جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقاطع زندگی] اثر «پونه رشیدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط poneh._.nh با نام [تقاطع زندگی] اثر «پونه رشیدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,310 بازدید, 64 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقاطع زندگی] اثر «پونه رشیدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع poneh._.nh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
اهنگ بی کلام بود که به این جو حسابی میومد دستای سردمو قلاب کردم تا یکمی گرمم بشه
تو حس و حال خودم بودم که با صدای پای کسی از جا پریدم انقدر هول زده بودم که گوشی دستم افتاد لعنتی ای زیر لب گفتم و خم شدم که گوشیو بردارم که همزمان با کار من دستی سریع گوشیمو برداشت
سرمو بالا گرفتم که صورتشو ببینم
ولی از بس تاریک بود دیده نمیشد
قد بلندی داشت ولی قیافشو نمیشد ببینم
من پر استرس بودم ولی اون ریلکس بود
تا به خودم بیام گوشیو گذاشت دستم و با قدم های بلند ازم دور شد
هنگ زده و متعجب خیره شدم بهش
معلوم بود که هیکلیه
هنوز تو بهت بودم اصلا کی بود چی میخواست
بودی عطر تلخش هنوزم حس میکردم بی نهایت خوشبو بود
برای چی انقدر خشک بود
سرم و تکون دادم برگشتم
سعی کردم بیخیالش بشم و بهش فکر نکنم به ساعت مچی تو دستم نگاه کردم ساعت ۱۲ و نشون میداد
دیر کرده بودم
سریع پا تند کردم و بدو بدو به طرف دخترا رفتم
از اون مرد بهشون چیزی نگفتم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
****
هم خندم گرفته بود هم گریم
با استرس به برگه تو دستم نگاه کردم و خودکارمو برداشتم نصفه سوالارو بلد بودم ولی میدونستم که بازم گند میزنم سوالی که من بلد بودم یک نمره ای بودن ولی سوالایی که بلد نبودم چهار نمره داشت
تو هیچی شانس نیاوردم خدایی
سرمو از برگه گرفتم و به صندلی بغلم که سارا بود نگاهی کردم
خندم گرفته بود قیافش جوری بود که انگار تو چیزی هنگ کرده
انگار سنگینی نگاهمو حس کرد که نگاهیی بهم کرد
زیر لب چیزی زمزمه کرد که نفهمیدم
تا اومدم بگم چی با صدای مراقب بالا سرم صاف تو جام نشستم
نگاهی به اقای مسنی که بالا سرم بود کردم و ببخشیدی زیر لب گفتم
شروع کردم به نوشتن
باید زود امتحانو میدادم و میرفتم شرکتی که نازی گفته بود
سرسری چیزایی که یادم بودو نوشتم و با دادن برگه به مراقب به طرف در کلاس رفتم
تا خواستم دستگیررو بکشم دست گرمی روی دستم نشست
دست یه مرد بود سریع دستامو از زیر دستاش کشیدم بیرون و سرمو به بالا گرفتم
که با دوتا چشم سبز رو به شدم
دقیق تر که شدم فهمیدم کیه؟
دانشجوی ترم اخری بود قبلا چند باری دیده بودمش
ببخشیدی گفتم رفتم عقب
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
خیره بهم نگاه میکرد معذب شده بودم
با خجالت سرمو انداختم پایین
چرا اینجوری نگاه میکنه ادم زیر نگاهش ذوب میشه
دیرمم شده بود و این یارو از جلو در تکون نمیخورد
بی حوصله از کنارش رد شدم با اجازه ای گفتم دستگیررو پایین کشیدم با باز شدن در فوری اون مکان خفرو ترک کردم
با سرعت به راهم ادامه دادم
اگه دیرم میشد چی؟ای خدا
به طرف در دانشگاه رفتم که صدای فردی و از پشت سرم شنیدم
_خانوم کیهانی؟
این کی بود که اسممو میشناخت
با تعجب برگشتم که همون مردیو دیدم که جلوی در وایساده بودو دیدم
این دیگه چی میخواست تو این هچل
سوالی نگاهش کردم
که دوید سمتم در حالی که نفس نفس میزد
رسید بهم
به خس خس افتاده بود
با نگرانی گفت:ببخشید وقتتونو گرفتم
_اشکالی نداره بفرمایید فقط من جایی کار دارم
در حالی که کتشو مرتب میکرد با تک سرفه ای صداشو صاف کرد و گفت:ببخشید خواستم اگه میشه چند لحظعه وقتتونو بگیرم برای یه کاری
این چی داشت که بهم بگه فوقش دوبار منو دیده
سری تکون دادم و منتظر نگاهش کردم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
_چیزی که میخوام عرز کنم خدمتتون خیلی وقتتونو نمیگیره ولی سر پا نمیشه اگه وقت دارین بریم جایی
من میگم کار دارم این میگه بیا بریم بیرون
_احترامون واقعا واجبه ولی منو شما چه حرفی میتونیم با هم داشته باشیم؟
بعدشم من بهتون گفتم که عجله دارم
میشه بمونه یه وقت دیگه
انگار از حرفم ناراحت شد قیافه افسرده ای به خودش گرفت و گفت:اشکالی نداره هر وقت وقت داشتین روز خوش
منم به تکرار از اون،روز خوشی گفتم
سریع به طرف خروجی رفتم
اگه دیرم شده باشه چی؟سریع گوشیمو از کیفم برداشتم به ساعت نگاه کردم
فقط نیم ساعت وقت داشتم
به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم با اینکه یکم دیر میرسم ولی سعی خودمو میکنم
بطری اب معدنیو از کیفم در اوردم به نفس سر کشیدم
امروز روز گرمی بود
دستی مثله نسار جلوی افتاب درست گرفتم تا نور
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
بهم نخوره به اولین تاکسی ای که تو دسترس بود دست تکون دادم با ایستانش
سریع سوار شدم و ادرس و دادم
...
_خانوم رسیدیم..
با صدای راننده از هپروت در اومدم
ببخشیدی زیر لب گفتم و پولشو حساب کردم به سرعت از ماشین پیاده شدم
به دوروبرم نگاهیی کردم اینجا برام نااشنا بود
در واقع هیچ وقت نیومده بودم
بالا شهر تهران کجا و من کجا؟....
فوقش دو سه بار از اینجا عبور کردم وگرنه اینجا به من نمیومد...
لبخند تلخی زدمو به ساختمونای بلند و شیک مشکی رنگی که دورم بود نگاهی کردم
یعنی باید بیام اینجا؟ادرس و درست اومدم؟
من با یه مدرک بدردنخور اینجا چطور بهم کار میدن؟درسته هنوز مدرک لیسانسمو نگرفته بودم ولی خب با دیپلم من کاری نبود
درست بود خیلی ناامید بودم ولی به امتحانش میارزید
به امید خودتی زیر لب نجوا کردم و پا تند کردم سمت ساختمونی که تو آدرس بود
دستام از شدت استرس مثله چی یخ شده بود
رنگ پوستم مثله میت شده بود
نفس عمیقی کشیدم و وارد برج شدم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
دهنم از این همه بزرگیش باز مونده بود
زنان و مردان خوش پوش شیکی رفت امد میکردن
در کنار تیپ ساده من هیچ بود...
الان باید کدوم طبقه برم
اصلا به این فکر نکرده بودم...به دورو برم نگاهی کردم
یک نگهبان با لباس فرم دم در وایساده بود
بزار ازش بپرسم فکر کنم بلد باشه
با تردد به طرفش رفتم...مرد پیری بود
یکم دور تر ازش وایسادم با تن صدای همیشگیم صداش زدم
اول متوجه نشد ولی با دومین بار صدا کردن فهمید....
با تعجب برگشت طرفم ولی تا دیدم لبخندی زد و با مهربونی گفت:جانم دخترم...
لبخندی به لحن خوبش و مهربونش زدم و خانومانه بهش گفتم:ببخشید من برای کار اومدم....ولی متاسفانه نمیدونم کدوم طبقه شرکته...خواستم بگم میدونین اقای شیدایی کدوم طبقه هستن
مرد که تا الان داشت با دقت به حرفم گوش میداد با تموم شدن حرفم گفت:طبقه ۱۲ مطلق به ایشون هستش...میتونی با اسانسور سمت چپی بری...
تشکری زیر لبی کردم و زود به طرف اسانسور رفتم....
خداروشکر کسی نمیخواست بره
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
وارد اسانسور شدم…
حتی اینجاام انقدر بزرگ بود...
انگشتامو در هم فشردم طبقه ۱۲ و زدم منتظر موندم تا برسم...
وقتی تو پرورشگاه بودم از بچه ها میشنیدم که چقدر با ذوق درباره ی خانواده جدیدش صحبت میکرد
اما من هیچوقت به فکر این نبودم که کسی بیاد با خودش ببره…!
من خانواده خودمو میخواستم...
ولی حتی اسماشونم نمیدونستم...
از وقتی که یادم میومد مستقل بودم...البته مجبور بودم...اونجا نمیشد مفت خورد و خوابید...باید همه جور خودشونو میکشیدن...البته کار خوبی میکردن شاید اگه الان مثله بقیه بودم لوس میشدم
با صدای رسیدن به شرکت از اسانسور اومدم بیرون...
با استرس به مردمی که همه مشغول یک کاری بودن نگاه کردم...
نمیدونستم باید کجا برم
وایساده بودم با استرس انگشتامو تکون میدادم...
با قدمای اروم رفتم جلو تا خواستم قدم از قدم بردارم صدای شخصیو پشت سرم شنیدم...
_بخشید؟
با هول برگشتم سمتش یه خانوم قد بلند و بانمک بود
که با لبخند ملیحی داشت نگاهم میکرد
با پت پت گفتم:_م..ن راستش...برای کار اومدم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
لبخندی زد و در حالی که پرونده های روی میز و جمع میکرد گفت:آها برای کار اومدی پس؟خب چرا اینجا وایسادی عزیزم...
متقابل بهش لبخندی زدم و بهش نگاهیی کردم
_راستش نمیدونم باید کجا برم...میخواستم بپرسم که شما اومدین...
میدونین اتاق اقای شیدایی کجاستک
سری تکون داد و با لبخند بهم گفت:ببین عزیزم باید بری از این سمت یک راهروی بزرگ بعد اتاق مدیر عامل اخر اون دسته...بنام کامران فخری کارای اقای شیدایی و ایشون انجام میدن
با لبخند سری تکون دادمو با تشکر زیر لبی ای کردم
_خواهش میکنم امیدوارم بهت کمک کرده باشم
_بله مرسی ممنون که کمکم کردین
با لبخند سری تکون داد و پرونده هارو در دست گرفت و با خداحافظی کوتاهی رفت...
گفت اخرای راهرو اخرین اتاق بود
پا گرد کردم سمت راهرو و رفتم سمت اتاق
تا خواستم در بزنم صدای گوشیم بلند شد
این کی بود دیگه؟
با بی حالی گوشیو از جیبم در اوردم
اسم (سارا)روی صفحه بود
نمیتونستم الان جواب بدم برای همین ریجکت کردم و براش نوشتم که بعدا بهت زنگ میزنم الان کار دارم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
هنوز یک دقیقه ام نشده بود که نوشت:باشه پس کارت تموم شد بیا دانشگاه استاد گفته کلاس زودتر برگزار میشه انگار....
امروز از زمین و آسمون برام میباره یعنی چی آخه مگه قرار نشد دو ساعت دیگه بیوفته
چاره ای نداشتم باید سر میکردم
گوشیو گذاشتم تو کیفم با نفس عمیقی بسم الله زیر لب نجوا کردم تقه ای به در زدم
طولی نکشید که در با صدای تیکی باز شد
با نفس عمیق وارد اتاق که چه عرض کنم اندازه سه برابر یک خونه بود رفتم
دکوراسیون باحالی داشت طلایی و سفید
میز منشی درست رو به روی در بود منشی تا منو دید با لبخند بلند شد
 
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
با صدای نازکی رو بهم گفت:بفرمایید خوش اومدین...
لبخند ارومی زدمو بند کیفمو تو دستم گرفتم با قدمای اهسته اهسته به سمتش رفتم
_من برای اگهی استخدامتون اومدم...
سری تکون داد و با بفرماییدی به مبل روه به روش اشاره کرد
با ببخشید ارومی نشستم و بهش نگاه کردم
دستاشو در هم گره زد و گفت:خوب عزیزم میزارن تحصیلاتت تا چه حده؟دیپلم و یا لیسانس
تو دلم به خودم نوید میدادم که میشه ولی نمیدونستم واقعا پایانش کیه؟
با صدای ارومی گفتم:دیپلم
سری تکون داد و گفت:خوب قبلا صابقه کار داشتین
سری به معنای اره تکون دادم که سوال سومو پرسید:خوب پس با این کار کاملا اوکی این؟
با یه بله کوتاه سر و ته جملشو هم اوردم
چند ثانیه ای صدایی ازش در نیومد سرمو بالا گرفتم که دیدم داری چیزی یادداشت میکنه
سرشو بالا گرفت و بدون اینکه نگاهشو از برگه بگیره گفت:خوب من یه فرم میدم بهتون که پر کنید...اگه مورد تایید بود که باهاتون تماس میگیریم
حداقل باز یه امیدی داشتم به این یکی
سری تکون دادمو خیلی ممنونی گفتم
صندلیشو عقب داد و کشوی پایین میزشو باز کرد یه پوشه سفید در اورد
عینک روی میزشو به چشماش زد و موشکافانه به برگه داخل پوشه نگاه کرد
بعد اینکه برگه فرم و پیدا کرد پیداش کردمی و
گفت و برگشا سمتم گرفت
خودکار روی میزشو برداشت و روی برگه گذاشت
_بفرما عزیزم این فرم پر کن با شماره ی تماستو پایینش بنویس
اگه حل شد بهتون زنگ میزنیم
سری تکون دادمو خودکار روی برگرو برداشتم
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین