جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تعویق برای همیشه] اثر «سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Sepid با نام [تعویق برای همیشه] اثر «سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,814 بازدید, 33 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تعویق برای همیشه] اثر «سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sepid
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۲۱۱۲۳_۱۴۴۷۲۱.png

نام رمان: تعویق برای همیشه
نام نویسنده: سپیده نصیری
ژانر: جنایی_عاشقانه
ناظر: عضو گپ نظارت (۶)S.O.W
خلاصه: مهتا دختر بلند پروازی که از طریق فرناز که همکلاسی دانشگاهشه، وارد خلاف بزرگی میشه که اوایل ازش لذت میبره، اما بعد از یه سِری تغییرات توی زندگیش، تلنگری میشه برای فرار از این بازی خطرناک
 
آخرین ویرایش:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
پست تایید.png
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
منتظر بودم که از خونه‌اش بیرون بیاد.
بلاخره بعد از 2 ساعت زد بیرون.
تقریباً 10 متر باهاش فاصله داشتم، جوری داشتم تعقیبش می‌کردم که محال بود ببینه.
به کوچه پس کوچه ها که رسیدیم، فاصله‌‌ام رو باهاش کمتر کردم.
یه کوچه بن بست پیدا کردم که راحت میتونستم کارم رو انجام بدم.
دختره رو هل دادم تو کوچه، چاقو‌م رو از جیبم در آوردم و گرفتم سمت شاهرگش.

- یالا هرچی تو کیفت هست رو بریز بیرون
دختره بدجور ترسید، گریه‌اش در اومد: به خدا هیچی ندارم.
- ببین، تا تصمیمم رو عوض نکردی بجنب. می‌تونم الان، هم بکشمت هم همه چیزت رو بردارم. پس هرچی تو کیفت هست رو میدی و جون سالم به در می‌بری!

موبایل و پول. فقط همینا تو کیفش بود.
دختره: به قران همینا بود.
- آفرین دختر خوب، برو رد کارت.

پول و موبایل رو گذاشتم تو جیبم و راه افتادم سمت خونه.

بعد از 15 دقیقه رسیدم خونه‌ام. کلید زدم و وارد ساختمون شدم.
مجبوریم برای کار‌مون که لو نریم حدوداً هر 6 ماه یه بار یا حتی 3،4 ماه یه بار، خونه‌مون رو عوض کنیم.

منتظر آسانسور نموندم و تا طبقه سوم از پله‌ها اومدم.
کلید زدم و اومدم خونه.

آراد کنجکاو اومد جلوی در: سلام، چی آوردی؟
هرچی آوردم رو میز گذاشتم.
آراد: همین؟
بی تفاوت گفتم:
- پولش کم بود، اینم تقصیر منه؟
آراد: میدونی اگه عملکردت کم باشه، فرناز چیکارت می‌کنه.
- توهم یه تکونی به خودت بدی، بد نیست.
آراد: هک کردن خودش به تنهایی زمان زیاد می‌خواد، منم که میرم چیز‌هایی که تو گیر آوردی رو تحویل فرناز میدم، این وسط برم جیب بری هم کنم؟
- اوکی نمی‌خواد چیزی بگی اما هفته ای یه بار هم بد نیست یه کمکی بکنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
رفتم آشپزخونه و یه لیوان از کابینت برداشتم، توش آب ریختم و مایه شربت رو داخلش ریختم. از آشپزخونه بیرون رفتم و شربت رو گذاشتم روی میز و خودمم روی کاناپه نشستم .
فندک رو از جیبم در آوردم و سیگار رو روی ل*بم گذاشتم .
آراد: نکش بابا نکش، میدونی چقدر ضرر داره بعد بازم می‌کشی، لاقل کمترش کن.
- تو به کار من کاری نداشته باش، اون زهر ماریت رو کم کن.

آراد از بحث راجع به اون کوفتی که میخوره بیزار بود و هیچ وقت دوس نداشت راجع به این موضوع باهم حرف بزنیم، همونطور که من خوشم نمیاد کسی درباره سیگار کشیدنم بهم تذکر بده.
آراد: خیلی خب بکش، تو که به حرفم گوش نمیدی.
یه ابرو‌ ام رو دادم بالا و صدام رو کلفت و جدی کردم، گفتم:
- نه که تو خیلی به حرف من گوش میدی!
آراد: مهتا، خواهشاً بسه، حوصله بحث ندارم.
دود سیگارم رو بیرون دادم و گفتم:
- پس لطفاً خفه شو و نظر نده.
با اخم بهم نگاه کرد و دوباره سرش رو کرد تو لپ تاپ.

بعد از چند دقیقه، آراد رفت سر میز و داشت پول‌ها رو می‌شمارد
آراد: 700 تومان؟
- حساب کردم، 200 تومان بده بهش به اضافه گو‌شی.
آراد: منظورم اینه کمه، من یه طلا فروشی می‌شناسم امنیت مغازه اش پایینه، تو پاساژه. راحت امشب می‌تونیم بریم و برداریم و بیایم.
- آراد گیر نیوفتیم، من حوصله‌ی یه مشت پلیس و قاضی و این‌جور چیزها رو ندارم. بعد هم، من تنها نمی‌تونم برم، مغازه تاحالا نزدم.
آراد: میام دوتایی می‌ریم. خیالت راحت بابا هیچی نمیشه.
- باشه برو فعلا این‌ها رو تحویل بده بیا بعدا‌ً صحبت می‌کنیم
آراد رفت و من تو خونه تنها شدم.

یه بار سرکارم با پلیس افتاد، یه سال وچند ماه حبس برام بریدن. اما خب با این حال، هنوز نمی‌ترسم و دارم ادامه میدم. حرفه‌ای تر شدم و خلاصه حواسم به خودم هست

پنج دقیقه از رفتن آراد نگذشته بود که دوباره اومد خونه
با لحن شوخی و بی تفاوت گفتم:
- چی شد؟چقد زود اومدی. تا اونجا که من می‌دونم، تا خونه فرناز نیم ساعت پیاده روی داره.
آراد: به خاطر دویست تومان برم؟ خب صبر می‌کنم تا فردا، امشب که قراره بریم طلا فروشی، همه رو باهم می‌بریم. من حوصله غر زدنای فرناز رو ندارم که بگه چرا کمه، چرا فلانه.
- خوب کردی. باشه پس تا آخر شب منتظر می‌مونیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
ناهار‌مون غذای دیشب بود، گرم کردیم و خوردیم.
بعد از ناهار، دوتایی نشستیم روی کاناپه و مشغول تلویزیون دیدن شدیم.
صدای تلویزیون رو کم کردم و روم رو کردم سمت آراد:
- اگه امشب یکی‌مون گیر افتاد، اون یکی چیکار باید بکنه؟
همون‌طور که یه چشمش به من بود یه چشمش به تلویزیون، جواب داد:
آراد: معلومه، فرار می‌کنه. اگه دوتامون گیر بیوفتیم، هم طلا‌ها رو ازمون می‌گیرن هم کلًا برای دوتامون بد میشه. اما اگه یکی مون گیر بیوفته طلا هارو می‌گیریم، یه دروغی هم میگیم که زودتر آزاد شیم. تو که خیلی سمج‌تر ازین حرف‌هایی، با اینکه یه بار گرفتنت ولی بازم به کارت ادامه دادی. پس به نظرم جای هیچ ترسی نیست.
خیلی محکم گفتم:
- معلومه، به سماجتم ادامه میدم. می‌دونی هیجان انگیز تر از این کار، من تو زندگیم ندیدم.
آراد: باشه، پس سمج بمون اگه این کار رو دوست داری.

شام مون رو ساعت 11:30 شب شب خوردیم و تا ساعت 2 شب صبر کردیم

با ترس و استرسی که تو صدام بود به آراد گفتم:
- من تاحالا از مغازه دزدی نکردم، می‌ترسم گیر بیوفتیم. توهم این کاره نیستی. بیا بریم، بیخیال شو.
آراد: پس کِی می‌خوای پیشرفت کنی؟ میریم یاد میگیری، اون‌وقت دیگه نیاز نیست کسی باهات بیاد. بگیرنت هم که دارِت نمی‌کشن
- والا با این همه دزدی که من کردم، من رو دار هم بکشن، باز کمه.
آراد: تو حرفه‌ای هستی خیر سرت، نترس و فقط حواست به کار جمع باشه، کار مون رو درست انجام می‌دیم البته اگه به این ترس لعنتیت غلبه کنی.

چند دقیقه گذشت و آراد سوئیچ ماشین برداشت.
آراد: من برم ماشین رو روشن کنم، توهم نقاب و سیم و هرچی که لازمه رو بیار.
- با ماشین بریم؟
آراد: اگه افتادن دنبال‌مون، با ماشین زودتر می‌تونیم فرار کنیم تا اینکه بدوییم.
- باشه، برو روشن کن تا بیام پایین.

من این همه سرقت کردم، نمی‌دونم این یکی رو چرا انقدر ترس داشتم. من خیلی شجاعم و تو کارم خوبم اما دلشوره عجیبی تو دلم هست، شاید چون بار اولمه که از مغازه دزدی می‌کنم.

وسایلامون رو برداشتم و از پله‌ها پایین اومدم و از ساختمون اومدم بیرون و سوار ما‌شین شدم.
آراد یه کلید گذاشت تو دستم:
آراد: بیا، اگه من گیر افتادم این کلید یدک. کلید اصلی دست منه یدک هم دست تو.
یه نگاه به آراد انداختم و کلید رو گرفتم.

آراد: تو که هنوز چشم‌هات نگرانن!
- حق ندارم نگران باشم؟
آراد به جلو نگاه کرد و آینه ماشین رو تنظیم کرد و یه خنده عصبی کرد:
آراد: من دیگه حرفی ندارم.
ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
تعجب کردم و به آراد نگاه کردم:
- همین‌قدر راه؟! این که خیلی نزدیک بود.
آراد: به همین زودی یادت رفت؟! برای این میایم که راحت بتونیم فرار کنیم.
- آها حواسم نبود، خب بریم. بیا، اینو روی صورتت بکش. نقاب رو بهش دادم.
آراد: مهتا نگران نباش، ما توی خلوت‌ترین ساعت اومدیم، ملت خوابن و هیچکس تو خیابون نیست. پیاده شو.

با بی میلی و استرس، از ماشین اومدیم بیرون. منتظر آراد وایستادم که قفل پاساژ رو با سیم باز کنه.
- چقدر باهاش کلنجار میری، عجله کن!
آراد: بلاخره که باید بازش کنم، طول می‌کشه عجله نکن. آها باز شد
کرکره رو کشید بالا و رفتیم وارد پاساژ شدیم و بعد هم قفل یکی از مغازه‌ها رو باز کردیم
رو به آراد کردم و با صدای خیلی کم گفتم:
- اینجا که تاریکه.
آراد: چراغ روشن نکنی ها مهتا
- دیوونه، من از تاریکی می‌ترسم، هیچی هم نمی‌بینم، چی رو بردارم الان!؟
آراد: بابا چیزی نیست که، چراغ قوه گوشیت رو روشن کن کارا رو انجام بده.

گوشی رو از جیبم در آوردم و دکمه چراغش رو زدم و تکیه‌اش دادم به صندلی که بتونم رو به روم که طلا‌ها بودن رو بردارم.
آراد از داخل پاساژ کرکره رو داد پایین که کسی شک نکنه و منم تو مغازه سرگرمِ برداشتن سکه‌ها و گوشواره‌ها شدم. دستم رو بردم سمت سرویس‌ها که یهو صدای آژیر بلند شد. در مغازه خودکار داشت بسته می‌شد هرکاری می‌کردم نمی‌تونستم جلوی بسته‌ شدن در رو بگیرم
صدام داشت از استرس می‌لرزید:
- نبند خواهش می‌کنم نبند.
کیف سکه و طلا رو از لای در که فقط طلاها می‌تونستن رد بشن ازش انداختم تو پاساژ که طبق نقشه‌ای که کشیدیم، آراد طلاها رو برداره و در بره.
داد زدم:
- داره آژیر می‌کشه فرار کن
طلا و سکه‌ها رو توی یه کیسه انداخت و فرار کرد.

خب مثل اینکه گیر افتادم. باز یه سری طلا بود که دیگه نمی‌تونستم بدم به آراد و راهی نداشت بندازمش بیرون. هرچی می‌تونستم انداختم سمت شیشه، اما نمی‌شکست که بتونم فرار کنم.
از استرس، داشتم داغ می‌کردم.
هیچ‌ک.س تو پاساژ نبود که لاقل ازین اتاقِ شیشه‌ای نجاتم بده.
یه تیکه سنگ نسبتاً بزرگ دیدم و بر‌داشتمش.
- خدایا، این بشکنه، این شیشه رو بشکنه.
پرتش کردم و خداروشکر شیشه رو شکوندم و نصفِ دیگه‌اش رو با پام خرد کردم. بقیه طلاها رو برداشتم و از مغازه بیرون اومدم و کرکره رو دادم بالا و ده برو که رفتی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
زنگ در رو زدم و در باز شد
با آسانسور اومدم بالا، چون ممکن بود متوجه بشن و اصلا‌‌ً موقع خوبی برای فضولی کردن همسایه‌‌ها نبود. ساعت 4 صبح بود.
زنگ زدم و آراد در خونه رو باز کرد.
آراد: خداروشکر تونستی...
دستم رو گرفتم جلو صورتم و خیلی آروم گفتم:
- هیس. بریم خونه حرف بزنیم.
وارد خونه شدم و طلاها رو گذاشتم رو میز
کلاقه توی خونه راه می‌رفتم و فریاد می‌زدم:
- گفتم ریسک داره. من عمرا‌‌ً دیگه از طلا فروشی دزدی کنم.
آراد درحالی که سعی داشت آرومم کنه، با لحن تسکین دهنده‌ای گفت:
آراد: خیلی خب، خیلی خب ببخشید، ولی خیلی خوب جمعش کردی.
نفسم رو از سر کلافگی بیرون دادم، با خستگی که توی صدا و توی چشم‌هام و توی صورتم بود گفتم:
- من شدیداً خوابم میاد، تا چند روز هم می‌خوام استراحت‌ کنم، شب بخیر.
آراد حرفم رو تایید کرد و با لبخند گفت:
آراد: مرسی که به حرفم گوش کردی، به نفع‌مون بود. شب خوش، خواب‌های خوب ببینی.
داخل اتاق رفتم و روی تخت نشستم. دستم رو صورتم کشیدم و نفس عمیقی کشیدم. شالم رو در آوردم، پد آرایش پاک کن رو از روی میز آینه که مقابلِ تختم بود برداشتم و صورتم رو پاک کردم.
چشم‌هام، چشم‌هام چه رنگیه؟ آها قهوه‌ای تیره. ابروهام چی؟ طوسی، چون توی ابروهام کم پشت اما پهن بود. یه صورت گردِ سفید و اندامِ لاغر. موهای قهوه‌ای و چند تار موی طلایی که پسرونه زده بودمشون. قد متوسط رو به کوتاهی داشتم.
خیلی وقت بود که انقدر دقیق به صورتم نگاه نکرده بودم.
مهتا، این صورت همون صورتی بود که می‌خواستی؟ صورتی که همه ازش بترسن؟ با یه نقاب بلای جون مردم شدی.
زمزمه می‌کردم:
- من عاشق کار‌های هیجانی بودم و هستم. مهم نیست چی باشه.
:کی بود که می‌خواست دکتر بشه و جون آدم‌ها رو نجات بده
- اون مال چندسال پیش بود، نسنجیده علاقه پیدا کردم.
:هنوز هم می‌تونی عوض بشی و جون مردم رو نجات بدی
- من دیگه نمی‌تونم از این کار دل بکنم، من این کار رو دوست دارم، به محض اینکه بیخیال خلاف بشم دوباره باید برگردم و مجبورم کار‌های تکراری رو انجام بدم.
- دزدی هم یه روز تکراری میشه.

انقدر زل زده بودم به آینه و جواب مغزم رو می‌دادم که به خودم اومدم و یه سیلی بدون درد به خودم زدم که از فکر بیام بیرون. شدید خوابم میومد، آروم روی تختم دراز کشیدم و پتو رو انداختم رو خودم و چشم‌هام رو بستم.
راستکی حرف‌های خودم درسته یا مغزم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
<<<آراد>>>
وقتی مهتا رفت اتاق که بخوابه، من هم روی کاناپه یه چرت ریزی زدم که ساعت 6 برم پول و طلاها رو تحویل فرناز بدم.
چند تیکه از طلاها رو گذاشتم روی میز برای خودمون و بقیه‌اش هم داخل کیف ریختم.
از خونه بیرون اومدم و آسانسور زدم تا بیاد بالا. بعد از نیم دقیقه صبوری، آسانسور اومد بالا و سوارش شدم و رسیدم پایین.
در ساختمون رو باز کردم و از خونه اومدم بیرون، سوار ماشین شدم، کیف طلاها رو گذاشتم سمت صندلی شاگرد و قفل همه در های ماشین رو زدم.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
***
فرناز: همین؟
- دیشب هم رفتیم طلا فروشی رو زدیم مهتا نزدیک بود گیر بیوفته. این همه طلا آوردیم!
انگار برای فرناز هیچ چیزی مهم تر از زیاد آوردن پول و طلا نبود.
فرناز این مسئله رو کاملاً کوچیک جلوه داد گفت‌:
فرناز: نزدیک بود گیر بیوفته، ولی گیر نیوفتاد که.
چند دقیقه سکوت بود و فرناز داشت با نارضایتی طلاها و پول‌ها رو نگاه می‌کرد.
ادامه داد: بهش بگو داری کم کاری می‌کنی، اخطار اخراجش هم بده. بهش بگو خودت می‌دونی اگه اخراجت کنم، می‌تونم چه بلاهایی سرت بیارم.
- من دارم شرایطش رو می‌بینم، تا جایی که می‌تونه تقریبا‌ً هر روز داره میره.
صداش رو برد بالا: خب بیشتر تلاش کنه.
حوصله بحث کردن باهاش رو نداشتم:
- باشه، حرف‌هات رو بهش می‌رسونم.
فرناز: می‌تونی بری.
از ویلا بیرون اومدم، از حیاط گذشتم و در رو باز کردم و بیرون رفتم.
سوار ماشین شدم و با بی‌حوصلگی راه افتادم.
فرناز همش بلده غر بزنه و ایراد بگیره، یکبار نشد درست و حسابی باهم بشینیم و بدونِ ترس، باهاش صحبت کنیم. همیشه بی‌حوصله، بی‌اعصاب و اخمو بود.
نمی‌خواستم اتفاقی برای مهتا بیوفته و از گروه‌مون اخراج بشه، همیشه هم هروقت فرناز کسی رو اخراج می‌کرد یکی ازین 3 تا دلیل رو داشت. یا می‌خواست خلاف رو کنار بزاره، یا کم کار بود یا احترام رئيس (فرناز)رو نگه نمی‌داشت. مهتا اولین کسی هست که در طول این چند سالی که کار می‌کردیم، بیشترین خدمت رو به گروه‌مون داشته و اونایی که من دیدم، بیشتر از 2 سال نمی‌تونستن.

<<مهتا>>
از تختم بلند شدم و رفتم سمت دست‌شویی که آبی به صورتم بزنم. آراد هم که طبق معمول خونه نبود، یا با دوستاشه، یا رفته هوا خوری یا پیش فرناز رفته.
از دست‌شویی اومدم بیرون و صورتم رو خشک کردم و صبحانه مختصری خوردم و نشستم روی کاناپه که تلویزیون تماشا کنم.

آراد کلید زد و وارد خونه شد
آراد: سلام، صبح بخیر. تو که دیشب دیر خوابیدی، چرا انقدر زود بلند شدی؟
- سلام، نمی‌تونستم بیشتر بخوابم. تحویل دادی طلاها رو؟
آراد به نشونه تایید، سر تکون داد
- خب خداروشکر.
ادامه داد: ولی راضی نبود.
- چیز جدیدی نیست. فرناز هیچ‌وقت راضی نیست، کل طلا‌های این شهر که هیچ ،کل طلا‌های کشور هم ببری براش کمه .
آراد: طمع داره دیگه، از بچگی این بوده.
- بله، ولی دیگه چیزی نمیشه بهش گفت.
آراد یکم با فرناز فرق داشت، فقط با فرناز همکاری می‌کرد و خیلی هم موافق دزدی و سرقت نبود.
نفس عمیقی کشیدم و از روی کاناپه بلند شدم و گفتم:
- من برم لباس بپوشم ببینم بیچاره‌ی امروز کیه.
آراد: مگه قرار نبود امروز رو استراحت کنی؟
- با این حرفی که تو از فرناز زدی استراحت‌ به ما حروم شد، من برم، فعلاً.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
آراد: راستی...
- بله؟
آراد: هیچی ولش کن
کلافه شدم و گفتم:
- آراد یا حرف نزن یا کامل حرفت رو بزن.
تیکه تیکه داشت حرف میزد:
آراد: فرناز... تهدیدت کرد، گفت... بیشتر بزن، وگرنه باز همون حرف قبلی.
از حرص، دستی به صورتم کشیدم:
- لعنتی. من که وفادار بودم.
حرفم خنده‌دار بود، وفادار ترین دزد، کلمه بد هیچ‌وقت صفت خوب بهش نمیاد.
رفتم تو اتاق و لباس‌هام رو عوض کردم و لباس بیرون پوشیدم. یکم تو آینه به خودم نگاه کردم و دست آخر، یه شونه به جلوی موهام کشیدم که از حالت گره خوردگی بیرون بیاد.
کی آخه به ظاهر کسی که داره ازش دزدی میکنه توجه می‌کنه. همه از ترس، دست و پای خودشون هم گم می‌کنن. هیچ‌ک.س نمیاد بگه <<چه دزد قشنگی، بزار همه دارایی‌ام رو دو دستی بهش تقدیم کنم>>پس این آرایش بی فایده‌اس.
از اتاق بیرون اومدم.
- من رفتم خداحافظ.
آراد: خداحافظ.
از خونه بیرون اومدم و تند تند از پله‌ها رد کردم، در رو باز کردم و از ساختمون خارج شدم.

رفتم چهارراه که امروز کیف بزنم.
پشت یه درخت بزرگ وایستاده بودم. چراغ راهنمایی هم قرمز بود.
نقابم رو به صورتم زدم. آماده بودم.
دوییدم و از یه خانم تقریباً جَوون کیفش رو قاپیدم، همی‌نجور داشتم می‌دوییدم که صدای تیر شنیدم، گوشم رو گرفتم با دست‌هام گرفتم و سرم رو پایین انداختم و برای چند ثانیه سر جام ایستادم. بعد دوباره دوییدم.
_ایست!
مثل اینکه از یه پلیس دزدی کردم قیافه اون خانم اصلا شبیه پلیس‌ها نبود، ظاهر ساده‌ای داشت. چجوری من از پلیس دزدی کردم ؟!
و همه سوال‌هایی که مثل برق داشت از ذهنم عبور می‌کرد اما هیچ پاسخی براش نداشتم.
الان وقت فکر کردن درباره اینجور چیزها نبود، پلیس‌ها داشتن دنبالم می‌کردن. باید زودتر فرار کنم.
پلیس: ایست.
خیلی وقت بود که انقدر ندوییده بودم. پاهام دیگه توان دوییدن نداشت اما چاره چی بود؟! باید فرار می‌کردم وگرنه تو دام‌شون می‌افتادم.
کوچه پس کوچه انداختم که گمم کنن اما مثل اینکه خدا برام نخواست و توی کوچه‌ای پیچیدم که بن بست بود.
خواستم برگردم که پلیس‌ها اومدن و هیچ راه فراری نبود.
تفنگ‌ها رو سمتم گرفته بودن و محاصره‌ام کرده بودن.
پلیس: دست‌هات رو ببربالا، کیف رو زمین بنداز.
کیف رو انداختم زمین و آروم دوتا دست‌هام رو بردم بالا، بهم نزدیک نشدن، فقط تفنگ رو گرفتن سمتم و
گفتن: یالا، سریع سوار شو.
دست از پا خطا می‌کردم، با تیر می‌زدنم. پس حماقت نکردم و به حرف‌شون گوش دادم.
سوار ماشین پلیس شدم و راه افتادن.
نگفتم کار‌های هیجان‌انگیزت که می‌کردی و به عاقبتش فکر نمی‌کردی، تاوان داره؟
- چیکار کنم، حالا که من رو گرفتن، راه فراری هم نیست، کمِ کم 5 سال حبس دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
بعد از کلی جواب پس دادن، انتقالم دادن بازداشتگاه و بعد از بازداشتگاه هم بعدازظهر قراره بازپرس یه سری دیگه سین‌جیمم بکنه.

بازداشتگاه یه جای تقریبا کوچیک حدوداً 7 متری و تاریک تاریک بود، فقط هم خودم تنها بودم، چشم چشم رو نمی‌دید. ترسی که از تاریکی داشتم باعث می‌شد بهم سخت بگذره و ثانیه‌هاش برام تبدیل به ساعت‌ها بشه.
زندان اذیتم نمی‌کرد، جواب پس دادن رو دادن منزجر کننده بود، لاقل برای من. البته آزارش تاریکی‌اش بود، وگرنه دیگه هیچی.

بعد از اینکه یکم به تاریکی عادت کردم، نشستم کف زمین و داشتم فکر می‌کردم بعد اینکه آزاد شدم، باز هم با گستاخی تمام برم دزدی و کیف و پول و موبایل این و اون رو بقاپم، یا برای همیشه تمومش بکنم!
ولی اگه این‌جا برام بد تموم بشه چی؟

در باز شد و نور بیرون مستقیم خورد تو چشمم و باعث شد که چشم‌هام رو ریز کنم.

یه پلیس خانم در رو باز کرد و گفت: سریع بیاین بیرون، بازپرس می‌خوان شما رو ببینن.
از جام بلند شدم و با قدم‌های کوتاه اومدم بیرون
پلیس: دستت رو بیار جلو.
- من که نمی‌تونم فرار کنم، بعد هم فرار کنم شما سریع می‌تونید منو بگیرید، دستبند دیگه چرا؟
پلیس: حرف اضافه نزن، یالا دستت رو بیار جلو.
هوفی کشیدم و دستم رو بردم و جلو و دوتا دست‌هام رو دستبند زد و بعد هم بازوم رو گرفت و من رو با اتاق بازپرس برد.
در زد و یکی اون تو گفت: بفرمایید.
پلیس: جناب بازپرس، همون سارق بی نام و نشون رو آوردم.
از حرفش عصبانی شدم، صدام رو کلفت کردم و گفتم:
- بی نام و نشون خودتی و...
بازپرس: ساکت، خانم محبی شما مرخصین.
پلیسه یه چشم غره ای بهم رفت و احترام نظامی گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
بازپرس هم که پشتش بهم بود و تو اون چند ثانیه فقط صداش رو می‌شنیدم و ندیده بودمش.

یه میز مربعی شکل وسط اتاق بود و یه سری کاغذ که حدس می‌زدم باز باید یه چیزهایی تو این برگه‌ها بنویسم.
یهو چراغ‌های اتاق خاموش شد.
یه لحظه لکنت گرفتم:
- م‌م‌میشه ب‌ب‌برق‌ها رو روشن کنید، من از ت‌ت‌تاریکی می‌ترسم
بازپرس: پس دزد ما تاریکی می‌ترسه! عجب! اولین باریه که همچین چیزی رو می‌شنوم.
سکوت کردم و بعد از چند ثانیه گفت:
بازپرس: شرمنده، این‌جا اتاق بازجوییه و باید تاریک باشه، اما اگه بخواین...
دستش رو سمت یه چراغ کوچیک و آویزون بالای میز که به سقف چسبیده بود و معلق بود رو برد و روشنش کرد.
ادامه داد: این رو براتون روشن کردم که کمی ترس‌تون کمتر بشه البته که این برای هر اتاق بازجویی لازمه. لطفاً بفرمایید بشیند.

هنوزم نتونستم چهره‌اش رو کامل ببینم، اما صدای بم و دلنشینی داشت. انگار به خاطر صداش بود که بازپرس شده بود، صداش باعث میشد تا یه متهم همه چیز رو لو بده.
با لحن خشکی داشت باهام حرف می‌زد البته انتظار نمی‌رفت که با لحن شیرین و مهربون باهام حرف بزنه. هرچی باشه اون پلیسه و من هم یه زندانی.

آروم روی صندلی نشستم و دست‌هام رو لای پاهام قایم کردم. دوست نداشتم هیچ‌ک.س دست‌های بسته‌ام رو ببینه حتی خودم.
تونستم قیافه‌اش رو بهتر بیینم و اون هم من رو دید،توی چشم‌هام زل زد و بازجوییش رو شروع کرد:
بازپرس: نام و نام خانوادگی، سن، نام پدر، تحصیلات، هر مشخصاتی که لازمه بگین.
- مهتا جوانمرد فرزند رامین، 22 سالمه و دانشجوی انصرافی‌ام پزشکی ام. سابقه هم داشتم 2سال حبس
بازپرس: با این سن دوسال حبس براتون بریدن؟ خیلی خب، چی شد اومدین تو این کار؟
- یه هم دانشگاهی باعث شد بیام سمت خلاف، من از همون بچگیم عاشق کار‌های هیجان‌انگیز بودم. کاری که یکنواخت نباشه، هر تیکه‌اش یه اتفاق بیوفته، تنش داشته باشه، پر از استرس باشه.
یه دختری به اسم فرنار به من پیشنهاد میده و منم از خدامه و قبول می‌کنم، البته با کلی مخالفت و انکار از اینکه من همچین حرفی رو نزدم. اما خب الان هم 4ساله دارم براشون کار می‌کنم، البته اگه دو سال زندان رو در نظر بگیریم.
بازپرس: خانواده‌ات چطور؟ کسی نبود که تو گوشت بخونه بیخیال این کار شو؟
- اونا ترکم کردن بعد از اینکه اومدم تو این کار دیگه عین قبل بهم احترام نمی‌ذاشتن و براشون اهمیتی نداشتم که حق هم داشتن، من با اینکه رفته بودم تو کار خلاف، اما باز هم می‌رفتم بهشون سر می‌زدم، خب پدر مادرم بودن من رو بزرگ کردن نمی‌تونستم نبینم‌شون. اما اونا بعد از یه مدت من رو ترک کردن و من دیگه بهشون دسترسی نداشتم، نمی‌دونستم کجا خونه گرفتن و کجا رفتن.

بازپرسه معلوم بود تازه‌کاره، چون سنش از 30 بالاتر نمی‌خورد و چهره جوونی داشت.

انگار داشت داستان می‌شنید، البته داستان من هم کمتر از یه داستان نبود. درحالی که خودکارش رو زیر چونه‌اش تکون می‌داد گفت‌:
بازپرس: یعنی یه جورایی این بلندپروازیت کار دستت داد؟
سرم رو به نشانه تایید تکون دادم.
خودکار رو از زیر چونه‌اش برداشت و نفسش رو بیرون داد و گفت:
بازپرس: خیلی خب، ما حالا‌حالا ها با شما کار داریم بازهم قراره همدیگه رو باید ببینیم. ‌
اخم کردم و گفتم:
- شما از یه دزد چه سوال‌هایی می‌پرسین؟به نظر من کافیه، هرچی تا الان بود رو من جواب دادم،دیگه سوالی نمی‌مونه.
بازپرس کمی صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و اخم ریزی کرد:
بازپرس: اگه بازجویی‌های ما با یه جلسه تموم می‌شد، الان نصف خلافکار‌ها از ١٠سال به بالا تو زندان بودن، می‌دونین چرا؟ چون اطلاعات کافی ازشون نداشتیم، قاضی هم حکم رو صادر کرده درحالی که تمام مدارک و نوشته‌ها و توضیحات، کم یا هیچ بوده. حتی ممکن بود گناهکار‌ها رو آزاد می‌کردیم و بی‌گناه‌ها رو هم می‌دادیم بالای دار، پس کار ما الکی نیست، یه کار سخت و دقیقه. چون باید، انقدری زرنگ و کاری باشیم که بسیار با حوصله از امثال شما، یه سری سوال‌های تکراری بپرسیم که جواب همه‌تون هم متفاوته و اتفاقاً خوبیش اینه، چون از قبل نمی‌دونی داستان از چه قراره و قراره هردفعه یه داستان جدید بشنوی. پس لطفاً صبوری و در عین حال همکاری کنید، چون به نفع خودتونه.
دستم رو گذاشتم روی میز و خودم رو جلو آوردم جوابش رو مثل خودش، با اخم و جدی دادم:
- لازم نمی‌دونم بیشتر از این بازجویی بشم. من از سوال و جواب متنفرم. بعد هم، با این همه سرقتی که من کردم، به احتمال قوی حکم من اعدامه. پس به نظرم نه وقت خودتون رو هدر بدید نه وقت من رو.
بازپرس: شما کتاب قانون مجازات اسلامی رو خوندین؟
- نخیر نخوندم اما انقدری اطلاعات دارم که بدونم سرنوشتم چیه.
بازپرس: اگه می‌دونستی سرنوشتت چیه پس چرا اومدی تو کار خلاف؟
نگاهی بهش کردم و بعد هم بدون این که جواب بدم شروع کردم با انگشت‌هام بازی کردن.
بازپرس خنده عصبی کرد و گفت:
بازپرس: تو دختر محکم و سمجی هستی. اولین بارمه که همچین دزدی می‌بینم. یک، از وقت تلف کردن متنفری. دو، اهمیتی نمیدی دیگران راجع بهت چی میگن. سه...
پریدم وسط حرفش:
- سه، به آینده‌ام اهمیت نمیدم. در لحظه زندگی می‌کنم
ابروم رو دادم و بالا و پوزخندی زدم و گفتم:
- همش رو درست حدس زدین.
بازپرس: اما به نظر من آینده آدم مهم‌ترین بخش زندگیشه.
- الان آینده ایم، دیروز هم آینده بود، فردا هم آینده‌اس. ما هم‌زمان تو گذشته و حال و آینده زندگی می‌کنیم. چه تو فکر، چه تو حالت فیزیکی که الان قرار داریم. پس اون‌جور که درسته باید زندگی کرد، اونجور که واقعاً حقه. جوری که من نیام حسرت دیروزم رو بخورم و بگم چه نقشه‌هایی برای آینده‌ای که مال گذشته‌ام بود داشتم و الان چی شدم.
بازپرس: روانشناس هم که هستی، ببینید خانم جوانمرد، خدا انسان رو تا وقتی که آسیبی به کسی نزده آزاد آفریده. شما می‌تونی هر انتخابی واسه زندگیت و افسوس نخوردن بکنی،اما تا وقتی که به دیگران آسیب نزنی.
کمی مکث کرد و به پرونده‌های توی قفسه پرونده‌ها نگاه کرد و بعد به سمت من برگشت و گفت:
بازپرس: با این حال من از بازجویی کردن تون نمی‌گذرم. متاسفم
- موردی نیست. تصمیم گیرنده شمایین و من هم آزاد نیستم که چیزی بگم.
بازپرس: خیلی خب، تا چند دقیقه دیگه بعد از تکمیل یه سری نوشته‌ها منتقل میشین زندان، اون‌جا قانونش با بازداشتگاه فرق داره. من فردا هم با شما کار دارم. اگه خوب و با دقت به سوالاتم جواب بدید خودتون رو نجات دادید. مرخصین.

از صندلیم بلند شدم و در رو باز کردم.
بازپرس: آها راستی! خیالتون از بابت روشنایی زندان راحت باشه. فقط از 11 شب به بعد تاریک میشه اما بقیه روز تا ساعت 6 صبح روشنه.
کاش نقطه ضعفم رو بهش نمی‌گفتم. بدون اینکه نگاهی بهش بکنم گفتم:
- ممنون از یاد‌آوری‌تون.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین