- Dec
- 708
- 12,710
- مدالها
- 4
(سوگل)
با فشردن پام روی ترمز، ماشین رو پشت خط عابر پیاده متوقف کردم. چشمم به گلفروشی بود که لبهی جدول ایستادهبود و بعد از قرمز شدن چراغ به طرف ماشینمون اومد. از سمت پنجرهی شاگرد، سرش رو جلو آورد و گفت:
- خانما گل نمیخواین؟
اخم ریزی روی پیشونیم نشوندم و سری به چپ و راست تکون دادم. پسرک که تازه پشت لبش سبز شدهبود، برخلاف مخالفت من، نگاهش رو به سمت سوگندی که سرش رو به پشتی صندلی تکیه دادهبود، چرخوند و با صدای بمش گفت:
- خانم شما بخر، واسه عشقت گل نمیخری؟
و دستهی گلهای رز قرمزش رو بالا گرفت؛ عطر گل توی ماشین پیچید و گلبرگهای تازه و سرخ گلها زیر نور خورشید، زیباتر به نظر میرسیدند. نفس سوزناکی که از اعماق وجود سوگند بیرون اومد، باعث شد خودم رو جلو بکشم و با لحن جدی ازش خواهش کنم بره.
- ای بابا!
زمزمهی معترضانهی سوگند بود. لبهام رو به هم چفت کردم تا به این بازی دنیا نخندم؛ همین امروز که سوگند به داستانهای عاشقی حساس شدهبود، پای گل رز قرمز میاد وسط! عجیبه! با سبز شدن چراغ راهنمایی، ماشین رو به حرکت درآوردم. توجهم به میدانی که بهش نزدیک میشدم جلب شدم و از سوگند پرسیدم:
- حتماً میخوای بری مرکز؟ میتونی امروز نری و استراحت کنی!
سوگند با دستش به سمت راست میدان اشاره کرد.
- نه بپیچ سمت راست، کلی کار دارم باید انجام بدم، سالمندای بیچاره چه گناهی کردن؟
راهنما رو بالا زدم، مسیر سمت راست رو پیش گرفتم و اینبار با کمی نگرانی از بابت کمخوابیهای سوگند و استرسهایی که داشت، پرسیدم:
- به فکر خودت هستی؟ ممکنه اذیت بشی!
با صدای آرومی در جوابم گفت:
- اذیت نمیشم! فرهود ملاحظهکاره.
لبهام به لبخند باز شد و نیمنگاهی به چهرهی خستهش انداختم.
- بله سوگند خانم! حق با شماست!
دو دستش رو روی صورتش گذاشت و کلافه نالید:
- وای سوگل! چطوری توی چشماش نگاه کنم؟ من چطور تونستم دیشب اون حرفا رو بزنم؟ انگار عقلم قفل کردهبود!
با صدای بلند خندیدم و دستم رو روی پاش کوبیدم؛ آخ از دست خواهر عاشقم!
- دیشب که جلوی ما لال شدهبودی ولی دو ساعت بعدش میری پیش آقا فرهود به بلبلزبوني! من چي بگم به تو دختر عاشق؟!
با حرص اسمم رو صدا زد که باز هم خندیدم و گفتم:
- شاید فکر کنی الان سوزان داره صحبت میکنه، اما باید بهت بگم که واقعاً لذت بردم وقتی صبح گفتی كه دیشب تمام احساساتت رو با فرهود درمیون گذاشتی، این بهترین کار بود سوگند!
نگاهم به خیابون روبهرو بود و حواسم پی سوگندی که حالا سنگینی نگاهش رو حس میکردم.
- میدونی، بردیا درست گفت! با وجود اينكه همهی ما خیلی از شنیدن این حرفا سوپرایز شدیم، اما خیلی زود پذیرفتیم! انگار واقعاً تو و فرهود برای هم ساخته شده باشین.... از کوچه اولی باید برم؟
حرفم رو تأیید کرد و من بعد از یک نیشترمز، ماشین رو به داخل کوچه هدایت کردم.
با فشردن پام روی ترمز، ماشین رو پشت خط عابر پیاده متوقف کردم. چشمم به گلفروشی بود که لبهی جدول ایستادهبود و بعد از قرمز شدن چراغ به طرف ماشینمون اومد. از سمت پنجرهی شاگرد، سرش رو جلو آورد و گفت:
- خانما گل نمیخواین؟
اخم ریزی روی پیشونیم نشوندم و سری به چپ و راست تکون دادم. پسرک که تازه پشت لبش سبز شدهبود، برخلاف مخالفت من، نگاهش رو به سمت سوگندی که سرش رو به پشتی صندلی تکیه دادهبود، چرخوند و با صدای بمش گفت:
- خانم شما بخر، واسه عشقت گل نمیخری؟
و دستهی گلهای رز قرمزش رو بالا گرفت؛ عطر گل توی ماشین پیچید و گلبرگهای تازه و سرخ گلها زیر نور خورشید، زیباتر به نظر میرسیدند. نفس سوزناکی که از اعماق وجود سوگند بیرون اومد، باعث شد خودم رو جلو بکشم و با لحن جدی ازش خواهش کنم بره.
- ای بابا!
زمزمهی معترضانهی سوگند بود. لبهام رو به هم چفت کردم تا به این بازی دنیا نخندم؛ همین امروز که سوگند به داستانهای عاشقی حساس شدهبود، پای گل رز قرمز میاد وسط! عجیبه! با سبز شدن چراغ راهنمایی، ماشین رو به حرکت درآوردم. توجهم به میدانی که بهش نزدیک میشدم جلب شدم و از سوگند پرسیدم:
- حتماً میخوای بری مرکز؟ میتونی امروز نری و استراحت کنی!
سوگند با دستش به سمت راست میدان اشاره کرد.
- نه بپیچ سمت راست، کلی کار دارم باید انجام بدم، سالمندای بیچاره چه گناهی کردن؟
راهنما رو بالا زدم، مسیر سمت راست رو پیش گرفتم و اینبار با کمی نگرانی از بابت کمخوابیهای سوگند و استرسهایی که داشت، پرسیدم:
- به فکر خودت هستی؟ ممکنه اذیت بشی!
با صدای آرومی در جوابم گفت:
- اذیت نمیشم! فرهود ملاحظهکاره.
لبهام به لبخند باز شد و نیمنگاهی به چهرهی خستهش انداختم.
- بله سوگند خانم! حق با شماست!
دو دستش رو روی صورتش گذاشت و کلافه نالید:
- وای سوگل! چطوری توی چشماش نگاه کنم؟ من چطور تونستم دیشب اون حرفا رو بزنم؟ انگار عقلم قفل کردهبود!
با صدای بلند خندیدم و دستم رو روی پاش کوبیدم؛ آخ از دست خواهر عاشقم!
- دیشب که جلوی ما لال شدهبودی ولی دو ساعت بعدش میری پیش آقا فرهود به بلبلزبوني! من چي بگم به تو دختر عاشق؟!
با حرص اسمم رو صدا زد که باز هم خندیدم و گفتم:
- شاید فکر کنی الان سوزان داره صحبت میکنه، اما باید بهت بگم که واقعاً لذت بردم وقتی صبح گفتی كه دیشب تمام احساساتت رو با فرهود درمیون گذاشتی، این بهترین کار بود سوگند!
نگاهم به خیابون روبهرو بود و حواسم پی سوگندی که حالا سنگینی نگاهش رو حس میکردم.
- میدونی، بردیا درست گفت! با وجود اينكه همهی ما خیلی از شنیدن این حرفا سوپرایز شدیم، اما خیلی زود پذیرفتیم! انگار واقعاً تو و فرهود برای هم ساخته شده باشین.... از کوچه اولی باید برم؟
حرفم رو تأیید کرد و من بعد از یک نیشترمز، ماشین رو به داخل کوچه هدایت کردم.