جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تانیا فرشته‌ مرگ] اثر «Ariana.mr کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آریانا با نام [تانیا فرشته‌ مرگ] اثر «Ariana.mr کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,290 بازدید, 54 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تانیا فرشته‌ مرگ] اثر «Ariana.mr کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آریانا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
سنگینی نگاه یه نفر رو روی خودم احساس کردم، سرم‌ رو بلند کردم که با رایان مواجه شدم. اخمام‌ رو کشیدم توی هم و گفتم:
- بلد نیستی در بزنی؟ مثل این‌که این خونه یه دری هم داره ها، هرکی سرش‌ رو می‌ندازه پایین و میاد تو.
صندلی رو کشید عقب و روش نشست، بدون توجه به من تیکه‌ای از نون رو برداشت و از جگرام خورد.
- رایان! گوشت با منِ اصلا؟
سری تکون داد و با دهن پر گفت:
- اره‌اره، گوشم با توِ.
صورتم‌ رو با انزجار جمع کردم و گفتم:
- هنوز آدم نشدی تو بچه؟ مگه هزار بار نگفتم با دهن پر حرف نزن؟! کل محتویات دهنت رو ریختی رو من، ‍‌‌اَه چندش.
رایان چشماش رو تو کاسه چرخوند و گفت:
- هنوزهم سخت‌گیری می‌کنی، بابا من الان 800سال و خورده‌ای سن دارم مثلاً.
از پشت میز بلند شدم و به سمت آب سردکن رفتم، کمی آب برای خودم ریختم و گفتم:
- هرچی هم باشه تو هنوز عقلت کامل نشده بعد 800سـال به قول خودت.
رایان بلند شد و از آشپزخونه رفت بیرون، روی یکی از مبل‌های راحتی که جلوی تلویزیون بود، نشست. کنترل رو برداشت و همون‌طور که تو کانال‌ها چرخ میزد گفت:
- تانیا؟
ظرف توت فرنگی‌ها رو برداشتم و کنارش نشستم و گفتم:
- چیه؟
کمی دست‌دست کرد، هی می‌خواست بگه ولی پشیمون می‌شد. آخرسر خسته شدم و گفتم:
- چی می‌خوای بگی؟
نفس عمیقی کشید و یک دفعه گفت:
- من عاشق شدم.
توت فرنگی که توی دهنم بود، با این حرف رایان تو گلوم پرید و به سرفه افتادم. رایان دست با پاچگی داشت به خفه شدن من نگاه می‌کرد، یه دفعه چنان محکم زد تو کمرم که به جلو پرتاب شدم. سریع بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم، تازه نفسم سر جاش اومد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
به کابینت آشپزخونه تکیه دادم و چشمام رو بستم، چندبار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم تا حالم سرجاش اومد. چشمام رو باز کردم و به رایان که جلوم وایساده بود و با نگرانی بهم خیره شده بود، نگاه کردم. یاد حرفش افتادم، رایان عاشق شده! برام عجیب بود، نمی‌دونم چرا هم خوش‌حال بودم هم ناراحت، احساس کسایی رو داشتم که می‌خوان بچه‌شون رو ازش بگیرن. خیلی ناگهانی خودم رو انداختم تو بغلش و محکم به خودم فشارش دادم. رایان توی شک رفته بود، بعد از چند ثانیه از شک در اومد و آروم‌آروم دست‌هاش رو دورم حلقه کرد.
- نمی‌دونم می‌دونی یا نه، ولی بدون که خیلی دوستت دارم و خیلی برام عزیزی، هر تصمیمی بگیری بهش احترام می‌زارم.
از بغلش اومدم بیرون و بهش نگاه کردم، نیشش تا ته باز بود. انگار زیاده روی کردم، یه سرفه مصلحتی کردم و به حالت قبلیم برگشتم. روی صندلی میز نهارخوری نشستم که رایان هم روبه‌ روم نشست. به صندلی تکیه دادم و منتظر نگاهش کردم، منظور نگاهم رو فهمید.
رایان: خب اسمش ماتیلدا ست.
یه تای ابروم رو انداختم بالا و دست به سی*ن*ه بهش خیره شدم. کمی هول شد و با تته‌ پته گفت:
- و خب، سه سالی هست که می‌شناسمش.
تیکه‌ای از موهام رو پشت گوشم زدم و گفتم:
- یعنی سه ساله می‌شناسیش و به من نگفتی؟
رایان: خب من از حسم مطمئن نبودم، حالا که مطمئن شدم، اومدم بهت گفتم.
سری به نشونه تأسف تکون دادم و گفتم:
- چند سالشه حالا، خون‌آشامِ؟
رنگش پرید، چشماش رو برای ثانیه‌ای بست و بعد باز کرد، آروم گفت:
- ۲۳ سالشه و یه انسانِ.
یه تای ابروم رو نداختم بالا، پوفی کشیدم و از سرجام بلند شدم، به طرف اتاق کارم رفتم. رایان هم پشت سرم راه افتاد و پشت سر هم حرف میزد.
رایان: تانیا ببین من رو! بخدا عاشقشم، عشق که حرف حالیش نمی‌شه، بخدا دست خودم نبود، وقتی که فهمیدم عاشقش شدم احساس گناه می‌کردم...
تند به سمتش برگشتم که حرفش قطع شد، با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- چرا احساس گناه کردی؟ مگه کار اشتباهی کردی؟
هیچی نگفت و فقط بهم زل زده بود.
- عشق یه حس مقدسِ، و دیگه بار آخرت باشه در موردش این‌جوری حرف می‌زنی.
و بدون توجه به رایان، به طرف اتاقم پا تند کردم. همون‌طور که به طرف اتاقم می‌رفتم، گفتم:
- یه روز بیار ببینمش.
و در اتاق رو بستم. به طرف میز کارم رفتم و مشغول برسی چندتا پروژه شدم.
***​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
همه‌جا تاریک بود، به اطراف نگاهی انداختم. انگار داخل یه گودالم که تا چشم کار می‌کرد تاریکی بود. چشمام رو روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم، باید خون‌سرد باشم؛ اگه خون‌سردی خودم رو حفظ نکنم قطعا کله پا می‌شم. چشمام رو باز کردم و دوباره به اطراف نگاهی انداختم، نه؛ هیچی نمی‌بینم. پوفی کشیدم و به راه افتام. من که توی تاریکی می‌بینیم، پس چرا الان هیچی به‌جز تاریکی نمی‌بینم؟! عجیبه، خیلی هم عجیبه. همون‌طور که به جلو می‌رفتم، صدای هق‌هقی رو شنیدم. کی داری گریه می‌کنه؟! کمی جلوتر رفتم که با یه در آهنی نیمه بسته برخورد کردم. در رو به آرومی هول دادم و وارد شدم. توی اتاق چشم چرخوندم، چشمم به یه دختربچه‌ خورد که گوشه‌ای از اتاق نشسته بود و خیره به یه‌جا، آروم گریه می‌کرد. رد نگاهش‌ رو دنبال کردم که به یه زن رسیدم، زنی که موهای بلندش دور و برش ریخته شده بود و اجازه دیده شدن صورتش رو نمی‌داد. کمی بیشتر دقت کردم و متوجه شدم که اون زن روی یکی خم شده. کمی جلوتر رفتم و گفتم:
- خانم! چی‌کار دارید می‌کنید؟
سرش رو بالا آورد و به رو به رو خیره شد، هنوز هم صورتش رو نمی‌دیدم.
- شما کی هستین؟
با این سوالم، ناگهان سرش رو به شدت به طرف برگردوند و با لبخند چندشی بهم خیره شد. کناره‌های لبش خونی بود و ازش خون می‌چکید، با دقت‌ بیشتری بهش خیره شدم که... این... این ‌که منم! چشمام از تعجب و وحشت از حدقه زده بود بیرون. لبخند دندون نمایی زد و زبونش رو دور دهنش جایی که خونی شده بود، کشید. خدایا، این منم؟! باورم نمی‌شه، نه‌نه من اون نیستم! دختره قه‌قه‌ای چندش‌آور سر داد و گفت:
- آره‌آره، من خودتم، تو همین‌قدر کثیف و چندش‌‌آوری، چرا از واقعیت فرار می‌کنی تانیا؟!
نه‌نه، من این‌جوری نیستم، هرچی که باشم، کثیف نیستم، نه‌نه...
با وحشت و بهت چشمام رو باز کردم، تمام بدنم عرق کرده بود، عرقی از اضطراب و وحشت. چشمام رو روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم. آروم‌ باش تانیا، آروم! این فقط یه خواب بود، فقط یه خواب...! نفسی پر اضطراب کشیدم و ملافه رو از روی خودم کنار کشیدم، خیلی وقت بود که کابوس ندیده بودم، و حالا بعد از سال‌ها... هوف خدایا. از روی تخت پایین اومدم و به طرف دست‌شویی رفتم. جلوی روشویی ایستادم، شیر آب رو باز کردم و چند مشت آب رو، پشت سر هم پاشیدم به صورتم. دست‌هام رو دوطرف روشویی گذاشتم و کمی به جلو خم شدم، سرم رو بالا آوردم و به تصویر خودم توی آیینه نگاه کردم، چشمام پف کرده بود و قرمز شده بود. باز داشت فکرم به طرف خواب مزخرفی که دیده بودم می‌رفت که، پشت سر هم نفس‌های عمیق کشیدم تا از ذهنم بیرون بره. انگشت اشاره و میانی رو به شقیقه هام فشار دادم و کمی ماساژ دادم تا فکرم آزاد بشه.
 
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
از دست‌شویی خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. در یخچال رو باز کردم و نگاه سرسری بهش انداختم، چیزی که دلم هوسش رو کنه نبود.
با کلافگی در یخچال رو بستم و به سمت اتاق خوابم رفتم تا لباس عوض کنم. بعد از عوض کردن لباس، سوییچ ماشین رو برداشتم و به سمت در خونه رفتم. وارد پارکینگ شدم که از دور متوجه کامیلا شدم، با سرعت داشت به طرفم می‌اومد. کنارم ایستاد و با نفس‌نفس گفت:
- تانیا، باید سریع به طرف پایگاه مرکزی بریم.
کمی اخم‌هام رو درهم کردم و گفتم:
- چی شده؟!
کامیلا: افراد جهان زیرین بالا اومدن.
اخم‌هام رو بیش‌تر کردم، سری تکون دادم و به سمت ماشین رفتم. با تمام سرعت می‌روندم و از ماشین‌ها سبقت می‌گرفتم. بعد از یه ربع، به پایگاه رسیدم. ریموت در رو زدم که اتوماتیک باز شد. وارد حیاط پایگاه شدم که تمام کسایی که توی حیاط بودن به سمت من برگشتن، هیچ کدوم از افراد تا به حال چهره من رو ندیده بودن و الان براشون سواله که این خانم کیه؟! از ماشین پیاده شم درش رو قفل کرد. بچه‌ها با کنجکاوی به من خیره شده بودن. رایان به طرفم اومد و دم گوشم گفت:
- تمامی ابرخون‌آشام‌ها توی سالن منتظرتن.
سری تکون دادم و پا تند کردم به سمت سالن. با ورودم همه سرشون رو به طرفم برگردوندن. به طرف مبل تک نفره‌ای رفتم و روش نشستم، نیم نگاهی به برایان انداختم و گفتم:
- چی شده؟!
آلیس: یکی از رابط‌هامون توی آلمان خبر داده که افراد جهان زیرین رو دیده.
هلیوس: و به دلیل این که ما نمی‌دونیم کِی قراره حمله رو شروع کنن، باید از الان آماده باش باشیم.
سری تکون دادم که ساموئل گفت:
- ما به کمک گرگینه‌ها هم نیاز داریم.
- خب ازشون کمک بگیرین!
برایان: ازشون درخواست کردیم‌ اما درخواستمون رو رد کردن، اون‌ها نمی‌دونن چه چیزی در انتظارشونه!
سوفی: تانیا تو باید بری باهاشون حرف بزنی.
هلیوس سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:
- سوفی راست می‌گه، خودت باید بری.
چشم‌هام رو کمی ریز کردم و گفتم:
- چرا من؟!
برایان: بخاطر این‌که تو یه فرشته‌ای، هرچند فرشته مرگی اما باز هم فرشته‌ای، و اون‌ها شاید به حرف تو گوش کنن.
یه تای ابروم رو انداختم بالا و به فکر فرو رفتم. تا به‌ حال با گرگینه‌ها هم صحبت نشده بودم، شاید فرصت خوبی باشه که هم درخواست کمک کنم و هم باهاشون آشنا بشم. سری تکون دادم و گفتم:
- خیلی خب، یک ساعت دیگه به جنگل‌ شرقی میرم، امیدوارم اون‌جا باشن.
 
آخرین ویرایش:

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,555
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین