جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بی‌انتها] اثر «ژورنالیست کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژورنالیست با نام [بی‌انتها] اثر «ژورنالیست کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,310 بازدید, 35 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بی‌انتها] اثر «ژورنالیست کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژورنالیست
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
نام رمان:بی انتها

نویسنده:ژورنالیست

ژانر:عاشقانه، درام

عضو گپ نظارت:S.O.W (۸)

خلاصه: داستان مبهم پسری که اتفاقات عاشقانه گذشته و اتفاقات حالشو تعریف میکنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
تقریبا ساعت هفت شبه دور اطرافم پر از لباس و خرت و پرت ریخته حال و حوصله دیگه تقریبا واسم نمونده یه نخ سیگار در میارم تا میرم بکشم یاد قسم‌هایی میوفتم که گفتم دیگه نمی‌کشم با شک و تردید میزارمش کنار.
گوشیم به صدا در میاد ننه‌جونمه مادر‌عزیزم
همیشه وقتی چن ساعت خبرم نیس اون بیچاره برای من زنگ میزنه
ننه: الو سلام محمد پسرم کجایی پس غروب شده امشب مهمون داریم یادت رفت باید شیرینی میوه می‌خریدی
اوه کلا یادم رفته بود عمو رضا اینا خواستن بیان عمو رضا عموم نیس یکی از دوستای قدیمی پدرمه ما عموش صدا می‌کنیم البته ده سالی می‌شد ندیدمش با اینکه حوصله مهمونی نداشتم اما پیرزن و پیرمرد بیچاره قول داده بودم باید می‌رفتم بخاطر همین به ننه گفتم: ننه جان سلام چشم من تا نیم ساعت دیه پیش شمام.
با ننه خداحافظی کردم .
اگه بخوام یه اطلاعاتی از خودم و خانوادم بدم من محمد ۲۸ سال قدم بلنده رفقام منو نردبون می‌گفتن چهره و بدن معمولی دارم نه چاق نه لاغر نه چشمای خیلی درشتی دارم نه دماغ خیلی کوچیکی ولی یه استانداردی دارم
ننه جان و پدر جانمم به ترتیب پنجاه و پنج و شصت سه سالشونه پدر مادر واقعی نیستن اونا نمیتونستن بچه دار شن منو از پرورشگاه آوردن هیچ وقت دنبال پدر مادر واقعیم نبودم چون پدر مادر واقعیم این پیرزن و پیرمردن که منو با تمام وجود به این نقطه هستم رسوندن من مدیرمالی و اداری یه هلدینگ بزرگ بودم البته هلدینگ واسه پدر نزدیک رفیقم حسام که البته تمام اختیارات مجموعه دست حسامه منو حسام تقریبا برادریم.
بلند شدم سریع.
فاصله خونه‌خودم تا خونه پدریم بیست دقیقه‌ای بود پیراهن مردانه مشکی شلوار جین سرمه‌ای جوراب مشکیمو پوشیدم رفتم کنار آیینه تو آیینه خودم نگاه کردم ریشم خیلی بلند بود ولی خودم حس می‌کردم بهم میاد ولی برای اینکه بهم میاد
ریش نمی‌زارم اصلا حس و حال رفتن ارایشگاهو نداشتم.نگاهم به عطر افتاد همیشه عطر می‌زدم ولی بوی عطر منو یاد الهام می‌نداخت...
ما تو یه محله تقریبا شلوغ بودیم مثل اکثر پسرا تا دبیرستان اصلا پی‌دختر بازی نبودم فاز درس خوندن داشتم اقاجون و ننم تو راهنمایی بهم درباره موضوع اینکه بچه‌شون نیستم گفتن نمی‌خواستن این قضیه از دهن کسی دیگه بشنوم تا چند وقت از این قضیه شوک بودم ولی هر چی‌گذشت بزرگتر شدم عشق و علاقم نسبت به این دو نفر چندین برابر شد و تصمیم گرفتم با درس خوندن جبران زحمات این دوتا آدم مهربون کنم
برامم پدر مادر قبلیم اصلا مهم نبودن کی بود کی نبود.
تو دبیرستان با حسام آشنا شدم پسر واقعا خوشتیپ خوش هیکلی بود و فوق پولدار اصلا تو فاز درس خوندن نبود و سر ماجرا اینکه من نفر یک کلاس بودم و تقلب تقلب بازی باهم رفیق شدیم ادمی نبود خودش بگیره خیلی مشتی بود منم از اون درس‌خون عقب مونده‌ها نبودم رفیق داشتم زیاد صمیمی‌ترینشون حسام بود.ماجرا از اینجا شروع شد دوم دبیرستان بودیم بهار بود و نزدیک امتحانات زنگ اول که خورد حسام اومد سمتم بعد سلام علیک معمول بهم گفت:
محمد امروز بعدازظهر هیچ جا قرار نزار فاز درس خوندنم نگیر باس باهم بریم جایی.
منو حسام معمولا همو هر روز میدیدم یک ساعتم شد اما اینکه امروزو تأکید کرد و از الان گفت یه خرده کنجکاوم کرد گفتم بهش:حاجی چه خبره از الان ظهرو برنامه می‌زاری خبریه؟(من حاجی صدا میزدمش)
حسام: امروز قراره برای اولین بار همتا ببینم گفت یکی از رفیقاش میاره به منم گفت یکی از رفیقاتو بیار باس بیای
یه لحظه تعجب کردم می‌دونستم اهل دختر بازیه حتی می‌دونستم این همتارو خیلی دوس داره ولی تا حالا به من نگفته بود جایی سر قرار بریم با خنده گفتمش:‌‌ حاجی من دختر از چهار کیلومتری ببینم می‌گرخم بعد تو منو می‌خوای ببری ور دل یه دختر بشینم تو دوست دخترت اونور حالش کنید بیخیال بابا.
حسام با لحن ملتمسانه تری گفت: جان محمد اذیت نکن نیای اینا بیا نیستن اگه هم خودم همینجور برم زشته خرابش نکن جان داداش بیا هیچی نگو.
دلم براش سوخت بلند خندیدم گفتم: باش حاجی بابا چرا اینجور می‌کنی واسه دیدن یه دختر باش میام ساعت چند فقط باس بریم؟
حسام حسابی شنگول شد گفت: پنج بیا پارک سر میدون بریم فقط جان‌ما به خودت برس شاید از رفیق یه چیز گیر تو هم اومد رفیقای درس درمونی داره
من گفتم: ما اهل این جنگولک بازیا نیستیم.
چندتا حرف بینمون رد و بدل شدو زنگ خورد
تو تمام طول مدرسه هیجان ظهرو داشتم هر چی می‌خواستم بی‌تفاوت خودمو نشون بدم نمی‌شد تا اینکه ساعت حدود چهار شد...

یهو به خودم اومدم دیدم ساعت هفت و بیست دقیقه‌س سریع عطرو زدم پریدم از خونه رفتم بیرون ماشینم پرشیا بود مثل همیشه ضبط ماشین روشن کردم تو فلشم پر اهنگای غمگین بود کلا شاد نمی‌گوشیدم اهنگ شروع خوندن کرد...

دنیا برام کوچیکه نابوده این دنیارو تو برام ساختی؛
من دنیامو به تو باختم تو دنیاتو به کی باختی؛
روزا میاد و میره بازم تو تویه ذهنم موندگاری؛
از عشق تو برایه من مونده نخی سیگار یادگاری؛
پرواز می‌کنم جای دوری که تهی بشم از عشقت؛
ولی هر جایی رو می‌بینم چشمام میوفته تویه چشمت؛
برای من این روزا شاید هوای پاییزو داره انگار؛
روزا با یادت بیدار شباروبا خوابت بیمار؛
دنیایی که برای من ساختی دنیایی از جنس نابودی؛
من که اسیر تو بودم تا وقتی کنار من بودی؛
چهرمو الان نبین صافه قلبم از تو ترک خورده؛
حالم شبیه یه پیرمرده که عشقش تویه جوونی مرده
...
تمام وسایل گرفتم نزدیک هشت بود می‌دونستم دیر کردم ولی می‌دونستم پیرزن پیرمرد بیچاره بخاطر شرایط روحی که گذروندم چیزی بهم نمی‌گن رفتم تو خونه سه جفت کفش بود فهمیدم سه نفرن یه یالله گفتم رفتم مستقیم رفتم سمت عمو رضا آقاجون باهاشون احوال پرسی کردم با ننه و ملیحه خانومم ننه اومد سمتم گفت پسرم دستت درد نکنه بابت وسایل گفتم چیزی نخریدم باید زودترم میومدم گفت اینارو ببر آشپزخونه تا من بیام خونه ما حالت قدیم داشت از حال راهرو می‌خورد به آشپزخونه تو راهرو همینجور داشتم وسایل می‌بردم یهو یه دختر از تو دستشویی اومد بیرون یه جیغ اروم کشید مشخص بود ترسیده سریع گفتم: نترسین سارا خانم من محمدم.
چهرشو وقتی سمت من کرد کلا واموندم چقدر شبیهش بود مگه می‌شه اینقدر شباهت یا خدا چی می‌بینم اصلا حواسم نبود داره باهام احوال پرسی می‌کنه به خودم اومدم باهاش احوال پرسی کردم ازم عذر خواست سریع رفت...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
خودم آماده داشتم برای قراری که می‌رفتم دروغ چرا اولین بار بود تو عمرم به قرار با دختری برم من حتی سختم بود با دخترای فامیل خودمونم هم کلام شم چه برسه به اینکه باید مستقیما چشم تو چشم فیس تو فیس با یه دختری ارتباط می‌گرفتم هزار تا اکت و ژست به خودم دادم با اینکه تابستون بود ولی تصمیم گرفتم پیراهن مردانمو بپوشم مشکی رو پوشیدم حس می‌کردم بیشتر بهم میاد موهامم حالت دادم رو به بالا ژل و این چیزا نداشتم یادم میاد ننه تا منو دید با تعجب کامل بهم نگاه کرد با خنده بهم گفت: پسرم با این تیپ کجا شال و کلاه کردی خبریه؟
خنده رو لباش بود برعکس آقاجون که معتقد بود باید درس بخونم ننه می‌گفت دانشگاه رفته نرفته زنو بگیر ده تا دختر از تو فامیل نزدیک و دور و همسایه‌های اطرافم زیر سر داشت من همین‌جور که کفشمو می‌پوشیدم
گفتم: نه مادر من تو هم هی فکرت بره سمت این چیزا دارم میرم تا کتابخونه میام چیزی می‌خوای هم بخرم
یه سکه گرفت دستش دور سرم چند بار چرخوند می‌ترسید چشم بخورم گفت: نه پسرم مراقب خودت باش.
از خونه زدم بیرون بیست دقیقه بعد رسیدم دقیقا پارک میدون این حسام بد قول هنوز نیومده بود ده دقیقه ایستادم دیگه داشتم کلافه می‌شدم شیطونه می‌گفت بزنم برم خونه دستش بزارم لا پوست گردو یهو دیدم اوه اوه شازده از راه دور داره میاد پیراهن مردانه سفید شلوار کتان پوشیده انگار می‌خواست بره خواستگاری فقط کت نداشت
همین‌جور میومد سمتم ادا اطوار در میورد با صدا بلند گفتم: حاجی مسخرتیم دیگه گفتی پنج الان پنج و ربع کجایی بابا؟
حسام: جان داش محمد اسیر تیپ قیافه شدم اصلا زمان از دستم پرید اونا قراره یه ربع به پنج بیان
- خب پس مارو چرا اینقدر زود گرفتی آوردی اینجا
حسام همین‌جور که گوشیش در می‌آورد بیرون نوکیا قدیمیا داشت که تازه دوربین داشتن من هنوز اونموقع گوشی دار نشده بودم بهم گفت: داش محمد جون ما یه عکس قدی بندا ببینم تیپم چجوره
همینجور ازش گوشی گرفتم: گفتم نگفتی مارو چرا اینقد زود آوردی پنج کجا یه ربع به شیش کجا اونم تو گرما امروز
گفت: حرفایی می‌زنیا من دارم از استرس می‌ترکم سر تایم که نمی‌شد بیام به تته پته بیوفتم
همین‌جور ازش عکس گرفتم گفتم: اووو حاجی خوبه اولین بارت نیسم قدیم زدی بیرون چن بار استرست واس چیته
حسام: حاجی جون تو جون خودم دختره خیلی خوبو خوشگله اصلا می‌خوامش قصدم ازدواجه
- حاجی بابا تبریک نیومده عاشقش شدی کجا دیدیش خب؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
حسام: داداش داستان داره باز می‌گمت ولی همین شمارمو گرفت خودش کلی بود
بعد کم کم رفتیم به سمت خروجی پارک انگار اونجا باهاشون قرار گذاشت ساعت تقریبا شیش شد ولی هنوز نیومده بودن با خنده‌های بلند گفتم: بابا اینا مخ کار گرفتن جون من بیا نیسن
همین‌جور رو میز خونسرد نشسته بود گفت: نه بابا میان کلا دختر جماعت همینن نیم ساعت دیرتر میان بگن اره ما خیلی شاخیم.
همین‌جور می‌رفتم کلمه بعدی بگم یهو حسام گفت اومدن نمی‌دونم چرا ته دلم یهو خالی شد نمی‌خواسم پشتمو نگاه کنم چشم تو چشم شم که حسام خودش دستم برگردوند تا بریم سمتشون دوتا دختر تقریبا با هر دو هم قد بودن کمتر از یک و شصت می‌خوردن با تیپ معمولیو مانتو اومدن سمتمون اروم با هر دوشون سلام علیک کردم که یهو حسام گفت: خب معرفی می‌کنم ایشون رفیق صمیمی من که جا داداشمه محمد و ایشونم عشق بنده همتا خانم.
عشق بنده رو گفت بی‌اختیار یه لبخند رو لبم نشست مطمئن بودم اگه یکم اشناییت بیشتر بود پخ زیر خنده می‌زدم همتا قشنگ بود از سلیقه حسام خوشم اومد که همتا هم با من گرمتر شد گفت: خوشبختم از اشناییت ایشون دوست صمیمی من الهام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
تا حالا مستقیم نگاش نکردم تا نگام بهش خورد انگار معصوم‌ترین چهره دنیا دیدم چشمای درشت گونه‌های بالا ته دلم یکم لرزید ولی گفتم بیخیال به ما نمی‌خوره.
مشخص بود همتا روش بیشتره وحرفه‌ای‌تره الهام خیلی اروم بود و حیا بیشتری خرج می‌داد.حسام نامرد دو دقیقه نشد گفت: خب منو همتا جان می‌ریم اونور محمد داداش تو الهام خانومم یکم پیش هم بمونید تا ما زودی بیایم.
تو دلم گفتم عجب غلطی کردم من الان با این دختره چی‌بگم اینم مشخصه حرف بزن نیس.
بهش گفتم: خب الهام خانم بریم اونجا بشینیم.
اونم فقط با سر یه تأییدی داد رفتیم سر یکی از صندلی‌های پارک نشستیم تو دلم یه خرده استرس گشت ارشاد هم داشتم با فاصله کامل ازش نشستم که اگه گشتیم اومد یه چیزی بتونم سر هم کنم تو دلم هی بد و بیراه حسام می‌گفتم.بعد ازپنج دقیقه الهام خیلی اروم رو به من کرد ازم اسمو سنو رشته این چیزا پرسید منم آماری ازش در اوردم هم سنمون بود اونم ریاضی می‌خوند مثل من.یه خرده ته دلم آروم تر شد با حرف زدن باهاش.یهو نمی‌دونم چی به سرم زد یه سوال بی‌خود ازش کردم گفتم: شما تا حالا این‌جور قرارا با پسرا اومدین؟
یهو رنگ چهرش عوض شد یکمم با لحن ناراحت گفت: نه مگه من چند سالمه الانم فقط بخاطر همتاجون اومدم.
تو دلم گفتم احمق اخه این سواله از دختر مردم می‌کنی.
بهش گفتم: قصد بدی از سوالم نداشتم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
اونم بدون چیزی بگه فقط سری به علامت تایید نشون داد
...
شیرینی و میوه‌هارو که گذاشتم چند ثانیه فقط فکر می‌کردم اخه چقدر شباهت بود بین الهام سارا مگه می‌شه دو نفر اینقدر شبیه جا خورده بودم یهو دیدم ننه جون اومد تو اشپزخونه گفت: پسرم چقدردیر کردی یک ساعت این بیچاره‌ها منتظرت بودن
- ببخشید ننه‌جون دیه خوابیدم حواسم نبود الان میرم پیششون جبران می‌کنم
ننه که از نوع صورتش مشخص بود چیزی می‌خواد بگه دم رفتن یهو گفت: محمد جان دخترشون سارا دیدی اونم مثل تو مهندسه یک دختر با ادبیه خیلی کمکم داد امروز
من که با این حرف ننه خندم گرفت گفتم: باشه ننه میدونم از نظر تو که همه دخترا دنیا خوبن باشه زیر نظرش دارم.
ننه هم خندش گرفت گفت: اره ارواح اون عمه‌هات فقط زبونی زبون.
با یه خنده رفتم سمت سالن دوباره احوال پرسی کردم رفتم ور دست عمو رضا نشستم سعی می‌کردم کمتر چشمام بیوفته به سارا نمی‌خواستم ذهنم درگیر کنم دوباره عمو رضا درباره شرایط کاری این چیزام پرسید و درباره‌ی سارا شرایطش می‌گفت که یهو مادر سارا ملیحه خانم گفت: محمد جان پسرم سارا ماهم حسابدار بوده ولی مدتی بیکاره خیلی با سابقه هس اگه جایی کاری هس بگید.
سرمو سمت سارا کردم گفتم: دنبال کارید شما؟
با لحن ارومی گفت: بله مدتی از شرکت قبلی جدا شدم اگه جایی کار خوبی باشه میرم.
باهاش هماهنگ کردم فردا بیاد شرکت بنظر میومد نیرو خوبی باشه.
در هر صورت اونشب گذشت شبش وقتی تو رخت خواب بودم فقط فکر این بودم چجور می‌شه دوتا ادم اینقد شبیه باشن این شباهت خیلی اعصاب خرد کن بود برام و تو دلم می‌گفتم کاش نمی‌آوردمش شرکت که همش جلو چشمم باشه تو همین فکرا بودم گفتم برا اینکه از این فکرا درام به عادت همشیگیم اهنگ بزارم بخوابم...
آرزوهای من برای تو زیاد بود
تو رفتیو از تو فقط یه قابی یادگار موند
صدای خنده‌هات هنوز میپیچه تویه گوشم
سه ساله نیسیو برات هنوز مشکی می‌پوشم
اوایلش حسم بهت اینقدر عمیق نبود
فکر نمی‌کردم بشم عاشقه تو اینقد زود
زمانی عاشقت شدم که دیگه دیر شده بود
خوابای بدی که دیدم دوباره تعبیر شده بود
نم نم بارون میزنه بی تو تویه کوچها
منم بی تو خیس شدم شبیه این دیوونها
آغوشتو ازم گرفتی امن ترین جای منو
نیسی ببینی این سه سال حس و حال منو
حالا که دیوونه شدم شبا میای به خواب من
نمیدونی بدونه تو چی آوردم سر خودم
تویه دلم آشوب و با یه حس دیوونگی
می‌خوام دوباره باز بهم حسی از جنون بدی
(تمام متنهایی که به عنوان آهنگ گذاشته میشه اشعار خودم و وجود خارجی به عنوان آهنگ نداره)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
از اون روز قرارمون دیگه نه خبری از الهام گرفتم نه همتا فقط هر چند وقت سر کنجکاوی از حسام می‌پرسیدم اوضاش با همتا چجوریه اونم می‌گفت گاهی قهریم گاهی دعوا منم دیه بعد چند ماه اصلا از هیچی نپرسیدم.پاییز سوم دبیرستان حدودا شیش ماه بعد قرار خیلی اتفاقی وقتی از کتابخونه میومدم تویه پارک حدود ساعت چهار بود یهو دیدم یه پسر و دختری روی چمنا نشستن چهره دختره خیلی اشنا میومد یه خرده دقت کردم دیدم اوه این الهامه یه لحظه جا خوردم دیگه نایستادم با سرعت بیشتری رفتم سمت خروجی نمی‌دونم‌ چرا ته سرم اینقد ناراحت بودم با اینکه اصلا هیچ حسی تو قلبم نبود ولی اعصابم بهم ریخت هی با خودم می‌گفتم الحق که دختر جماعت همه دنبال دوستی و این چیزان عشق اصلا مهم نیس براشون که بازم یهو می‌گفتم پسر بتوچ تو چیکارشی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
این قضیه گذشت و گذشت تا حدود اسفند ماه دم عید که یهو یه شب اقاجون برام یه گوشی از این نوکیا های ساده خرید خیلی ذوق کرده بودم بازی مارشو‌ خیلی دوس داشتم.دقیقا یادم میاد ده اردیبهشت بود که حسام برام زنگید گفت ساعت پنج شیش میاد سرکوچمون.اون زمان دیگه حسام ماشین باباشو میورد بیرون صدبار بهش می‌گفتم آقا نیار می‌گیری می‌زنی حرف تو گوشش نمی‌رفت.اون زمان زانتیا داشتن.همین‌جوریشم دختر کش بود ماشینش دخترکش‌تر می‌شد.ساعت پنج و نیم بود زنگید برم سر کوچه دمپاییمو پوشیدم رفتم تا سر کوچمون تا رفتم تو ماشین یهو دیدم زد زیر گریه یه لحظه ترسیدم واسه پدر مادرش اتفاقی افتاده باشه تا حالا اصلا غمگین ندیده بودمش چه برسه گریشو.با صدای لرزون گفتم: حاجی چی شده؟چرا اخه گریه می‌کنی پسر برا پدر و مادرت اتفاقی افتاده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
یهو با بغض و چشم گریون گفت: نه داداش ولی با همتا دعوام شد الان سه روز هرچی زنگ می‌زنم جوابمو نمیده.
یه نفس راحت کشیدم که خداروشکر اتفاق بدتر نیوفتاد برای اینکه روحیه بهش بدم با خنده گفتم: داداش دهنمو سرویس کردی گوربابای هر چی دخترم کردم اون الان خودش معلوم نی داره کجا عشق و حال می‌کنه تو چرا غصشو می‌خوری پسر؟
حسام: نه داداش گندو خودم زدم با همه دوس دخترای قبلیم بهم زده بودم جز سحر هر کاری می‌کردم دک نمی‌شد یهو یکی از پیاما اشتباهی دادم واسه همتا اونم شاکی شد حالا هر چی قسم خوردم بخدا این ته مونده اونم خواسم تموم کنم .
صدای خندم بالا رفت گفتم: بابا داداش دو روز بگذره برمی‌گرده.الان داره ناز می‌کنه
حسام: نه داداش سه روزه دارم خودم می‌کشم گوش نمیده ایندفعه دیه تمومه داداش من خدایی عاشقشم .
بهش گفتم: خو الان می‌خوای چه کنی؟
حسام: الان اوردمت اینجا زنگ بزنیم الهام شاید از طریق اون بتونم گیرش بیارم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین