جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بی‌جبن] اثر «آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط AVA mohamadi با نام [بی‌جبن] اثر «آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 593 بازدید, 31 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بی‌جبن] اثر «آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,477
مدال‌ها
2
بادیدن لباس عروسکی مشکی چشم‌هام برق زد. برشداشتم و نگاهش کردم. بلندیش تا روی زانو و آستین بلند. لباس رو روی تخت گذاشتم و دنبال جوراب شلواری گشتم، با پیدا کردنش لبخند محوی زدم و کفش مشکی بندی پاشنه بلند و هم برداشتم. جوراب شلواری رو پوشیدم و لباس رو هم تنم کردم. مانتو بلندی رو با شال کرمی برداشتم... نگاهی به خودم انداختم و لبخند رضایت بخشی زدم. سایه گل‌بهی، رژ قرمز تیره و رژ گونه آجری بدون کشیدن خط چشم. موهام و بالای سرم جمع کردم و گل سری بهش زدم. از جلو دو تیکه از موهام و به صورت فر درست کردم. دستی به لباس شبم که به کل اکلیل دار بود کشیدم و کفشم رو پوشیدم. نگاهی به ساعت انداختم و لبخند بدجنسی زدم... پنج دقیقه به هفت! تند از اتاق خارج شدم و پله‌ها رو دوتا یکی پاین رفتم. در رو باز کردم و به سمت ماشین مشکی فراریش رفتم و بهش تکیه دادم. بعد از دو دقیقه در سالن باز شد و ازش خارج شد. با دیدنش نفس کشیدن یادم رفت و با چهره خنثی نگاهش کردم. شلوار جذب مشکی با بلوز سفید که آستین‌هاش رو تا آرنج تا زده بود و طبق معمول دکمه اولش باز بود. کت‌مشکی‌رنگی روی دستش بود. موهاش و کج ریخه بود و ته ریشش مرتب بود. با نزدیک شدنش لبخند محوی زدم هنوز متوجه حضورم نشده‌بود. برگشت و به پنجره اتاقم نگاه کرد. از قصد برق رو روشن گذاشته بودم. آروم صداش می‌کنم که برمی‌گرده و با تعحب نگاهم می‌کنه.
- اوممم... من این‌جام جناب!
لبخند دل‌فریبی می‌زنم و به در ماشین اشاره می‌کنم‌.
- نمی‌خوای بازش کنی؟
خونسرد به سمتم میاد و با فاصله کمی ازم وایمیسته و روی صورتم خم میشه.
نامحسوس نفس عمیقی می‌کشم و بوی عطرش و به ریه‌هام می‌فرستم. با لحن خاصی میگه:
- معمولاً آماده شدن دخترها طول می‌کشه.
با همون لبخندم جوابش و میدم.
- ولی انگار این دفع برعکس شد!
دستم و بالا می‌برم و یقشو درست می‌کنم. ادامه میدم.
- شما دیر کردید!
دستم رو که برای درست کردن یقش بالا برده بودم رو توی دستش می‌گیره. از حرکتش شکه شدم اما موضع خودم رو حفظ کردم.
- عاقبت بازی با من تاوان خوبی نداره موش کوچولو!
تا بخوام حرفش رو تجزیه کنم با یه حرکت دست آزادش و پشت کمرم قرار داد و من‌ رو به خودش نزدیک کرد. با داغی لب‌هاش روی لبم نفسم بند اومد. قلبم ضربان گرفت و محکم‌تر زد. لب‌هاش بدون حرکت روی لب‌هام بود. نمی‌دونم چرا نمی‌تونستم پسش بزنم، حسی درونم بهم اجازه هیچ حرکتی رو نمی‌داد. با کنار رفتنش نفس حبس شده‌م رو آزاد کردم. با لبخند کجی در ماشین و باز کرد و گفت:
- بفرمایید بانو...
تند خودم رو جمع جور کردم و سوار شدم. خودشم ماشین دور زد و کنارم پشت ریل نشست.
بدون حرفی سرم و به صندلی تکیه دادم و منتظر شدم تا برسیم. حدود ده دقیقه بعد جلوی عمارت آشنایی توقف کرد. با بوقی که زد نگهبان‌ها در و باز کردن، ماشین رو کنار بقیه ماشین‌ها پارک کرد و قبل از پیاده شدن گفت:
- از من دور نمی‌شی... فهمیدی؟
- آره!
 
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,477
مدال‌ها
2
جوری رفتار می‌کرد انگار خیلی مهمه براش که بلایی سرم نیاد. در رو باز کردم و پیاده شدم، اونم پیاده شد و به سمتم اومد. دستش رو به سمتم دراز کرد. نگاهی به دستش و بعد صورتش که اخم کرده بود انداختم، واقعاً معلوم نیست چشه کلاً درحال تغیر شخصیته. بدون مکث دستم و توی دستش گذاشم، من‌ رو دنبال خودش کشید و به سمت عمارت رفت جلوی در چندتا نگهبان بودند که با دیدنش خم شدن و در رو باز کردن. وارد سالن که شدیم صدای موزیک همه جا رو برداشته‌بود. خدمت‌کاری به سمت‌مون اومد و شال و مانتو، و کت این پسره رو گرفت. نگاهی به خودم انداختم تنها موهام باز بود. خوب شد لباس پوشیده‌ای پوشیدم. با گرفته شدن دستم نگاهم و به سمتش می‌دوزم. چشم‌های سیاهش انگار داشت باهام حرف می‌زد. فشاری به دستم میاره و دوباره شروع به راه رفتن می‌کنه. بی‌حرف دنبالش میرم و نگاهی به دخترهایی که توی بغل پسرها داشتن می‌رقصیدن می‌ندازم. بعضی‌ها لباس‌های بازی پوشیده بودن بعضی‌هام مثل من کمی پوشیده. در کل پوشیده ترین لباس برای من بود. با وایستادن پسره منم وایستادم، نامحسوس به اطراف نگاه کردم.‌‌ پله‌ی که به طبقه بالا ختم میشد باید اون بالاها خبری باشه. با صدای کسی نگاهم و بهش می‌دوزم. با دیدن جبار اخم می‌کنم و با نفرت نگاهش می‌کنم. کت‌شلوار سفیدی پوشیده‌بود و توی دستش جام شرابی بود و با خنده به سمت ما‌ می‌اومد. وقتی به ما رسید روبه پسره کرد.
- چه عجب اومدی شاه.. خان!
درست وسط حرفش صدای آهنگ کم و زیاد شد. انگار قسمت نیست بفهمم اسمش چیه! شاهرخ یا شاهین؟ کدوم می‌تونه باشه. نگاهی به سرتا پای پسره انداختم خب کدوم اسمته؟ با صدای جبار نگاهم و از پسره می‌گیرم.
- خوش اومدی لیدی زیبا!
دستم توی دست پسره فشرده شد‌. با خونسری جوابش و میدم.
- ممنون... اومدم مردنت رو با چشم‌هام ببینم.
لبخندی که داشت می‌اومد روی لب‌هاش با حرف آخرم محو شد. پوزخندی زد و گفت:
- هنوزم فکر می‌کنی جناب سرگرد میاد دنبالت؟
مثل خودش پوزخندی می‌زنم و میگم:
- فکر نه من مطمئنم که میاد... بهتره بری از مهمونیت لذت ببری چون این آخریشه.
با صورت قرمزی خطاب به پسره میگه:
- از پس یک دختر برنیومدی! این بود اون همه دب‌دبه و کب‌کبه شاهان؟
اوه پس اسمش شاهان بود. لبخند محوی زدم. عجب اسم جذابی داشت درست مثل خودش! پسره که تازه فهمیدم اسمش شاهان خونسرد میگه:
- کی گفته من از پس یک دختر برنیومدم؟ اراده کنم کل این‌جا با خاک یکسان میشه، ولی من کاری با این دختر ندارم.
با تاکید ادامه میده:
- کسیم حق نداره آسیبی بهش برسونه!
دست آزادش رو توی جیب شلوارش می‌ذاره و ادامه میده.
- چون این دختر برای منه!
متعجب و شکه بهش خیره میشم این الان چه زری زد؟ گفت من برای اونم؟ مطمئنم زر اضافی زده... جبار عصبی از حرفش سری تکون میده و میره. شاهان من‌ رو دنبال خودش می‌کشه و کنار میز وایمیسته دوتا صندلی عقب می‌کشه و اول خودش می‌شینه منم کنارش می‌شینم. حرصی دستم رو از دستش می‌کشم و میگم:
- چرا همچین حرفی زدی؟
با خونسری میگه:
- دروغ نگفتم.
عصبی میگم:
- یعنی چی دروغ نگفتی؟ مگه قرار نبود کمکم کنی برگردم ایران؟ پس این حرفت چی بود؟
نگاه خاصی بهم می‌ندازه و میگه:
- حالا نظرم تغیر کرد... حرفی داری؟
 
بالا پایین