- Jun
- 327
- 291
- مدالها
- 2
تو مسیر اتاقم به دو یا سه نفر از مافوقهام، احترام نظامی گذاشتم و دم اتاقم رسیدم. خواستم قفل اتاقم رو باز کنم که دیدم یه آقای تقریباً چهل ساله، از یکی از نیروهای داخل اتاق، میخواد که اتاق من رو بهش نشون بده که من گفتم:
- جناب، من حامدی هستم، با بنده کاری داشتید؟
چند قدم بهم نزدیک شد و گفت:
آقا: آقای حامدی شما هستید؟ببخشید من میخواستم درباره موضوعی با شما صحبت کنم.
- خواهش میکنم، بفرمایید داخل.
در رو باز کردم و گفتم:
- بفرمایید بشینید.
نشست و منم رو به روش نشستم.
آقا: ببخشید اگه امکانش هست، برق رو روشن کنید.
این حرفش، منو یاد مهتا انداخت، از تاریکی میترسید.
- آخ بله عذر میخوام فراموش کردم. من به تاریکی تو این اتاق عادت دارم، دیگه فرقی به حالم نمیکنه که اتاق روشن یا تاریک باشه.
برق رو روشن کردم: خب بفرمایید؟
آقا: من رامین جوانمرد هستم، پدر مهتا جوانمرد. مهتا همونی که دیروز ازش خواستگاری کردین.
درست حدس زدم، بابای مهتاست.
با این حرفش، کمی نگران شدم. حالا باید جواب یه سوالهایی رو بدم که از جواب دادنش به هرکسی، حتی خود مهتا، فراری بودم. از نگرانی و استرس زیاد، کلمه پیدا نمیکردم و چندبار کلمههام رو تکرار میکردم.
- خب... خب بله، شناختم، شما اومدین که... .
آقا: اومدم چندتا سوال ازتون بپرسم، البته میدونم اینجا اتاق بازپرسه و بازپرس سوال میکنه اما نمیتونستم جای دیگهای ببینمتون. مهتا به من قضیهی خواستگاری دیروز رو گفت و از اونور گفت که من بیام شما رو ببینم و خلاصه یه گپی بزنیم.
- اختیار دارین، درخدمتم. خب بزارین خودم رو معرفی کنم، من کیوان حامدی ام، بیست و هفت سالمه. شغلم هم که خودتون شاهد هستید. سوالی دیگهای هم اگه دارید که حتماً دارید بپرسید؟
آقا: من بیشتر اومدم توضیح بدم. آقای حامدی عزیز، مهتا یه دختر بلند پرواز و پیگیر همه چیز و یهجورایی مرغش یه پا داره. لجباز و حرف، حرف خودشه. چندسالی میشه ندیدمش اما تا هجده سالگیش کنارش بودم و اخلاقش رو تا حدودی میدونم. یه سوال ازتون دارم، چرا دختر من؟! بعید میدونم مهتای من به درد شما بخوره. شما پلیس و اون خلافکار، این دوتا همیشه مخالف همدیگه بودن. حتی ممکنه بعدها به مشکل هم بخورید.
- من از اخلاق و طرز برخورد دختر شما خوشم اومد و یهجورایی از اول که دیدمش، میدونید نمیدونم زوده یا نه برای گفتن این کلمه، اما اولین باری که دیدمش، عاشقش شدم. من چشم و گوش بسته تصمیم نگرفتم و یه جورایی اتفاقاتی که قراره توی این زندگی بیوفته رو بررسی کردم.
آقا: جوری حرف میزنید انگار مطمئنید که جواب مهتا مثبته.
- نه مطمئن نیستم، احتمالات رو در نظر میگیرم. و یه چیز دیگه، من برخلاف دخترتونم، پیگیر نیستم، اما اگه بشه و بهم برسیم، برای خوشبخت کردنش تلاشم رو چند برابر میکنم. برام مهم نیست هرکی میخواد باشه. گذشتهاش هم برام مهم نیست. هرچی بیشتر بهش نزدیک میشم، انگار برام پاکتر میشه.
آقا: من با هزار امید دخترم رو بزرگ کردم، پدر و مادرتون من رو درک میکنن، میدونن که ما خوشبختی شماها رو میخوایم، حتی من با اینکه مهتا رو چندساله ندیدم و باهاش ارتباط ندارم و از دستش ناراحتم، اما دوستش دارم و هیچ چیز و هیچکَس هم نمیتونه علاقهی من رو نسبت بهش کم کنه . ازش ناراحت میشم اما علاقهام نسبت بهش کم نمیشه. کمکی هم خواستید من هستم، مهم شمایید که همدیگه رو بپسندید. فقط لطفاً خانوادهتون در جریان باشن.
- حتماً به اطلاعشون میرسونم، خیالتون هم راحت باشه. اگر من و مهتا خانم قسمت هم بودیم، من براش کم نمیذارم. جلوش رو میگیرم اجازه نمیدم دوباره سمت خلاف بره،مراقبشم.
آقا: خیلی خب، من بیشتر ازین مزاحم کار تون نشم خوشحال شدم، خدانگهدار.
باهم دست دادیم و خداحافظی کردیم.
- جناب، من حامدی هستم، با بنده کاری داشتید؟
چند قدم بهم نزدیک شد و گفت:
آقا: آقای حامدی شما هستید؟ببخشید من میخواستم درباره موضوعی با شما صحبت کنم.
- خواهش میکنم، بفرمایید داخل.
در رو باز کردم و گفتم:
- بفرمایید بشینید.
نشست و منم رو به روش نشستم.
آقا: ببخشید اگه امکانش هست، برق رو روشن کنید.
این حرفش، منو یاد مهتا انداخت، از تاریکی میترسید.
- آخ بله عذر میخوام فراموش کردم. من به تاریکی تو این اتاق عادت دارم، دیگه فرقی به حالم نمیکنه که اتاق روشن یا تاریک باشه.
برق رو روشن کردم: خب بفرمایید؟
آقا: من رامین جوانمرد هستم، پدر مهتا جوانمرد. مهتا همونی که دیروز ازش خواستگاری کردین.
درست حدس زدم، بابای مهتاست.
با این حرفش، کمی نگران شدم. حالا باید جواب یه سوالهایی رو بدم که از جواب دادنش به هرکسی، حتی خود مهتا، فراری بودم. از نگرانی و استرس زیاد، کلمه پیدا نمیکردم و چندبار کلمههام رو تکرار میکردم.
- خب... خب بله، شناختم، شما اومدین که... .
آقا: اومدم چندتا سوال ازتون بپرسم، البته میدونم اینجا اتاق بازپرسه و بازپرس سوال میکنه اما نمیتونستم جای دیگهای ببینمتون. مهتا به من قضیهی خواستگاری دیروز رو گفت و از اونور گفت که من بیام شما رو ببینم و خلاصه یه گپی بزنیم.
- اختیار دارین، درخدمتم. خب بزارین خودم رو معرفی کنم، من کیوان حامدی ام، بیست و هفت سالمه. شغلم هم که خودتون شاهد هستید. سوالی دیگهای هم اگه دارید که حتماً دارید بپرسید؟
آقا: من بیشتر اومدم توضیح بدم. آقای حامدی عزیز، مهتا یه دختر بلند پرواز و پیگیر همه چیز و یهجورایی مرغش یه پا داره. لجباز و حرف، حرف خودشه. چندسالی میشه ندیدمش اما تا هجده سالگیش کنارش بودم و اخلاقش رو تا حدودی میدونم. یه سوال ازتون دارم، چرا دختر من؟! بعید میدونم مهتای من به درد شما بخوره. شما پلیس و اون خلافکار، این دوتا همیشه مخالف همدیگه بودن. حتی ممکنه بعدها به مشکل هم بخورید.
- من از اخلاق و طرز برخورد دختر شما خوشم اومد و یهجورایی از اول که دیدمش، میدونید نمیدونم زوده یا نه برای گفتن این کلمه، اما اولین باری که دیدمش، عاشقش شدم. من چشم و گوش بسته تصمیم نگرفتم و یه جورایی اتفاقاتی که قراره توی این زندگی بیوفته رو بررسی کردم.
آقا: جوری حرف میزنید انگار مطمئنید که جواب مهتا مثبته.
- نه مطمئن نیستم، احتمالات رو در نظر میگیرم. و یه چیز دیگه، من برخلاف دخترتونم، پیگیر نیستم، اما اگه بشه و بهم برسیم، برای خوشبخت کردنش تلاشم رو چند برابر میکنم. برام مهم نیست هرکی میخواد باشه. گذشتهاش هم برام مهم نیست. هرچی بیشتر بهش نزدیک میشم، انگار برام پاکتر میشه.
آقا: من با هزار امید دخترم رو بزرگ کردم، پدر و مادرتون من رو درک میکنن، میدونن که ما خوشبختی شماها رو میخوایم، حتی من با اینکه مهتا رو چندساله ندیدم و باهاش ارتباط ندارم و از دستش ناراحتم، اما دوستش دارم و هیچ چیز و هیچکَس هم نمیتونه علاقهی من رو نسبت بهش کم کنه . ازش ناراحت میشم اما علاقهام نسبت بهش کم نمیشه. کمکی هم خواستید من هستم، مهم شمایید که همدیگه رو بپسندید. فقط لطفاً خانوادهتون در جریان باشن.
- حتماً به اطلاعشون میرسونم، خیالتون هم راحت باشه. اگر من و مهتا خانم قسمت هم بودیم، من براش کم نمیذارم. جلوش رو میگیرم اجازه نمیدم دوباره سمت خلاف بره،مراقبشم.
آقا: خیلی خب، من بیشتر ازین مزاحم کار تون نشم خوشحال شدم، خدانگهدار.
باهم دست دادیم و خداحافظی کردیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: