جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تعویق برای همیشه] اثر «سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Sepid با نام [تعویق برای همیشه] اثر «سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,808 بازدید, 33 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تعویق برای همیشه] اثر «سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sepid
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
<<کیوان>>

باورم نمیشه همه‌چیز انقدر سریع داره اتفاق می‌افته و دارم بهش می‌رسم.
روی تختم نشسته بودم و با عماد درباره اتفاقات امشب، چت می‌کردم. مژگان بدون در زدن در رو باز کرد و به چهارچوب در تکیه داد.
دست به سین*ه شدم، اخم کردم و گفتم:
- در اتاق رو گذاشتن که در بزنی داخل بیای، نه اینکه سرت رو بندازی پایین واردش بشی.
اخم‌هاش توهم بود، گفت:
مژگان: بابا، یکم دقت کن ببین با کی می‌خوای زندگی کنی.
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- فکر کردم و دقت کردم، اصلاً می‌خوام با دست خودم آینده‌ام رو خراب کنم، تو مشکلی داری؟
دستش رو از چارچوب در برداشت، هوفی کشید و گفت:
مژگان: رفتار دختره رو ندیدی با من چجوری بود؟ می‌خوای به تو و بابا بی ادبی نکنه؟
- مژگان خانم، حواسم به سوالات بود. حواسم بود با چه لحنی داشتی ازش چه سوال‌هایی می‌پرسیدی. رسماً داشتی بهش توهین می‌کردی بعد انتظار داشتی چیزی بهت نگه؟ بندهٔ خدا داشت جلو خودش رو می‌گرفت.
مژگان: من داشتم خیلی عادی ازش سوال می‌پرسیدم. هیچ‌کدوم از سوال‌هایی هم که پرسیدم خصوصی نبود.
از تختم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و رو کردم سمت بابا و گفتم:
- آقا جون شما قضاوت کن، مژگان هر بی‌احترامی که می‌تونست به مهتا کرد و اخر هم خودش رو کنار کشید و گفت من چیزی نگفتم.
با غضب به مژگان نگاه کردم و ادامه دادم:
- بعد هم بهش میگی بی ادب؟ یه نگاهی هم به خودت بندازی بد نیست. گوش کن مژگان، این انتخاب منه، آقاجون هم قبولش داره. تو دیگه کسی نیستی که بخوای راجع به این موضوع نظر بدی، اصل کاری‌ها نظر رو دادن.
مژگان کفری شد و رفت تو اتاقش و در رو محکم بست.
بابا در‌ حال مطالعه بود، ازبالای عینک نگاهی بهم کرد و گفت:
بابا: تند رفتی کیوان.
کلافه گفتم:
- آقاجون، آخه نبودی ببینی بهش چیا گفت.
بابا: نمی‌دونم. اما نزارین خواهر برادری‌تون سر چنین چیزی بهم بخوره. حالا اون هر‌کاری هم کرده، تو به بزرگی خودت ببخش.
بعد هم دستی به موهام کشیدم و گفتم:
- چی بگم!. من برم بخوابم، فردا کار زیاد داریم. شب بخیر.

در اتاق رو بستم و رفتم به بیرون پنجره نگاه کردم. ماشین‌های کمی تو خیابون بودن.
شب بود و کسی هم تو خیابون‌ها جز یه سری مردم که انگشت شمار بودن کار نداشت.

پرده رو کشیدم و پتو رو روی خودم انداختم و دراز کشیدم.
مهم نبود کی راجع بهش چی میگه، دوستش دارم و می‌خوام تا ابد برام بمونه.
تو این فکر بودم که خوابم برد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
بابا: کیوان جان بیدار شو ساعت 8:30 صبحه، کار داریم.
چشم‌هام رو باز کردم و با فکر اتفاقی که قراره امروز بیوفته ذوق زده شدم و برای همین از جام بلند شدم و آبی به صورتم زدم و صبحونه‌ام رو خوردم و حاضر شدم که زودتر بریم محضر.
لباس‌هام رو پوشیدم، آقاجون هم حاضر بود.
بابا: بریم؟
- بریم، فقط... مژگان نمیاد؟
بابا: نه نمیاد.
- می‌زارین چند دقیقه باهاش حرف بزنم بعد بریم؟
بابا نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و گفت:
بابا: دیر میشه پسر، منتظرن.
- ده دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه.
بابا : باشه، من میرم ماشین رو روشن کنم.
- باشه تا چند دقیقه دیگه میام.

در اتاقش رو زدم:
مژگان: بفرمایید؟
در رو باز کردم:
- می‌تونم بیام تو؟
دراز کشیده بود. نمی‌تونست من رو ببینه، پشتش به من بود. جوابی نداد.
- دیشب برخوردم خیلی خوب نبود. ببخشید.
مژگان: اهمیتی نداره، برو منتظر نمونه.
- ببخشید دیگه خواهری، خب آخه تقصیر توهم بود. مژگان، همه عین هم نیستن، تو چه می‌دونی شاید توبه کرده.
مژگان برگشت سمت من و گفت:
مژگان: برادر من، توبه هم کرده باشه باز همونه، همون خلافکار و دزدی که قبلا بوده. گذشته‌اش همونه. همون آدمیه که دست به مال دیگرون، زده.
می‌خواستم قانع‌اش کنم و با لحن عادی و صدای کم گفتم:
- من می‌خوامش، بعد من که الان نمیرم که عقدش کنم، میرم محرم بشیم و باهم آشنا بشیم، خواستمش که بیشتر فکر می‌کنم، نخواستمش هم که اون میره سوی خودش من هم سوی خودم. مژگان، راضی باش بزار برم.
یه تای ابروش رو بالا داد و نگاهی بهم انداخت.
‌- برم؟
نفس عمیقی کشید، لبخند زد و گفت:
مژگان: خوب خر می‌کنی، چی بگم برو.
لبخندی زدم و از جام پا شدم و عجله‌ای گفتم:
- فدات بشم من، فعلا.
مژگان: خداحافظ.

از خونه بیرون اومدم و آسانسور رو زدم که بالا بیاد. تو این فرصت کفش‌هام رو پوشیدم.
در آسانسور باز شد، دکمه طبقه همکف رو زدم و سریع پایین رفت. از ساختمون هم بیرون رفتم. سوار ماشین شدم.
- بریم.
بابا: از دلش در آوردی؟
- آره، ولی باز هم خونه اومدیم بیشتر باهاش حرف می‌زنم.
بابا: باشه، پس بریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
منتظر مهتا و باباش بودیم، بعد از ده دقیقه انتظار بلاخره اومدن. بابای مهتا رفت سمت آقاجون و سلام علیک کرد و مهتا هم سلام و احوال‌پرسی مختصری با آقاجون کرد و سمت من اومد.
مهتا: سلام.
سرم رو از خجالت پایین دادم و گفتم:
- سلام، نمی‌دونید چقدر ذوق دارم.
مهتا: من هم همین‌طور. دیشب از شدت ‌شوق تا چهار صبح خوابم نبردم. از کجا رسید به کجا، باورش چقدر سخته.
بعد هم کنارم نشست.
- تو خونه هم می‌تونستن عقدنامه رو بخونن.
مهتا: احتمالا کسی بلد نبوده که بخونه، عیب نداره این‌جا هم خوبه. راستی مژگان خانم نمیاد؟
- نه خواب بود. مراسم عقد‌مون میاد.
لبخندی زد و سرش رو پایین گرفت، لبخندش محو شد و گفت:
مهتا‌: بعید بدونم برای عقد هم بیاد. مژگان خانم دل خوشی از من نداره.
- درست میشه، نگران نباشید.
مهتا: من نمی‌خوام رابطه‌ی برادر و خواهری‌تون رو خراب کنم!
- چیزی نمیشه، مژگان بلاخره باید کنار بیاد.
***
بعد از عقد، بابای من و بابای مهتا از محضر بیرون اومدن و بعد از کلی سفارشات، خونه رفتن. ما هم بعد از گرفتن شناسنامه‌هامون از محضر بیرون اومدیم. مهتا از خوشحالی جیغ می‌کشید و با ذوق گفت:
مهتا: وای عالیه، بهترین روز زندگیمه. خیلی خوشحالم دیگه می‌تونیم به اسم کوچیک همدیگه رو صدا کنیم.
- از اون بهتر، هرجا بخوایم می‌تونیم بریم. سوار ماشین شو می‌خوایم بریم خیابون گردی.
مهتا: ای به چشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین