- Jul
- 129
- 1,052
- مدالها
- 2
- پنج دقیقه دیگه، اتاقم باش.
به سمت حوا برگشت، حوا ناخودآگاه قدمی عقب رفت. با چشمان سردش نگاه گذرایی به صورت وحشتزدهاش انداخت.
و اما حوا قلبش، قلبش دیگر صدایی نمیداد. شاید در حال ایستادن بود! اما درست همان لحظه، مرد یخی مقابلش عقبگرد کرد و صدای محکمش نیز همراه با خودش دور شد:
- هی دختر، تو هم برگرد سرکارت.
ثانیهای بعد به خود آمد و مبهوت قدمهای بلندی بهسمت در برداشت و با نفرت از باربد رو برگرداند. باربد کثیف خندید:
- مطمئن باش دفعه بعد، کارم رو تموم میکنم.
ناخودآگاه رو برگرداند و ثانیهای بعد، با انزجار ضربه محکمی روی گونه باربد کوبید. قفسهی سی*ن*هاش از نفرت بالا و پایین شد:
- کثیفترین آدمی هستی که تا بهحال دیدم.
منتظر جوابی از سمت باربد نماند و خواست از سالن بیرون بزند که مچ دستش، اسیر دستان باربد شد و صدای خشمگین باربد:
- میدم جلو همه تیکه پارت کنند، اونوقت اسمم که میاد، تنت به لرزه در میاد.
خشم کل وجودش را احاطه کرد، با دستان لرزانش به سی*ن*ه باربد کوبید و فریاد کشید:
- تو کی باشی که بخوای من رو تهدید کنی؟ آدم کثیفی مثل تو رو چه به قلدورم بلدورم؟ پیش خودت فکر کردی من مثل دخترای اطرافت هستم؟ نوچ، راه رو اشتباه اومدی، من کور میکنم چشمی رو که بهسمتم هیز بچرخه.
چشمان باربد حال به قرمزی میزد، بهسمتش یورش برد، تعدادی از کارمندانی که در فاصله زمانی کوتاهی اطرافشان جمع شده بودند، با وحشت جلو آمدند.
باربد به سرعت خودش را به حوا رساند و یقه مانتواش را چنگ زد و بلندش کرد. خواست فریاد بکشد که، از میان جمعیت یکی از کارمندان به دستان باربد، چنگ زد:
- آقا باربد، شاهوخان تو کارخونه هستند، نمیخواید که بیشتر از این خشمگین باشند، خودتون که میدونید خشم شاهوخان آسمون رو میاره زمین!
دستان باربد از روی یقه حوا پایین آمد و با یادآوری حضور شاهوخان، بیحرف عقبگرد کرد و از جمعیت فاصله گرفت.
حوا با به یاد آوردن حضور امروز آن مرد ماتش برد، تمام تنش یخ بست، امروز در نزدیکترین فاصله و کنارش ایستاده بود.
کاش میتوانست دستانش را دور گردن خوش تراشش بیندازد و تا جان دارد، فشار دهد تا بمیرد و گورش را از این کارخانه و آدم هایش دور کند.
شاید این قلب دردمند کمی آرام گیرد.
دستان یخ بستهاش را مشت کرد، بوی تلخ و سنگینش در مغزش اکو شد و استایلش چیز کمی از مدلهای خفن و بهروز جهان نداشت! چطور میتوانست از این مرد انتقام بگیرد؟
مردی که حتیٰ اکسیژن هم با ترس بهسمتش میرود.
به خود آمد و دیگر نه خبری از باربد و نه بقیه کارمندها بود، مطمئن بود حضور پررنگ امروز شاهوخان، برای بقیه کارمندها نیز عجیب بود. شانهای بالا انداخت و به سمت اتاقش پا تند کرد.
هنوز روی صندلی ننشسته بود که بیتا بیهوا وارد اتاق شد و با هیجان سمتش یورش برد.
- حوا بچهها درست میگند؟ باربد باز اذیتت کرده؟
با اسم باربد باز خشم تمام وجودش را در بر گرفت. بیتا با دیدن چهرهاش به خنده افتاد و باز با ذوق دهان باز کرد:
- اینا به کنار، میگند شاهوخان اومده، برای یه مدتم خودش مستقیم کارخونه رو مدیریت میکنه، مثل اینکه یه قرارداد با شرکت بزرگی بستن که، باید خودش نظارت داشته باشه.
بیتا باز هم با پرحرفی اجازه حرفی به حوا نداد:
- وای حوا، وای چقدر دلم میخواد ببینمش، من چندساله اینجام و هنوز موفق به دیدنش نشدم.
پوزخندی روی لبانش نشست، با این حساب، باید خوششانس بوده باشد که موفق به دیدن آن موجود همهچیز تمام شده بود. جرقهای در ذهنش خورد، آن مرد قرار بود، خودش به کارخانه بیاید؟ چشمانش را برقی به روشنی نور خورشید، در بر گرفت.
به ناگهان با خوشحالی گونه بیتا را کشید و بیتا متعجب خیره به حرکات ذوق زده حوا ماند.
نمیدانست در ذهن این دختر چه میگذرد و حوا بیتفاوت به چشمان متعجب بیتا، مغزش در اطراف سوالهای مغزش پرسه میزد.
باید نزدیکش میشد، نزدیکی به آن مرد از هرچیزی سختتر و غیرقابل باورتر بود.
***
به سمت حوا برگشت، حوا ناخودآگاه قدمی عقب رفت. با چشمان سردش نگاه گذرایی به صورت وحشتزدهاش انداخت.
و اما حوا قلبش، قلبش دیگر صدایی نمیداد. شاید در حال ایستادن بود! اما درست همان لحظه، مرد یخی مقابلش عقبگرد کرد و صدای محکمش نیز همراه با خودش دور شد:
- هی دختر، تو هم برگرد سرکارت.
ثانیهای بعد به خود آمد و مبهوت قدمهای بلندی بهسمت در برداشت و با نفرت از باربد رو برگرداند. باربد کثیف خندید:
- مطمئن باش دفعه بعد، کارم رو تموم میکنم.
ناخودآگاه رو برگرداند و ثانیهای بعد، با انزجار ضربه محکمی روی گونه باربد کوبید. قفسهی سی*ن*هاش از نفرت بالا و پایین شد:
- کثیفترین آدمی هستی که تا بهحال دیدم.
منتظر جوابی از سمت باربد نماند و خواست از سالن بیرون بزند که مچ دستش، اسیر دستان باربد شد و صدای خشمگین باربد:
- میدم جلو همه تیکه پارت کنند، اونوقت اسمم که میاد، تنت به لرزه در میاد.
خشم کل وجودش را احاطه کرد، با دستان لرزانش به سی*ن*ه باربد کوبید و فریاد کشید:
- تو کی باشی که بخوای من رو تهدید کنی؟ آدم کثیفی مثل تو رو چه به قلدورم بلدورم؟ پیش خودت فکر کردی من مثل دخترای اطرافت هستم؟ نوچ، راه رو اشتباه اومدی، من کور میکنم چشمی رو که بهسمتم هیز بچرخه.
چشمان باربد حال به قرمزی میزد، بهسمتش یورش برد، تعدادی از کارمندانی که در فاصله زمانی کوتاهی اطرافشان جمع شده بودند، با وحشت جلو آمدند.
باربد به سرعت خودش را به حوا رساند و یقه مانتواش را چنگ زد و بلندش کرد. خواست فریاد بکشد که، از میان جمعیت یکی از کارمندان به دستان باربد، چنگ زد:
- آقا باربد، شاهوخان تو کارخونه هستند، نمیخواید که بیشتر از این خشمگین باشند، خودتون که میدونید خشم شاهوخان آسمون رو میاره زمین!
دستان باربد از روی یقه حوا پایین آمد و با یادآوری حضور شاهوخان، بیحرف عقبگرد کرد و از جمعیت فاصله گرفت.
حوا با به یاد آوردن حضور امروز آن مرد ماتش برد، تمام تنش یخ بست، امروز در نزدیکترین فاصله و کنارش ایستاده بود.
کاش میتوانست دستانش را دور گردن خوش تراشش بیندازد و تا جان دارد، فشار دهد تا بمیرد و گورش را از این کارخانه و آدم هایش دور کند.
شاید این قلب دردمند کمی آرام گیرد.
دستان یخ بستهاش را مشت کرد، بوی تلخ و سنگینش در مغزش اکو شد و استایلش چیز کمی از مدلهای خفن و بهروز جهان نداشت! چطور میتوانست از این مرد انتقام بگیرد؟
مردی که حتیٰ اکسیژن هم با ترس بهسمتش میرود.
به خود آمد و دیگر نه خبری از باربد و نه بقیه کارمندها بود، مطمئن بود حضور پررنگ امروز شاهوخان، برای بقیه کارمندها نیز عجیب بود. شانهای بالا انداخت و به سمت اتاقش پا تند کرد.
هنوز روی صندلی ننشسته بود که بیتا بیهوا وارد اتاق شد و با هیجان سمتش یورش برد.
- حوا بچهها درست میگند؟ باربد باز اذیتت کرده؟
با اسم باربد باز خشم تمام وجودش را در بر گرفت. بیتا با دیدن چهرهاش به خنده افتاد و باز با ذوق دهان باز کرد:
- اینا به کنار، میگند شاهوخان اومده، برای یه مدتم خودش مستقیم کارخونه رو مدیریت میکنه، مثل اینکه یه قرارداد با شرکت بزرگی بستن که، باید خودش نظارت داشته باشه.
بیتا باز هم با پرحرفی اجازه حرفی به حوا نداد:
- وای حوا، وای چقدر دلم میخواد ببینمش، من چندساله اینجام و هنوز موفق به دیدنش نشدم.
پوزخندی روی لبانش نشست، با این حساب، باید خوششانس بوده باشد که موفق به دیدن آن موجود همهچیز تمام شده بود. جرقهای در ذهنش خورد، آن مرد قرار بود، خودش به کارخانه بیاید؟ چشمانش را برقی به روشنی نور خورشید، در بر گرفت.
به ناگهان با خوشحالی گونه بیتا را کشید و بیتا متعجب خیره به حرکات ذوق زده حوا ماند.
نمیدانست در ذهن این دختر چه میگذرد و حوا بیتفاوت به چشمان متعجب بیتا، مغزش در اطراف سوالهای مغزش پرسه میزد.
باید نزدیکش میشد، نزدیکی به آن مرد از هرچیزی سختتر و غیرقابل باورتر بود.
***
آخرین ویرایش: