جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بی‌انتها] اثر «ژورنالیست کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژورنالیست با نام [بی‌انتها] اثر «ژورنالیست کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,305 بازدید, 35 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بی‌انتها] اثر «ژورنالیست کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژورنالیست
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
ادامه قسمت شیش:
الهام:نه اگه همتا بدونه اینکار میخوام کنم قطعا نمیاد همه چی خراب میشه بهتر همینجور چراغ خاموش بریم جلو .من مطمنم همتا حسام ببینه نظرش تغیر میکنه.
بهش گفتم:واقعا این حجم غرور از همتا خانوم نمیفهمم حسام رفیق چندین ساله منه از وقتی با همتا خانوم شده خیلی از کارای سابقشو انجام نمیده اونشبم میخواست اون دختره رو از سر خودش بکنه که اس ام اس اشتباهی رفت .واقعا حسامم حال بدی داشت دیوانه وار حالش بد بود و هنوزم هس.
الهام یه پوزخندی زد گفت:پسرا تو زندگیشون هزارتا دختر بازی میگیرن تا اخر بخوان دل ببندن به یکی از کجا همین حسام خانتون قبلا همین حرفایی تحویل همتا داد رو تحویل اونا نداد.
یه خرده از حرش جا خوردم تصمیم گرفتم با صلابت بیشتری جوابش بدم:ببینین الهام خانوم دخترا متفاوتن همونایی که دربارشون صحبت میکنی از قصد و نیت حسام خبر داشتن و حسام با هیچ کدوم رابطه جدی نداشت هشتاد درصد دخترا صرفا به قصد دوستی وارد یه رابطه میشن نه عشق و عاشقی.
چهره الهام مشخص بود فکر نمیکرد اینجوری جوابشو بدم گفت:در هر صورت چون رفیق شماست مجبورین براش دلیل بیارین.در هر صورت پنجشنبه ساعت شیش ما میریم کافه شما هم حدود نیم ساعت بعدش بیاید.
از جاش بلند شد منم همراهش از جام بلند شدم نمیدونم چرا یهو این سوال مسخره ازش کردم:فقط الهام خانوم غیر ما دوستای دیگتونم هستن؟
که یهو با لحن یکم تندتر گفت:اقا محمد ما میخوایم این دو نفر اشتی بدیم شما دنبال این هستین رفقای دیگمونم باشن که همه از این مسئله خبر دار شن همتا اصلا دوس نداره چیزای خصوصیشو همه بدونن.
 
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
ادامه قسمت شیش:فکر نمیکردم چنین جوابی بهم بده برای همین گفتم:نه من منظورم این بود جمع شلوغه یا نه خیلی بهترم هس کسی نباشه.
یه باشه ای بهم گفت و با خداحافظی سردتر از سلام علیکمون هم دیگرو ترک کردیم.حس میکردم میخواد جایی بره.باز دوباره همون حس قلقلک اومد سمتم.تو دلم میگفتم واقعا یعنی این جملات نمی شد تلفنی گفت حتما باید منو تا اینجا میکشوند منو این دختر روانی با این مدل حرفش زدنش انگار اربابه من رعیت.بیست دقیقه مارو دید معلوم نی کجا میخواست بره با همین حرفا خودمو تا خونه رسوندم.
...
رویا:محمد پدرم سرطان گرفته.
همینکه رویا کنار دستم روی مبل نشست این حرفو گفت از حرفش شوکه شدم.پدرش سرحال بود شصت سال فکر کنم سنش بود چن باری دیده بودمش ادم محترمی بود.طبق معمول تو این مواقع نمیدونستم کلا چجور دلداری بدم.بخاطر همین چیزام منو رفیقام میگفتن کوه یخی.
دستمو گذاشتم تو دستش فشارش دادم گفتم:رویا واقعا موندم چی بگم شوکه شدم از حرفت چن وقته سرطان گرفته چه سرطانی.
رویا با بغض و چشمای اشکی گفت:یه ماهی میشه فهمید ولی به من سه روز پیش گفتم این سه روز اصلا از خونه بیرون نمیتونسم برم نمیدونستم دردم کیو بگم میگن پیشرفت کرده ولی دارن کنترلش میکنن همون سوییس دارن درمانش میکنن.خواستم برم سوییس جون مادرم قسمم داد نیام گفت خودش یک ماه دیه اولین مرحله درمانش تمام شه میاد.
مادر رویا قبل از دانشگاه رویا فوت کرد بیماری قلبی داشت.دلم واقعا براش سوخت.خودش خودشو تو بغلم جا داد سرشو گذاشت رو سینم.اولین بار بود تو بغلم میومد همیشه فقط در حد حرف و دست بود.به چیز دیگه ای اصلا فکر نکردم.دلم براش سوخت
 
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
ادامه قسمت شیش:
گفتم بهش:رویا میدونم الان هر کلمه ای بگم ارومت نمیکنه ولی من حس میکنم روحیه تو به درمان پدرتم کمک میکنه و اگه اینجور شکننده باشی اونم میشکنه.
دستم رو چشماش کشیدم اشکشو پاک کردم.گوشه گونشو اروم بوسیدم.
حس کردم با اینکارم حال رویا یکم بهتر شد یه لبخند ارومی کرد گفت:محمد واقعا مرسی من کسیو جز تو نداشتم که بتونه ارومم کنه.محمد ازت میخوام این مدت کنارم باشی من به یه مرد خوب مثل تو نیاز دارم.
بهش گفتم:من تا ابد رفیقتم و کنارتم اصلا نگران نباش رویا جان‌.
رویا گفت:محمد میشه یه اهنگی بخونی.
از حرفش خندم گرفت گفتم:تو کی دیدی من بخونم من اصلا صدا دارم بخونم.
رویا با خنده گفت:عه دو سه بار تو اردو دانشجویی واسه پسرا میخوندی خودم کوش دادم صداتم خوب بود.
از حرفش وا موندم گفتم:عجب ادمی هسی تو فال گوش ما بودی گوش میدادی ما چی میگفتیم اومدو فحش میدادم.
رویا خندش گرفت:نخیر.تو اصلا اهل اینجور حرفا نبودی اون رفیقات الخصوص اون حسام بی تربیت بوو ولی تو نه محمد خواهشا بخون دیگه.
با اکراه قبول کردم بخونم نمیخواستم دلش بشکنم برا همین یه اهنگی خیلی باهاش خاطره داشتم اروم شروع کردم خوندن.
منو راحت پس میزنی ولی من پای تو گیرم؛
منکه غرورم شهره شهر بود چرا از رو نمیرم؛
عاشق بارون بودمو منو کرد از بارون بیزار؛
عشقش شبیه بود به یه ویروس واگیر دار؛
باهاش از عشق حرف میزنم اما توجهی نداره؛
پیش خودش حتما میگه این دیوونه بیماره؛
اره بیمار شدم به چشمات اما چشاتو بستی؛
منم باید سر کنم بی تو تویه خماریو مستی؛
این شهر بی تو برام شبیه یه کلبه ویرونه؛
وابستگیم بتو شبیه لیلی به مجنونه؛
حسمو باور نکردیو دل ندادی به منه پاپتی؛
دیوونه تو به منو کل زندگیم پشت پا زدی؛
...
اینو که خوندم دوباره از گوشه چشماش اشک اومد بازم اشکشو با دستم پاک کردم.
 
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
قسمت هفتم
آماده رفتن به کافه می شدم تو خیالم خیلی چیزارو تصور میکردم مثل همه پسر بچه هایی که تازه قراره وارد فضای صحبت با دختری شن.
زنگ زدم حسامو گفتم:حاجی آماده ام کی میای دنبالم
حسام با صدای تقریبا شادی گفت:من نیم ساعت دیگه پیشتم داداش.
تو آیینه خودمو نگاه میکردم نه اونقدر داغون بودم که نتونم کسیو جذب کنم نه اونقدر جذاب که بتونم همه جذب کنم ولی به رفتارم ایمان داشتم.اون موقع نمیدونستم اخر این راه برام چقدر تاریک قرار باشه.تو دلم کم کم به قطعیت رسیده بودم حسی تو من وجود که علاقه به الهام دارم شاید بخاطر دوران سنیم بود تو اون زمان ولی کم کم زمان همه چیو قرار بود تغیر بده.باز هم پیراهن مردانه مشکی پوشیدم تو دلم میگفتم دختره حتما میگه این هیچ لباس دیگه ای نداره که فقط اینو میپوشه ولی اینقدر این رنگ جذابیت داشت برام که حس میکردم جذابیتم با این رنگ بیشتر می شد.مثل برق و باد نیم ساعت گذشت حسام زنگ زد رفتم پایین.
 
موضوع نویسنده

ژورنالیست

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
406
731
مدال‌ها
2
ادامه قسمت هفت
...
ساعت حدودا دو نصف شب بود رویا رو پاهام خوابش رفته بود چشماش رو نگاه میکردم این دختر واقعا تو جذابیت چیزی کم نداشت و واقعا متوجه علاقش به خودم نمی شدم.اولین بار بود تو این شرایط با رویا بودم تصمیم گرفتم بیدارش نکنم بزارم بخوابه کمرمم درد گرفته بود ولی تو حالت خواب و بیداری تا حدود ساعت هفت و نیم گذروندم که یهو زنکوک صدام در اومد.رویا هم با همین زنکوک پرید بیدار شد.بهش با خنده گفتم:چرا هول خوردی بخواب راحت باش من باید برم سرکار.
رویا که کلا یکم تو عالم هپورت بود گفت:من از دیشب یعنی رو پاهات خوابیدم چرا منو بیدار نکردی خودتو اذیت کردی بمیرم برات.
گفتم:خدا نکنه منم دیدم خوابی دیگه بیدارت نکردم گفتم خودمم شب همینجا میخوابم.
بلند شدم از جام رفتم سمت اتاق خواب لباسامو مرتب کردم سرو صورتم شستم ده دقیقه ای طول کشید تا اومدم دیدم میز صبحانه چیده.با لحن اعتراض گفتم:اخه این چه کاریه میکنه صبحانه من شرکت میخورم دختر جان.
گفت:دیشب که چیزی نخوردی منم زود خوابم رفت حداقل صبحانتو بخور فکر نکنی ما تنبلیم.
خندیدم گفتم:نه مشخصه کدبانویی هسی برایه خودت موقعشه شوهرت بدن بری.
گفت:شوهر که ریخته ولی من یه آسشو میخوام.
گفتم:ایشالله همین نزدیکیا بهش برسی.
بحثمون همین مدل ادامه پیدا کرد.
 

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6

«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین