جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تانیا فرشته‌ مرگ] اثر «Ariana.mr کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آریانا با نام [تانیا فرشته‌ مرگ] اثر «Ariana.mr کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,289 بازدید, 54 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تانیا فرشته‌ مرگ] اثر «Ariana.mr کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آریانا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
سوفی، بهترین دوست و بهترین همدم من بود.
سوفی: خب حالا خانم رییس، با بنده کاری داشتین؟
باز یاد گند کاری‌های کاویار افتادم که اخمام رفت توهم.
- قضیه حمله...
وسط حرفم پرید و گفت:
- خودم حلش کردم، فردریک رو گرفتم و تمام گوی‌ها رو پس گرفتم، پایگاهش رو هم تصرف کردیم و تمام افرادش رو کشتیم، و کاویار.. اون رو هم قشنگ تنبیهش کردم که تا یه ماه نتونه راه بره.
لبخندی از سر رضایت زدم و گفتم:
- عالیه.
سوفی: کامیلا هم عصر بر میگرده، انگار کارش با موفقیت تموم شده.
- اون دختر روحیه خشن جنگ‌جویی داره، تموم کارهاش عالین.
سوفی: آره دقیقا، خب من برم دیگه کلی کار دارم تو هم نیا پایگاه، قرار نیست که افرادمون رییس بزرگمون زو ببینن که؟!
- نه قرار نیست، راستی مراقب تازه تبدیل شده‌ها باشید.
باشه‌ای گفت و بعد از خداحافظی قطع کردیم.
به طرف خونه روندم. من چقدر ممنونم از خدا که سوفی و کامیلا رو سر راه من قرار داد.
من یه خون‌آشامم، نه یه خون‌آشامِ عادی، نه، من یه خون‌آشامِ برگزیده‌ام، یه خون‌آشام که از طرف بزرگ‌ترین و قدرتمند ترین جون‌آشامی که جادوگر بود، که تمام نیروهاش رو به من منتقل کرد.
من توی سن شانزده سالگی یکی از قوی ترین انسان‌های روی زمین شدم، البته می‌شه گفت یه جادوگر.
تو یه تصادف تو سن 18سالگیم، آتحان (همون خون‌آشام جادوگر) من‌ رو مجبورا به جون‌آشام تبدیل کرد، چون اگر تبدیلم نمی‌کرد زنده نمی‌موندم. و اون ناپدید شد.
و من شدم یه ابر خون‌آشام... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
*************
800سال بعد.....


فنجونِ پر از خون رو سر کشیدم که باز ادامه داد:
- تانیا فقط یه باره، یه شب، جون من، بیا دیگه.
بی توجه بهش بلند شدم و به سمت کتاب‌خونه‌ای که گوشه اتاق کارم بود، رفتم.
کلافه خودش رو انداخت رو مبلِ گوشه‌ی اتاق و پوفی کشید و گفت:
- بخدا خیلی لجبازی، بس که همش سرت تو کاره پیر شدی، از این به بعد بهت می‌گم پیرزن.
خندم گرفته بود خدایا این بچه چقد زبون داره، هوف.
یکی از کتاب‌هارو برداشتم و به سمت صندلیم رفتم و بهش تکیه داد.
عصبی کمی تند گفت:
- تانیا، اصلا به حرف‌هام توجه‌ای هم می‌کنی؟
سرم رو از تو کتاب در آوردم و بهش نگاه کردم:
- رایان بچه نیستی که هی اسرار می‌کنی، می‌دونی چقدر کار رو سرم ریخته؟ از یه طرف پایگاه، از یه طرف دیگه انجمن خون‌آشام‌ها که جدیدا هی پشت سر هم جلسه میزارن و من مجبورم قیافه نحسشون رو ببینم و از طرفی‌هم کارهای مربوط به مردم رو باید برسی و انجام بدم.
تا خواست حرف دیگه‌ای بزنه، سوفی و کامیلا وارد شدن.
سوفی زد به شونه رایان و گفت:
- پیروز شدی یا نه دلاور؟
رایان از روی مبل بلند شدو پوفی کشید و از اتاق رفت بیرون.
سوفی و کامیلا روی کاناپه روبه روایم نشستن. سوفی تک خنده‌ای کرد و لم داد به مبل و گفت:
- تانیا اینقدر به خودت فشار نیار، آخه یه شب تفریح چه مشکلی به وجود میاره، می‌دونی کی تاحالاست که خون تازه نخوردی؟؟
پوفی کشیدم و تکیه دادم به صندلیم. کامیلا بلند شد و به طرف دیوار آکواریومی رفت و گفت:
- می‌دونی که رایان چقدر دوست داره، تو به گردنش حق مادری داری، جونش رو هم برات فدا می‌کنه، پس بخاطر رایان هم که شده بیا.
چشمام رو تو کاسه چرخوندم.
- خیلی خب، میام اما زیاد نمیمونم کلی پرونده و نامه هست که باید برسی شن.
دخترا سری تکون دادن و از اتاق خارج‌ شدن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
از اتاق کارم بیرون اومدم و به سمت اتاق خوابم‌ رفتم. وارد حموم شدم و تمام لباس‌هام رو در آوردم و وان رو پر از آب کردم و واردش شدم، آب گرم حس تازه‌ی زندگی کردن رو بهم منتقل می‌کرد.
چشمام‌ رو بستم و به گذشته فکر کردم.
800سال پیش من رایان رو پیش خودم نگه داشتم، همون پسر بچه‌ی کوچیکی که توی پارک پیداش کردم، وقتی درموردش تحقیق کردم، فهمیدم پدر و مادرش توی یه حادثه‌ی تیراندازی کُشته شدن و سرپرستش عموش شده بود. ولی عموش از خونه انداختتش بیرون و خب... تو سن 26سالگی سرطان ریه گرفت و مجبورا برای زنده موندن، تبدیلش کردم. تمام خانواده‌م مردن، به دست مرگ طبیعی، سن زیاد و پیری، چیزی که ما خون‌آشام‌ها همچین قابلیتی رو نداریم.
بعد گذشت سال‌ها برای شک نکردن خانواده، یه صحنه سازی کردم برای مردنم.
پوفی کشیدم و دوش آب رو باز کردم. از حموم اومدم بیرون، لباسی پوشیدم و خودم رو انداختم رو تخت، با این که ما خوناشام‌ها نمی‌خوابیم، اما من یه خون‌آشامِ جادوگرم و می‌خوابم، اما یه خواب خیلی سبُک.
چشمام رو بستم و به خواب فرو رفتم.

******

وارد شهربازی شدیم. آخه ما با این سنمون چه به بازی، اونم ما که خون‌آشام هستیم. پوفی کشیدم و دنبال بچه‌ها راه افتادم.
سوفی اومد سمتم و گفت:
- تانی نگا چقدر رنگارنگه؟
کلافه گفتم:
- سردرد گرفتم، چرا اینجا اینقدر شلوغه؟
کامیلا که کمی جلو تر بود برگشت و گفت:
- عجب آدمی هستی‌ها، خب شهربازی یه مکان عمومیِ خانم رییس.
چشام رو تو کاسه چرخوندم و برو بابایی نثارش کردم و به راه‌م ادامه دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
رایان: خب کدوم وسیله رو بریم؟
کمی دور و برم رو نگاه کردم که کامیلا گفت:
- بریم تونل وحشت؟
سوفی با شوق و ذوق، مثل بچه‌ها دستی زد و گفت:
- وای عالیه، ایول.
با غیض نگاهش کردم زیر لب گفتم:
- تورو خدا نگاهش، کن سن آب و اجدادم رو داره بعد مث بچه‌های دوساله ذوق می‌کنه.
سوفی همین‌جوری که به سمت بوفه بلیت فروشی می‌رفتیم، گفت:
- خانم رییس، سن مهم نیست، مهم دل آدم‌هاست که جوون باشه.
- مشکل این‌جاست که ما آدم هم نیستیم.
رایان خندید و گفت:
- خون‌آشام بودنمون بهمون فرصت داده که در هر قرنی که گذشت، ظاهر جوونی داشته باشیم، چرا خودمون به خودمون فرصت این رو ندیم که دلمون جوون باشه؟
سری تکون دادم که به بوفه بیلیت فروشی رسیدیم.
رایان رفت و چهار تا بلیت خرید و اومد به سمتمون، بلیتامون رو داد که به سمت تونل وحشت رفتیم، سوار واگن شدیم، من و رایان کنار هم، سوفی و کامیلا هم با هم. واگن حرکت کرد و وارد تونل شدیم. به دور و اطراف نگاه‌ می‌کردم که یه دفعه یه چیزی اومد سمتم، جلل خالق، بهش دقت کردم، یه تابلو به شکل یه زنی که سر و صورتش خونی و لباس پاره پوره بود، الان مثلا این ترسناک بود؟
پوفف من خودم یه پا موجود ترسناکم.
تمام راه رو دست به سی*ن*ه با بی‌خیالی به درو و بر نگاه می‌کردم، یه جا اسکلت آدم جلومون ظاهر می‌شد که آدم‌ها جیغ و دادشون می‌رفت هوا، یه بار یه مار بود ،یه بار دیگه عنکبوت بزرگ، خلاصه که براتون بگم چرت بود چرتــا، اصلا ترسناک نبود. پوفف خدا کرمت و شکره. بعد از دقایقی طاقت فرسا از واگن پیاده شدیم که گفتم:
-خب، خوش گذشت، من دیگه میرم، شب خوش.
رایان اخماش رو توهم رفت که گفت:
- کجا ما که تازه اومدیم؟!
سوفی: عزیرم ما که فقط یه وسیله رو بازی کردیم حداقل بزار یه کی دیگه.
سری به نشونه منفی تکون دادم و گفتم:
- من میرم، فعلا.
ازشون دور شدم و ادامه دادم:
- پیاده میرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
از شهربازی خارج و وارد یه کوچه تاریک شدم، دور و برم رو نگاهی انداختم، وقتی مطمئن شدم کسی نیست با یه جهش پریدم بالای ساختمون دو‌طبقه و با تمام سرعت دوییدم و روی سقف خونه ها می‌پریدم، سرعتم به قدری زیاد بود که اطرافم رو تار می‌دیدم. روی برج بین‌المللی نشستم و به شهر چراغونی زیر پام خیره شدم. زیبا و فریبنده، مثل ما، از دور قشنگیم، وقتی رومون زوم بشه، اونوقت عمق فاجعه براشون واضح می‌شه. ساعت ها گذشت و فقط به شهر نگاه می‌کردم.
یه آهنگ به ذهنم اومد و زیر لب زمزمه کردم:

"به هر سازت رقصیدم دنیا ،چه دردایی کشیدم دنیا
ولی عیبی نداره، دل منم خدایی داره
هزار بار تنها شدم دنیا ،خوردم زمین پا شدم دنیا
ولی عیبی نداره ،دل منم خدایی داره
دل منم خدایی داره
یه دونه خدا بالا سرمه ،میدونم هوامو داره
آدما میان و یه روزی میرن ،خدا تنهام نمیذاره."

و به آسمون خیره شدم که...
- صدای قشنگ و گوش‌نوازی داری.
برگشتم به طرف صدا، یه تای ابروم رو و انداختم بالا، عجیبه که حضورش رو حس نکردم.
با چند قدم بهم رسید و گفت:
- اجازه هست؟!
کمی نگاهش کردم و بعد نگاهم رو ازش گرفتم، انسان نبود، از بوی تنش مشخص بود، بوی هم نوع خودم رو می‌داد، اما...
- دنیای عجیبیه مگه نه؟!.
سوالی نگاهش کردم، نفس عمیقی کشید و به آسمون خیره شد:
- همه انسان ها فکر می‌کنن ما خیالی و زاده تفکراتشون‌ هستیم، ولی در واقعیت این‌طور نیست، ما زنده‌ایم، نفس می‌کشیم و در کنارشون زندگی می‌کنیم، و خب جالبیش این‌جاست که با تمام ندونستن در مورد گونه ماژ باز هم در مورد ما قضاوت می‌کنن و فیلم کتاب می‌سازن. جالب نیست؟!
واقعا جالب بود، تابه‌حال از این بُعد نگاه نکرده بودم. به رو به‌روم چشم دوختم، چرا بلند نمی‌شم برم؟! چرا بهش اجازه دادم کنارم بشینه؟!
انگار یکی من رو محکوم به نشستن پیش این غریبه کرده. برگشت طرفم و نگاهم کرد، گفت:
- اسمت چیه؟
آروم به طرفش برگشتم و دقیقا به چشماش خیره شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
عمق نگاهش آدم رو می‌بلعید، دوتامون به چشم‌های هم دیگه خیره شده بودیم، قصد برداشتن نگاهمون رو از نگاه هم نداشتیم، انگار هیچ کدوممون علاقه‌ای به قطع کردن این ارتباط چشمی نداشتیم.
آروم گفتم:
- تانیا.
همین‌جوری که به چشمام زل زده بود آروم زیر لب گفت:
- پیدات کردم.
کمی نگاهم کرد و بعد بلند شد و با یه جهش از کنارم پرید و در ظرف چند ثانیه از جلو چشمام محو شد. چی‌ شد الان؟ این کی بود که مثل روح اومد و مثل شبح رفت؟! اسمش چی بود اصلا؟ رو کدوم منطقی اسمم رو گفتم؟ ای دخترِ احمق. کلافه پوفی کشیدم و از سر جام بلند شدم و با دو به سمت برج لرد رفتم. بعد چند دقیقه به برج لرد رسیدم و وارد آخرین طبقه شدم، از در بالکن وارد خونه شدم و یه راست به طرف اتاقم رفتم و خودم رو انداختم رو تخت. باز افکارم به سمت اون پسر سوق پیدا کرد. چشمای نافذش هر موجودی زو هیپنوتیزم می‌کرد. سری به طرفین تکون دادم که از افکارم بندازمش بیرون، به چه جرعتی وارد افکارم کردمش؟ چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم و موفق هم شدم.
***
با برخورد نور آفتاب به صورتم، با کلافگی چشام رو باز و بسته کردم و بعد از چند دقیقه بلند شدم و به سمت دست‌شویی رفتم، دست و صورت شستم و کارای مربوطه رو انجام دادم، از دست‌شویی خارج شدم و به سمت اشپزخونه حرکت کردم. از یخچال یه بطری خون در آوردم و رو میز ناهارخوری گذاشتم. از تو کابینت یه لیوان در آوردم و خون رو داخل لیوان ریختم، تا خواستم بخورم زنگ در به صدا در اومد، لعنت بر خروس بی محل. به طرف در خونه رفتم و در رو باز کردم که قیافه سوفی جلوم نمایان شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
بی‌تفاوت وارد هال شدم و رو کاناپه نشستم و لیوان خون رو سر کشیدم. سوفی اومد کنارم نشست و بهم خیره شد.
- چیه؟
به مبل تکیه داد و گفت:
- مهمونی سلطنتی دعوت شدی، این‌هم کارت دعوتت.
لیوان رو گذاشتم رو میز و به پاکت توی دست سوفی نگاه کرد و از دستش برداشتم. بازش کردم و خوندمش:

(دوشیزه تانیا، خوش‌حال می‌شم به مهمونی من تشریف بیارید و روی ماهتون رو نظاره کنیم.
دوست داران تو «آلیس»)


آلیس یکی از ابرخون‌آشام‌های اشرافی اصیله، و خب خیلی عادیه که هم رو بشناسیم. همه من رو میشناسن، منتها از روی اسم، هیچ تصویری از من ندیدن.
انجمن ابرخون‌آشام‌ها پنج نفر هستن، تشکیل شده از، من، آلیس، هلیوس، ساموئل و برایان.
هلیوس مردی با چهره‌ای اروپایی که به مرد های ۴۰ ساله می‌خوره. ساموئل مردی نجیب با چهر دلنشین با چهره آفریقایی پوست تیره چشم‌های درشت مشکی که به چهل، پنجاه ساله‌ها می‌خوره. آلیس زنی جوان با چهره ای کره‌ای چشمای بادمی و موهای طلایی که به ۳۰ ساله‌ها می‌خوره.
و برایان، تا به‌حال ندیدمش، حتی تو انجمن‌ها، همیشه آنلاین تو انجمن‌ها شرکت می‌کنه، و با وجود اون عینکی که نصف صورتش رو پوشونده، نمی‌شه صورتش رو برسی کرد. به سوفی پاکت رو دادم و گفتم:
- زمان مهمونی کیه؟!
سوفی: سه‌شنبه همین هفته، یعنی سه روز دیگه.
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبه، پس لباس آماده کنید برای سه‌شنبه.
سری تکون داد و با یه خداحافظی از خونه زد بیرون. وارد اتاقم شدم و یه تیپ چرم ست مشکی زدم و سوییچ لامبورگینی مشکیم رو و گوشی و کیف پول و کیفم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. وارد پارکینگ و سوار ماشین شدم، به سمت پاساژ مورد نظرم حرکت کردم. وارد پاساژ شدم و به سمت آسانسور رفتم، دکمه بی و اچ رو باهم نگه داشتم که حرکت کرد به طبقه مخفی پاساژ که فقط آدم های مهم ازش باخبر بودن. آسانسور وایساد که پیاده شدم و به طرف مغازه لعیا رفتم. وارد شدم که لعیا سرش رو بالا آورد و با دیدن من نیشش باز شد و به سمتم اومد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
لعیا: سلام بر بانوی زیبا. قدم رنجه کردید. چه کمکی می‌تونم به این دوشیزه محترم کنم؟!
- سلام، یه لباس واسه مهمونی آلیس می‌خوام.
لعیا: چشم خانم.
و رفت پشت پیش‌خوان و دفترش رو در آورد و یادداشت کرد.
- لعیا، نگا یه چیز خاص می‌خوام، خاص باشه هــا، فهمیدی؟!
لعیا: غمت نباشه عزیرم، خوب موقعی اومدی واسه لباس، وگرنه تا نیم‌ساعت دیگه میان رزرو می‌کنن و دیگه وقت پر.
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- رنگ لباسم قرمز باشه ،کفش و کیف ست هم خودت انتخاب کن.
لعیا: چشم.
سری تکون دادم و از پاساژ اومدم بیرون. وارد ماشین شدم و بی‌هدف روندم تو خیابون‌ها.
تا ساعت دوازده ظهر تو خیابون گشتم و بعد به خونه رفتم.

***

خودم رو توی آینه برای بار هزارم نگاه کردم. یه لباس پرنسسی مجلسی پف دار قرمز. هارمونی قشنی بین رنگ پوست و لباسم درست شده بود. موهام رو هم پشت به حالت گوجه ای شُل بسته بودم و با فرق وسط. رژلب مشکی قرمز و با یه خط چشم و کمی سایه مشکی. به قول رایان زیبا بودم زیباتر هم شدم. کیف دستی مجلسیم رو برداشتم به همراه گوشیم، از خونه خارج شدم و به سمت پارکینگ برج رفتم. وارد ون مشکی شدم و به راننده گفتم حرکت کنه به سمت تالار فاخر. بعد از دقایقی، رسیدیم و از ون پیاده شدم که همون موقع سوفی و کامیلا و رایان اومدن سمتم.
سوفی با لبخند گفت:
- به‌به عجب چیزی شدی تانیا، امشب اخر یکی چشمش به جمال تو باز می‌شه.
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- اینقدر چرت نگو و راه بیوفت.
و به سمت تالار رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
وارد تالار شدیم. پالتو و شالم رو به یکی از مستخدمین دادم و به طرف سالن حرکت کردم. جمعیت بالای هزار نفر بود. خدایا، آلیس این همه خون‌آشام رو از کجا آوردی تو؟؛
پوفی کشیدم و به سمت یه میز خالی رفتم که...
- تانیای عزیز، مشتاق دیدار.
وای خدایاا خودت یه امشب رو بهم صبر بده. با یه لبخندِ زوری به طرف آلیس برگشتم و گفتم:
- سلام آلیس جان.
به طرفم اومد و بهم دست داد، میکی بعد گغت:
- بعد از چندین سال بالاخره ما مفتخر شدیم تورو ببینیم، یک وقت به دیدنمون نیای.
لبام رو بهم فشار دادم و یه لبخند زورکی زدم و گفتم:
- عزیزم خودت که خبر داری چقدر کار رو سرم ریخته، وگرنه میومدم دیدنت. خودت که می‌دونی چقدر دوستت دارم.
اره جون ارواحم، چقدرم من دوستش دارم!
سری تکون داد و گفت:
- یادم رفته بود که بخاطر سرشناسیت کلی کار رو سرت ریخته.
سری تکون دادم و حرکت کردم به طرف یکی از میز ها، آلیس هم دنبالم اومد. همونجوری که راه میرفتم گفتم:
- ولی آلیس، تو که توی ایتالیا زندگی می‌کنی، چرا اومدی اینجا مهمونی گرفتی؟
قه‌قه‌ای سر داد که من برای هزارمین بار پیش خودم گفتم، روی کدوم منطق این اسکول رو ابر خون‌آشام کردن؟ هی روزگار، یه آدم سالم‌هم دورمون نیست‌.
آلیس: می‌دونی، تالارها و سالن‌های ایتالیا دیکه تکراری شدن برام بس که مهمونی گرفتم و مهمونی رفتم. خواستم هم یه تنوعی برای خودم و هم برای مهمون‌هام به وجود بیارم.
توی دلم اداش رو در آوردم، یه لبخند مزخرف زدم و گفتم:
- خب بهتر نیست به مهمون‌های دیگه‌ سر بزنی عزیزم؟
آلیس: خوبه گفتی، بعدا می‌بینمت عزیزم.
و رفت، بری که بر نگردی زنیکه کَنه، انگار خیلی مشتاقم ببینمت که بازم بخوای بیای. روی صندلی نشستم و به جمعیت نگاه کردم، سوفی و رایان و کامیلا با خنده اومدن و نشستن. کلافه گفتم:
- چتونه هرهر و کرکرتون به راهه؟
رایان بین خندش گفت:
- وایی موقعی که آلیس اومد طرفت، قیافت دیدنی بود.
پوفی کشیدم و گفتم:
- خیلی وراجه و چاخان می‌گه، خب چی‌کار کنم رو مخمه.
سوفی: حق داری والا، زن نچسبیه.
سری به نشونه تایید تکون دادم که یکی از مستخدمین با یه سینی جام خون اومد به سمتمون. هرکدوممون یکی برداشتیم و سر کشیدیم.
رایان: عجب خون تازه‌ای.
کامیلا: معلومه همین الان گرفتن.
همین‌جوری که خون رو مزه‌مزه می‌کردم، جام رو گذاشتم روی میز و بلند شدم که سوفی گفت:
- کجا؟!
لباسم رو درست کردم و گفتم:
- برم یه سلامی به ساموئل و بقیه کنم.
سری تکون داد که ازشون دور شدم و به سمت دیگه‌ای از سالن رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
ساموئل رو از دور دیدم که کنار هلیوس و یه مرد که پشتش به طرف من بود و..‌.
وای خدایا آلیس هم اون‌جاست، خدایا بگو چه گناهی مرتکب شدم خودم کفارش رو میدم. پوفی کشیدم و به راهم ادامه دادم که آلیس متوجه‌ام شد.
آلیس: تانیا جان.
ای مرض و تانیا جان، زنیکه اجنبی.
لبخند زورکی زدم و و به‌طرفشون رفتم.
هلیوس با اقتدار گفت:
- دوشیزه تانیا، چه عجب ما شما رو دیدیم.
تکه خنده‌ای کردم و گفتم:
- جناب هلیوس، واقعا شرمنده‌م کارها تلنبار شدن روی سرم.
ساموئل مردانه خندید و گفت:
- دوشیزه تانیا یه چیز بگید که ما باور کنیم، شما اونقدر در کارتون دقت می‌کنید و مسئولیت پذیر هستید که سر زبان‌ها افتادید و مجلسِ نمایندگان همیشه از شما می‌گن، مگه می‌شه کارهاتون روی هم تلنبار بشن؟
خنده آرومی کردم و گفتم:
- شما لطف دارید.
هلیوس: راستی، دوشیزه تانیا ایشون جناب برایان هستند.
ساموئل به آرومی زیر گوشم گفت: همونی که خودش رو ازمون قایم می‌کرد.
تک خنده‌ای کردم و به طرف اون مردی که هلیوس بهش اشاره کرد، برگشتم که....
ای...این همون مردی بود که روی برج بین‌المللی دیده بودمش. با تعجب بهش زل زده بودم که کمی خم شد و گفت:
- سلام عرض می‌کنم خدمت شما دوشیزه محترم.
به خودم اومدم و یه تای ابروم رو انداختم بالا و گفتم:
- سلام.
بازهم داشتم تو چشماش غرق می‌شدم، نگاهم رو ازش گرفتم و سری تکون دادم.. هوفف من چم شده؟!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین