جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,374 بازدید, 255 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
روح از بدنم جدا شد! اما چیزی که به وضوح شنیده می‌شد، صدای نفس‌های بلندم بود و چشم‌هام با بیشترین قدرت، تصویر آقاجون و عزیزجونی رو می‌دیدند، که با تعجب به ما نگاه می‌کردند؛ حتی با کمی نگرانی! نه، من هنوز زنده بودم که شاهد این لحظه‌‌ی خجالت‌آورم، که مسبب این حس شرم و عرق سردی هستم که روی ستون مهره‌هام حرکت می‌کرد.
ناخواسته، از بین دندون‌های به هم چفت شده‌م، با صدای خیلی آرومی به حرف اومدم:
- کاش آسمون دهن باز کنه، برم توش!
- زمین!
صدای آروم هیربد بود که به گوشم رسید. آب دهنم رو قورت دادم و دوباره خطاب به هیربد، زیرلب گفتم:
- چه غلطی بکنم؟
- سلام کن!
گردنم به طرفش چرخید. این‌بار بدون هیچ کلکی، نگاهم می‌کرد. به آرومی لب زد:
- خدایی تو خیلی بدشانسی!
کم‌کم لب‌هام کش اومد و بعد خندیدم؛ اول آروم و بعد بلند. در همین حالت به طرف عزیزجون و آقاجون چرخیدم و قدمی جلو رفتم.
- سلام آقاجون، سلام عزیزجون، حالتون خوبه؟ کجا رفته‌بودین؟!
انگشت‌هام رو مقابل سی*ن*ه‌م در هم گره زدم و به چهره‌های پر از سوالشون خیره شدم.
- سلام باباجان! رفته‌بودیم عیادت یکی از دوستان قدیمی من... مگه کوه نبودین؟
سرم رو تندتند به بالا و پایین تکون دادم، اون‌قدر شدید که دوباره کلاهم افتاد! توجهی نکردم و در جواب آقاجون گفتم:
- بله‌بله‌بله! ما کوه بودیم، یعنی ما بچه‌ها کوه بودیم، بعدش چیز شد... من باید می‌اومدم خونه تا حاضر بشم و برم سرکار... بعدشم... خب... .
- مهمون داریم مادر؟!
عزیزجون نگاهی به هیربد انداخت و به عصای چوبی دستش تکیه داد. آب دهنم رو به سختی قورت دادم. لال شده‌بودم، چون نگاه سنگین آقاجون و عزیزجون رو خیلی سخت داشتم تحمل می‌کردم. حضور هیربد رو کنارم حس کردم، ناخودآگاه، نگاهش کردم. لبخند زد و با لحن گرمی گفت:
- سلام عرض شد، من بزرگمهر هستم، هیربد بزرگمهر، خیلی از دیدنتون خوشحالم آقای جاوید.
بی‌هدف، دست‌هام رو به هم‌ کوبیدم، خنده‌ای کردم و نیت کردم ماجرا رو کامل برای آقاجون توضیح بدم.
- امروز اتفاق جالبی افتاد آقاجون! ما رفتیم کوه، بعد قرار بود همکار بردیا و فربد، یکی از نیروهای شرکت، آقای هیراد بزرگمهر هم با خانمش بیان پیش ما... خلاصه وقتی به هم پیوستیم، فهمیدیم همکار بردیا، خواهر همکار منه!
لحظه‌ای مکث کردم و به معنی حرفم فکر کردم، چی‌ گفتم؟! دستم رو تندتند تکون دادم و ادامه دادم:
- نه! یعنی اون آقای بزرگمهر‌ که داداش بردیاست، همکار این یکی آقای بزرگمهره... بعد این آقای بزرگمهر، داداش منه.
- چی میگی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
و باز زمزمه‌ی آروم هیربد به گوشم رسید. عقلم رو از دست داده‌بودم؟ پیشونیم رو خاروندم و با نهایت مظلومیت به هیربد نگاه کردم. لبخند محوی زد و خونسردانه، به جای من به حرف اومد:
- من همکار خانم جاوید هستم، کمک‌خلبان هستم و برادرم از نیروهای شرکت شماست که امروز برای کوه با هم قرار داشتیم و من و خانم جاوید اتفاقی همدیگه رو دیدیم... از اونجایی که پرواز مشترک داشتیم، من خواستم ایشون رو با خودم به فرودگاه ببرم و با اجازه‌تون، اومدم داخل تا لباس‌های کارمو بپوشم... بازم معذرت می‌خوام که در نبود شما، وارد خونه‌تون شدم جناب جاوید.
آقاجون، نگاه سردش رو به هیربد دوخت. لحظه‌ای سکوت کرد که حقیقتش توی همون یک لحظه، جونم به لبم رسید. وقتی که با نگاهش هیربد رو بازرسی کرد، به آرومی پلک زد و با لحن محکم همیشگیش گفت:
- خواهش می‌کنم، خیلی خوش اومدین.
هیربد باز با چرب‌زبونی و خیلی محترمانه، شروع به تشکر و عذرخواهی کرد و از این گفت که به لطف برادرش هیراد، آقاجون رو در زمینه‌ی مهندسی خیلی خوب می‌شناسه. در واقع توی ده دقیقه، با خوش‌سر‌زبونی، خودش رو از زیر نگاه‌های سرد و شکاک آقاجون و عزیزجون نجات داد؛ طوری که عزیزجون، تکونی به عصاش داد و درحالی که به طرف آشپزخونه گام برمی‌داشت، خطاب به من گفت:
- مادر ازشون پذیرایی کردی؟
منی که تا الان، در سکوت گوشه‌ای ایستاده‌بودم و فقط شنونده‌ی حرف‌هاشون بودم، تکونی خوردم و فقط لب زدم:
- نه!
عزیزجون از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد و بعد خطاب به هیربد گفت:
- بفرما بشین پسرم، ببخشید که دل‌آرای ما یادش رفت از شما پذیرایی کنه.
هیربد جلو رفت‌ و مانع رفتن عزیزجون به آشپزخونه شد و بعد از گفتن «نه، ممنون ما دیرمون شده و باید بریم» مجدد تشکر کرد. عزیزجون هم کلی بهش توصیه کرد که هواپیما رو درست هدایت کنه و هیربد، فقط سر خم کرد و چشم گفت. در نهایت، چمدون خودم و خودش رو به دست چپ و راستش گرفت و از خونه بیرون رفت.
رفتن هیربد، باعث شد فضای خونه رو سکوت فرا بگیره. خم شدم و کلاهم رو از روی زمین برداشتم. نگاهی به عزیزجون انداختم. روی کاناپه‌ای که تا چند دقیقه پیش، هیربد اونجا نشسته‌بود، نشست و مشغول باز کردن دکمه‌های پالتوش شد. جلو رفتم و خیلی تند بوسه‌ای به روی گونه‌ش کاشتم.
- ببخشید عزیزجون، من به همکارم تعارف کردم بیاد داخل چون فکر کردم شما خونه‌این... داداشا هم می‌دونن!
متقابلاً صورتم رو بوسید و مثل همیشه مهربونیش رو نثارم کرد.
- می‌دونم مادر! پسر خوبی بود، حالا برو به سلامت و مراقب خودت باش.
لبخند پر از خجالتم رو به لب نشوندم و حالا به طرف آقاجون رفتم که برای بدرقه‌ی هیربد، دم در ایستاده‌بود و به حیاط نگاه می‌کرد. هنوز هم جرأت نمی‌کردم به چشم‌هاش نگاه کنم. زیر لب گفتم:
- آقاجون؟ دوباره واست بگم چی‌شد که این شد؟
- تو با این لکنت زبون چطوری کار می‌کنی؟! دختر، من گفتم رفتی سرکار اجتماعی شدی ولی یه جمله رو بلد نیستی بگی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
اصلاً مهم نبود که داره بهم تیکه می‌ندازه، فقط شوخی که ته‌مایه‌ی کلامش بود، استرسی که دامنم رو رها نمی‌کرد رو کم کرد و حالا تونستم به چشم‌های‌ جدی اما همیشه مهربونش، نگاه کنم و با لحن آروم، ولی ذوق‌زده‌ای بگم:
- الهی فدات بشم! شما حواست به من باشه، من لکنت زبونمم خوب میشه!
خنده‌‌ای کرد و دستش رو روی شونه‌م‌ گذاشت.
- برو دخترم، دیرت نشه، حواست به خودت باشه.
با چشم و ابرو به بیرون اشاره کرد و این یعنی منظورش به همکارم بود. صورتش رو بوسیدم و درحالی که کفشم رو می‌پوشیدم، این‌بار با صدای بلند گفتم:
- الهی دل‌آرا پیش‌مرگت بشه!
دستش رو تکون داد و اخم ریزی کرد.
- برو دختر زبون نریز! به خدا می‌سپارمت.
من زبون می‌‌ریختم یا جناب هیربد؟ باورم نمیشه که تونست با آقاجون این‌قدر سریع، رابطه برقرار کنه و اخم‌های آقاجون رو باز کنه! بی‌خیال، خنده‌ی آسوده‌‌‌ای کردم و با صدای بلند از آقاجون خداحافظی کردم. پله‌ها رو پایین رفتم و با قدم‌های تند، از خونه خارج شدم. لحظه‌ای به در بسته تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم؛ خدایا شکرت، ظاهراً که بخیر گذشت!
همین که توی ماشین نشستم، نگاهی به هم انداختیم و هر دو بلند خندیدیم. هیربد جمله‌های درهم‌برهم من که جلوی آقاجون گفته‌بودم رو تکرار می‌کرد و حالا خودم هم می‌خندیدم.
ورود هیربد، در قدم اول به خانواده و بعد هم به خونه‌مون، باعث شده‌بود تا سؤالات زیادی براش ایجاد بشه. نامردی نمی‌کرد و نمی‌ذاشت لحظه‌ای سؤالاتش بی‌جواب بمونه. بزرگ‌ترین چالشش این بود که کی با کی خواهر و برادر واقعیه؟! حقیقتاً برای آدم‌هایی که صرفاً همکار یا دوست معمولی بودند، هیچ‌وقت روابطمون رو توضیح نمی‌دادم و فقط می‌گفتم که ما هشت نفر خواهر و برادریم و اجازه‌ی کنجکاوی بیشتر هم نمی‌دادم. اما در حال حاضر مگه می‌شد این جواب رو بهش بدم؟ اون فهمیده‌بود ما دخترعمو‌ و پسرعموییم. راجع به نبودن بزرگ‌ترهامون چیزی نمی‌پرسید، فقط کنجکاو بود که دقیقاً کی به کیه؟
- پس چرا اسم تو به هیچ‌کدوم نمیاد؟
درحالی که نگاهم به آینه‌ی کوچک آفتا‌ب‌گیر ماشین بود و در تلاش بودم تا کلاهم رو به درستی به روی سرم بذارم، جوابش رو دادم:
- یعنی چی؟ اسم من به بردیا و باراد نمیاد؟ من خواهر این دو نفرم دیگه!
نچی کرد و گفت:
- نه! شاید پدربزرگت چهارتا بچه داشته!
کلاهم درست شد. آفتاب‌گیر رو به حالت اولش برگردوندم و با چشم‌های درشت شده، نگاهش کردم:
- شوخیت گرفته؟ یعنی من نمی‌دونم بچه‌ی کیم؟!
آرنجش ر‌و به لبه‌ی‌ شیشه‌ی ماشین تکیه داد. انگشتش رو بین دندون‌هاش گذاشت تا جلوی خنده‌ش رو بگیره. پشت چشمی براش نازک کردم و خواستم به خیابون نگاه کنم که آفتاب چشمم رو زد؛ دوباره آفتاب‌گیر رو پایین دادم.
- اولاً که اسم من تا حدودی به داداشام میاد! دوماً چون من تک‌دختر بودم اسم منو با مامانم ست کردن.
- دل‌آرا و چی؟
باز خیره‌خیره نگاهش کردم. واقعاً زیادی فضولی نمی‌کرد؟ نفسم رو به بیرون فوت کردم و گفتم:
- دل‌آرا و دل‌افروز.
یک تای ابروش رو بالا انداخت و این‌بار نگاهم کرد.
- چه زیبا... مهندس دل‌افروز کیایی، درسته؟
حالا علاوه بر چشم‌هام، دهنم هم باز موند. کمی کمربند ایمنی رو از خودم دور کردم، به در تکیه دادم و متمایل به سمت هیربد نشستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
- تو مامان منو از کجا می‌شناسی؟‌ تو توی شرکت آقاجونم کار می‌کنی یا داداشت؟
خندید و نگاهش رو به خیابون دوخت.
- شرکت شما رو من برای هیراد پیدا کردم، از اونجایی که توی کار قبلیش به مشکل خورده‌بود، این‌بار خیلی با هم تحقیقات انجام دادیم، خصوصاً برای شرکت شما چون برام عجیب بود که مسئوولینش دوتا پسر جوونن!
فرمون رو زیر دستش چرخوند و بعد از لحظه‌ای مکث، گفت:
- آقاجونت، بابات، مامانت و عموت خیلی توی دنیای مهندسی و طراحی پرقدرت بودن! من و هیراد هم با کمی تحقیقات، شناختیمشون.
نیم‌نگاهی بهم انداخت و این‌بار با تن صدای آروم‌تری ادامه داد:
- بابت فوتشون متأسفم.
نفس عمیقی کشیدم و بی‌خیال قسمت غمگین ماجرا، با خنده گفتم:
- نمی‌دونستم راجع به ما این‌قدر اطلاعات داری!
- خودمم نمی‌دونستم، راستش به فکرمم نرسید که ممکنه خواهر بردیا باشی.
موبایلم رو توی دستم چرخوندم. چي راجع به امروز فكر مي‌كردم و چي شد!
- جالبه.
زیرلب حرفم رو تأیید کرد و دیگه چیزی نگفت. نگاهم بي‌اختيار، از خيابون خلوت روز جمعه، به سمت صورتش كشيده‌ شد. آفتاب توی صورتش افتاده‌بود و موهاش روشن‌تر از قبل دیده می‌شد. عسلی چشم‌هاش هم زیر نور آفتاب، درخشان به نظر مي‌رسيد. با این تیپ خلبانی،‌ واقعاً متفاوت و جذاب شده‌بود؛ شاید آقاجون تحت تأثیر این جذبه‌ی کاریش قرار گرفته‌بود! لبم رو به دندون گرفتم و نگاهم رو ازش دور کردم. ساعت تازه یازده و نیم ظهر شده‌بود و باورم نمی‌شد از صبح تا الان این همه ماجرای پر از استرس رو پشت سر گذاشته‌بودیم.
انتهای پارکینگ فرودگاه، ماشینش رو پارک کرد. تشکر کردم و پیاده شدم. چمدون‌ها رو از توی صندوق‌عقب بیرون آورد. دسته‌ی چمدونم رو بالا کشیدم و گفتم:
- خب! امیدوارم... .
- اونجا چه‌ خبره؟!
با تعجب به طرف صدای نازک و عصبانی‌ دختری که به گوشمون خورد، برگشتیم. جمله‌ی «ای‌‌بابا! این از کجا پیداش شد؟» رو از زبون هیربد شنیدم اما کمی طول کشید تا بفهمم اینی که با سرعت به سمت ما میاد، شراره‌‌ست! صدای کشیدن چرخ‌های چمدونش روی آسفالت، خیلی اعصاب‌‌خوردکن بود! نفس‌نفس‌زنان به ما رسید و نگاه عصبیش رو بهمون دوخت و بدون مقدمه، پرسید:
- شما دوتا چرا با هم اومدین؟
دهنم رو باز کردم تا جوابش رو بدم که هیربد به حرف اومد و خیلی جدی گفت:
- علیک سلام! این چه طرز اومدنه؟
لب‌های برجسته و سرخابی‌رنگش رو روی هم فشرد، انگشت اشاره‌ش رو به طرف هیربد گرفت و با عصبانیت گفت:
- منو سؤال‌پیچ‌ نکن! پرسیدم شما دوتا چرا با هم اومدین؟!
آهان! یادم رفته‌بود که شراره شیفته‌ی هیربده! تک سرفه‌ای کردم، خودم رو کمی جلو کشیدم و با مهربونی، خطاب به شراره گفتم:
- عزیزم خودم همین الان برات توضیح میدم! ما... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
همین که قصد کردم ماجرای امروز و رابطه‌مون رو براش توضیح بدم، باز ذهنم هنگ‌ کرد؛ کی داداش کی بود؟ چشم از چشم‌های شراره با اون خط چشم پهن و طولانی، گرفتم. به هیربد نگاه کردم و زیرلب گفتم:
- وای من باز قاطی کردم! این چرخه‌ی همکاری خیلی پیچیده‌ست.
هیربد دستی به موهاش کشید، سری تکون داد و به آرومی گفت:
- آره واقعاً! منم فقط یکبار تونستم درست بگم.
- هیربد!
با صدای جیغ‌مانند شراره، تکون محکمی خوردیم و این‌دفعه با تعجب نگاهش کردیم. چرا اینجوری می‌کرد؟ هیربد دست‌هاش رو به سمت پایین حرکت داد، گره محکمی بین ابروهاش افتاد و با حرص اما صدای آرومی خطاب بهش گفت:
- خواهش می‌کنم ساکت باش! می‌فهمی اینجا کجاست؟ چرا داد می‌زنی؟ اصلاً چرا باید برات توضیح بدم ما کجا بودیم؟ از این سین‌جیم‌بازیات خوشم نمیاد شراره، حواست باشه ها!
کم‌کم لحن صداش داشت تند می‌شد، جوري كه انگار بدش نمي‌اومد يك دعواي لفظي با شراره داشته‌باشه. شراره هم مثل یک کوه آتشفشان بود و هر لحظه ممکن‌بود، گدازه‌هاش داغونمون کنه! متوجه رابطه‌شون و حرف‌های ضد و نقیضی که بینشون رد و‌ بدل می‌شد، نمی‌شدم‌ اما خواستم قضیه‌ی رو جمع کنم، وگرنه شراره موهای کمک‌خلبانمون رو دونه‌دونه جدا می‌کرد!
- شراره‌جون نگران نباش، فقط بدون ما امروز خیلی اتفاقی همدیگه رو دیدیم و چون مقصدمون یکی بود، با هم اومدیم.
چشم‌هاش رو باریک کرد و بهم خیره شد که لبخند دندون‌نمایی تحویلش دادم، دسته‌ی چمدونم رو فشردم و ادامه دادم:
- فقط همین! من‌ میرم دیگه، شما هم خسته‌ی پرواز نباشی!
هیربد چشم‌غره‌ای بهم رفت، اما توجهی نکردم، دستی تکون دادم و با قدم‌های آهسته ازشون دور شدم. خیلی طول نکشید که صداش رو پشت سرم شنیدم؛ از دست شراره فرار كرده‌بود!
- کجا میری واسه خودت؟
با خنده نگاهش کردم که ابرو بالا انداخت.
- چرا می‌خندی؟
یک دستم رو بالا آوردم، مقابل صورتش گرفتم و قري به چشم‌هام دادم و با شیطنت گفتم:
- خوشحالم که پنجمین بدشانسی مال تو بود! دیگه داشت حرصم می‌گرفت ها!
و با یادآوری قیافه‌ی خشن شراره و عصبانیت هیربد، غش‌غش خندیدم. دست به کمر زد. با اخمی که کرد، روی‌ پیشونیش چین افتاد.
- بسه، نخند!
خنده‌کنان، نوك انگشتم رو به گوشه‌ي چشمم کشیدم تا خيسي اشکم رو پاک کنم.
- آخ دلم خنک شد!
لحظه‌ای نفس گرفتم، دستم رو روي قفسه‌ي‌سينه‌م گذاشتم و ادامه دادم:
- خب جناب بزرگمهر، امیدوارم بقیه‌ی روزمون مشترک نباشه!
چشم‌هاش رو باریک کرد و زمزمه کرد:
- مشترك كه هست، اميدوارم ماجرايي نداشته‌باشه... چی از این بهتر؟
باز لبخند دندون‌نمام رو به رخش کشیدم؛ دستی براش تکون دادم.
- پس توی‌ هواپیما می‌‌بینمت، فعلاً خداحافظ!
نگاهم رو از نگاه عسلیش گرفتم و با قدم‌های تندتر، جلو رفتم. لبخندم رو به سختي قورت دادم و موبایلم رو از توی جیبم درآوردم. یک‌ تماس از دست‌رفته از باراد داشتم و یک پیام از صحرا که نوشته‌بود منتظرمه و به پیشش برم. خوشحال از اینکه با صحرا همسفرم، براش استیکر لایک و قلب فرستادم؛ بعد هم اسم باراد رو لمس کردم و‌ موبایل رو کنار صورتم گرفتم. خوبه! بالاخره یکی از اون هفت نفر نگران من بیچاره شد! وای که عجب روز عجیبی بود! امیدوارم از الان به بعد تا آخر پرواز، همه‌چیز آروم و بی‌دردسر پیش بره.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
(فربد)

...- آقافربد؟

خوب بود! حداقل برای شکستن سکوت، شاید بهترین راه بود. اما من تا نمي‌فهميدم چرا همبازي اين فرار مسخره از ماشینی که به دنبال صحرا بود، شدم، آروم مي‌گرفتم؟ وای خدای من! صدای ضربه‌ای که به صورتش زد، باعث شد در همون حالت نگاهم رو به‌ طرفش بچرخونم. صورتش رو بین دست‌هاش گرفته‌بود و آشفته‌حال به من خیره بود.
- می‌شناختیش؟!
ابروهاش به پایین خم شد و آروم پلک روی هم گذاشت. لب‌هام کج شد و پوزخندی روی صورتم نقش بست. دستم رو به پشت گردنم گرفتم و زیرلب زمزمه کردم:
- منو بگو گفتم نجاتت بدم!
- نجاتم دادین! شما واقعاً منو نجات دادین! و من ممنونم.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و آینه‌ی جلو و عقب رو چک کردم و در همون حال استارت ماشین رو زدم.
- فکر نمی‌کنم این‌‌طرفا باشه، میری خونه دیگه؟

صدای آرومی که از بین لب‌های به هم دوخته شده‌ش بیرون اومد، کافی بود، تا من به سرعت راه بیفتم... .


دستگیره‌ی در، با شتاب به پایین کشیده ‌شد و بلافاصله بردیا داخل شد. انتظار بیشتری هم ازش نمی‌رفت! نه در زدن بلد بود، نه در رو پشت سرش می‌بست! آه پرحسرتی کشیدم و آرزو کردم یک روز مثل آدم رفتار کنه تا کلاهمون توی هم نره!
- چیه؟ چشماتو بستی به چی فکر می‌کنی؟
دستم رو چندبار بین موهام کشیدم و چشم‌هام رو باز کردم. به پشتی نرم و منعطف صندلی تکیه دادم و نگاهش کردم. کاغذ به دست مقابل میزم ایستاده‌بود و سؤالی نگاهم می‌کرد. بی‌توجه به افکار توی سرم، لبخند مسخره‌ای تحویلش دادم و گفتم:
- هیچی داداش، حالت چطوره؟ از اینورا!
کاغذها رو روی میزم انداخت و خودش هم لبه‌ی میز نشست. این هم یکی دیگه از اون ‌حرکت‌‌های مزخرفش بود!
- خوبم فربد، فقط پاهام خیلی گرفته!
با یادآوری درد عضله‌هام، ابروهام در هم رفت. دستم رو به زانوم گرفتم و شروع به غرغر کردم:
- آخ نگو بردیا! همه‌ی‌ وجودم درد می‌کنه! یه کوه رفتیما، چرا این‌قدر داغون شدیم؟!
- چون یک ماهه باشگاه رو به خاطر مشغله‌ی کاری تعطیل کردیم!
خودش رو به جلو خم کرد، انگشت اشاره‌ش رو مقابل صورتم گرفت و ادامه داد:
- فربد! به‌ جون خودم از همین امشب باید بریم باشگاه! بدنمون خشک شده، با یه کوهنوردی وا میدیم.
حسابی با حرفش موافق بودم.
- باشه میریم! اینا چیه آوردی؟
به کاغذ‌های توی دستش اشاره کردم و بردیا هم مشغول توضیح نمونه‌کارهاش شد. از جا بلند شدم و به طرف میز‌ و مبل‌های وسط اتاق رفتیم. دو ساعتی با بردیا گرم کار کردن بودیم، اون‌قدر سرگرم شدیم که متوجه گذشت زمان نشدیم. همکاری ما دوتا بهترین حسنی که داشت همین بود؛ ما در کنار هم بهترین نتایج رو ارائه می‌دادیم و از وقتمون به خوبی استفاده می‌کردیم. تیم خوبی بودیم، من و بردیا!
با تقه‌ای که به در خورد، تکونی به عضلات گرفته‌ی‌ پاها‌ی درازشده‌م دادم و اون‌ها رو از روی سطح شیشه‌ای میز برداشتم. منشی بردیا بود، سینی به دست وارد شد. با تعجب نگاهش ‌کردم و جواب سلامش رو دادم که لبخند به لب، جلو اومد. سینی رو روی میز گذاشت و به دو لیوان شیشه‌ای و فلاسک صورتی درونش اشاره کرد.
- بفرمایین، دمنوش بابونه و اسطوخودوس.
یک تای ابروم رو بالا انداختم. روی زانو خم شدم، سرم رو جلو بردم، عطر خوش دمنوش رو نفس کشیدم و با لذت گفتم:
- ممنون خانم آزاد، عطرش که عالیه.
و از گوشه‌ی چشم نگاهی به بردیا انداختم که بی‌تفاوت، پا روی پا انداخته‌بود و نگاهش می‌کرد؛ البته که لطف ‌کرد و زیرلب تشکر کرد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
خانم آزاد لبخند ملیحی زد و در جوابم گفت:
- نوش جانتون! خستگیتون رو می‌شوره و ‌می‌بره.
برگه‌ای که توی دستش بود رو روی میز گذاشت و ادامه داد:
- اینم چارت ساختمون‌هایی که درخواست بازدید داشتن، مهندس جاوید گفتن براتون آماده کنم.
مجدد تشکر کردم، کاغذ رو به دست گرفتم و نگاهی گذرا بهش انداختم. عالی بود!
- خیلی کامل و عالیه!
به چینش پلکانی چارت اشاره کردم.
- این مدل طبقه‌بندی و چینش هم خیلی مرتب و قابل فهمه... ممنونم.
کمی سرش رو خم کرد و بعد از گفتن «خواهش می‌کنم» رو کرد به سمت بردیا و گفت:
- شما تشریف نمیارین تو اتاقتون؟
بردیا بدون لحظه‌ای مکث، جوابش رو از توی آستینش درآورد!
- نخیر! شما بفرمایین پشت میزتون.
خانم آزاد، دستی به پایین مقنعه‌ی مشکی‌رنگش کشید و از بین پلک‌های باریک‌شده‌ش، نگاهی به بردیا انداخت و زمزمه کرد:
- هرطور صلاحه... با اجازه!
و سری برای من تکون داد و از اتاق بیرون رفت. کاغذ رو کنار گذاشتم و مشتاقانه خودم رو جلو کشیدم. همین‌طور که لیوان‌ها رو با دمنوش خوش‌عطر و رنگ پر می‌کردم، خطاب به داداش ساکتم گفتم:
- دمش گرم! تو بهش گفتی دمنوش بیاره؟
صدای طلبکارانه‌ش به گوشم خورد:
- من بگم بیاره؟! معلوم نیست باز چه نقشه‌ای داره!
لیوان رو به سمتش گرفتم و خندیدم که ادامه داد:
- صبح لنگ‌ می‌زدم، می‌پرسه چرا جاویدِ لنگ شدین؟ بعدشم غش‌غش می‌خنده! گفتم زیاد کوهنوردی کردیم و اثرات اونه... لابد خواسته‌ حرکت زشتش رو جبران کنه، دمنوش آماده کرده!
جرعه‌ای از دمنوش رو مزه‌مزه‌ کرد و زیرلب گفت:
- البته اگه مسموم نشیم!
خندیدم و دونه‌ای آبنبات پسته‌ای از توی کاسه‌ی سفالی گوشه‌ی سینی برداشتم و داخل دهنم انداختم.
- دختره خوبیه! شما دوتا زیادی خودتونو با هم درگیر کردین!
بدون توجه به حرفم، به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد‌ و زمزمه کرد:
- حالا صبر کن و ببین چطوری تلافی کنم!
سری به نشونه‌‌ی تأسف تکون دادم. مجدد تقه‌ای به در خورد و این‌بار عمو رحیم، آبدارچی شرکت بود؛ قدمی جلو اومد. من و بردیا خسته نباشید، گفتیم. عمو رحیم تشکر کرد و جعبه‌‌ی سفید بین دست‌هاش رو به سمتم گرفت.
- فربدخان، اینو یه خانمی براتون آورده، گفتن بدم به شما.
نگاهم بین صورت عمو رحیم و جعبه‌ی توی دست‌هاش می‌چرخید و مدام، جمله‌ی عجیبش رو توی ذهنم بالا و‌ پایین می‌کردم؛ چی‌شد؟!
بردیا با چشم‌های درشت‌شده به سمتم برگشت، من هم دست کمی از اون نداشتم! یک جعبه شیرینی، اون هم از طرف یک خانم؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
سکوت ممتدی که فضای چهارچوب اتاق رو فرا گرفته‌بود، فقط با صدای ساخت و ساز ساختمون‌های رو‌به‌رویی شکسته‌ می‌شد. نگاه منتظر عمو رحیم، بین ما دو نفر سرگردون بود. بردیا زودتر از من به خودش اومد؛ نیم‌خیز شد و جعبه رو از بین دست‌های درازشده‌ی عمو رحیم برداشت. وقتی این جعبه به دست عمو رحیم رسیده، یعنی شخص مجهول اومده داخل شرکت؛ در غیر این صورت، نگهبانی به دستم می‌رسوند! تک سرفه‌ای کردم، لب‌هام رو با زبونم تر کردم و پرسیدم:
- عموجون! کسی که این شیرینی رو آورد، کجا رفت؟
عمو رحیم دستی به کلاه قدیمی‌ و قهوه‌ای‌رنگ روی سرش کشید، به در اشاره کرد و در جوابم گفت:
- رفت باباجان! تا پشت در اتاقت اومد اما داخل نشد، گفت اینو بدم به شما.
گیج و مبهوت، زیرلب تشکر کردم که از اتاق بیرون رفت.
- برای عرض تشکر و عذرخواهی!
زمزمه‌ی بردیا که به گوشم رسید، چشم از ترک روی دیوار برداشتم و نگاهش کردم. سرش رو خم کرده‌بود و نوشته‌های روی کاغذی که به در جعبه‌ی مقوایی شیرینی چسبیده‌بود رو می‌خوند. سرش رو بلند کرد و همچنان با چشم‌های درشت کرده، بهم خیره شد.
- کی می‌خواسته ازت هم تشکر کنه هم عذرخواهی؟!
لب‌هام به پایین خم شد. دستم رو به لبه‌ی مبل گرفتم و تنم رو به سمت بردیا کشیدم. چشمم به دست‌خط کشیده و زیبای روی کاغذ افتاد.
- فربد؟ مغزتو به کار بنداز! واسه کی یه قدم برداشتی که تشکر لازمه؟ بعد ببین خطشو، طرف دختره!
حرف‌های درستش رو چندبار توی سرم تکرار کردم. گردنم به چپ چرخید و خیره شدم به چهره‌‌ی بردیا که در فاصله ده سانتیم بود. راست می‌گفت! احتمال زیاد دختر بود. کی‌ می‌تونست باشه؟ زیاد طول نکشید که جرقه‌ای توی مغزم زده شد. خودم رو عقب کشیدم و سرپا ایستادم. بردیا سرش رو بالا گرفت و متعجب و سؤالی، سرش رو برام تکون داد که گفتم:
- بردیا! داداش من یه نیم ساعت برم بیرون؟
منتظر جوابش نموندم و جلو رفتم. همین که انگشتم به لبه‌ی فلزی دستگیره‌ی در رسید، با صدای بلند صدام زد:
- صبر کن فربد!
در همون حالت که روی مبل نشسته‌بود، جعبه رو روی میز گذاشت. با احتیاط دستش رو جلو برد و به آرومی، در‌حالی که زیرچشمی جعبه رو می‌پایید و بدنش رو عقب می‌کشید، درش رو خیلی آهسته برداشت. گردنش رو بالا گرفت و همزمان با دیدن محتویات داخل جعبه، نفس راحتی کشید.
نگاه چپی بهش انداختم و با تشر پرسیدم:
- چیکار می‌کنی؟!
به مبل تکیه داد، دستش رو به سمت جعبه گرفت و این‌بار با خونسردی گفت:
- گفتم نکنه بمبی، چیزی، توی جعبه شیرینی باشه! ولی فقط باقلواست.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
دوباره خم شد و این‌دفعه تیکه‌ای باقلوا به دهن گذاشت. سری تکون دادم و همین که دستگیره رو پایین کشیدم، دوباره صدام زد. یعنی بردیا اجازه می‌داد من جواب سؤالات مبهم مغزم رو پیدا کنم یا نه؟! کلافه به سمتش برگشتم.
- بردیا! بذار برم ببینم کسی پایین هست یا نه! چرا هی صدام می‌‌کنی؟
مشتش رو جلوی دهن پرش گرفت و نگاه مشکوکی بهم انداخت.
- فربد! الان چیزی ازت نمی‌پرسم، ولی اگه شب برگشتی و لال موندی، من می‌دونم و تو! تمام ماجراهای اخیرو باید برام توضیح بدی... اوکی؟
اخم کردم و جوری که انگار متوجه منظور حرف‌هاش نمیشم، شونه بالا انداختم.
- نمی‌فهمم منظورت چیه، ولی مطمئن باش اگه طرفو بشناسم بهت میگم!
- خر خودتی!
و باقلوای دیگه‌ای برداشت. چشم‌غره‌ای نثارش کردم و بالاخره از اتاق بیرون رفتم. منتظر آسانسور نموندم و خیلی سریع، سه طبقه رو با پله پایین رفتم. به در ورودی رسیدم و اطراف شرکت رو نگاه کردم، اما کسی رو نمی‌دیدم. به‌سمت اتاقک نگهبانی رفتم. سرم رو خم کردم و از قسمت دایره‌واری ‌که روی شیشه بریده شده‌بود، خطاب به نگهبان پرسیدم:
- آقای رضایی، شما کسی‌ رو این اطراف ندیدی؟ یه خانم مثلاً!
نگهبان میانسال با دیدن من، از جا بلند شد و سلام و خسته نباشید گفت و ادامه داد:
- یه خانمی چند دقیقه پیش اومدن داخل، بعد هم رفتن سمت خیابون.
و با دستش به سمت راست اشاره کرد. تشکر کردم و چند قدمی جلو رفتم تا از کوچه خارج شدم. از میون شلوغی‌های عابرپیاده گذشتم اما شخص آشنایی رو ندیدم. لحظه‌ای ایستادم و نگاهم رو‌ دورتادور‌ خیابون گردوندم؛ هر کسی گرم کار و روزمره‌ی خودش بود و به جز نگاه‌های عادی که اتفاقی بهم برخورد می‌کرد، چیزی به چشم نمی‌اومد. بی‌فایده بود! توی این شلوغی و همهمه، نمی‌شد کسی رو‌ پیدا کرد. در نهایت با ناامیدی تصمیم گرفتم، برگردم. دست به کمر، این‌بار با قدم‌های آهسته‌تر و ذهنی مشغول، به سمت شرکت برگشتم. واقعاً چرا همچین فکری کرده‌بودم؟ چرا توقع داشتم الان ببینمش؟ عجیب به نظر می‌رسید که فکر کردم این شیرینی رو اون برای من آورده؟! آره! صددرصد! سرم رو بالا گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. به ابتدای کوچه رسیدم. همین که قدم اول رو به سمت شرکت برداشتم، دختری رو مقابل درب شرکت دیدم؛ پشت به من ایستاده‌بود و این پا و اون پا می‌کرد. شال خال‌خالی صورتی و خاکستری‌رنگش توجهم رو جلب کرد و ذهنم، شروع به نوشتن فرضیه‌‌هایی کرد که تا چند دقیقه‌ی پیش خودم رو قانع کرده‌بودم تا فراموششون کنم. یعنی همه‌ی دخترها عاشق طرح خال‌خالین؟ یا فقط دوست دل‌آراست؟
آهسته و در نهایت تلاش، بی‌صدا، جلو رفتم و به اندازه‌ی دو قدم فاصله، پشت سرش قرار گرفتم. صدای نفس‌های تندش و کوبیدن کفشش به آسفالت کوچه، میون هیاهوی‌ ساختمون‌‌سازی‌های اطراف، خیلی خوب به گوش‌ می‌رسید.
- ای‌ بابا! معلوم هست فازت چیه دختر؟ الهی خدا شفات بده! همین الان برگرد و برو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
زیرلب این جملات رو با خودش تکرار کرد و در یک لحظه، به عقب‌ چرخید. با دیدن منی که خونسردانه و بدون هیچ میمیک خاصی در چهره‌م، نگاهش می‌کردم، هین بلندی کشید. دست به سی*ن*ه شدم و نگاهم رو بین اجزای صورتش چرخوندم. فاصله‌ی بین پلک‌‌هاش به بیشترین حد خودش رسید و ابروهای هشتی و پهنش اون‌قدر بالا پرید که زیر موهای خرمایی‌رنگش که فرق وسط باز شده‌بود و کنار صورتش رها شده‌بود، گم شد. لب‌‌های کالباسی‌رنگش رو به روی هم فشرد و چیزی که در این لحظه خنده رو به لب‌هام آورد، صدای قورت دادن آب دهنش بود!
- سلام صحرا خانم! شما اینجا چیکار می‌کنین؟
شاید خنده‌رو شدن من، ذره‌ای تشویش درونش رو از بین برد که اجزای صورتش کم‌کم به حالت اول برگشتند. سرش رو پایین انداخت و دنباله‌ی شالش رو بین دست‌هاش به بازی گرفت.
- سلام آقا فربد، خسته نباشین.
سرش رو کمی بالا آورد، دستش رو به سمت ابتدای کوچه گرفت و با لبخند جمع‌و‌جوری ادامه داد:
- داشتم از اینجا رد می‌شدم، گفتم بیام ببینمتون.
و نگاهش رو دزدکی به چشم‌هام دوخت. سری تکون دادم و بدون اینکه عکس‌العمل عجیبی نشون بدم، در جوابش گفتم:
- خیلی هم عالی، پس بفرمایین بالا که دم در بده.
و دستم رو به طرف در ورودی شرکت گرفتم. نگاهش بین من و شرکت چرخید، شالش رو رها کرد و با خجالت موهاش رو‌ پشت گوش زد.
- نه ممنون، دیدمتون دیگه!
دست راستم رو داخل جیب شلوارم فرو بردم و درحالی که سعی کردم باز هم طبیعی به نظر برسم، گفتم:
- اینجوری که بده! هر چی نباشه، یه چایی و باقلوا که تو این شرکت پیدا میشه! پس حالا که تا اینجا اومدین، بفرمایین بالا.
اینکه پلک‌هاش رو محکم روی هم فشرد و نفسش رو حرصی بیرون فرستاد از نگاهم پنهون نموند. دوباره صداش زدم که سرش رو بلند کرد و این‌بار ناراحتی هم به حس خجالتی که توی نگاهش دودو می‌زد، اضافه شد.
- من، من فقط می‌خواستم ازتون عذرخواهی کنم.
دستم رو به چونه‌م‌ کشیدم و نگاهم رو بی‌هدف اما متفکرانه، اطراف چرخوندم.
- عذرخواهی و تشکر! درسته؟!
 
بالا پایین