تقریبا ساعت هفت شبه دور اطرافم پر از لباس و خرت و پرت ریخته حال و حوصله دیگه تقریبا واسم نمونده یه نخ سیگار در میارم تا میرم بکشم یاد قسمهایی میوفتم که گفتم دیگه نمیکشم با شک و تردید میزارمش کنار.
گوشیم به صدا در میاد ننهجونمه مادرعزیزم
همیشه وقتی چن ساعت خبرم نیس اون بیچاره برای من زنگ میزنه
ننه: الو سلام محمد پسرم کجایی پس غروب شده امشب مهمون داریم یادت رفت باید شیرینی میوه میخریدی
اوه کلا یادم رفته بود عمو رضا اینا خواستن بیان عمو رضا عموم نیس یکی از دوستای قدیمی پدرمه ما عموش صدا میکنیم البته ده سالی میشد ندیدمش با اینکه حوصله مهمونی نداشتم اما پیرزن و پیرمرد بیچاره قول داده بودم باید میرفتم بخاطر همین به ننه گفتم: ننه جان سلام چشم من تا نیم ساعت دیه پیش شمام.
با ننه خداحافظی کردم .
اگه بخوام یه اطلاعاتی از خودم و خانوادم بدم من محمد ۲۸ سال قدم بلنده رفقام منو نردبون میگفتن چهره و بدن معمولی دارم نه چاق نه لاغر نه چشمای خیلی درشتی دارم نه دماغ خیلی کوچیکی ولی یه استانداردی دارم
ننه جان و پدر جانمم به ترتیب پنجاه و پنج و شصت سه سالشونه پدر مادر واقعی نیستن اونا نمیتونستن بچه دار شن منو از پرورشگاه آوردن هیچ وقت دنبال پدر مادر واقعیم نبودم چون پدر مادر واقعیم این پیرزن و پیرمردن که منو با تمام وجود به این نقطه هستم رسوندن من مدیرمالی و اداری یه هلدینگ بزرگ بودم البته هلدینگ واسه پدر نزدیک رفیقم حسام که البته تمام اختیارات مجموعه دست حسامه منو حسام تقریبا برادریم.
بلند شدم سریع.
فاصله خونهخودم تا خونه پدریم بیست دقیقهای بود پیراهن مردانه مشکی شلوار جین سرمهای جوراب مشکیمو پوشیدم رفتم کنار آیینه تو آیینه خودم نگاه کردم ریشم خیلی بلند بود ولی خودم حس میکردم بهم میاد ولی برای اینکه بهم میاد
ریش نمیزارم اصلا حس و حال رفتن ارایشگاهو نداشتم.نگاهم به عطر افتاد همیشه عطر میزدم ولی بوی عطر منو یاد الهام مینداخت...
ما تو یه محله تقریبا شلوغ بودیم مثل اکثر پسرا تا دبیرستان اصلا پیدختر بازی نبودم فاز درس خوندن داشتم اقاجون و ننم تو راهنمایی بهم درباره موضوع اینکه بچهشون نیستم گفتن نمیخواستن این قضیه از دهن کسی دیگه بشنوم تا چند وقت از این قضیه شوک بودم ولی هر چیگذشت بزرگتر شدم عشق و علاقم نسبت به این دو نفر چندین برابر شد و تصمیم گرفتم با درس خوندن جبران زحمات این دوتا آدم مهربون کنم
برامم پدر مادر قبلیم اصلا مهم نبودن کی بود کی نبود.
تو دبیرستان با حسام آشنا شدم پسر واقعا خوشتیپ خوش هیکلی بود و فوق پولدار اصلا تو فاز درس خوندن نبود و سر ماجرا اینکه من نفر یک کلاس بودم و تقلب تقلب بازی باهم رفیق شدیم ادمی نبود خودش بگیره خیلی مشتی بود منم از اون درسخون عقب موندهها نبودم رفیق داشتم زیاد صمیمیترینشون حسام بود.ماجرا از اینجا شروع شد دوم دبیرستان بودیم بهار بود و نزدیک امتحانات زنگ اول که خورد حسام اومد سمتم بعد سلام علیک معمول بهم گفت:
محمد امروز بعدازظهر هیچ جا قرار نزار فاز درس خوندنم نگیر باس باهم بریم جایی.
منو حسام معمولا همو هر روز میدیدم یک ساعتم شد اما اینکه امروزو تأکید کرد و از الان گفت یه خرده کنجکاوم کرد گفتم بهش:حاجی چه خبره از الان ظهرو برنامه میزاری خبریه؟(من حاجی صدا میزدمش)
حسام: امروز قراره برای اولین بار همتا ببینم گفت یکی از رفیقاش میاره به منم گفت یکی از رفیقاتو بیار باس بیای
یه لحظه تعجب کردم میدونستم اهل دختر بازیه حتی میدونستم این همتارو خیلی دوس داره ولی تا حالا به من نگفته بود جایی سر قرار بریم با خنده گفتمش: حاجی من دختر از چهار کیلومتری ببینم میگرخم بعد تو منو میخوای ببری ور دل یه دختر بشینم تو دوست دخترت اونور حالش کنید بیخیال بابا.
حسام با لحن ملتمسانه تری گفت: جان محمد اذیت نکن نیای اینا بیا نیستن اگه هم خودم همینجور برم زشته خرابش نکن جان داداش بیا هیچی نگو.
دلم براش سوخت بلند خندیدم گفتم: باش حاجی بابا چرا اینجور میکنی واسه دیدن یه دختر باش میام ساعت چند فقط باس بریم؟
حسام حسابی شنگول شد گفت: پنج بیا پارک سر میدون بریم فقط جانما به خودت برس شاید از رفیق یه چیز گیر تو هم اومد رفیقای درس درمونی داره
من گفتم: ما اهل این جنگولک بازیا نیستیم.
چندتا حرف بینمون رد و بدل شدو زنگ خورد
تو تمام طول مدرسه هیجان ظهرو داشتم هر چی میخواستم بیتفاوت خودمو نشون بدم نمیشد تا اینکه ساعت حدود چهار شد...
یهو به خودم اومدم دیدم ساعت هفت و بیست دقیقهس سریع عطرو زدم پریدم از خونه رفتم بیرون ماشینم پرشیا بود مثل همیشه ضبط ماشین روشن کردم تو فلشم پر اهنگای غمگین بود کلا شاد نمیگوشیدم اهنگ شروع خوندن کرد...
دنیا برام کوچیکه نابوده این دنیارو تو برام ساختی؛
من دنیامو به تو باختم تو دنیاتو به کی باختی؛
روزا میاد و میره بازم تو تویه ذهنم موندگاری؛
از عشق تو برایه من مونده نخی سیگار یادگاری؛
پرواز میکنم جای دوری که تهی بشم از عشقت؛
ولی هر جایی رو میبینم چشمام میوفته تویه چشمت؛
برای من این روزا شاید هوای پاییزو داره انگار؛
روزا با یادت بیدار شباروبا خوابت بیمار؛
دنیایی که برای من ساختی دنیایی از جنس نابودی؛
من که اسیر تو بودم تا وقتی کنار من بودی؛
چهرمو الان نبین صافه قلبم از تو ترک خورده؛
حالم شبیه یه پیرمرده که عشقش تویه جوونی مرده
...
تمام وسایل گرفتم نزدیک هشت بود میدونستم دیر کردم ولی میدونستم پیرزن پیرمرد بیچاره بخاطر شرایط روحی که گذروندم چیزی بهم نمیگن رفتم تو خونه سه جفت کفش بود فهمیدم سه نفرن یه یالله گفتم رفتم مستقیم رفتم سمت عمو رضا آقاجون باهاشون احوال پرسی کردم با ننه و ملیحه خانومم ننه اومد سمتم گفت پسرم دستت درد نکنه بابت وسایل گفتم چیزی نخریدم باید زودترم میومدم گفت اینارو ببر آشپزخونه تا من بیام خونه ما حالت قدیم داشت از حال راهرو میخورد به آشپزخونه تو راهرو همینجور داشتم وسایل میبردم یهو یه دختر از تو دستشویی اومد بیرون یه جیغ اروم کشید مشخص بود ترسیده سریع گفتم: نترسین سارا خانم من محمدم.
چهرشو وقتی سمت من کرد کلا واموندم چقدر شبیهش بود مگه میشه اینقدر شباهت یا خدا چی میبینم اصلا حواسم نبود داره باهام احوال پرسی میکنه به خودم اومدم باهاش احوال پرسی کردم ازم عذر خواست سریع رفت...