- Jun
- 327
- 291
- مدالها
- 2
<<کیوان>>
باورم نمیشه همهچیز انقدر سریع داره اتفاق میافته و دارم بهش میرسم.
روی تختم نشسته بودم و با عماد درباره اتفاقات امشب، چت میکردم. مژگان بدون در زدن در رو باز کرد و به چهارچوب در تکیه داد.
دست به سین*ه شدم، اخم کردم و گفتم:
- در اتاق رو گذاشتن که در بزنی داخل بیای، نه اینکه سرت رو بندازی پایین واردش بشی.
اخمهاش توهم بود، گفت:
مژگان: بابا، یکم دقت کن ببین با کی میخوای زندگی کنی.
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- فکر کردم و دقت کردم، اصلاً میخوام با دست خودم آیندهام رو خراب کنم، تو مشکلی داری؟
دستش رو از چارچوب در برداشت، هوفی کشید و گفت:
مژگان: رفتار دختره رو ندیدی با من چجوری بود؟ میخوای به تو و بابا بی ادبی نکنه؟
- مژگان خانم، حواسم به سوالات بود. حواسم بود با چه لحنی داشتی ازش چه سوالهایی میپرسیدی. رسماً داشتی بهش توهین میکردی بعد انتظار داشتی چیزی بهت نگه؟ بندهٔ خدا داشت جلو خودش رو میگرفت.
مژگان: من داشتم خیلی عادی ازش سوال میپرسیدم. هیچکدوم از سوالهایی هم که پرسیدم خصوصی نبود.
از تختم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و رو کردم سمت بابا و گفتم:
- آقا جون شما قضاوت کن، مژگان هر بیاحترامی که میتونست به مهتا کرد و اخر هم خودش رو کنار کشید و گفت من چیزی نگفتم.
با غضب به مژگان نگاه کردم و ادامه دادم:
- بعد هم بهش میگی بی ادب؟ یه نگاهی هم به خودت بندازی بد نیست. گوش کن مژگان، این انتخاب منه، آقاجون هم قبولش داره. تو دیگه کسی نیستی که بخوای راجع به این موضوع نظر بدی، اصل کاریها نظر رو دادن.
مژگان کفری شد و رفت تو اتاقش و در رو محکم بست.
بابا در حال مطالعه بود، ازبالای عینک نگاهی بهم کرد و گفت:
بابا: تند رفتی کیوان.
کلافه گفتم:
- آقاجون، آخه نبودی ببینی بهش چیا گفت.
بابا: نمیدونم. اما نزارین خواهر برادریتون سر چنین چیزی بهم بخوره. حالا اون هرکاری هم کرده، تو به بزرگی خودت ببخش.
بعد هم دستی به موهام کشیدم و گفتم:
- چی بگم!. من برم بخوابم، فردا کار زیاد داریم. شب بخیر.
در اتاق رو بستم و رفتم به بیرون پنجره نگاه کردم. ماشینهای کمی تو خیابون بودن.
شب بود و کسی هم تو خیابونها جز یه سری مردم که انگشت شمار بودن کار نداشت.
پرده رو کشیدم و پتو رو روی خودم انداختم و دراز کشیدم.
مهم نبود کی راجع بهش چی میگه، دوستش دارم و میخوام تا ابد برام بمونه.
تو این فکر بودم که خوابم برد.
باورم نمیشه همهچیز انقدر سریع داره اتفاق میافته و دارم بهش میرسم.
روی تختم نشسته بودم و با عماد درباره اتفاقات امشب، چت میکردم. مژگان بدون در زدن در رو باز کرد و به چهارچوب در تکیه داد.
دست به سین*ه شدم، اخم کردم و گفتم:
- در اتاق رو گذاشتن که در بزنی داخل بیای، نه اینکه سرت رو بندازی پایین واردش بشی.
اخمهاش توهم بود، گفت:
مژگان: بابا، یکم دقت کن ببین با کی میخوای زندگی کنی.
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- فکر کردم و دقت کردم، اصلاً میخوام با دست خودم آیندهام رو خراب کنم، تو مشکلی داری؟
دستش رو از چارچوب در برداشت، هوفی کشید و گفت:
مژگان: رفتار دختره رو ندیدی با من چجوری بود؟ میخوای به تو و بابا بی ادبی نکنه؟
- مژگان خانم، حواسم به سوالات بود. حواسم بود با چه لحنی داشتی ازش چه سوالهایی میپرسیدی. رسماً داشتی بهش توهین میکردی بعد انتظار داشتی چیزی بهت نگه؟ بندهٔ خدا داشت جلو خودش رو میگرفت.
مژگان: من داشتم خیلی عادی ازش سوال میپرسیدم. هیچکدوم از سوالهایی هم که پرسیدم خصوصی نبود.
از تختم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و رو کردم سمت بابا و گفتم:
- آقا جون شما قضاوت کن، مژگان هر بیاحترامی که میتونست به مهتا کرد و اخر هم خودش رو کنار کشید و گفت من چیزی نگفتم.
با غضب به مژگان نگاه کردم و ادامه دادم:
- بعد هم بهش میگی بی ادب؟ یه نگاهی هم به خودت بندازی بد نیست. گوش کن مژگان، این انتخاب منه، آقاجون هم قبولش داره. تو دیگه کسی نیستی که بخوای راجع به این موضوع نظر بدی، اصل کاریها نظر رو دادن.
مژگان کفری شد و رفت تو اتاقش و در رو محکم بست.
بابا در حال مطالعه بود، ازبالای عینک نگاهی بهم کرد و گفت:
بابا: تند رفتی کیوان.
کلافه گفتم:
- آقاجون، آخه نبودی ببینی بهش چیا گفت.
بابا: نمیدونم. اما نزارین خواهر برادریتون سر چنین چیزی بهم بخوره. حالا اون هرکاری هم کرده، تو به بزرگی خودت ببخش.
بعد هم دستی به موهام کشیدم و گفتم:
- چی بگم!. من برم بخوابم، فردا کار زیاد داریم. شب بخیر.
در اتاق رو بستم و رفتم به بیرون پنجره نگاه کردم. ماشینهای کمی تو خیابون بودن.
شب بود و کسی هم تو خیابونها جز یه سری مردم که انگشت شمار بودن کار نداشت.
پرده رو کشیدم و پتو رو روی خودم انداختم و دراز کشیدم.
مهم نبود کی راجع بهش چی میگه، دوستش دارم و میخوام تا ابد برام بمونه.
تو این فکر بودم که خوابم برد.
آخرین ویرایش: