- Jul
- 122
- 992
- مدالها
- 2
- بکش کنار حامد، من مثل تو بزدل نیستم تویی که مثل یه آدم احمق از اون رئیست حساب میبری. فرق تو و اون چی هست، دوتاتون انسانید، کسی برتر از دیگری نیست این رو بفهم.
به ناگهان با صدای دری که، درست سمت راستش باز شد، متعجب رو برگرداند و با دیدن شخص روبهرویش، نفسش حبس شد.
شاهو بیتفاوت، از دری که بالای سرش با حروف لاتین نشان میداد، مختص دستشویی است، بیرون آمده و با که در دستانش قرار داشت، دستان خیسش را پاک کرده و دستمال را درون سطل زبالهای، که به زیبایی میدرخشید انداخت.
با خونسردی سمت اتاقی رفته و همزمان صدای پر ابهتش، با خودش همراه شد.
- ترجیح میدم داخل اتاق بقیه حرفهات رو بزنی، درست مقابلم و چشم در چشم.
ناخودآگاه دستان لرزانش بالا آمد و روی قلبش نشست و فشرد، لعـنتی فرستاد بر قلب ترسیدهاش، حامد با تأسف و نگرانی سری تکان داد.
- بفرما برو تو، همینها رو چشم در چشمش بگو، بدو دیگه شما دو تا انسانید، با حقوق برابر.
کنایهاش را زده و با قدمهای بلندش دور شد، به ناچار به همراهش قدم برداشت.
وارد اتاق شد و چشمش به مهرادی که با اخم روی مبل راحتی تکیه زده و پاههای بلندش را روی هم انداخته بود، افتاد.
پوزخندی به رویش زد و نگاه گرفت.
صدای عصبی مهراد به گوشش رسید:
- سارا رو نمیبینم؟
نگاه خیره مهراد را روی خودش حس کرد و به ناچار نگاهش کرد:
- چیه؟ چرا به من نگاه میکنید.
اخمهای مهراد بیشتر فشرده شد و از جا پرید:
- سارا کو؟
- سارا کیه؟
مهراد با خشم قدمی برداشت، که صدای رسای شاهو در اتاق انعکاس پیدا کرد.
- همه بیرون.
مهراد با خشمی که در چشمانش پدیدار بود، به ناچار عقبگرد کرده و با اخم از اتاق بیرون رفت.
حامد نیز گوش به فرمان سمت در رفت، حوا به دنبالش خواست از اتاق بیرون برود، اما جمله شاهوخان بدنش را به لرزه در آورد.
- هی دختر، تو بمون!
حامد با نگرانی رو برگرداند و حوا نگاه ترسانش را به چشمان حامد دوخت، حامد با دلهره دهان باز کرد، که شاهوخان با سری که داخل لپتاپ مقابلش بود، به حرف آمد:
- صدات رو نشنوم حامد، گفتم بیرون باش.
متعجّب در دل زمزمه کرد «این مرد در پشت سرش نیز چشم دارد»
حامد با نگرانی سری تکان داده و از اتاق بیرون زد.
در همان لحظه، از خدا خواست در اتاق بسته نشود و صدای دری که بسته شد، مانند ناقوس مرگ بر سرش کوبیده شد.
حامد نیز رفت و او حال با این مرد زیادی ترسناک تنها بود.
آب دهانش را قورت داد.
سکوت اتاق را در بر گرفت، مرد وحشتناک مقابلش به ناگهان از صندلی بلند شد و حوا با تمام ترسش سعی کرد، حتیٰ یک قدم هم عقب نرود.
بیتفاوت قدم برداشت و درست مقابلش با قد و هیکل زیادی بزرگش قرار گرفت.
- سرت رو بلند کن و تو چشمام همون حرفایی، که به حامد میزدی رو تکرار کن.
با وحشتی که مطمئن بود، چشمهایش فریاد میزند، سرش را بالا گرفت و مانند ماهی دور از آب، دهانش باز و بسته شد، شاهو با همان خونسردی وحشتناکش، قدمی به جلو برداشت.
- بهت نگفتند شاهوخان از کسی که وقتش رو بیخودی هدر بده نمیگذره؟
با جملهاش، بالاخره با ترس دهان باز کرده و تمام جسارتش را جمع کرد و با صدایی آرام زمزمه کرد:
- گفتم همه ما انسان هستیم، کسی نسبت به دیگری برتری نداره.
بیتفاوت و با همان چشمان دیوانه کنندهاش، خیره به چشمانش ماند، ای کاش مانند جادوگری وِردی بلد بود، تا بخواند و محو شود، از پیش چشمان مردی که ریشه به ریشهاش را میسوزاند.
با کلمه سوزاندن، ناخودآگاه تصویر ماشینی که شعله کشید، پیش چشمانش زنده شد، جسم عزیزانش، نفس کشیدنش سخت شد.
چشم دوخت به چشمان مرد مقابلش، این مرد قاتل زندگیاش بود.
چرا دستان ظریفش را برای گرفتن نفسهایش، دور گردن عضلانیاش نمیپیچاند؟
چشمانش به رنگ نفرت در آمده و با جسارت اینبار، خودش قدمی جلو برداشت.
- گفتم نباید از شما بترسه، اصلاً برای چی باید بترسه؟ تهش این هست که اون اسلحه لعنتی رو در میارید و با یه شلیک یه خانواده رو بدبخت میکنید دیگه، یا اینکه یه دختر رو با آبروش مورد اذیت قرار میدید.
با قدم بلندی که بهسمتش برداشت، به جملاتش پایان داد.
به ناگهان با صدای دری که، درست سمت راستش باز شد، متعجب رو برگرداند و با دیدن شخص روبهرویش، نفسش حبس شد.
شاهو بیتفاوت، از دری که بالای سرش با حروف لاتین نشان میداد، مختص دستشویی است، بیرون آمده و با که در دستانش قرار داشت، دستان خیسش را پاک کرده و دستمال را درون سطل زبالهای، که به زیبایی میدرخشید انداخت.
با خونسردی سمت اتاقی رفته و همزمان صدای پر ابهتش، با خودش همراه شد.
- ترجیح میدم داخل اتاق بقیه حرفهات رو بزنی، درست مقابلم و چشم در چشم.
ناخودآگاه دستان لرزانش بالا آمد و روی قلبش نشست و فشرد، لعـنتی فرستاد بر قلب ترسیدهاش، حامد با تأسف و نگرانی سری تکان داد.
- بفرما برو تو، همینها رو چشم در چشمش بگو، بدو دیگه شما دو تا انسانید، با حقوق برابر.
کنایهاش را زده و با قدمهای بلندش دور شد، به ناچار به همراهش قدم برداشت.
وارد اتاق شد و چشمش به مهرادی که با اخم روی مبل راحتی تکیه زده و پاههای بلندش را روی هم انداخته بود، افتاد.
پوزخندی به رویش زد و نگاه گرفت.
صدای عصبی مهراد به گوشش رسید:
- سارا رو نمیبینم؟
نگاه خیره مهراد را روی خودش حس کرد و به ناچار نگاهش کرد:
- چیه؟ چرا به من نگاه میکنید.
اخمهای مهراد بیشتر فشرده شد و از جا پرید:
- سارا کو؟
- سارا کیه؟
مهراد با خشم قدمی برداشت، که صدای رسای شاهو در اتاق انعکاس پیدا کرد.
- همه بیرون.
مهراد با خشمی که در چشمانش پدیدار بود، به ناچار عقبگرد کرده و با اخم از اتاق بیرون رفت.
حامد نیز گوش به فرمان سمت در رفت، حوا به دنبالش خواست از اتاق بیرون برود، اما جمله شاهوخان بدنش را به لرزه در آورد.
- هی دختر، تو بمون!
حامد با نگرانی رو برگرداند و حوا نگاه ترسانش را به چشمان حامد دوخت، حامد با دلهره دهان باز کرد، که شاهوخان با سری که داخل لپتاپ مقابلش بود، به حرف آمد:
- صدات رو نشنوم حامد، گفتم بیرون باش.
متعجّب در دل زمزمه کرد «این مرد در پشت سرش نیز چشم دارد»
حامد با نگرانی سری تکان داده و از اتاق بیرون زد.
در همان لحظه، از خدا خواست در اتاق بسته نشود و صدای دری که بسته شد، مانند ناقوس مرگ بر سرش کوبیده شد.
حامد نیز رفت و او حال با این مرد زیادی ترسناک تنها بود.
آب دهانش را قورت داد.
سکوت اتاق را در بر گرفت، مرد وحشتناک مقابلش به ناگهان از صندلی بلند شد و حوا با تمام ترسش سعی کرد، حتیٰ یک قدم هم عقب نرود.
بیتفاوت قدم برداشت و درست مقابلش با قد و هیکل زیادی بزرگش قرار گرفت.
- سرت رو بلند کن و تو چشمام همون حرفایی، که به حامد میزدی رو تکرار کن.
با وحشتی که مطمئن بود، چشمهایش فریاد میزند، سرش را بالا گرفت و مانند ماهی دور از آب، دهانش باز و بسته شد، شاهو با همان خونسردی وحشتناکش، قدمی به جلو برداشت.
- بهت نگفتند شاهوخان از کسی که وقتش رو بیخودی هدر بده نمیگذره؟
با جملهاش، بالاخره با ترس دهان باز کرده و تمام جسارتش را جمع کرد و با صدایی آرام زمزمه کرد:
- گفتم همه ما انسان هستیم، کسی نسبت به دیگری برتری نداره.
بیتفاوت و با همان چشمان دیوانه کنندهاش، خیره به چشمانش ماند، ای کاش مانند جادوگری وِردی بلد بود، تا بخواند و محو شود، از پیش چشمان مردی که ریشه به ریشهاش را میسوزاند.
با کلمه سوزاندن، ناخودآگاه تصویر ماشینی که شعله کشید، پیش چشمانش زنده شد، جسم عزیزانش، نفس کشیدنش سخت شد.
چشم دوخت به چشمان مرد مقابلش، این مرد قاتل زندگیاش بود.
چرا دستان ظریفش را برای گرفتن نفسهایش، دور گردن عضلانیاش نمیپیچاند؟
چشمانش به رنگ نفرت در آمده و با جسارت اینبار، خودش قدمی جلو برداشت.
- گفتم نباید از شما بترسه، اصلاً برای چی باید بترسه؟ تهش این هست که اون اسلحه لعنتی رو در میارید و با یه شلیک یه خانواده رو بدبخت میکنید دیگه، یا اینکه یه دختر رو با آبروش مورد اذیت قرار میدید.
با قدم بلندی که بهسمتش برداشت، به جملاتش پایان داد.
آخرین ویرایش: