منتظر بودم که از خونهاش بیرون بیاد.
بلاخره بعد از 2 ساعت زد بیرون.
تقریباً 10 متر باهاش فاصله داشتم، جوری داشتم تعقیبش میکردم که محال بود ببینه.
به کوچه پس کوچه ها که رسیدیم، فاصلهام رو باهاش کمتر کردم.
یه کوچه بن بست پیدا کردم که راحت میتونستم کارم رو انجام بدم.
دختره رو هل دادم تو کوچه، چاقوم رو از جیبم در آوردم و گرفتم سمت شاهرگش.
- یالا هرچی تو کیفت هست رو بریز بیرون
دختره بدجور ترسید، گریهاش در اومد: به خدا هیچی ندارم.
- ببین، تا تصمیمم رو عوض نکردی بجنب. میتونم الان، هم بکشمت هم همه چیزت رو بردارم. پس هرچی تو کیفت هست رو میدی و جون سالم به در میبری!
موبایل و پول. فقط همینا تو کیفش بود.
دختره: به قران همینا بود.
- آفرین دختر خوب، برو رد کارت.
پول و موبایل رو گذاشتم تو جیبم و راه افتادم سمت خونه.
بعد از 15 دقیقه رسیدم خونهام. کلید زدم و وارد ساختمون شدم.
مجبوریم برای کارمون که لو نریم حدوداً هر 6 ماه یه بار یا حتی 3،4 ماه یه بار، خونهمون رو عوض کنیم.
منتظر آسانسور نموندم و تا طبقه سوم از پلهها اومدم.
کلید زدم و اومدم خونه.
آراد کنجکاو اومد جلوی در: سلام، چی آوردی؟
هرچی آوردم رو میز گذاشتم.
آراد: همین؟
بی تفاوت گفتم:
- پولش کم بود، اینم تقصیر منه؟
آراد: میدونی اگه عملکردت کم باشه، فرناز چیکارت میکنه.
- توهم یه تکونی به خودت بدی، بد نیست.
آراد: هک کردن خودش به تنهایی زمان زیاد میخواد، منم که میرم چیزهایی که تو گیر آوردی رو تحویل فرناز میدم، این وسط برم جیب بری هم کنم؟
- اوکی نمیخواد چیزی بگی اما هفته ای یه بار هم بد نیست یه کمکی بکنی.