- Mar
- 3,431
- 12,574
- مدالها
- 6
بعد از چند ساعت به ویلا رسیدم، کلید رو از داشبرد در آوردم و از ماشین پیاده شدم. تا خواستم کلید رو وارد در کنم، در باز شد و علی اقا(سرایدار ویلا) جلوم ظاهر شد، با تعجب نگاهم میکرد که به حرف اومد:
- سلام خانم جان، این موقع شب اینجا چیکار میکنید؟!
همینجوری که به سمت ماشین میرفتم و سوارش میشدم، گفتم:
- سلام علی آقا، نمیدونم یه لحظه دلم هوای اینجا رو کرد.
با یه لبخند در رو باز کرد و رفت کنار که حرکت کردم و وارد حیاط شدم. پیاده شدم و یه راست وارد خونه شدم، خستم بود، اینجا لباس داشتم؛ برای همین لباسی نیاوردم. لباسم رو عوض کردم و خودم رو انداختم روی تخت که به سه نرسیده خوابم برد.
***
با صدای خروسها چشام رو باز کردم، نگاهی به ساعت کردم، هوف ساعت شش صبح بود،از رو تخت بلند شدم و بی حال وارد دستشویی شدم و دست و صورتم رو شستم و یه مسواک زدم و از دستشویی بیرون اومدم. وارد آشپزخونه شدم، خب الان باید یه صبحانه درست کنم و برم یکم پیاده روی. بعد از این که صبحانه خوردم، گرم کن طوسیمرو پوشیدم و با یه کلاه کپ ،گوشیم و هندزفری بیسیممرو برداشتم و از خونه خارج شدم. هوا به قدری عالی بود که اصلا دوست نداشتم برگردم تهران. به دریاچه که رسیدم کنارش نشستم و بهش خیره شدم، اینجا خود بهشت بود. چشمام رو بستم نفس عمیقی کشیدم که یه دفعه یه چیز محکم به سرم خورد. دستمرو گذاشتم رو سرم، این چی بود دیگه؟! صدای پایی اومد که داشت به طرفم میاومد. وقتی که بهم رسید بین نفس نفس کشیدنهاش گفت:
- خانم؟ خانم حالتون خوبه؟ آسیبی ندیدید؟!
به آرومی بلند شدم و لباسم رو تکوندم و به سمت صدا برگشتم، به پسر خیره شدم با اخم غلیظی گفتم:
- اقا حواستون کجاس؟
پسر با شرمندگی گفت:
- خانم واقعا ببخشید، دوستم زیاده روی کرد و شوت بلندی زد و خب..
خودم ادامه حرفش رو گفتم:
-و خورد توی سر بنده.
-بله، ببخشید واقعا.
- سلام خانم جان، این موقع شب اینجا چیکار میکنید؟!
همینجوری که به سمت ماشین میرفتم و سوارش میشدم، گفتم:
- سلام علی آقا، نمیدونم یه لحظه دلم هوای اینجا رو کرد.
با یه لبخند در رو باز کرد و رفت کنار که حرکت کردم و وارد حیاط شدم. پیاده شدم و یه راست وارد خونه شدم، خستم بود، اینجا لباس داشتم؛ برای همین لباسی نیاوردم. لباسم رو عوض کردم و خودم رو انداختم روی تخت که به سه نرسیده خوابم برد.
***
با صدای خروسها چشام رو باز کردم، نگاهی به ساعت کردم، هوف ساعت شش صبح بود،از رو تخت بلند شدم و بی حال وارد دستشویی شدم و دست و صورتم رو شستم و یه مسواک زدم و از دستشویی بیرون اومدم. وارد آشپزخونه شدم، خب الان باید یه صبحانه درست کنم و برم یکم پیاده روی. بعد از این که صبحانه خوردم، گرم کن طوسیمرو پوشیدم و با یه کلاه کپ ،گوشیم و هندزفری بیسیممرو برداشتم و از خونه خارج شدم. هوا به قدری عالی بود که اصلا دوست نداشتم برگردم تهران. به دریاچه که رسیدم کنارش نشستم و بهش خیره شدم، اینجا خود بهشت بود. چشمام رو بستم نفس عمیقی کشیدم که یه دفعه یه چیز محکم به سرم خورد. دستمرو گذاشتم رو سرم، این چی بود دیگه؟! صدای پایی اومد که داشت به طرفم میاومد. وقتی که بهم رسید بین نفس نفس کشیدنهاش گفت:
- خانم؟ خانم حالتون خوبه؟ آسیبی ندیدید؟!
به آرومی بلند شدم و لباسم رو تکوندم و به سمت صدا برگشتم، به پسر خیره شدم با اخم غلیظی گفتم:
- اقا حواستون کجاس؟
پسر با شرمندگی گفت:
- خانم واقعا ببخشید، دوستم زیاده روی کرد و شوت بلندی زد و خب..
خودم ادامه حرفش رو گفتم:
-و خورد توی سر بنده.
-بله، ببخشید واقعا.
آخرین ویرایش: