جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هانیه فاتِحی با نام [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,774 بازدید, 119 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هانیه فاتِحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هانیه فاتِحی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
129
1,053
مدال‌ها
2
- پنج دقیقه دیگه، اتاقم باش.
به سمت حوا برگشت، حوا ناخودآگاه قدمی عقب رفت. با چشمان سردش نگاه گذرایی به صورت وحشت‌زده‌اش انداخت.
و اما حوا قلبش، قلبش دیگر صدایی نمی‌داد. شاید در حال ایستادن بود! اما درست همان لحظه، مرد یخی مقابلش عقب‌گرد کرد و صدای محکمش نیز همراه با خودش دور شد:
- هی دختر، تو هم برگرد سرکارت.
ثانیه‌ای بعد به خود آمد و مبهوت قدم‌های بلندی به‌سمت در برداشت و با نفرت از باربد رو برگرداند. باربد کثیف خندید:
- مطمئن باش دفعه بعد، کارم رو تموم می‌کنم.
ناخودآگاه رو برگرداند و ثانیه‌ای بعد، با انزجار ضربه محکمی روی گونه باربد کوبید. قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش از نفرت بالا و پایین شد:
- کثیف‌ترین آدمی هستی که تا به‌حال دیدم.
منتظر جوابی از سمت باربد نماند و خواست از سالن بیرون بزند که مچ دستش، اسیر دستان باربد شد و صدای خشمگین باربد:
- میدم جلو همه تیکه پارت کنند، اون‌وقت اسمم که میاد، تنت به لرزه در میاد.
خشم کل وجودش را احاطه کرد، با دستان لرزانش به سی*ن*ه باربد کوبید و فریاد کشید:
- تو کی باشی که بخوای من رو تهدید کنی؟ آدم کثیفی مثل تو رو چه به قلدورم بلدورم؟ پیش خودت فکر کردی من مثل دخترای اطرافت هستم؟ نوچ، راه رو اشتباه اومدی، من کور می‌کنم چشمی رو که به‌سمتم هیز بچرخه.
چشمان باربد حال به قرمزی میزد، به‌سمتش یورش برد، تعدادی از کارمندانی که در فاصله زمانی کوتاهی اطرافشان جمع شده بودند، با وحشت جلو آمدند.
باربد به سرعت خودش را به حوا رساند و یقه مانتواش را چنگ زد و بلندش کرد. خواست فریاد بکشد که، از میان جمعیت یکی از کارمندان به دستان باربد، چنگ زد:
- آقا باربد، شاهوخان تو کارخونه هستند، نمی‌خواید که بیشتر از این خشمگین باشند، خودتون که می‌دونید خشم شاهوخان آسمون رو میاره زمین!
دستان باربد از روی یقه حوا پایین آمد و با یادآوری حضور شاهوخان، بی‌حرف عقب‌گرد کرد و از جمعیت فاصله گرفت.
حوا با به یاد آوردن حضور امروز آن مرد ماتش برد، تمام تنش یخ بست، امروز در نزدیک‌ترین فاصله و کنارش ایستاده بود.
کاش می‌توانست دستانش را دور گردن خوش تراشش بیندازد و تا جان دارد، فشار دهد تا بمیرد و گورش را از این کارخانه و آدم ‌هایش دور کند.
شاید این قلب دردمند کمی آرام گیرد.
دستان یخ بسته‌اش را مشت کرد، بوی تلخ و سنگینش در مغزش اکو شد و استایلش چیز کمی از مدل‌های خفن و به‌روز جهان نداشت! چطور می‌توانست از این مرد انتقام بگیرد؟
مردی که حتیٰ اکسیژن هم با ترس به‌سمتش می‌رود.
به خود آمد و دیگر نه خبری از باربد و نه بقیه کارمندها بود، مطمئن بود حضور پررنگ امروز شاهوخان، برای بقیه کارمندها نیز عجیب بود. شانه‌ای بالا انداخت و به سمت اتاقش پا تند کرد.
هنوز روی صندلی ننشسته بود که بیتا بی‌هوا وارد اتاق شد و با هیجان سمتش یورش برد.
- حوا بچه‌ها درست میگند؟ باربد باز اذیتت کرده؟
با اسم باربد باز خشم تمام وجودش را در بر گرفت. بیتا با دیدن چهره‌اش به خنده افتاد و باز با ذوق دهان باز کرد:
- اینا به کنار، میگند شاهوخان اومده، برای یه مدتم خودش مستقیم کارخونه رو مدیریت می‌کنه، مثل این‌که یه قرارداد با شرکت بزرگی بستن که، باید خودش نظارت داشته باشه.
بیتا باز هم با پرحرفی اجازه حرفی به حوا نداد:
- وای حوا، وای چقدر دلم می‌خواد ببینمش، من چندساله اینجام و هنوز موفق به دیدنش نشدم.
پوزخندی روی لبانش نشست، با این حساب، باید خو‌ش‌شانس بوده باشد که موفق به دیدن آن موجود همه‌چیز تمام شده بود. جرقه‌ای در ذهنش خورد، آن مرد قرار بود، خودش به کارخانه بیاید؟ چشمانش را برقی به روشنی نور خورشید، در بر گرفت.
به ناگهان با خوشحالی گونه بیتا را کشید و بیتا متعجب خیره به حرکات ذوق زده حوا ماند.
نمی‌دانست در ذهن این دختر چه می‌گذرد و حوا بی‌تفاوت به چشمان متعجب بیتا، مغزش در اطراف سوال‌های مغزش پرسه میزد.
باید نزدیکش میشد، نزدیکی به آن مرد از هرچیزی سخت‌تر و غیرقابل باورتر بود.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
129
1,053
مدال‌ها
2
کوله‌ی چرم مشکی رنگش را باخستگی روی کاناپه انداخت و سمت آشپزخانه پا تند کرد، ظروف قرص‌ها را چنگ زد و بی‌مهابا مسکنی بالا انداخت.
خستگی در عمق ذهن و قلبش فریاد کشید، چند روز از حضور مستقیم آن مرد گذشته و موفق نشده بود، در این چند روز حتیٰ برای ثانیه‌ای با او برخوردی داشته باشد. از خودش عصبانی و دل‌گیر بود.
روی کاناپه نشست، سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد، با درد شقیقه‌هایش را فشرد. کم‌کم ناامیدی تمام جانش را در برمی‌گرفت، سیبک گلویش با بغض آشنایی پر شد.
بیشتر از هر لحظه احساس ناتوانی در قلب سراسر دردش، رسوخ کرد.
درست سه ماه و هفت روز گذشته بود، تعداد روزهایی که حتیٰ به خود اجازه رفتن به مزار عزیزانش را نداده بود. قول داده بود، به خودش، به قلب سرتاسر دردش تا با دست پر، سراغشان برود. با افتخار و با دستی که، پر از انتقامه گرفته شده، روی سنگ سرد مزارشان بشیند.
با خشم خیز برداشت، با صدای زنگ گوشی‌اش پوف کلافه‌ای کشید و باز سرجایش نشست. بی‌حوصله کوله را به سمت خود کشید، با جست و جو سطحی بالاخره دستش به گوشی همراهش رسید. شماره ناشناسی بالای صفحه خودش را در معرض نمایش قرار داد، بی‌تفاوت آیکون سبز را بالا کشید و تماس وصل شد.
- سلام عرض شد، خانومه نوری؟
با لحن مؤدبانه مرد پشت خط، ناخودآگاه صاف نشست.
- بفرمایید؟
- بنده از کارخونه جهان‌آرا مزاحم وقتتون میشم، اگه مشکلی نیست، لطف کنید و تشریف بیارید، یه جلسه فوری پیش اومده که کارمندها باید حضور داشته باشند.
کلافه و عصبی نفسی کشید:
- چه وضعشه آقا؟ من نیم‌ ساعت هم نیست که از کارخونه به خونه اومدم.
مرد که انگار خودش هم کلافه به نظر می‌رسید، این‌بار لحنش تندتر شد.
- خانوم محترم، دست بنده که نیست، مدیر اصلی کارخونه شاهوخان الان رسیدند کارخونه و دستور جلسه دادند.
با جمله مرد به مانند، برق زده‌ها از جا پرید.
- بله متوجه هستم، تا بیست دقیقه دیگه سعی می‌کنم که کارخونه باشم.
مرد با خداحافظی سرسری تماس را قطع کرد. با شتاب به سمت اتاق یورش برد و مانتو و شلوار رسمی مشکی رنگ را تن زد، مقنعه اتو شده مشکی را روی سرش کشید. چشمانش به دلیل محکم بستن موهایش کشیده‌تر به نظر رسید.
زیبایی‌اش، چهره خاصش را دوست داشت. خط چشم نازکی کشید و برق لب را روی لبان قلوه‌ای، صورتی رنگش زد و چندبار پشت سر هم لبانش را روی هم کشید.
بار دیگر کوله را چنگ زد و روی شانه‌اش انداخت. کفش‌هایش را ایستاده پا زد و باعجله سمت ماشین پا تند کرد. به محض نشستن و زدن استارت، پا روی گاز فشرد و به‌سمت خیابان اصلی راند، اما با دیدن ترافیک مقابلش مشتی روی فرمان کوبید.
ماشین‌ها با سرعت لاک پشتی، آرام حرکت می‌کردند. با بغض این‌بار مشت‌های پی‌ در پی‌اش روی فرمان سقوط کرد. چشمانش را رو به آسمان گرفت و باصدایی که می‌لرزید، زمزمه کرد:
- بازی نده من رو، چرا دستم رو نمی‌گیری؟ چرا کمکم نمی‌کنی که نزدیک بشم به هدفم؟
سرش را به پنجره تکیه داد و ناامیدانه همراه با ماشین‌ها، آرام حرکت کرد.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
129
1,053
مدال‌ها
2
کلافه نگاهی به ساعت انداخت، بالاخره بعد از سی دقیقه‌ی نفس‌گیر از ترافیکی که دلیلش تصادف ناهنجاری بود، گریخت.
پایش را بیشتر روی گاز فشرد و از راه فرعی بعد از ده دقیقه خود را به کارخانه رساند. بعد از پیاده شدن و زدن سوییچ ماشین با قدم‌های بلند وارد کارخانه شده و بی معطلی به سمت اتاق کنفرانس رفت، اما با دیدن اتاق خالی مقابلش، آه از نهادش بلند شد.
هنوز ثانیه‌ای نگذشته بود که، با صدای در رو برگرداند.
آقای کاظمی مرد مسن و حسابدار دیگر کارخانه، وارد اتاق شد و با دیدنش ابرویی بالا انداخت.
- سلام دخترم، دیر اومدی انگار.
با درماندگی سری تکان داد:
- ترافیک بدی تو خیابون اصلی بود.
با مهربانی لبخندی به رویش زد و به در اشاره‌ای کرد:
- شاهو‌خان و بقیه سردخونه مرکزی هستند، می‌تونی اون‌جا پیداشون کنی.
با شوق نگاه قدرشناسی سمتش حواله کرد:
- خیلی ممنون آقای کاظمی، من برم که حداقل اونجا حضور داشته باشم.
بی‌حرف سری تکان داد، با شتاب به‌سمت آسانسور دوید، درست نزدیک به آسانسور پای راستش به طرز بدی پیج خورد و درد به سرعت درون تنش پخش شد.
نفس عمیقش را پشت سر هم بیرون فرستاد، دستی به دیوار گرفت و لنگان وارد آسانسور شد. بر شانس افتضاحش که همه‌جا به دنبالش قدم میزد، لعنتی فرستاد.
دکمه مورد نظر را فشرد. با صدای موسیقی آسانسور چشم بست و سعی کرد آرامش از دست رفته‌اش را با نفس عمیقی برگرداند. در آسانسور با صدای دینگی باز شد و چشمانش را باز کرد.
درب سبز رنگ سردخانه درست مقابلش باز بود. با قدم‌های شمرده و لنگانش از در گذشت، نگاهش را گرداند.
سردخانه سوت و کور بود، قدم دیگری برداشت و جلوتر رفت، اما هیچ خبری از کارمندها نبود، با صدای در سریع رو برگرداند.
نفس در سی*ن*ه‌اش بند آمد و مات به در بسته سردخانه نگاه کرد. ثانیه‌ای گذشت تا به خود آمد و با وحشت و پای دردناکش دوید، در را به سمت خود کشید. کار احمقانه‌ای بود!
در سبز رنگ بزرگ مقابلش قفل شده بود. با ترس مشت‌های پی در پی‌اش به‌سمت در حواله شد و صدای بلندش در فضا پیچید:
- باز کنید این در رو، من این تو موندم، باز کنید.
این‌بار پای چپش را به در کوبید و با لگد به‌جان در افتاد.
- باز کنید لعنتی‌ها، خدا همتون رو لعنت کنه. در این خراب شده رو باز کنید.
با خستگی و بغض کمرش را به در چسباند و درمانده و آرام‌آرام نشست.
سرش را به در چسباند و به سقف خیره ماند، چه برسرش آمده بود که حال به‌جای آنکه پیش دوستانش خوش و خرم باشد. این‌جا و در این سردخانه تاریک، سرما را با تمام جانش حس می‌کرد؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
129
1,053
مدال‌ها
2
خدا چرا خودش انتقام بنده‌های بدش را نمی‌گرفت؟ تا اویی که آدمیزادی بیش نبود، مجبور به انتقام شود.
خدا کجا بود؟ وقتی تمام زندگی‌اش را به خاک سرد سپرد. چه کسی گفته بود که خاک سرد‌ است و فراموشی می‌آورد؟ چرا هر ساعت و هر روزی که می‌گذشت، خاکشان بیشتر می‌سوزاندش و خاطراتشان دیوانه‌ترش می‌کرد؟
سرش را روی زانو قرار داد. چشمانش را از سرمای بدی که کم‌کم حس می‌کرد، بست. شاید دقیق زیر پونز نقشه خدا رفته بود.
این سرمای لعنتی را کجای دلش می‌گذاشت؟ باید تمرکز می‌کرد، تا راهی پیدا کند، نگاهش را باز چرخاند، سردخانه با دیوارهای سیاه رنگش بیشتر تاریکی را به رخ می‌کشید، یخچال‌های سیلور در گوشه‌گوشه سردخانه به رویش زبان درازی می‌کردند، ناگهان با صدای بلندی از سمت دیگر سردخانه، از جا پرید.
با فکر به این‌که کسی در سردخانه مانده، با خوش‌حالی از جا بلند شد و با همان پای لنگ به سمت، راست سردخانه قدم برداشت.
- آهای، کسی اون طرفه؟ نگهبان در رو بسته و من این تو موندم.
صدایش را بالاتر برد.
- میشه کمکم کنید؟ حقیقتاً زیادی سرده اینجا.
با نشنیدن جوابی به حرف‌هایش، ناامید لبش را گزید، پس آن صدا؟ بی‌حوصله به یخچال کنارش چسبید و از درد پایه لعنتی‌اش باز نشست.
نمی‌خواست به این فکر کند که اگر تا چند ساعت دیگر کسی به دادش نرسد، چه بلایی سرش می‌آید.
لبانش از بغضی که این‌بار سنگین‌تر بود، لرزید. ماتم زده به زمین خیره ماند، چه چیزی در انتظار آینده‌اش بود؟ همین‌جا ماندن و یخ زدن؟! اگر واقعاً اینجا می‌ماند و یخ میزد؟
می‌ترسید، دروغ چرا؟ از مرگ می‌ترسید، از مرگی که زود به سراغش بیاید و مانع تمام هدف‌هایش شود. غرق در افکارش بود که... .
یک جفت، نیم‌بوت چرم مشکی درست مقابلش؟!
با ترس آب دهانش را پر صدا قورت داد و نگاهش آرام بالاتر رفت. شلوار کتان مشکی رنگی که به زیبایی روی پاهای بلند و کشیده‌ای نشسته بود و پالتوی کرم رنگ بلند و پیراهن جذب مشکی به تن داشت و در آخر روی صورتش نگاه ماتش ماند. از جا پرید، ناله‌اش از درد پایه لعنتی‌اش به همراهش بلند شد.
او امّا در سکوت و با نگاه یخ زده‌اش چشمانش را روی صورتش گرداند و عقب‌گرد کرد. با تعجب به بی‌تفاوتی‌اش خیره ماند. به زحمت از جا بلند شد.
- آقای جهان‌آرا؟!
به همان حالت ایستاد و حتیٰ به خودش زحمت برگرداندن سرش را نداد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد، به این‌که حال با او تنها بود و این برای خودش که هیچ، برای بقیه هم صددرصد غیرباور به نظر می‌رسید و مطمئناً بعد از بیرون رفتنش کسی حرفش را باور نمی‌کرد، فکر نکند. با صدای گرفته از دردش زمزمه کرد:
- درِ اینجا بسته شده و من خودم رو رسوندم اینجا، برای جلسه، اما... .
- جلسه تو اتاق کنفرانس برگذار شد و یادم نمیاد که شما رو اونجا دیده باشم.
قلبش، آخ از قلبش که با صدای محکم و مردانه‌اش لحظه‌ای احساس سنگینی کرد.
شاید واقعاً این مرد مهره ماری با خودش به همراه داشت!
طبق معمول با استرس پوست لبش را زیر دندان گرفت، کاری که عادت همیشگی و بدش بود.
سعی کرد که تمرکز کند:
- درسته، من نتونستم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
129
1,053
مدال‌ها
2
با بالا آمدن دستش با همان حالت پشت به او ایستاده‌، حرف در دهانش ماند و چقدر خوش‌حال بود که صورتش را با آن نگاه سنگین و نفس بر نمی‌بیند.
- حوصله توضیح اضافه رو ندارم، متأسفانه باید بمونیم تا یه احمقی از راه برسه و در رو باز کنه.
این‌بار به سمتش برگشت و نگاه یخی‌اش را درون چشمانش ریخت.
- تا اون لحظه جلوی چشم‌هام نباش.
دهانش از تعجب باز ماند. رفتارش فریاد می‌زد که از حضور آدم‌ها به شدت بیزار است.
یک آدم چقدر می‌توانست بی‌اهمیت به اطرافش باشد؟ بی‌اهمیت به اویی که درد پا امانش را بریده و حس سرما تنش را به لرزه انداخته بود و او می‌خواست جلوی چشمانش نباشد؟ وجدانی داشت؟ به سوال ذهنش پوزخندی زد، وجدان؟ از چه کسی وجدان می‌خواست؟ قاتل خانواده‌اش؟ اگر در حال جان دادن هم بود، دست کمک هرگز به سمتش دراز نمی‌کرد.
سر جای قبلی‌اش نشسته و نگاهش به کوله‌اش خورد و در یک لحظه با یادآوری گوشی همراهش، با ذوق به سمتش یورش برد.
خط بالای صفحه به چشمانش زبان درازی کرد و با ناامیدی روی کوله‌اش پرت کرد.
گردن کشید و نگاهی به اطراف انداخت، ولی موفق به دیدنش نشد. با تصمیمی آنی باز از جا بلند شد و بی‌توجه به حرفش که با خودخواهی کامل خواسته بود، جلوی چشمانش نباشد، بی‌صدا قدم برداشت و اطراف را پایید، کجا رفته بود؟
جلوتر رفت و با دیدنش، سرجایش ماند. نمی‌خواست اعتراف کند، اما این مرد واقعاً جذاب بود، الخصوص این‌جا و این لحظه که روی صندلی چرخ‌ داره، بین یخچال‌ها نشسته و پاهای بلندش را روی یکی از یخچال‌ها انداخته بود. چشمان بسته‌اش، سیگاری که بین انگشتانش به زیبایی می‌درخشید و دودش جایی حوالی صورتش پخش میشد.
شاید اگر نقاش بود، این صحنه را به ذهن می‌سپرد و با دیدن اولین قلم و کاغذ این اثر هنری را ثبت می‌کرد، اما چه بهتر که نبود، چون هرگز حاضر به کشیدن این آدم کثیف نمیشد و باید از این صحنه دل می‌کند.
نفس کلافه‌اش را بیرون فرستاد و با لنگ زدن، جایی همان نزدیکی نشست. سرفه مصلحتی کرد و خود را در آغوش گرفت، از تکان نخوردنش، عصبی‌تر شد. زبانی تر کرد و با صدایی که از سرما می‌لرزید، گفت:
- آقای جهان‌آرا این‌جوری نمیشه که ما... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
129
1,053
مدال‌ها
2
با صدای محکم و بمش بار دیگر قلبش سرعت گرفت.
- بهت اجازه دادم که جایی حوالی من بشینی؟
خیره به چشمانه بسته‌اش که اصراری به باز کردنشان نداشت، اخم‌هایش درهم شد:
- نه، منم علاقه چندانی... .
باز بین جمله ناتمامش پرید و لحن دستوری‌اش را به کار برد:
- پس خودت و علاقت رو بردار و تا جایی که ممکنه ازم دور شو.
مات سردی صدا و لحن محکمش شد، امّا سعی کرد که باز خودش را نبازد:
- شما چرا نمی‌ذارید من جمله‌ام رو کامل کنم؟ این کار درستی نیست که... .
با خیز برداشتن یهویی‌اش کلمات را گم کرد و ناخودآگاه خود را عقب کشید.
با دیدن چشمان وحشت زده‌اش، پوزخند وحشتناکی زد. قدم‌های بلندی برداشت و به سمتش آمد. حالت صورتش و خونسردی چشمانش از هر ژانر ترسناکی، ترسناک‌تر بود.
با حساب سر انگشتی به این موضوع رسید که علاوه بر جذابیتش، می‌توانست وحشتناک‌ترین موجود جهان را به نام خودش ثبت کند‌.
خودش را بیشتر جمع کرد که بازوی نحیفش در دستان محکم و بزرگش گیر افتاد و با بی‌رحمی دنبال خود کشاند. با درد پای پیچ خورده‌اش ناله‌اش بلند شد:
- ولم کن، چیکار می‌کنی؟ هم توی سردخونه لعنتیتون حبسم می‌کنید، هم با خشونت رفتار می‌کنید؟!
به چشمانه خونسرد و سردش نگاه کرد. اعتراف خوبی بود که از این چشم‌ها متنفر بود، با تمام نافذ بودنش.
از نظرش رنگ و حتی سردی‌اش چندش‌ترین حالت چشم‌ها را برایش ساخته بودند. بازویش را به خودش نزدیک‌تر کرد. در میلی‌متری صورتش لب زد:
- یاد بگیر طرفت رو بشناسی و به همون اندازه دهن کوچیکت رو باز کنی، دستم به مسبب اتفاق‌های امروز برسه مطمئن باش، اگه بابت بسته شدن در نکشمش، بابت وجود تو و مزاحمتات حتماً می‌کشمش‌.
بعد از تمام شدن حرفش به سمت عقب هولش داد. با ضرب چند متر دورتر از او زمین خورد. بی‌تفاوت به ناله پر دردش، عقب‌گرد کرد و به‌جای قبلی‌اش برگشت.
با بغض ناشی از تحقیر شدنش، لبش را گزید، چشم‌هایش را بست و خودش را در آغوش گرفت.

***

دقیق نمی‌دانست که الان چه ساعتی از روز است.
اصلاً چند دقیقه یا چندساعتی هست که اینجا است؟
با این سرمایی که در ریشه‌ریشه از وجودش نفوذ کرده بود، بی‌حال نگاهی به دستانش انداخت. رنگ پوستش سفیدتر از همیشه به چشمانش خورد. با دندان‌هایی که روی هم می‌خوردند، خودش را روی زمین کشید و صدای لرزانش بلند شد، تا شاید به گوش آن موجود بی‌رحم برسد.
- یه، یه کاری بکنید. تا هر دو، دومون اینجا یخ نبستیم.
خودش را بیشتر روی زمین کشید و جلوتر رفت، جلوتر و جلوتر.
بالاخره چشمش به هیبت بزرگش خورد. با بی‌تفاوتی چشم‌هایش به سمتش چرخید و نگاهش آرام روی دندان‌های لرزانش سر خورد و پوزخندی روی لبانش نقش بست.
در ذهن حوا گذشت، چطور میشود این مرد چیزی از این سرمای استخون سوز نفهمد و با بی‌تفاوتی روی همان صندلی لم بدهد؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
129
1,053
مدال‌ها
2
با حسرت نگاهش روی پالتو خزه بلندش چرخید و خودش را بابت فراری بودن همیشگی‌اش از پالتوهایش لعنت کرد.
با درماندگی باز به تنها آدم این چهاردیواری سرد چشم دوخت. باز هم چشمانش را بسته بود و کاش میشد روزی از او بپرسد، رمز این چشمان همیشه بسته چیست؟
چشمانش چرخید و باز روی پالتو کلفتش ماند. سرما مغزش را به کل تعطیل کرده بود و بی‌فکر، با چشمان نیمه باز، خود را به سمتش کشاند و پایین پایش مکث کرد. دریغ از تکانی کوتاه بر روی آن صندلی چرخ‌دار لعنتی!
دستانش را به سمتش برد و گوشه پالتویش را در مشتش فشرد. سرش روی پاهای تنومندش فرود آمد و با دستان لرزانش گوشه پالتو را روی سرش کشید و با بغض خودش را پنهان کرد.
دستانش را زیر پالتو کشید و جلوی دهانش نگه‌ داشت، تا شاید هرم نفس‌هایش از یخ زدگی درشان بیاورد.
فشار دست مرد را روی سرش حس کرد، با بی‌رحمی از خودش جدایش کرد. با قدرت به عقب هولش داد و بی‌حال روی زمین افتاد. چشمانی که به جای سردی خشم درونش پدیدار شد و مقابلش قرار گرفت و در آخر زمزمه وحشتناکش کنار گوشش را شنید:
- دیگه به من نزدیک نشو!
در همان لحظه صدای باز شدن در را شنید و صدای فریاد باربدی که مرد بی‌رحم درون سردخانه را صدا میزد، حال خیالش راحت بود از باز شدن در، چشمانش روی هم افتاد و سیاهی مطلق... .

***

به سختی بین پلک‌هایش را گشود، نور زرد رنگی چشمانش را زد و باعث شد که باز چشم ببندد. اولین چیزی که حس کرد، سردی بود و بس، درون خودش جمع شد.
با نوازش دستی چشمانش را این‌بار بیشتر باز کرد و بعد چهره نگران بیتا را دید.
با گیجی اطرافش را نگاهی انداخت و با فضای اتاق کارش روبه‌رو شد. کم‌کم همه‌چیز را به سرعت به یاد آورد. با وحشت نیم‌خیز شد و دست بیتا روی دستان یخ زده‌اش نشست.
با صدای وحشت زده‌ای زمزمه کرد:
- دختر این چه‌کاری بود؟خدا می‌دونه که اگه آقای کاظمی نبود و نمی‌دونست تو کجایی، الان چه خاکی به سرمون شده بود.
دهن باز کرد که مثل همیشه بیتا فرصتی نداد و ادامه داد:
- آخه تو تک و تنها، تو اون سردخونه لعنتی چیکار می‌کردی؟
دهان باز شده‌اش برای حرف زدن، نیمه باز ماند.
تنها؟ مگر، مگر بیتا نمی‌دانست که شاهو‌خان هم با او در آن خراب شده بود؟ با چشمان ریز شده، زمزمه کرد:
- تنها؟
- آره دیگه، آقای کاظمی می‌گفت، وقتی رسیدن سردخونه، تک و تنها روی زمین بیهوش افتاده بودی.
دستان بی‌جانش از تعجب و خشم مشت شدند. چطور تنهایش گذاشته بود و رفته بود؟ حتیٰ به این فکر نکرده بود که شاید بعد از رفتنش کسی به داد او نرسد و درون آن سردخانه کوفتی جان می‌داد؟! اصلاً چطور قبل از او بیرون رفته بود؟ برایش مهم نبوده که یخ بزند؟
چه سناریوی تمیزی برایش نوشته بودند، آقای کاظمی به کمک آمده بود.
پوزخندی زد، هنوز صدای او را در لحظات آخر به یاد دارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
129
1,053
مدال‌ها
2
چهره سردش جلوی چشمانش زنده شد و از شدت انزجار چشم بست، نفرت مثل خون درون رگ‌هایش جریان گرفت و به مغز و قلبش رسید. با خشمی که حال تمام وجودش را در بر گرفته بود، از جا برخاست.
بیتا با نگرانی جلوتر آمد.
- کجا؟ هنوز حالت خوب نشده.
- خوبم، باید برم خونه.
بی‌حرف فقط سری تکان داد. با دیدن کوله‌اش روی میز با توجه به درد پایش به سمتش رفت و بعد از برداشتنش بی‌معطلی از اتاق بیرون زد.
چه‌کسی حرفه او را باور می‌کرد؟ چه‌کسی باور می‌کرد تمام آن ساعت‌های وحشتناک، آن مرد لعنتیه، بی‌رحم هم حضور داشته، اصلاً باور کردنشان چه فرقی به حال او داشت؟
داخل آسانسور شد.
دکمه را زد، ثانیه‌ای بعد با صدای دینگ همیشگی‌اش، از اتاقکش بیرون زد و بی‌توجه به نگاه‌های بعضی از کارمندها، که شک نداشت، از قضیه باخبر شده بودند. از کارخانه بیرون رفت.
به‌سمت ماشین قدم‌های آرامش را برداشت.
نزدیک به ماشین، دستش برای زدن سوییچ تکان خورد. اما با صدای آشنایی، از حرکت ایستاد.
- تمومتون رو می‌کشم تیمور، می‌کشم اگه اون جنسا سالم نرسن و شاهوخان بویی ببره.

-

- دهنت رو ببند و فقط کاری که گفتم رو انجام بده.

-

هنوز با کنجکاوی سر جایش مانده بود، که ماشین مدرنه طوسی رنگی از پارکینگ بیرون آمد و بعد باربدی که با عجله، از پشت ساختمان به سمت ماشین دوید.
سرش را به‌سمت شیشه عقب خم کرد، مشغول حرف زدن شد.
حدس این‌که آن صدا، متعلق به باربد بود اصلاً برایش سخت نبود.
و آن مکالمات وحشتناک؟!
بی‌اهمیت شانه‌ای بالا انداخت و از مقابل ماشین طوسی رنگ، رد شد.
سنگینی نگاهی را روی خود حس کرد و ناخودآگاه سرش را به‌سمت ماشین برگرداند.
چشمش به نگاه خیره، باربد افتاد.
نگاهش چرخید و درون ماشین را دید زد و با دیدن شاهوخان، که خیره به صفحه گوشی‌اش و پوزخندی روی لبانش جا خوش کرده بود، عصبیی چشم گرفت.
نفس‌های عمیقش را بیرون فرستاد.
با آرامش سعی کرد، از یک تا ده را بشمارد و مرتب نفس عمیقش را بیرون بفرستد.
بی‌اختیار خودش را با کوله‌اش مشغول کرد و نمایشی دنبال چیزی گشت.
از گوشه چشم، نگاهی به آن سمت هم انداخت.
باربد بعد از خیره شدن به او حرفی را کنار گوش شاهوخان زمزمه کرد، که بدون نگاه انداختن به باربد سری تکان داد و با اشاره دستش، ماشین به‌سمتش حرکت کرد.
هول زده، صاف ایستاد.
راننده با اخم، نگاهی حواله‌اش کرد و
درست کنارش شیشه ماشین بالا کشیده شد و با سرعت بیشتری از محوطه بیرون رفتند.
نفس کلافه‌ای کشید. بی‌اعتنا به باربدی که باپوزخند، خیره‌اش مانده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
129
1,053
مدال‌ها
2
سوییچ را زد، که صدای تحقیرآمیز باربد درون گوش‌هایش، انعکاس پیدا کرد:
- خوش‌ گذشت تو سردخونه؟
با خشم چشمانش را فشرد، بی‌اهمیت دستش را به‌سمت دستگیره در دراز کرد.
باربد خودش را به‌سمتش رساند و روبه‌رویش قرار گرفت، با ابروهای بالا رفته، خیره به پای لنگانش، جلوتر رفت.
- سرکار خانوم اوخ شدن؟
چشمان خشمگینش، خیره چشمانش شد و حرصش را، از زمین و زمان درون کلماتش ریخت:
- می‌دونسی چندش‌ترین آدمی هستی که تا الان به چشم دیدم؟
باربد در جوابش، با پوزخند پای چپش را جلو آورد و روی پای راستش گذاشت و درست منبع دردش را فشرد. نفس درون سی*ن*ه‌اش برای لحظه‌ای بند آمد و درد با سرعت بیشتری اعلام حضور کرد.
با درد و خشم دستش را، روی سی*ن*ه‌اش کوبید.
- برو، برو عقب چه مرگتونه شماها!
قهقه‌ای زد، دستش روی چانه‌اش نشست و فشرد.
- با بد کسی در افتادی. راه نیومدی، اما راه می‌ندازمت.
حوا با فشار به عقب هولش داد، باربد از ضربه ناگهانی‌اش چند قدم عقب‌تر رفت. با سرگرمی نگاهی به سرتا پایش انداخت.
بغضی که هرگز نمی‌خواست بشکند، با قدرت بیشتری به در و دیوار گلویش ضربه زد.
به زور صاف ایستاد و با انزجار کنارش زد.
با دردی که بیشتر، از قبل در پایش حس می‌کرد، خودش را درون ماشین انداخت.
دستان لرزانش روی فرمان نشست. استارت زد و پا روی گاز فشرد.
از آن محوطه نفرت انگیز بیرون زد.

***

- خب، زنگ بزن و یه امروز رو مرخصی بگیر دیگه.
کلافه نفسی بیرون فرستاد.
- چرا متوجه نیستی نیکا؟ دارم میگم نمیشه، اصلاً مگه چند وقته اونجا مشغول شدم؟ این‌قدر آدم هستند که دندون تیز کردن، یه اشتباه از کارمندا پیش بیاد و خودشون صاحب کار بشن.
این‌بار نیکا، کلافه از جا بلند شد.
- آره این دلیل بزرگی میشه، که با همین پات بلند شی و بری. من نمی‌دونم کی تموم میشه، این همه زجر و وحشت.
کلافه دستی روی صورتش کشیده و پوف کلافه‌ای کشید:
- بس‌کن نیکا، باز شروع نکن، من یکی اصلاً حوصله بحث‌های تکراری رو ندارم. پامم هیچ مشکلی نداره، دیدی که دکتر بعد از چک کردنش، گفت چیز خاصی نیست.
نیکا کنارش روی کاناپه نشست و با صدای لرزانش زمزمه کرد:
- من فقط... .
بی‌حوصله میان حرفش پرید.
- آره، آره می‌دونم، تو فقط نگرانی، اما نگران نباش، اون آدمی که طعمه منه، انقدر غیرقابل دسترسه که خودمم دارم ناامید میشم. ناامید از نزدیک شدن بهش، ناامید از همه‌چی، از ضعیف بودنم. منه احمق این همه مدت حتیٰ سر خاک خانوادم هم نرفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
129
1,053
مدال‌ها
2
نیکا باعجله دستانش را در دست گرفت و فشرد. با لحنی که خواهش از کلماتش فریاد می‌کشید، گفت:
- می‌خوای بریم؟ آره حوا؟ امروز بریم سر خاکشون؟ بذار آروم بگیری.
با اعصبانیت دستش را پس زد و مقابلش ایستاد.
- نه نیکا، کم نمیارم. اون آدم سزاوار زجره، من به اون مرد نزدیک میشم و به خاک سیاه می‌شونمش، نمی‌ذارم بیشتر از این ناامیدی به مغزم رسوخ کنه.
بی‌تفاوت به اشک جمع شده درون چشمان نیکا، عقب گرد کرد و وارد اتاق شد.
لباس رسمی مخصوص کارخانه را به تن زد و آماده بیرون رفت.
با جای‌خالی نیکا و صداهایی که از آشپزخانه به گوشش رسید. لبخند تلخی روی لبانش نشست و بی‌صدا به سمت آشپزخانه رفت.
با دیدنش که با ناراحتی مشغول شستن ظرف‌ها بود. از پشت، سرش را روی شانه‌های نحیفش قرار داد. نیکا نیم نگاهی به سمتش انداخت و با لبخند همیشگی‌اش به سمتش برگشت، حوا دستش را در دست گرفت و فشرد.
- از خدا ممنونم که تو رو برام نگه‌داشته. نمی‌دونم، نمی‌دونم اگه تو رو نداشتم... .
با انگشتان نیکا که روی لبانش قرار گرفت، حرفش را خورد.
- من همیشه هستم حوا، کنارتم، حتیٰ اون روزی که متوجه اشتباهت بشی و پشیمون بشی، بازم من هستم، آغوش من همیشه برای تو بازه، دوست داشتن من برای تو همیشگیه.
امید، چه راحت می‌توانست وارد قلب آدمی شود و باز رنگه آرامش را هدیه به جسم و روحش بدهد.
نیکا تمام امیدش برای ادامه دادن و نترسیدن بود، برای همیشه بودنش، برای ترسِ از دست ندادنش، تا همیشه مدیونش بود.
با خنده به‌سمت در هولش داد:
- حالا هم برو که به موقع برسی به اون کارخونه دردسر سازت، وگرنه باید غر غرات رو من بشنوم.
بی‌حرف بوسه‌ای روی گونه‌اش کاشت و از درب خانه بیرون زد.

***

پرونده بعدی را باز کرد. انگشت شست و اشاره‌اش را روی چشمانش فشرد. با باز شدن یهویی در، کلافه چشمانش را بیشتر فشرد. فقط بیتا بود که با این طرز باز کردن در، اعلام وجود می‌کرد. سرش را بلند کرد.
با چشمان چراغانی‌اش و سرعت بالای پاهایش، متوجه شد، باز خبر جدیدی به همراه خود آورده.
شک نداشت، اگر هوش بالایش را نداشت، تا به حال بابت این بی‌پروا بودن‌هایش، اخراج شده بود.
با ذوق روی میز نشست و فرصت اعتراضی نداد.
- حدس بزن خبر جدیدم چیه.
با لودگی ادایی در آورد و عصبی جوابش را داد:
- من از کجا باید خبر داشته باشم؟ خبر جدید سرکار خانوم چیه؟
بیتا بی‌خیال با خنده روی شانه‌اش زد.
- باربده، قراره بره کیش.
ابروهایش بالا پرید.
- خب این به من و تو چه ربطی داره؟
لبخند مرموزی زد و زمزمه کرد:
- به من شاید مربوط نباشه، اما به تو؟ فکرنکنم.
مبهوت و متفکر خیره چشمانش ماند:
- زیرلفظی می‌خوای؟ حرفت رو بزن دیگه.
شانه‌ای بالا انداخت و هم‌زمان با پایین پریدنش از روی میز گفت:
- هیچی بابا، این مسافرته انگار مربوط به همون قرارداد بزرگه میشه، همراه خودشم باید مترجم و حسابدار کارخونه رو ببره.
باز با حالت مبهمی لب زد:
- خب؟
بیتا باسرخوشی، شکلاتی از جیب مانتو کرم رنگش بیرون کشید و مانند قرص درون دهانش پرت کرد:
- خب به جمال بی نقطت، عرضم به خدمتتون، مترجم که میشه اون خانوم خسرویِ بی خاصیت، حسابدارم، آقای کاظمیه که می‌گفت چند وقتی هست، درد بدی گرفته بنده خدا و فعلاً نمی‌تونه مسافرت و این‌جور حرفا بره، پس می‌مونه کی؟!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین