- Dec
- 660
- 11,828
- مدالها
- 4
روح از بدنم جدا شد! اما چیزی که به وضوح شنیده میشد، صدای نفسهای بلندم بود و چشمهام با بیشترین قدرت، تصویر آقاجون و عزیزجونی رو میدیدند، که با تعجب به ما نگاه میکردند؛ حتی با کمی نگرانی! نه، من هنوز زنده بودم که شاهد این لحظهی خجالتآورم، که مسبب این حس شرم و عرق سردی هستم که روی ستون مهرههام حرکت میکرد.
ناخواسته، از بین دندونهای به هم چفت شدهم، با صدای خیلی آرومی به حرف اومدم:
- کاش آسمون دهن باز کنه، برم توش!
- زمین!
صدای آروم هیربد بود که به گوشم رسید. آب دهنم رو قورت دادم و دوباره خطاب به هیربد، زیرلب گفتم:
- چه غلطی بکنم؟
- سلام کن!
گردنم به طرفش چرخید. اینبار بدون هیچ کلکی، نگاهم میکرد. به آرومی لب زد:
- خدایی تو خیلی بدشانسی!
کمکم لبهام کش اومد و بعد خندیدم؛ اول آروم و بعد بلند. در همین حالت به طرف عزیزجون و آقاجون چرخیدم و قدمی جلو رفتم.
- سلام آقاجون، سلام عزیزجون، حالتون خوبه؟ کجا رفتهبودین؟!
انگشتهام رو مقابل سی*ن*هم در هم گره زدم و به چهرههای پر از سوالشون خیره شدم.
- سلام باباجان! رفتهبودیم عیادت یکی از دوستان قدیمی من... مگه کوه نبودین؟
سرم رو تندتند به بالا و پایین تکون دادم، اونقدر شدید که دوباره کلاهم افتاد! توجهی نکردم و در جواب آقاجون گفتم:
- بلهبلهبله! ما کوه بودیم، یعنی ما بچهها کوه بودیم، بعدش چیز شد... من باید میاومدم خونه تا حاضر بشم و برم سرکار... بعدشم... خب... .
- مهمون داریم مادر؟!
عزیزجون نگاهی به هیربد انداخت و به عصای چوبی دستش تکیه داد. آب دهنم رو به سختی قورت دادم. لال شدهبودم، چون نگاه سنگین آقاجون و عزیزجون رو خیلی سخت داشتم تحمل میکردم. حضور هیربد رو کنارم حس کردم، ناخودآگاه، نگاهش کردم. لبخند زد و با لحن گرمی گفت:
- سلام عرض شد، من بزرگمهر هستم، هیربد بزرگمهر، خیلی از دیدنتون خوشحالم آقای جاوید.
بیهدف، دستهام رو به هم کوبیدم، خندهای کردم و نیت کردم ماجرا رو کامل برای آقاجون توضیح بدم.
- امروز اتفاق جالبی افتاد آقاجون! ما رفتیم کوه، بعد قرار بود همکار بردیا و فربد، یکی از نیروهای شرکت، آقای هیراد بزرگمهر هم با خانمش بیان پیش ما... خلاصه وقتی به هم پیوستیم، فهمیدیم همکار بردیا، خواهر همکار منه!
لحظهای مکث کردم و به معنی حرفم فکر کردم، چی گفتم؟! دستم رو تندتند تکون دادم و ادامه دادم:
- نه! یعنی اون آقای بزرگمهر که داداش بردیاست، همکار این یکی آقای بزرگمهره... بعد این آقای بزرگمهر، داداش منه.
- چی میگی؟!
ناخواسته، از بین دندونهای به هم چفت شدهم، با صدای خیلی آرومی به حرف اومدم:
- کاش آسمون دهن باز کنه، برم توش!
- زمین!
صدای آروم هیربد بود که به گوشم رسید. آب دهنم رو قورت دادم و دوباره خطاب به هیربد، زیرلب گفتم:
- چه غلطی بکنم؟
- سلام کن!
گردنم به طرفش چرخید. اینبار بدون هیچ کلکی، نگاهم میکرد. به آرومی لب زد:
- خدایی تو خیلی بدشانسی!
کمکم لبهام کش اومد و بعد خندیدم؛ اول آروم و بعد بلند. در همین حالت به طرف عزیزجون و آقاجون چرخیدم و قدمی جلو رفتم.
- سلام آقاجون، سلام عزیزجون، حالتون خوبه؟ کجا رفتهبودین؟!
انگشتهام رو مقابل سی*ن*هم در هم گره زدم و به چهرههای پر از سوالشون خیره شدم.
- سلام باباجان! رفتهبودیم عیادت یکی از دوستان قدیمی من... مگه کوه نبودین؟
سرم رو تندتند به بالا و پایین تکون دادم، اونقدر شدید که دوباره کلاهم افتاد! توجهی نکردم و در جواب آقاجون گفتم:
- بلهبلهبله! ما کوه بودیم، یعنی ما بچهها کوه بودیم، بعدش چیز شد... من باید میاومدم خونه تا حاضر بشم و برم سرکار... بعدشم... خب... .
- مهمون داریم مادر؟!
عزیزجون نگاهی به هیربد انداخت و به عصای چوبی دستش تکیه داد. آب دهنم رو به سختی قورت دادم. لال شدهبودم، چون نگاه سنگین آقاجون و عزیزجون رو خیلی سخت داشتم تحمل میکردم. حضور هیربد رو کنارم حس کردم، ناخودآگاه، نگاهش کردم. لبخند زد و با لحن گرمی گفت:
- سلام عرض شد، من بزرگمهر هستم، هیربد بزرگمهر، خیلی از دیدنتون خوشحالم آقای جاوید.
بیهدف، دستهام رو به هم کوبیدم، خندهای کردم و نیت کردم ماجرا رو کامل برای آقاجون توضیح بدم.
- امروز اتفاق جالبی افتاد آقاجون! ما رفتیم کوه، بعد قرار بود همکار بردیا و فربد، یکی از نیروهای شرکت، آقای هیراد بزرگمهر هم با خانمش بیان پیش ما... خلاصه وقتی به هم پیوستیم، فهمیدیم همکار بردیا، خواهر همکار منه!
لحظهای مکث کردم و به معنی حرفم فکر کردم، چی گفتم؟! دستم رو تندتند تکون دادم و ادامه دادم:
- نه! یعنی اون آقای بزرگمهر که داداش بردیاست، همکار این یکی آقای بزرگمهره... بعد این آقای بزرگمهر، داداش منه.
- چی میگی؟!
آخرین ویرایش: