جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بی‌انتها] اثر «ژورنالیست کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژورنالیست با نام [بی‌انتها] اثر «ژورنالیست کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,305 بازدید, 35 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بی‌انتها] اثر «ژورنالیست کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژورنالیست
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
گوشیمو تو مدرسه هر نیم ساعت چک می‌کردم چون یه حسی بهم می‌گفت این همراه خودش گوشی برده مدرسه شاید با همکاری همتا یه پیامی بدن ولی هر باری نگاه می‌کردم نا امید می‌شدم اصلا اون روز تمرکز نداشتم نمی‌دونم تا زنگ آخر چجور گذشت چرا واقعا تا این حد منتظر پیام یه آدم بودم.آخر وقت با یه خداحافظی سرسری با بچها و حسام زدم بیرون تا خود خونه پیاده رفتم معمولا یه کورس ماشین می‌گرفتم ولی حوصله نداشتم مثل این عاشقا پیاده تو خیابون راه می‌رفتم عصبی شده بودم به خودم قول دادم یه جا انتقام این حرکتش بگیرم یعنی چی پیام میدی حرف می‌زنی جواب نمیدی شارژتو واسه دوس پسرت زدی خرج کردی پیام آخرشو مارو میدی با همین حرفا تا خونه رفتم
...
تقریبا نزدیک خونه سارا اینا شده بودیم حرفی بینمون نبود که یهو سارا گفت: آقا محمد خونمون همین نزدیکیاس من دیگه پیاده می‌شم.
خیلی وقت بود خونشون نرفته بودم بخاطر همین دقیق یادم نبود بهش گفتم: خب می‌رسونمتون دم خونتون هوا سرده نزدیک غروبه.
اونم گفت: نه من اینجا پیاده می‌شم یکم خرید دارم.
گفتم: باشه هر جور راحتین فردا میبینمتون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
لحظه‌ای که داشت پیاده می‌شد یه لحظه به سمتم چرخید گفت: شمارتونو اگه می‌شه داشته باشم که اگه کاری چیزی بود مزاحم خونه نشم.
یکم از اینکه اینقد زود از من شمارمو خواست تعجب کردم ولی خب شمارم بهش دادم و ازش خدافسی کردم و رفتم سمت خونه خودم.خیابونی که منتهی به خونم می‌شد رو همیشه با درد خاصی رد می‌شدم.منو یاد تمام خاطره‌های خوب و بدم می‌نداخت با اینکه ته همه چی خوب نبود ولی اگه صد بار دیگم برمی‌گشتم همون مسیر انتخاب می‌کردم.عشق همینه خاصیتش درده مثل همون پیامی که به حسام دادم تو عشق باید سوخت باید بسوزی تا عاشق باشی.ضبط روشن کردم.
نگو دل کندن آسونه نگو این حرفو یارم؛
شبایی که تو نیسی حس یه بمب رو دارم؛
بمبی که داره میترکه رو یه کوهه سنگی؛
تو هم به من بگو یارم از ندیدن من دلتنگی؛
من از حس غریبونه از این حالت بیزارم؛
یه چند وقتی میشه دائم روی مود تکرارم؛
من از حال و احوالم دارم تو این شعر می‌گم؛
یه چند وقتیه دائم همین آهنگو گوش میدم؛
من تمام روز رو با دردهام می‌سازم؛
عشقو مثل موهات پشت گوش میندازم؛
تو بیا تا شاید عشق واسم معنا شد؛
بیا شاید این دل دوباره شیدا شد؛
...
رسیدم خونه لباسام عوض کردم ناهارمم خوردم دیگه حوصله گوشی نداشتم حتی بعد ناهار بازی مارم نکردم چشام دیگه از خستگی وا نمی‌شد گرفتم خوابیدم ساعت پنج و نیم با سر صدای ننه پا شدم اوه من چقد خوابیده بودم هیچ وقت اینقد نخوابیده بودم.پا شدم گوشیمو چک کردم.از طرف الهام پیام اومده بود خواب از سرم پرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
گوشیمو باز کردم رفتم تو اس ام اس هام الهام نوشته بود:عذر می‌خوام واقعا دیشب شارژ گوشیم تمام شد نتونستم جوابتونو بدم بنظرم پنجشنبه این هفته(امروز دوشنبه بود)بریم کافه مالت که اطراف پارکه.البته قبلش اگه می‌شه من شمارو فردا تو پارک ببینم هماهنگی های لازم انجام بدیم.
خیلی خر کیف شده بودم خوشحال بودم از اینکه قراره دوباره ببینمش مطمئن بودم حسم از روی احساسات سنیمه و عشق و عاشقی در کار نیس برام هیجان داشت نمی‌خواسم زود جوابش بدم گفتم یکم تو آب نمک بزارمش یه خرده حس دیشب منو پیدا کنه برا همین گوشی انداختم کنار رفتم سر درسم .حدودا ساعت هشت بود کم کم می‌خواست هوا غروب کنه رفتم سمت گوشیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
جعبه ارسال پیاممو باز کردم و براش نوشتم:
سلام خواهش می‌کنم مشکلی نیس.موافقم فردا چه ساعتی راحتین من بیام سمت پارک.
اون بدبخت خبر نداشت من همه قضیه رفتم حسام گفتم باید به حسامم فردا می‌گفتم درباره اینکه چیزی میدونه سوتی نده نمی‌خواسم ضایع شم.دو دقیقه بعد سریع اس ام اس جواب برام اومد.
الهام گفت:ساعت شیش بیاید همون جای دفعه قبل.
منم یه باشه بهش دادم حسابی هر کیف بودم دیگه استرس دفعه قبلو نداشتم .ایندفعه می‌خواسم تیپ اساسی بزنم .برامم مهم دیگه نبود دفعه قبل با یه نفر دیگه تو همون پارک بود انگار اهمیتش رفته بود مهم فقط فردا بود حتی قضیه حسامم آنچنان برام مهم نبود.هر چند دقیقه ساعتو نگاه می‌کردم هی تو دلم می‌گفتم نری یهو دل ببندی خودتو اسیر کنی .ساعت سخت می‌گذشت کل شبو درباره اینکه فردا چیکار کنم چیکار نکنم گذشت تا خوده صدای اذان صبح بیدار بود پا شدم نمازم خوندم اندازه یک ساعت شاید خوابیدم و رفتم صبح سمت مدرسه مثل همیشه اولین جایی که رفتم پیش حسام رفتم قضیه دیشب براش تعریف کردم حسابی سرحال شده بود اونم قبل اینکه من بهش بگم تابلو نکنه که می‌دونسته همین حرفو بهم زد .خیالم جم شده بود.به حسام گفتم:حاجی دیدی گفتم ردیف می‌شه این دختره هم مطمئن باش می‌خوادت.
حسام:‌ بعید بدونم داش محمد مطمئنا اون از این قضیه خبر نداره امیدوارم باز افتضاح بار نیاد.
- به دلت بد راه نده تو از کجا می‌دونی نمی‌دونه رفیق صمیمشه مگه میشه باهم هماهنگ نکرده باشن نمی‌خواست غرورش له شه از طریق من گفتن بیان جلو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
ادامه قسمت پنج:
در هر صورت کل روز مکالمه منو حسام تو همون محور چرخید.هر چی به ساعت قرار نزدیک می شدیم از شدت هیجانم کمتر می شد و شدت استرسم بیشتر البته طبیعی بود اولین باری بود قرار بود تنهایی برم با یه دختر ارتباط بگیرم.رفتم خونه ناهارمو اصلا نفهمیدم چی خوردم.برا اینکه ننه اینا شک نکنن رفتم اتاقم یه یکی دوساعتی خودمو به خواب زدم پریدم حموم.وقتی بیرون اومدم قیافمو تو پنجره یه نگاهی کردم .چشام لبام ابروم واقعا بد شکل نبودم فوق العاده ام نبودم یه خرده اعتماد به نفس گرفتم.تصمیم گرفتم پیراهن مردانه مشکی اسپورت با شلوار لی سرمه ایمو‌ بپوشم مثل همیشه یه دکمه بالا نمیبستم اقاجون همیشه سر این قضیه بهم گیر میداد میگفت پسرم ببند زشته معلومه سینت.منم یه باشه الکی میگفتم ولی نمیبستم نه برا جلب توجه واقعا چون احساس خفگی میکردم.
 
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
ادامه قسمت پنج
...
رسیدم خونه رفتم بالا لباس مباسمو کندم تلویزیون روشن کردم مثل همیشه کل روز فوتبال میدیدم کلا در حال فوتبال دیدن بودم تو خونه بیچاره اقاجون و ننه یه سریال از دستم نمیتونسن ببینن الان دیه راحت شدن.
گوشیم صدا پیام بود رفتم تو واتس اپ اوو دیدم رویا پیام داده.رویا یکی از بچه های دانشگاه بود تقریبا عاشقم بود هیچ وقت نگفته بود ولی دوسم داشت می شد از حرکاتش دید خیلی مایه دار بودن برام همیشه روز تولدم کادو میگیره و کلا تحویلم میگرفت .هفته ای یه بارو گیر میداد همو ببینیم امشبم گیرش گرفته بود همو ببینیم.
رویا:سلام محمد جون خوبی کجایی بی معرفت من پیام ندم خبر نگیرم تو هم که اصلا هیچی.
براش تایپ کردم:سلام به رویا خانم قندی(بهش میگفتم رویا خانم قندی)والله میدونی خودت اخلاقمو خود به خود سایلنت تو که به دل نمیگرفتی چه خبر کجاهایی .
دو دقیقه بعد برام نوشت:امشب خونتونی کسی نیس خونمون خسته شدم اگه تو میای امشب تو بیا
 
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
ادامه قسمت پنج
خودمم از تنهایی خسته شده بودم.دختر باحالی بود با اینکه زیاد بعضی وقتا منو تحویل میگرفت و دوس نداشتم این قضیه ولی باهاش گذروندن دوس داشتم.بهش گفتم من میام سمت خونشون.برام گل فرستاد گفت:شام میخرم بیا عزیزم.
اوه اولین بار بود عزیزم میگفت امشب دوز محبتش انگار چن برابر بود.رفتم سریع دوش گرفتم لباسامو پوشیدم زدم بیرون و باز هم ماشین روشن کردم ضبطتمم روشن کردم...
من فرق دارم با همه دنیا؛
قلبم به لبخند نمی لرزه؛
من اونقدر تو تنهایی بودم؛
دلم از رفتنت نمی ترسه؛
لحظه به لحظه کوچه به کوچه؛
راه میرمو منو نمی شناسن؛
من غرق شدم تویه افکارم؛
نمیتونم عاشق بشم بازم؛
با من بمونی نابود میشی؛
من تو رو هم از هم میرونم؛
با اینکه خیلی تو مهربونی؛
من حال و احوالمو میدونم؛
دور و بره تو پره از ادم هس؛
تو هر چیزیو بخوای داری؛
ادم یه بار عاشق میشه تو دنیا؛
اینو بدون دختر چشم آبی؛
...
ساعت شیش بود خودمو پارک رسوندم فکر میکردم الهام یه خرده دیرتر بیاد ولی دیدم از راه دور یه دختر با تیپ تمام مشکی داره میاد یکم جلوتر اومد دیدم الهام بازم مثل اون روز محو صورتش شدم ته دلم خالی شد همه قول و قرار هایی که قبل دیدنش گذاشتم به کل یادم رفت تو دلم گفتم ای کاش نمیومدم چقد تیپ مشکی بهش میومد چرا ما دوتا امروز ست کردیم اون از کجا فهمید من عاشق رنگ مشکیم.
 
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
قسمت شیش:
رسیدم دم در خونه رویا اینه خونه ویلایی داشتن پدرش چندتا هواپیما داشت اجاره میداد به شرکت های هواپیمایی از اون سمت خودشم ساخت و ساز میکرد یه خواهر یه برادر بودن .برادره رفته بود سوییس برا زندگی اینم کوند اینجا .کلا خانوادگی از هم جدا بودن گاهی خداروشکر میکردم که اینقدر پول بهمون نداد تا از هم دور بشیم.پول زیادی ادمارو دور میکنه.ولی دختر خوبی بود.رفیق خوبی میدونستمش ولی اون هنوزم بهم حس داشت.درو زدم پشت ایفون گفت:محمد ریموت میزنم ماشینتو بیار تو.
ریموت همینجور درش رفت بالا رفتم دوباره سوار ماشین شدم .وارد حیاط بزرگشون شدم.سانتافه خودشم درون بود.رفتم سمت در خونه در خونم وا کردم دیگه یالله نگفتم کلا جلو من اهل حجاب نبود خودش اومد سمت در اصلی با صورت خندون .تنش یه شومیز ابی رنگ بود با شلوار اسپرت.چشمای ابی قشنگی داشت مونده بودم با اینهمه قشنگی چرا چشماش منو گرفته بود.
 
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
ادامه قسمت شیش:
اومد سمتم باهاش دست دادم.سلام بهش کردم با خنده گفتم:هنو که کفش پاشنه بلند تو خونه میپوشی اخر دیسک کمرت میزنه بیرون باس ببرمت دکتر.
اونم با صدا خندید گفت:خب مهمون عزیزی داریم نمیشه دمپایی پوشید که عب نداره دیسکم در رفت تو مارو بغل کن ببر دکتر.
تعارفم زد برم سمت پذیرایی .کلی میوه و شیرینی دسر رو میز بود بهش گفتم:ای بابا من هر دفعه میام تو اینهمه پذیرایی بخوای کنی کارمون در میاد.اومدیم یکم بحرفیم یا فقط بخوریم تو خونه من بیای من چجور زحماتت جبران باس کنم.
با خنده گفت:شما که بعد چند دوری من اومدم افتخار دادی بیای ما که اومدیم خونت همیشه فول پذیرایی کردی.
رفت سمت تلویزیون همینجور یه اهنگ ملایم گذاشت.یه تیکه شیرینی گذاشتم دهنم.گفتم:به به ماشالله به دستپختت شیرینی هم بلدی بپزی.
اینو به شوخی گفتمش چون میدونستم از این هنرا نداره.
یه خنده کرد گفت:عجب ادمی هسیا هنو نیومده یه تیکه بار ما باس کنی وگرنه نمیشه.
 
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
ادامه قسمت شیش:
....
از حال و هوای مات بودن سعی کردم در بیام الهام دیگه بهم رسید یه سلام علیک معمولی کردیم.اینقدر گیج شدم اصلا یادم رفت تعارفش کنم بشینه.الهام گفت:همینجور میخوایم ایستاده حرف بزنیم؟.دو هزاریم افتاد چرا فرما نزدمش .بهش گفتم:عه نه ببخشید بفرمایین سر این نیمکت بشینیم.
وقتی نشستیم الهام خیلی جدی شروع کرد حرف زدن گفت:خب من زیاد تایم نداشتم از یه سمتیم پشت گوشی نمی شد اینارو توضیح داد ببینین اقا محمد همتا واقعا از کار حسام شوکه شده و ناراحته ولی با این وجود من مطمنم به حسام علاقه داره ولی علاقه خالی شرط حفظ رابطه نیس حس میکنه بهش خ*یانت شده من به عنوان یه دختر حسشو کاملا درک میکنم و با حرفایی که اون روز حسام زد متوجه شدم اینا همه مربوط به گذشته حسام بوده برا همین نظر دارم پنجشنبه تو همین کافه مالت روبروعه یه جشنی بابت تولد همتا بگیرم بنظرم اونجا حسام میتونه از دلش در بیاره فقط با حسام هماهنگ کنید این قضیه خودتون.
جدیت حرفش منو کاملا از حال و هوای اولم در اورد.
بهش گفتم:خب پس من مجبورم قضیه رو براش کامل بگم در هر صورت تولد همتا خانومم هس .فقط اینکه میترسم واکنش بدی از خودش نشون بده همتا خانوم و همه جوره اوضاع بد شه.من بنظرم شما هم یه نیمچه اطلاعی بهشون بدین.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین