جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تعویق برای همیشه] اثر «سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Sepid با نام [تعویق برای همیشه] اثر «سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,808 بازدید, 33 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تعویق برای همیشه] اثر «سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sepid
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
<<مهتا>>
انتقالم دادن زندان. دقیقا معلوم نبود تا چه زمانی اینجام، ولی اونجور که بوش میاد حالاحالاها هستم.
زندان یه سالن طویل بود که پر از بَند و آدم‌هایی که بیگناه و گناهکارن و باهم قاطی شده بودن.
توی یکی از بند‌های زندان رفتم، ساک و وسایلم رو زیر تختم گذاشتم و نشستم روی تخت. خم شدم و دست‌هام رو به هم گره دادم و مشت کردم و روی پیشونی‌ام گذاشتم.
من عاشق خانواده ام بودم و هیچ مشکلی باهم نداشتیم، برعکس باهم خوب بودیم و تو خونه آرامش داشتم و بی هیچ کمبودی زندگی می‌کردم. بدی خلاف اینه که دلت برای آرامش زندگیت تنگ میشه، البته اگه کسی مثل من از یه دوره‌ای به بعد توی زندگیش تو کار خلاف تو کار خلاف بیوفته ممکنه دلش هوای بی دردسر بودن زندگی سابقش رو بکنه وگرنه اگه از اول زندگیش درگیر این کارها باشه اصلاً معنی آرامش رو نمی‌دونه.
تو خانواده و فامیل، فقط داییمه که باهاش در ارتباطم. اون هم چون از بچگیم، هوام رو داشت و جای برادر نداشته ام بود و باهم خیلی خوب بودیم. برای همین اصلا دوست نداشت ارتباط‌مون باهم قطع بشه. حتی بعد از این اتفاقات، سر سوزنی هم رفتارش با من عوض نشده بود. صمیمیت مون دلیل دیگه ای هم داشت و فاصله سن‌مون کم بود باهم احساس راحتی می‌کردیم. یه‌جورایی بهم حق میداد که دنبال هیجان اومدم اما حق نمیداد که خلافکار بشم.
تصمیم گرفتم یه زنگ با تلفن زندان بهش بزنم، حدوداً 3 ماهی میشه که ازش خبر ندارم
شماره رو گرفتم و بعد از 4 تا بوق جواب داد:
دایی: بفرمایید؟
- سلام دایی، مهتام
با همون لحن صمیمیش ادامه داد:
دایی: سلام مهتا خانم، حالت چطوره، چه عجب بعد چند ماه یادی از ما کردی
- به یادت بودم گفتم زنگ بزنم حالت رو بپرسم. چیکار می‌کنی هنوز زن نگرفتی؟
قهقه ای زد و گفت:
دایی: نه بابا دیگه از خیرش گذشتم. تو الان کجایی چیکارا می‌کنی؟
- الان که...
نفس عمیقی کشیدم و 2 ثانیه مکث کردم و ادامه دادم:
- تازگی ها باز با پلیس...
دایی: دختر، بیا بیرون از خلاف، به خدا از پول تو همه چیز هست.
- دایی من که بخاطر پولش...
دایی: باشه، آره به خاطر پولش نرفتی، چندین بار هم گفتی اما به خاطر خوش گذرونی خودت داری دست به پول حروم می‌زنی. تو توی یه خانواده پاک و حلال خور بزرگ شدی، همچین کاری ازت بعید بود، نظر کل فامیل راجع بهت عوض شده. اصلا بخاطر هرچیش که رفته باشی می‌ارزه؟ 2سال زندان الانم معلوم نیست چندسال دیگه قراره اون تو باشی.
-‌ دایی، اولاً که نظر فامیل اصلاً برام مهم نیست. دوماً من یه کاریش می‌کنم حالا هم زندانم و کار از کار هم گذشته.
دایی: چی میشه بهت گفت!
- دایی حالا بیخیال. از مامان بابام چخبر؟
دایی: مامان بابات، خوبن اما... مهتا حقیقتش یه چیزی رو من باید بهت می‌گفتم فراموش کردم
نگران شدم:
- اتفاقی افتاده؟
دایی: اتفاق که... افتاده یعنی نگم نمی‌شه ولی...
با کلافگی گفتم:
- دایی یا نگو که گفتی، حالا هم که گفتی کاملش کن.
دایی: مامانت... مامانت دو ماه قبل از پیش مون رفت.
شوکه شدم و کُپ کردم و هیچی نمی‌تونستم بگم.
دایی: مهتا خدا صبرت بده. دل همه‌مون براش تنگ میشه
صدام رو کمی بالا بردم و با بغض گفتم:
- الان باید بهم بگی؟ عزیز ترین ک.س زندگیم از پیشم رفت الان باید بگی به من؟
دایی هم بغضش گرفت:
دایی: ب‌بخدا می‌خواستم بگم بهت اما خب شماره ای ازت نداشتم.
اشکم رو پاک کردم و گفتم:
- خیلی‌خب، میشه شماره بابام رو بهم بدی؟
دایی: آخه عزیزم، بابات گفته بود اصلاً شماره هیچکس رو بهت ندم
با کلافگی گفتم:
- دایی این یه مورد استثناس، خودت هم بهتر می‌دونی.
دایی: باشه، یادداشت کن.
شماره رو گرفتم و قطع کردم. رفتم توی بند خودم و نشستم روی تختم.
امیدوارم مامانم بعد از اون همه اذیت‌هایی که کردم، منو بخشیده باشه.
شال مشکیم رو از ساک در آوردم و نگاهی بهش کردم پیشونیم رو چسبوندم بهش و شروع کردم به گریه کردن.
کمی آروم شدم و نفس عمیق کشیدم. بعد هم شالم رو عوض کردم و انداختم روی سرم، یکم برای مشکی پوشیدن دیر بود اما لاقل برای دل خودم پوشیدم.
مامانم از پیشم رفت، فکر اینکه این چندسال اذیتش کردم داشت عین خوره تمام وجودم رو می‌خورد. عذاب وجدان داشتم.
چند قطره اشک از چشمم چکید روی گونه‌هام و چند دقیقه بعد صورتم خیس شد.
از تخت بلند شدم و اشک‌هام رو پاک کردم. رفتم دستشویی و یه آبی به صورتم زدم و رفتم سمت تلفن
شماره بابا رو خیلی سریع گرفتم صدام رو صاف کردم
بعد از 3 سال می‌خواستم باهاش حرف بزنم ، از واکنشی که قرار بود پشت تلفن نشون بده می‌ترسیدم.
بابا: بله؟
- بابا... منم، مهتا
بابا سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت.
- بابا باید باهات حرف بزنم.
بابا: بعد از 3 سال زنگ زدی که بگی می‌خوام باهات حرف بزنم؟
- باید ببینمت بابا، خواهش می‌کنم قبول کن.
بابا: راه ما از هم جداست. دیگه هم به من زنگ نزن.
- تو رو ارواح خاک مامان، بابا باید ببینمت.
بابا چند ثانیه مکث کرد و گفت:
بابا: الان کجایی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
تو ملاقاتی‌ها، اسمم رو صدا زدن و چادرم رو روی سرم انداختم و از زندان بیرون رفتم .
پشت همه‌ی شیشه‌ها رو دیدم و بابام رو پیدا کردم. نشستم روی صندلی و تلفن رو برداشتم
از شرم سرم رو پایین انداختم، بی انرژی و بغض آلود، شروع کردم به صحبت کردن:
- سلام.
با لحنی خشک گفت:
بابا: سلام
همین‌جور که سرم پایین بود با حرکت چشم‌هام نگاه گذرایی به صورتش کردم و گفتم:
-موهاتون سفید شده. چه‌قدر عوض شدین
بابا: نمی‌خواد گند کاری‌هات رو به یادم بیاری
سکوت کردم و منتظر شدم تا بابا حرف بزنه
بابا: چرا سرت رو پایین انداختی؟! تو اگه شرم می‌کردی خلاف رو کنار می‌گذاشتی.
با این حرف بابا الان موقع جواب دادن نبود. بیشتر از این نباید حرمت می‌شکوندم.
بابا: الان یادت افتاده مشکی بپوشی!
یه قطره اشک، چکید روی گونه‌ام که خیلی سریع پاکش کردم.
_امروز خبر فوت مامان رو شنیدم. چرا فوت شد؟
با اخم و بی تفاوت جوابم رو می‌داد.
بابا: کاری که باید می‌شد شد، علتش رو کاری نداشته باش.
-باید می‌شد؟
بابا: شده و تموم شده رفته. نبودی که ببینی چی شد.
اشک‌هام رو پاک کردم و بحث رو عوض کردم:
- منو بخشیدین؟
بابا: نه من، نه اون مادر خدابیامرزت هیچ وقت قرار نیست تو رو ببخشیم.
- شما پدر و مادرمین پدر و مادر هرگناهی بکنید می‌بخشن. کدوم پدری بود که می‌گفت انقدر دوست دارم که هرکاری بکنی قبل از اینکه خودت خودت رو ببخشی، ما تو رو می‌بخشیم؟ کی این هارو می‌گفت؟
بابا: اون فرق داشت!
- دِ چه فرقی؟
بابا: احمق، ما برات آرزو داشتیم، زندگیت رو چه‌جوری تصور می‌کردیم چه‌جوری شد. یه نگاه به خودت بکن، خودت رو پشت این میله‌ها تصور می‌کردی؟ فکر می‌کردی این همه سال ازمون دور باشی؟ فکر کن که چیکار کردی و هنوز نبخشیدمت.
این اولین باری بود که من و بابا داشتیم باهم دعوا می‌کردیم. سر خودم داشتیم دعوا می‌کردیم. با وجود تمام گند‌هایی که زدم، انگار هنوزم دوستم داره. اگر هم دوستم نداشت جای شک بود که پدره.
با کمترین تُن صدایی که داشتم و با بغض‌توی گلوم گفتم:
- من غلط کردم
بابا یه نگاه با اخم بهم کرد. دیگه توان دعوا و بحث رو نداشتم و تلفن رو سر جاش گذاشتم، چادرم که روی شونه ام افتاده بود رو روی سرم کشیدم و از جام بلند شدم. از سالن ملاقات گذر کردم، در زندان رو برام باز کردن و وارد بند شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
با صدای گریه یه نفر از خواب بیدار شدم که بند روبه‌رویی‌ام بود. چشم‌‌هام رو کمی مالیدم و بالشتم رو درست کردم و چشم‌هام رو بستم اما انگار صدای گریه ادامه داشت.
یکی از زن‌ها داخل یکی از بند‌ها داد زد:
- لال شو دیگه بزار بخوابیم.
صدای گریه‌هاش بیش‌تر شد.
زنه از بندش اومد بیرون و سراغ دختره رفت.
زن: خفه نمیشی تو نه؟
-راحتش بزار، چی کارش داری؟
زن: کی بود؟
از تختم بلند شدم و اخم کردم و از بند اومدم بیرون:
- من بودم. بزار گریه‌اش رو بکنه.
زن: مثل این‌که با قوانین این‌جا آشنا نیستی دخترجون. این‌جا هیچ‌کَس نباید برای کسی مزاحمت ایجاد کنه و همه باید توی بهترین وضعیت باشن.
- این دختر بدبختی هم که این‌جا داره گریه می‌کنه. درسته تو وضعیت خوبی نیست، باید درکش کنیم که حالش خوب شه. اگه نمی‌تونی تحمل کنی یا بِکَن و برو زیر زمین بخواب یا لال شو و هیچی نگو. هیچ‌ک.س با این دختره مشکلی نداره جز تو. این یعنی چی؟ یعنی تو مشکل داری. حالا هم خفه شو شب بخیر.
برگشتم و خواستم داخل بندم برم، قبل از این‌که پام رو بزارم داخل بند زنه شالم رو از پشت کشید، شالم عقب رفت، به جلو کشیدم و با نفرت به زنه نگاه کردم.
زن: حرف‌های گنده میزنی کوچولو، به قد و قواره‌ات نمی‌خوره. این‌جا هیچکس جرئت در افتادن با منو نداره.
-من جرئت دارم، چون طرف حقم. خوب واسه خودت گردن کلفتی می‌کنی و بزرگ زندان شدی .فکر کردی چه خبره؟ این‌جا صد تا از تو خلاف سنگین‌تر هم هست ولی عین تو سگ نیستن پاچه بگیرن!
دختره که داشت گریه می‌کرد از تو بند اومد بیرون، درحالی که اشک‌هاش رو پاک می‌کرد گفت:
دختر: بسه من غلط کردم. من دیگه هیچی نمیگم. بفرمایید داخل بند تون، ببخشید مزاحم خواب تون شدم.
صدا‌ش رو برد بالا و گفت:
زن: ما رو به جون هم می‌اندازی و حالا هم با یه صلوات می‌خوای جمعش کنی؟ نخیر من تا این حروم لقمه رو ادب نکنم هیچ‌جا نمیرم.
تقریباً همه‌ی خانم‌های توی زندان بیدار بودن و داشتن دعوای مارو می‌دیدن.
با کلمه حروم لقمه، خون جلوی چشم‌هام رو گرفت و چاقوم رو آروم از جیب مخفیم در آوردم با یه دستم یک طرف یقه‌اش رو کشیدم و نزدیکش شدم چاقو رو روی گردنش گذاشتم و کمی فشار دادم. با نفرت گفتم:
- ببین خانم نامحترم، گنده‌تر از توهم من با خاک یکی کردم، تو که مال این حرف‌ها نیستی، اگه ببینم این‌جا به کسی گیر بدی، رو اعصاب کسی راه بری، کاری می‌کنم همه‌ این‌جا رو مخت برن. شیرفهم شد؟
از ترس وحشت کرده بود و مردمک چشمش از ترس گشاد شده بود
پلیس در زندان رو باز کرد و اومد داخل.
پلیس: اینجا چه‌خبره؟ معرکه راه انداختین؟
بعد هم به من نگاه کرد و به چاقوی توی دستم اشاره کرد:
پلیس: این چاقو رو چه جوری داخل زندان آوردی؟
مثل این‌که خیلی دیر چاقو رو قایم کردم اما اگر هم مخفیش نمی‌کردم بقیه لو می‌دادن که چاقو همراهمه. گفتم:
-توضیح میدم... .
دختری که داشت گریه می‌کرد اومد جلو و گفت: دعوای امشب تقصیر منه، من رو امشب انفرادی بندازید.
پلیس: لازم نکرده، اونی که دعوا رو شروع کرده مقصره. این خانم سی و شش ساعت انفرادی، چاقو هم ازش می‌گیرین.
به من اشاره کرد و گفت: یک بار دیگه توی زندان چاقو بیاری پرونده برات درست میشه. ملاقات و تماس ممنوعه‌؛ فقط وقتی همکارها باهاش کار داشتن اجازه بیرون اومدن داره یالا، انفرادی. بقیه هم داخل بند خودتون برین.
پلیس دور بازوم رو گرفت و من رو با خودش تا انفرادی می‌کشوند. برام مهم نبود به انفرادی برم، مهم این بود که زنه رو بنشونم سر جاش که موفق شدم. ولی 36 ساعت خیلیه. چه می‌دونستم انفرادی چه جور جاییه، حتی دفعه قبل هم که حبس بودم، یک بار هم من رو این‌جا نیاوردن. یعنی دردسر واسه خودم درست نکردم که این‌جا نیاوردنم. اما وقتی واردش شدم از ترس یخ زدم. اتاقش شبیه بازداشتگاه بود اما خیلی کوچیک‌تر از اون، متراژ بازداشتگاه حدوداً هفت متری می‌شد، اما این پنج متر بود. تاریک‌تر از بازداشتگاه، حتی سالن انفرادی هم نور نداشت. تاریک که نبود، ظلمات بود. یه لحظه توقف کردم و قبل اینکه در انفرادی رو باز کنه با التماس گفتم:
-جون هرکی دوست داری منو نذار این‌جا، من از تاریکی وحشت دارم.
پلیس: موقع در افتادن با اون باید فکر این‌جاش رو می‌کردی.
- خواهش می‌کنم، این یه بار ببخشین، بار اولم بود دیگه، قول میدم بار دومی وجود نداشته باشه.
پلیس: دستور مافوقمه، اگه خودم بودم شاید رحمی می‌کردم اما نمی‌شه.
- خواهش می‌کنم با مافوقت حرف بزن، من تحمل جای تاریک ندارم خواهش می‌کنم.
پلیسه یه نگاهی بهم انداخت، انگار دلش به رحم اومد: خیلی‌خب، چند دقیقه که می‌تونی تحمل کنی؟ فعلا‌‌ً برو داخل ببینم چی‌ کار می‌تونم برات بکنم.
- خیلی ممنون، واقعاً مرسی.
پلیس در رو باز کرد و داخل اتاقک شدم، بعد هم در رو قفل کرد و رفت تا به مافوقش اطلاع بده.
از سیاهی و تاریکی می‌ترسیدم، هیچ‌وقت هم دلیلش رو نفهمیدم. تو عمق تاریکی، یه چراغ کوچیکی باید روشن با‌شه تا دلم آروم بگیره. طول و عرض اتاق کوچیک انفرادی رو طی می‌کردم. خدا کنه پلیس اصل کاری ببخشه. پلیس بعد از پنج دقیقه اومد داخل سالن انفرادی و به چراغ کوچیک از لای‌ میله‌های در بهم داد
پلیس: ببین نتونستم منصرفش کنم، اما این چراغ رو داد، این رو بزن به پریز برق یکم ترست کم‌تر بشه.
- باز هم ممنون.
پلیس با لحن ملایمی گفت: دیگه با همچین آدم‌هایی در نیوفت که تاوانش این باشه.
به محض این‌که چراغ رو گرفتم، دنبال پریز برق گشتم که پیدا کردم زدم به برق و نور ضعیفی تیکه کوچیکی از اتاق رو کمی روشن کرد.
خودم رو لیز دادم به دیوار و کف زمین نشستم.
با کلمه حروم لقمه سریعاً عصبی شدم اما درموردم صدق می‌کرد. شاید من از یک‌جایی به بعد لقمه حروم به دهنم رسید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
کیوان

-خانم مهتا جوانمرد در دسترس هست؟
پلیس: انفرادی هستن اما الان دستور میدم بیارنش.
- برای چی؟
پلیس: نصف شب با یکی از زندانی‌ها بحثش شده و از طرفی همراهش چاقو بوده.
- به کسی که آسیب نزده؟
پلیس: خیر کسی آسیب ندیده.
- خیلی‌خب، خانم مرادی لطفاً بیارینش اتاق من.
پلیس: اطاعت.
نفسم رو بیرون دادم و پروند‌ه‌اش رو باز کردم و نیم‌نگاهی به نوشته‌ها و اعترافاتش کردم. بعد از 2 دقیقه صدای در زدن اومد:
-بفرمایید.
مهتا جوانمرد: سلام
-سلام، بشینید.
نگاهی به سر و وضعش کردم و گفتم:
-اتفاقی افتاده... مشکی پوشیدین!
انگار از سوالم عصبانی شد و مثل این‌که گفتاری هم عصبانی شد:
مهتا جوانمرد: ببخشید، پوشش زندانی‌ها به شما مربوط میشه؟
-نه‌خیر معذرت میخوام اما... کنجکاو شدم.
دستش رو به پیشونیش مالید بعد از چند ثانیه مکث با لحنی آروم گفت:
مهتا جوانمرد: مادرم چندماه پیش فوت شدن، من دیروز باخبر شدم. تصمیم گرفتم به احترامشون، چند روزی مشکی بپوشم.
- خدا رحمت‌شون بکنه. خیلی خب از بحث اصلی منحرف نشیم. خانم جوانمرد از فرناز رئیست اطلاعاتی داری که بتونه تو پیدا کردنش کمکی بکنه؟
مهتا جوانمرد: من آدرس خونه و تلفن تماس و هیچ چیز ندارم، نمی‌تونم در این مورد راهنمایی کنم.
-نه، اسم و سن و... .
مهتا جوانمرد: فرناز توکلی اما فامیلیش رو عوض کرده و شده فرناز مقتدر که حدوداً بیست و هشت سالشه، یه برادر به اسم آراد داره که شریک و هم‌خونه من بود. در طول این چهار سال، من بیشتر از پنج یا شش بار، فرناز رو ندیدم، هرچی هم دزدی می‌کردم به داداشش آراد می‌دادم که ببره و بهش بده، یعنی حدود سی درصد پول یا طلا یا گوشی رو من می‌دزدیدم مال اون بود. خودش هم کاری نمی‌کرد منتظر ما بود که براش هرچی که می‌زدیم رو ببریم.
- زرنگ‌بازی در آورده و بقیه رو مجبور کرده کار کنن که هم بقیه رو بفرسته تو چاه و هم پول گیرش بیاد و هم گیر نیفته.
مهتا جوانمرد: با چند نفر دیگه هم این کار رو کرد اما من بیشتر باهاشون بودم و بهم اعتماد داشتن و سر این قضیه می‌ترسیدن آدم دیگه‌‌ای رو بیارن.
- قیافه‌اش رو یادت میاد؟
مهتا جوانمرد: ببینمش می‌شناسم اما خیلی کم، چهره‌اش رو یادم میاد.
- خیلی خب، می‌تونین برین‌ مرخصین.
می‌خواست از جاش بلند بشه که گفتم:
- خدا رحمت کنه مادرتون رو، منم مادرم رو از دست دادم، پدرم برام مونده، اگه پدرتون هست قدرش رو بدونید.
یه نیشخند زد و گفت: هست اما پشتم نیست، مقابلمه.
- پشیمونید؟
مهتا جوانمرد: نه، هرچی بوده گذشته و شده تجربه. با گذشته هیچ‌کاری نمیشه کرد. پشیمونی ندارم.
- ترس آینده رو چی؟
یه نگاه بهم کرد، اخم کرد و چشم غره رفت: شما وظیفه‌تون چیه آقای... .
مکث کوتاهی کرد و با لحن تندی ادامه داد:
مهتا جوانمرد: آقای بازپرس که از اسم‌تون، شغل تون هم مشخصه. ها؟ کار اصلی تون این‌جا چیه؟ این‌که از درون آدم‌ها خبردار بشید یا اعتراف بگیرید و درباره جرم و جنایت کسی تحقیق کنید؟
-خیلی خب چرا عصبانی می‌شید، سوال پرسیدم.
با کنایه و اخم حرف میزد و نگاه می‌کرد: ببین آقای بازپرس، خیلی زیاد از حد داری بهم می‌پیچی، دقت کردی؟
عصبانی شدم و گفتم:
-حواست باشه داری با کی صحبت می‌کنی، کی هستی و واسه چی این‌جایی. سر اهانت به امثال ما خیلی‌ها به مجازات‌شون اضافه شده. پس مراقب حرف زدنت باش.
مهتا جوانمرد: ببین، من نه از تو می‌ترسم، نه از امثال تو. اختیار حرف زدنم هم دست خودمه. درسته متهم و زندانی شما هستم، اما نمی‌تونید هر سوال شخصی که ربط به پرونده و موضوعش نداره رو بپرسید. خانواده این رو به شما یاد نداده؟
- به فرض که یاد نداده باشن، شما چی، آداب حرف زدن رو کسی بهتون یاد نداده؟
مهتا جوانمرد: خیر، من خودم بزرگ شدم و خودم خودم رو تربیت کردم. مشکلیه؟
انگار از اون‌هایی بود که پی بحث رو می‌گیره و تا تهش ول نمی‌کنه تا موقعی که تو بحث ببره. دقیقاً من مخالف همچین رفتاری بودم و اصلاً حوصله بحث ندارم.
هوفی از سرکلافگی کشیدم و گفتم:
- حرفی ندارم، مرخصین می‌تونین برین.
مهتا جوانمرد: می‌دونستم از پس من بر نمیاید، خداروشکر پس می‌تونم برم.
- فقط لطفا به کسی نپرین، به خاطر خودتون میگم، باز میوفتین تو مَخمَصه.
با لحنی بی تفاوت گفت: من می‌خواستم از یکی از زندانی‌های اون‌جا دفاع کنم، شاهد هم دارم.
- این‌ها مهم نیست،چاقو هم بیخیال بشین، چون ممکنه بخاطرش براتون پرونده جدید باز کنن.
متهم رفت و من هم همینجوری تو اتاق بودم.
دستم رو روی میز زیر چونه‌ام به حالت مشت کرده بودم.
چه دختر نفوذ ناپذیریه. اعتراف‌گیری ازش خیلی سخته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
مهتا
کیِ قراره این دردسری که واسه خودم درست کردم، تموم شه؟! شاید هیچ‌وقت. سی و شش ساعت انفرادیم تموم شد و به زندان انتقالم دادن. روی تخت نشسته بودم و داشتم کتاب می‌خوندم، اولین بارم بود که از کتاب‌خونه زندان کتاب می‌گیرم. مطالعه جالبه، نویسنده میاد و افکار و نوشته‌هاش و تجربیات و نظریاتش رو با مردم کشورش یا حتی با مردم جهان، به اشتراک می‌‌ذاره. غرق کتاب شده بودم که حضور یک نفر رو مقابلم حس کردم.
دختر: سلام .
سرم رو از کتاب بیرون آوردم. نگاهی به سرتا پاش کردم، لبخندی زدم و جواب سلامش رو دادم و دوباره سرم رو داخل کتاب کردم.
دختر: بابت اون شب متاسفم.
- ببخشید، کدوم شب؟ شما؟
دختر: من اونم که اون‌شب داشتم گریه می‌کردم سر من چاقو‌کشی کردی.
- آهان بیخیال، گرچه بد بود اما خب... خب می‌دونی تنبیه‌ام بود. نباید با خودم چاقو می‌آوردم. این هم تقصیر من بود.
دختر: ولی من این رو میگم که مجبور شدی با اون زنه دعوا کنی.
- من زیاد دعوا می‌کنم، مهم نیست.
یه جورایی داشتم دروغ می‌گفتم دعوای لفظی زیاد می‌کردم اما نه این‌که یقه کسی رو بگیرم. جوری بحث می‌کردم که مغز طرفِ مقابلم، قابلیت ترکیدن مغزش بر اثر بحث‌های طولانی‌مدت من رو داشت.
دختر: چرا اینجایی؟
- من تو کار، کیف و پول و این‌جور چیزها هستم، یعنی دزدم.
از جمله‌ام خنده‌اش گرفت و منم از حرف خودم خنده‌ام گرفت.
- تو چی؟ چرا این‌جایی؟
دختر: من؟ من راستش من... .
به تته‌پته افتاد:
دختر: من اختلاس.
یکم نگاهش کردم، اختلاس؟ این؟! اصلاً بهش نمی‌اومد اهل چنین کارهایی باشه، صورت مظلومی داشت.
دختره: البته تهمت زدن، من واقعا پول‌های اون‌جا رو برنداشتم.
- قضاوت نمی‌کنم. چون یکی این‌که هم خودم از تو بدترم و هم قاضی نیستم. چند وقت دیگه آزاد میشی؟
دختر: اول باید ثابت کنم که من اون کار رو نکردم.
- امیدوارم اگه واقعاً بی‌گناهی زودتر آزاد بشی.
دختر: چند سالته؟
- بیست و دو سال. تو چی؟
دختر: بیست و پنج سال.
لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم:
- پوستت خوب مونده ها، از من سنت بیش‌تره اما انگار از من جوون‌تری.
دختر: مرسی، خب من باید برم، کاری داشتی می‌تونی بهم بگی اسمم النازه تو نازی صدام کن.
- ممنون منم مهتام. راستی، اون زنیکه اگه باز اومد بهم بگو بیام حسابش رو برسم.
نازی لبخندی زد و گفت:
دختره: ممنون همون‌ شب هم حسابی خودت رو به‌خاطر من به دردسر انداختی. با اجازه‌ات.
- به سلامت.
چندین بار به این موضوع فکر کرده بودم که اگه آرامش ندارم یعنی یه جای کار داره می‌لنگه. چندبار تاحالا از رفتارهام آسیب دیدم؟ چندبار تاحالا از خلاف آسیب دیدم چندبار تاحالا از آدم‌های اطرافم آسیب دیدم؟ همه‌‌ی این‌ها مشکل داشت، هرجور تحلیلش می‌کردم می‌دیدم آره، انگار همه‌شون مشکل دارن و از همه‌شون ضربه‌های زیادی خوردم. مهتا، فکر نمی‌کنی وقت تغییره؟
- هنوزم نه. من خودم رو دوست دارم. بهتر از مهتای دست‌ و پاچلفتی و ضعیف قبلیه.
انگاری مغزم مخالف قلبم بود، بسیار خب چه میشه کرد فعلا همینم که هستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
- مهتا جوانمرد کیه؟ بیاد بیرون.
از بند اومدم بیرون:
- منم، چی شده؟
- چادرت رو بپوش بیا بیرون، بازپرس کارت داره.
این بازپرس با من چیکار داره، دیگه کلافه شدم این‌قدر رفتم و اومدم.
چادرم رو پوشیدم و رفتیم اتاق بازپرس.
در زد و وارد اتاق شدیم، اتاق مثل همیشه تاریک بود و یه نور کوچیک بالای میز فقط روشن بود.
بازپرس: سرهنگ، مرخصین.
پلیسه احترام نظامی گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
بازپرس: بفرمایید خانم جوانمرد.
نشستم رو صندلی و اخم کردم.
بازپرس: این آخرین جلسه‌ی بازجویی‌تونه، فردا پرونده رو تحویل دادگاه می‌دیم که ببینیم حکم چی میاد.
با خونسردی به بازپرس نگاه کردم.
بازپرس یه اخم به نشونه تعجب کرد و گفت:
بازپرس: ترسی ندارین نه؟ می‌دونین ممکنه که... .
- بله می‌دونم، نیاری نیست بگین.
بازپرس: انگار براتون اهمیت نداره!
صدام رو کمی بالا بردم و گفتم:
- خیر، اهمیت نداره، چون بابام دیگه بهم اعتماد نداره و دیگه مثل قبل دوستم نداره. چون با این وضعیت خلاف‌ها و چاقو‌کشی‌هام می‌تونم حدس بزنم چی در انتظارم هست. دیگه دلیلی هم داره به آینده فکر کنم؟ اصلاً بزارین خیالتون رو راحت بکنم، من حتی اگه دوباره آزاد بشم بازم میرم تو شهر خفت‌گیری و چاقو کشی. آقای بازپرس من برای جامعه‌تون خطرناکم. یه‌جوری پرونده من رو سرهم کن که تهش اعدام باشه.
بازپرس: پس ناامید هم هستید. خانم خلافکار، اولاً که ما سوگند‌ نامه داریم که وجدان کاری داشته باشیم، پس شرمنده، این حرف‌ها رو تو دادگاه بزن.
- خیلی خب، باز هم ازمن سوالی دارید؟
خودکار رو دستش گرفت و با جدیت کاری که داشت پرسید:

بازپرس: گفتین برادر فرناز اسمش چی بود؟
- آراد، بیست و چهار سالش هست.
بازپرس: چهره‌ی آراد توکلی رو یادتونه؟
- بله دقیق.
بازپرس: خیلی خب. پس بیا این طرف، صندلی هم این‌جا بیار.
بعد یک‌هویی چراغ اتاق رو روشن کرد، اول یکم چشمم رو زد اما بعد از نیم‌ دقیقه، بهش عادت کردم. صندلی رو آوردم سمت کامپیوتر و کنار بازپرس نشستم. تونستم قیافه‌ی بازپرسه رو بهتر ببینم. پوست سبزه و چشم و ابروی مشکی با اندام و صورت لاغر. خوبه، قیافه‌اش بد نبود. مبارک خودش باشه.
بازپرس: ببینید این چهره نگاریه، هر کدوم از این اجزای صورت که می‌بینید شبیه این پسره آراد توکلی بود رو بهم میگین تا بزارم و ببینیم چی از آب در میاد.
بعد از یک ساعت، کارمون تموم شد. تونستیم چهره آراد رو شبیه سازی کنیم و ازش پرینت بگیریم. چه‌قدر حوصله‌سر بر، چه کار سختی. کی این همه میاد می‌شینه درس می‌خونه واسه این کارها ، اگر هم کسی علاقه‌ای به این کار داشته باشه حوصله می‌خواد که من ندارم. لبخندی زد و گفت:
بازپرس: مرخصین، می‌تونین برین. خیالت‌تون هم راحت دیگه قیافه نحس من رو نمی‌بینید. البته که اگه خدای نکرده حکم‌تون اعدام صادر بشه باز هم ممکنه همدیگه رو می‌بینیم.
خنده مخصوص خودم رو زدم و گفتم:
- خیر اختیار دارید، اتفاقاً شما باید بعد رفتن من جشن بگیرید، با اجازه.
خنده مخصوصم این‌جوری بود: ابرو‌هام رو بالا می‌بردم، بدون این‌که چشم‌هام حالتش تغییر پیدا کنه و لبخند ریز که قطعاً طرف مقابلم متوجه می‌شد که لبخند زدم. من بهش می‌گفتم لبخند یه جسور. شاید بقیه اسمش رو چیز دیگه‌ای می‌گذاشتن. در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم، همین که می‌خواستم قدم اول رو بردارم بازهم بازپرس صدام کرد:
بازپرس: خانم جوانمرد!
در اتاق باز شد و کمی اومد سمتم، یه قدم رفتم عقب چون انگار خیلی به همدیگه نزدیک شده بودیم.
- بفرمایید حرفی مونده؟
بازپرس: فقط... فقط می‌خواستم بگم که... اگه خدا خواست و... خواست و شما نجات پیدا کردین، برین دنبال یه کار دیگه، روی من هم حساب کنید. شما می‌تونین سرنوشت‌تون رو عوض کنید، انقدری قوی هستید که از این باتلاق که فرناز توکلی براتون درست کرده خلاص بشید. وقتی تونستید برید توی کارش یعنی این‌که می‌تونید ازش هم بیرون بیاید فقط... اگه خودتون بخواید. خانم جوانمرد، لطفاً به خودتون بیاید.
یه لبخند مصنوعی زدم و جواب دادم:
- ممنون که دید تون نسبت به من این‌جوریه. اما... هیچی ممنون.
مغزم با حرفی که زد قفل شده بود. چی می‌تونستم بگم!
بازپرس: خب حرفی نیست دیگه می‌تونین برین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
- بابا، باور کن دور خلاف رو خط قرمز کشیدم اصلاً دیگه سمتش نمیرم، قول میدم.
بابا: این‌ هم مثل دفعه‌های قبل. فقط بلدی وعده‌ی الکی بدی.
- من هیچ‌وقت قول ندادم و بگم که می‌خوام خلاف رو کنار بذارم. اصلاً من از وقتی خلاف‌کار شدم شما دیگه با من ارتباط نداشتی که میگی زیر قولت زدی. خوب نگاه کن، مهتا حرفش حرفه. دیگه به چه زبونی بگم؟
بعد از مدت‌ها لبخند بابام رو دیدم، گفت:
بابا: مهتا حرفش حرفه رو از بچگی می‌گفتی. همیشه هم راست می‌گفتی، قول می‌دادی بهش عمل می‌کردی. خدا کنه از این جهت عوض نشده باشی... باشه، من حمایتت می‌کنم. فقط باید آزاد بشی.
ذوق کردم، لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی که بهم اعتماد می‌کنی قول... .
بابا وسط حرفم پرید و گفت:
بابا: فقط گفته باشم، بار آخریه که حرفت رو گوش میدم.
- چشم فدات بشم. قول میدم ناامیدتون نکنم.
بابا خندید و گفت:
بابا: ولی خودمونیم‌ها! چه‌قدر دلم واست تنگ شده بود.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- من خیلی بیش‌تر، انقدر که چند‌بار می‌خواستم منصرف بشم و می‌گفتم گور بابای دزدی. اما... اما هر دفعه بیشتر سمتش کشیده می‌شدم. یک‌سال و خرده‌ای از جوونیم رو که پشت میله‌ها بودم و سه، چهار سال هم دور از خانواده‌ام گذشت.
بابا: مهتا جان، گذشته‌ها گذشته و تموم شد و رفت. مهم الان هست که تصمیم گرفتی عوض بشی، البته اگه تصمیمت واقعی باشه.
- شما هنوز به من شک داری؟
با تردید و جوری که ناراحت نشم گفت:
بابا: قبول کن چی‌کار کردی، طول می‌کشه بهت اطمینان کامل پیدا کنم.
با پشیمونی گفتم:
- راست میگین، توقعم یک‌مقدار بی‌جاست. با اجازه من برم.
از جام بلند شدم و تلفن رو گذاشتم سر جاش، بابا با انگشت اشاره به شیشه مقابل‌مون زد و به تلفن اشاره کرد چه برش دارم.
دوباره تلفن رو برداشتم نشستم.
- جان بابا؟
بابا: چرا ناراحت شدی مهتا جان.
- ناراحت نشدم بابا، الکی که نمیگین، من باید خودم رو بهتون ثابت کنم و می‌کنم. دیگه چی بگم؟
بابا انگار گیج شده بود:
بابا: باشه، خب... مراقب خودت باش.
- شما هم همین‌طور خدانگهدار.
بعد از مدت‌ها بلاخره لبخند بابام رو دیدم و باهاش انرژی گرفتم. چی بهتر از دیدن لبخند مهم‌ترین آدم زندگیت؟ خداروشکر تونستم به بابام اطمینان بدم که دور خلاف رو خط کشيدم اما... اما فرناز چی؟ نابودم می‌کنه. اون آراد بزدل هم که تا الان بهم سر نزده که از ترس گیر نیوفتادنش هست. البته من تو چهره نگاری، لوش دادم و همین روزهاس که پلیس اون رو هم بگیره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
خواستم روی تختم دراز بکشم که صدای بلندگو مانعم شد. سه‌تا اسم گفت که یکیش اسم من بود که بازپرس باهاشون کار داشت. مگه بازپرسِ دیروز نگفت دیگه کاری نیست و فقط باید منتظر اومدن حکمم باشم؟! پس این باز با من چیکار داره؟. با کلافگی چادر رو پوشیدم و در زندان رو باز کردن و رفتم سمت اتاق بازپرس. تند تند در اتاق بازپرس رو زدم.
بازپرس: بفرمایید

کیوان
دیگه وقتش هست، این دختر همونه که دنبالشم. باید حسم رو بهش می‌گفتم . باید بگم وقتی دیدمش کاملاً با متهم‌های دیگه برام فرق داشت. صدای تق‌تق در اومد. استرس گرفتم ، قلبم تند تند میزد و تا وقتی حسی که بهش داشتم رو نمی‌گفتم آروم نمی‌شد.
- بفرمایید داخل.
سریع درو باز کرد، با پرخاش گفت:
مهتا جوانمرد: آقای حامدی، مگه شما نگفتید دیروز آخرین بازجویی منه، این چهارمین باره که من رو به اتاق تون احضار کردید. بفرمایید؟
- سلام، می‌دونم عصبانی هستید که مجدد احضارتون کردم، خواهشاً بشینید توضیح میدم.
با چهره کلافه‌ای روی صندلی نشست و دوتا دست‌هاش رو گذاشت زیر چونه‌اش: بفرمایید؟! جلسه‌ی چهارم بازجویی!
- این بازجویی نیست.
مهتا جوانمرد: بازجویی هم نباشه به جرمم ربط داره میدونم، وگرنه دلیل دیگه‌ای نداره من رو احضار کردید.
- خانم، نمی‌دونید که دارید این حدس‌ها رو می‌زنید.
مهتا جوانمرد: خب پس چرا خواستید که من رو بیارن این‌جا؟
-چون... .
مهتا جوانمرد: بفرمایید، می‌شنوم!
جاش نبود، جای گفتن همچین حرفی نبود. چه‌جوری یه مرد قانون می‌تونه به یه دختر خلافکار ابراز احساسات کنه. ولی من به همه‌چیز فکر کرده بودم. خیلی بی‌مقدمه عاشقش شده بودم. تا دیروز احساسش نکردم. من تاحالا از هیچ دختری به این اندازه خوشم نیومده بود. برای این‌ که نمی‌خوام این‌جا ببینمش، می‌خوام خانم خودم باشه، نمی‌خوام تو زندان عمرش تلف بشه. توی چشم‌هاش، ترس و کنجکاوی و عصبانیت موج میزد. آخه هیچ‌وقت بعد از این بیست و هفت سال، همچین حسی رو درون خودم احساس نکردم و نفهمیدم. شاید این همون عشقی باشه که بابا ازش تعریف می‌کرد و خودم هم که دنبالش می‌گردم. درباره‌ی مهتا، هیچ چیزیش برام مهم نبود، نه گذشته‌اش و نه افکارش نه اهدافش. نمی‌دونم عاشق چی اون شده بودم. مطمئناً هوس نیست، اگه بود بازم به‌جز مهتا جوانمرد، ممکن بود نسبت به کَس دیگه‌ای هم برام پیش می‌اومد. اگه اون هم مثل من حداقل کوچک‌ترین حس هم داشته باشه، خوشبختش می‌کنم.
- راستش من، من از وقتی دیدمتون، یجوری شدم.
با کنایه گفت: چه‌جوری شدین؟ حتماً تنفر تمام وجودتون رو فرا گرفت. درست حدس می‌زنم؟
- نه... عشق تمام وجودم رو فرا گرفت.
شوکه شد و مات موند و کلاً تمام حس کنجکاوی و نگرانی و عصبانیتش از چشم‌هاش رفت و جاش رو به تعجب چند برابر داد. وقتی تعجب کرد، با تمام این مدت که فرق داشت. انگار تو همین چند ثانیه، عشقم بهش چندین برابر شد. یک لحظه سرش رو تکون داد تا از حالت گیجی بیرون بیاد، با تپق حرف میزد. مغزش قفل شده بود. لحنش کاملا با لحن عادی و صدای قوی که داشت فرق کرد:
مهتا جوانمرد: ببینید یه بازپرس مسلماً نمی‌تونه با... با یه خلاف‌کار ازدواج کنه، می‌دونید چی میگم؟ یعنی با عقل جور در نمیاد.
- مگه باید با عقل جور در بیاد خانم؟ تو این مورد قلب تصمیم می‌گیره نه منطق.
مهتا جوانمرد: من گیج شدم، شما اولین کسی هستید که از من خواستگاری می‌کنه. من نمی‌دونم چی بگم، درخواستتون خیلی یهویی بود.
- می‌تونید بهش فکر کنید، شما وقت آزاد زیاد دارید.
با لحن نگران گفت:
مهتا جوانمرد: آخه من که هنوز شما رو کامل نمی‌شناسم و شما هم من رو نمی‌شناسین.
- من به تصمیم‌تون احترام می‌گذارم، هر جوابی بدید برای من محترمه. می‌تونم خودم رو بیشتر بهتون نشون بدم که تصميم‌گیری براتون راحت‌تر بشه.
مهتا جوانمرد: ببخشید، می‌تونم برم؟
- البته. بفرمایید.

مهتا
بازپرس؟ یه بازپرس از یه خلافکاری مثل من خوشش اومده و از من... از من خواستگاری کرد؟! این چه‌طور ممکنه؟ سرم داشت می‌ترکید، پر از سوال و شک و تردید و ترس و هزاران حس ناشناخته بود. از بند اومدم بیرون و باید تلفن می‌زدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
بابا: بازپرس؟
- من خودم هنوزم باورم نمیشه، حس می‌کنم یه تله‌ هست. اما من همه‌چیز رو اعتراف کردم چرا باید برام تله گذاشته باشن؟
بابا: آخه به چه دلیل تو اون وضعیت و شرایط باید خواستگاری بکنه؟
- بعید بدونم الکی باشه، حرف‌هاش زیادی به واقعیت شبیه بود. چی‌کار کنم بابا؟
بابا: چی بگم بابا جون؟
مکث کردم، پوست ناخنم رو جوییدم و گفتم:
- بابا می‌تونی یه‌جوری بفهمی طرف چه‌جوریه؟ میای کلانتری؟
بابا: باشه من میام، اطلاعاتش رو گیر میارم و بهت خبر میدم، فردا هم میام ازش پرس و جو می‌کنم و هم میام تو رو می‌بینم بهت میگم. اسمش چیه؟
- حامدی، اسمش رو نمی‌دونم.
بابا: باشه بهت خبر میدم خداحافظ.
- خدافظ.
گوشی رو سرجاش گذاشتم و تو فکر رفتم .
امیدوارم پلیس نخواد با احساسات مردم بازی کنه، هرچی باشه من و امثال من‌ هم آدم هستن. احساس دارن، شاید اشتباه کرده باشن اما آدم جایزالخطا هستیم. اگه الکی باشه خیلی کارشون غیر انسانیه، از شلاق هم بدتره.
- گوشی رو بزار دیگه ما هم تلفن داریم‌ ها!
به خودم اومدم و دیدم گوشی تلفن رو گذاشتم سر جاش اما هنوز دستم روش بود.
- ببخشید، بفرمایید.
رفتم داخل بند و روی تخت دراز کشیدم و ساعدم رو روی پیشونیم گذاشتم. خدایی چه انتظاراتی داره، من چه‌جوری نشناخته بهش جواب بدم، الان موندم بگم نه یا آره.
اسمم رو تو بلندگو برای ملاقاتی‌‌ها گفتن. هوفی کشیدم و با غرولند گفتم:
- اه این دیگه کیه تو این موقعیت؟!
چادرم رو سر کردم و سمت اتاق ملاقاتی‌ها رفتم. یکم گشتم اما هیچ آشنایی پیدا نکردم ولی یکی دست تکون داد. یکم که دقت کردم دیدم فرنازه. گونه‌هام داغ شد و پشتم یخ کرد. پلکم از استرس چندین بار پرید.
نشستم و تلفن رو برداشتم:
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
فرناز باحالت عصبانی خودش گفت: من باید بپرسم این‌جا چی‌کار می‌کنی. آخه این‌قدر سریع؟ مگه تو نگفتی من کارم رو بلدم.
- چی‌کار کنم، داشتن گمم می‌کردن اما خب از شانس بنده، پیچیدم تو بن‌بست و گرفتنم.
فرناز: هیس، ببین فقط بخاطر این‌که این چند سال لو مون ندادی فعلاً بهت مهلت دادم، وگرنه تا الان معلوم نبود چه بلاهایی سرت میومد.
- چه بلاهایی سرم میومد یا چه بلاهایی سرم میاوردین؟
فرناز: خفه شو.
چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- فرناز من... من آراد رو با چهره نگاری لو دادم.
زد تو پیشونی و عصبانی‌تر از حالت عادیش شد:
فرناز: تو چه غلطی کردی!
خواستم آرومش بکنم و مانعش بشم که داد و بیداد نکنه:
- فرناز، درستش می‌کنم، یه پسره تو کلانتری ازم خوشش اومده، یه‌جورایی میشه گفت همه‌کارست، یه نقشه‌ای جور می‌کنم عکس چهره‌‌نگاری رو ازش می‌گیرم.
پوزخندی زد و گفت:
فرناز: کدوم احمقی از توی به‌ درد نخور خوشش اومده خیلی دلم می‌خواد ببینمش، ببین فقط اگه عکسه رو قایم نکنی و ازشون نگیری! مهتا، صدبرابر بلایی که سر اون دختره تو روز شروع کارت دیدی رو سرت میارم، فهمیدی؟
- درستش می‌کنم فرناز.
فرناز: فقط کافیه بلایی سر داداشم بیاد.
بعد هم تلفن رو گذاشت و رفت.
کم بدبختی داشتم این هم اضافه شد، حالا عکس‌ها رو رو از کجا گیر بیارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
کیوان
خسته و کوفته در خونه رو باز کردم: سلام.
مژگان: سلام خسته نباشی.
با تُن صدای کم گفتم: ممنون، من یکم خسته‌ام، میرم بخوابم. برای شام بیدارم کن.
مژگان از تعجب اخمی کرد و گفت:
مژگان: تو که هیچ‌وقت این موقع نمی‌خوابیدی چی شد که آقا کیوان خواب‌شون میاد؟
- استثناً امشب خسته شدم، حالا هم اگه خواهر محترم ما اجازه بدن می‌خوام بخوابم.
مژگان: خیلی‌خب بخواب کاریت ندارم.
در اتاق رو بستم و خودم رو روی تخت پرت کردم. پلک‌هام رو روی هم گذاشتم، فکر و خیال به سرم هجوم آورده بود و اجازه خوابیدن رو بهم نمی‌داد.
آخه این همه دختر خوب و نجیب و سربه‌زیر و پاک، چرا این دختر؟! دعوایی که هست، خلافکار هم که هست، یه خلافکار سابقه‌دار! شک ندارم که این هوس نیست، بعد از چند سال، این نمی‌تونه هوس باشه. اگه بود تا حالا 100تا دختر دیگه هم نشون کرده بودم اما هیچ‌وقت نکردم. چشم‌هام گرم شد و خوابم برد.
مژگان: کیوان، بیدار شو، می‌خوایم شام بخوریم.
گشنه‌ام بود، اما اصلا اشتهای شام رو نداشتم، ولی از اون‌جایی که من حتما باید یه چیزی قبل خواب می‌خوردم ، از تخت بلند شدم و سر میز رفتم.
- سلام آقاجون.
بابا: سلام بابا جان خسته نباشی.
منتظر شدم که مژگان و بابا غذا کشیدن و بعد من هم برا خودم کشیدم.
مژگان: چرا انقدر کم کشیدی؟
- اشتها ندارم خوابم میاد، فقط گرسنه نخوابم همین کافیه.
شام رو خوردیم و چون من غذام کم بود، زودتر تموم کردم: ممنون مژگان خوشمزه بود، با اجازه شب‌تون بخیر.
مژگان: چیزی شده کیوان؟ از وقتی اومدی ازسرکارت، سرحال نیستی.
- چیزی نیست. روزمره است و کار منم سنگین، با چند تا متهم باید حرف بزنم، امروز یکم انرژیم رو گرفتن.
مژگان لبخند کم‌رنگی زد و انگشت اشاره‌اش رو گرفت به طرف صورتم و گفت:
مژگان: امشب چیزی نمیگم، اگه فردا هم این‌جوری بودی یعنی یه چیزیت هست.
- فردا حرف می‌زنیم شب بخیر.
از روی صندلی بلند شدم و تو اتاقم رفتم.
***
داشتم تو گوشی واسه خودم می‌چرخیدم که مژگان در زد و اومد داخل و روی صندلی روبه روی تخت نشست.
مژگان: مگه نگفتی خوابم میاد، پس چرا بیداری؟
مجبور شدم یه چیزی سرهم بکنم و گفتم:
- گفتم قبل خواب تو گوشی یه چرخی بزنم.
مژگان: اتفاقی افتاده کیوان؟امشب مثل همیشه نبودی!
- خوبم، فقط یه کوچولو خسته‌ام، بخوابم درست میشه.
مژگان: اگه لازم دونستی با کسی حرف بزنی من هستم، هر ساعتی کارم داشتی صدام کن. الان هم اگه واقعاً خواب حالت رو خوب می‌کنه پس زودتر بخواب.
لبخندی زدن و گفتم:
- مرسی آبجی، توهم برو بخواب خسته‌ای ، شب بخیر.
مژگان: شب بخیر.
سعی کردم آروم آروم بخوابم و کمتر بهش فکر کنم. فکر کردن بهش حالم رو بد می‌کرد؛ اما اگر هم بهش فکر نمی‌کردم که بی‌قرار بودم. حس غریب و عجیبی بود.
***
چشم‌هام رو باز کردم، نور آفتاب از پنجره، توی چشمم زده بود و همین باعث شد که بیدار بشم. از تختم بلند شدم و در اتاق رو باز کردم، مثل این‌که کسی تو خونه نبود.
رفتم دسشویی و یه آبی به صورتم زدم و صبحانه مختصری خوردم و داخل اتاق رفتم که حاضر بشم و کلانتری برم. هدفون تو گوشم بود و داشتم پادکست گوش می‌دادم و اصلاً حواسم به محیط اطرافم نبود. پیراهن مشکیم به اضافه و کت چرمم رو روش پوشیدم. یه سری برگه‌ی مهم بود که باید داخل کیفم می‌گذاشتم. وقتی می‌خواستم در رو باز کنم، مژگان یهو جلوم سبز شد و ترسیدم و از ترس داد زدم و یک متر به عقب رفتم. مژگان یه جمله‌ی نامفهوم گفت که شاید هم مفهوم بود ولی من به خاطر هدفونی که داخل گوشم بود حرفش رو نفهمیدم. هدفونم رو سریع از گوشم کندم و روی میز گذاشتم و با ترس گفتم:
- چی؟
مژگان: میگم مگه شبح دیدی این‌جوری در رو باز می‌کنی.
بازدمم رو بیرون دادم و گفتم:
- تو یهو پشت در سبز شدی. سلام.
مژگان: سلام، بهتری؟
- بد نیستم
مژگان: دیشب حالت خوب نبود، چرا؟
می‌خواستم بپیچونمش:
- عصر اومدم باهم حرف می‌زنیم، الان دیرم شده.
مژگان: باز تو پای کارت رو وسط کشیدی. باشه برو، ولی نمی‌تونی از دستم در بری. از زیر زبونت هرچی هست رو بیرون می‌کشم.
از اتاق بیرون اومدم، می‌خواستم باهاش بحث کنم اما حیف که حوصله نداشتم و حتی گاهی هم می‌شد که مجبور به تسلیم بودم و نمی‌تونستم بیش‌تر ازین به بحث ادامه بدم.
- خداحافظ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین