جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هانیه فاتِحی با نام [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,684 بازدید, 112 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هانیه فاتِحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هانیه فاتِحی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
با ابهت و خونسردی همیشگی‌اش روی کاپوت ماشین به حالت خاصی تکیه زده بود، کی به‌سمت ماشین رفته بود؟
روی زانو خم شده‌اش، دستش قرار داشت و درون دستش... !
برق آن شئ چشمانش را زد.
اسلحه!
چیزی که در تاریکی برق میزد، اسلحه که نبود؟!
صدای بلند و رسایش در فضای تاریک، انعکاس پیدا کرد:
- می‌دونید تو محوطه شاهوخان، دست درازی چه حکمی داره؟
حلقه آن شئ را دور انگشت اشاره‌اش، چرخاند و پوزخند وحشتناکی زد، جمله‌اش را ادامه داد:
- قصد دست درازی؟ اونم به آدم‌های شاهوخان؟
جمشید، مردی که با ضرب دستش هنوز هم چانه‌اش تیر می‌کشید، با وحشت لب زد:
- آقا ما غلط کردیم. نمی‌دونستیم، نمی‌دونستیم، آدم‌های شاهو خانن!
با خونسردی از روی کاپوت ماشین غول پیکر طوسی رنگ، پایین پرید، سمتشان قدم برداشت:
- به نظرتون، من کی می‌تونم باشم؟
و سکوت وحشتناک دو مرد!
کم‌‌کم چشمانشان از حالت ترس به تعجب، تغییر شکل داد.
جمشید با ترس زمزمه کرد:
- شا، شاهوخان!
با خونسردی ذاتی‌اش، سیگاری آتش زد. کامی گرفت.
- به نظرتون چی باعث شده شما دوتا آدم بی‌ارزش امشب با من ملاقات کنید و چهره‌ام رو ببینید؟
باز نگاه‌های ترسیده دو مرد و صدای بم و محکم شاهوخان:
- به نظرتون دلیلش این‌که امشب، آخرین شب زندگیتون هست، نمی‌تونه باشه؟
شخص دوم، که تا به الان ساکت و با ترس نظاره‌گر بود، با وحشت لب باز کرد:
- آقا نه، من زن و... .
و صدای وحشتناک دو گلوله! با ترس خودش را روی زمین کشید.
صدای جیغ سحر و دو مردی که درست وسط پیشانیشان، به رنگ قرمز در آمده بود.
و باز هم صدای نیکا، درون مغزش اکو شد.
«احمقانه‌ست حوا، فکر کردی همه‌‌چیز ساده‌اس مثل افکار تو.»
جانی در تن دردمندش حس نمی‌کرد، حس کوفتگی داشت، چشمانش درد می‌کرد از دیدن این وقایع!
تکانی به جسم لرزانش داد و با زحمت و پر بغض از جا بلند شد.
دهان باز کرد، اما صدایش را در گلو پیدا نمی‌کرد.
کِی می‌توانست این صحنه را هضم کند؟ نگاهش بالاتر رفت و... .
روی مرد قاتل، روبه‌رویش ماند. این مرد تنها قاتل خانواده‌اش نبود. بلکه قاتل هزاران آدم بود!
حال چشمان او نیز، از سنگینی نگاهش به‌سمتش کشیده شد، تمام نفرتش را در چشمانش ریخت و خیره به سردی نگاهش شد.
شاهو با دیدن حالت چشمانش، برای اولین‌بار واکنشی نشان داد و چهره‌اش از حالت بی‌تفاوت همیشگی‌اش، به اخمی مزین شد.
از دیدن آن دو چشم جذابی که صاحبشان قاتلی بیش نبودند، حالت تهوع بدی گرفت و عقب‌ عقب رفت و رو برگرداند.
با عجله سوار ماشین مشکی رنگی که به این بیابان نحس رسانده بودتشان، شد.
دقیقه‌ای بعد سحر هم کنارش نشست و این‌‌بار به‌ جای راننده، باربد پشت فرمان جا گرفت و کنارش، شاهو خان... !
چرا با ماشین آنها؟ باید بابت این افتخار بزرگ، پایکوبی می‌کرد؟
امّا با دیدن هیبت بزرگش روی صندلی مقابلش، با خشم چشم بست. از نظرش کثیف‌ترین موجود دنیا بود و بس!
دیگر هیچ جذابیتی درونش حس نمی‌کرد. ماشین به حرکت در آمد و بغضش بیشتر فشار آورد. دلش برای تخت یک نفره، یاسی رنگش پر کشید.
برای خوابیدن بدون فکر به تمام صحنه‌های ساعاتی قبل، پیشانی غرق خونشان، پیش چشمانش زنده شد، صدای شلیک به مانند سوتی ممتمد در سرش پیچید.
به ناگهان با هجوم مواد داخل معده‌اش به‌سمت دهانش، با حالی بد به شانه‌های باربد، پی‌ در پی ضربه زد.
باربد، با تعجب سرش را برگرداند و با دیدن دست جلوی دهانش، بی‌حرف کنار جاده روی ترمز زد.
به سرعت از ماشین پایین پرید و کنار جاده خم شد.
اوق زد و اشکانش چکید، انگار می‌خواست، همه چیز را بالا بیاورد، تمام خستگی‌هایش، تمام نداشته هایش را... .
چیزی دیگر داخل معده‌اش حس نمی‌کرد، باز دو چهره غرق خون... .
فریاد مردی که درخواست بخشش داشت.
برایش مهم نبود، آن دو مرد چه خطایی کرده بودند، مرگ زیادی بود، آن هم در مقابل چشمانش... .
این‌‌بار با خشمی که مغزش را تعطیل کرده بود، از جا برخاست و با قدم‌های سریع سمت دره ماشینی که مرد خودخواه امشب، درونش با خیال راحت نشسته بود، یورش برد و باز کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
شاهو بی‌اعتنا همان‌‌ طور که سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود. به آرامی چشم گشود و به مقابلش خیره شد. باربد با وحشت اسمش را صدا زد، اما چهره دو مرد غرق در خون، پیش چشمانش هر لحظه پر رنگ‌تر از قبل میشد.
با خستگی از تمام روزهای سختش و با تمام جانش فریاد کشید:
- تو کشتیشـــون، دو تا گلوله خرج دو تا مردی که سرپرست خانوادشون بودند کردی.
باز هم به‌ مقابلش خیره ماند، امّا ابروانش بهم نزدیک‌تر شدند.
باربد با وحشتی، که مات زده‌اش کرده بود، خیره صورت عصبی حوا بود و صدای گریه‌های ریز سحر، روی مغز حوا نیز راه می‌رفت.
جسورانه و با خشم روی سقف ماشین کوبید.
- اصلاً به تو و آدمات چه ربطی داشت؟ هـان؟ من و سحر رو اذیت کرده بودند، به تو... .
با قفل شدن بازوانش توسط دستان تنومندش، حرف در دهانش ماند و شاهو نگاهش را بالاتر کشاند.
قلبش از حجوم این همه خشم، در چشمان مرد مقابلش ایستاد.
سفیدی چشمانش به رنگ قرمز در آمده بود. از ذهنش گذشت، که چگونه و با چه سرعتی از ماشین جدا شده بودند؟ بازوهایش کشیده شد و جلوتر از خودش، با قدم‌های بلندش راه افتاد.
باربد پر استرس به سمتشان دوید و کنار شاهوخان با التماس گفت:
- شاهوخان، غلط کرد، ترسیده، نمی‌فهمه چه خبطی انجام داده.
با چشمان وحشتناکش به سمت باربد برگشت.
- ماشین رو برمیداری و میری، حرف دیگه‌ای ازت بشنوم، میدونی که زبونت رو از اون حلقوم بی‌خاصیتت، بیرون می‌کشم.
باربد با ترسی که در چشمانش هویدا بود.
به ناچار سری تکان داد، مگر جرعت اعتراضی هم داشت؟ نامطمئن قدمی عقب رفت و عقب‌گرد کرد.
وحشت و استرس به قلب حوا سرازیر شد. با تقلا سعی کرد بازویش را از دستان تنومند و بزرگش بیرون بکشد و هم‌‌زمان فریاد کشید:
- باربــــد
با صدای استارت ماشین و دور شدنشان.
سرش را با وحشت تکان داد و زمزمه کرد:
- نه نه نمی‌تونید من رو با این آدم تنها بزارید. از استرس قفسه سی*ن*ه‌اش بالا و پایین شد، با شدت بیشتری، خودش را تکان داد.
و چقدر مضحک به نظر می‌رسید، هیکل ظریفش و هیبت بزرگ او!
به ناگهان، شاهو دست نحیف و لرزانش را کشید که با ضرب، به تخت سی*ن*ه‌اش برخورد.
با صدای بلندی رو به ماشینی که داخلش بادیگاردها، جا خوش کرده بودند، فریاد کشید:
- حامد.
چرا متوجه آن ماشین نشده بود؟
ثانیه‌ای بعد، درب ماشین طوسی رنگ باز شد و مرد قد بلند و خوش استایلی با چهره‌ بوری بیرون آمد. اسمش را به یاد آورد، همان شخص پشت خطی که به باربد اعلام کرده بود، مسیر را تغییر دهد.
با قدم‌های سریعش خودش را به آن جمع دو نفره رساند.
حامد با دیدن وضعیت پیش آمده مقابلش، چشمان رنگی روشنش بی‌اندازه، درشت شد و تعجبش را فریاد کشید و در ذهنش گذشت! «شاهوخان را چه به دست‌های قفل شده دور بازو دختری؟»
هنوز در حال تقلا کردن بود که، شاهو بی‌هوا به‌سمت زمین هولش داده و با درد روی زمین فرود آمد.
اشاره‌ای به حامد کرد و صدای محکمش به گوشش رسید:
- برو جلو حامد.
صدای متعجب حامد، کمی قوت قلبش شد:
- چی میگید شاهوخان، برای‌ چی برم جلو؟
سعی کرد، فعلاً در این موقعیت به لحن صمیمانه بیش از اندازه‌اش، نسبت به شاهوخان فکر نکند.
با فریاد شاهو، روی زمین خودش را عقب کشید.
- از جونت سیر شدی که بازخواست میکنی؟ گمشو جلو و ازش لذت ببر.
با سی*ن*ه‌ای که به خس خس افتاده بود، سرش را به چپ و راست تکان داد.
- نه نه!
حامد با درماندگی دستی روی صورتش کشید و به حرف آمد:
- شاهوخان بهتر نیست این بساط رو جمع کنیم و بریم. خطرناکه اینجا موندنمون، کم دشمن ندارید.
شاهو این‌‌بار با خشم سمتش خیز برداشت و با گرفتن شانه‌هایش به سمت حوا هولش داد.
حامد چند قدمی جلو آمد،
حوا ترسیده همراه با بغض سری تکان داد.
حامد کلافه به چشمانش خیره شد و درد را در مردمک چشمانش خواند. کلافه دستی به صورتش کشیده و با درماندگی رو به شاهوخان لب زد:
- چرا من؟ به اون باربده بی‌ همه‌چیز می‌گفتید که خوشش میاد از این کارا، چرا من شاهوخان؟
پوزخندی روی لبان مرد یخی نشست و چند قدمی جلو آمد و گفت:
- چون می‌خوام تو طعمش رو بچشی، این سهمه تو هست.
با تمام شدن حرفش، حوا به یک‌باره خود با ترس از جا پرید و بی معطلی، سمت تاریکی دوید.
اما هنوز چند قدمی دور نشده بود، که کشیده شدن یقه‌اش از پشت همانا، افتادنش نیز همانا، بغض سر سختش پر صدا شکست.
- ولم کنید، توروخدا ولم کنید. من اهلش نیستم.
شاهو بی‌تفاوت، با دست به حامد اشاره کرد.
این‌بار حامد کوتاه آمد و کنار پایش زانو زد، ناامید از کوتاه آمدن شاهوخان دستش را سمتش دراز کرد و زمزمه آرامش به گوشش رسید:
- منم اهلش نیستم. من رو ببخش، نمی‌ذارم آسیبی بهت برسه.
کمی به‌سمت حوا متمایل شد و آرام زمزمه کرد:
- شاهوخان نمیذاره اتفاقی بیوفته، مطمئنم فقط میخواد حساب کار دستت بیاد.
حوا اما مطمئن نبود از مرد بی‌رحمی که شناخته بود، حامد در تاریکی چشمکی به رویش زد و شاهو از پشت پر اخم نظاره گرشان بود و چشمک ریزش را ندیده بود.
ثانیه‌ای بعد دست راست حامد روی گونه حوا نشست و نوازشش کرد.
حوا حالش آشوب بود کاش تمام میشد، این لحظه و این ساعات کوفتی... .
حامد نزدیک‌تر شد که به ناگهان جمله شاهو، نفس حبس شده هر دویشان را آزاد کرد.
- کافیه.
با تمام شدن جمله‌اش، حوا با خیالی که حسابی آسوده شده بود، دستانش روی یقه پیرهن حامد بند شد، سرش روی شانه‌اش فرود آمد و سیاهی چشمانش را در بر گرفت.


***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
با درد چانه‌اش، چشم گشود. نگاهش به پنجره، کنار تخت افتاد. با نور مستقیم آفتاب چشمانش را ریز کرد و حس کوفتگی با سرعت به تنش سرایت کرد.
نیم خیز شد، اما با دیدن فضای کامل اتاق، مغزش فلش بک زد، به اتفاقات شب قبل و تمام صحنه‌ها جلوی چشمانش گذشت. آزار دو مرد، شلیک گلوله و پیشانی غرق در خون!
و در آخر آن صحنه، وحشتناک، اسم آن مرد چه بود؟
با تمرکز بیشتر، اسمش در مغزش جرقه زد.
حامد، اگر به جای آن مرد با وجدان، کسی دیگر را به جانش می‌انداخت چه؟
شاهوخان حال برایش یک بیمار با رفتارهای جنون آمیز بود.
به یک ‌باره با وحشت از تخت پایین آمده و با عجله سمت لباس‌هایش حجوم برد. مانند یک بیمار روانی تک ‌به ‌تک وسایلش را با بغض روی چمدان پرت کرد، چشم گرداند و با پیدا نکردن چیز دیگری، با دستان لرزانش لباس‌ها را فشرد و در چمدان را با بدبختی بست.
مانتو جلو باز مشکی‌اش را به تن زد که، با صدای در قدم‌هایش از حرکت ایستاد.
با ترس، سر برگرداند، در باز شد و در ذهنش گذشت کارت اتاق دست کسی جز سحر نمی‌تواند باشد، امّا با دیدن فرد مقابلش، مهر تأیید خورد بر تمام اتفاقات شب قبل، امیدوار بود همه وقایع کابوسی بیش نبوده باشد و حال با دیدن مرد مقابلش که اسمش درون مغزش پر رنگ بود، همه‌‌چیز واضح و حقیقی بود.
حالت چشم‌هایش نه مانند باربد، نامطمئن بود و نه مثال آن مرد، بی‌رحم و سرد!
گرما و نرمش چشم‌هایش با همه فرق داشت.
لبخندی روی لبان باریک و مردانه‌اش نشست، مردمک چشم‌هایش را به سمت لبانش سوق داد. جلوتر آمد، بی‌اختیار قدمی عقب رفت.
لبخند مهربانش، عمیق‌تر روی لبانش خودنمایی کرد.
دست‌هایش را بالا گرفته و با صدای بشاشی، گفت:
- معرفی می‌کنم، حامد هوشیار هستم.
با نگرفتن جوابی از سمتش، باز با خوش‌رویی ادامه داد.
- عرضم به حضورتون، ما دیشب با یه خانوم زیبا آشنا شدیم، اما چه کنیم که فضای آشنایی جای مناسبی نبوده و باعث شد خانوم زیبا تا همین ساعت، که ما صداش می‌زنیم لنگ ظهر بخوابه.
ناخودآگاه طرح لبخندی روی لبانش نقش بست، که سریع پَس زده شد.
حامد، چشمانش را گرداند و با دیدن چمدان آماده‌اش، ابرویی بالا انداخت.
- جایی تشریف می‌برید؟
با یادآوری تصمیم چند دقیقه قبلش، با صدای گرفته‌ای زمزمه کرد:
- میشه برام یه تاکسی بگیرید.
با مکثی، جمله‌اش را کامل کرد.
- به مقصد فرودگاه.
صورت حامد حالت جدی‌تری گرفت و جلوتر آمد.
- ولی ما کارمون هنوز تموم نشده.
با اخم‌های در همش، سمتش قدمی برداشت.
- من دیگه برای شما و اون رئیس مزخرف‌تر از خودتون کار نمی‌کنم.
مرد خوش‌روی مقابلش به یک ‌باره چهره‌اش را اخمی در بر گرفت و با لحن محکمی زمزمه کرد:
- در مورد آقا درست صحبت کن، سر ایشون با کسی شوخی ندارم. در ضمن، بهتره یکم به خودت بیای دختر، این آدمی که تو باهاش طرح لج و لجبازی ریختی، آدم معمولی نیست.
این‌بار حوا با نهایت خشمش، صدایش را بالاتر برد.
- به جهنم، همتون برید به‌ درک، من دیگه یک ثانیه هم، با شما همکاری نمی‌کنم و بعد از رسیدنم به تهران برگه استعفام رو روی میز ریاستتون می‌کوبم.
سمت چمدانش قدم برداشت، که روبه‌رویش ایستاد و با لحن آرام و دوستانه‌ای که دوباره برگشته بود، زمزمه کرد:
- من نمی‌خوام اتفاقی برات بیوفته، تو چیزایی رو دیدی که نباید می‌دیدی دختر، رفتاری انجام دادی که نباید انجام می‌دادی، من پونزده ساله برای شاهوخان کار می‌کنم و به جرعت می‌تونم بگم نزدیک‌ترین شخص بهش منم، بعد از فهمیدن ماجرای دیشب و رفتار دیشبی که با شاهوخان داشتی، تو دلم به شانست غبطه خوردم که هنوز سرت روی تنت جا خوش کرده، به خودت بیا دختر، شاهوخان فقط شاهوخان نیست، اون مردی که دیشب جلوش قد علم کردی، هر کاری که حتیٰ به ذهنت یک لحظه هم خطور نمی‌کنه براش به راحتی آب خوردن هست و من دیشب همون لحظه اول فهمیدم، دختر بدی نمی‌تونی باشی، پس بهتر هست به فکر جونت هم باشی.
با تمام شدن حرف‌های حامد روی مبل تک نفره اتاق، با درماندگی نشست .
با بغضی که مهمان همیشگی گلویش شده بود، به این فکر کرد که حال دیگر خارج شدن از این بازی هم دست خودش نبود.
سرش را درون دستانش گرفت و صدای ناله وارش بلند شد.
- کی برمی‌گردیم تهران؟
- احتمالاً تا دو روز آینده.
چشمانش را با خشم بست، با صدای قدم‌هایش سر بلند کرد.
- من میرم پایین، منتظرتم برای ناهار.
مهلت اعتراضی نداد و بیرون رفت.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
با قرار گرفتن دوباره تکه جوجه‌ای روی بشقاب مقابلش، کلافه نگاهش را به سمت سحر انداخت.
کی فکرش را می‌کرد؟ او و این دختر روزی کنار هم بنشینند و خسروی با محبت خالصانه‌اش از او پذیرایی کند. بشقاب را عقب کشید و با سیرترین حالت ممکن، گفت:
- بسه سحر، مگه داری به گاو غذا میدی.
صدای خنده ریزی بلند شد، که نگاهش به سمت حامد کشیده شد.
سعی می‌کرد، با صدای آرامی بخندد و باربد با چشمان از حدقه در آمده، به رابطه صمیمانه او و سحر چشم دوخته بود.
سحر با لب‌های آویزانش سری تکان داد و گفت:
- دیشب شب بدی رو گذروندی، بخور حالت سر جاش بیاد.
لبخند بی‌حالی روی لبانش نشاند و دستان سحر را، در دست گرفت.
- حالم خوبه، دیشبم با تمام اتفاقات افتضاحش، گذشته و تموم شده.
نگاه سحر در ثانیه به برق نشست و با ذوق بالا پرید.
- ولی باعث شد، شاهوخان رو از نزدیک ببینیم.
با چندش، چینی به بینی‌اش داد، که این‌بار باربد نیز همراه با حامد صدای خنده‌شان را آزاد کردند.
سحر با دیدن قیافه‌اش، در جایش تکانی خورد و لب گزید.
سری با تأسف تکان داد، لیوان نوشابه زرد رنگش را به دهانش نزدیک کرد، امّا در همان ثانیه، باز سحر با ذوق بیشتری از جا پرید و نوشابه درون گلوی حوا پرید، سرفه‌ای کرد و خواست اجدادش را مورد عنایت خود قرار دهد که سحر با انگشت اشاره‌اش، به در ورودی رستوران هتل اشاره‌ کرد.
- حوا ببین کی اینجاست، این دختر خفنه!
با ریزبینی به اشاره دستش نگاه کرد و با دختر قد بلند و خوش هیکلی رو‌به‌رو شد، چهره فوق العاده زیبایش و استایل متفاوتش هر چشمی را روی خود ثابت نگه‌ می‌داشت، امّا برایش آشنا نبود.
باری دیگر، سحر با ذوق دستش را فشرد و گفت:
- شناختیش؟ مدل محبوب ایران هست، شنیدم به تازگیا پاش به مجله خارج کشور هم باز شده.
خواست بی‌اعتنا سرش را برگرداند که با جمله باربد، ماتش برد.
- مهتا فروزش هست، پارتنر شاهوخان، مدل معروفی که کم‌کم داره جهانی میشه و دختر سرمایه دارترین تاجر ایران!
با شوک نگاهش باز سمت دختر زیبا کشیده شد، با غرور و ناز خاصی قدم برمی‌داشت، از کنارشان گذشت و سمت آسانسور رفت.
صدای متعجب سحر، از شوک بیرونش کشید.
- خدای من! یه آدم چقدر می‌تونه خوشبخت باشه؟! در کنار قیافه و استایل خفن خودش، پارتنر مردی هست که تمام چشم‌ها رو محو خودش می‌کنه.
دست‌هایش مشت شد. پس آن زن؟ مادر جنینی که بعد از تمام این اتفاقات به طرز مشکوکی غیب شده بود چه؟ مغزش تیر کشید.
این مرد حتیٰ به عزای فرزند از دست رفته‌اش هم ننشسته بود و چطور به خاطر آن جنینی که ارزشی برایش نداشته، خانواده‌اش پر پر شده بودند؟
بغض چنگ زد، بر جای همیشگی‌اش، دست‌هایش بی‌رمق لبه میز را در بر گرفت و به زحمت از جا بلند شد، بی‌اهمیت به نگاه کنجکاو بقیه، به آرامی لب زد:
- میرم بیرون یکمی هوا بخورم.
منتظر سخنی نماند و با حالت گیج و مبهمی از هتل بیرون زد.
چه بر سرش آمده بود؟ به قدم‌های آهسته‌اش به ناگهان سرعت بخشید و شروع به دویدن کرد.
با حالت جنون آمیزی، سمت دریای مقابلش دوید، به لب پل چوبی رسید و نفس نفس زد. دستش را روی قلبش فشرد. خسته بود، خیلی زیاد!
مثل درختی که به ناگهان تبر به ریشه‌اش زده بودند و هر تکه از چوب بدنش را جدا کرده بودند و حال تکه‌ای از چوب تنها مانده به مبارزه تیغ نجار آمده بود.
خانواده‌اش فدای خودخواهی یک مرد شده بودند. با صدای خنده ناز داری نگاه برگرداند و... .
چهره سخت و نفوذ ناپذیرش... .
دست‌های ظریفی که پیچیده شده بود دور بازوهای بزرگ و عضلانی!
با عصبانیت خواست نگاه بگیرد و نبیند، اما با پس زده شدن، دختر از طرف شاهوخان، ابروهایش بالا پرید.
صدای خشن و همیشه بی‌تفاوتش به گوشش رسید و تنش با یادآوری دیشب و تُن صدایش، کمی قصد لرزیدن کرد.
- عقب وایستا مهتا، بودنت اینجا هیچ معنی نداره، پس ترجیح میدم تا برگشتنم، اینجا نبینمت.
بی‌تفاوت، دختر شکسته مقابلش را کنار زد و با ژست خاص خودش سوار ماشین شد، با حرکت دستش دستور حرکت را برای راننده، صادر کرد.
مهتا! دختری که چند دقیقه قبل‌‌‌‌‌‌، سحر به جایگاهش حسرت خورده بود. با حالی زار خودش را سمت ماشین کشید و با درماندگی گفت:
- شاهوخان من قید همه‌چی رو زدم، که الان این‌جا کنار تو باشم، هر لحظه وجودم برای نقطه به نقطه جسم و روحت پر پر می‌زنه و هربار من رو مثل یه تیکه آشغال، کنار می‌زنی.
مرد بی‌رحمی که این روزها مطمئن شده بود، به‌ جای قلب درون سی*ن*ه‌اش سنگی سخت در حال تپیدن است، بی‌اهمیت به مهتایی که برای ذره‌ای از نگاهش عاجزانه التماس می‌کرد، باز به راننده اشاره زد و ماشین به حرکت در آمد.
در لحظه آخر نگاهش چرخید و رویش ماند.
تنش به رعشه افتاد و ناخودآگاه قدمی عقب رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
نگاهش ثانیه‌ای رویش ماند و بعد بی‌تفاوت نگاه گرفت. جوری که شک کرد، حتیٰ او را شناخته باشد.
با دور شدن ماشین و ناپدید شدنش، مهتا با حالی بد و ناامید عقب‌گرد کرد و وارد هتل شد.
جمله باربد را با خود تکرار کرد.
«پارتنر شاهوخان هست»
پوزخندی روی لبانش نشست، مسخره‌ترین رابطه دنیا را چند لحظه پیش، به چشم دیده بود.
و چه احمقانه، مهتا با جایگاه فوق العاده‌اش به این مرد بی‌رحم، التماس کرده بود.
شانه‌ای بالا انداخته و ترجیح داد به هتل برگردد و به کارشان رسیدگی کنند، تا هر چه زودتر این مسافرت کاری تمام شود.

***

لپ‌ تاپ را جلوتر کشید و با دقت بیشتری، حروف و اعداد را تایپ کرد. سحر نیز درست میز کناری‌اش در لابی هتل با حوصله مشغول کار کردن بودند و باربد با چند مرد خوش‌پوش و متشخص مشغول مذاکره بود.
با انگشت شست و اشاره‌اش چشمانش را کمی فشرد.
لیوان آب روی میز را به لبانش نزدیک کرد، صدای لرزان دختری، چشمانش را به ورودی هتل کشاند.
با دیدن دختر ترسیده‌ای که بازوانش در دستی فشرده میشد، ابروهایش به هم نزدیک‌تر شد.
صدای ترسیده و وحشت‌زده دختر بالاخره، به گوشش رسید:
- ولم کن، ول کن عوضی، ازت شکایت می‌کنم، به‌خدا ازت شکایت می‌کنم.
صدای دختر به فریاد تبدیل شد.
- کمک، تو این هتل کوفتی کسی نیست، جلوی این آدم روانی رو بگیره.
نگاهش را چرخاند و با دیدن آدم‌های اطرافش که بی‌خیال فقط شاهد ماجرا بودند، حالش دگرگون شد.
از جایش برخاست و با صدای صندلی‌اش باربد به طرفش برگشت و با دیدن حالت دفاعی‌اش سریع از جا بلند شده و به سمتش آمد، زمزمه‌وار گفت:
- بشین سر جات حوا.
با لحن تند و عصبی گفت:
- بکش کنار باربد، دختره رو داره تو ملاعام اذیت می‌کنه.
باربد با حرص چشمانش را فشرد.
- بشین حوا، اینا کسی جلو دارشون نیست و این هتل امن‌ترین هتل کیش هست براشون.
- به درک، اصلاً صاحب این هتل خراب شده کجاست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
باربد مکثی کرد و خیره به چشمانش زمزمه کرد:
- صاحب هتل شاهوخان هست.
ماتش برد! چرا همه‌‌چیز تهش می‌رسید به آن مرد؟
با حسی بد باز خیره به دختر دردمند شد و با دیدن ضربه سیلی روی گونه‌اش، خشم به سرعت تجویز شد در رگ و خونش.
باربد را با حرص کنار زد و بی‌توجه به صدا زدن‌هایش، با قدم‌های بلند خودش را به جمع دو نفره، آن دختر و مرد رساند.
بی‌فکر مقابل مرد که سعی می‌کرد، دختر را به داخل آسانسور بکشاند، ایستاد و صدایش را روی سرش انداخت:
- بکش دست کثیفت رو، مگه نمی‌بینی نمی‌خواد باهات جایی بیاد.
مرد با تعجب سر بلند کرد. غرور در چشمان مشکی رنگ مرد، آدم را بی‌ کم و کاستی از پا می‌انداخت. نگاه متعجبش سر تا پایش را از نظر گذراند، جوری که عجیب‌ترین موجود زندگی‌اش را می‌دید. از تعجبش استفاده کرد و دختر را سمت خود کشاند، دخترک از خدا خواسته و با ترس پشتش پناه گرفت.
مرد به خود آمد و ابرویی بالا انداخت، نزدیک‌تر شد.
- اوه ببین چه بیبی نازی جلومون قد علم کرده.
قهقه‌ای زد و بوی بد الکل به مشامش رسید و چینی به دماغش داد.
- یعنی میخوای بگی تو یه الف بچه میخوای جلو من رو بگیری؟
این‌بار بقیه نیز همراه با مرد به خنده افتادند.
قدمی دیگر جلو آمد و با فاصله کمی کنار گوشش زمزمه کرد:
- اوکی موافقم باهات، اون دختر رو بفرستیم بره و با خودت بریم به کارمون برسیم.
هجوم نفرت به یک‌‌باره تنش را در بر گرفت و طی یک تصمیم آنی دستش بالا رفت و محکم روی گونه‌اش فرود آمد و هین دختر ترسیده پشت سرش، با صدای بد سیلی هم آمیخته شد.
لحظه‌ای بعد با دیدن چشمان به خون نشسته‌ مرد مقابلش تمام تلاشش را کرد، تا قدمی به عقب برندارد و ترسش را نشان ندهد.
دست مرد جلو آمد و یقه‌اش را در بر گرفت، صدای فریادش در لابی پیچید و انعکاس پیدا کرد:
- چه غلطی کردی؟ کاری باهات می‌کنم، که هر روز با خودت تکرار کنی که ای ‌کاش زمان به عقب بر می‌گشت و با من روبه‌رو نمی‌شدی.
دستش روی گردنش فشرده شد و دلش بابت گلوی ظریفش عجیب سوخت، که مدام در حال فشرده شدن بود. احساس خفگی به نفس‌هایش تعرض کرد. لعنت فرستاد به این سفر نحس، سعی کرد دستش را پس بزند و حال دختر ترسیده هم با گریه سعی می‌کرد، دستان مرد را عقب بکشد.
نگاه ترسیده‌اش را گرداند و میان آدم‌های وحشت‌زده اطرافش به دنبال یک آشنا گشت،
به یک‌‌باره گلویش را آزاد کرد و جسم بی جانش را به دیوار کنار آسانسور کوبید و صدای آخش بلند شد.
دست مرد بالا رفت و چشمانش با وحشت بسته شد، اما با صدای هول زده حامد با خوشی چشم گشود.
- آقا مهراد!
مردی که حال اسمش مثل ناقوس مرگ در مغزش زنگ میزد، بی‌توجه به حامد خواست باز دستش را به سمت گونه‌اش پایین بیاورد، که عقب کشیده شد و از تن نحیفش دور شد. با تن صدای خشمگینش فریاد زد:
- حامد به نفعت هست دخالت نکنی.
حامد با اخم نزدیک‌تر شد و با صدای رسایی گفت:
- بهتر هست شما هم عقب بکشید و حتیٰ نگاهتون سمت آدم‌های شاهوخان هم نره، منم شاید بتونم از خیر این کار بگذرم و گزارشی برای شاهوخان نبرم. می‌دونید که، روی افرادش هرگز شوخی نداره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
حال مهراد شوک‌زده نگاهی به سمت دخترک انداخت.
یک دختر جزو آدم‌های شاهوخان باشد و مهم نیز باشد؟
زمزمه کرد:
- این دختر، آدم شاهوخان هست؟!
حامد به‌سمت حوا رفت و شال روی سرش را مرتب کرد و هم‌زمان گفت:
- اگه شک دارید می‌تونید مستقیماً از شاهوخان بپرسید و البته حملتون به این دختر رو هم بهش اضافه کنید.
مهراد خیره به حوا، اشاره‌ای به دختر لرزان کنارش کرد، تا قبل از هر دردسری، به هتل دیگری بروند.
حوا باز با جسارت خودش را مقابل دختر کشید.
- این دختر با من میاد اتاقم.
اخمی روی صورت حامد نشست و کنار گوشش پچ زد:
- ولش کن بره، به من و تو مربوط نیست حوا، همین الانشم پای خودت گیر هست، این آدم کم کسی نیست.
مثل خودش کنار گوشش زمزمه کرد:
- برام مهم نیست این آدم کی هست، دختره با من میاد.
حامد کلافه و درمانده نفسی کشید و اشاره‌ای به آسانسور کرد.
حوا بی‌معطلی دست دخترک ترسیده کنارش را کشید و سمت آسانسور رفتند. از گوشه چشم دید که مهراد قدمی سمتشان برداشت، اما حامد مانع شد و مشغول صحبت شدند و چقدر مدیون حامد این روزهایش بود.
سوار آسانسور شدند که سحر درست پشت سرشان، خودش را درون آسانسور انداخت، با تعجب نگاهی سمتش انداخت، که با نفس‌نفس گفت:
- دختر چقدر کلت بوی قرمه سبزی گندیده میده. اگه با باربد سریع به حامد اطلاع نداده بودیم، الان زیر دست و پای مهراد ساقی، له شده بودی.
با باز شدن آسانسور، سمت اتاق رفتند و هم‌زمان با وارد شدنشان، با حالت پرسشی گفت:
- مهراد ساقی؟
قبل از این‌که سحر حرفی بزنه، دختر ناشناسی که حتیٰ اسمش را نمی‌دانست روی تخت نشست و با سری پایین افتاده به حرف آمد.
- آره مهراد ساقی، پسر محمد ساقی، یه بچه پولدار که هرطور بخواد می‌تازونه، امروز یه قسمت کوچکش رو دیدید.
دستان مشت شده‌اش را بیشتر فشرد، امروز با چشم شاهد یک اتفاق بی‌رحمانه بود. سحر با ناراحتی کنار دختر جا گرفت و دستانش را فشرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
دخترک اشکانش روی صورت سفیدش چکید و با التماس در چشمان حوا خیره شد.
- ازت خواهش می‌کنم من رو از این هتل ببر بیرون، بقیش با خودم، باید برگردم تهران، بابام حال خوبی نداره، خواهش می‌کنم.
به هق‌هق افتاد که حوا خودش را به سمتش رساند و پایین پایش زانو زد.
- من کنارتم، آروم باش، کسی ارزش اشک‌های قشنگت رو نداره.
دختر دستان لرزانش را به دستانش نزدیک کرد و با نفس تنگی که از هق‌هقش به وجود آمده بود، زمزمه کرد:
- باید برگردم، الان چند ماه هست که پیگیرم هست و به خاطر دست ردی که به سی*ن*ه‌اش زدم، جری‌تر شد، نتونستم به خانواده‌م بگم. بابای مریضم یه کارگر معمولی هست و خواهر کوچیکم چیزی از دنیای اطرافش نمی‌فهمه، مامانمم که درست موقع زایمان مونا، خواهرم تنهامون گذاشت.
با شدت بیشتری اشکانش چکید و دستانش را روی صورتش قرار داد.
- به من لعـنتی گفتند، یه کار فوق العاده برای طراحی هست و با حقوق عالی، ازم خواستند برای انجامش بیام کیش، پام که به فرودگاه این خراب شده رسید، یه ماشین دنبالم اومد و بعد درست وقتی سوار ماشین شدم، چند دقیقه بعد ماشین ایستاد و مهراد کنارم توی ماشین نشست، چیکار می‌کردم؟ من یه دختر غریب توی شهر غریب بودم، بعدم به زور متوصل شد و اومدیم این هتل، امید پیدا کردم که بالاخره کسی پیدا میشه، تو این هتل کمکم کنه.
پوف کلافه‌ای کشید، از زمانی که به جهان‌آراها نزدیک شد، تمام اتفاقات عجیب و تلخ دنیوی پیش چشمانش اتفاق افتاده و قلبش طاقت این همه درد را نداشت.
بی‌رمق، نگاهش را دور تا دور اتاق گرداند، به ناگهان با دیدن کلاه گیس زیتونی رنگ سحر، لبخند شیطانی روی لبانش نشست.
ساعاتی بعد، سارا دختر ربوده شده با ظاهری کاملاً متفاوت با قدردانی در آغوشش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:
- نمی‌دونم چطور بابت این کار انسانیت ازت تشکّر کنم، از خدا می‌خوام هر جا که هستی موفق‌ترین باشی.
با لبخند چشمانش را با قدردانی فشرد، که سحر با استرس وارد اتاق شد و گفت:
-سارا بجنب، امن و امان هست، باید بری.
سارا باری دیگر دستانش را فشرد و با لفظ خداحافظی، از اتاق بیرون زد.
سحر با فاصله کمی از او پشت سرش بیرون رفت.
روی تخت، خودش را انداخت و نفس عمیقی کشید.
از خودش راضی بود.
از خودش که هنوز لطافت در وجودش پیدا میشد.
بعد از دقیقه‌ای سحر وارد اتاق شد و با لبخند روی لبانش پی به موفقیت نقشه‌اش شده و با لذت چشم بست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
سحر با سرخوشی، روی تخت کنارش جا خوش کرد و با صدای رسایی گفت:
- نقشه با موفقیت به پایان رسید.
با چشم بسته خندید و با لحن شوخی، جواب داد:
- نگفته هم می‌تونم از قیافت متوجه بشم.
قهقه سحر با سرخوشی به گوشش رسید، بعد از مدتی هیجان و شادی در دلش نشست. شاد بود، از فراری دادن آن دختر‌ِ همه‌چی تمام.
امّا، خوشی پایدار نمی‌ماند!
با صدای کوبیده شدن در، هر دو از جا پریدند. صدای پر استرس حامد به گوششان رسید.
- حوا در رو باز کن.
با شتاب از تخت پایین پریده و در را باز کرد، با دیدن ابروهای درهم حامد، قدمی به جلو برداشت، که حامد دهان باز کرد:
- به این دختره بگو بیاد بریم حوا، به اندازه کافی دردسر درست کردی، یارو خبر رو به شاهوخان رسونده، منتظر دختر هستند.
هین کشیده و ترسان سحر روی مغزش نشست و پوست لبش را پر استرس به داخل دهانش کشید، حامد با شک نگاهی به واکنششان انداخت و آرام زمزمه کرد:
- دختره کجاست؟
سحر با دلهره جلو آمده و با ترس زبان باز کرد:
- نیست، یعنی ما خواب بودیم، چیزه، یعنی نمی‌دونیم، دختره نیست.
این‌بار حامد با چشمان وحشت‌زده، خودش را داخل اتاق انداخته و در را پشت سرش با صدای بدی بست.
- یعنی‌چی که نیست؟ می‌فهمید چی دارید می‌گید؟
با خشم ادامه داد:
- حوا با توام، دختره کجاست؟
لبانش را تر کرد و بدون نگاه کردن به چشمان خشمگین حامد، زمزمه کرد:
- فراریش دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
حامد به یک‌‌باره با خشم قدمی برداشته و کلافه دستی درون موهایش کشید:
- خدا لعنتت کنه دختر که فقط باعث دردسری! فراریش دادی؟ همین؟ دختره کله شق، دختری که فراری دادی دوست دختر مهراد هست، مهرادی که دستش به همه‌‌جا می‌رسه.
بی حوصله دستی تکان داد:
- به‌ درک، برو بگو حوا دوست دخترت رو فراری داده.
حامد با عصبانیت روی تخت نشست و به در اشاره کرد.
- به من چه؟ بیا برو بیرون خودت براشون توضیح بده.
با چشمان ریز شده، زمزمه کرد:
- براشون؟ یه اون پسره چندش، مهراد هست دیگه.
- احمقی حوا، مهراد تو اتاق شاهوخان منتظر دوست دختر گرامیشونن، باید برا هردوشون توضیح بدی.
نفسش بند آمد، سحر وحشت‌زده روی تخت افتاد.
- یا خدا، خدا خودش رحم کنه.
حامد با حالت قهر، سمت مخالفشان را نگاه کرد.
به ناچار به سمت شال مشکی رنگش رفت، روی سرش انداخت و با اخم سمت در رفت که حامد با کلافگی از جا بلند شد.
- لعنت بهت که انقدر کله شقی، وایسا با هم بریم.
لبخندی روی لبش نشست و زود پنهانش کرد.
به‌سمت آسانسور رفتند، حامد دستش را روی آخرین طبقه فشرد. ابرویی بالا انداخت، منتظر ماند که آسانسور با صدای مخصوص به خودش، اعلام رسیدن کرد و از آسانسور خارج شدند.
با دیدن محیط آن طبقه ابروهایش بالا پرید، کل شهر زیر پایشان خودنمایی می‌کرد. طبقه‌ای که دور تا دورش از شیشه بود و شهر را به زیبایی به چشمانت هدیه می‌داد و تنها یک اتاق درونش جا خوش کرده بود، به آسانی حدس زد که اتاق شاهوخان هست و بس.
با استرس مکثی کرد، حامد نیز با دلهره نگاهی انداخت و به آرامی گفت:
- تا جایی که در توانم باشه کنارتم، فقط حواست باشه نباید بگی رفتنه دختره زیر سر خودت هست، بگو سحر خواب بوده و توام بیرون از اتاق بودی، وقتی اومدی دیدی دختره نیست.
پر استرس سرش را به تندی تکان داد و در دل به معرفت حامدی که تنها دو روز بیشتر نیست که می‌شناسدش بالید.
حامد جلوتر قدم برداشت و پشت سرش قدم‌هایش را هماهنگ کرد، زنگ را فشرد، زنی با لباس فرم سفید در را با احترام باز کرد.
ابرو بالا انداخت، خدمتکار برای اتاق داخل هتل؟
شانه‌ای بالا انداخت و همراه با حامد وارد اتاق شدند، با دیدن فضای داخل، دهانش باز ماند. هرگز فکرش را نمی‌کرد هتلی، اتاقی به این زیبایی داشته باشد.
بهتر است نگوید اتاق، زیرا به اندازه یک خانه لوکس، زیبا، مجهز و بزرگ بود.
حامد رو به خدمتکار پرسید:
- شاهوخان کجا هستند؟
- داخل اتاق کارشون منتظرتون هستند.
حامد سری تکان داده و چند قدم جلو رفت، نزدیک به در اتاقی رو برگرداند و با دیدن حرکت نکردن او اخم کرد:
- چرا وایسادی؟
پوست لبش را، ناشیانه با دندان کند:
- استرس دارم.
حامد نفس کلافه‌ای کشید و با اخم راه رفته را برگشت و دستش را گرفت و همراه خود کشید:
- چیکار می‌کنی؟ اصلاً من نمی‌خوام هیچ‌ک.س رو ببینم.
حامد بی‌اهمیت همراه خود کشاندش، که این‌بار صدایش را بالاتر برد.
- ولم کن حامد، این رئیست هر کی می‌خواد باشه، من مجبور نیستم درمورد همه‌چی بهش جواب پس بدم.
حامد وحشت‌زده، دستش را روی دهانش فشرد.
- خفه شو دختر، از جونت سیر شدی، چقدر چموشی تو!
با تقلا دهانش را آزاد کرده و بی فکر دهانش را باری دیگر باز کرد و به یاد آورد که پدرش هزاران بار گوشزد کرده بود، آخر زبان تند و تیزش کار دستش می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین