- Sep
- 277
- 1,477
- مدالها
- 2
بادیدن لباس عروسکی مشکی چشمهام برق زد. برشداشتم و نگاهش کردم. بلندیش تا روی زانو و آستین بلند. لباس رو روی تخت گذاشتم و دنبال جوراب شلواری گشتم، با پیدا کردنش لبخند محوی زدم و کفش مشکی بندی پاشنه بلند و هم برداشتم. جوراب شلواری رو پوشیدم و لباس رو هم تنم کردم. مانتو بلندی رو با شال کرمی برداشتم... نگاهی به خودم انداختم و لبخند رضایت بخشی زدم. سایه گلبهی، رژ قرمز تیره و رژ گونه آجری بدون کشیدن خط چشم. موهام و بالای سرم جمع کردم و گل سری بهش زدم. از جلو دو تیکه از موهام و به صورت فر درست کردم. دستی به لباس شبم که به کل اکلیل دار بود کشیدم و کفشم رو پوشیدم. نگاهی به ساعت انداختم و لبخند بدجنسی زدم... پنج دقیقه به هفت! تند از اتاق خارج شدم و پلهها رو دوتا یکی پاین رفتم. در رو باز کردم و به سمت ماشین مشکی فراریش رفتم و بهش تکیه دادم. بعد از دو دقیقه در سالن باز شد و ازش خارج شد. با دیدنش نفس کشیدن یادم رفت و با چهره خنثی نگاهش کردم. شلوار جذب مشکی با بلوز سفید که آستینهاش رو تا آرنج تا زده بود و طبق معمول دکمه اولش باز بود. کتمشکیرنگی روی دستش بود. موهاش و کج ریخه بود و ته ریشش مرتب بود. با نزدیک شدنش لبخند محوی زدم هنوز متوجه حضورم نشدهبود. برگشت و به پنجره اتاقم نگاه کرد. از قصد برق رو روشن گذاشته بودم. آروم صداش میکنم که برمیگرده و با تعحب نگاهم میکنه.
- اوممم... من اینجام جناب!
لبخند دلفریبی میزنم و به در ماشین اشاره میکنم.
- نمیخوای بازش کنی؟
خونسرد به سمتم میاد و با فاصله کمی ازم وایمیسته و روی صورتم خم میشه.
نامحسوس نفس عمیقی میکشم و بوی عطرش و به ریههام میفرستم. با لحن خاصی میگه:
- معمولاً آماده شدن دخترها طول میکشه.
با همون لبخندم جوابش و میدم.
- ولی انگار این دفع برعکس شد!
دستم و بالا میبرم و یقشو درست میکنم. ادامه میدم.
- شما دیر کردید!
دستم رو که برای درست کردن یقش بالا برده بودم رو توی دستش میگیره. از حرکتش شکه شدم اما موضع خودم رو حفظ کردم.
- عاقبت بازی با من تاوان خوبی نداره موش کوچولو!
تا بخوام حرفش رو تجزیه کنم با یه حرکت دست آزادش و پشت کمرم قرار داد و من رو به خودش نزدیک کرد. با داغی لبهاش روی لبم نفسم بند اومد. قلبم ضربان گرفت و محکمتر زد. لبهاش بدون حرکت روی لبهام بود. نمیدونم چرا نمیتونستم پسش بزنم، حسی درونم بهم اجازه هیچ حرکتی رو نمیداد. با کنار رفتنش نفس حبس شدهم رو آزاد کردم. با لبخند کجی در ماشین و باز کرد و گفت:
- بفرمایید بانو...
تند خودم رو جمع جور کردم و سوار شدم. خودشم ماشین دور زد و کنارم پشت ریل نشست.
بدون حرفی سرم و به صندلی تکیه دادم و منتظر شدم تا برسیم. حدود ده دقیقه بعد جلوی عمارت آشنایی توقف کرد. با بوقی که زد نگهبانها در و باز کردن، ماشین رو کنار بقیه ماشینها پارک کرد و قبل از پیاده شدن گفت:
- از من دور نمیشی... فهمیدی؟
- آره!
- اوممم... من اینجام جناب!
لبخند دلفریبی میزنم و به در ماشین اشاره میکنم.
- نمیخوای بازش کنی؟
خونسرد به سمتم میاد و با فاصله کمی ازم وایمیسته و روی صورتم خم میشه.
نامحسوس نفس عمیقی میکشم و بوی عطرش و به ریههام میفرستم. با لحن خاصی میگه:
- معمولاً آماده شدن دخترها طول میکشه.
با همون لبخندم جوابش و میدم.
- ولی انگار این دفع برعکس شد!
دستم و بالا میبرم و یقشو درست میکنم. ادامه میدم.
- شما دیر کردید!
دستم رو که برای درست کردن یقش بالا برده بودم رو توی دستش میگیره. از حرکتش شکه شدم اما موضع خودم رو حفظ کردم.
- عاقبت بازی با من تاوان خوبی نداره موش کوچولو!
تا بخوام حرفش رو تجزیه کنم با یه حرکت دست آزادش و پشت کمرم قرار داد و من رو به خودش نزدیک کرد. با داغی لبهاش روی لبم نفسم بند اومد. قلبم ضربان گرفت و محکمتر زد. لبهاش بدون حرکت روی لبهام بود. نمیدونم چرا نمیتونستم پسش بزنم، حسی درونم بهم اجازه هیچ حرکتی رو نمیداد. با کنار رفتنش نفس حبس شدهم رو آزاد کردم. با لبخند کجی در ماشین و باز کرد و گفت:
- بفرمایید بانو...
تند خودم رو جمع جور کردم و سوار شدم. خودشم ماشین دور زد و کنارم پشت ریل نشست.
بدون حرفی سرم و به صندلی تکیه دادم و منتظر شدم تا برسیم. حدود ده دقیقه بعد جلوی عمارت آشنایی توقف کرد. با بوقی که زد نگهبانها در و باز کردن، ماشین رو کنار بقیه ماشینها پارک کرد و قبل از پیاده شدن گفت:
- از من دور نمیشی... فهمیدی؟
- آره!