- Mar
- 3,431
- 12,574
- مدالها
- 6
***
اول صبح بلند شدم و لباسهای ورزشیم رو پوشیدم و به سمت پارک شهر رفتم واسه دوییدن و ورزش.
وقتی کمی خستم شد، وایسادم و در بطری آب و باز کردم، تا خواستم سر بکشم چشمم خورد به پسر بچه دو، سه سالهای که کنار نیمکت نشسته بود و به من خیره شده بود. نمیدونم چی شد که به سمتش رفتم، منی که از بچهها متنفر بودم. جلوش زانو زدم و با لحن آرومی گفتم:
- عزیزم بابا و مامانت کجاست؟!
پسر بچه اشکی از چشماش چکید، چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد.
- چرا اینجا نشستی عزیزم؟
با مظلومیت خاصی و با همون لحن بچگونش گفت:
- از خونه انداختم بیلون(بیرون).
یعنی کی از خونه انداختتش؟.
چیکار کنم خدا، نه بلدِ درست حسابی حرف بزنه و نه میشه که همینجا ولش کنم به امون خدا.
تو یه تصمیم ناگهانی، دستش رو گرفتم و گفتم:
- بلند شو عزیزم، بلند شو بریم خونه من.
کیف کولی کوچیکش رو برداشت و بغلش کردم و به سمت ماشین رفتم. نگاهی به سر و وضعش کردم. لباسهاش خاکی و پاره و خونی بود . باید براش لباس میخریدم و حموم میکرد.
به عمارت که رسیدیم، ریموت در حیاط رو زدم که باز شد، وارد شدیم.
از ماشین پیاده شدم و در رو براش باز کردم که پیاده شد. در صندوق عقب رو باز کردم و لباسهایی که خریده بودم براش و کیف کولی کوچیکش رو از ماشین در آوردم، بغلش کردم و وارد عمارت شدم.
مریم خانم رو صدا زدم که کمی بعد اومد و گفت:
- بله خانم جان؟
به پسر بچه اشاره کردم و گفتم:
- حمومش بده، خوب بشورش و بعد، این لباس ها رو تنش کن.
کیسهها رو دادم دست مریم خانم و جلو پای پسر بچه زانو زدم و گفتم:
- بچه جون برو حموم کن لباسات رو هم عوض کن باشه؟!
سری تکون داد و با مریم خانم بالا رفت.
طرف اتاقم رفتم که دوش بگیرم، بوی عرق گرفته بودم بهخاطر دوییدن و ورزش زیاد.
رو مبلهای راحتی گوشه سالن نشسته بودم و قهوهم رو میخوردم که صدای پایی شنیدم، سرم رو بالا گرفتم، پسربچه رو دیدم که بغل مریم خانم داره به سمتم میاد.
تمیز و آراسته، لبخندی از سر رضایت زدم و با دست بهش اشاره کردم که بیاد پیشم بشینه.
اول صبح بلند شدم و لباسهای ورزشیم رو پوشیدم و به سمت پارک شهر رفتم واسه دوییدن و ورزش.
وقتی کمی خستم شد، وایسادم و در بطری آب و باز کردم، تا خواستم سر بکشم چشمم خورد به پسر بچه دو، سه سالهای که کنار نیمکت نشسته بود و به من خیره شده بود. نمیدونم چی شد که به سمتش رفتم، منی که از بچهها متنفر بودم. جلوش زانو زدم و با لحن آرومی گفتم:
- عزیزم بابا و مامانت کجاست؟!
پسر بچه اشکی از چشماش چکید، چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد.
- چرا اینجا نشستی عزیزم؟
با مظلومیت خاصی و با همون لحن بچگونش گفت:
- از خونه انداختم بیلون(بیرون).
یعنی کی از خونه انداختتش؟.
چیکار کنم خدا، نه بلدِ درست حسابی حرف بزنه و نه میشه که همینجا ولش کنم به امون خدا.
تو یه تصمیم ناگهانی، دستش رو گرفتم و گفتم:
- بلند شو عزیزم، بلند شو بریم خونه من.
کیف کولی کوچیکش رو برداشت و بغلش کردم و به سمت ماشین رفتم. نگاهی به سر و وضعش کردم. لباسهاش خاکی و پاره و خونی بود . باید براش لباس میخریدم و حموم میکرد.
به عمارت که رسیدیم، ریموت در حیاط رو زدم که باز شد، وارد شدیم.
از ماشین پیاده شدم و در رو براش باز کردم که پیاده شد. در صندوق عقب رو باز کردم و لباسهایی که خریده بودم براش و کیف کولی کوچیکش رو از ماشین در آوردم، بغلش کردم و وارد عمارت شدم.
مریم خانم رو صدا زدم که کمی بعد اومد و گفت:
- بله خانم جان؟
به پسر بچه اشاره کردم و گفتم:
- حمومش بده، خوب بشورش و بعد، این لباس ها رو تنش کن.
کیسهها رو دادم دست مریم خانم و جلو پای پسر بچه زانو زدم و گفتم:
- بچه جون برو حموم کن لباسات رو هم عوض کن باشه؟!
سری تکون داد و با مریم خانم بالا رفت.
طرف اتاقم رفتم که دوش بگیرم، بوی عرق گرفته بودم بهخاطر دوییدن و ورزش زیاد.
رو مبلهای راحتی گوشه سالن نشسته بودم و قهوهم رو میخوردم که صدای پایی شنیدم، سرم رو بالا گرفتم، پسربچه رو دیدم که بغل مریم خانم داره به سمتم میاد.
تمیز و آراسته، لبخندی از سر رضایت زدم و با دست بهش اشاره کردم که بیاد پیشم بشینه.
آخرین ویرایش: