جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تعویق برای همیشه] اثر «سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Sepid با نام [تعویق برای همیشه] اثر «سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,808 بازدید, 33 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تعویق برای همیشه] اثر «سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sepid
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
تو مسیر اتاقم به دو یا سه نفر از مافوق‌هام، احترام نظامی گذاشتم و دم اتاقم رسیدم. خواستم قفل اتاقم رو باز کنم که دیدم یه آقای تقریباً چهل ساله، از یکی از نیروهای داخل اتاق، می‌خواد که اتاق من رو بهش نشون بده که من گفتم:
- جناب، من حامدی هستم، با بنده کاری داشتید؟
چند قدم بهم نزدیک شد و گفت‌:
آقا: آقای حامدی شما هستید؟ببخشید من می‌خواستم درباره موضوعی با شما صحبت کنم.
- خواهش می‌کنم، بفرمایید داخل.
در رو باز کردم و گفتم:
- بفرمایید بشینید.
نشست و منم رو به روش نشستم.
آقا: ببخشید اگه امکانش هست، برق رو روشن کنید.
این حرفش، منو یاد مهتا انداخت، از تاریکی می‌ترسید.
- آخ بله عذر می‌خوام فراموش کردم. من به تاریکی تو این اتاق عادت دارم، دیگه فرقی به حالم نمی‌کنه که اتاق روشن یا تاریک باشه.
برق رو روشن کردم: خب بفرمایید؟
آقا: من رامین جوانمرد هستم، پدر مهتا جوانمرد. مهتا همونی که دیروز ازش خواستگاری کردین.
درست حدس زدم، بابای مهتاست.
با این حرفش، کمی نگران شدم. حالا باید جواب یه سوال‌هایی رو بدم که از جواب دادنش به هرکسی، حتی خود مهتا، فراری بودم. از نگرانی و استرس زیاد، کلمه پیدا نمی‌کردم و چندبار کلمه‌هام رو تکرار می‌کردم.
- خب... خب بله، شناختم، شما اومدین که... .
آقا: اومدم چندتا سوال ازتون بپرسم، البته می‌دونم این‌جا اتاق بازپرسه و بازپرس سوال می‌کنه اما نمی‌تونستم جای دیگه‌ای ببینمتون. مهتا به من قضیه‌ی خواستگاری دیروز رو گفت و از اون‌ور گفت که من بیام شما رو ببینم و خلاصه یه گپی بزنیم.
- اختیار دارین، درخدمتم. خب بزارین خودم رو معرفی کنم، من کیوان حامدی ام، بیست و هفت سالمه. شغلم هم که خودتون شاهد هستید. سوالی دیگه‌ای هم اگه دارید که حتماً دارید بپرسید؟
آقا: من بیشتر اومدم توضیح بدم. آقای حامدی عزیز، مهتا یه دختر بلند پرواز و پیگیر همه چیز و یه‌جورایی مرغش یه پا داره. لجباز و حرف، حرف خودشه. چندسالی میشه ندیدمش اما تا هجده سالگیش کنارش بودم و اخلاقش رو تا حدودی می‌دونم. یه سوال ازتون دارم، چرا دختر من؟! بعید می‌دونم مهتای من به درد شما بخوره. شما پلیس و اون خلافکار، این دوتا همیشه مخالف همدیگه بودن. حتی ممکنه بعدها به مشکل هم بخورید.
- من از اخلاق و طرز برخورد دختر شما خوشم اومد و یه‌جورایی از اول که دیدمش، می‌دونید نمی‌دونم زوده یا نه برای گفتن این کلمه، اما اولین باری که دیدمش، عاشقش شدم. من چشم و گوش بسته تصمیم نگرفتم و یه جورایی اتفاقاتی که قراره توی این زندگی بیوفته رو بررسی کردم.
آقا: جوری حرف می‌زنید انگار مطمئنید که جواب مهتا مثبته.
- نه مطمئن نیستم، احتمالات رو در نظر می‌گیرم. و یه چیز دیگه، من برخلاف دخترتونم، پیگیر نیستم، اما اگه بشه و بهم برسیم، برای خوشبخت کردنش تلاشم رو چند برابر می‌کنم. برام مهم نیست هرکی می‌خواد باشه. گذشته‌اش هم برام مهم نیست. هرچی بیش‌تر بهش نزدیک میشم، انگار برام پاک‌تر میشه.
آقا: من با هزار امید دخترم رو بزرگ کردم، پدر و مادرتون من رو درک می‌کنن، می‌دونن که ما خوشبختی شماها رو می‌خوایم، حتی من با این‌که مهتا رو چندساله ندیدم و باهاش ارتباط ندارم و از دستش ناراحتم، اما دوستش دارم و هیچ‌ چیز و هیچ‌کَس هم نمی‌تونه علاقه‌ی من رو نسبت بهش کم کنه . ازش ناراحت میشم اما علاقه‌ام نسبت بهش کم نمیشه. کمکی هم خواستید من هستم، مهم شمایید که همدیگه رو بپسندید. فقط لطفاً خانواده‌تون در جریان باشن.
- حتماً به اطلاع‌شون می‌رسونم، خیالتون هم راحت باشه. اگر من و مهتا خانم قسمت هم بودیم، من براش کم نمی‌ذارم. جلوش رو می‌گیرم اجازه نمیدم دوباره سمت خلاف بره،مراقبشم.
آقا: خیلی خب، من بیش‌تر ازین مزاحم‌ کار تون نشم خوشحال شدم، خدانگهدار.
باهم دست دادیم و خداحافظی کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
مهتا

تصمیم گرفتم برای نجاتم از مجازات هم که شده، قبول کنم. البته همچین از پسره بدم هم نمیاد ولی آینده‌ام چی؟ مگه قرار نبود تنهایی زندگی کنم، مگه قرار نبود یه زندگی بدون آقا بالاسر داشته باشم؟ من هدف دارم چه‌طوری می‌تونم با این پسره ازدواج کنم؟ تنها راهش این هست که طلاق بگیرم، یک سال نهایتاً دوسال دیگه یه بهونه جور می‌کنم از دستش خلاص میشم. تنها راه راحت شدن از دست قانون ومجازات و فرناز، فقط همینه. پس وجدان چی؟
- من این‌جا وجدان حالیم نیست، آخه چرا باید خودم رو بدبخت کنم!
- تو پسره رو دوست نداری، چرا می‌خوای باهاش بازی کنی؟
- چون تنها راه نجات من همینه.
- تو حق نداری برای نجات خودت، دل دیگران رو بشکونی و بهشون آسیب بزنی. از کجا معلوم احساساتش واقعی باشه؟
هوفی کشیدم، کلافه بودم:
- یه جوری براش جبران می‌کنم، نمی‌ذارم بعد رفتن من آسیبی ببینه.
واقعاً هم می‌خوام همین کار رو بکنم. حالا چندسال دیگه خودم رو از چشمش می‌اندازم اون هم هیچیش نمیشه. من فکر‌هام رو کردم، جوابم مثبته.

***

- جوابم مثبته.
بازپرس ذوق زده شد:
بازپرس: جدی میگین؟ خب... خب یکم بیش‌تر فکر می‌کردین.
- نه، بیشتر از این گیج میشم. حرف دلم رو گوش کردم، فقط باید بیشتر باهم آشنا بشیم.
بازپرس: حتماً، خب شما این‌جا بمونید که من برم براتون برگه مرخصی بگیرم و بیام.
چشم‌هام رو درشت کردم و گفتم:
- واقعاً؟
بازپرس: بله چرا که نه!
- باشه، پس من این‌جا هستم.
بازپرسه از اتاق بیرون رفت. الان بهترین وقت برای پیدا کردن اون عکسی که تو چهره نگاری دادم دست این‌ هاست بود. از هرجا پیداش کردم، سریع پاره‌اش می‌کنم و بعد هم دور می‌اندازم. این هم یه‌جور دزدی حساب میشه اما چی‌کار میشه کرد. فرناز، خطرناک‌تر از اون چیزیه که تاحالا تصور کردم. از صندلیم بلند شدم و آروم طرف کمد پرونده‌ها رفتم. درش رو باز کردم و تند تند پرونده‌ها رو گشتم. پرونده خودم هم توش پیدا کردم، يکی از عکس‌ها معلوم شد که داخل پرونده خودم بوده. اولی رو پاره کردم، تکه کاغذ‌های پاره شده خیلی بود و هیچ‌ک.س نمی‌تونست هیچ‌جوره تیکه‌های عکس رو بچسبونه . در کمد رو بستم.
- اَه، چادر مزاحم!
چادرم رو مچاله و رو صندلی پرت کردم. بیش‌تر گشتم. یکی هم به دیوار چسبونده بودن. اون هم پاره کردم.
کمد و کشو هم گشتم. یه عکس دیگه از یه پوشه پیدا کردم، اون هم پاره کردم. بعید می‌دونم دیگه تو این اتاق عکسی باشه. نفس راحتی کشیدم، چادرم رو سر کردم و روی صندلی نشستم و یه دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم. چشم چرخوندم و سقف و دیوار‌ها رو دیدم، خبری از دوربین مدار بسته نبود. یک دقیقه بعد، بازپرس با یه برگه توی دستش داخل اتاق اومد.
بازپرس: خب، وسایلاتون رو جمع کنید که بریم.
- الان؟ چقدر سریع.
بازپرس: آره، این هم برگه مرخصیتون، پنج روز خوبه؟
برگه رو بهم داد، نگاهی به برگه کردم. شونه بالا انداختم و گفتم:
- اگه این آخرین قرارمون نیست، بله خوبه.
بازپرس: خیلی‌خب پس وسایلاتون رو جمع کنید، من جلوی در زندان می‌ایستم با ماشین سوارتون می‌کنم.
- باشه، پس فعلاً.
***

هرچی بود رو جمع کردم، کتاب‌های قرضی زندان هم توی کتاب‌خونه گذاشتم و لباس‌های تمیز و مناسب، یه روسری شالی سرمه‌ای با مانتوی سفید سرمه‌ای پوشیدم. ساکم رو برداشتم و در زندان رو برام باز کردن. خیلی‌خب، این از مرحله اول.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
مقابل ماشین رفتم، در ماشین رو باز کردم و صندلی عقب ماشین نشستم.
بازپرس: اگه میشه لطفاً بیاید جلو بشینید.
سردرگم نگاهش کردم. به خاطر این‌که اعتمادش رو جلب کنم، هرکاری لازم باشه باید انجام بدم. پیاده شدم و صندلی جلو نشستم.
بازپرس : عذر می‌خوام.
- نه ایرادی نداره.
ماشین راه افتاد و کمربندم رو بستم. ماشین بوی یه عطر سرد و تلخ می‌داد که عاشق این بو بودم و همیشه هم خودم عطر تلخ می‌زدم. سعی کردم خیلی صمیمی سر صحبت رو باز کنم:
- خب شما که اطلاعات از من دارید. حالا من می‌خوام از شما بدونم.
بازپرس: خب، چی رو بگم؟
- از خودتون، از خانواده‌تون.
بازپرس: اسم من کیوان حامدی، بیست و هفت سالمه. تو خانواده سه نفره زندگی می‌کنم، بابام و خواهر بزرگ‌تر از خودم. مادرم همون‌طور که گفتم حدوداً سه سال پیش فوت شد. از زندگیم شدیداً راضی‌ام، امیدوارم تو هم بیای تو زندگیم و از شدت راضی بودن، ذوق مرگ بشم.
بعد از حرفش لبخند ملیحی زد.
منم لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- خدا نکنه، خب برنامه‌مون واسه امروز چیه؟
کیوان: یکم راجع به آینده‌مون حرف بزنیم.
- موافقم. خب هدف‌تون چیه برای... نه بذارین این‌طوری بپرسم، چرا من رو انتخاب کردید؟این همه دختر به شما که پلیس هستید می‌خوره، چرا یه دزد؟
کیوان: خب چطور بگم! من اولین بار که دیدم‌تون، یه حس قشنگی درونم خودش رو نشون داد که هیچ‌وقت تا حالا احساسش نکرده بودم. فکر کردم که اگه باهاش حس خوبی دارم، شاید بتونم اون رو به شما هم انتقال بدم. برای همین گفتم احساساتم رو باهاتون به اشتراک بزارم. از اون گذشته، عشق دزد و پلیس و اینجور چیز‌ها نمی‌شناسه. هر آدمی یه چیزی تو وجودش هست که عاشقش دنبال اونه. منم دنبال همون حس می‌گشتم که درون تو پیداش کردم هر حسی هم به هرکسی نمی‌خوره.
چه‌قدر دلش خوشه. خوش به حال کسی که از ته دل دوستش داره. الان جای من ک.س دیگه باید توی این ماشین باشه و این حرف‌های قشنگش رو بشنوه. بی‌چاره این آقا کیوان، چقدر بد شانسه که گیر کسی مثل من افتاده. چه‌جوری اعتماد کرده و من رو سوار ماشینش کرده؟ امثال این، این‌قدر محتاط و شکاک هستن که گاهی به خانواده خودشون هم اطمینان ندارن، چه برسه منی که خلافکارم سابقه زندان دارم. ماشین رو نگه داشت:
کیوان: گرسنه‌تون نیست؟
- چرا یکم گشنمه.
کیوان: منم گشنه‌ام. چی می‌خورین؟
- یه کیک و آب میوه هم بخرین کفایت می‌کنه.
کیوان: جلوی رستورانیم خانم. تعارف نکنید، غذا سفارش بدید.
- خب یه ظرف کوچیک سیب‌زمینی سرخ کرده بی‌زحمت.
کیوان: باشه، الان میام.
از ماشین پیاده شد و منم توی ماشین داشتم به اطراف نگاه می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
گوشیم زنگ خورد. آراد بود.
- الو
آراد: عه آزاد شدی؟
- کارت رو بگو.
لحنش تغییر کرد و صداش رو کلفت‌تر کرد و گفت:
آراد: اون پسره کی بود که سوار ماشینت کرد؟
نفسم رو بیرون دادم و گفتم‌:
- فردا میام میگم.
آراد: فردا میای خونه، فرناز هم میاد. باید توضیح بدی.
کُفری شدم و گفتم:
- تو باز حرف زدی! من کارم با بزرگ‌ترته که خودت رو نخود هر آشی می‌کنی. اگر هم بخوام توضیح بدم به خواهرته که باید توضیح بدم، نه تو. شرّ کم.
تلفن رو قطع کردم و خاموش کردم که دیگه جواب تلفن ندم.
هوفی کشیدم. به بیرون نگاه کردم که خیابون شلوغ و پر از رهگذر و ماشین بود. در باز شد و کیوان داخل اومد. سیب زمینی رو سمتم گرفت و گفت:
کیوان: بفرمایید.
- ممنون زحمت کشیدین.
ناهار مون رو تو ماشین خوردیم و بعد گفت:
کیوان: یه پیشنهاد بهتون میدم لطفاً بهش فکر کنید، اگه میشه حدوداً یک‌ مدت به هم دیگه محرم باشیم که همدیگه رو بهتر بشناسیم و بعد عقد کنیم. من اصلاً این‌جوری راحت نیستم.
- ولی ما خانواده‌های همدیگه رو نمی‌شناسیم و همچنین بابام شمارو نمی‌شناسه. نظر بابام هم به هرحال مهمه.
کیوان: من امروز با پدر تون صحبت کردم، قرار شد امشب بیاد خونه‌ی ما، یعنی امشب تو و بابات، خونه‌ی ما دعوت هستید. فقط یه مشکلی هست، خانواده من هنوز خبر ندارن، باید اطلاع داشته باشن.
لبخندی زدم و گفتم:
‌- خودتون بریدین و دوختین که. باشه هیچ مشکلی نیست، ولی خب قطعاً اگه خانواده‌تون من رو ببین تعجب می‌کنن، نمی‌کنن؟
کیوان: اون که بله. ولی من نظرم اینه که شمارو پیاده کنم، بعد برم با اونا صحبت کنم، تو این فرصت هم، شما اگه کاری دارین می‌تونین انجام بدید.
- فکر خوبیه، خب الان چیکار کنیم؟
یکم فکر کرد و گفت:
کیوان: الان می‌ذارمتون جایی که می‌خواین و خودمم میرم خونه. فقط شماره تماس‌تون رو لطفاً بهم بدین.
شماره‌ام رو دادم بعد هم حرکت کردیم، بازپرس یا بهتر بگم کیوان، من رو سر کوچه خونه من و آراد پیاده کرد . منتظر شدم که حرکت کنه و بره. وقتی رفت پوزخند زدم و توی دلم گفتم:
- پسر خوبیه ها، اما خنگه. من الان خیلی راحت می‌تونم فرار کنم و برم شهر دیگه، یا حتی از کشور خارج بشم. اما این‌ کار رو نمی‌کنم چون حوصله دردسر ندارم، البته نقشه دارم که فرار نمی‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
کلید زدم و در رو باز کردم. منتظر آسانسور نموندم و از پله‌ها رفتم بالا و در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم. هیچ‌کَس تو خونه نبود. لباس‌هام رو عوض کردم و رو مبل نشستم. طرفم خیلی ساده‌اس، می‌تونم راحت بپیچونمش، خدایی کی این رو بازپرس کرده! هرکی این پسره رو بازپرس کرده رسماً دیوانه بوده. اصلاً همه این‌‌ها به کنار، یه انسان بالغ هم می‌دونه که نباید تو ملاقات اول به کسی اعتماد کرد، پس این که مرد قانونه چرا داره همچین کاری می‌کنه؟ من رو تو ماشینش سوار می‌کنه، به قول خودش عاشقم شده، عجیب این‌که حتی من رو به خونه‌اش دعوت کرده. هنوز هم حس می‌کنم نقشه‌ است. اما نقشه‌ی چی؟ من که همه چیز رو اعتراف کردم. فعلاً واقعی و غیر واقعیش از آزادیم لذت ببرم. من این رو یه مدت فقط برای این‌که کارم راه بیفته می‌خوام، وگرنه بقیه‌اش مهم نیست که چی قراره سر پسره بیاد. اصلاً شاید من یه وسیله‌ام که می‌خوام چشم و گوشش رو باز کنم و کاری کنم که این‌قدر سریع اعتماد نکنه. آراد کلید رو زد و وارد خونه شد. از جام بلند شدم و گفتم:
- سلام
آراد: اون پسره کی بود؟
- جواب سلام ندادی.
پوفی کرد و گفت:
آراد: گیریم سلام، خب اون پسره کی بود؟
نشستم سر جام، پوزخندی زدم و گفتم:
- هیچی بابا، طرف خیال عاشقی برداشته، سرکارش گذاشتم که خلاصم کنه. یعنی خودش خودش رو سر کار گذاشته.
ابروهاش رو داد بالا و نیشخندی زد و گفت:
آراد: نه بابا، اون‌وقت چطور می‌خوای خودت رو نجات بدی، بعدش، طرف دقیقاً چیکارست؟
- یه بازپرس خنگ. می‌تونم باهاش ازدواج کنم، یه غلطی می‌کنه که می‌دونم یه طوری آزادم میکنه. یکی دوسال هم باهاش زندگی کنم و بعد هم یه بهونه میارم و ازش طلاق می‌گیرم. به همین سادگی و خوشمزگی.
آراد: آها، پس می‌خوای یارو رو دور بزنی؟
لبخند زدم با پلکم تأیید کردم.
- امشب هم باهاش قرار دارم، برم ببینم چی میشه. من برم لباس بپوشم.
رفتم اتاق که لباس بپوشم و به خودم برسم و برای مهمونی امشب حاضر بشم.
از داخل پذیرایی آراد داد زد: مهتا، کارمون که هنوز سرجاشه؟ فرناز از نقشه‌ات استقبال می‌کنه به شرطی که کارت رو ول نکنی.
برای این‌که صدام به گوشش برسه گفتم:
- بله خیالت تخت، به فرناز هم بگو خیالش راحت باشه. اگه نمی‌خواستم کارم رو ادامه بدم به آزادی هم فکر نمی‌کردم. هنوز تو کارشم، فقط صبر کنید من آزاد بشم، اون‌وقته میام که قوی‌تر شروع کنم! بیش‌تر بقاپم و خلاصه می‌دونی چی میگم! این پسره هم هوام رو داره.
سارافون بنفش که زیرش یقه اسکی سفید پوشیدم با روسری شالی سفید. یه کرم مرطوب کننده و یه رژ لب صورتی کالباسی زدم.
خب همه چی عالیه، فقط باید منتظر پسره باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
کیوان

بابا: کیوان جان، مطمئنی انتخابت درسته؟ دختره دختر درستی نیست ها، ممکنه در آینده به مشکل بخورید.
با ناامیدی گفتم:
- با دلم چی کار کنم آقاجون؟
بابا: اگه بگم آره پس آینده‌ات چی، اگه بگم نه پس دلت چی؟!
خوبی مشورت با بابام این بود که با منطق و آرامش با مسئله‌ای که براش پیش می‌اومد روبه‌رو میشد و این خوب بود. برای همین همیشه برای حل مشکلم، پیش بابام می‌رفتم.
بابا ادامه داد: کیوان جان، اول باهاش آشنا شو، بشناسش ببین کیه ببین اصلاً حاضره به خاطرت از خلاف بگذره، اصلاً ببین دوست داره یا می‌خواد سرت رو کلاه بزاره و ازت سوء استفاده کنه.
به زمین زل زدم و گفتم:
- عشق حس عجیبیه. هرچقدر معشوقه‌ات اذیتت کنه، بهت دروغ بگه و بهت اهمیت نده نمی‌تونی دوستش نداشته باشی. نمی‌دونم این لعنتی چه حسیه.
بابا‌: اسمش رو عشق نذار، از کجا معلوم که هوس نباشه؟
به بابا نگاه کردم و با اطمینان گفتم:
- نیست آقاجون، اگه بود پس این چندمین دختر نشون شده بود.
بابا: باشه من احساست رو نادیده نمی‌گیرم. کی خودش و خانواده‌اش رو ببینیم؟
- امشب قراره بیان خونمون که باهم حرف بزنیم، پدرش هم هست، لطفاً زودتر بیاید که توی مهمونی امشب باشید.
لبخندی زد و گفت:
بابا: باشه میام. ولی یادت باشه کیوان، اول ببین دوست داره بعد تصمیم بگیر.
-چشم، آقاجون فعلا خداحافظتون.
از محل کار بابا بیرون اومدم. رضایت بابا رو بدست آوردم و حالا باید برم مسئله رو با مژگان در میان بزارم. سوار ماشین شدم و ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه راه افتادم.

***

- مژگان، درک کن.
مژگان جیغ‌جیغ کنان گفت:
مژگان: چی رو درک کنم؟ عاشق چی شدی کیوان؟ آخه مرد قانون کجا و خلاف‌کار کجا؟
- من می‌خوامش، دوستش دارم که عاشق این دختره شدم. بعد هم، مگه باید بهم بخوره؟
مژگان: معلومه که باید بهت بخوره. اگه بهت نخوره که زندگی‌تون پایه‌اش مشکله. زندگی هم که پایه‌اش سست باشه با یه لنگر آوار میشه و رو سر توئه ساده می‌ریزه. آخه دختر مگه قحطه بود؟ تو عاشق یه دختر دزد که از قضا سابقه زندان هم داره و توهم امشب می‌خوای دعوتش کنی که این غریبه‌ی‌ دزد بیاد خونمون!.قطعاً منم قبول کنم آقاجون قبول نمی‌کنه. اگه یه نقشه باشه برای اینکه بهت نزدیک بشه و تمام داراییت رو... .
با کلافگی گفتم:
- وای، بسه مژگان. به فرض هم که دزدید و رفت. مملکت بی‌قانون نیست، من هستم قانون هم پشتمه. برای همین هست که این‌قدر سریع اعتماد کردم.
مژگان: قانع کننده نیست برادر من، دلیلت قانع کننده نیست. بعد هم، دختره ولت کنه با دل عاشقت می‌خوای چیکار کنی؟ روانت آسیب میبینه کیوان.
- از چشمم بی‌اوفته که دیگه آسیبی نمی‌بینم. چون اون موقع برام تموم شده. تا وقتی دوستش دارم که اونم دوستم داشته باشه و ولم نکنه.
حرف‌هام راست نبود. آخه مگه میشه خیلی سریع بتونی از عشقت متنفر بشی؟ حرف‌هایی که می‌زدم فقط برای راضی کردن مژگان بود که فعلاً با مهتا مشکل نداشته باشه.
انگار مژگان دیگه جوابی برای حرف‌هام نداشت.
مژگان: خیلی‌خب برو، بابا که می‌دونه؟
- بله می‌دونه.
با التماس گفتم:
- یه امشب رو تحمل کن، آقاجون قبول کرده. بذار امشب این‌ها بیان و برن بعد باهم حرف می‌زنیم. تو این دختره رو ببین بعد راجع بهش هرچی خواستی بگو.
هوفی کشید و گفت:
مژگان: فقط چون آقاجون قبول کرده. من برم شام بذارم، میوه بخر.
- فدات بشم، چشم.
از پله‌ها پایین اومدم و ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. تو راه به مهتا زنگ زدم:
- الو.
مهتا: سلام، شما؟
- کیوان هستم.
مهتا: ببخشید آقا کیوان، شماره‌تون تو گوشیم سیو نبود.
- ایرادی نداره، مهتا خانم لطفاً حاضر شین دارم میام دنبال‌تون.
مهتا: چشم، همون‌جایی وایستین که ظهر ایستادین.
ساعت چهار وچهل دقیقه‌ی عصر بود و کم‌کم هوا داشت تاریک میشد. رسیدم و تک زنگ زدم که پایین بیاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
مهتا

کیوان تک زنگ زد، کیفم رو برداشتم و در رو باز کردم و به آراد گفتم:
- فردا اگه شد میام یه سری میزنم. خداحافظ.
با تمسخر گفت:
آراد: دوتا عاشق پیشه، به به چه شود.
خندیدم و گفتم:
- در تب عشق دارم می‌سوزم.
خندید و سر تکون داد.
- خداحافظ.
از پله‌ها پایین رفتم و در حیاط رو باز کردم و رفتم سر کوچه و سوار ماشین شدم.
- سلام
کیوان: سلام خوبین؟
- خیلی ممنون.
کیوان: خب حرکت کنیم؟
- نه، می‌تونیم تا آخر عمر همین جا بمونیم.
خنده‌ای کرد و راه افتاد. مسیر بدون زدن هیچ حرفی، طی شد و بعد از حدود چهل دقیقه رسیدیم. از ماشین پیاده شدم، هوا کاملاً تاریک بود. یه آپارتمان بزرگ و تقریباً شیک بود که نمای بیرونی خوبی داشت، با نورهای زرد و بنفشی که به حاشیه ساختمون داده بودن، زیبایی ساختمون رو چندبرابر می‌کرد.
- این‌جاست؟
کیوان: بله زنگ بزنید.
- عذر می‌خوام، کلید ندارید؟
کیوان: خب خواهرم باید آمادگی داشته باشه.
- آهان، خب باشه زنگ می‌زنیم .
زنگ زدم و بدون این‌که کسی چیزی بگه در باز شد.
رفتیم سمت راه پله، پام رو روی پله اول گذاشتم که کیوان گفت:
کیوان: با آسانسور بریم بهتره ها.
- بی‌خیال، مگه طبقه چندمه؟
کیوان: طبقه پنج.
- خب آره راست میگید، بریم.
سوار آسانسور شدیم و آسانسور آهنگ ملیحی پخش کرد و بعد از نیم‌ دقیقه رسیدیم. در خونه رو زدیم و منتظر شدیم باز کنن. یه دختر جوون حداقل سی ساله اومد و در رو باز کرد:
- سلام، خوش اومدید.
انگار خیلی سرحال نبود یا شایدم با من حال نمی‌کرد.
- سلام، خیلی ممنون.
کیوان تعارف کرد و جلوتر ازش وارد خونه شدم. بعد باهم دست دادیم و کیوان راهنمایی کرد که بشینم.
کیوان: خب من تنها تون میزارم، یک مقدار تو اتاق، کار دارم. شما تو این فرصت باهم صحبت کنید. ده دقیقه دیگه برمی‌گردم.
کیوان رفت و من رو با خواهرش تنها گذاشت.
با لحنی گستاخانه پرسید: اسمت چیه؟
با تعجب نگاهش کردم و جواب دادم:
- مهتا هستم، و شما؟
یه نگاهی به سر تا پام انداخت و بعد هم نگاه به تلویزیون بی‌صدا کرد و گفت:
- مژگان.
با انگشت‌هام بازی می‌کردم، داشتم پیش خودم می‌گفتم فقط کاش یکی بیاد و این تنهایی دو نفره‌ی سنگین رو بهم بزنه.
با اخم بهم نگاه کرد و گفت:
مژگان: همچین سنت هم بالا نیست، من فکر می‌کردم هم سن و سال منی، خلاف‌کار بچه‌سن تاحالا ندیده بودم.
- شما ندیدید، ولی هست. من بیست و دو سالمه.
مژگان: حاضر جواب هم که هستی!
دیگه کم‌کم صبرم داشت به سر میرسید که چیزی بهش نگم.
- ولی من هیچ بی‌احترامی نکردم که شما دارید به من میگید حاضر جواب. من اصلاً چیزی نگفتم.
با خونسردی گفت:
مژگان: اومدنت بی احترامی آورد.
رسماً داشت به شعورم توهین میشد، نمی‌تونستم این دختره رو تحمل کنم. نفسم رو بیرون دادم و گفتم‌:
- مثل این‌که من برم بهتره.
از جام بلند شدم و سمت در ورودی رفتم.
مژگان: به سلامت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
کیوان از اتاقش که نیم متر با در ورودی فاصله داشت بیرون اومد و گفت:
کیوان: کجا؟ هنوز که پدرتون نیومدن.
- این‌جا جای من نیست، من امشب میرم خودم رو تحویل میدم، فردا هم برگهٔ مرخصی‌ام رو لغو کنید، با اجازه.
دستش رو گرفت سمت در و اجازه نداد بیرون برم:
کیوان: اتفاقی افتاده؟
دست به س*ینه وایستادم و سرم رو پایین گرفتم و گفتم:
- از خواهرتون بپرسید.
کیوان: مژگان چی‌کار کردی؟
مژگان با خونسردی که رو مخم بود گفت:
مژگان: هیچی، سوال‌های عادی که همه می‌پرسن.
با طعنه و عصبانیت گفتم:
- معلومه چقدر عادی سوالاتت رو پرسیدی، اصلاً هم بهم بر نخورد.
کیوان: من از طرف خواهرم از شما معذرت می‌خوام، بذارین مهمونی امشب خوب برگزار بشه.
مژگان: من معذرت‌خواهی نکردم که تو داری از طرف من معذرت‌خواهی‌ می‌کنی.
- نیازی به معذرت‌خواهی نیست، دارم شعورت رو می‌بینم ازت نا‌امید شدم. برای همین ازت توقعی ندارم.
کیوان داد تقریباً بلندی زد: دخترا، خواهشاً بسه، بزارین امشب خوش بگذره، مژگان به خاطر من، مهتا خانم به خاطر دوتامون، بفرمایید.
نفسم رو کلافه بیرون دادم و رو مبل نشستم و اخم کردم. کیوان دوباره رفت تو اتاقش و من و دختره باز باهم تنها شدیم. لحنم رو بعد از مدت‌ها برای اولین بار ملایم کردم:
- مژگان خانم، درسته خلاف‌کارم، درسته دزدم اما شعور و محبت و شخصیت دارم. حداقلش انسان که هستم.
مژگان: سر ته همه یه کرباس هستید، زن و مرد و دزد و قاتل و کلاهبردار هم نداره، خلاف خلافه، خلاف‌کار هم خلاف‌کاره.
دیگه واقعاً ازش قطع امید کردم، هیچی حالیش نیست. ساکت موندم و چیزی نگفتم. نیم ساعت بعد مرد تقریباً میانسالی وارد خونه شد که احتمال زیاد پدرکیوانه. از جام بلند شدم و گفتم:
- سلام
لبخندی زد و گفت:
بابای کیوان: سلام دخترم خوش اومدین.
- خیلی ممنون.
و خداروشکر ده دقیقه بعد هم بابا اومد.
ساعت شش بعد از ظهر شده بود.
همگی نشستن و جمعاً پنج نفر می‌شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
بابای کیوان رو به بابای من کرد و گفت:
- خب، کیوان جان برای من گفت که دختر شما رو به عنوان همسر پسندیده و دوستش داره. اول خب یکم تعجب کردیم اما خب گفتیم اول ببینیمتون و بعد تصمیم بگیریم و همین‌طور شما تصميم بگیرید.
بابا: بله خب ماهم تعجب کردیم، به هرحال دختر من چند وقتی پیش من نبوده و متاسفانه به دلیلی که خودتون می‌دونید از هم دور بودیم.
بابای کیوان رو کرد به من و گفت:
بابای کیوان: دخترم، کیوان از شما برای من گفت، از شرایطتون هم گفت. کیوان به این راحتی عاشق نمیشه، یعنی این طور بگم که تاحالا هیچ‌کَس چشمش رو نگرفته. ببین تو کی هستی که دلش رو بردی.
لبخندی زدم.
ادامه داد: کیوان ظاهر بین نیست، به شرایطت توجه نکرده، برای خودت می‌خوادت چون دوست داره. اگه می‌خوای بفهمی دوست داره به نظر من فعلاً به هم محرم بشید که ببینید باهم می‌تونید زندگی کنید یا نه. نظر شما چیه آقای... ؟
بابا: رامین هستم.
ادامه داد: بله، نظر شما چیه آقا رامین؟
بابا: موافقم، اول باید همدیگه رو بشناسن، باید با طرفت راحت باشی که بشناسیش. اول بهم محرم بشن بعد ایشالا به تفاهم رسیدن همه چیز رو قطعی کنیم.
بابای کیوان: خب بچه‌ها شما چی میگید؟
کیوان: من هم اول به مهتا خانم این رو گفتم. موافقم.
- من هم راضی‌ام.
بابای کیوان: خب پس مبارکه، بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید.
یه شیرینی کوچیک برداشتم و خوردم. باورم نمیشه این‌قدر راحت دارم موفق میشم. همه چیز خودکار داره پیش میره. نقشه‌ام داره می‌گیره. داشتم با بابا صحبت می‌کردم که متوجه نگاه سنگینی روی خودم شدم. مژگان داشت با اخم بهم نگاه می‌کرد. اهمیتی ندادم و نگاهم رو ازش گرفتم.
بابای کیوان: خب فردا میریم محضر که صیغه محرمیت رو بخونید بعد هم که ایشالا قطعی بشه و عقد رسمی کنید و برید سر خونه وزندگیتون، آقا رامین پنجاه روز خوبه به نظر شما؟
بابا: نظر بچه‌ها مهمه، ببینیم چه مدت براشون مناسبه.
من و کیوان نگاهی به هم انداختیم و دوتایی هم زمان گفتیم: میشه کم‌تر؟
بابای کیوان‌: چهل روز؟
من و کیوان دوباره به هم نگاه کردیم و لبخندی به همدیگه زدیم: خوبه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
بابا: خب فردا پس میریم محضر که بهم محرمشون کنیم صبح ساعت ده خوبه؟
بابای کیوان: آره خوبه، فقط مهریه می‌مونه.
مهریه دیگه چرا، من می‌خوام به نفع خودم برم جلو و سر کیوان رو کلاه بزارم و چند سال دیگه طلاق بگیرم، هم دلش رو بشکنم بعد مهریه هم بگیرم؟ دیگه در این حد نامرد نبودم.
بابا نگاهی به من کرد و گفت:
بابا: بچه‌ها خودشون باهم راجع به این چیزها حرف میزنن. اصل اون تفاهمه که مهم‌تر از همه‌چیز تو زندگیه.
بابای کیوان با خنده گفت:
بابای کیوان: ای بابا، آقا رامین شما که همه چیز رو به بچه‌ها سپردین!
بابا: بلاخره این دوتا می‌خوان زیر یه سقف زندگی کنن. خودشون باید به تفاهم و توافق برسن. نمی‌دونم شاید کار من اشتباه باشه چون تجربه ندارم، اما خب به نظرم این‌جوری برای دوتاشون بهتره، پس فردا مشکلی توی زندگیشون به وجود بیاد میگن شما مقصرین. بهتره خودشون تصمیم بگیرن و بعد هم بیان بهمون بگن. کارشون درست بود که خوب و اگر هم نه که نظر یا پیشنهادی دیگه‌ای هم داشتیم، می‌گیم.
بابای کیوان: بد نمیگین. به هر حال نظر شخصی شماست.
چند ثانیه، با سکوت سپری شد و در آخر بابا گفت:
بابا: خب، ما کم‌کم رفع زحمت کنیم.
بابای کیوان: کجا، ما تدارک دیدیم!
بابا: نه مچکرم، تا همین جاش هم زحمت دادیم. پس قرارمون فردا محضر ساعت ده.
بابای کیوان: میبینمتون، خدانگهدار.
- خدا نگهدار.
از روی مبل بلند شدیم و به سمت در ورودی رفتیم.
کیوان: مهتا خانم؟
برگشتم سمت کیوان و بابا هم سمتش برگشت.
- جانم؟
بابا بعد از این‌که کفش‌هاش رو پوشید، نگاهی به دوتامون کرد، لبخندی زد و گفت:
بابا: من میرم ماشین رو روشن کنم، دخترم شما هم زود بیا. خداحافظ آقا کیوان.
بابا تنهامون گذاشت، کیوان جلوی در وایستاده بود و لبخندی بهم زد:
کیوان: فقط خواستم بگم نگرانی بی‌معنیه، هیچ چیز جلوی بهم رسیدن من و شما رو نمی‌گیره.
سعی کردم جلوی خنده‌ام رو بگیرم، ادای خجالت زده‌ها رو در آوردم. بعد هم نفس عمیقی کشیدم و لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- شب بخیر.
کیوان: شبتون بخیر.
با بابا از پله‌ها اومدیم پایین و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
با تعجب پرسیدم:
- بابا، من هم می‌خوای ببری خونت؟
بابا: آره، کجا می‌خوای بخوابی؟ تو خیابون؟
- منو بخشیدین؟
یه لبخند زد و فهمیدم بله، تموم شد و بخشیده. آیوایکس رو زدم به گوشیم و یه آهنگ شاد انتخاب کردم و گذاشتم. دستم رو بردم سمت بوق و بوق ماشین عروس رو زدم.
جیغ کشیدم و گفتم:
‌- هورا بخشید، بخشید، بابا بخشید. هورا.
بابا هم خوشحال بود اما خوشحالیش رو با یه لبخند، نشون داد. اما مشخص بود که حالش از درون عالیه.
بعد نیم ساعت رسیدیم و بابا کلید رو بهم داد، خودش هم رفت ماشین رو داخل پارکینگ پارک کنه.کلید رو زدم و وارد ساختمون شدم و صبر کردم بابا هم بیاد که باهم بریم خونه.
بابا: چرا وایستادی؟ میرفتی خونه.
- منتظر موندم شما بیاید باهم بریم.
بابا: خب بیش‌تر از این منتظر نمون. بریم خونه.
کلید رو زدیم و وارد خونه شدیم، خونه اندازهٔ چهار یا پنج نفر، جا داشت. نه بزرگ بود نه کوچیک. مناسب بابا بود. لباس‌هام رو عوض کردم و رو نشستم مبل و تو فکر رفتم. فکر نمی‌کردم انقدر جدی ازم خواستگاری بشه. از فردا قراره بیشتر با کیوان آشنا بشم ولی چه فایده، من که فرقی به حالم نمی‌کنه که می‌خوام با کی زندگی کنم. این یه زندگی موقتیه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین