- Jan
- 1,323
- 26,021
- مدالها
- 2
یه بار دوست داداشم رفته بوده دریا نزدیک های غروب بوده بعد دوست هاش از اون جلو تر بودن اون هم میخواسته بره پیش دوست هاش میبینه وسط دریا یه دختره نشسته ولی اون وسط که نشسته آب نیست دختره موهاش بلند بوده تا روی زانوش به رنگ طلایی سرش رو گذاشته بوده روی زانوش گریه میکرده تا دوست داداشم اونو دیده سرشو بلند کرده چشم هاش هم به رنگ سرخ بود هیچی دیگه تا دوست داداشم و میبینمه غیب میشه
از اونجاست که من اعتقاد دارم
از اونجاست که من اعتقاد دارم