جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تانیا فرشته‌ مرگ] اثر «Ariana.mr کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آریانا با نام [تانیا فرشته‌ مرگ] اثر «Ariana.mr کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,779 بازدید, 54 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تانیا فرشته‌ مرگ] اثر «Ariana.mr کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آریانا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
***

اول صبح بلند شدم و لباس‌های ورزشیم‌ رو پوشیدم و به سمت پارک شهر رفتم واسه دوییدن و ورزش.
وقتی کمی خستم شد، وایسادم و در بطری آب و باز کردم، تا خواستم سر بکشم چشمم خورد به پسر بچه دو، سه ساله‌ای که کنار نیم‌کت نشسته بود و به من خیره شده بود. نمی‌دونم چی شد که به سمتش رفتم، منی که از بچه‌ها متنفر بودم. جلوش زانو زدم و با لحن آرومی گفتم:
- عزیزم بابا و مامانت کجاست؟!
پسر بچه اشکی از چشماش چکید، چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد.
- چرا این‌جا نشستی عزیزم؟
با مظلومیت خاصی و با همون لحن بچگونش گفت:
- از خونه انداختم بیلون(بیرون).
یعنی کی از خونه انداختتش؟.
چیکار کنم خدا، نه بلدِ درست حسابی حرف بزنه و نه می‌شه که همین‌جا ولش کنم به امون خدا.
تو یه تصمیم ناگهانی، دستش رو گرفتم و گفتم:
- بلند شو عزیزم، بلند شو بریم خونه من.
کیف کولی کوچیکش رو برداشت و بغلش کردم و به سمت ماشین رفتم. نگاهی به سر و وضعش کردم. لباس‌هاش خاکی و پاره و خونی بود . باید براش لباس می‌خریدم و حموم می‌کرد.
به عمارت که رسیدیم، ریموت در حیاط رو زدم که باز شد، وارد شدیم.
از ماشین پیاده شدم و در رو براش باز کردم که پیاده شد. در صندوق عقب رو باز کردم و لباس‌هایی که خریده بودم براش و کیف کولی کوچیکش رو از ماشین در آوردم، بغلش کردم و وارد عمارت شدم.
مریم خانم رو صدا زدم که کمی بعد اومد و گفت:
- بله خانم جان؟
به پسر بچه اشاره کردم و گفتم:
- حمومش بده، خوب بشورش و بعد، این لباس ها رو تنش کن.
کیسه‌ها رو دادم دست مریم خانم و جلو پای پسر بچه زانو زدم و گفتم:
- بچه جون برو حموم کن لباسات رو هم عوض کن باشه؟!
سری تکون داد و با مریم خانم بالا رفت.
طرف اتاقم رفتم که دوش بگیرم، بوی عرق گرفته بودم به‌خاطر دوییدن و ورزش زیاد.
رو مبل‌های راحتی گوشه سالن نشسته بودم و قهوه‌م رو می‌خوردم که صدای پایی شنیدم، سرم رو بالا گرفتم، پسربچه رو دیدم که بغل مریم خانم داره به سمتم میاد.
تمیز و آراسته، لبخندی از سر رضایت زدم و با دست بهش اشاره کردم که بیاد پیشم بشینه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
کنارم نشست که گفتم:
- خب، چی می‌خوری؟!
هیچی نگفت، همین‌جور که با لبخند کوچیکی بهش نگا می‌کردم باز گفتم:
- اسمت چیه؟!
سرش رو بلند کرد و بازهم چیزی نگفت، فقط نگاهم کرد. پوفی کشیدم و به میل تکیه دادم، چه انتظاری داشتم آخه؟ خیلی بچه‌ست چه‌طوری می‌خواد حرف بزنه؟!
همین‌جوری که نگاهش می‌کردم به مریم خانم گفتم:
- یه غذایی یه چیزی بیار بچه بخوره.
مریم خانم چشمی گفت و رفت. بدجور مهرش به دلم نشسته بود، اون مظلومیت توی نگاهش، لحن حرف زدنش، همه‌چیش دل‌نشین و پر از آرامش بود.
مریم خانم با یه شیر و کیک اومد، روی میز گذاشت و رفت. کنترول تلویزیون رو برداشتم و براش کارتون گذاشتم.
گوشیم زنگ خورد، نگاهی بهش کردم، ثمین بود، جواب دادم.
-الو سلام.
ثمین: سلام خانم‌خانوما خوبی؟
سری تکون دادم ،هوفف اون که نمی‌بینه:
- اره خوبم تو چه‌طوری؟!
ثمین: منم خوبم.
-ثمین بیا خونم یه چیزی می‌خوام بهت نشون بدم.
ثمین: باشه در رو باز کن.
با تعجب گفتم:
- وا تو راه بیفت بعد من در رو هم باز می‌کنم.
با خنده گفت:
- دمِ درم، واسه همین زنگ زدم که در رو باز کنی.
- اوکی، پس در بزن نگهبان‌ها در زو باز می‌کنن برات.
ثمین: اوکی پس.
گوشی رو قطع کردم و نگاهی به پسر بچه کردم که خوابش برده بود. بغلش کردم و بردمش تو اتاق خودم طبقه بالا، رو تخت گذاشتمش و روش پتو کشیدم. از اتاق اومدم بیرون، از پله‌ها پایین رفتم، ثمین رو دیدم که رو مبل‌های سلطنتی نشسته بود.
به‌سمتش‌ رفتم و سلام کردم.
- سلام، خوش اومدی.
ثمین: سلام، چه‌خبر؟
مریم خانم و صدا زدم و گفتم دوتا چایی بیاره:سلامتی. راستش می‌خوام یه‌چیزی بهت بگم.
سری به نشونه باشه تکون داد که مریم خانم چایی‌ها رو آورد .
ثمین: خب بگو ببینم چی می‌خوای بگی!
چاییش رو برداشت و خورد.
- امروز که رفتم پیاده‌روی، یه پسر بچه دو، سه ساله دیدم و آوردمش خونه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
یه دفعه با تمام فشار، محتویات دهنش رو ریخت رو میز، با تشر گفتم:
- اه ثمین چی‌کار می‌کنی؟ خونه رو به گند کشیدی که!
و به یکی از خدمتکارها اشاره کردم بیاد تمیزش کنه، ثمین هول‌هولکی دستمال کاغذی رو برداشت و دهنش رو تمیز کرد و با چشم‌های گرد و و صورتی پر از تعجب و بهت، گفت:
- چی میگی تانیا؟! ایستگاه گرفتی من رو؟
اخمام رو کشیدم تو هم و گفتم:
- من کی شوخی داشتم باهات که الان بار دومم باشه؟!
ثمین: خب اصلا چرا بچه مردم رو آوردی خونه؟ نمیگی خانوادش نگرانش بشن؟
چاییم‌ رو برداشتم و یه نبات توش انداختم و همش زدم، گفتم:
- ندزدیدمش که، وجدانم اجازه نمی‌داد ولش کنم تو خیابون، انگار از خونه انداختنش بیرون.
ثمین: وا،مگه بچه دو، سه ساله‌ هم از خونه می‌ندازن بیرون؟
سری به نشونه تاسف تکون دادم، پوفف عجب ادمایی پیدا میشن‌ها.
ثمین: خب اسمش چی هست حالا.
سری به نشونه نمی‌دونم تکون دادم و سرم رو با دستم گرفتم که چشمم به کیف کولی کوچیک بچه افتاد، بلند شدم و سریع رفتم به طرفش و درشو باز کردم، شناسنامه و دفترچه و این چیزا توش بود.
-ثمین بیا این‌جا رو ببین.
بلند شد و اومد طرفم، شناسنامه رو نشونش دادم که ابروهاش پرید بالا و گفت:
-بازش کن خب خره.
بازش کردم و تمام جزئیات رو خوندم.
نام و نام خانوادگی: رایان عظیمی نژاد.
نام پدر: علی.
نام و نام خانوادگی مادر:آسمان غلامی...
ثمین با تعجب گفت:
- این بچه فقط دو سال و نیم سال‌شه که! چه‌طور دلشون اومد از خوندن بندازنش بیرون اخه؟
پس اسمش •رایان• اسمش‌هم مثل خودش دل نشینه.
بلند شدم و گفتم:
- بلند شو بریم بهت نشونش بدم.
بلند شد و همراهم اومد. در اتاق رو آروم باز کردم و وارد شدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
رایان هنوز خواب بود. ثمین رفت بالا سرش و نگاهش کرد ، چشماش برق زد و با لبخند دندون نمایی گفت:تانیا این چقدر جیگره.
تک خنده‌ای کردم و به رایان نگاه کردم، واقعا زیبا و دل نشین بود.
از اتاق اومدیم بیرون که ثمین گفت:
- تانیا چشم‌هاش چه رنگیه؟!
- دقیق معلوم نیست، هم آبی هم سبز.
ثمین: وای این پسر در آینده یه مدل معروف می‌شه، بس که زیباییش چشم گیر می‌شه.
خندیدم و گفتم:
- برو بابا.
ثمین: ولی تانیا، بی‌شوخی می‌خوای باهاش چی‌کار کنی؟!
- باید پدر و مادرش رو پیدا کنم، اصلا خانواده ای هم داره این طفل معصوم؟
سری تکون داد که تلفنش زنگ خورد:
- کجاس این بیصاحاب؟!
پوکر فیس نگاهش کردم و اشاره‌ای به دستش کردم:
- تو دستته.
نگاهی به دستش کرد، آروم‌آروم سرش رو آورد بالا و با لبخند ضایعی نگاهم کرد و تلفن رو جواب داد:
جانم امیر؟!...خونه تانیا هستم...امم نمی‌دونم بزار ازش بپرسم.
سوالی نگاهش کردم که گفت:
- امیر میگه عصری بریم باغ لواسون فربد.
- رایان رو چی‌کار کنم؟
کمی فکر کرد و گوشی رو گذاشت رو گوشش: آره میاد...باشه عزیزم مراقب خودت باش خدافظ.
- هیی، بچه رو چی‌کار کنم؟!
ثمین: با خودت میاریش.
-پس به بچه‌ها چی بگم؟!
همین‌جوری که داشت می‌رفت پایین گفت:
- حقیقت‌ رو.
دنبالش رفتم پایین و گفتم:
- کجا حالا؟
ثمین: برم خونه حاضر شم، قراره دو روز بمونیم، فعلا.
پوفی کشیدم و خداحافظی کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
***
از ماشین پیاده شدم و نگاهی به ویلای دوطبقه‌ی روبه‌روم انداختم و از صندلی شاگرد ساکم رو برداشتم. به سمت در ویلا رفتم که در باز شد و قامت ثمین نمایان شد.
ثمین: چ عجب اومدی.
به دور و برم نگاهی کرد و سوالی نگاهم کرد، به سمت در ویلا رفتم و گفتم:
- پیش مریم خانم گذاشتمش.
ثمین: خب چرا نیاوردیش؟!
-با هوش جان بعد به بچه ها چی می‌گفتم؟!
ثمین شونه ای بالا انداخت.
- اون‌جا جاش امن تره، ما که بلد نیستیم بچه داری کنیم.
سری تکون داد و دیگه چیزی نگفتیم.
وارد پذیرایی شدم که بچه‌ها متوجه‌هم شدن، نگاهی سرسری به بچه ها کردم که چشمم روی دختر، پسری ثابت موند که جدید بودن، یه تای ابروم رو بالا انداختم و چشمم رو ازشون گرفتم و به سمت بچه ها رفتم، یکی یکی سلام کردم، با اون دختر و پسر هم سلام خوشک و خالی کردم و روی مبل دو نفره‌ای نشستم که ثمین هم کنارم نشست. کمی به دختر و پسره نگاه کردم که تازه یادم اومد کجا دیدمشون. دخترِ رو که توی راه‌رو دانشگاه دیده بودم که زد گوشیم رو داغون کرد، کمی اخمام رفت توهم، کلی نقشه و عکس‌های پروژه‌م بر باد رفت، دخترِ با تعجب نگاهم کرد. نگاهی به پسرِ کردم که با کمی تعجب نگاهم می‌کرد، خیلی بی حس نگاهش کردم، این‌هم که همون پسرِ است که تو اتاق عمارت امیر اینا دیده بودم.
یه تای ابروم رو بالا انداختم و نگاهم رو بی تفاوت ازش گرفتم، رو به ثمین گفتم:
- این‌ها کین؟!
ثمین پوکر فیس نگاهم کرد و گفت:
- واقعا نمی‌دونی کین؟!
-اگه می‌دونستم می‌پرسیدم به نظرت؟!
ثمین: خب منطقیه، این‌ها علیسان و ملیسا هستن دیگه.
باز نگاهشون کردم و گفتم:
- چقدر تغییر کردن.
سری تکون داد و گفت:
- اره.
دیگه چیزی نگفتیم. همین‌جوری که نشسته بودم به حرفای بچه گوش می‌کردم که آتوسا اومد و گفت:
-ناهار آمدست، بیاین ناهار.
بلند شدم و ساکم رو کنار مبل برداشتم و از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق همیشگیم شدم، اتاقی که همه‌چیش به رنگ مشکی و سبز خیلی کم‌رنگ بود.
ساکم رو باز کردم و لباسام رو تو کمد گذاشتم. یه تیشرت و یه شلوار اسپرت برداشتم و پوشیدم، موهام رو باز کردم و شونه کردم و باز به حالت دم اسبی رو به پایین بستم و گوشیم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. من هیچ اعتقادی به حجاب نداشتم، چون نصب عمرم رو خارج از کشور زندگی کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
وارد سالن شدم و به سمت میز ناهار خوری رفتم، فقط یه صندلی خالی بود، اون‌هم کنار آرمان. صندلی رو کشیدم عقب و نشستم.
آرمان به طرفم برگشت و لبخندی زد و باز مشغول غذا خوردن شد. کمی سالاد اسفناج و خورشت کرفس برای خودم کشیدم و خوردم.
اشکان نگاهی به بشقابم کرد که صورتش جمع شد و با انزجار گفت:
- اینا چین می‌خوری تانیا؟!
با بی‌خیالی گفتم:
- غذا.
آرتام از اون ور با یه لحن بامزه ای گفت:
-مطمئنی؟
سری به نشونه آره تکون دادم که ملیسا گفت:
- تا جایی که یادمه، تو از این جور غذاها بدت میومد.
یکم از سالادم رو خوردم و گفتم:
- اون مال قبل از این بود که برم انگلستان..
فربد گفت:
- حالا این‌ها رو ول کنین. یه خبر دارم چه خبریم.
همگی به فربد خیره شدیم، چند دقیقه گذشت و فربد چیزی نگفت، هوف این برادر ما هم قصد گفتنش رو نداره مثل این‌که.
فربد: تا یه هفته دیگه پارسا و پوریا میان.
یه تای ابروم رو انداختم بالا و گفتم:
- مگه با همن؟!
آنسه چشماش رو تو کاسه چرخوند و گفت:
- هم‌چین می‌پرسه انگار از هیچی خبر نداره.
یه تای ابروم پرید بالا، گفتم:
- خب خبر ندارم.
آتوسا چشاش رو ریز کرد و گفت:
- یعنی اون پوریای چشم سفید آمار دقیقه به دقیقه سفراش رو به تو نمی‌ده؟!
- چرا خب میده، اما نمی‌دونستم که پارسا هم پیششه.
پانته‌آ پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- داداش عزیزم مگه سرش خرابه با اون پسر عموی خل و چل تو بره جایی؟!
خندم گرفته بود، چشمام گرد شد و گفتم:
- وا پوریا خل و چله؟ اگه اون خل و چله، پس تو چی هستی..؟
یه دفعه ثمین پقی زد زیر خنده، پانته‌آ خودش‌هم خندش گرفت.
آرمان زیر گوشم گفت:
- خانومم اینقد خودشیرینی نکن، آقاتون کم طاقت می‌شه هــا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
زدم زیر خنده،اینقدر خندیدم که اشک از چشمام اومد، یه‌ بار که یه شام کاری داشتم با یه زن و شوهر، بعد از قضا آرمان هم تو همون رستوران بود بعد این که پیش دوست‌هاش نشست اومد کمی پیش من، آرمان کمی مسخره بازی در آورد خندیدیم بعد مرده به زنش طوری که مثلا ما نشنویم گفت:
- خانومم، اینقدر خودشیرینی نکن آقاتون کم طاقت می‌شه.
همین‌جوری که سرم رو شونه آرمان بود می‌خندیدم، آرمان‌هم می‌خندید. بچه‌ها هم با تعجب ما رو نگا می‌کردن. تک سرفه‌ای کردم و خندم رو جمع کردم ولی هنوز آثار خنده تو صورتم معلوم بود.
اشکان کمی چشاش رو و ریز کرد و گفت:
- آرمان، چی دم گوشش گفتی که جر خورد از خنده؟
آرمان خندید و گفت:
- حرف‌های خصوصی...
بعد پوقی زد زیر خنده که من‌هم پشت سرش خندیدم.
ثمین با کلافگی گفت:
- وا خب بگین دیگه.
از پشت میز با خنده بلند شدم و گفتم:
- با اجازتون من سیر شدم.
و باز خندیدم و از سالن ناهارخوری رفتم بیرون.

******

توی آلاچیق حیاط نشسته بودیم که آرمان با یه بطری اومد. سوالی نگاش کردیم که گفت:
- بیاین جرعت یا حقیقت.
خواستم مخالفت کنم که آرمان پیش دستی کرد و گفت: نه‌نه، تانیا مخالفت کردن و فرار کردن نداریم.
پوفی کشیدم و چشام رو تو کاسه چرخوندم، پسر الاغ. همگی دور هم نشستیم، امیر بطری رو چرخوند، سرش افتاد به طرف ثمین، باز چرخوند که تهش افتاد طرف آنسه، پس ثمین باید از آنسه بپرسه.
ثمین: جرعت یا حقیقت؟
آنسه مکثی کرد و بعد گفت:
- حقیقت.
ثمین کمی تو جاش جابه‌جا شد:
- آخرین چیزی که امروز تو گوشیت جستجو کردی چی بوده؟
ابروهام افتادن بالا و پوکر فیس به ثمین نگاه کردم و گفتم:
- این‌هم شد سوال اخه بوزینه؟
ثمین چشت چشمی نازک کرد و گفت:
- اگه خیلی بلدی بگو خب!
پوزخندی زدم و گفتم:
- موقع خودم می‌گم که کَفِت ببُره.
دستش رو به نشونه برو بابا تکون داد و منتظر، به آنسه چشم دوخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
آنسه گوشیش رو در آورد و رفت تو گوگل و به ثمین نشون داد. ثمین اول چشماش گرد شد و بعد زد زیر خنده.
همگی سوالی نگاهشون می‌کردیم که آرشام گفت:
- مگه چی سرچ کردی؟!
آنسه با لبخند ملیحی گفت:
- سرچ کردم که(آیا فربد خر است؟).
فربد با تعجب نگاهش کرد و بعد تک خنده ای کرد و سری به نشونه تأسف تکون داد. این‌بار ملیسا بطری زو چرخوند که سرش افتاد طرف خودش، باز چرخوند که تهش افتاد طرف من.
پوفی کشیدم و تا خواست حرفی بزنه، جلو‌جلو گفتم:
- حقیقت.
بدبخت دختر لال شد، چیه خب کارش رو راحت تر کردم، والا خوبی هم نیومده بهشون.
ملیسا: خب، چند تا دوست‌پسر داشتی؟!
پوکر بودم پوکر تر شدم، آخه این‌هم شد سواله دختری احمقق، من... استغفرالله..
- نداشتم.
با تعجب گفت:
- مگه می‌شه؟! هر کسی توی زندگیش حداقل یه بار داشته.
خیلی خشک گفتم:
- نه من هر کسیم نه زندگیم هر زندگیه.
و با چرخوندن بطری اجازه حرف زدن رو ازش گرفتم، بچه‌ها در سکوت فقط نگاهم می‌کردن، بعضی‌ها با تعجب و بعضی‌ها هم با ناراحتی و نگرانی.
بهشون توجه‌‌ای نکردم،کلا درگیرن والا، راه به راه نگران می‌شن واسم، انگار تیمارستانیم، این بارسرش رو علیسان افتاد، چرخوندم باز ک تهش هم افتاد به اشکان.
علیسان: ج ح؟
جان؟! مخفف هم کرد اسم بازی رو آقای با استعداد.
اشکان: جرعت.
علیسان یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت:
- مطمئنی؟!
اشکان: والا دیگه به این کارات عادت کردم.
علیسان تک خنده‌ای کرد، کمی فکر کرد و بعد دم گوش آرتام چیزی گفت آرتام که نیشش باز شد و بلند شد رفت تو خونه.
کجا رفت این بشر؟
خیلی ناگهانی از دهنم پرید و گفتم:
- کجا رفت این لندهور؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
آتوسا پقی زد زیر خنده، علیسان که انگار خندش گرفته بود گفت:
- کمی صبر اندیشه کنید دوشیزه.
چشام رو تو کاسه چرخوندم و پوفی کشید و به دیوار آلاچیق تکیه دادم. مردک نفهم، خب زورت میاد بگی که الان من از کنجکاوی به درک واصل نشم؟!
بعد چند دقیقه آرتام اومد با یه سینی کوچیک و پایین گذاشتش، توش یه لیوان بود که داخلش یه مایع زرد رنگ و رگه های قرمز توش بود،این چیه؟
کمی بیشتر دقت کردم که..
-تخم مرغ خام با فلفل؟
علیسان سری تکون داد:
- باید بخوره.
و داد دست اشکان، اشکان با انزجار نگاهش کرد.
آنسه: داداش عزیزم رو می‌خوای بکشی علی؟!
علیسان: نگران نباش، زیاد از این آتا و آشغالا به خوردش دادم.
و رو به اشکان ادامه داد:
- بزن بالا تو هم دیگه.
اشکان نفس عمیقی کشید و گفت:
- کینه ای کثافت.
و با یه نفس سر کشید.
آنسه رو به علی زیر لب گفت:
- مرتیکه اجنبی.
اشکان پشت سر هم سرفه می‌کرد، بلند شد و به طرف ویلا رفت، همون موقع گوشیم زنگ خورد، از تو جیبم درش اوردم و به صفحه‌ش نگاه کردم، کاویار بود.
یه تای ابروم رو انداختم بالا و گوشی رو وصل کردم:
- چیه کاویار؟
کاویار: تانیا به پایگاه حمله کردن، افراد فردریک و خودش هم بودن.
اخمام رفته‌رفته تو هم رفت که بچه ها با تعجب نگاهم کردن.
- یعنی چی؟!
کاویار که متوجه شد در حال انفجارم، با تته‌پته گفت:
- تانیا، ما تموم تلاشمون رو کردیم تا زیاد پیش نرن ولی پیشتر افرادمون زخمی شدن و نصف گوی‌ها رو بردن.
چنان اخمام تو هم رفته بود که ابروهام به هم رسیده بودن.
کاویار: تانیا فردریک هم ،ف..فرار کرد.
دیگه تحملم تموم شد، چنان دادی زدم که بچه ها گریختن:
- خودم می‌کشمت کاویار، خودم با دستای خودم سلاخیت می‌کنم تو کل پایگاه دورت میدم،‌ آشغال مفت خورد دست پا چلفتی، تو و اون افراد خرت چه گوهی می‌خوردین پس، خودم تیکه تیکت می‌کنم، اول اون فردریک رو، بعد توِ مفت خور رو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
کاویار که از پشت گوشی هم معلوم بود زهرش ترکیده، با صدای لرزون گفت:
- بخدا تانیا جان، ما تمام تلاشمون رو کردیم.
پوزخند عصبی زدم و گفتم:
- تانیا جان و مرگ، ولی من تورو آدمت می‌کنم.
دستی به صورتم کشیدم که تازه نگاهم افتاد به بچه‌ها، با تعجب و کلی سوال نگاهم می‌کردن.
کلافه گفتم:
- الان کدوم جهنم دره‌ای هستی؟!
کاویار: پایگاه.
گوشی رو قطع کردم و از سر جام بلند شدم که فربد گفت:
- کجا میری، این کی بود؟
اخمام رو کشیدم تو هم و فقط گفتم:
- کار دارم باید برم.
و سریع وارد ویلا شدم و و از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
******
پالتو چرمم رو که تا بالای زانوم بود و یه شلوار لی مشکی و با بوت پوشیدم و شالم رو سرم کردم و کیف کمریم رو بستم به کمرم و عینک آفتابیم رو هم زدم، از اتاقم زدم بیرون. سوار ماشین شدم روندم طرف پایگاه.
من که می‌دونم چیکارت کنم کاویار، پوفی کشیدم و یه اهنگ لایت گذاشتم تا کمی آروم شم.
شماره سوفی رو گرفتم، بعد چند بوق جواب داد:
- جانم ابر خون‌آشام؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- سوفی اینقدر به من نگو ابر خون‌آشام.
تک خنده‌ای کرد و گفت:
-خب مگه دروغه؟ تو یه برگزیده‌ای که از طرف آتحان انتخاب شده و تمام نیروهاش رو به تو منتقل کرده.
- بعضی وقتا شک می‌کنم به انتخاب آتحان.
سوفی: شک نکن، به انتخاب‌های آتحان هیچ وقت نباید شک کرد، و من ممنونم ازش که تو رو انتخاب کرده.
لبخندی گوشه لبم اومد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین