جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هانیه فاتِحی با نام [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,684 بازدید, 112 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هانیه فاتِحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هانیه فاتِحی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
- بکش کنار حامد، من مثل تو بزدل نیستم تویی که مثل یه آدم احمق از اون رئیست حساب می‌بری. فرق تو و اون چی هست، دوتاتون انسانید، کسی برتر از دیگری نیست این رو بفهم.
به ناگهان با صدای دری که، درست سمت راستش باز شد، متعجب رو برگرداند و با دیدن شخص روبه‌رویش، نفسش حبس شد.
شاهو بی‌تفاوت، از دری که بالای سرش با حروف لاتین نشان می‌داد، مختص دستشویی است، بیرون آمده و با که در دستانش قرار داشت، دستان خیسش را پاک کرده و دستمال را درون سطل زباله‌ای، که به زیبایی می‌درخشید انداخت.
با خونسردی سمت اتاقی رفته و هم‌زمان صدای پر ابهتش، با خودش همراه شد.
- ترجیح میدم داخل اتاق بقیه حرف‌هات رو بزنی، درست مقابلم و چشم در چشم.
ناخودآگاه دستان لرزانش بالا آمد و روی قلبش نشست و فشرد، لعـنتی فرستاد بر قلب ترسیده‌اش، حامد با تأسف و نگرانی سری تکان داد.
- بفرما برو تو، همین‌ها رو چشم در چشمش بگو، بدو دیگه شما دو تا انسانید، با حقوق برابر.
کنایه‌اش را زده و با قدم‌های بلندش دور شد، به ناچار به همراهش قدم برداشت.
وارد اتاق شد و چشمش به مهرادی که با اخم روی مبل راحتی تکیه زده و پاه‌های بلندش را روی هم انداخته بود، افتاد.
پوزخندی به رویش زد و نگاه گرفت.
صدای عصبی مهراد به گوشش رسید:
- سارا رو نمی‌بینم؟
نگاه خیره‌ مهراد را روی خودش حس کرد و به ناچار نگاهش کرد:
- چیه؟ چرا به ‌من نگاه می‌کنید.
اخم‌های مهراد بیشتر فشرده شد و از جا پرید:
- سارا کو؟
- سارا کیه؟
مهراد با خشم قدمی برداشت، که صدای رسای شاهو در اتاق انعکاس پیدا کرد.
- همه بیرون.
مهراد با خشمی که در چشمانش پدیدار بود، به ناچار عقب‌گرد کرده و با اخم از اتاق بیرون رفت.
حامد نیز گوش به فرمان سمت در رفت، حوا به دنبالش خواست از اتاق بیرون برود، اما جمله شاهوخان بدنش را به لرزه در آورد.
- هی دختر، تو بمون!
حامد با نگرانی رو برگرداند و حوا نگاه ترسانش را به چشمان حامد دوخت، حامد با دلهره دهان باز کرد، که شاهوخان با سری که داخل لپ‌تاپ مقابلش بود، به حرف آمد:
- صدات رو نشنوم حامد، گفتم بیرون باش.
متعجّب در دل زمزمه کرد «این مرد در پشت سرش نیز چشم دارد»
حامد با نگرانی سری تکان داده و از اتاق بیرون زد.
در همان لحظه، از خدا خواست در اتاق بسته نشود و صدای دری که بسته شد، مانند ناقوس مرگ بر سرش کوبیده شد.
حامد نیز رفت و او حال با این مرد زیادی ترسناک تنها بود.
آب دهانش را قورت داد.
سکوت اتاق را در بر گرفت، مرد وحشتناک مقابلش به ناگهان از صندلی بلند شد و حوا با تمام ترسش سعی کرد، حتیٰ یک قدم هم عقب نرود.
بی‌تفاوت قدم برداشت و درست مقابلش با قد و هیکل زیادی بزرگش قرار گرفت.
- سرت رو بلند کن و تو چشمام همون حرفایی، که به حامد می‌زدی رو تکرار کن.
با وحشتی که مطمئن بود، چشم‌هایش فریاد می‌زند، سرش را بالا گرفت و مانند ماهی دور از آب، دهانش باز و بسته شد، شاهو با همان خونسردی وحشتناکش، قدمی به جلو برداشت.
- بهت نگفتند شاهوخان از کسی که وقتش رو بیخودی هدر بده نمی‌گذره؟
با جمله‌اش، بالاخره با ترس دهان باز کرده و تمام جسارتش را جمع کرد و با صدایی آرام زمزمه کرد:
- گفتم همه ما انسان هستیم، کسی نسبت به دیگری برتری نداره.
بی‌تفاوت و با همان چشمان دیوانه کننده‌اش، خیره به چشمانش ماند، ای کاش مانند جادوگری وِردی بلد بود، تا بخواند و محو شود، از پیش چشمان مردی که ریشه به ریشه‌اش را می‌سوزاند.
با کلمه سوزاندن، ناخودآگاه تصویر ماشینی که شعله کشید، پیش چشمانش زنده شد، جسم عزیزانش، نفس کشیدنش سخت شد.
چشم دوخت به چشمان مرد مقابلش، این مرد قاتل زندگی‌اش بود.
چرا دستان ظریفش را برای گرفتن نفس‌هایش، دور گردن عضلانی‌اش نمی‌پیچاند؟
چشمانش به رنگ نفرت در آمده و با جسارت این‌بار، خودش قدمی جلو برداشت.
- گفتم نباید از شما بترسه، اصلاً برای چی باید بترسه؟ تهش این هست که اون اسلحه لعنتی رو در میارید و با یه شلیک یه خانواده رو بدبخت می‌کنید دیگه، یا این‌که یه دختر رو با آبروش مورد اذیت قرار می‌دید.
با قدم بلندی که به‌سمتش برداشت، به جملاتش پایان داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
شاهو حال چشمانش کمی به قرمزی میزد، جلو رفته و حوا با وحشت به عقب قدم برداشت و چه کورس وحشتناکی بود، وقتی دیوار لعنتی پشت سرش به قدم‌هایش، برای فرار پایان داد.
به دیوار چسبید و شاهو در نزدیک‌ترین حالت ممکن مقابلش، ایستاد.
پیش خودش زمزمه کرد: «اگر سحر و بیتا بودند و این حالتشان را می‌دیدند قطعاً حسرتش را می‌خوردند.»
اما او از نفس‌های گرمی که به پیشانی‌اش می‌خورد، نفرت داشت و چشمانش را با حالی بد بست.
با صدای آرامی، کنار گوشش زمزمه کرد:
- داشتی می‌گفتی.
- برو عقب.
بی‌تفاوت، با همان فاصله زمزمه کرد:
- دوست دختره این پسره کجاست؟
چه مهارتی داشت در عوض کردن مکالمه، حوا گیج و کلافه از این نزدیکی بیش از اندازه با لحنی آرام، جواب داد:
- نمی‌دونم، من بیرون بودم، اومدم داخل اتاق ندیدمش دیگه.
بالاخره فاصله گرفت و حوا نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد، امّا با جمله‌ای که گفت، خون در رگ‌هایش یخ بست.
- خوبه، به‌ جای اون دختر تو باهاش میری!
وحشت‌زده، این‌بار به طرز بدی اختیار از دست داد و صدایش را بالا برد.
- مگه دارید درمورد یه کالا حرف می‌زنید، شما در برابر من مسئولید، همون‌طور که من رو از اون تهران لعنتی آوردید، همون‌طور برمی‌گردونید.
بی‌توجه به جمله‌اش، با صدای بلند اسم حامد را صدا زد و با قدم‌های بلندش پشت میز بزرگ طوسی رنگش نشست.
حامد سراسیمه، وارد اتاق شد.
- این دختر به جای اون دختر، با مهراد میره.
طاقتش تمام شد و با خشم سمت میزش هجوم برد و با فریادی که از نظر خودش هم عجیب بود، گفت:
-من هیچ قبرستونی نمیرم، از تو و امثال توام متنفرم آقای جهان‌آرا... .
حامد با چشمانی که از ترس درشت شده بود، اسمش را ناله‌وار صدا زد.
- حوا!
حال شاهو چشمانش به قرمزی واضحی در آمد، ابرویی بالا انداخت.
وَ ای کاش حوا قبل از این موقعیت‌ها، کمی از بی پروایی‌اش کم کرده بود.
حامد پر استرس، سمت شاهو قدمی برداشت، که جمله محکم شاهو، مانعش شد.
- برگرد بیرون حامد، پشیمون شدم این دختر امشب همین‌جا می‌مونه، برو بیرون و مهراد هم با خودت ببر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
حامد این‌بار با قدم‌های بلند، خودش را به شاهو رساند و حوا با خود زمزمه کرد «امشب را کجا بماند؟ چرا متوجه منظور این مرد زیادی ترسناکه، مقابلش نمی‌شود؟»
حامد با صدای ریزی، مشغول صحبت با شاهو شد، ثانیه‌ای نکشید، فریاد شاهو وحشت را به قلب بی‌ظرفیتش هدیه داد.
- گمشو بیرون حامد.
حامد با سری پایین افتاده و قدم‌هایی که می‌لرزید، از کنار حوا گذشت و در لحظه آخر، جمله آرام حامد، به گوشش رسید.
- بهت گفته بودم حوا، هرکاری از این آدم برمیاد.
اجازه درک جمله‌اش را نداد و از اتاق بیرون رفت.
ثانیه‌ای بعد با ترس عقب‌گرد کرد، با عجله سمت در اتاق رفت و باز کرد، اثری از حامد و مهراد نبود.
چرا قلبش تپش بدی گرفته و دلشوره بدی دارد؟
مادرش در این موقعیت‌ها در گوشش زمزمه می‌کرد، اسم خدا را بگو، خدا هست و چه کسی بهتر از خدا؟
خدا را صدا زد و دستش بند دستی محکم شد. چرا دستانش در برابر این دست انقدر ظریف و کوچک است؟ کجا می‌کشاندش؟
دری را باز کرده و به داخل هولش داد.
با زانو روی سرامیک‌های سرد اتاق فرود آمد. چقدر از سرامیک متنفر است و سعی کرد، ترس را از فضایی که هست دور کند، این عادت همیشگی‌اش بود.
با دلهره و ترس زمزمه کرد:
- من از سرامیک متنفرم، می‌دونستی؟
چرا متوجه نمی‌شود، فرد مقابلش نه نیکای عزیزش هست و نه دایی مهربانش، تا با حرف‌های متفرقه، حواسش را پرت کند.
به چشمانش اعتماد نکرد، وقتی با چشم دید، در با‌ دستان تنومند مرد قفل شد و شاید زندگی‌اش همان لحظه اشهدش را تلاوت می‌کرد و او باز خدا را صدا زد.
گناهش چه بود، جز جمله‌ای که فریاد زده بود؟ اگر فریاد بزند، که ببخشدش، فایده‌ای دارد؟
این مرد می‌تواند، به‌ جز قاتل بودنش، متجاوز نیز باشد؟
قلبش چرا نمی‌زند؟
با صدای لرزانی، گفت:
- در رو باز کن، می‌خوام برگردم تهران.
مرد مقابلش، مانند دیوانه‌ها قهقه‌ای زد:
- کسی بهت نگفته بود، من چه آدم کثیفی‌ام؟
و ای‌کاش دهانش را بسته بود و از زبانش استفاده نمی‌کرد:
- تو یه آدم کثافتی، متأسفم برا مادری که تو رو به این دنیا آورد، امیدوارم ناموست بدترین دردها رو تجربه کنه.
و تمام شد، مرد مقابلش فقط قصد ترساندنش را داشت، اما حرفی که نباید گفته میشد، گفته شد و به یک‌باره مرد مقابلش مانند شیری گرسنه غرش کرد و شکار کرد... .
آسمان بارید و تاریکی آسمان با تگرگی به روشنی لحظه‌ای پدید آمد.
آسمان بارید و درد و غم را باز به دخترک هدیه داد.
و کاش دوام بیاورد حوایی که حال به درد نبود خانواده‌اش، دردی دیگر اضافه شد، دردی به نام دخترانگیه بر باد رفته.
برای هزارمین بار با درد خدا را صدا زد و حسرت خورد برای آتش نگرفتنش به همراه خانواده‌اش.
مرد شکار کرد و رها کرد، دخترک لرزان و دردمند مقابلش را... .



پایان فصل اول
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
فصل دوم

قطره‌های باران شیشه‌های شفاف ماشین را با قطراتش نقاشی کرد.
بی‌تفاوت خیره به قطراتی که بین هم کورس گذاشته بودند و با سرعت، از شیشه سقوط می‌کردند شد.
باز صدای زنگ تلفن همراهش در مغزش نشست و دندان‌هایش را روی هم فشرد. حدس این‌که باز شماره حامد روی صفحه افتاده، برایش سخت نبود.
با خشم آیکون سبز را کشید و فریاد زد:
- چه بلایی سرت اومده که فکر کردی، می‌تونی پشت سر هم مزاحمم بشی و بعد زنده بمونی؟
صدای نگران حامد درگوشش نشست.
- شاهوخان حوا داره تو تب می‌سوزه.
بی‌تفاوت زمزمه کرد:
- حوا کدوم احمقیه؟
مکثی بین مکالمه و بعد صدای شخص پشت خط، حالش را آشوب کرد:
- همون دختر بدبختی که معلوم نیست تو باز بخاطر نخوردن قرص‌هات چه بلایی به سرش آوردی.
هرکس دیگری بود، با این لحن صحبتش قطعاً زیر دست و پاهایش له میشد، اما خواهر یکی‌ یک‌دانه‌اش هرکسی نبود، جمله‌ای که در ذهنش تکرار شد، را به زبان آورد:
- شوکا! تو اونجا چیکار می‌کنی؟
و صدای بغض‌دار خواهرش در قلبش رسوخ کرد و به آتشش کشید:
- چه بلایی سر این دختر آوردی شاهو، کِی وقت کردی انقدر کثیف بشی؟
فرمان را با کف دستش به سمت دور برگردان چرخاند و راه رفته را برگشت، در ذهنش گذشت، شوکا نباید بفهمد شاهو تا چه حد آدم کثیفی شده است.
شوکای عزیزش قلب مریضی داشت، که برایش از همه‌چیز مهم‌تر بود و با صدای عصبی و محکمی زمزمه کرد:
- دارم میام شوکا، میام توضیح میدم.
فرصت جوابی نداد و تماس را قطع کرد. پایش را روی پدال گاز فشرد و با خشم روی فرمان کوبید و فریادش به آسمان برخاست:
- لعنتی، لعنتی.
نفس‌های عمیقش راپشت سر هم بیرون فرستاد و دستش را داخل کت مردانه، شیکش فرو برد، با برخورد دستش به کاغذ فلزی قرصش، به‌ سرعت بسته را بیرون کشیده و قرص را بدون آب بالا انداخت، با روانی بهم پیچیده، قرص بعدی را نیز بالا انداخته و قورت داد.
آن دختر لعنتی چطور آن‌قدر دردسر برایش درست کرده بود.
دخترک لعنتی، زیادی با مغزش دست و پنجه نرم کرد، تا جایی که خودش هم نفهمید چه غلطی می‌کند.
باید سکوت کند؟ چه باید جواب شوکای زیبایش را بدهد؟
باز مشت‌های سنگینش روی فرمان فرود آمد و حال بدش را بدتر کرد.
همیشه دربرابر شوکا محتاط بوده و حال چه جوابی برای خواهرکش داشت؟
با فکری درگیر مقابل هتل روی ترمز زد و با سرعت از ماشین پیاده شد، با قدم‌های بلند راه افتاد.
قطعاً حامد نیز مورد خشمش قرار می‌گرفت، حامد نباید می‌گذاشت شوکا چیزی بفهمد و حال همه‌چیز بهم ریخته بود.
دکمه آسانسور را زد و حدس این‌که آن دختر هنوز در اتاق شخصی‌اش است سخت نبود، آن دختر با آن حال بد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
مشتش فشرده شد و آسانسور اعلام رسیدن کرد.
خارج شد و درب اتاقش را باز مانده دید، با اخم وارد اتاق شد.
حامد با حالی بد به دیوار تکیه داده بود و با صدای پایش سربلند کرد.
صاف ایستاد و سلام زیرلبی کرد.
هم‌زمان درب اتاق خوابی که خبر داشت درونش چه خبر است، باز شد و خواهرکش با چشمانی که درونش امواج اشک جمع شده بود، بیرون آمد.
شوکا با دیدنش مکثی کرد و با دست به حامد اشاره کرد، خوب می‌دانست نباید برادرش را جلوی زیردستانش خراب کند و حامد سر به زیر، از در بیرون زد.
حال شوکا با بغضی که شکست، به سمتش پا تند کرده و مشت‌های ظریفش روی سی*ن*ه‌اش ستبرش فرود آمد و جمله‌اش شاهو را مچاله کرد.
- اگه روی اون تخت، منم با اون حال افتاده بودم، این‌جوری با غرور سر بلند می‌کردی؟
خواست با خشم دهان باز کند و شوکا فرصتی نداد:
- هیس شاهو هیس، کی وقت کردی انقدر عوض بشی؟ منی که با شوق خودم رو رسوندم تا ببینمت و با چه صحنه‌ای روبه‌رو شدم.
طاغتش تمام شد و این‌بار با خشم گفت:
- بس کن شوکا.
پوزخندی روی لبان شوکا نشست و با حرفش تار به تار تن شاهو را به لرزه درآورد:
- می‌خوام برم کانادا، ترجیح میدم پیش عمو، بقیه زندگیم رو سپری کنم.
نقطه ضعفش را می‌دانست.
عقب‌گرد کرد که پر خشم دستش را کشید و فریادش اتاق را لرزاند:
- بهت اجازه ندادم اسم اون شیاد کثیف رو بیاری، هنوز انقدر بی غیرت...
شوکا میان حرفش، همراه با جیغ فریاد کشید:
- از غیرت حرف نزن، نه تا وقتی که اون دختر تو اون اتاقه.
شاهو درمانده، به ناگهان حرفی زد، که خود نیز، مات ماند:
- می‌خوامش!
صورت متعجب شوکا، برایش از زهر هم کاری‌تر بود،
دقایقی گذشت، شوکا کمی به خود آمد و با لکنت زمزمه کرد:
- می می‌خوایش؟ دروغه، تو، تو اصلاً مگه چشمت کسی رو هم می‌بینه؟
با کلافگی دستی، روی صورتش کشید:
- دیگه حرفی از رفتن نزن.
شوکا اما کوتاه نیامد و با قدمی، نزدیک‌تر شد.
- باتوام شاهو، یک‌بار دیگه اون حرف رو تکرار کن!
- دارم میگم می‌خوامش، پای کثافتی هم که زدم وایستادم.
با پایان جمله‌اش، با خشم از اتاق بیرون زد.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
با سر درد بدی چشم گشود و نور آفتاب چشمانش را زد، چشم بست و به یاد آورد، خیسیه پشت پلک‌هایش را حس کرد.
لبان خشک شده‌اش با زبان تَر کرد.
روی تخت نشست و سعی کرد، به دردی که تمام جانش را به آتش می‌کشید، توجه‌ای نکند.
پوزخندی زد، توجه‌ای نکند؟ بندبند وجودش فریاد میزد، بدبختی جدیدش را!
با باز شدن ناگهانی در با وحشت جیغی کشید، اما دختری شیک‌پوش و زیبا، با چهره‌ای شرقی با عجله خودش را کنارش رساند و دستانش را در دست گرفت:
- آروم باش عزیزم، ببخش من رو ترسوندمت.
با ترس خودش را عقب کشید، از تمام آدم‌ها وحشت داشت و ترجیح می‌داد به جایی دور و خالی از آدمیزاد پناه ببرد.
- تو کی هستی؟ برو بیرون، برو.
دختر لبخند دلربایش را روی لبانش نشاند و دستی روی گونه‌های یخ زده‌اش کشید:
- من شوکام عزیزم، شوکا جهان‌آرا.
لفظ جهان‌آرا در مغزش اکو شد و با خشم و تنفر فریاد کشید:
- تنهام بذارید، می‌خوام برگردم، حالم از تک‌تکتون بهم می‌خوره.
با گلوی گرفته‌اش نام حامد را با درماندگی فریاد کشید، تا شاید او به دادش برسد، مانند همیشه.
-حامد، حامد... .
حامد با شنیدن صدایش از دقایق قبل، قلبش فشرده شده بود و حال با شنیدن اسمش، سراسیمه وارد اتاق شد و به سمتش پا تند کرد، با دل‌سوزی کنار حوا زانو زد، حوا با دیدنش دستش را چنگ زد و با عجیب‌ترین لحن ممکن زمزمه کرد:
- من رو از اینجا ببر حامد، توروخدا، مثل دیشب بی‌توجه بهم، ازم نگذر.
حامد با حسی که بی غیرتی‌اش را فریاد میزد، با بغض مردانه‌اش به ناگهان با سرعت از جا برخاست و بیرون زد.
تا نباشد و نبیند، یک شبه چطور دختر قوی که به مدت کوتاهی بود شناخته است، نابود شده. شوکا مات مانده، از رابطه صمیمی حامد و حوا، حس بدی در وجودش سرکشید.
حوا سرش را در دستانش پنهان کرد و شوکا سعی کرد حس بدی که به قلبش تعرض کرده را پس بزند و باز به سمتش کشیده شد، بوسه‌ای روی سرش نهاد:
- من کنارتم، نمیذارم دیگه آسیبی ببینی.
به یک‌باره سر بلند کرد و با ناله زمزمه کرد:
- برو بیرون، از همتون متنفرم، برو بیرون.
شوکا با درماندگی، دستانش را در دست گرفت و با لحن دل‌جویانه‌ای گفت:
- مگه نمی‌خوای بریم تهران؟ می‌ریم، من می‌برمت.
- نمی‌خوام، فقط تنهام بزارید، همین.
دقایقی در سکوت گذشت و حوا سر بلند کرد و به درماندگی دخترک مقابلش خیره شد.
به خود نهیب زد، او چه گناهی دارد؟ و عقلش به سرعت جواب داد، همین که یکی از جهان‌آراها است، یعنی گناه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
پشت کرد به شوکا و روی تخت دراز کشید، مانند جنینی بی‌پناه در خود پبچید.
شوکا با بغض به دختری که در اوج تعجب از زبان برادرش شنیده بود خواهانش است، خیره شد.
خواهر است دیگر، قلبش سرشار از امید و خوشی بود و حال با دیدن حوا، ناامیدی در قلبش رسوخ کرد.
ناخودآگاه دستش روی شانه حوا نشست و حوا اخم نشاند بین ابروان کشیده‌اش و صدای شوکا را شنید:
- من و شاهو خیلی تنهاییم، خیلی زیاد،
پوزخندی زد، برای چه کسی از تنهایی می‌گفت؟ این دختر خبر ندارد که تنهایی را خود، با پوست و استخوان حس کرده است.
- خودم رو رسوندم به این هتل لعنتی تا رفع دلتنگی کنم، قبل این‌که شاهو بیاد کیش، کیش بودم برای انجام کارهام و خبر اومدن شاهو به کیش سر شوقم آورد، اما وارد واحد شاهو شدم و حامد رو دیدم که پریشون روی سرامیکا نشسته و خیره به در اتاقه روبه‌روشه، وقتی چندبار صداش زدم، تازه به خودش اومد و با دیدنم رنگ از صورتش پرید، مطمئن شدم، یه جای کار می‌لنگه و قلب یه خواهر همیشه پر از نگرانی برای برادره، انقدر ناآرومی کردم که حامد اطمینان داد، اتفاقی برای شاهو نیوفتاده، اما کوتاه نیومدم و به ناچار همه‌چی رو گفت.
فشار دستان شوکا روی شانه‌اش بیشتر شد بغض وحشتناک حوا، در آخر درهم شکست و شوکا وحشت‌زده از پشت، در آغوشش کشید، هول زده و با بغض گفت:
- به‌خدا شاهو انقدر بد نیست، فقط مریضه همین، قرص‌هاش رو مصرف نکرده و عصبی شده.
خشمگین نیم خیز شد و فریاد کشید:
- تاوان روانی بودنه برادرت رو من باید پس بدم؟
شوکا دهان باز کرد و حوا ماتش برد از جمله‌ای که در گوشش نشست.
- اما شاهو خواهانته!
شوک‌زده خیره شوکا ماند و شوکا با ذوق دستانش را فشرد.
- باورت میشه؟ معلومه که نه، منی که خواهرشم هم باورم نمیشه، شاهو بالاخره دست روی یه دختر گذاشته و خواستتش!
با پایان جمله شوکا، مانند دیوانه‌ها قهقه زد، انقدر که اشکانش چکید و به یک‌باره از جا پرید.
یورش برد به سمت در تا خودش را فراری دهد، از بند آدم‌هایی که زیادی وحشتناک بودند و هر لحظه برایش برنامه جدیدی داشتند.
شوکا مات مانده، دیر به خودش آمد و با وحشت به دنبالش دوید و نامش را فریاد کشید، اما حوا فقط به فکر رهایی بود، از چنگ آدم‌های خون‌ خواری که اطرافش را پر کرده‌اند.
با سرعت بیشتری دوید و از واحد شاهوخان بیرون زد، دکمه آسانسور را زد، طبقه همکف را فشرد و نفس نفس زد.
چه اهمیتی داشت، که تنها تیشرت مشکی و شلوار ستش را به تن داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
شوکا وحشت‌زده، درب اتاق کار شاهو را با ضرب، باز کرد و به شاهویی که بی اهمیت، در حال کلنجار با لپ‌تاپ آخرین مدلش بود، نزدیک شد و با صدای بلندی گفت:
- رفت شاهو!
شاهو با شنیدن، صدای شوکا، از جا بلند شد و نزدیکش شد.
- کی؟ چی‌شده؟
شوکا با درماندگی، کمی به سمت در هولش داد.
- زود باش شاهو، حوا رفت، یعنی فرار کرد!
با آنالیز شدن حرف شوکا در مغزش، ناخودآگاه به سمت در، پا تند کرد.
آن دختر با اتفاق‌های اخیر هنوز هم موجودی سرکش بود.
در راهرو فریاد کشید اسم حامد را، اما با دریافت نشدن جوابی، با خشم به‌سمت آسانسور رفت و دکمه همکف را فشرد.


***

با هق‌هق از هتل بیرون زد و برایش ذره‌ای نگاه‌های اطرافیانش اهمیت نداشت، نگاه کردن هم داشت و حق را به آنها می‌داد.
خودش را به گوشه پیاده رو کشاند، رطوبت هوای کیش باعث گرمای تنش شد، قدم‌هایش بی‌رمق شد، خسته بود و ناتوان، دستش را بند دیوار کرد، چرا ماشینی در این خراب شده، پیدا نمی‌شد؟
همان لحظه با دیدن ماشینی با خوشحالی دستش را بلند کرد و هم‌زمان، دستش در هوا بند دستانی محکم شد و با بالا آوردن نگاهش، نفس در سی*ن*ه‌اش بند آمد.
قدمی به عقب برداشت و پوزخند کنار لب شاهو، تنش را لرزاند.
با لکنت به حرف آمد.
- چ چی، از جونم می می‌خوای؟
بی‌اهمیت به حرفش دستش را کشید و با نزدیک شدنشان به ماشین طوسی رنگ لکسوسی، تقلا کرد، اما زور او کجا و مرد تنومند مقابلش کجا!
به خود آمد و خودش را روی صندلی ماشین کنارش نشسته دید و مقصد نامعلومی مقابلشان بود.
سعی کرد خودش را به در بچسباند و نگاهش حتیٰ ثانیه‌ای به او نیوفتد. ماشین مقابل دریا کنار ساحل ایستاد و باز در سمتش باز شد و کشیده شدنش از سمت او.
با قدم‌های بلند سمت دریا به همراه خود کشاندش و چه می‌دانست وحشت حوا را از دریا و موجش... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
جلو رفتند، آن‌قدر که تا کمرش در آب فرو رفت و به یک‌باره ایستادند، شاهو با پوزخند نگاهی به چشمان ترسیده‌اش انداخت و دستش پشت گردن ظریفش نشست و ثانیه‌ای بعد سرش در آب فرو رفت، گلویش از شوری آب سوخت و چشمانش وحشت زده بسته شد، دست و پا زد.
چه می‌خواست از جانش این مرد؟ مگر او نیامده بود برای نابود کردنش و حال خودش درحال نابود شدن بود.
در ثانیه آخر سرش را بیرون کشید و در کنار گوشش زمزمه کرد.
- نقش یه عاشق پیشه رو جلوی شوکا بازی می‌کنی.
باز سرش در آب فرو رفت و باز ثانیه‌های دردمند و باز بیرون کشیده شدنش.
- میشی دوست دختر فرضی من.
باز تکرار فرو رفتنش و بیرون آمدنش.
- نافرمانی ببینم ازت این‌بار می‌ندازمت، جلو آدمام تا از لذتی که من ازت بردم، بی‌ نصیب نمونند.
پس خدایش کجا بود؟ همان خدایی که پدرش از محبت بی‌کرانش می‌گفت.
به یاد آورد که پدرش تأکید می‌کرد، خدا صبرش زیاد است، خیلی زیاد.
خسته بود، از صبری که خدا در مقابل زندگی‌اش داشت.
تکان محکمی به گردنش داد و فریاد کشید:
- فهمیدی؟
به سرعت و وحشت زده سرتکان داد و لرزید. اعتراف کرد، که این مرد واقعاً
مریض است. چرا درمانش نمی‌کردند؟ چرا نجاتش نمی‌دادند، از دست این بیمار روانی؟
دست شاهو، باز پشت گردنش نشست، به ناگهان با بغضی که شکست، چنگ زد به پیراهنش و خودش را در سی*ن*ه پهنش پنهان کرد، لرزید و صورتش را به سی*ن*ه‌اش فشرد و چه غریبانه از ترس این مرد، به خودش پناه برده بود.
حس کرد سی*ن*ه‌اش کمی لرزید، اما فرصت فکری نداد و پر خشم از سی*ن*ه‌اش جدایش کرد و بالاخره از آن دریای نفرت انگیز بیرون آمدند و باز به اجبار روی صندلی ماشین نشست.
این‌بار مقصدش را تشخیص داد و مقابل هتل ماشین ایستاد، بی‌رمق خواست پیاده شود، که صدای بی‌تفاوتش باز لرزاندش!
- وسایلات رو جمع کن، تا نیم ساعت دیگه آماده پایین باش.
به چهره‌اش نگاهی انداخت، این مرد واقعاً یک بیمار دو قطبی بود، که لحظه‌ای مانند یک حیوان درنده است و لحظه‌ای بیخیال‌ترین موجود دنیا!
بی‌حرف خواست پیاده شود، که باز لحن خشمگین مرد از جا پراندش!
- چَشمت رو نشنیدم، نکنه باز هوای دریا به سرت زده؟
با بغض زبان باز کرد.
- چشم.
سری برایش تکان داد و مانند یک شئ بی‌ارزش به بیرون هولش داد و در لحظه آخر باز نگاهش کرد و ناخودآگاه در دل قسم خورد، این مرد را به زانو درآورد.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
با فرود آمدن هواپیما اختصاصیشان، خسته از جا بلند شد و جلوتر از همه از هواپیما پایین رفت، فراری بود از نگاه‌های دلسوزانه حامد، نگاه‌های کنجکاو و متعجب سحر و باربد، در آخر نگاه‌های، ذوق زده شوکا.
با دستی که در دستش نشست، سربلند کرد، لبخند و چشمان براق مشکی رنگ، شوکا را دید، چرا دست از سرش برنمی‌داشت؟
مطمئن بود، شاهو تنها به دلیل این دختر، مجبور به تحمل کردنش شده و با بی‌رحمی، آرزو کرده بود، که ای کاش شوکا ناپدید شود.
شوکا با ذوق، دستش را کشید و گفت:
- می‌ریم عمارت ما، پیش من و شاهو باش.
وحشت زده عقب کشید و به تندی سرش را تکان داد:
- نه نه، دخترداییم چشم به راهمه.
شوکا، دمق سری تکان داد.
- باشه می‌دونم، خودخواهیه که دوست دارم، مدام کنارمون باشی، چه میشه کرد، من خواهر یه مردی هستم که، فکر می‌کردم باید آرزو دل‌دادگی برادرش رو به گور ببره.
سعی کرد لبخندی بزند که بیشتر شبیه به زهرخند بود. دستش را سمت شوکا گرفت و گفت:
- من برم دیگه، خوش‌حال شدم از آشنایی باهات.
شوکا به سرعت، سرش را چرخواند و گفت:
- عه صبرکن شاهو هم بیاد، با اونم خداحافظی کن.
لرزید و خودش را عقب کشید، نمایشی تلفن همراهش، را بالا گرفت و گفت:
- از طرف من ازش خداحافظی کن، دختر داییم نیم ساعتی هست منتظرمه.
شوکا به ناچار سری تکان داد و بوسه‌ای روی گونه‌اش کاشت و از خدا خواسته‌ به سرعت از فرودگاه بیرون زد.
برای اولین تاکسی دست بلند کرد و خودش را دور کرد، می‌دانست این دوری موقتی است و شاهو اگر بخواهد، به دلیل وجود شوکا از زیر زمین هم که باشد، پیدایش می‌کند.
تاکسی روبه‌روی آرامشگاهش ایستاد، خسته از ماشین پایین آمد و چمدانش را بی‌رمق همراه خودش کشاند.
زمان رفتنش چه خوشبخت بود و نمی‌دانست و حال... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین