- Aug
- 80
- 394
- مدالها
- 2
دست مونس رو گرفتم و در گوشش گفتم:
- شنیدم یه بنده خدایی روحیهاش خرابه، گفتم بیام درستش کنم.
اشک تو چشمهاش حلقه زد:
- یع... یعنی به خاطر من اومدی اینجا؟
رو تخت چوبی حیاطشون نشستم:
- نه! واسه اصغر آقا خدا بیامرز اومدم.
خندید:
- نفس، قربونت برم یا چی؟
- یا چی! بشین تعریف کن ببینم.
تو این مدت مهدیار شبیه سکتهای ها زل زده بود بهمون. یکدفعه یاد خوابم افتادم. مهدیار! سپهر! عشقِ من! سرم رو تکون دادم. یه خواب مسخره بی سر و ته بود دیگه؟
مونس رو به مهدیار گفت:
- داداش میشه بری داخل؟
مهدیار سری تکون داد و تنهامون گذاشت. خوشم از این اخلاقش میاومد. خوب میفهمید آدمها چه موقع احتیاج به تنهایی دارن و چیز اضافهای نمیپرسید. پسرِ با درکِ مهربونِ عصبی.
مونس چادرش رو لبه تخت گذاشت و کنارم نشست:
- یادته گفتم عاشق شدم؟
- یادمه.
- یادته گفتم یکی دیگه رو دوست داره؟
- یادمه.
- این مدت تمرکزی رو درسم نداشتم. همه فکر و ذکرم شده بود. شمارهاش رو هرجوری بود پیدا کردم و دیشب بهش پیام دادم تا خیالم برای همیشه راحت بشه و بتونم فراموشش کنم.
متعجب سرم رو ستمش چرخوندم:
- چیکار کردی؟
- براش نوشتم، میخوام از ذهن و قلبم پاکت کنم. طرف رو اونقدری دوست داری که من برای داشتنت نجنگم؟ نوشت چهقدر آدم حقیری هستی که یک بار جواب رد شنیدی و بازم داری پیام میدی، وقتی یه بار گفتم نمیخوامت یعنی باب دلم نیستی دیگه!
میدونی نفس؟ دلم شکست! غرورم خورد شد.
منی که تو عمرم به خودکشی فکر نکرده بودم دلم خواست خودم رو بکشم. اما گفتم واسه کی؟ کسی که تحقیرت کرد؟ اون لیاقت داشتن من رو نداشت مگه نه؟!
بمیرم برای دل خواهرم. چی کشیده بود. از آدمهایی که عشق رو به سخره میگیرن حالم بهم میخوره! عاشق نبودم اما درد مونس رو نه درحد خودش اما میتونستم درک کنم.
- شنیدم یه بنده خدایی روحیهاش خرابه، گفتم بیام درستش کنم.
اشک تو چشمهاش حلقه زد:
- یع... یعنی به خاطر من اومدی اینجا؟
رو تخت چوبی حیاطشون نشستم:
- نه! واسه اصغر آقا خدا بیامرز اومدم.
خندید:
- نفس، قربونت برم یا چی؟
- یا چی! بشین تعریف کن ببینم.
تو این مدت مهدیار شبیه سکتهای ها زل زده بود بهمون. یکدفعه یاد خوابم افتادم. مهدیار! سپهر! عشقِ من! سرم رو تکون دادم. یه خواب مسخره بی سر و ته بود دیگه؟
مونس رو به مهدیار گفت:
- داداش میشه بری داخل؟
مهدیار سری تکون داد و تنهامون گذاشت. خوشم از این اخلاقش میاومد. خوب میفهمید آدمها چه موقع احتیاج به تنهایی دارن و چیز اضافهای نمیپرسید. پسرِ با درکِ مهربونِ عصبی.
مونس چادرش رو لبه تخت گذاشت و کنارم نشست:
- یادته گفتم عاشق شدم؟
- یادمه.
- یادته گفتم یکی دیگه رو دوست داره؟
- یادمه.
- این مدت تمرکزی رو درسم نداشتم. همه فکر و ذکرم شده بود. شمارهاش رو هرجوری بود پیدا کردم و دیشب بهش پیام دادم تا خیالم برای همیشه راحت بشه و بتونم فراموشش کنم.
متعجب سرم رو ستمش چرخوندم:
- چیکار کردی؟
- براش نوشتم، میخوام از ذهن و قلبم پاکت کنم. طرف رو اونقدری دوست داری که من برای داشتنت نجنگم؟ نوشت چهقدر آدم حقیری هستی که یک بار جواب رد شنیدی و بازم داری پیام میدی، وقتی یه بار گفتم نمیخوامت یعنی باب دلم نیستی دیگه!
میدونی نفس؟ دلم شکست! غرورم خورد شد.
منی که تو عمرم به خودکشی فکر نکرده بودم دلم خواست خودم رو بکشم. اما گفتم واسه کی؟ کسی که تحقیرت کرد؟ اون لیاقت داشتن من رو نداشت مگه نه؟!
بمیرم برای دل خواهرم. چی کشیده بود. از آدمهایی که عشق رو به سخره میگیرن حالم بهم میخوره! عاشق نبودم اما درد مونس رو نه درحد خودش اما میتونستم درک کنم.
آخرین ویرایش: