جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بگو هوامو داری] اثر «حنانه عامریان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hana_21_96 با نام [بگو هوامو داری] اثر «حنانه عامریان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,154 بازدید, 69 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بگو هوامو داری] اثر «حنانه عامریان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hana_21_96
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

نظرتون راجب رمانم چیه؟🦋❤

  • عالی

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
دست مونس رو گرفتم و در گوشش گفتم:
- شنیدم یه بنده خدایی روحیه‌اش خرابه، گفتم بیام درستش کنم.
اشک تو چشم‌هاش حلقه زد:
- یع... یعنی به خاطر من اومدی این‌جا؟
رو تخت چوبی حیاطشون نشستم:
- نه! واسه اصغر آقا خدا بیامرز اومدم.
خندید:
- نفس، قربونت برم یا چی؟
- یا چی! بشین تعریف کن ببینم.
تو این مدت مهدیار شبیه سکته‌ای ها زل زده بود بهمون. یک‌دفعه یاد خوابم افتادم. مهدیار! سپهر! عشقِ من! سرم رو تکون دادم. یه خواب مسخره بی‌ سر و ته بود دیگه؟
مونس رو به مهدیار گفت:
- داداش میشه بری داخل؟
مهدیار سری تکون داد و تنهامون گذاشت. خوشم از این اخلاقش می‌اومد. خوب می‌فهمید آدم‌ها چه موقع احتیاج به تنهایی دارن و چیز اضافه‌ای نمی‌پرسید‌. پسرِ با درکِ مهربونِ عصبی.
مونس چادرش رو لبه تخت گذاشت و کنارم نشست‌:
- یادته گفتم عاشق شدم؟
- یادمه.
- یادته گفتم یکی دیگه رو دوست داره؟
- یادمه.
- این مدت تمرکزی رو درسم نداشتم. همه فکر و ذکرم شده بود. شماره‌اش رو هرجوری بود پیدا کردم و دیشب بهش پیام دادم تا خیالم برای همیشه راحت بشه و بتونم فراموشش کنم.
متعجب سرم رو ستمش چرخوندم:
- چی‌کار کردی؟
- براش نوشتم، می‌خوام از ذهن و قلبم پاکت کنم. طرف رو اون‌قدری دوست داری که من برای داشتنت نجنگم؟ نوشت چه‌قدر آدم حقیری هستی که یک بار جواب رد شنیدی و بازم داری پیام میدی، وقتی یه بار گفتم نمی‌خوامت یعنی باب دلم نیستی دیگه!
می‌دونی نفس؟ دلم شکست! غرورم خورد شد.
منی که تو عمرم به خودکشی فکر نکرده بودم دلم خواست خودم رو بکشم. اما گفتم واسه کی؟ کسی که تحقیرت کرد؟ اون لیاقت داشتن من رو نداشت مگه نه؟!
بمیرم برای دل خواهرم. چی کشیده بود. از آدم‌هایی که عشق رو به سخره می‌گیرن حالم بهم می‌خوره! عاشق نبودم اما درد مونس رو نه درحد خودش اما می‌تونستم درک کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
《 در این بازار نامردی به دنبال چه می‌گردی؟
برو بیهوده می‌گردی‌... قدیمی شد جوان‌مردی!》
(مهدیار)
نگاهم از پنجره به نفس بود‌. نفسی که یک‌هفته‌ای بود درست و حسابی ندیده بودمش. بند‌بند وجودم عشقش رو فریاد می‌زد و من کی وقت کردم این‌قدر عاشق شم؟ نمی‌دونم مونس چه مشکلی داشت که نفس با تمام وجود تیمارش شده بود. دور دخترِ قشنگم بگردم. یعنی میشه یه روز تیمار قلبِ من هم بشه؟
از روزی که خونه اقلیما رو ترک کردم، فقط دارم فکر می‌کنم و در آخر به یک نتیجه می‌رسم، تحصیل!
اگه من تحصیلاتم بالا بره می‌تونم یه کار پیدا کنم که بتونم بیشتر خواسته‌های جونِ دلم رو برطرف کنم. می‌دونستم سنش کمه و دنیاش رنگی! پس نباید این دنیای رنگی رو ازش می‌گرفتم و تا وقتی همه چیز مهیای یک زندگی عالی نمی‌شد، هیچ وقت عشقم رو نسبت بهش ابراز نمی‌کردم!
اگه من هم درس می‌خوندم خیلی موقعیت جالبی میشد، سال دیگه سه نفری کنکور می‌دادیم و آیا به هدف‌هامون می‌رسیدیم؟
پرده رو کنار انداختم و روی زمین نشستم. تو فکر و خیال غرق بودم که نفس با صدای بلندی گفت:
- مهدیار؟
عشقِ بی فکرِ من! مامانم از سر‌درد به زور خوابش برده بود و نمی‌گه بیدار میشه؟ خواستم بلند شم که سرم محکم به لبه تیز پنجره برخورد کرد‌. فکر کنم سرم سوراخ شد. آخ غلیظی گفتم که مونس و نفس با شتاب اومدن داخل خونه. نفس با نگرانی اومد کنارم نشست و سرم رو نگاه کرد:
- بمیرم برات! خیلی درد می‌کنه؟ ایشالا لال بشم دیگه صدات نزنم.
مخاطب حرف‌هاش خودش بود؟ نمی‌گه من می‌میرم؟
خدانکنه‌ای و گفتم و با حال خرابم مشغول نگاه کردنش شدم.
- خداراشکر خونریزی نداره سرت! ضرب دیده. خوب میشه باشه؟
انگار داشت با یه بچه حرف می‌زد. نگرانم شده بود؟ قربون نگرانیش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
خنده آرومی کردم و ازش پرسیدم:
- حالا چی‌کارم داشتی چشم سفید؟
- هیچی بابا حرفامون با مونس تموم شد، گفتیم تو‌ هم بیای دور هم غیبت کنیم.
با چشم‌های گرد شده پرسیدم:
- یعنی جدی به این مرد، با این اُبُهت و جذبه میاد غیبت کنه؟
ریز خندید و گفت:
- ما که جذبه‌ای از شما ندیدیم جناب اُبُهت.
بچه پررو! طبیعیه دلم می‌خواد بغلش کنم و تا مرز آب‌لمبو شدن فشارش بدم؟
نفس نگاهی به گوشیش انداخت و گفت:
- دوستان دیر وقته من دیگه برم خونمون.
مونس تند گفت:
- نه، نرو! زنگ بزن خاله بگو شب این‌جا می‌خوابی.
بوسه‌ای رو گونه مونس کاشت:
- نه مونس جان! صبح باید زود بیدار شم درس بخونم ایشالا یه وقت دیگه. ناراحت نشو، باشه؟
مونس لبخند تلخی زد:
- دوست داشتم پیشم باشی ولی همین‌ که این‌موقع شب تا این‌جا اومدی خیلی واسم ارزش داره. ازت ممنونم!
- کاری نکردم خواهری.
فکر کنم وقتش بود خبر درس خوندنم رو بهشون بدم.
- بچه‌ها؟
دوتاشون هم‌زمان گفتن:
- بله؟
- منم دارم به جمع کنکوری‌ها اضافه میشم.
هردو هنگ کرده بهم خیره شدن، اما نفس زودتر به خودش اومد و گفت:
- الکی؟ تو هم می‌خوای کنکور بدی؟ ایول بابا، دمت گرم!
خیره شدم به چشم‌هاش و تو دلم گفتم:
- همه این‌ها به خاطر تو هست! به خاطر سی*ن*ه انارم!
(نفس)
- تو زودتر از من شوهر می‌کنی حالا ببین!
قَه‌قَه‌ زد و انگشت‌هاش رو تو دهنش فرو کرد‌.
لبم رو کج کردم و انگشتش رو بیرون آوردم:
- والا به خدا. چشم‌ که آبی، لب که قلوه‌ای، موهاتم که طلایی. تو شانس واسه من می‌ذاری آخه؟ هرکی بیاد خاستگاریم تو رو ببینه از کرده‌اش پشیمون میشه.
و دوباره قَه‌‌قَه نارین بود که حس زندگی بهم داد. خواهرِ قشنگم روز به روز به زیباییش اضافه میشد و دل من رو بیش از پیش آب می‌کرد.
از لحاظ ظاهری اصلاً شبیه به هم‌ نبودیم.
چهره من از نظر خودم چهره‌ای معمولی بود. مثل بیشتر ایرانی‌ها چشم‌های قهوه‌ای داشتم، لب‌های معمولی که نه گوشتی بود و نه نازک! چیزی بین این دو. بینی استخوانی که کمی قوز داشت. اما قوزش زیاد تو ذوق نمی‌زد و به خاطر همین هیچ‌وقت تصمیم به عملش نداشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
پوشک نارین رو عوض کردم و خوابوندمش. خواستم برم سراغ ادامه درسم که صدای ماشین پلیس رو شنیدم. سابقه نداشت پلیس بیاد این‌جا! یعنی چه‌‌خبره؟!
وارد حیاط شدم و پشت در ایستادم. صداشون رو به خوبی می‌تونستم بشنوم.
- جناب سروان یعنی دزد اومده؟
- بله متاسفانه! کوچه پشتی شما گزارش دزدی کرده و ما موفق به دست‌گیری سارق نشدیم. لطفاً هر مورد مشکوکی ديديد سریعاً به ما اطلاع بدید و همسایه‌ها رو هم درجریان بذارید! چون این‌طور که پیداست دارای سلاح گرم بوده.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم. تفنگ داشته؟ یا جدالسادات! کلید رو آوردم و در رو چند دور قفل کردم‌. یه سوره ناس هم خوندم و فوت کردم تو خونه. حالا انگار دزده جنه! راه بی‌خیالی رو در پیش گرفتم و مشغول درسم شدم. سومین پارت درس خوندنم بود، که صدایی از تو حیاط شنیدم‌. آب دهنم رو قورت دادم و پیش خودم فکر کردم حتماً خیالاتی شدم. چراغ‌های هال خاموش بودن و فقط چراغ اتاقی که توش درس می‌خوندم روشن بود. خواستم برم چراغ رو روشن کنم که صدای دست‌گیره در رو شنیدم. از ترس سرجام خشک شدم. می‌ترسیدم اگه زنگ بزنم پلیس دیر برسن. به خاطر همین شماره مهدیار رو گرفتم‌. یک بوق... دو بوق... سه بوق... لعنتی! جواب نمی‌داد. بهش پیام دادم:
- مهدیار تورو قرآن جواب بده احتیاج به کمک دارم‌.
وقتی در هال باز شد، تمام امیدم یک‌باره نا امید شد و خودم رو به دست سرنوشت سپردم.
ناچار با پلیس تماس گرفتم و با صدای بغض دار و آرومی گزارش دادم و آدرس خونه رو گفتم. نارین رو تو بغل گرفتم و گوشه اتاق کز کردم. دزده انگار خیلی درگیر جمع کردن وسایل خونه بود که متوجه روشن بودن لامپ اتاق نشد. منی که ادعای قوی بودنم میشد، باید یه کاری می‌کردم، نه؟
لوله تلسکوپی رو از جاروبرقی جدا کردم و تو دستم گرفتم. از لای در به هال خیره شدم. یا خدا! چه وحشت‌ناک بود. فیس ماسک مشکی که روی صورتش بود خیلی ترسناکش کرده بود. پشت به من بود و سرش گرمِ گشتنِ کشوی تلویزیون. آروم و بدون کوچک‌ترین صدایی پشت سرش قدم بر داشتم. خدایا خودم رو به تو می‌سپارم. خواستم لوله رو تو سرش بکوبم اما صدای زنگ گوشیم خط باطل کشید بر تمام برنامه‌ای که داشتم! دزده سریع برگشت و وقتی من رو پشت سرش دید، اسلحه‌اش رو سمتم گرفت... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
(مهدیار)
- به‌به جناب عزیزی، سلام عرض شد.
- سلام از ماست مهرابی جان، وقت داری این روغن گیر‌بُک.س مارو عوض کنی؟
- حتماً شما بفرمایید بشینید.
کارم که تموم شد، دست‌هام رو شستم و گوشی رو از جیبم بیرون آوردم تا با خونه تماس بگیرم ببینم چیزی احتیاج ندارن بخرم.
تا صفحه گوشی روشن شد، یک تماس از دست رفته از نفس نمایش داده شد و پیامی که باعث شد تمام تنم از ترس عرق کنه:
- مهدیار تو رو قرآن جواب بده احتیاج به کمک دارم‌.
فوراً تماس گرفتم. اما جوابی از جانب نفس دریافت نکردم. لعنتی! یعنی چی‌شده؟ نتونستم طاقت بیارم و راه افتادم سمت خونه‌ نفس‌این‌ها.
وقتی رسیدم با در باز حیاط مواجه شدم. بلند داد زدم:
- نفس؟
اما جوابی نشنیدم. دوباره تکرار کردم:
- نفس؟ جواب بده! کجایی؟
سکوت خونه حسابی توی ذوق می‌زد.
دویدم سمت خونه و هم‌زمان صدای گریه‌ی نارین رو شنیدم. نفس کجاست؟ در رو که باز کردم تاریکیِ حاکم بر خونه وحشتم رو بیشتر کرد. صدای گریه نارین از اتاق می‌اومد. سریع سمت اتاق رفتم و بغلش کردم. هیچ اثری از نفس نبود. از اتاق بیرون زدم و برق هال رو روشن کردم. با صحنه‌ای که دیدم عزرائیل بهم سلام کرد و حس کردم روح از تنم پر کشید. نفس کف خونه افتاده بود و سرش خونی بود. نارین رو زمین گذاشتم و دویدم سمتش:
- نفس؟ نفسم؟
تکون نمی‌خورد.
- تمام زندگیم؟ چشمات رو باز کن.
دست لرزونم رو سمت بینیش گرفتم. نفس می‌کشید!
سریع گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به مونس، وقتی تماس وصل شد فریاد زدم:
- مونس بیا پیش نارین.
و قطع کردم. نفس رو بغل کردم و با تمام قدرت به سمت خیابون دویدم. اولین تاکسی که جلوی پام ترمز کرد رو سوار شدم و گفتم بره سمت بیمارستان‌. بدنم یخ کرده نفس داشت جون رو ازم می‌گرفت. چش شده نفسِ من؟
اشک توی چشم‌هام حلقه زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
آروم صداش زدم:
- جانانم؟ عمرم؟ قلبم؟ چشمات رو باز نمی‌کنی؟
انگار باهام قهر بود که به التماس‌هام برای نگاه کردن بهم جواب نمی‌داد.
زمان دبیرستانم یکی از دوست‌هام کُرد بود و همیشه از پدر و مادر عاشقش تو مدرسه حرف می‌زد. می‌گفت پدرش به مادرش میگه« گلێنەی چـٰاوم » یعنی مردمک چشم. دایره‌ای سیاه که همه وظیفه دیدن رو انجام میده و اگه آسیب ببینه بینایی فرد مختل میشه!
سرم رو پایین بردم و در گوشش گفتم:
- گلێنەی چـٰاوم؟ نگام نمی‌کنی؟
نگاهم نکرد! رسیدیم و با تنی لرزان که موجود ریز نقشی به نام نفس رو تو آغوشش داشت، سمت بیمارستان رفتم.
با بغض فریاد زدم:
- پرستار؟ پرستار؟ کمک!
سریع اومدن و نفس رو روی برانکارد گذاشتن و بردنش. پاهام ضعف شدید داشت و به زور می‌تونستم راه برم. دکتر نفس رو معاینه کرد و چند ساعت بعد نفس با سر باندپیچی شده روی تخت بیمارستان افتاده بود و سِرُم به دستش وصل بود!
دکتر گفت به سرش ضربه خورده. و چه کسی تونسته با نفسم این کار رو بکنه؟
نگاهم بهش بود که یک‌دفعه، چشم‌هاش تکون خورد و بالاخره باز شد. سریع ایستادم و گفتم:
- خوبی دورت بگردم؟
و اصلاً حواسم به این‌که نباید جلوی خودش ابراز احساسات کنم نبود. اما تو اون شرایط بی‌اهمیت‌ترین چیز همین بود!
دهنش رو باز کرد حرف بزنه اما صدایی ازش خارج نشد. سرم رو نزدیک بردم و گفتم:
- جانِ دلم؟ چی‌ می‌خوای؟
- م...مهدیار.
- عزیزِ مهدیار؟
- نارین!
من چه‌قدر باید دورش می‌گشتم؟ حالش بد بود اما تو فکر خواهرش بود. چرا این‌قدر مهربونه؟
- مونس پیششه عزیزم. نگران نباش! حالت خوبه؟
- خوبم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
(نفس)
دکتر دستور ترخیصم رو داد و به کمک مهدیار و مامان برگشتم خونه. مهدیار تو این چند ساعتی که بستری بودم در جریانشون گذاشته بود و مامان دل نگران اومده بود پیشم. وقتی من رو با اون وضع دید، کلی گریه کرد و نفرین برای خودش فرستاد که دیگه سرکار نره. اما مهدیار با حرف‌های آرام‌بخشش مامان رو هم آروم کرد. شیرین‌ترین چیز صحبت‌های محبت آمیز مهدیار موقع به هوش اومدنم بود! اون لحظه حالم خیلی بد بود، اما شیرینی حرف‌هاش حسابی توی رگ‌هام‌ رسوخ کرد.
دُربانو اسفند دود می‌کرد و تندتند می‌گفت:
- بلا ازت دور باشه مادر.
یه تشک با رویه گل‌گلی برام پهن کردن و کمکم کردن دراز بکشم. درُبانو تو آشپز‌خونه مشغول پختن سوپ شد و مامان و مونس هم کنارم نشستن. اما مهدیار! مهدیار کجا بود؟ از وقتی رسیدیم دیگه ندیدمش.
مونس گونه‌ام رو نوازش کرد:
- چی‌شد آخه خواهری؟ چه بلایی سرت اومد؟
گریه که نشانه ضعیف بودن نبود، ها؟
اشک‌هام به یاد ساعاتی که گذرونده بودم، گونه‌ام رو آب‌یاری کردن و شروع کردم به تعریف:
- یه دزد اومده بود خونمون، یعنی بعد از ظهر پلیس اومد و هشدار داد حواسمون باشه، منم در رو چند دور قفل کردم و با خیال راحت رفتم درسم رو بخونم.
سک‌سکه کردم و چشم‌هام رو بستم:
- یک‌دفعه یه صدا از تو حیاط اومد و بعد از چند دقیقه دزده اومد داخل خونه‌. چون دیوار حیاط حفاظ نداشت از دیوار پریده بود داخل. سریع وارد خونه شد و مشغول گشتن دنبال چیز‌های گرون قیمت‌. منم خواستم شجاعت به خرج بدم، لوله تلسکوپی رو از جاروبرقی جدا کردم و رفتم بزنم تو سرش که یک‌دفعه گوشیم زنگ خورد و اون برگشت سمتم‌. وقتی من رو دید با اسلحه محکم کوبید تو سرم و فرار ‌کرد. خیلی بد بود مونس! خیلی! چیزی که خواستم سرش بیارم سر خودم اومد.
مونس هم پام اشک ریخت و هم‌‌دردی کرد. مهدیار چرا نیستش؟
(مهدیار)
از وقتی فهمیده بودم مقصر اتفاقی که برای نفس افتاده منم یه لحظه هم آروم ندارم‌.
اگه من زودتر تماسش رو می‌دیدم این اتفاق نمی‌افتاد! اگه من تماس نمی‌گرفتم دزد متوجه نفس نمی‌شد. وقتی از حالِ خوب نفس اطمینان پیدا کردم اومدم خونه‌ خودمون. احتیاج به تنهایی داشتم، حداقل تا وقتی که مامان و مونس بر می‌گشتن.
سرم رو به دیوار کوبیدم، سرِ نفس این‌قدر درد کرده بود یا بیشتر؟ محکم‌تر کوبیدم. و سرم چه جون سخت بود که آسیب نمی‌دید. بی‌حال افتادم کف خونه‌.
نازنینم عاشقت هستم ولی آیا تو هم؟
من که خیلی سخت دل بستم ولی آیا تو هم؟
لحظه ای افتاد چشمانت به چشمانم ولی ..
از نگاهت هم‌چنان مستم ولی آیا تو هم؟
(رضا ایزدی)
 
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
(نفس)
چند روز از اتفاقی که برام افتاده بود می‌گذشت. مامان قصد نداشت بیمارستان بره اما به زور راضیش کردم و گفتم یه اتفاق دوبار نمی‌‌اوفته.
نارین خوابیده بود و من هم طبق معمول داشتم درس می‌خوندم‌. بعد از چند ساعت درس خوندن احساس خواب‌آلودگی کردم و رفتم آشپزخونه یه کاپوچینو بخورم تا خواب از سرم بپره‌. پودر کاپوچینو رو تو ماگ قرمز رنگم ریختم و بعد از این‌که آب‌جوش رو اضافه کردم، مشغول هم‌زدنش شدم. اسپیکر رو روشن کردم و آهنگ ترکی Anlasana رو گذاشتم.
ماگ رو تو دستم گرفتم و روی طاقچه بزرگ کنار پنجره نشستم و به حیاط چشم دوختم. بخار بلند شده از ماگ و آهنگ آرامبخشی که داشت پخش میشد، حس زندگی به آدم می‌داد. چون نزدیک پاییز بود باد نسبتاً شدیدی لابه‌لای شاخ و برگ درخت‌ها می‌پیچید و برگ‌ها دلبرانه می‌رقصیدن. با تموم شدن آهنگ گوشم صدای داد و فریاد کسی رو از تو کوچه شنید. از یه طرف می‌ترسیدم برم بیرون و ببینم چه‌خبره از طرف دیگه حس‌کنجکاویم داشت بر ترسم غلبه می‌کرد. در نهایت شالم رو روی سرم انداختم و رفتم تو حیاط‌. کسی که داد می‌زد چه‌قدر صداش شبیه مهدیار بود... مهدیار؟ اون این‌جا چی‌کار می‌کرد؟
سریع در رو باز کردم‌ و رفتم بیرون. مهدیار، افتاده بود به جون یه مرد و داشت کتکش می‌زد... . داد زدم:
- مهدیار؟ چی‌کار می‌کنی؟
با شنیدن صدام سرش رو سمتم چرخوند و هم‌زمان مشت مردی که داشت کتکش می‌زد به فکش اصابت کرد. جیغ کشیدم:
- آقا ولش کن. چرا می‌زنیش.
مهدیار دستی به لب خونیش کشید و بلند شد و کنارم ایستاد:
- نفس، برو داخل خونه.
با لجبازی ابرو بالا انداختم:
- نخیر، این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ این مرده کیه؟ چرا کتکش می‌زدی؟
با عصبی ترین لحن ممکن گفت:
- نفس گوشات نمی‌شنوه؟ دهنتو ببند و برو خونه.
با حرص پام رو به زمین کوبیدم:
- به درک نگو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
خواستم برم داخل خونه که صدای آژیر ماشین پلیس رو شنیدم و بعد از چند ثانیه خود ماشین پلیس جلوی چشمم ظاهر شد. برادران نیروی انتظامی از ماشین پیاده شدن و رفتن طرف اون مرد. به دستش دستبند زدن و بعد از حرف زدن با مهدیار وقتی خواستن سوار ماشین بشن، مرده با دو خودش رو به مهدیار رسوند و با بغض گفت:
- خواهرم مریضه، کسی رو ندارم بره پیشش، تورو خدا به این آدرسی که میگم برید و مراقبش باشید. بدون من می‌ترسه.
پلیس‌ها اومدن و بازوش رو گرفتن، تند تند آدرس رو گفت و بعد سوار ماشین شدن و رفتن. دل‌خوریم از مهدیار رو کنار گذاشتم و ازش پرسیدم:
- میگی کی بود؟
نگاهم کرد، تو نگاهش یه چیزی مثل شرمندگی موج می‌زد:
- ببخشید که باهات بد حرف زدم، اون لحظه اعصابم خورد بود.
لبخند زدم:
- بی‌خیال، حالا میگی کی بود یا نه؟
- دزدی بود که خونتون اومده بود.
بهت زده بهش خیره شدم:
- د..ز...د؟
(مهدیار)
نفس یه لیوان شربت برام آورد و گفت:
- بخور، دعوا کردی ضعیف شدی.
ملیح خندیدم:
- شیطون.
- مهدیار این‌جا چی‌کار می‌کردی؟ بابا هیچی نمی‌گی از کنجکاوی دارم می‌میرم.
- دور ازجون، چشم، شربتم رو بخورم توضیح میدم.
چشم‌ غره‌ای رفت و چیزی زیر‌لب گفت که نشنیدم.
- هرچی گفتی خودتی.
بامزه چشم‌هاش رو گرد کرد:
- به خدا حرف بدی نزدم. فقط گفتم مرتیکهِ قورباغه.
از درون قهَ‌قَه زدم اما در ظاهر اخم کردم و گفتم:
- باشه‌. من شدم قورباغه؟ پشت گوشتو دیدی توضیح دادن منم دیدی.
مظلوم گفت:
- مهدیار اذیتم نکن دیگه.
یک‌دفعه دل‌تنگی عمیقی تو دلم حس کردم. دل‌تنگی برای نفس! کنارم بود، پس چرا این‌طوری شدم؟ دلم نیومد اذیتش کنم به خاطر همین شروع کردم.
 
موضوع نویسنده

Hana_21_96

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
80
394
مدال‌ها
2
- مادرت بهم سپرد اگه وقت داشتم بیام سر بزنم بهت که مشکلی برات پیش نیاد‌. وقتی نزدیک خونتون شدم دیدم یه مردی همش دور خونتون می‌پلکه و می‌خواد از دیوار بپره داخل. منم این حرکاتش رو که دیدم رفتم سمتش و گفتم:
- چه غلطی می‌کنی آقا؟
نفس خندید:
- نه به غلط گفتنت نه به آقا گفتنت.
تک خنده‌ای کردم و ادامه دادم:
- با دیدنم دست‌پاچه شد و خواست فرار کنه که شَستم خبردار شد این همون آقا دزده‌اس، خلاصه زنگ زدم پلیس. بعد یاد حالی که تو داشتی افتادم و قبل این‌که پلیس برسه تا می‌خورد زدمش. بقیشم که می‌دونی.
نفس کمی بهم نزدیک شد:
- مهدیار تو خیلی خوبی... خیلی! ایشالا خدا واسه خانوادت حفظت کنه.
- تشکر خانومِ قوی!
اخم‌هاش رو تو هم کشید:
- عه! مهدیار؟
بی‌حواس گفتم:
- جانم؟
گونه‌هاش رنگ گرفت و سرش رو پایین انداخت.
خجالت زده دستی به گردنم کشیدم. نفس برای این‌که بحث رو عوض کنه لیوان خالی از شربت رو برداشت و هم‌زمان که به سمت آشپزخونه می‌رفت، گفت:
- چه‌خبر از درسا؟
- خوبه، تا شب که سرکارم، وقتیم بر می‌گردم تا صبح درس می‌خونم.
صدای پر تعجبش کل خونه رو پر کرد:
- چی؟ پس کی می‌خوابی؟
- تا ساعت پنج درس می‌خونم بعد می‌خوابم تا هشت، دیگه هشت بیدار میشم میرم سرکار.
- واقعاً حقته به چیزی که می‌خوای برسی، موفق باشی.
- مرسی نفس خانوم.
نفس نمی‌دونست تمام چیزی که من از دنیا می‌خوام خودشه!
صدای نفس دوباره تو خونه طنین انداز شد:
- مهدیار؟
دیگه حواسم بود که بی‌حواسی کار دستم نده!
- بله؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین