- Jun
- 327
- 291
- مدالها
- 2
<<مهتا>>
انتقالم دادن زندان. دقیقا معلوم نبود تا چه زمانی اینجام، ولی اونجور که بوش میاد حالاحالاها هستم.
زندان یه سالن طویل بود که پر از بَند و آدمهایی که بیگناه و گناهکارن و باهم قاطی شده بودن.
توی یکی از بندهای زندان رفتم، ساک و وسایلم رو زیر تختم گذاشتم و نشستم روی تخت. خم شدم و دستهام رو به هم گره دادم و مشت کردم و روی پیشونیام گذاشتم.
من عاشق خانواده ام بودم و هیچ مشکلی باهم نداشتیم، برعکس باهم خوب بودیم و تو خونه آرامش داشتم و بی هیچ کمبودی زندگی میکردم. بدی خلاف اینه که دلت برای آرامش زندگیت تنگ میشه، البته اگه کسی مثل من از یه دورهای به بعد توی زندگیش تو کار خلاف تو کار خلاف بیوفته ممکنه دلش هوای بی دردسر بودن زندگی سابقش رو بکنه وگرنه اگه از اول زندگیش درگیر این کارها باشه اصلاً معنی آرامش رو نمیدونه.
تو خانواده و فامیل، فقط داییمه که باهاش در ارتباطم. اون هم چون از بچگیم، هوام رو داشت و جای برادر نداشته ام بود و باهم خیلی خوب بودیم. برای همین اصلا دوست نداشت ارتباطمون باهم قطع بشه. حتی بعد از این اتفاقات، سر سوزنی هم رفتارش با من عوض نشده بود. صمیمیت مون دلیل دیگه ای هم داشت و فاصله سنمون کم بود باهم احساس راحتی میکردیم. یهجورایی بهم حق میداد که دنبال هیجان اومدم اما حق نمیداد که خلافکار بشم.
تصمیم گرفتم یه زنگ با تلفن زندان بهش بزنم، حدوداً 3 ماهی میشه که ازش خبر ندارم
شماره رو گرفتم و بعد از 4 تا بوق جواب داد:
دایی: بفرمایید؟
- سلام دایی، مهتام
با همون لحن صمیمیش ادامه داد:
دایی: سلام مهتا خانم، حالت چطوره، چه عجب بعد چند ماه یادی از ما کردی
- به یادت بودم گفتم زنگ بزنم حالت رو بپرسم. چیکار میکنی هنوز زن نگرفتی؟
قهقه ای زد و گفت:
دایی: نه بابا دیگه از خیرش گذشتم. تو الان کجایی چیکارا میکنی؟
- الان که...
نفس عمیقی کشیدم و 2 ثانیه مکث کردم و ادامه دادم:
- تازگی ها باز با پلیس...
دایی: دختر، بیا بیرون از خلاف، به خدا از پول تو همه چیز هست.
- دایی من که بخاطر پولش...
دایی: باشه، آره به خاطر پولش نرفتی، چندین بار هم گفتی اما به خاطر خوش گذرونی خودت داری دست به پول حروم میزنی. تو توی یه خانواده پاک و حلال خور بزرگ شدی، همچین کاری ازت بعید بود، نظر کل فامیل راجع بهت عوض شده. اصلا بخاطر هرچیش که رفته باشی میارزه؟ 2سال زندان الانم معلوم نیست چندسال دیگه قراره اون تو باشی.
- دایی، اولاً که نظر فامیل اصلاً برام مهم نیست. دوماً من یه کاریش میکنم حالا هم زندانم و کار از کار هم گذشته.
دایی: چی میشه بهت گفت!
- دایی حالا بیخیال. از مامان بابام چخبر؟
دایی: مامان بابات، خوبن اما... مهتا حقیقتش یه چیزی رو من باید بهت میگفتم فراموش کردم
نگران شدم:
- اتفاقی افتاده؟
دایی: اتفاق که... افتاده یعنی نگم نمیشه ولی...
با کلافگی گفتم:
- دایی یا نگو که گفتی، حالا هم که گفتی کاملش کن.
دایی: مامانت... مامانت دو ماه قبل از پیش مون رفت.
شوکه شدم و کُپ کردم و هیچی نمیتونستم بگم.
دایی: مهتا خدا صبرت بده. دل همهمون براش تنگ میشه
صدام رو کمی بالا بردم و با بغض گفتم:
- الان باید بهم بگی؟ عزیز ترین ک.س زندگیم از پیشم رفت الان باید بگی به من؟
دایی هم بغضش گرفت:
دایی: ببخدا میخواستم بگم بهت اما خب شماره ای ازت نداشتم.
اشکم رو پاک کردم و گفتم:
- خیلیخب، میشه شماره بابام رو بهم بدی؟
دایی: آخه عزیزم، بابات گفته بود اصلاً شماره هیچکس رو بهت ندم
با کلافگی گفتم:
- دایی این یه مورد استثناس، خودت هم بهتر میدونی.
دایی: باشه، یادداشت کن.
شماره رو گرفتم و قطع کردم. رفتم توی بند خودم و نشستم روی تختم.
امیدوارم مامانم بعد از اون همه اذیتهایی که کردم، منو بخشیده باشه.
شال مشکیم رو از ساک در آوردم و نگاهی بهش کردم پیشونیم رو چسبوندم بهش و شروع کردم به گریه کردن.
کمی آروم شدم و نفس عمیق کشیدم. بعد هم شالم رو عوض کردم و انداختم روی سرم، یکم برای مشکی پوشیدن دیر بود اما لاقل برای دل خودم پوشیدم.
مامانم از پیشم رفت، فکر اینکه این چندسال اذیتش کردم داشت عین خوره تمام وجودم رو میخورد. عذاب وجدان داشتم.
چند قطره اشک از چشمم چکید روی گونههام و چند دقیقه بعد صورتم خیس شد.
از تخت بلند شدم و اشکهام رو پاک کردم. رفتم دستشویی و یه آبی به صورتم زدم و رفتم سمت تلفن
شماره بابا رو خیلی سریع گرفتم صدام رو صاف کردم
بعد از 3 سال میخواستم باهاش حرف بزنم ، از واکنشی که قرار بود پشت تلفن نشون بده میترسیدم.
بابا: بله؟
- بابا... منم، مهتا
بابا سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت.
- بابا باید باهات حرف بزنم.
بابا: بعد از 3 سال زنگ زدی که بگی میخوام باهات حرف بزنم؟
- باید ببینمت بابا، خواهش میکنم قبول کن.
بابا: راه ما از هم جداست. دیگه هم به من زنگ نزن.
- تو رو ارواح خاک مامان، بابا باید ببینمت.
بابا چند ثانیه مکث کرد و گفت:
بابا: الان کجایی؟
انتقالم دادن زندان. دقیقا معلوم نبود تا چه زمانی اینجام، ولی اونجور که بوش میاد حالاحالاها هستم.
زندان یه سالن طویل بود که پر از بَند و آدمهایی که بیگناه و گناهکارن و باهم قاطی شده بودن.
توی یکی از بندهای زندان رفتم، ساک و وسایلم رو زیر تختم گذاشتم و نشستم روی تخت. خم شدم و دستهام رو به هم گره دادم و مشت کردم و روی پیشونیام گذاشتم.
من عاشق خانواده ام بودم و هیچ مشکلی باهم نداشتیم، برعکس باهم خوب بودیم و تو خونه آرامش داشتم و بی هیچ کمبودی زندگی میکردم. بدی خلاف اینه که دلت برای آرامش زندگیت تنگ میشه، البته اگه کسی مثل من از یه دورهای به بعد توی زندگیش تو کار خلاف تو کار خلاف بیوفته ممکنه دلش هوای بی دردسر بودن زندگی سابقش رو بکنه وگرنه اگه از اول زندگیش درگیر این کارها باشه اصلاً معنی آرامش رو نمیدونه.
تو خانواده و فامیل، فقط داییمه که باهاش در ارتباطم. اون هم چون از بچگیم، هوام رو داشت و جای برادر نداشته ام بود و باهم خیلی خوب بودیم. برای همین اصلا دوست نداشت ارتباطمون باهم قطع بشه. حتی بعد از این اتفاقات، سر سوزنی هم رفتارش با من عوض نشده بود. صمیمیت مون دلیل دیگه ای هم داشت و فاصله سنمون کم بود باهم احساس راحتی میکردیم. یهجورایی بهم حق میداد که دنبال هیجان اومدم اما حق نمیداد که خلافکار بشم.
تصمیم گرفتم یه زنگ با تلفن زندان بهش بزنم، حدوداً 3 ماهی میشه که ازش خبر ندارم
شماره رو گرفتم و بعد از 4 تا بوق جواب داد:
دایی: بفرمایید؟
- سلام دایی، مهتام
با همون لحن صمیمیش ادامه داد:
دایی: سلام مهتا خانم، حالت چطوره، چه عجب بعد چند ماه یادی از ما کردی
- به یادت بودم گفتم زنگ بزنم حالت رو بپرسم. چیکار میکنی هنوز زن نگرفتی؟
قهقه ای زد و گفت:
دایی: نه بابا دیگه از خیرش گذشتم. تو الان کجایی چیکارا میکنی؟
- الان که...
نفس عمیقی کشیدم و 2 ثانیه مکث کردم و ادامه دادم:
- تازگی ها باز با پلیس...
دایی: دختر، بیا بیرون از خلاف، به خدا از پول تو همه چیز هست.
- دایی من که بخاطر پولش...
دایی: باشه، آره به خاطر پولش نرفتی، چندین بار هم گفتی اما به خاطر خوش گذرونی خودت داری دست به پول حروم میزنی. تو توی یه خانواده پاک و حلال خور بزرگ شدی، همچین کاری ازت بعید بود، نظر کل فامیل راجع بهت عوض شده. اصلا بخاطر هرچیش که رفته باشی میارزه؟ 2سال زندان الانم معلوم نیست چندسال دیگه قراره اون تو باشی.
- دایی، اولاً که نظر فامیل اصلاً برام مهم نیست. دوماً من یه کاریش میکنم حالا هم زندانم و کار از کار هم گذشته.
دایی: چی میشه بهت گفت!
- دایی حالا بیخیال. از مامان بابام چخبر؟
دایی: مامان بابات، خوبن اما... مهتا حقیقتش یه چیزی رو من باید بهت میگفتم فراموش کردم
نگران شدم:
- اتفاقی افتاده؟
دایی: اتفاق که... افتاده یعنی نگم نمیشه ولی...
با کلافگی گفتم:
- دایی یا نگو که گفتی، حالا هم که گفتی کاملش کن.
دایی: مامانت... مامانت دو ماه قبل از پیش مون رفت.
شوکه شدم و کُپ کردم و هیچی نمیتونستم بگم.
دایی: مهتا خدا صبرت بده. دل همهمون براش تنگ میشه
صدام رو کمی بالا بردم و با بغض گفتم:
- الان باید بهم بگی؟ عزیز ترین ک.س زندگیم از پیشم رفت الان باید بگی به من؟
دایی هم بغضش گرفت:
دایی: ببخدا میخواستم بگم بهت اما خب شماره ای ازت نداشتم.
اشکم رو پاک کردم و گفتم:
- خیلیخب، میشه شماره بابام رو بهم بدی؟
دایی: آخه عزیزم، بابات گفته بود اصلاً شماره هیچکس رو بهت ندم
با کلافگی گفتم:
- دایی این یه مورد استثناس، خودت هم بهتر میدونی.
دایی: باشه، یادداشت کن.
شماره رو گرفتم و قطع کردم. رفتم توی بند خودم و نشستم روی تختم.
امیدوارم مامانم بعد از اون همه اذیتهایی که کردم، منو بخشیده باشه.
شال مشکیم رو از ساک در آوردم و نگاهی بهش کردم پیشونیم رو چسبوندم بهش و شروع کردم به گریه کردن.
کمی آروم شدم و نفس عمیق کشیدم. بعد هم شالم رو عوض کردم و انداختم روی سرم، یکم برای مشکی پوشیدن دیر بود اما لاقل برای دل خودم پوشیدم.
مامانم از پیشم رفت، فکر اینکه این چندسال اذیتش کردم داشت عین خوره تمام وجودم رو میخورد. عذاب وجدان داشتم.
چند قطره اشک از چشمم چکید روی گونههام و چند دقیقه بعد صورتم خیس شد.
از تخت بلند شدم و اشکهام رو پاک کردم. رفتم دستشویی و یه آبی به صورتم زدم و رفتم سمت تلفن
شماره بابا رو خیلی سریع گرفتم صدام رو صاف کردم
بعد از 3 سال میخواستم باهاش حرف بزنم ، از واکنشی که قرار بود پشت تلفن نشون بده میترسیدم.
بابا: بله؟
- بابا... منم، مهتا
بابا سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت.
- بابا باید باهات حرف بزنم.
بابا: بعد از 3 سال زنگ زدی که بگی میخوام باهات حرف بزنم؟
- باید ببینمت بابا، خواهش میکنم قبول کن.
بابا: راه ما از هم جداست. دیگه هم به من زنگ نزن.
- تو رو ارواح خاک مامان، بابا باید ببینمت.
بابا چند ثانیه مکث کرد و گفت:
بابا: الان کجایی؟
آخرین ویرایش: