قهوه‌ای رنگ و قدیمی... پنجره‌های بزرگ و رِیلی‌. سر چرخوندم و دنبال مامان و نارین گشتم. صدای بهم خوردن ظرف‌ها از آشپزخونه میومد. حتما نارین هم همون‌جا بود. با کلیپس بنفشم موهام رو بستم و راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم. صدای بالا کشیدن دماغ و زمزمه‌های آروم مامان توجهم رو جلب کرد:
- آخ خدایا، خ*یانت‌ کرد، قبول‌. من رو نمی‌‌خواست، قبول. براش کم بودم، قبول. چرا اَزمون گرفتیش. با همه بدی‌هاش حداقل می‌دونستم یه سایه بالاسرم دارم. حق من این بود خدایا؟ کم بی‌کسی کشیدم؟ چرا باید روز بعد خاک‌سپاری شوهرم همچین اتفاقی بیوفته... نشستی گفتی این بلا کمشه که یک دفعه هرچی بلا بود ریختی روسرم؟ بلا رو دادی صبرشم خودت بده خدایا تحمل این همه درد رو ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
دلم آتیش گرفت براش. رفتم محکم ب*غلش کردم و گفتم:
- الهی نفس پیش‌مرگت بشه مامانی چرا با خودت این‌طوری می‌کنی؟ کی گفته تو واسه بابا کم بودی؟ بابا زن مثل تو هیچ وقت نمی‌تونست پیدا کنه. آدما تو زندگیشون خطا می‌کنن، خطای بابا خیلی بزرگ و بد بود ولی دلیل نمیشه که تو خوب نبودی. مامانی نمیگم گریه نکن چون خودمم دلم می‌خواد بشینم به حال این وضعمون کلی گریه کنم اما اوضاع همین‌جوری نمی‌مونه. فقط باید قوی باشیم. وناخوداگاه یه قسمت از آهنگ‌ همین‌جوری نمی‌مونه معین تو ذهنم پلی شد:
[دل اِی تنهای ویرونه
رو سقفت سیل بارونه
گلستون می‌شه این خونه
همین‌جوری نمی‌مونه]
محکم تر تو آغوشم گرفتمش و هردو باهم زدیم زیر گریه:
[دل اِی درگیر دل‌شوره
که چشم عاشقت کوره
نگو روز‌های خوش دوره
همین‌جوری نمی‌مونه]
من و مامان تصمیم گرفته بودیم قوی باشیم. نمی‌شد غصه نخورد، نمیشد گریه نکرد، نمی‌شد خوش‌حال بود.ولی، قطعاً یه روز زندگی روی خوشش رو به ما نشون می‌داد.
من خودم رو با کتاب‌هام سرگرم می‌کردم تا کمتر فکر کنم و مامان‌هم دوباره کارش رو توی بیمارستان و مطب شروع کرد‌. از لحاظ مالی دچار مشکل نمی‌شدیم چون مامان متخصص زنان بود و حقوقش خوب بود. فقط جای خالی یه مرد، یه تکیه گاه محکم، یه کسی به اسم پدر تو زندگی من و نارین و همسر تو زندگی‌ مامان خیلی خالی بود... بابا وقتی زنده بود و نفس می کشید، زیاد واسمون وقت نمی‌ذاشت، همیشه درگیر کار بود و محبتش رو ازمون دریغ می‌کرد. ولی... مهم این بود، که می‌دونستیم یه تیکه‌گاه داریم، حالا هرچقدر هم که می‌خواست بد باشه! می‌دونستم اگه یه روزی یکی مزاحمم بشه یا اذیتم کنه، قدرت بابام رو به رخش می‌کشم و از سر خودم بازش می‌کنم اما الان...
دایی همراه زنش رفته بود سوئیس. از هیچی خبر نداشت، که اگر هم داشت کار زیادی از دستش بر نمی‌اومد. توی این روز‌های سخت مهم‌ترین درسی که گرفتم این بود:
《هیچکس جز خودت مهم نیست》
و هر روز بیشتر و بیشتر درکش می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
مامان بیمارستان بود و فقط من و نارین خونه بودیم. روز‌های اول یه خورده می‌ترسیدم اما مثل تمام اتفاق‌های زندگیم بهش عادت کردم. آخرین تست رو زدم و تصمیم گرفتم برم حموم. نارین خواب بود و نگرانی بابتش نداشتم. مدت زیادی تو حموم بودم . دیگه داشتم کم‌کم بیرون‌ می‌رفتم که سرم درد گرفت و چشم‌هام هم وضوحش رو از دست داد. سریع حوله رو پوشیدم و بیرون رفتم.کنار نارین نشستم، ب*غلش کردم و تکونش دادم اما هیچ عکس العملی نشون نداد‌. حال خودم هم هر لحظه بدتر میشد. سریع مانتو سورمه‌ای رنگم رو با ساپورت مشکی پوشیدم. نارین رو تو بغلم گرفتم و از خونه زدم بیرون. تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم می‌رسید، کمک خواستن از مونس این‌ها بود. این‌قدر هول شده بودم که حتی یادم نبود به اورژانس زنگ بزنم. گریه می‌کردم و می‌دویدم. وقتی رسیدم در خونشون، محکم در ‌زدم و زنگ رو فشار‌دادم. مونس وحشت زده اومد بیرون‌، به محض این‌که در رو باز کرد پریدم تو حیاط و با گریه جیغ زدم:
_ تورو خدا به دادم برس مونس، نارین داره از دست میره.
و از شدت ضعف کف حیاط نشستم‌. مامان مونس که صدای گریه من رو شنیده بود، از خونه اومد بیرون و گفت :
- دخترم، آروم باش، بگو چی‌شده؟
با هق‌هق گفتم:
- گاز... گازگرفته‌اش.
سریع نارین رو از بغلم بیرون کشید و رو به مونس فریاد زد:
- زنگ بزن اورژانس.
خودش هم بلافاصله به نارین تنفس مصنوعی داد. اورژانس اومد و من و دُربانو سوار ماشین شدیم. نارین رو سریع بردن تو بخش مخصوص و در رو بستن.
مثل مرده ها نشستم رو صندلی بیمارستان و مامان مونس هم کنارم نشست. دستش رو کنار شونم حلقه کرد و گفت:
- دورت بگردم گلم، غصه نخور خوب میشه ایشالا.
اما حال من بدتر از اونی بود که این حرف‌ها روم تاثیری بزاره. بعد از بیست دقیقه دکتر از اون اتاق لعنتی بیرون اومد‌. سریع از جام بلند شدم و رفتم کنارش، با بغض گفتم:
- آقای دکتر خواهرم زندس؟
دکتر نرم خندید:
- آره دخترم چرا زنده نباشه؟ خداراشکر درجه و مدت زمانی که خواهرتون در معرض گاز مونوکسید بود، زیاد نبوده به خاطر همین الان حالش خوبه و مشکلی نداره، تنفس مصنوعی که اون خانم هم بهش داد کمک بزرگی بهش کرده.
اشک چشم‌هام رو پاک کردم:
- آخه اون خیلی کوچیکه.
لبخندش رو پر‌رنگ تر کرد:
- گفتم که حالش خوبه، اصلاً می‌خوای برو ببینش تا خیالت راحت بشه.
با ذوق خندیدم و گفتم:
- جدی؟ میشه برم ببینمش آقای دکتر؟
البته‌ای گفت و با پرستار کنارش صحبت کرد و از کنارمون دور شد.
پرستار با مهربونی گفت:
- دنبالم بیا عزیزم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
راه افتادم سمت تختی که یه موجود کوچولو به نام نارین روش خوابیده بود. آخ بمیرم برای خواهرم. رو صندلی کنارش نشستم و دست کوچولوش رو تو دستم گرفتم. اشک‌هام رو صورتم جاری شد:
- نارینم؟ می‌دونستی اگه چیزیت میشد آبجی نفست می‌مرد؟ دردت به جونم چرا این‌جوری شد آخه؟
و تند تند پشت دست سفیدش رو بوسیدم.
از اتاق بیرون رفتم و چشمم به دُربانو افتاد. بی‌چاره به خاطر من چه‌قدر تو زحمت افتاده بود، رفتم سمتش و محکم بغلش کردم:
- ببخشید تورو خدا دُربانو، خیلی تو زحمت افتادین، شرمندتون شدم.
اون هم دستش رو دورم حلقه کرد:
- چه زحمتی عزیزم، شما رحمتی گلم.
لبخندی زدم و ازش جدا شدم.
دُربانو گفت:
- نفس جان، از بین حرف‌های اون شب مادرت متوجه شدم پزشکه. بهتره بهش زنگ نزنی فعلا و بیای خونه ما با نارین. این‌جوری بنده خدا نگران میشه و از کار وزندگی میوفته.
سریع گفتم:
- نه نیازی نیست، می‌ریم خونه خودمون.
اخم کرد:
- داری ناراحتم می‌کنی‌ ها! برو زنگ بزن بچه جون.
خندیدم و چشمی گفتم.
اینطور شد که من و نارین ناهار رو مهمون خونه دُربانو شدیم. نزدیک ظهر بود که زنگ در به صدا دراومد. مونس دستشویی بود و دُربانو هم معلوم بود دستش گیره که با صدای بلندی گفت:
- نفس جان، بی زحمت اون در رو واسه مهدیار باز کن.
چشمی گفتم و سمت حیاط راه افتادم. در رو که باز کردم مهدیار رو همراه یه پسر خیلی خوشتیپ دیدم. انصافاً خود مهدیار هم قیافش خوب بود ولی اون پسره، هیکل ورزشکاری و قد خیلی بلندی داشت‌. با نگاه متعجبشون سریع کنار کشیدم و گفتم:
- سلام، بفرمایید.
سلام زیر لبی گفتن و داخل اومدن. دستی به صورتم کشیدم. خدایا من الان چیکار کنم؟ خود مهدیار کم بود، دوستش هم اضافه شد؟ خب خجالت می‌کشم‌. مونس، که فکر کنم تازه از دستشویی اومده بود بیرون خودش رو با دو رسوند تو اتاق تا روسریش رو بپوشه. چند بار هم نزدیک بود با مغز بره تو دیوار. بنظرم واسه یه روسری پوشیدن نباید انقدر خودش رو داغون می‌کرد. مهدیار و اون پسر خوشتیپه به پشتی کنار طاقچه تکیه داده بودن و داشتن صحبت می‌کردن‌. دُربانو، مونس و مهدیار رو صدا زد تا سفره رو پهن کنن. سریع بلند شدم و رفتم طرف دُربانو.
- دُربانو، آقا مهدیار خسته‌ان، بزارید من کمکتون کنم.
دُربانو ترشی لیته رو توی ظرف‌های برگی شکل ریخت و گفت:
- نه جونم، برو بشین، مهدیار کار هرروزشه. بالاخره کارِ خونه که فقط واسه زن نیست اون‌هم باید یه کمکی کنه؟
لبخندی به این روشن‌فکریش زدم.
- چشم دُربانو، ولی اگه کاری داشتین حتماً صدام کنید.
دُربانو که مشغول چیدن برگی‌ها تو سینی بود، سری تکون داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
ناهار رو با صدای حرف زدن و خنده مهدیار با دوستش سپهر تموم کردیم. سپهر علاوه بر تمام ویژگی‌های خاص ظاهریش، خیلی هم خوش اخلاق بود. نمونه یک انسان کامل. با اصرار‌های زیاد من بالاخره دُربانو قبول کرد یه کار به من بده، که چیزی نبود جز کار شریف سفره پاک کردن. با دقت داشتم کارم رو انجام می‌دادم که مهدیار مخاطب قرارم داد:
- نفس خانوم؟
سربلند کردم و هول شده گفتم:
- هوم؟ یعنی... بله؟
تک سرفه‌ای کرد و گفت:
- از مونس شنیدم رشتتون تجربیه درسته؟
وا خب وقتی مونس گفته یعنی حتماً درسته دیگه. پلک زدم و بله آرومی گفتم. دست گذاشت رو شونه سپهر و گفت:
- این آقا سپهر ما قصد ادامه تحصیل داره، رشتش هم مثل شما تجربی بوده. از کلاس یازدهم دیگه ادامه نداده. می‌تونید کمکش کنید؟
گنگ نگاهش کردم. خب چرا کلاس نمی‌ره؟
سری به افکارم تکون دادم و گفتم:
- اگه کمکی از دستم بر بیاد حتماً.
سپهر با صدای خاصش گفت:
- لطف بزرگی در حقم انجام می‌دید.
با این‌که اصلاً راضی به کمک کردنش نبودم خواهش می‌کنمی گفتم. آخه چرا من باید به کسی که یه بار بیشتر ندیدمش درس یاد بدم؟
سپهر عزم رفتن کرد و روبه مهدیار گفت:
- داداش پس ساعت چهار مغازه می‌بینمت.
مهدیار سری تکون داد:
- باشه داداش، خدا به همرات‌.
بعد از این‌که سپهر رفت، دُربانو مهدیار رو صدا زد تو اتاق، خیلی یواش حرف می‌زدن اما تقریباً می‌شنیدم چی میگن.
دُربانو: مهدیار، این پسره رو واسه چی برداشتی آوردی، یه بار به بهونه سر زدن به من میاد خونه، یه بار میگی خودم دعوتش کردم، چه خبره؟
مهدیار: مادرِ من، من مثل چشم‌هام به این پسر اعتماد دارم، خیالتون راحت باشه. خودتون که می‌دونید سراین قضایا من از شما حساس‌ترم، اگه روش شناخت نداشتم، صدسال پاش رو به خونمون باز نمی‌کردم‌.
دُربانو: خلاصه از ما گفتن بود، حواست باشه مادر، تو این دوره زمونه آدم به چشم خودش هم نمی‌تونه اعتماد کنه.
مهدیار: رو چشمم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
اون روز با همه خوبی‌ها و بدی‌هاش تموم شد. وقتی شب مامان برگشت و قضیه رو بهش گفتم. فقط گریه می‌کرد و من و نارین رو بغل می‌کرد.
رابطه‌ام کم‌کم داشت با مونس صمیمی‌تر میشد طوری که چند بار تصمیم گرفتم، درد و دل کنم باهاش و از ماجراهایی که تو زندگیم اتفاق افتاده بگم، اما میونه راه منصرف می‌شدم.
نارین روی پام بود و داشتم مثل شیرکاکائو تکونش می‌دادم که صدای گوشیم باعث شد از سرعتم کم کنم. گوشی رو برداشتم و چشمم روی اسم مونس ثابت موند. یعنی چیکار داره باهام؟ آیکون سبز رو لمس کردم:
- الو؟ سلام.
- سلام، نفس جونم خوبی؟
- ممنون گلم، تو خوبی؟ خانواده خوبن؟
- قربونت، راستش نفس، من امروز حوصلم خیلی سررفته، دلم می‌خواد برم بازار، گفتم یه زنگ به تو هم بزنم.
- مونس جون، می‌دونی که مامانم سرکاره و نارین روهم که تنها نمی‌شه بزارم خونه.
- خب نارین رو بیار. کالسکه که داره، نداره؟
- چرا داره، نمی‌دونم، نمیشه بزاری فردا که مامانم خونس؟
- آخه می‌دونی، مهدیار ناهار نیومد خونه سرش خیلی شلوغ بود‌، میخوام براش غذا ببرم، به‌قول مامانم، ما به این پسر نرسیم خودش، اصلاً حواسش به سلامتیش نیست.
و شروع کرد به خندیدن. کلافه نگاهی به نارین که بهم زل زده بود انداختم.
- خیلی خب تا نیم ساعت دیگه آماده‌ام.
- قربونت برم، کاری نداری؟
- نه گلی‌ خدانگهدار
- خداحافظ
تا نارین ساکت بود و گریه نمی‌کرد رفتم سروقت لباس‌هام تا حاضر بشم. مانتو کوتاه مشکیم رو، همراه شال مشکی پوشیدم‌. برای این‌که چهره‌ام از بی روحی دربیاد، یه خط چشم نازک و یه رژ کم‌رنگ صورتی هم زدم.
و بعد از آماده کردن نارین، از خونه بیرون زدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
مونس سر کوچه ایستاده بود و منتظر من بود. با دیدنم دستش رو بلند کرد و شروع به تکون دادنش کرد. منم لبخند دندون نمایی زدم و مثل خودش دستم رو تکون دادم.
مونس چهره ساده و در عین حال زیبایی داشت.
عضوی از صورتش که توجه آدم رو خیلی جلب می‌کرد چشم‌های درشت و سبز رنگش بود. چشم های برادرش هم به همین رنگ اما با سایز کوچیک تر بود. مونس خم شد روی کالسکه و یه بوس‌ آب‌دار روی صورت نارین کاشت و گفت:
- چقد نازی تو آخه دورت بگردم.
خندیدم و خدانکنه‌‌ای گفتم. مسیر مکانیکی مهدیار رو در پیش گرفتیم. مونس سنگ جلوی پاش رو به طرفی پرت کرد و گفت:
- چخبر از درس‌ها؟ آماده کنکور هستی؟
آماده؟ راستش نبودم، به هیچ‌وجه! مثلاً کسی که هدفش پزشکی هست با روزی چهار/ پنج ساعت درس خوندن می‌تونه به هدفش برسه؟ معلومه که نه. در جوابش گفتم:
- آماده‌‌ی آماده که نه ولی خب می‌خونم دیگه ببینم چی میشه.
دستش رو انداخت دور گردنم:
- مطمئنم رفیق من از پس همه‌چی برمیاد، غمت نباشه.
- مرسی عزیزم.
کمی ادای فکر کردن درآوردم و گفتم:
- مونس؟ تو درست رو دیگه ادامه ندادی نه؟
چهرش غمگین شد:
- سال کنکورم بابام فوت شد، دیگه اصلا نتونستم تمرکز کنم، از یه طرفم با رفتن بابا مشکل مالیمون خیلی زیاد شد و از پس هزينه‌هاش بر نمی‌اومدیم‌.
چه‌قدر سرنوشت مونس مثل من بود‌.‌.. اما حداقل ما مشکل مالی نداشتیم. دستش رو گرفتم:
- خدا‌رحمتش کنه پدرت رو، خب اگه الان اوضاعتون بهتره چرا ادامه نمی‌دی؟ هر آدمی یه بار باید دانشگاه رفتن رو تجربه کنه.
پوفی کشید:
- راستش حس‌می‌کنم مغزم کشش نداره واسه درس خوندن.
- امسال که دیگه وقتی نمونده کنکور بدی، ولی حتما بهش فکر کن، به این فکر کن سال دیگه... .
مکث کردم.
- رشتت ریاضی بود؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد‌.
- به این فکر کن سال دیگه، مهندسی قبول بشی و بعد از اونم بری سرکار. مستقل بودن خیلی خفنه.
مونس دستی به چشم‌های نم‌زده‌اش کشید:
- خیلی خوبی، نفس، خیلی.
تعظیم کوتاهی کردم و گفتم:
- چاکر داداش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
بالاخره بعد از کلی گپ زدن و خندیدن، رسیدیم مکانیکی. سر در مغازه نوشته بود‌. [ مکانیکی و زیروبند سازی مهر]. مونس قبلاً گفته بود که اسم مغازه ترکیب اول اسم مهدیار و آخر اسم سپهر هست. مونس با صدای ظریفش مهدیار رو صدا زد:
- داداش مهدیار؟
مهدیار تا چشمش به ما افتاد سریع کار رو دست سپهر سپرد و اومد طرف ما.
- به‌به سلام آبجی خانوم، راه‌گم کردین؟
و بعد رو به من گفت:
- خوبین شما؟
ممنونم آرومی گفتم.
مونس غذا رو طرف مهدیار گرفت و گفت:
- این غذا رو مامان فرستاد، ناهار خونه نیومدی دلش طاقت نیاورد و من رو پیک شما کرد.
مهدیار خندید:
- دست جفتتون درد نکنه. دستم سیاهه آبجی یه میز کوچیک تو مغازه هست بیا بزارش اون‌‌جا.
مونس دنبال مهدیار رفت و منم همون‌جا به انتظارش ایستادم. سپهر که کارش تموم شده بود نگاهی بهم انداخت و سرش رو تکون داد‌. منم مثل خودش سرم رو تکون دادم.
دستش رو شست و اومد طرفم.
- نفس خانوم، شرمنده، یه سوال داشتم.
- بفرمایید.
- راستش دنبال کتاب تست خوبم ولی نمی‌دونم چی خوبه؟ میشه شما بگید از چه منبع هایی استفاده می‌کنید؟
نگاهی به چشم‌هاش کردم و گفتم:
- راستش من بیشتر کتاب‌هام رو خیلی سبز گرفتم. دیگه بستگی به سطحتون داره. من راضیم ازشون.
دستی به صورتش کشید:
- درسته، خیلی ممنونم.
مهدیار و مونس بیرون اومدن. مهدیار سرش رو پرسشی روبه سپهر، به منظور این‌که چی‌ میگی تکون داد. بگو فضولی؟ والا‌.
سپهر خندید:
- داشتم از نفس خانوم راجب منبع‌های کتاب تست سوال می‌پرسیدم.
مهدیار سر تکون داد و لبخند زد. کمی این پا و اون پا کرد و روبه سپهر گفت:
- داداش حواست به مغازه هست من یه سر تا پیش همتی برم؟
سپهر گفت:
- خیالت تخت داداش برو.
و این‌طور شد که مهدیار با ما همراه شد. به گفته مونس باید چند قلم جنس واسه مغازه می‌خرید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
مهدیار پشت سر من ومونس راه می‌اومد. با رسیدن به اولین بوتیک، مونس دستم رو کشید و پشت ویترین ایستاد. چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
- دستم رو شکستی نامرد.
نیشش رو باز کرد و چیزی نگفت. مهدیار هم به جمعمون اضافه شد. مونس برگشت طرفش.
- داداش؟ کار نداری مگه؟
مهدیار چشم‌هاش گرد شد.
- یعنی این‌قدر دلت می‌خواد من برم؟
مونس چشم‌هاش رو تو حدقه چرخوند.
- نه داداشم، فقط جمع دخترونه‌اس دیگه.
مهدیار دست دور شونه مونس انداخت.
- زنگ زدم به فروشنده، گفت مغازه‌اش یه ربع دیگه باز میشه، میرم نگران نباش، البته اگه راحت نیستین من برم جای دیگه.
هم‌زمان با مونس گفتیم:
- نه، مشکلی نیست.
وارد مغازه شدیم. تنوع رنگ مانتو ها خیلی زیاد بود‌. اما به پای بوتیک‌های بازارِ تجریش نمی‌رسید.
مونس یه مانتو بنفش رنگ انتخاب کرد و گفت:
- نفس؟ داداش؟ قشنگه؟
از نظر من مدلش زیاد جالب نبود. اما گفتم:
- اره خوبه، مهم نظرخودته‌.
مهدیار هم حرف من رو تایید کرد.
(مهدیار)
می‌دیدم که نفس زیاد علاقه به مانتو‌های اون‌جا نشون نمی‌ده. نه این‌که بخواد کلاس بزاره یا خودش رو بالاتر بدونه. اما خب، حتما همیشه از مرکز خرید خاصی خرید می‌کنه دیگه. توجهم رو یه مانتو فیروزه‌ای رنگ جلب کرد. بَسی خوشگل بود. سلیقه من و مونس خیلی باهم فرق داشت و قطعا خوشش از مدل مانتو نمی‌اومد‌. اما باز هم پیشنهادش رو دادم.
- مونس؟ این مانتو قشنگه، نه؟
مونس بد نیستی گفت ولی نفس اومد کنارم و به مانتو اشاره کرد.
- این‌که خیلی خوشگله مونس. به نظرم این‌هم بخر‌.
مونس متفکر نگاهش رو به مانتو دوخت.
- راستش زیاد خوشم نیومده. خب اگه دوسش داری چرا خودت نمی‌خریش؟
نفس مانتو رو از رگال برداشت و با دقت نگاهش کرد. بعد رو به فروشنده گفت آقا این سایز چهل هست ، سایز سی و شش رو از این مدل دارین؟
فروشنده گفت:
- همین رنگ مد نظرتونه؟
نفس، سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و بعد از این‌که فروشنده مانتو رو بهش داد، وارد اتاق پرو شد. نفس رو یه لحظه با اون مانتو تصور کردم. قطعا مانتو به خاطر پوست روشنی که داشت خیلی بهش می‌اومد. سرم رو تکون دادم. این چه فکریه من می‌کنم؟ به من چه، مانتو تو تن دختر مردم چه شکلیه؟!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین