- Jul
- 122
- 992
- مدالها
- 2
با ابهت و خونسردی همیشگیاش روی کاپوت ماشین به حالت خاصی تکیه زده بود، کی بهسمت ماشین رفته بود؟
روی زانو خم شدهاش، دستش قرار داشت و درون دستش... !
برق آن شئ چشمانش را زد.
اسلحه!
چیزی که در تاریکی برق میزد، اسلحه که نبود؟!
صدای بلند و رسایش در فضای تاریک، انعکاس پیدا کرد:
- میدونید تو محوطه شاهوخان، دست درازی چه حکمی داره؟
حلقه آن شئ را دور انگشت اشارهاش، چرخاند و پوزخند وحشتناکی زد، جملهاش را ادامه داد:
- قصد دست درازی؟ اونم به آدمهای شاهوخان؟
جمشید، مردی که با ضرب دستش هنوز هم چانهاش تیر میکشید، با وحشت لب زد:
- آقا ما غلط کردیم. نمیدونستیم، نمیدونستیم، آدمهای شاهو خانن!
با خونسردی از روی کاپوت ماشین غول پیکر طوسی رنگ، پایین پرید، سمتشان قدم برداشت:
- به نظرتون، من کی میتونم باشم؟
و سکوت وحشتناک دو مرد!
کمکم چشمانشان از حالت ترس به تعجب، تغییر شکل داد.
جمشید با ترس زمزمه کرد:
- شا، شاهوخان!
با خونسردی ذاتیاش، سیگاری آتش زد. کامی گرفت.
- به نظرتون چی باعث شده شما دوتا آدم بیارزش امشب با من ملاقات کنید و چهرهام رو ببینید؟
باز نگاههای ترسیده دو مرد و صدای بم و محکم شاهوخان:
- به نظرتون دلیلش اینکه امشب، آخرین شب زندگیتون هست، نمیتونه باشه؟
شخص دوم، که تا به الان ساکت و با ترس نظارهگر بود، با وحشت لب باز کرد:
- آقا نه، من زن و... .
و صدای وحشتناک دو گلوله! با ترس خودش را روی زمین کشید.
صدای جیغ سحر و دو مردی که درست وسط پیشانیشان، به رنگ قرمز در آمده بود.
و باز هم صدای نیکا، درون مغزش اکو شد.
«احمقانهست حوا، فکر کردی همهچیز سادهاس مثل افکار تو.»
جانی در تن دردمندش حس نمیکرد، حس کوفتگی داشت، چشمانش درد میکرد از دیدن این وقایع!
تکانی به جسم لرزانش داد و با زحمت و پر بغض از جا بلند شد.
دهان باز کرد، اما صدایش را در گلو پیدا نمیکرد.
کِی میتوانست این صحنه را هضم کند؟ نگاهش بالاتر رفت و... .
روی مرد قاتل، روبهرویش ماند. این مرد تنها قاتل خانوادهاش نبود. بلکه قاتل هزاران آدم بود!
حال چشمان او نیز، از سنگینی نگاهش بهسمتش کشیده شد، تمام نفرتش را در چشمانش ریخت و خیره به سردی نگاهش شد.
شاهو با دیدن حالت چشمانش، برای اولینبار واکنشی نشان داد و چهرهاش از حالت بیتفاوت همیشگیاش، به اخمی مزین شد.
از دیدن آن دو چشم جذابی که صاحبشان قاتلی بیش نبودند، حالت تهوع بدی گرفت و عقب عقب رفت و رو برگرداند.
با عجله سوار ماشین مشکی رنگی که به این بیابان نحس رسانده بودتشان، شد.
دقیقهای بعد سحر هم کنارش نشست و اینبار به جای راننده، باربد پشت فرمان جا گرفت و کنارش، شاهو خان... !
چرا با ماشین آنها؟ باید بابت این افتخار بزرگ، پایکوبی میکرد؟
امّا با دیدن هیبت بزرگش روی صندلی مقابلش، با خشم چشم بست. از نظرش کثیفترین موجود دنیا بود و بس!
دیگر هیچ جذابیتی درونش حس نمیکرد. ماشین به حرکت در آمد و بغضش بیشتر فشار آورد. دلش برای تخت یک نفره، یاسی رنگش پر کشید.
برای خوابیدن بدون فکر به تمام صحنههای ساعاتی قبل، پیشانی غرق خونشان، پیش چشمانش زنده شد، صدای شلیک به مانند سوتی ممتمد در سرش پیچید.
به ناگهان با هجوم مواد داخل معدهاش بهسمت دهانش، با حالی بد به شانههای باربد، پی در پی ضربه زد.
باربد، با تعجب سرش را برگرداند و با دیدن دست جلوی دهانش، بیحرف کنار جاده روی ترمز زد.
به سرعت از ماشین پایین پرید و کنار جاده خم شد.
اوق زد و اشکانش چکید، انگار میخواست، همه چیز را بالا بیاورد، تمام خستگیهایش، تمام نداشته هایش را... .
چیزی دیگر داخل معدهاش حس نمیکرد، باز دو چهره غرق خون... .
فریاد مردی که درخواست بخشش داشت.
برایش مهم نبود، آن دو مرد چه خطایی کرده بودند، مرگ زیادی بود، آن هم در مقابل چشمانش... .
اینبار با خشمی که مغزش را تعطیل کرده بود، از جا برخاست و با قدمهای سریع سمت دره ماشینی که مرد خودخواه امشب، درونش با خیال راحت نشسته بود، یورش برد و باز کرد.
روی زانو خم شدهاش، دستش قرار داشت و درون دستش... !
برق آن شئ چشمانش را زد.
اسلحه!
چیزی که در تاریکی برق میزد، اسلحه که نبود؟!
صدای بلند و رسایش در فضای تاریک، انعکاس پیدا کرد:
- میدونید تو محوطه شاهوخان، دست درازی چه حکمی داره؟
حلقه آن شئ را دور انگشت اشارهاش، چرخاند و پوزخند وحشتناکی زد، جملهاش را ادامه داد:
- قصد دست درازی؟ اونم به آدمهای شاهوخان؟
جمشید، مردی که با ضرب دستش هنوز هم چانهاش تیر میکشید، با وحشت لب زد:
- آقا ما غلط کردیم. نمیدونستیم، نمیدونستیم، آدمهای شاهو خانن!
با خونسردی از روی کاپوت ماشین غول پیکر طوسی رنگ، پایین پرید، سمتشان قدم برداشت:
- به نظرتون، من کی میتونم باشم؟
و سکوت وحشتناک دو مرد!
کمکم چشمانشان از حالت ترس به تعجب، تغییر شکل داد.
جمشید با ترس زمزمه کرد:
- شا، شاهوخان!
با خونسردی ذاتیاش، سیگاری آتش زد. کامی گرفت.
- به نظرتون چی باعث شده شما دوتا آدم بیارزش امشب با من ملاقات کنید و چهرهام رو ببینید؟
باز نگاههای ترسیده دو مرد و صدای بم و محکم شاهوخان:
- به نظرتون دلیلش اینکه امشب، آخرین شب زندگیتون هست، نمیتونه باشه؟
شخص دوم، که تا به الان ساکت و با ترس نظارهگر بود، با وحشت لب باز کرد:
- آقا نه، من زن و... .
و صدای وحشتناک دو گلوله! با ترس خودش را روی زمین کشید.
صدای جیغ سحر و دو مردی که درست وسط پیشانیشان، به رنگ قرمز در آمده بود.
و باز هم صدای نیکا، درون مغزش اکو شد.
«احمقانهست حوا، فکر کردی همهچیز سادهاس مثل افکار تو.»
جانی در تن دردمندش حس نمیکرد، حس کوفتگی داشت، چشمانش درد میکرد از دیدن این وقایع!
تکانی به جسم لرزانش داد و با زحمت و پر بغض از جا بلند شد.
دهان باز کرد، اما صدایش را در گلو پیدا نمیکرد.
کِی میتوانست این صحنه را هضم کند؟ نگاهش بالاتر رفت و... .
روی مرد قاتل، روبهرویش ماند. این مرد تنها قاتل خانوادهاش نبود. بلکه قاتل هزاران آدم بود!
حال چشمان او نیز، از سنگینی نگاهش بهسمتش کشیده شد، تمام نفرتش را در چشمانش ریخت و خیره به سردی نگاهش شد.
شاهو با دیدن حالت چشمانش، برای اولینبار واکنشی نشان داد و چهرهاش از حالت بیتفاوت همیشگیاش، به اخمی مزین شد.
از دیدن آن دو چشم جذابی که صاحبشان قاتلی بیش نبودند، حالت تهوع بدی گرفت و عقب عقب رفت و رو برگرداند.
با عجله سوار ماشین مشکی رنگی که به این بیابان نحس رسانده بودتشان، شد.
دقیقهای بعد سحر هم کنارش نشست و اینبار به جای راننده، باربد پشت فرمان جا گرفت و کنارش، شاهو خان... !
چرا با ماشین آنها؟ باید بابت این افتخار بزرگ، پایکوبی میکرد؟
امّا با دیدن هیبت بزرگش روی صندلی مقابلش، با خشم چشم بست. از نظرش کثیفترین موجود دنیا بود و بس!
دیگر هیچ جذابیتی درونش حس نمیکرد. ماشین به حرکت در آمد و بغضش بیشتر فشار آورد. دلش برای تخت یک نفره، یاسی رنگش پر کشید.
برای خوابیدن بدون فکر به تمام صحنههای ساعاتی قبل، پیشانی غرق خونشان، پیش چشمانش زنده شد، صدای شلیک به مانند سوتی ممتمد در سرش پیچید.
به ناگهان با هجوم مواد داخل معدهاش بهسمت دهانش، با حالی بد به شانههای باربد، پی در پی ضربه زد.
باربد، با تعجب سرش را برگرداند و با دیدن دست جلوی دهانش، بیحرف کنار جاده روی ترمز زد.
به سرعت از ماشین پایین پرید و کنار جاده خم شد.
اوق زد و اشکانش چکید، انگار میخواست، همه چیز را بالا بیاورد، تمام خستگیهایش، تمام نداشته هایش را... .
چیزی دیگر داخل معدهاش حس نمیکرد، باز دو چهره غرق خون... .
فریاد مردی که درخواست بخشش داشت.
برایش مهم نبود، آن دو مرد چه خطایی کرده بودند، مرگ زیادی بود، آن هم در مقابل چشمانش... .
اینبار با خشمی که مغزش را تعطیل کرده بود، از جا برخاست و با قدمهای سریع سمت دره ماشینی که مرد خودخواه امشب، درونش با خیال راحت نشسته بود، یورش برد و باز کرد.
آخرین ویرایش: