جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بی‌انتها] اثر «ژورنالیست کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژورنالیست با نام [بی‌انتها] اثر «ژورنالیست کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,312 بازدید, 35 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بی‌انتها] اثر «ژورنالیست کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژورنالیست
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 7
بازدیدها NaN
اولین پسند نوشته 1
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
من که با این حرفاش جا خوردم و یاد اون روز افتادم گفتم بهش: داداش چرا با خط خودت نمی‌زنگی من نمی‌خوام روی این دختره وا شه فکر کنه خبریه.
حسام: نه داداش چرا روش وا شه من دارم می‌میرم تو فکر چی هسی خدایی بعدش من مطمئنم همتا الهام گفته اونم جوابمو نده بده گوشیتو یه زنگ بزنم.
با اکراه گوشیمو دادم بهش دم اخرم بهش گفتم: داداش بیخیال شو اون دختره خودش می‌زنگه.
به حرفم توجهی نکردو به الهام زنگ زد چند ثانیه بعد اون جواب داد باهم احوال پرسی کردنو بعد لا جنس همون اولم‌گفت این گوشی محمده تو دلم گفتم لعنتی حداقل نمی‌گفتی گوشی کیه پدر صلواتی ذهنم کلا از حرفاشون پرید اخر حرفاشون حواسم جا اومد که حسام عجز ناله می‌کرد که دیگه اصلا خطشم عوض می‌کنه هر روزم گوشیشو میاره دم مدرسه همتا تا چک کنه از حرفاش خندم گرفته بود بازم آدم یعنی تا این حدم مگه دچار ضعف و منت کشی می‌شه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
تماسش که تموم شد ازش پرسیدم چی‌گفت الهام؟
گفت اون از قضیه خبر داشت می‌دونستم به الهام می‌گه جوابمو نده.الان قضیه به الهام گفتم اون می‌تونه رو همتا تاثیر بزاره.
...
ساعت هشت صبح مثل همی‌شه صدای زنکوک‌ گوشیم صدا در اومد و مثل همیشه قطعش کردم کلا فقط رو هشت صبح بی‌خود زنکوک می‌کردم تا بیدار شم نیم ساعت می‌کشید با صدای بلند ننه از جام پا شدم بلند صدا می‌زد: بچه‌جان پاشو باز تو خواب موندی ک پاشو یه چی بخور امروز مهمونم داری شرکت.
تعجب کردم که گفت شرکت مهمون داری چون معمولا آماری از مهمونام نداشت.یهو یادم اومد اوه فهمیده امروز با سارا قرار گذاشتم الان این‌جور داره می‌گه.تو دلم گفتم‌ای ننه‌جان تو که از دل من خبر داری چرا باز امید داری من زن بگیرم.پا شدم رفتم سر صورتم شستم کت و شلوار مشکیمو پوشیدم با پیراهن مردانه آبی آسمونی عطر همی‌شگیمو زدم .بلند داد زدم ننه جان خدافس من دارم میرم اقاجونم که همیشه ساعت هفت و نیم می‌رفت نون می‌گرفت برا خونه بعدشم می‌رفت سمت مغازه.ننه مثل همیشه با همون لحن مهربونش گفت: پسرم بازم که بدونه صبحانه داری میری بیا این لقمه بگیرتو راه بخور.
با اینکه می‌دونست من شرکت یا بیرون یه چیز می‌خورم بازم هوامو داشت منم دستش و رد نکردم.
رفتم تو ماشین ضبط روشن کردم اخ اخ همون آهنگی دوسش داشتم اومد رو پلی لیست چه دورانی با این اهنگ داشتم هزار بار می‌گوشیدم

دلو دیوونه می‌کنم تا بهم نگاه کنی تو
بخدا من آرزومه اسممو صدا کنی تو
تویه تاریکی شب هام تویی اولین آرزوم
کاش بیای تو خیالم کاش بشینی تو روبروم
تویه انتهای چشمات من یه حس خاصی دیدم
نمی‌دونی تو خیالم چند دفعه عشقو کشیدم
تو همون نگاه اول دل و ایمانم بردی
نمی‌دونم چی به روزه دل و دیوونم آوردی
واسه تو کادو گرفتم تا بشی تو عشق خوبم
این ترانه رو به عشقه چشمه تو فقط سرودم
اومدم تویه خیالت تا بشی بانوی رویام
من تو کل این جزیره کسیو جز تو نمی‌خوام
حس بغضه تویه چشمام که منو نابود کرده
چرا چشمای تو عشقو واسه من تابوت کرده
وقتی نیسی تو کنارم شبا واسم تیره تاره
من همونیم که واست داره صدشو می‌زاره
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
کل مسیر برگشت به خونه فکرم به این بود که نباید این زنگ با گوشی من زده می شد اصلا دوس نداشتم فکر نامربوطی درباره‌ام صورت بگیره از یه سمت دیگم خودم قانع می‌کردم می‌گفتم چه ربطی داره اینهمه آدم در طول شبانه روز باهم تماس می‌گیرن مگه قراره همه این تماسها منظور دار باشه.رفتم خونه بعدش رفت سر درسام تا اینکه ساعت نه شب یهو دیدم به گوشیم پیام اومده فکر کردم حسام می‌خواد درباره همتا یه چیز بگه ولی وقتی گوشیو وا کردم با صحنه‌ای روبرو شدم که نفسم بند اومد الهام بود رفتم تو پیام تا پیامش بخونم:
سلام آقا محمد الهام هستم ببخشید مزاحمتون شدم .حسام جواب نمی‌داد به شما پیام دادم بهش بگید من قضیه به همتا گفتم متاسفانه هیچ جوره کوتاه نمیاد منم دیگه نمی‌تونم کاری کنم.
موندم جوابش بدم یا ندم بعد اون صحنه‌ای ازش دیدم غرورم اجازه نمی‌داد بهش پیام بدم ذهنیت درستی بهش نداشتم.از یه سمتیم اگه چیزی نمی‌گفتم درست نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
تصمیم گرفتم یه پیام کوچیک بدم برا همین نوشتم سلام خواهش می‌کنم باشه.تعجب کرده بودم از پیامی که بهم داد می‌تونست پیام بده به حسام بدون توجه به اینکه می‌خواد جواب بده یا نه کل شبو با همین سوالا تو سرم گذشت.برای فردا خیلی هیجان داشتم فکر می‌کردم روزای عجیبو غریب تو راهه شبو اصلا نفهمیدم کی خوابم برد کل شب تو رویا و خیال بودم.تا اینکه صبح شد رفتم سمت مدرسه مستقیم رفتم سمت حسام.چهرش هنوز غمگین بود.تا به حسام رسیدم گفتم:
حاجی چه خبرا چی‌شد هنوز پکری.
نمی‌خواسم همون اول بزنم تو برجکش قضیه دیشب بگم.
حسام: هیچ دیشب الهام پیام داد گفت همتا راضی بشو نیس دیگه از دستش دادم رفت.
خیلی از حرفش تعجب کردم یعنی الهام هم به اون اطلاع داده هم من به من حدود ساعت ده پیام داده بود از حسام پرسیدم: حسام به تو ساعت چند پیام داد الهام.
حسام: حدود یازده دوازده گوشیم خاموش بود حوصله نداشتم پیامش دیر اومد مثل اینکه به تو هم این قضیه رو گفته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
اینو که گفت به خودم گفتم خنگ همش فکر و خیال الکی کن طرف جواب نمی‌داد به تو پیام داد چقدر تو خوش خیالی پسر.بعدش سعی کردم جو رو عوض کنم دیگه درباره همتا نحرفیدم تا حسامم یکم از این اوضاع احوال دراد.ظهر بود رسیدم خونه دست صورتم شستم ناهارو با ننه و اقاجون زدم رفتم دراز کشیدم. طبق عادت هر روزم گوشیو گرفتم دستم بازیو مارو بازی کنم دوباره دیدم یه پیام از الهام اومده از سرجام با یه حالت کنجکاوی بلند شدم زدم روی پیام رفت درون نوشته بود:
سلام آقا محمد واقعا ببخشید هی مزاحمتون می‌شم درباره قضیه همتا و حسام خواستم بهتون بگم ما دو نفر به عنوان رفیق صمیمی‌شون بهتره دوباره این دو نفر کمک کنیم بهم برسن چون از حرفای همتا هم مشخصه عاشق حسام ولی حس خ*یانت تو وجودشه حس می‌کنه بهش خ*یانت شده اگه قضیه این دو نفر برای شما مهم بهم خبر بدین یه راهی برای خوب شدن رابطشون دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
وای این دختره ول بکن ما نیس نمی‌دونم ولی به این پیاماش حس خوبی داشتم خوشم میومد پیام می‌داد بهم
...
رسیدم شرکت حدود ساعت نه بود نگهبانی درو برام باز کرد نگهبانمون عمو رحیم بود پیرمرد خیلی محترمی بود لحن و حرفاشو دوس داشتم همی‌شه دعام می‌کرد منم هواشو داشتم کلا هوای همو نیروهامو داشتم.ماشینمو تو پارکینگ شرکت پارک کردم.رفتم درون شرکت با اعضای مالی سلام علیک کردم رفتم سمت اتاقم که خانم میرزایی منشی دفترم بلند شد سلام علیک کردیم به سمت پشت من اشاره کرد که یهو سارارو دیدم خیلی رسمی باهاش سلام علیک کردم‌ و دعوتش کردم درون اتاق به خانم میرزایی هم گفتم دوتا چای برامون بیاره.درباره رزومه کاریش و اینکه کجاها کار کرد گفت و گفت دوس داره تو این محیط کار کنه اگه من رضایت بدم.منم گفتم: رابطه خانوادگی باهم داریم تو محیط کاری و خونه از هم جداست منم خیلی علاقه‌مندم با این رزومه‌ای پر باری که دارین با شما کار کنم.
و قرار شد از همین امروز کاراشو به صورت مقدماتی شروع کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
حسام مدتی بود کارخونه نمیومد مسافرت بود منم واقعا حس می‌کردم نیاز به یه مسافرت دارم روح و جسمم خسته شده بود گاهی فکر می‌کردم واقعا خدا چرا انسان‌و خلق کرد که اینهمه عذاب و درد و رنج نصیبش کنه؟حق ما از انسانیت این بود واقعا؟.ساعت حول و حوش پنج و نیم بود می‌خواستم برم سمت خونم معمولا یک روز در میون می‌رفتم خونه خودم تنهایی اونجا سر می‌کردم.تنهایی رو کلا دوست‌دارم.بچها هم همه تقریبا رفته بودم ماشینم در اوردم ازپارکینگ دقیقا سر کوچه دیدم سارا ایستاد شیشه رو آوردم پایین گفتم:سلام سارا خانم اگه مسیرتون سمت خونه ماست در خدمتم.
اونم یه تعارفی کرد اول ولی بعد سوار شد.
نمی‌دونم چرا ولی دوس داشتم بیشتر باهاش هم کلام شم از طرفیم نمی‌خواسم فکر بدی کنه قبل اینکه من دهن وا کنم خداروشکر اون پرسید: اقا محمد شما چن سالی هس اینجا کار می‌کنید
- حدود پنج سالی هس دو سال ریئس حسابداری بودم و سه سالم مدیر شدم.
اونم با علامت تأیید جواب منو داد منم نخواستم ادامه حرفمون هیچ و پوچ بمونه ازش پرسیدم: شما سنتون چن سال هس که دو سه سال کارم می‌کنید.
حس کردم از این سوال جا خورد فکر نمی‌کرد بخوام درباره سنش بپرسم گفت: من۲۶ سالم.
منم یه علامت تأییدی دادم و دیگه حرف ادامه ندادم و ضبط و روشن کردم یه اهنگ پلی کردم...
حواست به منم باشه به من‌که عاشقت هستم؛
به من‌که تویه این غربت به چشمایه تو دل‌بستم؛
حواست به منم باشه منی که تو رو عشق دیدم؛
هر وقتی بدی کردی من بودم که بخشیدم؛
یه جوری از پیشم رفتی همه رفتنتو دیدن؛
چیکار کردی با عشقمون که همه از تو بد می‌گن؛
همه می‌گن که خائن بود واسه من باورش سخته؛
یعنی یکی به غیر من تو رو دیوونت کرده؛
باید باور کنم کم کم که عشق آخرش اینه؛
اونی که عاشقش هسی با بیخیالی میره؛
تویی که عاشقم بودی تویی که اسممو بردی؛
همی‌شه وقت تنگناها جونم رو قسم خوردی؛
من اونم همه دنیاشو پای چشمای تو داده؛
یه جوری عاشقت هسم یه جور صاف و ساده؛
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
تصمیم گرفته بودم جواب الهام بدم به حرفش بگیرم از حرف زدن باهاش خوشم میومد اولین دختری بود که بهم پیام می‌داد و واقعا هم قلبمو یکم قلقلک می‌داد دوس داشتم هم کلامیم باهاش بیشتر شه بخاطر همین گوشیو گرفتم و شروع کردم به نوشتن: سلام الهام خانم بله دقیقا با نظر شما موافقم حیف دو نفری که همو بخوان و این اتفاق بیوفته.حسامم واقعا از ته دلش همتا خانم دوست داره شما چه نظری داری درباره آشتی دادنشون؟
پیامو که دادم از جام بلند شدم هی تو اتاق راه می‌رفتم تا جواب پیام بیاد نیم ساعت شده بود هنوز جوابم نداد هی تو دلم می‌گفتم این چه وضعیه چرا جواب آدمو نمیدی با پیام نده یا جواب آدم زود بده .بدجور منتظر بودم که یهو صدای گوشیم بلند شد پریدم رو گوشی .حسام بود.اه لعنتی چرا پس الهام پیام نداد .
حسام نوشته بود: داداش بدجور دلم گرفته نمی‌دونم اصلا باید چیکار کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
ای بابا این بدبخت نمی‌دونه الهام می‌خواد آشتیشون بده از اون ور هم همتا هم مشخصه دلش با حسامه وگرنه دلیلی نداشت این پیامو بهم بده الهام.ولی از یه ورم گفتم بی‌خود دلخوشش نکنم شاید دختره اصلا پشیمون شد چون جوابمو که نداد.
براش نوشتم: داداش من عشق همینه عشق سوختن داره باید بسوزی تا عشقو بفهمی تحمل کن مطمئن باش اتفاقات خوبی میوفته.
حسامم تو جوابم نوشت: مرسی بابت حرفای دل‌خوش کننده رفیق فاب من.
جوابشو دیه چیزی ندادم دلم پیش الهام بود واقعا چرا جوابمو نباس می‌داد هی تو دلم خودمو سرزنش می‌کردم چرا جواب این دختره پرو اصلا دادم که این‌جور ضایع شم از یه سمت دیگم می‌گفتم عیب نداره بابا خودش پیام داد من‌که اول پیام ندادم تا حدود دو شب بیدار بودم فکرم کاملا مشغول بود ولی بالاخره خوابم برد صبح با سر درد پا شدم گوشیمو که کنارم بود یه نگاه کردم ببینم پیامی اومد یا نه که بازم پیامی ندیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
تصمیم گرفتم برا اولین بار گوشیو ببرم مدرسه می‌دونستم اگه متوجه شن کل اعتبارم رفته تو مدرسه ولی باید می‌بردم همراه خودم کنجکاوی زیادی داشتم حس می‌کردم خبری می‌شه.این ریسک قبول کردم گوشی با خودم بردم.رفتم سمت مدرسه وارد مدرسه که شدم رفت سمت حسام.باهم احوال پرسی کردیم حالش امروز بهتر بود تصمیم گرفتم قضیه دیشب بهش بگم.حسام از حرفم یکم خوشحال شد خنده اومد رو لباش.
بهش گفتم: این جواب منو نداده بنظرت علتش چیه.
حسام: حسم اینه شارژش تموم شدجوابتو میده وگرنه علتی نداشت اینکارو کنه.ببین محمد اگه قرار خواست بزاره تو همین یکی دو روز بزارین من دیگه طاقت این شرایط ندارم.
یه لبخند ملایم زدم گفتم: باشه حاجی حواسم هس نگران نباش.بزار اصلا جواب پیاممو بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین