- Dec
- 660
- 11,828
- مدالها
- 4
گاز محکمی به لبم زدم. تنها راهحلی که فکرم پیشنهاد میداد، فرار کردن بود! دستم رو به جلو حرکت دادم و زیر لب گفتم:
- سوزی! نوک دماغمونو میگیریم و مستقیم میریم جلو، سمت بچهها! اوکی؟ نبینم به عقب بچرخی ها!
پوفی کشید و همقدم با من گام برداشت.
- این کارا چیه آخه؟! حالا فوقش همدیگه رو میدیدین، یه سلام میکردین و میرفتین دیگه!
دستم رو دور بازوش انداختم و درحالی که مراقب قدمهایی که روی سطح شیبدار کوه برمیداشتیم، بودم، آه کشیدم.
- خیلی زبونش تیزه! مدام با نیش و کنایههاش مسخرهم میکنه، برای همون تو هواپیما هم زیاد باهاش همکلام نمیشم! اینجا که دیگه اصلاً نمیخوام ببینمش!
- از دست تو!
چند قدم آخر رو با گامهای تند پایین رفتیم و به بقیه که پراکنده روی سنگها نشستهبودند، پیوستیم. پسرا یک سمت بودند و دخترها هم یک طرف. با دیدن دختر و پسر جدیدی که بین بچههای ما نشستهبودند، سرم رو به طرف سوزان کج کردم و پرسیدم:
- این پسره همکار بردیاست، اونم خانمش، نه؟
چشمهای کنجکاو سوزان، میخ اون دو نفر بود. در جوابم گفت:
- لابد دیگه! همون که بهش تعارف زده تا با ما بیاد کوه.
نگاهی به هم کردیم و جلو رفتیم. اول با همکارشون سلام و احوالپرسی کردیم و بعد به سمت خانمش که بین سوگند و سوگل نشستهبود، رفتیم. همکار بردیا که اسمش هیراد بود، گرم و صمیمی و محترم بود و متانتش شبیه فرهود ما بود. از اون مهربونتر هم خانمش بود؛ سمیرا.
سلام کردیم که لبخند نازی تحویلمون داد. صورت گندمی، بانمک و چشمهای درشت مشکیرنگ داشت. انرژی مثبتش رو با خوشرویی و صمیمیتش، بهمون ابراز کرد.
- سلام عزیزم، خیلی از آشنایی با شما خوشبختم، من سمیرا هستم.
دستش رو بین دستم فشردم.
- منم دلآرا هستم عزیزدلم.
و مقابلش روی تختهسنگ نشستم. دستش رو بالا گرفت و بهمون اشاره کرد. نگاهش رو بینمون چرخوند و گفت:
- ماشاءالله! یکی از یکی زیباتر! ژن برتر دارین؟
همه خندیدیم و با خجالت تشکر کردیم. سوگند دستش رو روی دست سمیرا گذاشت و با لبخند گفت:
- الان حالت خوبه عزیزم؟ به سلامتی تجربهی سختت رو پشت سر گذاشتی؟
مثل اینکه در نبود من و سوزان، حرفهایی بینشون رد و بدل شدهبود و حالا سوگند، ادامهی صحبتهاشون رو پیش گرفت. از بردیا شنیدهبودم که خانم هیراد، سقط جنین داشته و قطعاً سوال سوگند به همین منظور بود. سمیرا لبخندش رو حفظ کرد. چینی به بینیش داد و سرش رو به بالا و پایین حرکت داد.
-آره! شکر خدا خیلی بهترم، یعنی حال جسمیم که خوب شده فقط مونده حال روحی که... .
خندهای کرد، سرش رو کمی جلو کشید و نگاهش رو به سمت آقایون دوخت.
- به لطف هیراد و حمایتهای همیشگیش باید بگم اون هم داره خوب میشه! من بیشتر نگران هیرادم، چون همه کار برای من میکنه اما من نمیتونم کاری براش انجام بدم!
- سوزی! نوک دماغمونو میگیریم و مستقیم میریم جلو، سمت بچهها! اوکی؟ نبینم به عقب بچرخی ها!
پوفی کشید و همقدم با من گام برداشت.
- این کارا چیه آخه؟! حالا فوقش همدیگه رو میدیدین، یه سلام میکردین و میرفتین دیگه!
دستم رو دور بازوش انداختم و درحالی که مراقب قدمهایی که روی سطح شیبدار کوه برمیداشتیم، بودم، آه کشیدم.
- خیلی زبونش تیزه! مدام با نیش و کنایههاش مسخرهم میکنه، برای همون تو هواپیما هم زیاد باهاش همکلام نمیشم! اینجا که دیگه اصلاً نمیخوام ببینمش!
- از دست تو!
چند قدم آخر رو با گامهای تند پایین رفتیم و به بقیه که پراکنده روی سنگها نشستهبودند، پیوستیم. پسرا یک سمت بودند و دخترها هم یک طرف. با دیدن دختر و پسر جدیدی که بین بچههای ما نشستهبودند، سرم رو به طرف سوزان کج کردم و پرسیدم:
- این پسره همکار بردیاست، اونم خانمش، نه؟
چشمهای کنجکاو سوزان، میخ اون دو نفر بود. در جوابم گفت:
- لابد دیگه! همون که بهش تعارف زده تا با ما بیاد کوه.
نگاهی به هم کردیم و جلو رفتیم. اول با همکارشون سلام و احوالپرسی کردیم و بعد به سمت خانمش که بین سوگند و سوگل نشستهبود، رفتیم. همکار بردیا که اسمش هیراد بود، گرم و صمیمی و محترم بود و متانتش شبیه فرهود ما بود. از اون مهربونتر هم خانمش بود؛ سمیرا.
سلام کردیم که لبخند نازی تحویلمون داد. صورت گندمی، بانمک و چشمهای درشت مشکیرنگ داشت. انرژی مثبتش رو با خوشرویی و صمیمیتش، بهمون ابراز کرد.
- سلام عزیزم، خیلی از آشنایی با شما خوشبختم، من سمیرا هستم.
دستش رو بین دستم فشردم.
- منم دلآرا هستم عزیزدلم.
و مقابلش روی تختهسنگ نشستم. دستش رو بالا گرفت و بهمون اشاره کرد. نگاهش رو بینمون چرخوند و گفت:
- ماشاءالله! یکی از یکی زیباتر! ژن برتر دارین؟
همه خندیدیم و با خجالت تشکر کردیم. سوگند دستش رو روی دست سمیرا گذاشت و با لبخند گفت:
- الان حالت خوبه عزیزم؟ به سلامتی تجربهی سختت رو پشت سر گذاشتی؟
مثل اینکه در نبود من و سوزان، حرفهایی بینشون رد و بدل شدهبود و حالا سوگند، ادامهی صحبتهاشون رو پیش گرفت. از بردیا شنیدهبودم که خانم هیراد، سقط جنین داشته و قطعاً سوال سوگند به همین منظور بود. سمیرا لبخندش رو حفظ کرد. چینی به بینیش داد و سرش رو به بالا و پایین حرکت داد.
-آره! شکر خدا خیلی بهترم، یعنی حال جسمیم که خوب شده فقط مونده حال روحی که... .
خندهای کرد، سرش رو کمی جلو کشید و نگاهش رو به سمت آقایون دوخت.
- به لطف هیراد و حمایتهای همیشگیش باید بگم اون هم داره خوب میشه! من بیشتر نگران هیرادم، چون همه کار برای من میکنه اما من نمیتونم کاری براش انجام بدم!
آخرین ویرایش: