جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,387 بازدید, 255 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
گاز محکمی به لبم زدم. تنها راه‌حلی که فکرم پیشنهاد می‌داد، فرار کردن بود! دستم رو به جلو‌ حرکت دادم و زیر لب گفتم:
- سوزی! نوک دماغمونو می‌گیریم و مستقیم میریم جلو، سمت بچه‌ها! اوکی؟ نبینم به عقب بچرخی ها!
پوفی کشید و هم‌قدم با من گام برداشت.
- این کارا چیه آخه؟! حالا فوقش همدیگه رو می‌دیدین، یه سلام می‌کردین و می‌رفتین دیگه!
دستم رو دور بازوش انداختم و درحالی که مراقب قدم‌هایی که روی سطح شیب‌دار کوه برمی‌داشتیم، بودم، آه کشیدم.
- خیلی زبونش تیزه! مدام با نیش و کنایه‌هاش مسخره‌م می‌کنه، برای همون تو هواپیما هم زیاد باهاش هم‌کلام نمیشم! اینجا که دیگه اصلاً نمی‌خوام ببینمش!
- از دست تو!
چند قدم آخر رو با گام‌‌های تند پایین رفتیم و به بقیه که پراکنده روی سنگ‌ها نشسته‌‌بودند، پیوستیم. پسرا یک سمت بودند و دخترها هم یک طرف. با دیدن دختر و پسر جدیدی که بین بچه‌های ما نشسته‌بودند، سرم رو به طرف سوزان کج کردم و پرسیدم:
- این پسره همکار بردیاست، اونم خانمش، نه؟
چشم‌های کنجکاو سوزان، میخ اون دو نفر بود. در جوابم گفت:
- لابد دیگه! همون که بهش تعارف زده تا با ما بیاد کوه.
نگاهی به هم کردیم و جلو رفتیم. اول با همکارشون سلام و احوال‌پرسی کردیم و بعد به سمت خانمش که بین سوگند و سوگل نشسته‌بود، رفتیم. همکار بردیا که اسمش هیراد بود،‌ گرم و صمیمی و محترم بود و متانتش شبیه فرهود ما بود. از اون مهربون‌تر هم خانمش بود؛ سمیرا.
سلام کردیم که لبخند نازی تحویلمون داد. صورت گندمی، بانمک و چشم‌های درشت مشکی‌رنگ داشت. انرژی مثبتش رو با خوش‌رویی و صمیمیتش، بهمون ابراز کرد.
- سلام عزیزم، خیلی از آشنایی با شما خوشبختم، من سمیرا هستم.
دستش‌ رو بین دستم فشردم.
- منم دل‌آرا هستم عزیزدلم.
و مقابلش روی تخته‌سنگ نشستم.‌ دستش رو بالا گرفت‌ و بهمون اشاره کرد. نگاهش رو بینمون چرخوند و گفت:
- ماشاءالله! یکی از یکی زیباتر! ژن برتر دارین؟
همه خندیدیم‌ و با خجالت تشکر کردیم. سوگند دستش رو روی دست سمیرا گذاشت و با لبخند گفت:
- الان حالت خوبه عزیزم؟ به سلامتی تجربه‌ی سختت رو پشت سر گذاشتی؟
مثل اینکه در نبود من و سوزان، حرف‌هایی بینشون رد و بدل شده‌بود و حالا سوگند، ادامه‌ی صحبت‌هاشون رو پیش گرفت. از بردیا شنیده‌‌‌بودم که خانم هیراد، سقط جنین داشته و قطعاً سوال سوگند به همین منظور بود. سمیرا لبخندش رو حفظ کرد. چینی به بینیش داد و سرش رو به بالا و پایین حرکت داد.
-آره! شکر خدا خیلی بهترم، یعنی حال جسمیم که خوب شده فقط مونده حال روحی که... .
خنده‌ای کرد، سرش رو کمی جلو کشید و نگاهش رو به سمت آقایون دوخت.
- به لطف هیراد و حمایت‌های همیشگیش باید بگم اون هم داره خوب میشه! من بیشتر نگران هیرادم، چون همه‌ کار برای من می‌کنه اما من نمی‌تونم کاری براش انجام بدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
سوزان که‌ به داستان عاشقانه‌ی سمیرا و هیراد، گوش جان سپرده‌بود و لذت می‌برد، با هیجان گفت:
- سمیراجون، نگران نباش! فکر‌‌ کنم وقتی حال تو خوب بشه و بخندی، حال آقا هیراد هم خوب میشه! نه سوگند؟
سوگند به آرومی پلک روی هم گذاشت و حرف سوزان رو تأیید کرد. سمیرا از روی مانتوی مخملی سرخابی‌‌رنگش، دستش رو روی شکمش گذاشت و غم میون صداش پیچید:
- تجربه‌ی سختی بود! بعد از جواب‌ مثبت تست بارداری، فقط انتظار رقم‌ خوردن اتفاقات شیرین داری و وقتی اینجوری میشه، واقعاً حالت گرفته میشه.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- اما این نیز بگذرد... ببخشید ناراحتتون‌ کردم! حالا شما خانم‌خوشگلا از خودتون بیشتر بگین تا من بشناسمتون.
سوگل که مثل همیشه بهتر از همه‌‌ی ما می‌تونست احساساتش رو کنترل کنه، اولین نفر شروع به صحبت کرد. خیره به چهره‌ی شاد سمیرا بودم و توی دلم، از خدای مهربون برای این دختر سرسخت و قوی، بهترین‌ها رو آرزو می‌کردم. گوشم با سوگل بود که از پشت سر و جمع پسرها، صدای سلام و احوال‌پرسی شنیدم . سرم رو عقب کشیدم و سعی کردم دقیق به صدای پسرها گوش بدم. راستش گوش‌های تیزم هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کردند، اما نمی‌خواستم صدای فردی که به گوشم آشنا می‌زد رو باور کنم!
نگاهم بین دخترها که حواسشون پی آشنایی با سمیرا بود، چرخید و بعد دست چپم رو کنار صورتم گرفتم. از لای انگشت‌هام، نگاهی به پسرها انداختم و وقتی کمک‌خلبان عزیزمون رو بینشون دیدم، لبم رو به دندون گرفتم و کلافه، روم‌ رو برگردوندم. ناراحت از اینکه همه‌چیز برخلاف میلم پیش می‌رفت، پلک‌هام رو روی هم فشردم و از خدا خواستم همه‌چیز خواب باشه. همین که صدای قدم‌هاشون رو شنیدم، چشم‌هام رو باز کردم و بیدار بودنم مثل یک سیلی، واقعیت رو برام پر رنگ کرد. دستم رو دوباره کنار صورتم گرفتم و وانمود کردم که کلاهم رو درست می‌کنم.
اول صدای فربد اومد که می‌گفت:
- بریم یکم راه بریم، انگار اومدیم عیددیدنی! نشستیم به حرف زدن!
دسته‌جمعی خنده‌ای کردند و به ما نزدیک شدند و حالا صدای سلام و احوال‌پرسی‌ آشنایی که ترجیح می‌دادم غریبه بمونه و بس!
- سلام خانما!
توجه دخترها جلب شد و سلام کردند، من هم در همون حالت، سلام گفتم و سرم رو تندتند تکون دادم. صدای بردیا به گوشم خورد:
- ایشون هیربدجان، برادر هیراد هستند، حالا که ایشون اومدن بهتره بریم، خیر سرمون اومدیم کوهنوردی!
باز همه خندیدند و من میون این سروصدا و جمعی که ایستاده‌بودند، سر به زیر، خودم رو عقب کشیدم و بدون اینکه لحظه‌ای سرم رو بلند کنم، پشت سوزان ایستادم. مگه ترجیح تو مهمه؟ فعلاً که هیربد بزرگمهر هر واژه‌ای براش مناسبه جز غریبه!
زمزمه‌ی سوزان رو شنیدم:
- دختر اینکه همون همکارته! شده داداش هیراد!
از پشت، به آرومی مشتم رو به‌ کمرش کوبیدم و با حرص زمزمه کردم:
- فقط بدون خیلی بدشانسم سوزان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
جمعیت ده نفره به جلو حرکت کردند و من، به عنوان یازدهمین نفر، تنها و با قدم‌های آهسته، جلو رفتم. دیگه نمی‌تونستم از این هوای خوب و تمیز و انرژی مثبتی که همیشه طبیعت بهمون می‌‌بخشید، استفاده کنم. دست‌هام رو دور بدنم حلقه کردم و به سناریوهای روبه‌رو شدن با هیربد بزرگمهر فکر کردم. مثلا از دیدنش شگفت‌زده بشم؟ یا جوری عکس‌العمل ‌نشون بدم که انگار هیچ اهمیتی برام نداره؟ اگه به خودم بود که قطعاً راه دوم رو انتخاب می‌کردم، اما قطعاً وقتی من رو می‌دید، همه می‌فهمیدند ما همکاریم و دیگه پنهون‌کاری هیچ فایده‌ای نداشت! خدایا! چرا هیربد باید برادر هیراد باشه؟ چرا هیراد باید همکار بردیا و فربد باشه؟ اصلاً چرا باید هیربد همکار من باشه؟ از همون لحظه‌ای که صدای سلام و احوال‌پرسیش رو شنیدم، تا ته ماجرا رفتم و شستم خبردار شد که فرار کردنم بی‌فایده بوده و حالا روبه‌رو شدن باهاش هم تبدیل به چالشی شده‌بود! آه! کاش همون موقع عکاسی که دیدمش بهش سلام می‌کردم و قال قضیه رو می‌کندم!
با دیدن بردیا که از بقیه عقب افتاده‌‌بود، تندتر قدم برداشتم. نفس‌نفس‌زنان، پشت سرش ایستادم. متأسفانه قدم‌هام به پای قدم‌های بلند داداشم نمی‌رسید، پس همین‌طور که پشت سرش راه می‌رفتم، نگاهی به قامت هیربد بزرگمهر که شونه‌به‌شونه‌ی برادرش راه می‌رفت، انداختم و خطاب به بردیا زمزمه کردم:
- بردیا! دیدی چی‌شد؟ فرصت نشد بگم که همکار من، برادر همکار توئه! خیلی مزخرفه مگه نه؟!
لحظه‌ای مکث کردم و با گام بلندی، از روی سنگ‌‌های نسبتاً درشت مقابلم، عبور کردم. نفسم رو با حرص بیرون فرستادم و ادامه دادم:
- خیلی بدشانسم بردیا! من واقعاً از این همکارم خوشم نمیاد! اصلاً نمی‌خوام باهاش روبه‌رو بشم، نمیشه زودتر جمع کنیم بریم؟ حالا سمیرا و شوهرش واقعاً خیلی خوبن و منم ازشون خوشم اومده، پس به نظرت چیکار کنم؟‌ اه! لعنت به این شانس!
بردیا ناگهانی ایستاد که چون انتظارش رو نداشتم، محکم بهش برخورد کردم. ابروهام در هم رفت و قدمی به عقب برداشتم. غرغرکنان، مشغول صاف کردن کلاه کجم شدم و موهام رو به زیرش هل دادم که به عقب برگشت. چشم‌هام میخ صورت خندونش شد و دست‌هام، روی سرم خشک شد. چطور ممکنه؟ چطور؟! لبخند دندون‌نماش، انگار مغزم رو گاز می‌زد! نفسم حبس شده‌بود و دیگه توی این طبیعت ذره‌ای اکسیژن پیدا نمی‌شد!
- نچ‌نچ‌نچ! مطمئن باش که خیلی بدشانسی! چون به جای بردیا با همون همکارت که نمی‌خواستی باهاش روبه‌رو بشی، روبه‌رو شدی!
و سرش رو عقب گرفت و بلندبلند خندید. باورم نمی‌شد! یعنی این‌قدر سیاه‌بخت بودم؟
- باورم نمیشه! میشه برم خودمو از کوه بندازم پایین؟ احتمالاً بعدش از خواب بپرم!
و نگاهم رو از بین جمعیتی که از کنارم عبور می‌کردند، به پرتگاه دوختم. مثل اینکه زمزمه‌هام رو شنید که بلندتر خندید. نگاهم به سمتش جلب شد. سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- بیداری خانم ‌جاوید! بیخودی خودتو به کشتن نده و روزمونو خراب نکن!
دست‌هایی که تا الان روی کلاهم خشک شده‌بود رو پایین انداختم. سه قدم جلو رفتم و مقابلش ایستادم. با سوز، ناله کردم و گفتم:
- پس داداشم کو؟ بردیا کو؟ تو چرا مثل داداشم لباس پوشیدی؟ چرا رنگ سفید پوشیدی؟ اصلاً چرا تو هم مثل بردیا کلاه سرته؟ داداشم کو؟ داداشم!
و با حالت گریه خودم رو تکون دادم و دست‌هام رو به پام کوبیدم. دست به سی*ن*ه شد و نگاه خندونش رو دور صورت‌ درمونده‌ی من چرخوند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
- داداشت داره با داداشم صحبت میکنه... جالبه‌ ها! من دارم با کی صحبت می‌کنم؟ با خواهر همکار داداشم؟ خیلی جالبه!
آب بینیم رو بالا کشیدم و سرم رو بالا انداختم.
- نخیرم، هیچم جالب نیست! امروز روز بدشانسی منه! اینم از دومیش، اصلاً می‌خوام برم پیش داداشم!
از کنارش رد شدم و با قدم‌های بلند تلاش کردم خودم رو به بردیایی برسونم که مثل هیربد بزرگمهر، دورس سفید تنش بود و کلاه مشکی هم به سر داشت. صدای قدم‌هاش رو پشت سرم می‌شنیدم، پس سعی می‌کردم سریع‌تر راه برم. از اونجایی که امروز همه‌چی بر علیه من بود، پام به سنگی گیر کرد و بین زمین و هوا، خودم رو بالا کشیدم و نمی‌دونم چی‌شد که یک درصد شانس آوردم و زمین نخوردم!
- خانم جاوید، مراقب باشین!
با شنیدن صدای بلندش، با تعجب سرجام ایستادم و همزمان بقیه هم که بهشون نزدیک شده‌بودیم، به طرفمون برگشتند. چرا جلب توجه می‌کرد؟
- چی‌شد دل‌آرا؟
دستم رو مشت کردم و با چشم‌های باریک‌شده، نیم‌نگاهی به هیربد که کنارم ایستاده‌‌بود، انداختم و بعد خطاب به باراد گفتم:
- خوبم، یه لحظه پام گیر کرد اما اوکیم!
و برخلاف تشویش درونم، لبخند ملیحی روی صورتم نشوندم.
- خداروشکر عزیزم، با احتیاط بیا!
با همون لبخند، به سمیرا نگاه کردم که هیربد خطاب به بقیه گفت:
- راستی! می‌دونستین ما هم با هم همکاریم؟
و انگشت اشاره‌ش رو بین خودمون حرکت داد و من همچنان سعی کردم بیشتر مراقب لبخندم باشم که ذره‌ای کم‌رنگ نشه، تا دل‌آرای عصبی درونم خودنمایی نکنه. صدای متعجب دخترها بالا رفت، اما بردیا خندید و گفت:
- اتفاقاً الان هیراد داشت می‌گفت شما خلبانی، منم گفتم دل‌آرا مهمانداره و خلاصه زودتر کشفتون کردیم!
فربد به جمع یازده‌نفرمون اشاره کرد و با خنده گفت:
- جمع، جمع همکاراست! یکم بریم جلوتر ببینیم همکارای باراد و فرهود رو پیدا نمی‌کنیم؟!
همه خندیدند و من دستم رو به گونه‌هام کشیدم تا مطمئن بشم، لبخندم سرجاش هست.
- باشه حالا می‌تونی کمتر هم بخندی! یکی ندونه فکر می‌کنه از دیدن من خیلی خوشحال شدی!
در لحظه، گونه‌هام‌ پایین اومد و با اخم به طرف هیربد که با زمزمه‌هاش سوهان روحم شده‌بود، چرخیدم. با شیطنت، چشمکی تحویلم داد و من همون‌جا نیت کردم تا یک روز، چشم‌های عسلی و شیطونش رو از کاسه دربیارم!
- بریم دیگه! همش داریم توقف می‌کنیم!
با صدای بلند سوزان، همه به خودشون اومدند و با خنده و چرت و پرت گویی، راه افتادند. پشت چشمی برای همکار زبون‌درازم نازک کردم و به طرف سوزان خوش‌فکرم، که با جمله‌ش به دادم رسیده‌بود، رفتم و توی هوا، براش بوس فرستادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
پیاده‌روی طولانیمون به آخرش رسید. برخلاف لحظاتی که گذشت، یک ساعتی هم صفا کردیم. هوا خیلی دل‌انگیز بود و آفتاب ملایمی که می‌تابید، از قدرت سرمای بادی که می‌وزید کم‌ می‌کرد؛ در نتیجه با انرژی زیاد کوهنوردی کردیم. البته که حضور سمیرا هم خیلی تأثیر داشت و حسابی باهاش رفیق شدیم، گفتیم و خندیدیم. هیراد، هر از گاهی به عقب بر‌می‌گشت و دل‌نگرون به خانمش نگاه می‌کرد. فکر کنم به هدفش رسیده‌بود؛ چون توی این چند ساعت، صدایی به جز خنده‌‌های از ته دلمون شنیده نشده‌بود. نتیجه‌ی این کوهنوردی دسته‌جمعی و آشنایی با هیراد و سمیرا، شد ناهار امروز! بچه‌ها تصمیم گرفتند ناهار رو با هم باشند و هیراد قصد داشت ما رو به رستورانی ببره که همین حوالی بود و حسابی تعریفش رو می‌کرد. اینجاست که شیفت‌های کاریم، خودی نشون میدن و من رو از دورهمی‌های خوبمون دور می‌کنند.
نگاهی به ساعتم انداختم. دیگه باید می‌رفتم. خطاب به بچه‌ها که دایره‌وار ایستاده‌بودند، گفتم:
- بچه‌ها! من باید کم‌کم برم، تا برم خونه و وسیله‌هامو‌ بردارم طول می‌کشه، بعدشم که باید برم فرودگاه.
باراد دست‌هاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد، نچی کرد و گفت:
- پس کاش یه ماشین دیگه هم می‌آوردیم!
فرهود در ادامه‌ی حرف باراد، سری تکون داد و نگاهم کرد.
- اشکالی نداره، من می‌رسونمت.
اینطوری خیلی بد می‌شد! دستم رو تندتند توی هوا تکون دادم.
- نه‌نه! واقعاً لازم نیست، من خودم یه ماشین می‌گیرم و میرم خونه... شما برین ناهار.
حالا رگ غیرت برادرانه‌ی همشون بالا زده‌بود و بی‌خیال نمی‌شدند! این‌بار نوبت بردیا بود.
- لازم نکرده، خودم می‌رسونمت.
سوزان با خنده، ابرو بالا انداخت. دستش رو به سمت پسرها گرفت و رو به من گفت:
- خوبه حالا همه داوطلبن برسوننت، کاش از خدا یه چیز دیگه می‌خواستی!
صدای خنده‌ی جمع بالا رفت و من برای داداش‌های گلم سری تکون دادم و لب زدم:
- خودم میرم!
و با چشم و ابرو به هیراد و خانمش اشاره کردم. هنوز اخم‌های پسرها در هم بود که هیراد گفت:
-‌ خب هیربد هم امروز پرواز داره و می‌خواد بره فرودگاه، با دل‌آرا خانم، با هم میرن.
چشم‌هام درشت شد و در لحظه سریع به حرف اومدم:
- نه! من خودم با تاکسی میرم! این همه ماشین، دست شما درد نکنه!
سمیرا یک دستش رو دور بازوی هیراد انداخته‌بود و دست دیگه‌ش رو سایه‌بون صورتش کرد و گفت:
- خوشگلم خب چرا تعارف می‌کنی؟ هیربد که داره اون مسیرو میره پس فرقی براش نداره.
هیربد با تکون سرش، حرف سمیرا رو تأیید کرد. بردیا که‌ کنار هیربد ایستاده‌بود و با اون تیپ هماهنگشون شبیه برادرهای دوقلو به نظر می‌رسیدند، دستش رو روی شونه‌ی هیربد گذاشت و گفت:
- ببخشید داداش، زحمت شما!
هیربد لبخندی به روی بردیا زد.
- اصلاً نگران نباشین، با هم میریم.
ای بابا! با حرص بند کیفم رو توی مشتم فشردم و معترضانه گفتم:
- بردیاجان! من باید برم خونه چمدونمو بردارم، اینجوری مسیر آقا هیربد دور میشه! اصلاً می‌خوای بهم ماشین بدی یا منو برسونی؟
پیشنهاد آخرم، قیافه‌ی همشون رو خنثی کرد. کجا رفت اون رگ غیرت برادرانه؟!
- چرا الکی تعارف می‌کنین؟ با هم میریم، هنوز هم‌ وقت داریم، پس میریم خونه‌ی شما تا چمدونتو برداری.
فایده نداشت! همه از تصمیمش حمایت می‌کردند و به نگاه‌های ملتمسانه‌ی من هم توجهی نداشتند. حتی سوزان هم نتونست کاری بکنه. نگاه ناامیدم رو به هیربد بزرگمهر دوختم. لبخند محوی روی صورتش نشوند و با انگشت‌هاش عدد سه رو بهم نشون داد. درسته، این هم سومین بدشانسی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
مسیر برگشت رو با قدم‌‌های تند، جوری که انگار کسی دنبالم می‌کرد، از کوه پایین رفتم. از اونجایی که اصلاً علاقه‌ای نداشتم باهاش هم‌صحبت بشم، فاصله‌ی اجتماعی بینمون رو حفظ کردم، اما از مرز فاصله‌ی استاندارد هم گذشتم؛ حالا من به دامنه‌ی کوه رسیدم و هیربد رو نمی‌دیدم. کلافه، با دستم مشغول باد زدن صورتم شدم و با دم و بازدم‌های عمیق، سعی کردم نفس‌های جامونده رو به ریه‌هام برسونم. دوباره به پشت سرم نگاهی انداختم اما پیداش نبود. پنج دقیقه‌ای صبر کردم ولی هنوز به پایین نرسید. فرصت رو غنیمت شمردم تا تاکسی بگیرم. قطعاً اون هم خوشحال می‌شد و اینجوری کسی هم خبردار نمی‌شد. به تخته‌سنگ بزرگی تکیه زدم و موبایلم رو به دست گرفتم و همین که وارد اپلیکیشن موردنظرم شدم، با صدای بلند بوق ماشینی، از جا پریدم و بعد هم ترمز محکم ماشین مقابل پاهام، باعث شد روح از بدنم جدا بشه! دستم روی قلب بیچاره‌م بود، که از شدت ترس، دیوانه‌وار خودش رو به در و دیوار قفسه‌سی*ن*ه‌م می‌کوبید. قبل از اینکه به خودم بیام، شیشه‌ی سمت شاگرد پایین اومد و قیافه‌ی هیربد رو دیدم. لحظه‌ای چشم‌هام رو روی هم فشردم و بعد سرم رو به سمت آسمون گرفتم. آخ خدایا! امروز چه روزیه؟ می‌خوای از عمرم کم کنی؟ خب یک راه دیگه انتخاب می‌کردی!
عصبی پام رو به زمین کوبیدم که صدای خنده‌ش به گوشم رسید. با دستش اشاره‌ کرد تا سوار ماشینش بشم. جلو رفتم و بعد از نشستن، در رو محکم بستم و با اخم، نگاهم رو به رو‌‌به‌رو دوختم.‌ به حال دختر و پسرهایی که دسته‌جمعی، ‌روی دامنه کوه ایستاده‌‌بودند و بستنی می‌خوردند، حسرت خوردم! اصلاً حسرت اون ناهاری رو خوردم که بچه‌های خودمون امروز قرار بود، بخورند. وای حسرت هر جمعی که توش هیربد بزرگمهر نباشه! و حالا نمی‌دونم باز چه مرگش بود که حرکت نمی‌کرد!
- سرکار خانم جاوید!
- بله؟!
بدون اینکه نگاهش کنم، محکم جوابش رو دادم که برخلاف من، با لحن آرومی گفت:
- متأسفانه بنده آدرس خونه‌ی شما رو بلد نیستم! اگه آدرس نمیدی که زنگ بزنم به هیراد تا هیراد از داداشت بپرسه و داداشت آدرسو به داداشم بگه و داداشم هم... .
با خشم به طرفش برگشتم که ساکت شد. چشم‌غره‌ای براش رفتم که لب‌‌‌هاش رو روی هم فشرد و به سکوت لذت‌بخشش ادامه داد. دستم رو دراز کردم و موبایلش رو از روی جاموبایلی کنار فرمون برداشتم. لوکیشن خونه رو زدم و بی‌حرف به صندلی تکیه دادم.
- بیست و پنج دقیقه تا مقصد از مسیر... .
جی‌پی‌اس فعال شد و هیربد هم بدون حرف، ماشین رو به حرکت درآورد.
- موزیک بذارم؟
با گذاشتن دستم روی زانو، پایی که از شدت عصبانیت، تندتند برای خودش تکون می‌خورد رو متوقف کردم. در جوابش گفتم:
- ماشین خودتونه! راحت باشین.
جمله‌م کامل تموم نشده‌بود، که صدای بلند‌ و سرسام‌آور موزیک رپ توی ماشین پیچید. با تعجب گردنم به طرفش چرخید. کلاهش رو از سرش درآورد و اون رو به سمت صندلی عقب، پرت کرد. درحالی که دستش رو توی موهاش می‌کشید، با قیافه‌ی جدی مشغول هم‌خوانی با خواننده شد و من بهت‌زده نگاهش می‌کردم. خدای من! این چیه دیگه؟ نه، این کیه دیگه؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
نیم‌نگاهی بهم انداخت و با تکون ریز سرش ازم پرسید:
- چیه؟
دیگه طاقت نیاوردم و محکم دستم رو روی سیستم صوتی ماشین کوبیدم.
- اِه! چرا قطعش کردی؟
به ضبط خاموش اشاره کردم و در مقابل لحن معترضانه‌ش، پرسیدم:
- واقعاً سلیقه‌ت این بود یا می‌خواستی منو اذیت کنی؟!
نگاه از بالا تا پایینی بهم انداخت.
- شما خیلی خودتو تحویل می‌گیری‌ ها! درضمن! به سلیقه‌ی آدما احترام بذار!
دست مشت شده‌م رو بینمون گرفتم و گره انگشت‌هام رو محکم باز کردم و بلند گفتم:
- بابا مغزم ترکید! اصلاً واسه گوشات خوب نیست آقای ‌خلبان، حداقل با صدای آروم‌تر گوش کن! بعدم چیه این چرت و پرتا! چی می‌گفت؟ اه حتی یک کلمه‌شم یادم نیست.
- اون دیگه به میزان هوش شما برمی‌گرده که ازش توقع زیادی هم نیست! و اینکه همون اول ازت پرسیدم موزیک بذارم یا نه!
پشت چشمی براش نازک کردم و به صندلی تکیه دادم.
- لطفاً یه موزیک ملایم بذار! داریم میریم پرواز، نذار آرامش روحیمون مختل شه!
و زیر لب ادامه دادم:
- هرچند دیگه آرامشی هم نمونده!
- شنیدم چی‌ گفتی!
بهش محل ندادم و اون هم کمی بعد، موسیقی ملایمی گذاشت. حالا که بعد ساعت‌ها روی صندلی گرم و نرم نشسته‌بودم، خستگی بهم غالب شده‌بود و مدام خمیازه می‌کشیدم. سرم رو به شیشه تکیه دادم و به زمزمه‌های هیربد گوش سپردم؛ انگار از هم‌خوانی با خواننده لذت می‌برد که با هر مدل آهنگی می‌خوند. نگاهم رو به خیابون نسبتاً خلوت مقابلم دوختم و من هم آروم‌تر از هیربد، زمزمه کردم:
- از تو خواندن،
از شب بالا بلند گیسوانت، عاشقانه،
گریه کردم، تن‌‌به‌تن با خاطرات ناگهانت، بی‌بهانه،
از تو دور و بی‌تو نزدیکم به پایانی که دیگر‌ گفتنی نیست،
جز برای گم شدن در یاد تو، این قصه از سر گفتنی نیست.
پاش رو روی ترمز گذاشت و مقابل خونه‌مون، ماشین رو متوقف کرد. زیر لب تشکر کردم و دستم به سمت کمربند رفت، که صداش رو شنیدم:
- واو! عجب خونه‌ای!
صادقانه گفتم:
- خونه‌ی پدربزرگمه... شما وسایلتو آوردی؟
چشم از خونه برداشت و نگاهم کرد. سرش رو به‌ نشونه‌ی‌ مثبت تکون داد و انگشت اشاره‌ش رو به سمت عقب گرفت.
- آره! توی صندوق‌عقبه.
آروم پلک روی هم گذاشتم و دستم رو روی دستگیره در گذاشتم.
- پس بیا داخل، من یکم کارم طول می‌کشه، شما هم‌ می‌تونی لباس عوض کنی.
در ماشین رو باز کردم و به طرف خونه رفتم. کلید انداختم، در بلند و محکم رو با شونه‌م به عقب هل دادم و داخل شدم. از پشت سرم صدای قدم‌هاش می‌اومد و بعد هم صدای بسته‌شدن در. از حیاط گذشتیم،‌ پنج پله‌ی سنگی رو بالا رفتیم و مقابل در ایستادیم. کلید ساختمون رو توی قفل انداختم و با تعجب دیدم که در قفله! یعنی عزیزجون و آقاجون خونه نبودند؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
صدای هیجان‌زده‌ی هیربد، باعث شد تکون ریزی بخورم و از افکاری که واقعیت رو بیشتر توی سرم می‌کوبید، بیرون بیام.
- چه معماری خفنی داره! شنیده‌بودم که پدربزرگتون صاحب اصلی شرکته، لابد ساخت این خونه هم کار خودشونه، درسته؟
چیکار باید می‌کردم؟ می‌رفتیم توی خونه؟ در همین حین، کلید رو برای بار سوم توی قفل چرخوندم که در با صدای تیکی باز شد. سرم رو به عقب چرخوندم و نگاهی به هیربد انداختم. دست توی جیب فرو برده‌بود و گردنش رو عقب کشیده‌بود و با دقت به نقش‌ و‌ نگار ستون‌های کنار پله‌ها نگاه می‌کرد. معماری خونه انگار واقعاً نظرش رو جلب کرده‌بود. هرچند که بی‌شک فوق‌العاده بود و نتایج زحمات آقاجون خیلی عالی و چشم‌گیر شده‌بود. زیپ سوییشرتم رو بالاتر کشیدم و در جوابش گفتم:
- آره، اینجا رو پدربزرگم ساخته، از صفر تا صد.
و ناچاراً ادامه دادم:
- بفرمایین داخل!
جلوتر وارد خونه شدم. کتونی‌های مشکیم رو درآوردم و توی جاکفشی گذاشتم. دمپایی روفرشی قرمزرنگی که مال سوزان بود رو پام کردم و لوستر و چراغ‌های خونه رو روشن کردم. هیربد در سکوت و برخلاف چند دقیقه‌ی اخیر، خیلی مؤدب، جلوی در ایستاده‌‌بود. راستش فکر نمی‌کردم عزیزجون و آقاجون خونه نباشند و همین باعث شده‌بود، پشیمون و معذب بشم. اما فعلاً نمی‌شد از خونه بیرونش کنم! پس سعی کردم به روی خودم نیارم؛ با بی‌خیالی به خونه اشاره کردم و گفتم:
- ظاهراً پدربزرگ و مادربزرگم خونه نیستن! نمی‌دونستم رفتن بیرون... شما اینجا می‌تونی لباس عوض کنی، منم میرم بالا، اتاق ما بالاست.
سری تکون داد که نیم‌نگاهی به ظاهر خسته‌ش انداختم و برای یک لحظه دلم سوخت. البته نه برای خودش! برای مسافرهای امروز که خلبانشون خسته بود! برای همین، در ادامه گفتم:
- اگه بخوای می‌تونی دوش بگیری، سرویس انتهای سالنه... من نیم‌ساعت دیگه میام.
به انتهای سالن و در حمام و دستشویی اشاره کردم و بعد با قدم‌های تند از پله‌ها بالا رفتم. بی‌معطلی وارد حمامی که انتهای راهروی اتاق ما دخترها قرار داشت، شدم و در رو قفل کردم. نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم و بالاخره موهام رو از دست کلاهم نجات دادم. سرم رو به پایین خم کردم و دستم رو لای موهام فرو کردم و مشغول ماساژ کف سرم شدم.
- نچ‌نچ‌نچ! چشم آقایون جاوید روشن! فکرشو می‌کردین، منو با یک پسر توی خونه تنها بذارین؟!
لبم رو گاز گرفتم و سعی کردم افکار استرس‌‌زا رو از خودم دور کنم و جهت آرامش فکرم، به این فکر کنم که هیربد بزرگمهر، قابل اعتمادترین مردی هست که می‌تونم بشناسم! و هم اینکه خونه به قدری بزرگ هست که شیطون دستش به جفتمون نمیرسه!
سرم رو با شدت بالا آوردم و موهام رو عقب فرستادم. از توی آینه‌ی مستطیلی با حاشیه‌‌ی چوبی مقابلم، نگاه تأسف‌‌‌‌باری به خودم انداختم.
- واقعاً برات متأسفم! به جای این فکرا، زودتر دوش بگیر تا پرواز دیر نشه!
با عجله لباس‌هام رو از تنم بیرون آوردم و خودم رو به دوش آب گرم سپردم. حقیقتاً که دوش آب گرم نعمت بزرگی بود! همه‌ی خستگی‌هام رو توی ده دقیقه شست و انرژی عجیبی بهم بخشید.
بیست دقیقه بیشتر طول نکشید تا یک آرایش مختصر بکنم و لباس‌های کارم رو بپوشم. کلاهم رو روی سرم محکم کردم، دسته‌ی چمدونم رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
به اولین پله که رسیدم، یادم اومد، چه مصیبتی پیش رومه! همیشه پسرها چمدونم رو پایین می‌بردند و حالا انگار خودم باید این‌کار رو می‌کردم. لب‌هام آویزون شد.‌ یک پله پایین می‌رفتم، مکث می‌کردم و چمدون رو از پله‌ی بالاتر برمی‌داشتم و اون رو کنار خودم می‌ذاشتم و باز از اول! به همین شیوه سه پله رو پایین رفتم. حالا می‌تونستم هیربد رو ببینم که با لباس‌های خلبانی و موهای نم‌دار، روی کاناپه‌های راحتی نشسته‌بود و با موبایلش سرگرم بود. با حرص، چرخ چمدون رو به پله کوبیدم که برخلاف تصورم، صدای بلندی ایجاد شد و توجه هیربد جلب شد. نگاهم رو سریع ازش دزدیدم و یک پله پایین رفتم، اما زیرچشمی دیدم که از جا بلند شد و به سمتم اومد.
- بذار کمکت کنم.
دسته‌ی چمدون رو توی دستم فشردم و برخلاف میلم، لجبازی کردم.
- مرسی، خودم می‌تونم بیارمش!
چپ‌چپ نگاهم کرد که بی‌توجه بهش، دوباره یک‌ پله پایین اومدم.
- هر طور راحتی!
و پاش رو از روی پله‌ی اول برداشت و خواست به عقب برگرده که توجهش به عکس خانوادگیمون جلب شد. حالا من‌ موندم و ده پله‌‌ی باقی‌مونده! وای دل‌آرا! الهی بترکی، خب می‌ذاشتی بیاد کمکت! دختره‌ی مغرور و لجباز!
- چه عکس قشنگی.
نفس‌‌نفس‌زنان‌ پله‌ای پایین رفتم، چمدون رو کنار پام گذاشتم و لحظه‌ای مکث کردم. در جوابش چیزی نگفتم، جز زیرلب نفرین کردن خودم و خودش!
- پس پدربزرگت سه‌تا پسر داشتن... این بچه‌هایی که پایین نشستن هم شما هشتایین، درسته؟ چه کوچولو بودین.
درسته جلوی قاب عکس نبودم، اما تصویرش واضح توی ذهنم نقش بست. عکسی که توی حیاط قدیمی خونه‌ی آقاجون گرفته شده‌بود. با پس‌زمینه‌ی درخت‌های آلبالو. عزیزجون و آقاجون روی دوتا صندلی نشسته‌‌‌بودند، پسرهاشون پشت سرشون، دست دور گردن هم انداخته‌‌بودند و ایستاده‌بودند. ما هشت نوه‌ی قد و نیم‌قد هم، جلوی پای عزیزجون و آقاجون، روی فرش حصیری که پهن شده‌بود، نشسته‌بودیم و از ته دل برای دوربین می‌خندیدیم. عکاس هم مامانم بود! یادش بخیر.
تکونی به سرم دادم تا افکار پر حسرت و دردآور گذشته رو از ذهنم دور کنم. البته که با وجود پرحرفی‌های آقای بزرگمهر دیگه تمرکزی باقی‌ نمی‌موند!
-‌ کدومشون تویی؟ بذار حدس بزنم... اونی که موهاش فرفریه؟
غش‌غش خندید و ادامه داد:
- این چه قیافه‌ایه؟! یه وجب قد و یه جنگل مو!
چمدون رو جا‌به‌جا‌ کردم و با چشم‌های درشت‌شده نگاهش کردم.
- بله‌بله؟! موهای من خیلیم قشنگن! همه آرزوشونه همچین موهایی داشته‌‌باشند!
نیم‌نگاهی بهم انداخت و دوباره به عکس خیره شد و گفت:
- الان نمی‌دونم، ولی قبلاً که خیلی خنده‌دار بودی!
از خستگی، ضربان قلبم رو حس می‌کردم؛ شاید هم اثر تنش‌های عصبی این چند ساعت اخیر بود. دسته‌ی چمدون رو با حرص رها کردم، پله‌ای پایین رفتم و معترضانه، در جوابش گفتم:
- اصلاً هم اینطور نیست! چه قبلاً چه الان خیلی موهای خاص و زیبایی داشتم و تو حق... .
آخر جمله‌م به جیغ بلندی ختم شد و نفهمیدم چطور، پام سر خورد و چهار پله‌ی‌ باقی‌مونده رو با حالت پرت‌شدگی پایین رفتم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
ضربان قلبم رکورد تپش‌های بی‌اندازه‌ رو در چند ثانیه زد! همه‌ی وجودم می‌لرزید و نفسم از سی*ن*ه بیرون نمی‌اومد. کاش در این لحظه، بی‌خیال لج و لحبازی با من نمی‌شد، جاخالی می‌داد تا من با مغز زمین بخورم و با زندگی خداحافظی کنم. کاش قصد نجات جونم و حمایت از سرش نمی‌گذشت و می‌ذاشت جلوی پاش پخش و پلا بشم! حالا چطور باید چشم‌هام رو باز می‌کردم، وقتی گرمی دست‌های محکمش رو دور کمرم حس می‌کردم؟ قطعاً این‌ها همه نقشه‌های شیطون بود! اصلاً شیطون من رو هل داد!
لبم رو داخل دهنم کشیدم و کمی سرم رو عقب کشیدم. بالاخره در کنار بوی تلخ عطرش، کمی هوا هم به سیستم تنفسیم رسید و حالا درحالی که دم‌های عمیق و بازدم‌های کوتاه می‌کشیدم، آروم لای پلک‌هام رو باز کردم. نگاهم به نگاه عسلیش گره خورد. پره‌های بینیش باز و بسته می‌شد و نفسش روی پوست صورتم می‌نشست.
- تو واقعاً لجبازی! می‌دونستم اینجوری میشه، برای همین اینجا ایستادم.
با ناراحتی، اخم کردم. سعی کردم پام رو سطح پله قرار بدم و تعادلم رو حفظ کنم. همین که گره دست‌هاش شل شد، خودم رو عقب کشیدم. دستی به مانتوم کشیدم و در همون حالت با صدای لرزونم، گفتم:
- تا حالا پات سر نخورده؟ برای هر کسی پیش میاد!
خم شد و کلاهم رو از روی سرامیک برداشت. نگاهی گذرا بهم انداخت و بالا رفت. توی یک حرکت چمدون رو بلند کرد، از چهار پله‌ی باقی‌مونده پایین اومد و از کنارم رد شد. آه، خدای من! همین‌طور که پشت سرش حرکت می‌کردم، دهنم رو کج کردم و بی‌صدا، به خاطر کنایه‌هاش و اعتقاد به حضور نحسش، بهش فحش می‌دادم که ناگهانی به طرفم چرخید و من اون‌قدر هول شدم و از دیده‌شدن قیافه‌م ترسیدم که دستم رو محکم به روی دهنم کوبیدم.
در لحظه، شونه‌هاش به لرز افتاد و صدای خنده‌ش بالا رفت. سری به چپ و راست تکون داد و گفت:
- معلوم هست چیکار می‌کنی؟ بابا صورتتو کج و‌کوله نکن، اگه قیافه‌ت کج‌ بمونه چی؟ اونجوری از ایرلاین هم اخراج‌ میشی!
همین‌طور که نطق می‌کرد و پا روی اعصاب و روان نابودشده‌ی من می‌ذاشت، قدم‌قدم جلو‌ اومد و با اتمام جمله‌ش مقابلم ایستاد. نگاه خندونش رو دور صورتم چرخوند. دستم رو از روی دهنم برداشتم، ابروهام، اون‌قدر محکم در هم گره خورده‌بود، که از بالای نگاهم خط مشکی ابروهام رو‌ می‌دیدم. در عوض، آروم پلک روی هم گذاشت و لبخند محوی روی لب‌هاش نشست. دستش رو بالا آورد و کلاهم رو روی سرم گذاشت.
گفته‌بودم که گوش‌های تیزی دارم؟ درست در همین لحظه بود که صدای چرخش کلید رو توی قفل در شنیدم. نگاهم از روی صورت هیربد، به پشت سرش، دوخته‌شد و با وحشت لب زدم:
- آقاجون!
چشم‌های هیربد تا آخرین حد ممکن درشت شد. همزمان با باز شدن در، دستش رو از روی کلاهم برداشت و با قدمی فاصله کنارم ایستاد. انگار به هر دوی ما تافت زده‌‌بودند؛ بی‌صدا و بی‌حرکت، به عزیزجون و آقاجونی خیره‌بودیم که حالا متوجه حضور ما شده‌بودند و اون‌ها هم در سکوتی عذاب‌آور، نگاه متعجبشون رو بین ما رد و بدل می‌کردند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین