جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تانیا فرشته‌ مرگ] اثر «Ariana.mr کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آریانا با نام [تانیا فرشته‌ مرگ] اثر «Ariana.mr کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,779 بازدید, 54 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تانیا فرشته‌ مرگ] اثر «Ariana.mr کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آریانا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
بعد از چند ساعت به ویلا رسیدم، کلید رو از داشبرد در آوردم و از ماشین پیاده شدم. تا خواستم کلید رو وارد در کنم، در باز شد و علی اقا(سرایدار ویلا) جلوم ظاهر شد، با تعجب نگاه‌م می‌کرد که به حرف اومد:
- سلام خانم جان، این موقع شب اینجا چی‌کار می‌کنید؟!
همین‌جوری که به سمت ماشین می‌رفتم و سوارش می‌شدم، گفتم:
- سلام علی آقا، نمی‌دونم یه لحظه دلم هوای اینجا رو کرد.
با یه لبخند در رو باز کرد و رفت کنار که حرکت کردم و وارد حیاط شدم. پیاده شدم و یه راست وارد خونه شدم، خستم بود، این‌جا لباس داشتم؛ برای همین لباسی نیاوردم. لباسم‌ رو عوض کردم و خودم‌ رو انداختم روی تخت که به سه نرسیده خوابم برد.

***

با صدای خروس‌ها چشام‌ رو باز کردم، نگاهی به ساعت کردم، هوف ساعت شش صبح بود،از رو تخت بلند شدم و بی حال وارد دست‌شویی شدم و دست و صورتم‌ رو شستم و یه مسواک زدم و از دست‌شویی بیرون اومدم. وارد آشپزخونه شدم، خب الان باید یه صبحانه درست کنم و برم یکم پیاده روی. بعد از این که صبحانه خوردم، گرم کن طوسیم‌رو پوشیدم و با یه کلاه کپ ،گوشیم‌ و هندزفری بیسیمم‌رو برداشتم و از خونه خارج شدم. هوا به قدری عالی بود که اصلا دوست نداشتم برگردم تهران. به دریاچه که رسیدم کنارش نشستم و بهش خیره شدم، اینجا خود بهشت بود. چشمام‌ رو بستم نفس عمیقی کشیدم که یه دفعه یه چیز محکم به سرم خورد. دستم‌رو گذاشتم رو سرم، این چی بود دیگه؟! صدای پایی اومد که داشت به طرفم می‌اومد. وقتی که بهم رسید بین نفس نفس کشیدن‌هاش گفت:
- خانم؟ خانم حالتون خوبه؟ آسیبی ندیدید؟!
به آرومی بلند شدم و لباسم‌ رو تکوندم و به‌ سمت صدا برگشتم، به پسر خیره شدم با اخم غلیظی گفتم:
- اقا حواستون کجاس؟
پسر با شرمندگی گفت:
- خانم واقعا ببخشید، دوستم زیاده روی کرد و شوت بلندی زد و خب..
خودم ادامه حرفش رو گفتم:
-و خورد توی سر بنده.
-بله، ببخشید واقعا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
یه دفعه، یه صدایی از اون ور دریاچه اومد:
- کامران، توپ رو بیار دیگ! یه شوت زدم اونم نتونسی بگیری؟
با اخم به پسره نگاه کردم؛ پس اون زد به سرم.
پسر: خانم بازهم ببخشید واقعا از عمد نبود.
سرد سری تکون دادم و ازش دور شدم. وارد خونه شدم و سوییچ ماشین رو برداشتم و حرکت کردم به سمت تهران. ساعت هشت صبح بود. ساعت یازده و نیم یه جلسه داشتم، واسه همین سریع تر حرکت کردم.
***
جلو آینه به خودم نگاه کردم، یه کت شلوار زنونه مشکی با یه روسری ساتن پوشیده بودم، کیف و گوشیم رو برداشتم و کفش ورنی پاشنه بلندم رو پوشیدم و از اتاق خارج شدم.

***
پشت میز نشسته بودم چند تا پروژه رو داشتم چک می‌کردم، هوف خیلی خستم.
از زمان تموم شدن جلسه چهار ساعت گذشته، تو این چهار ساعت به شعبه‌های دیگه هم سر زدم. تلفن دفتر زنگ خورد، همین‌جوری که سرم تو مانیتور بود، جواب دادم:
- بله؟!
منشی: رییس، خانم رستگار اومدن، بفرستمشون داخل!؟
- بفرستش داخل، بار بعدهم واسه اومدن خانم رستگار وقت قبلی یا هر چیز دیگه‌ای نمی‌خواد، هروقت که دلش خواست می‌تونه بیاد.
و بدون توجه تلفن و قطع کردم. ثمین هنوز وارد نشده غرغراش شروع شد:
- این منشیت چقدر نچسبه،هنوز من رو نشناخته! رو چه حسابی می‌گه باید وقت قبلی داشته باشم تا بتونم ببینمت؟
با لبخند محوی، از پشت میز بلند شدم و رو به‌ش گفتم:
- اول که سلام، دوم چی می‌خوری بگم بیارن؟!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- سلام خانم بزرگمهر چطورید خوب هستید؟!کم پیدا شدین!
خندیدم و گفتم:
- عالیه‌عالیم ،شما چطورید خانم رستگار؟ نگفتی چی میخوری؟!
با یه چشم غره گفت:
- منم خوبم، یه هات چاکلت.
سری تکون دادم و تلفن دفتر و برداشتم و به منشی گفتم:
- حیاتی، هات چاکلت و اسپرسو بیار.
- چشم خانم.
بعد از گذاشتن گوشی به سمت مبل روبه‌روی ثمین رفتم و نشستم:
- خب چه‌خبر؟ مهمونی خوب بود؟ بعد از این که رفتم اتفاقی هم افتاد؟!
کمی از موهاش رو فرستاد داخل شالش:
- چیز خاصی نشد.
سری تکون دادم که یه دفعه گفت:
- ها اها یه چیزی شد، یعنی چیزی که نشد ها، ولی یه کسی اومد بعد از رفتن تو.
یه تای ابروم رو دادم بالا و منتظر نگاهش کردم که گفت:
- اردشیر خان رو میشناسی؟!
کمی فک کردم:
- اردشیر!... پسر ارشد شاهرخ تهرانی؟!
سری تکون داد که گفتم:
- خب، ادامش؟!
تا خواست حرف بزنه در زده شد، حیاتی قهوه و هات چاکلت رو آورد، با یه با اجازه از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
قهوه‌م رو برداشتم:
- خب بگو ادامه حرفتو.
هات‌چاکلتش‌ رو برداشت و مزه‌مزه‌ش کرد:
- پسرش‌ رو یادته؟ همونی که تو بچگی خیلی باهم بازی می‌کردین؟!
بی‌خیال گفتم:
- علیسان؟!
بشکنی زد و گفت:
- درسته، اون اومده بود، وای‌وای باورت نمی‌شه چه تیکه‌ای شده بود، خیلی خوش‌تیپ و جنتلمن شده بود.
قهوه‌م‌ رو سرکشیدم:
- خاک تو سرت ثمین، مثلا نامزد داری، بعد رو پسر مردم نظر داری؟
با تشر گفت:
- اِه تانی، درباره من چه‌فکری کردی؟ به چشم برادر می‌بینمش.
- هزار بار گفتم درست صدام بزن، «تانی» دیگه چیه، اسم من تانیاس، تانیا.
دستی تو هوا تکون داد:
- خب حالا نخور من‌ رو.
بیخیال لم دادم به مبل:
- گوشتِ تلخ دوست ندارم.
ثمین چنان سرش رو به طرف من چرخوند که با خودم گفتم، گردنش فلج شد.
ثمین: چـی، چی گفتی؟ من گوشت تلخم یا توِ عصا قورت داده؟!
خندم گرفته بود، ولی جلو خندم رو گرفتم و ظاهر خونسردم رو حفظ کردم، حق به‌جانب گفتم:
- من که عصا قورت داده نیستم ،خودت رو با من اشتباه گرفتی دوست عزیز.
عصبی گفت:
- تانیا این‌قدر رو اعصاب من، یورتمه نرو.
با تعجبِ ساختگی گفتم:
- اِه‌وا مگه فرشته‌ها یورتمه دارن؟ نوچ، نه‌نه ندارن، بازم من‌ رو با خودت اشتباه گرفتی بِست فرندم.
جیغی کشید و گفت:
- کوفت و بست فرند، زهرمار. خانم.
دیگه تحمل نگه داشتن خندم رو نداشتم و زدم زیر خنده.
ثمین با خشم نگاهم میکرد، گفتم:
- باشه بابا، حالا چرا جوش میاری، جنبه یکم شوخی رو نداری تو؟!
نفس عمیقی کشید:
- حق بده خب، تو هیچ وقت شوخی یا مسخره بازی در نمیاری، باورم شد واقعا.
خندیدم و چیزی نگفتم. راست می‌گفت، خیلی کم پیش می‌اومد بخندم یا مسخره بازی در بیارم، کلا یه آدم جدی بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
خودکارم رو گذاشتم رو دفتر و از سر جام بلند شدم. به سمت تابلو رفتم، استاد یکی از سخت ترین مسئله هارو داده حل کنم، شرط می‌بندم خودشم درست بلد نیست، هی‌روزگار هرچی بدبختیِ این دنیا رو، رو سر من بریز، خب؟ نگاهی به تابلو کردم، جالب این‌جاست که همین مسئله رو دیشب فربد داشت بهم یاد توضیح می‌داد، بعد از سه دقیقه، مسئله رو حل کردم که استاد کلی تعجب کرد. یعنی واقعا فکر کرده من بلد نیستم؟! یا از زیر درس‌ها در می‌رم؟ خدا یه عقلی به استادامون بده واقعا نیازشون می‌شه. رفتم سرجام نشستم که ثمین آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:
- آی باریکلا خوب روی این حسینی خاک برسر رو کم کردی، نه خوشم اومد آفرین‌آفرین.
چشمام رو تو کاسه چرخوندم:
- این حسینی با خودش چی فکر کرده؟! که من بلد نیستم درس رو؟!
ثمین شونه ای بالا انداخت به نشونه نمیدونم، دیگه حرفی نزدیم و به باقی درس گوش دادیم.
تو راه‌رو دانشگاه با ثمین داشتم راه میرفتم، سرم‌هم تو گوشی بود، یگی از شُرکای تجاری سابق بزرگ‌آقا بهم پیام داده بود و می‌خواست باهاش قرار داد ببندم.
همون‌طوری که داشتم تایپ می‌کردم، یه دفعه یکی محکم خورد بهم و گوشیم افتاد رو سرامیک‌های راه‌رو.
صدای طرف در اومد:
- خانم واقعا ببخشید، عجله داشتم، واقعا شرمنده.
خم شدم و گوشیم رو برداشتم، صفحه گوشی کاملا نابود شده بود، باید یکی دیگه می‌خریدم، وای چقدر عکس از پروژه‌ها تو گوشیم بود خدایا،‌ شماره‌هام. با اخم غلیظی سرم رو بالا بردم و به دختری که گوشیم رو نابود کرد بود نگاه کردم و گفتم:
- خانم حواستون کجاست؟ زدین گوشیم رو داغون کردین! حالا من چی‌کار کنم؟!
دخترِ کپ کرده بود و با تعجب داشت من رو نگاه می‌کرد، خب خداروشکر به دوزَخ رفته، هوف.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
دستم رو جلو صورتش تکون دادم و گفتم:
- هی خانم صدای من رو می‌شنوی؟! اصلا به حرفام گوش کردی؟!
دختر خودش رو جمع‌وجور کرد و گفت: واقعا شرمندم، متاسفم، خودم بهتر از این گوشی رو براتون می‌گیرم.
کارم به کجا رسیده که فک می‌کنه دردم سر قیمت گوشیه.
اخمم رو بیشتر کردم و با خشم گفتم: درد من اصلا سر پول و قیمت گوشی نیست،خودم می‌‌تونم هزار تا بهتر از این رو به‌خرم برای خودم.
دختر با گیجی گفت:
- پس چی؟!
چشم غره‌ای بهش رفتم:
- تو اصلا می‌دونی توی این گوشی چی بود؟کلی اسناد و مدارک و،کلی عکس از پروژه های مهم، همشون رو به باد فنا دادی.
دختر بازهم با شرمندگی خواست حرف بزنه که بهش اجازه ندادم و ازش دور شدم. عجب روز نحسیه امروز. اون از اول صبحی که خواستم حموم کنم آب یخ بود، اون‌هم از ترافیک که اعصابم رو داغون کرد، این‌هم از شاه‌کار این خانم، هوف خدا کرمت رو شکره. امیر اومد دنبال ثمین و بردش. سوار ماشین شدم و گازش رو گرفتم به طرف خونه. به حدی گشنمه که اصلا حد نداره. وارد خونه شدم که تلفن خونه زنگ خورد، به طرفش رفتم و برش داشتم که صدای لطیف خانم بزرگ توی گوشم طنین انداخت:
- سلام عزیزم، خوبی؟
با لحن مهربونی گفتم:
- سلام خانم بزرگم، من خوبم شما خوبین؟بزرگ‌آقا خوبه؟!
خانم‌بزرگ: آره دورت بگردم همه خوبن، عزیزدل مادر چرا هرچی به گوشیت زنگ میزنم خاموشه؟
باز یاد گوشیم افتادم، آه از نهادم بلند شد، گفتم:
- ببخشید، گوشیم از دستم افتاد شکست.
خانم بزرگ: باشه مادر، زنگ زدم بگم که بلند شو نهار بیا خونه ما، عموها و عمه‌هات دلشون برات تنگ شده عزیز دلم.
تا خواستم بگم خستم و این چرت و پرتا ، انگار خودش فهمید، چون سریع گفت:
- بهونه قبول نیست، واسه نهار خونه ما باید باشی، خدافظ مادرجان.
و قطع کرد، هاج و واج به تلفن خونه نگاه کردم، از دست این خانم‌جون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم، صبح که نتونستم حداقل الان برم.
***
نگاهی به خودم، توی آینه انداختم. یه شال طوسی و مانتو شیری و شلوار بگ شیری و کفش شیری، کلا امروز تیپ روشن زدم. موهام رو بالا بسته بودم که چشمام کشیده تر شده بود، یه آرایش خیلی سطحی‌هم کردم و کیف و سوییچ ماشینم رو برداشتم و رفتم بیرون.
***
از ماشین پیاده شدم و به فرشگاه موبایل فروشی رفتم، باید یه گوشی می‌خریدم.
داشتم به گوشی ها نگاه می‌کردم، هیچی به چشمم نیومد، آخرش‌هم همون آیفن سیزده پرو مکس رو خریدم و حرکت کردم به سمت عمارت بزرگ آقا.
وارد حیاط عمارت شدم، اوه چقد ماشین، خدا به دادم برسه، الان کلی ماچ و بو*س در انتظارمه. از ماشین پیاده شدم و جعبه شیرینی رو برداشتم و به سمت در خونه رفتم. زنگ در رو زدم که بعد از یه دقیقه مستخدم خونه در رو باز کرد، جعبه رو دستش دادم و به سمت سالن اصلی رفتم. تمام خانواده جمع شده بودن، از عمه‌هام تا عموهام و بچه‌هاشون و عروس‌هاشون، وای چقدر بچه این‌جاست.
هنوز کسی متوجه من نشده بود، وقتی کاملا وارد سالن شدم متوجه صدای کفشم شدن و سراشون‌ رو بلند کردن. زمان خیلی زیادی بود که ندیده بودمشون، فکر کنم قبل از این که برم انگلیس، یعنی یازده‌ساله که ندیدمشون. من یه سال پیش اومدم ایران فقط به دیدن خانوادم نرفتم. به سمت بزرگ‌اقا و خانم‌بزرگ رفتم و سلام کردم. با عمه آذر،‌ عمه افسانه، عموا الیاس، عمو تورج و عمو فرخ و زن و شوهراشون سلام کردم،عمه‌ها و عموهام رو می‌شناختم چون تغییر آن‌چنانی نکرده بودن، اما بچه هاشون رو نه، خیلی تغییر کرده بودن.
به سمت فربد رفتم که تو جمع جوون‌ها نشسته بود،کنارش نشستم که فربد گفت:
- چه خبر از خواهر گلمون.
خیلی مختصر گفتم:
- خوبم.
فربد: فک کنم بچه‌ها رو نشناسی.
رو به بچه ها ادامه داد:
- خب بچه‌ها خودتون، خودتون رو معرفی کنید دیگه.
یکی از دخترا بهش می‌خورد ۲۲ ،۲۳ سالش باشه و شباهت چشم‌گیری به عمو قباد(شوهر عمه افسانه) داشت با لبخند گفت:
- من افسون‌م، دخترِ عمه افسانه، خوش‌حالم بعد این همه مدت دوباره دیدمت.
با یه لبخند خیلی کم‌رنگ گفتم:
- هم‌چنین.
پسر بغلی افسون که بهش می‌خورد اندازه فربد باشه، گفت:
- من‌هم افشین‌ هستم، داداش افسون، خوش‌بختم دختر دایی.
با لبخند کوچیکی سر تکون دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
یه پسر دیگه که سنش زیادی نبود بهش می‌خورد هجده سالش باشه گفت:
- خب‌خب، من‌هم که عشقتون، آقا ساوه هستم ،گل پسر آقای تورج بزرگمهر، افتخار همه. خوش‌بختم دختر عمو.
خندیدم که عمو تورج از اون ور سالن گفت:
- کم نوشابه باز کن واسه خود کره‌اسب.
با این حرف عمو، همه ترکیدیم از خنده و ساوه رو بهم گفت:
- حیف که ازم بزرگتری وگرنه خودم می‌گرفتمت، هم خوشگلی هم خانومی و از همه مهم‌تر، صاحب یه هلدینگی که خودت به تنهایی ادارش می‌کنی، عوف عجب چیزی می‌شد .
همه زدیم زیر خنده، رو به ساوه گفتم:
- سن که عدده، مهم عقله که بعید می‌دونم تو داشته باشیش.
اول از همه فربد پوکید و بعدش‌هم همه، خودم و ساوه‌هم خندمون گرفت. دختر کناری ساوه که بهش می‌خورد ۲۷ ساله باشه، گفت:
- خب حالا، کم نمک ریزی‌های ساوه رو ندیدیم، من سامیرا هستم، خواهر این احمق.
و به ساوه اشاره کرد، تنها فقط گفتم خوش‌بختم. یه پسر که بهش می‌خورد اندازه فربد باشه خیلیی آقا گفت: آریا هستم، پسر فرخ، خوش‌حالم از دیدنت دختر عمو.
با سر تشکر کردم و زن کناریش گفت:
- من‌ هم المیرا هستم، همسر آریا، خوش‌بختم عزیزم.
- هم‌چنین.
زن قشنگی بود و صورت مهربونی داشت. یکی از خدمتکارها برای نهار صدامون کرد، یکی‌یکی به طرف میز نهارخوری رفتیم. داشتم سالاد اسفناج و می‌خوردم که بزرگ آقا گفت:
- دو هفته دیگه بخاطر شراکت جدیدمون با خاندان تهرانی یه مهمونی قراره بگیرم، همه هم باید بیان.
همه تایید کردیم، بعد از نهار، کمی نسشتم و بعدش بلند شدم و با یه خداحافظی به خونه رفتم و یه‌راست خوابیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
روی مبل نشسته بودم، داشتم تلوزیون نگاه می‌کردم که گوشیم زنگ خورد،ث مین بود.
- جانم.
ثمین: چه‌طوری دختر خوب؟
با خنده گفتم:
- خوبم تو چطوری؟
ثمین::من‌هم خوبم، چی‌کاره‌ای امشب؟!
کمی از آب کرفسم رو مزه گ‌مزه کردم :
- هیچکار، بیکار.
ثمین: عوف خوبه پس، آماده شو یه تیپ خفن اسپرت بزن که بریم دربند.
- اوکیه، بیام دنبالت یا با ماشنِ خودت میای؟!
ثمین: نه باید برم دنبال رکسانا، ماشینش تعمیرگاه، تو برو دنبال آنسه، پانته‌آ و آتوسا هم که باهم میان.
- باشه پس، تا بعد.
با یه خدافظی قطع کرد.
بلند شدم که برم حاضر شم. ساعت 6 بود، به آنسه هم زنگ زدم آماده شه که میام دنبالش.
***
جلو آینه نگاهی به خودم انداختم، یه ست هودی و شلوار (اسلش) سفید، یه بوت زرد، و یه پافر بدون آستین به رنگ زرد .یه برق لب ریمل زدم، کیف کمریم رو هم برداشتم یه کلاه زردهم گذاشتم رو سرم و از اتاق زدم بیرون.
سوییچ مازراتی زردم رو برداشتم و سوار شدم و به سمت خونه آنسه رفتم.
وقتی رسیدم، به گوشی آنسه تک زنگ زدم که بعد از سه دقیقه اومد و نشست داخل ماشین.
نگاهی بهم کرد و سوتی کشید:
- اوه خانم باکلاس شده با ماشینش ست میکنه.
خندیدم و ماشینو روشن کردم:ما اینیم دیگهه.
آنسه سقف ماشینو زد تا باز بشه و همون جوری که با ضبط ور میرفت گفت:یه آهنگ بزارم دلمون واشهه.
خندیدم که بعد کلی گشتن آنسه یه اهنگ گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
همین‌جوری که با اهنگ بلند می‌خوندیم پشت چراغ قرمز وایسادیم. یه ماشین سمت من وایساد نگاهی کردم که... اِه این‌ها که ثمین و رکسانا هستن. رکسانا که رو صندلی شاگرد نسته بود انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد، فکر کنم فک کرده یه پسری هستم که تا خواست یه چیزی بگه، منو که دید پشیمون شد.
رکسانا: چه‌طوری تانیا بزرگمهر؟!
- خوب هستم خانم واعظی.
خندید و دیگه چیزی نگفت. رو به ثمین گفتم:
- مگ قراره پسرا هم بیان؟!
ثمین: نه قرار نیست که.
سری تکون دادم بهتر، هرجا خواستیم بریم این‌ها هم هستن، والا. بعد از چند دقیقه به دربند رسیدیم. هنوز آتوسا و پانته‌آ نرسیده بودن. رفتیم یکی از کافه‌ها و روی یکی از تخت‌ها نشستیم.گوشیم رو در آوردم و به آتوسا زنگ زدم، بعد از پنج بوق با صدای بغض داری جواب داد:
- الو؟
تعجب کردم، وا این چه‌شه. آروم گفتم:آتوسا چی‌شده کجایین؟ چرا نیومدین؟!
با بغض گفت:
- تانیاا،آ...آرمان و فربد...
دیگه نتونست حرف بزنه چون زد زیر گریه، نگران شدم بد جور.
با هول گفتم:
- آتوساا ..آتوسا، صدام رو می‌شنوی؟! آرمان و فربدچی، د جون بکن دختر.
این‌بار پانته‌آ جواب داد :
- تانیا هول نکنی‌ ها باشه.
عصبی صدام رو بردم بالا :
- د می‌گین چی شده یا نـه.
از اون ور دخترا هی می‌گفتن چی شده .
پانته‌آ: فربد و آرمان تو پیست موتورسواری بودن که یکی از موتورسوارها لیز می‌خوره و میفته و یه تصادف دسته جمعی می‌شه، یه خراش خیلی کوچیکه.
با عصبانیت غریدم:
- کدوم بیمارستان.
با تته‌پته گفت:
- تانیا نیازی نیست بیای الانِ که مرخص بشه.
اخمام وحشتناک توهم رفته بود این‌بار بلند غریدم :
- پانته‌آ آدرس.
آخر آدرس رو داد و بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم. کیف و سوییچ رو برداشتم و به سمت ماشین رفتم که دخترا گفتن:
- تانیا کجا؟ چی‌شده قضیه بیمارستان چیه!؟
همین‌جوری که سوار ماشین می‌شدم گفتم:
- فربد و آرمان تصادف کردن.
ثمین: ماهم میایم.
تا خواستم مخالفت کنم، آنسه نشست تو ماشین و ثمین و رکسانا هم سوار ماشین ثمین شدن. سری به نشونه تأسف تکون دادم و با یه تیک‌آف گازش رو گرفتم به طرف بیمارستان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
وقتی به بیمارستان رسیدیم سوییچ رو انداختم تو بغل آنسه و گفتم:
- ماشین رو قفل کن.
سری تکون داد که وارد بیمارستان شدم و به طرف پذیرش رفتم.ذرو به‌یه خانم جون با اخم غلیظی گفتم:
- بزرگمهر.
دخترِ: بزرگمهر چی؟!
اخمام رو بیشتر کردم و کلمه‌به‌کلمه غریدم:
- اتاق فربد بزرگمهر کجاست؟
دختره که انگار ترسیده بود، گفت:
- طبقه هفت، اتاق 548.
یه مشت آروم روی پیش‌خوان زدم و به طرف آسانسور رفتم. طبقه هفت رو زدم تا خواست در بسته شه، دخترها اومدن و وارد آسانسور شدن که همون موقع آسانسور حرکت کرد. از آسانسور که پیاده شدیم، دنبال اتاق 548 می‌گشتم، هرچی می‌گشتم پیداش نمی‌کردم آخر سر رو به یکی از پرسنل بیمارستان گفتم:
- ببخشید، اتاق 548 کجاست؟!
زنِ به انتهای راه‌رو اشاره کرد. خاک تو سر گیجم کنن، بدو‌بدو به طرف اتاق رفتم و بدون در زدن در رو باز کردم، فربد و آرمان دوتاشون تو اتاق بودن و خوش‌خوشانشون بود. با بهت نگاهشون می‌کردم که فربد متوجه من شد و با نیش باز گفت:
- اِه آبجی اومدی؟ بیابیا بشین سر پا زشته.
کم‌کم به خودم اومدم و اخمام همین‌طوری غلیظ‌تر و غلیظ‌تر می‌شد. آرمان رو به آتوسا آروم گفت:
- مگه چی به این گفتی که الان مث گرگی که شکارش رو پیدا کرده داره ما رو نگاه می‌کنه؟!
آتوسا شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- من چیزی نگفتم، فقط گریه می‌کردم.
یه دفعه منفجر شدم و با داد گفتم:
- این‌جا چه‌خبره؟ مگه شماها تصادف نکردین؟! شما که حالتون از من‌هم بهتره! بعد من اون‌جا دارم از نگرانی سکته می‌کنم.
فربد من رو کشید تو بغلش و سرم رو گذاشت رو شونه‌اش و گفت:
- آجی کوچیکه، چیزی نشده که، نگاه سالم سالمیم. فقط پای من و دست آرمان شکسته که بعد یه مدت خوب می‌شه.
و پتوش رو داد کنار که پای گچ گرفتش رو دیدم، راست می‌گفت فقط پاش شکسته و یه چند تا خراش رو پیشونیش بود.
خیلی عصبی بودم، با چند تا نفس عمیق خشمم رو مهار کردم. از بغلش اومدم بیرون که همون موقع یکی بدون در زدن وارد شد، پرستار بود، با کلی عشوه و ناز، رفت به طرف فربد و گفت:
- وایی آقای دکتر چی شدین؟ الهی بمیرم من شما رو این‌طوری نبینم.
آنسه زیر لب گفت :
- ایشالا.
چون کنارش بودم شنیدم، آخی آنسه، فربد رو دوست داره، فربدهم که دیونشه، فقط نمی‌دونم چرا بهم ابراز علاقه نمی‌کنن،اینقدر که ضایع هستن این‌ها، انگار فربد اخم‌های توهم رفته آنسه رو دید که رو به پرستاره خیلی خشگ گفت:
- خوب هستم خانم کریمی.
نیم‌ساعتی گذشت، این پرستارِ نرفت که نرفت، انگار قصد رفتن نداشت زنیکه عملی. با یه لحن خیلی خشک و سرد و جدی گفتم:
- خانم اگه اجازه بدید می‌خوایم جمعمون دوستانه و خانوادگی باشه.
پرستارِ پشت چشمی نازک کرد و رفت بیرون که فربد و آرمان پقی زدن زیر خنده .
آرمان: وایی تانیا...
و بازهم زد زیر خنده. ثمین از اون‌ور که داشت می‌خندید گفت:
- رسماً بهش گفتی گمشو برو بیرون دیگه.
هممون زدیم زیر خنده. بعد از تموم شدن سرم پسرا، مرخص شدن و هر کی رفت خونه خودش ما دخترا هم که چقدر بیرون رفتیم. وارد پارکینگ بیمارستان شدم و سوار ماشین شدم، ساعت دو شب بود، فربد آنسه رو برد، ولی آنسه رانندگی کرد. فکر کنم می‌خواست اعتراف کنه، والا.
دستم رو به سمت ضبط بردم و یه اهنگ گذاشتم، صداش رو تا آخر بلند کردم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین