- Mar
- 3,433
- 12,584
- مدالها
- 6
سنگینی نگاه یه نفر رو روی خودم احساس کردم، سرم رو بلند کردم که با رایان مواجه شدم. اخمام رو کشیدم توی هم و گفتم:
- بلد نیستی در بزنی؟ مثل اینکه این خونه یه دری هم داره ها، هرکی سرش رو میندازه پایین و میاد تو.
صندلی رو کشید عقب و روش نشست، بدون توجه به من تیکهای از نون رو برداشت و از جگرام خورد.
- رایان! گوشت با منِ اصلا؟
سری تکون داد و با دهن پر گفت:
- ارهاره، گوشم با توِ.
صورتم رو با انزجار جمع کردم و گفتم:
- هنوز آدم نشدی تو بچه؟ مگه هزار بار نگفتم با دهن پر حرف نزن؟! کل محتویات دهنت رو ریختی رو من، اَه چندش.
رایان چشماش رو تو کاسه چرخوند و گفت:
- هنوزهم سختگیری میکنی، بابا من الان 800سال و خوردهای سن دارم مثلاً.
از پشت میز بلند شدم و به سمت آب سردکن رفتم، کمی آب برای خودم ریختم و گفتم:
- هرچی هم باشه تو هنوز عقلت کامل نشده بعد 800سـال به قول خودت.
رایان بلند شد و از آشپزخونه رفت بیرون، روی یکی از مبلهای راحتی که جلوی تلویزیون بود، نشست. کنترل رو برداشت و همونطور که تو کانالها چرخ میزد گفت:
- تانیا؟
ظرف توت فرنگیها رو برداشتم و کنارش نشستم و گفتم:
- چیه؟
کمی دستدست کرد، هی میخواست بگه ولی پشیمون میشد. آخرسر خسته شدم و گفتم:
- چی میخوای بگی؟
نفس عمیقی کشید و یک دفعه گفت:
- من عاشق شدم.
توت فرنگی که توی دهنم بود، با این حرف رایان تو گلوم پرید و به سرفه افتادم. رایان دست با پاچگی داشت به خفه شدن من نگاه میکرد، یه دفعه چنان محکم زد تو کمرم که به جلو پرتاب شدم. سریع بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم، تازه نفسم سر جاش اومد.
- بلد نیستی در بزنی؟ مثل اینکه این خونه یه دری هم داره ها، هرکی سرش رو میندازه پایین و میاد تو.
صندلی رو کشید عقب و روش نشست، بدون توجه به من تیکهای از نون رو برداشت و از جگرام خورد.
- رایان! گوشت با منِ اصلا؟
سری تکون داد و با دهن پر گفت:
- ارهاره، گوشم با توِ.
صورتم رو با انزجار جمع کردم و گفتم:
- هنوز آدم نشدی تو بچه؟ مگه هزار بار نگفتم با دهن پر حرف نزن؟! کل محتویات دهنت رو ریختی رو من، اَه چندش.
رایان چشماش رو تو کاسه چرخوند و گفت:
- هنوزهم سختگیری میکنی، بابا من الان 800سال و خوردهای سن دارم مثلاً.
از پشت میز بلند شدم و به سمت آب سردکن رفتم، کمی آب برای خودم ریختم و گفتم:
- هرچی هم باشه تو هنوز عقلت کامل نشده بعد 800سـال به قول خودت.
رایان بلند شد و از آشپزخونه رفت بیرون، روی یکی از مبلهای راحتی که جلوی تلویزیون بود، نشست. کنترل رو برداشت و همونطور که تو کانالها چرخ میزد گفت:
- تانیا؟
ظرف توت فرنگیها رو برداشتم و کنارش نشستم و گفتم:
- چیه؟
کمی دستدست کرد، هی میخواست بگه ولی پشیمون میشد. آخرسر خسته شدم و گفتم:
- چی میخوای بگی؟
نفس عمیقی کشید و یک دفعه گفت:
- من عاشق شدم.
توت فرنگی که توی دهنم بود، با این حرف رایان تو گلوم پرید و به سرفه افتادم. رایان دست با پاچگی داشت به خفه شدن من نگاه میکرد، یه دفعه چنان محکم زد تو کمرم که به جلو پرتاب شدم. سریع بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم، تازه نفسم سر جاش اومد.
آخرین ویرایش: