جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,963 بازدید, 301 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
708
12,710
مدال‌ها
4
(سوگل)

با فشردن پام روی ترمز، ماشین رو پشت خط عابر پیاده متوقف کردم. چشمم به گل‌فروشی بود که لبه‌ی جدول ایستاده‌بود و بعد از قرمز شدن چراغ به طرف ماشینمون اومد. از سمت پنجره‌‌ی شاگرد، سرش رو جلو آورد و گفت:
- خانما گل نمی‌خواین؟
اخم ریزی روی پیشونیم نشوندم و سری به چپ و راست تکون دادم. پسرک که تازه پشت لبش سبز شده‌بود، برخلاف مخالفت من، نگاهش رو به سمت سوگندی که سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده‌بود، چرخوند و با صدای بمش گفت:
- خانم شما بخر، واسه عشقت گل نمی‌خری؟
و دسته‌ی گل‌های رز قرمزش رو بالا گرفت؛ عطر گل توی ماشین پیچید و گلبرگ‌های تازه و سرخ گل‌ها زیر نور خورشید، زیباتر به نظر می‌رسیدند. نفس سوزناکی که از اعماق وجود سوگند بیرون اومد، باعث شد خودم رو جلو بکشم و با لحن جدی ازش خواهش کنم بره.
- ای بابا!
زمزمه‌ی معترضانه‌ی سوگند بود. لب‌هام رو به هم چفت کردم تا به این بازی دنیا نخندم؛ همین امروز که‌ سوگند به داستان‌های عاشقی حساس شده‌بود، پای گل رز قرمز میاد وسط! عجیبه! با سبز شدن چراغ راهنمایی، ماشین رو به حرکت درآوردم. توجهم به میدانی که بهش نزدیک می‌شدم جلب شدم و از سوگند پرسیدم:
- حتماً می‌خوای بری مرکز؟ می‌تونی امروز نری و استراحت کنی!
سوگند با دستش به سمت راست میدان اشاره کرد.
- نه بپیچ‌ سمت راست، کلی کار دارم باید انجام بدم، سالمندای بیچاره چه گناهی کردن؟
راهنما رو بالا زدم، مسیر سمت راست رو پیش گرفتم و این‌بار با کمی نگرانی از بابت کم‌خوابی‌های سوگند و استرس‌هایی که داشت، پرسیدم:
- به فکر خودت هستی؟ ممکنه اذیت بشی!
با صدای آرومی در جوابم گفت:
- اذیت نمیشم! فرهود ملاحظه‌کاره.
لب‌هام به لبخند باز شد و نیم‌نگاهی به چهره‌ی خسته‌ش انداختم.
- بله سوگند خانم! حق با شماست!
دو‌ دستش رو روی صورتش گذاشت و کلافه نالید:
- وای سوگل! چطوری توی چشماش نگاه کنم؟ من چطور تونستم دیشب اون حرفا رو بزنم؟ انگار عقلم قفل کرده‌بود!
با صدای بلند خندیدم و دستم رو روی پاش کوبیدم؛ آخ از دست خواهر عاشقم!
- دیشب که جلوی ما لال شده‌بودی ولی دو ساعت بعدش میری پیش آقا فرهود به بلبل‌زبوني! من چي بگم به تو دختر عاشق؟!
با حرص اسمم رو صدا زد که باز هم خندیدم و گفتم:
- شاید فکر کنی الان سوزان داره صحبت می‌کنه، اما باید بهت بگم که واقعاً لذت بردم وقتی صبح گفتی كه دیشب تمام احساساتت رو با فرهود درمیون گذاشتی، این بهترین کار بود سوگند!
نگاهم به خیابون روبه‌رو بود و حواسم پی سوگندی که حالا سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم.
- می‌دونی، بردیا درست گفت! با وجود اينكه همه‌ی ما خیلی از شنیدن این حرفا سوپرایز شدیم، اما خیلی زود پذیرفتیم! انگار واقعاً تو و فرهود برای هم ساخته شده باشین.... از کوچه اولی باید برم؟
حرفم رو تأیید کرد و من بعد از یک نیش‌ترمز، ماشین رو به داخل کوچه هدایت کردم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
708
12,710
مدال‌ها
4
- تو اولین دختر این خانواده بودی، از زمانی که من یادمه فرهود همیشه شیش‌دونگ حواسش بهت بوده، حتی توی خاله‌بازی‌های بچگی هم شما دوتا مامان و بابای ما بودین! می‌دونی می‌خوام به چی برسم؟ می‌خوام بگم از حرفات و احساساتت خجالت نکش! اگه احساساتت غیر از این بود عجیب بود... ما درگیر قصه‌های سخت زندگی شدیم و از روال طبیعی عقب موندیم، وگرنه شما همیشه سهم هم بودین، فقط از ذهنمون دور شده‌بودین.
ماشین رو پارک کردم. روی صندلی جابه‌جا شدم و به در تکیه دادم. نگاهش به تابلوی مرکز سالمندان بود. درسته که توی حرکاتش اضطراب پدیدار بود، اما برقی که توی نگاه سبزش می‌درخشید، خبر از آوای پر از عشق قلبش نمي‌داد؟ اون هم برای فرهود. لبخندم عمیق‌تر شد و صداش زدم. نگاهش به سمت من چرخید. موهای و بورش، فرق وسط باز شده‌بود و دو طرف صورتش رو قاب گرفته‌بود، بی‌رنگ‌ و رو بود اما باز هم زیبا به نظر می‌رسید؛ زیباتر از همیشه!
- سوگند! این اولین‌باره که با تصور دو نفر کنار هم قند توی دلم آب میشه! فرهود بی‌نظیره، برای تو فوق‌العاده‌ست، پس تمام احساسات منفی و نگرانی‌هایی که امروز موقع صبحانه برای ما بیان کردی رو همین‌جا دفن کن! دیگه وقتشه دلت به روی اتفاقات خوش باز بشه، وقتشه طعم خوشبختی رو یه جور دیگه حس کنی... آقاجون و مهراب و عمو کریم و همه و همه هم حل میشه! باشه؟
لبخند نازی زینت‌‌بخش صورتش شد، دستش به سمت کمربند رفت.
- امروز تو و فربد و بردیا رو یه جور جدید دیدم، خوشحالم از اینکه این‌قدر خوب بزرگ شدین که میشه بهتون تکیه کرد.
خودش رو جلو‌ کشید و من هم مشتاقانه بغلش کردم.
- من این برق نگاهتو با هیچی عوض نمی‌کنم سوگند، الهی همیشه کنار فرهود باشی تا چشمات بدرخشه!
خنده‌ی آرومی کرد و صورتم رو بوسید. دست‌هام رو از دور شونه‌ش‌برداشتم. کیفش رو به دست گرفت و درحالی که در ماشین رو باز می‌کرد، جدی‌تر از قبل گفت:
- سوگل! حواست به ماشین بردیا و فربد باشه ها! خوب رانندگی کنی!
اخم کردم و حق به جانب گفتم:
- خوبه یه ساعته پشت فرمونم ها! مگه بد روندم؟
سرش رو بالا انداخت.
- نه! دست‌فرمون تو از بقیه خیلی بهتره، اما حواست باشه که نصف جون اون دوتا به این ماشین بنده! جلوی دانشگاه پارک نکنی که شلوغه، یه جای مناسب برای پارک ماشین پیدا کن.
سرم رو تندتند برای نصیحت‌های‌ سوگند تکون دادم و چشم گفتم. از ماشین پیاده شد و به طرف مرکز سالمندان رفت. خیره به قد و قواره‌ی خواهرم، زمزمه کردم:
- آرزو می‌کنم همه‌ی‌ دلهره‌هات، تبدیل به هیجان عاشقی بشن!
از اون سمت کوچه و جلوی مرکز، برام دست تکون داد. براش بوس فرستادم، استارت زدم، فرمون رو زیر دستم چرخوندم و به طرف دانشگاه حرکت کردم.
 
بالا پایین