جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,582 بازدید, 332 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,398
مدال‌ها
4
(سوگل)

با فشردن پام روی ترمز، ماشین رو پشت خط عابر پیاده متوقف کردم. چشمم به گل‌فروشی بود که لبه‌ی جدول ایستاده‌بود و بعد از قرمز شدن چراغ به طرف ماشینمون اومد. از سمت پنجره‌‌ی شاگرد، سرش رو جلو آورد و گفت:
- خانما گل نمی‌خواین؟
اخم ریزی روی پیشونیم نشوندم و سری به چپ و راست تکون دادم. پسرک که تازه پشت لبش سبز شده‌بود، برخلاف مخالفت من، نگاهش رو به سمت سوگندی که سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده‌بود، چرخوند و با صدای بمش گفت:
- خانم شما بخر، واسه عشقت گل نمی‌خری؟
و دسته‌ی گل‌های رز قرمزش رو بالا گرفت؛ عطر گل توی ماشین پیچید و گلبرگ‌های تازه و سرخ گل‌ها زیر نور خورشید، زیباتر به نظر می‌رسیدند. نفس سوزناکی که از اعماق وجود سوگند بیرون اومد، باعث شد خودم رو جلو بکشم و با لحن جدی ازش خواهش کنم بره.
- ای بابا!
زمزمه‌ی معترضانه‌ی سوگند بود. لب‌هام رو به هم چفت کردم تا به این بازی دنیا نخندم؛ همین امروز که‌ سوگند به داستان‌های عاشقی حساس شده‌بود، پای گل رز قرمز میاد وسط! عجیبه! با سبز شدن چراغ راهنمایی، ماشین رو به حرکت درآوردم. توجهم به میدانی که بهش نزدیک می‌شدم جلب شدم و از سوگند پرسیدم:
- حتماً می‌خوای بری مرکز؟ می‌تونی امروز نری و استراحت کنی!
سوگند با دستش به سمت راست میدان اشاره کرد.
- نه بپیچ‌ سمت راست، کلی کار دارم باید انجام بدم، سالمندای بیچاره چه گناهی کردن؟
راهنما رو بالا زدم، مسیر سمت راست رو پیش گرفتم و این‌بار با کمی نگرانی از بابت کم‌خوابی‌های سوگند و استرس‌هایی که داشت، پرسیدم:
- به فکر خودت هستی؟ ممکنه اذیت بشی!
با صدای آرومی در جوابم گفت:
- اذیت نمیشم! فرهود ملاحظه‌کاره.
لب‌هام به لبخند باز شد و نیم‌نگاهی به چهره‌ی خسته‌ش انداختم.
- بله سوگند خانم! حق با شماست!
دو‌ دستش رو روی صورتش گذاشت و کلافه نالید:
- وای سوگل! چطوری توی چشماش نگاه کنم؟ من چطور تونستم دیشب اون حرفا رو بزنم؟ انگار عقلم قفل کرده‌بود!
با صدای بلند خندیدم و دستم رو روی پاش کوبیدم؛ آخ از دست خواهر عاشقم!
- دیشب که جلوی ما لال شده‌بودی ولی دو ساعت بعدش میری پیش آقا فرهود به بلبل‌زبوني! من چي بگم به تو دختر عاشق؟!
با حرص اسمم رو صدا زد که باز هم خندیدم و گفتم:
- شاید فکر کنی الان سوزان داره صحبت می‌کنه، اما باید بهت بگم که واقعاً لذت بردم وقتی صبح گفتی كه دیشب تمام احساساتت رو با فرهود درمیون گذاشتی، این بهترین کار بود سوگند!
نگاهم به خیابون روبه‌رو بود و حواسم پی سوگندی که حالا سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم.
- می‌دونی، بردیا درست گفت! با وجود اينكه همه‌ی ما خیلی از شنیدن این حرفا سوپرایز شدیم، اما خیلی زود پذیرفتیم! انگار واقعاً تو و فرهود برای هم ساخته شده باشین.... از کوچه اولی باید برم؟
حرفم رو تأیید کرد و من بعد از یک نیش‌ترمز، ماشین رو به داخل کوچه هدایت کردم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,398
مدال‌ها
4
- تو اولین دختر این خانواده بودی، از زمانی که من یادمه فرهود همیشه شیش‌دونگ حواسش بهت بوده، حتی توی خاله‌بازی‌های بچگی هم شما دوتا مامان و بابای ما بودین! می‌دونی می‌خوام به چی برسم؟ می‌خوام بگم از حرفات و احساساتت خجالت نکش! اگه احساساتت غیر از این بود عجیب بود... ما درگیر قصه‌های سخت زندگی شدیم و از روال طبیعی عقب موندیم، وگرنه شما همیشه سهم هم بودین، فقط از ذهنمون دور شده‌بودین.
ماشین رو پارک کردم. روی صندلی جابه‌جا شدم و به در تکیه دادم. نگاهش به تابلوی مرکز سالمندان بود. درسته که توی حرکاتش اضطراب پدیدار بود، اما برقی که توی نگاه سبزش می‌درخشید، خبر از آوای پر از عشق قلبش نمي‌داد؟ اون هم برای فرهود. لبخندم عمیق‌تر شد و صداش زدم. نگاهش به سمت من چرخید. موهای و بورش، فرق وسط باز شده‌بود و دو طرف صورتش رو قاب گرفته‌بود، بی‌رنگ‌ و رو بود اما باز هم زیبا به نظر می‌رسید؛ زیباتر از همیشه!
- سوگند! این اولین‌باره که با تصور دو نفر کنار هم قند توی دلم آب میشه! فرهود بی‌نظیره، برای تو فوق‌العاده‌ست، پس تمام احساسات منفی و نگرانی‌هایی که امروز موقع صبحانه برای ما بیان کردی رو همین‌جا دفن کن! دیگه وقتشه دلت به روی اتفاقات خوش باز بشه، وقتشه طعم خوشبختی رو یه جور دیگه حس کنی... آقاجون و مهراب و عمو کریم و همه و همه هم حل میشه! باشه؟
لبخند نازی زینت‌‌بخش صورتش شد، دستش به سمت کمربند رفت.
- امروز تو و فربد و بردیا رو یه جور جدید دیدم، خوشحالم از اینکه این‌قدر خوب بزرگ شدین که میشه بهتون تکیه کرد.
خودش رو جلو‌ کشید و من هم مشتاقانه بغلش کردم.
- من این برق نگاهتو با هیچی عوض نمی‌کنم سوگند، الهی همیشه کنار فرهود باشی تا چشمات بدرخشه!
خنده‌ی آرومی کرد و صورتم رو بوسید. دست‌هام رو از دور شونه‌ش‌برداشتم. کیفش رو به دست گرفت و درحالی که در ماشین رو باز می‌کرد، جدی‌تر از قبل گفت:
- سوگل! حواست به ماشین بردیا و فربد باشه ها! خوب رانندگی کنی!
اخم کردم و حق به جانب گفتم:
- خوبه یه ساعته پشت فرمونم ها! مگه بد روندم؟
سرش رو بالا انداخت.
- نه! دست‌فرمون تو از بقیه خیلی بهتره، اما حواست باشه که نصف جون اون دوتا به این ماشین بنده! جلوی دانشگاه پارک نکنی که شلوغه، یه جای مناسب برای پارک ماشین پیدا کن.
سرم رو تندتند برای نصیحت‌های‌ سوگند تکون دادم و چشم گفتم. از ماشین پیاده شد و به طرف مرکز سالمندان رفت. خیره به قد و قواره‌ی خواهرم، زمزمه کردم:
- آرزو می‌کنم همه‌ی‌ دلهره‌هات، تبدیل به هیجان عاشقی بشن!
از اون سمت کوچه و جلوی مرکز، برام دست تکون داد. براش بوس فرستادم، استارت زدم، فرمون رو زیر دستم چرخوندم و به طرف دانشگاه حرکت کردم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,398
مدال‌ها
4
با یادآوری نگاه‌ پر‌ شک و تردید فربد،‌ وسواس‌‌های بردیا و توصیه‌های سوگند، ماشین رو توی یک کوچه‌ی خلوت پارک کردم. بعد از فشردن ریموت، با وسواس همه‌ی درها رو چک‌ کردم و وقتی از قفل بودنشون مطمئن شدم به سمت دانشگاه رفتم. کلاس امروز استاد شفایی بداخلاق، هشت صبح برگزار شده‌بود و من خیلی خوشحال بودم که به بهونه‌ی صبحانه با سوگند این کلاس پیچونده شده‌بود!
- سوگلی؟
با شنیدن صدای شیلا، ایستادم. عینکم رو روی موهام فرستادم و لبخندی به صورت کنجکاوش زدم.
- سلام شیلا خانم، احوال شما؟
با هم دست دادیم و هم‌قدم، به طرف ساختمون دانشکده رفتیم.
- خوبم، کجا بودی تو؟ از کی تا حالا کلاس رو ‌می‌پیچونی؟
دست‌های یخ‌زده‌م رو توی جیب کاپشن شکلاتی‌رنگم فرو بردم.
- کار داشتم، شکر خدا امروز تا خرخره کلاس داریم، نیومدن یکیشون اونم کلاس شفایی واقعاً کار خوبی بود!
و خندیدم. سرم رو به سمت راست چرخوندم که دیدم شیلا کنارم نیست. چند قدم عقب‌تر از من مونده‌بود و با چشم‌های ریز شده و نگاه موشکافانه‌ش من رو زیر نظر گرفته‌بود.
- چیه شیلا؟ بیا بریم داخل، هوا سرده!
پنج پله‌ی مقابلم رو بالا رفتم و همین که وارد ساختمون شدم، دستم رو کشید و گوشه‌ی راهرو، تکیه به دیوار ایستاد و من رو مقابل خودش نگه داشت. نگاهی به سرتا پام انداخت و پرسید:
- سر قرار بودی؟
چشم‌هام درشت شد. از دست شیلا!
- قرار؟ من کسیو دارم باهاش برم سر قرار؟ اونم اول صبح!
نچ‌نچ‌‌کنان سری به چپ و راست تکون دادم و خواستم جلو برم که مانعم شد.
- پس چرا همش می‌خندی؟
حالا تعجبم با خنده آمیخته شد.
- من؟ من کی خندیدم؟
چشم‌هاش رو درشت کرد و انگشت اشاره‌ش رو سمت صورتم گرفت.
- الانم داری‌ می‌خندی! سوگل توروخدا اگه عاشق شدی بهم بگو.
لحظه‌ای مکث کردم و نفس عمیقی کشیدم. سری برای هم‌کلاسی‌هایی که از کنارمون رد می‌شدند، تکون دادم و این‌بار با صدای آروم‌تری گفتم:
- نه شیلا! من عشق و عاشقیم‌ کجا بود؟ تو‌خونه‌مون یه خبرایی شده که سر فرصت برات تعریف می‌کنم.
برای اینکه بی‌خیال پرس‌وجو بشه، ادامه دادم:
- چه‌خبر؟ کلاس شفایی چطور بود؟
لبش رو به دندون گرفت و سری به چپ و راست تکون داد.
- نبودی دیگه! گفت به‌ جای آزمون میانترمی که ازتون نگرفتم یه تحقیق ازتون می‌خوام که تا قبل امتحان پایان‌ترم بهم تحویل بدین... یعنی دو هفته‌ی دیگه! گروه‌های دو نفره تشکیل دادیم.
کیفم رو روی شونه‌م صاف کردم و زیپ کاپشنم رو پایین کشیدم.
- خب خوبه، کاری نداره که... اسممونو دادی؟
نگاهش رو به طرف ساعت مچی قهوه‌ای‌‌رنگش انداخت و با عجله گفت:
- وای کلاس دیر شد، بدو بریم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,398
مدال‌ها
4
با تعجب به حرکاتش نگاه کردم و با دو قدم بلند خودم رو بهش رسوندم. باید به طبقه‌ی دوم می‌رفتیم، پس به طرف راه‌پله‌ها رفتیم. شیلا خودش رو بهم نزدیک کرد و درحالی که با قدم‌های آهسته از بین دانشجوهای دیگه عبور می‌کردیم، گفت:
- ببین سوگل، راه‌پله‌ها شلوغه، پس عصبانی نشی.
کاملاً از حرکاتش قابل حدس بود که یک دسته گلی به آب دادند! فقط نگاهش کردم و منتظر موندم بگه که در نبودم چه اتفاقی افتاده! مشتش رو بالا گرفت و یکی‌‌یکی انگشت‌هاش رو باز کرد.
- من و سیما شدیم یه‌ گروه، مهیار و لاله هم یه گروه، حامد و ساناز هم که طبیعتاً با هم! بقیه هم جفت بودن.
سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم.
- باشه... من افتادم با نازنین؟
سرش رو بالا انداخت.
- نازنین که با دوستشه... تو افتادی با پولاد! من به حامد گفتم سوگل خوشش نمیاد بیاین جابه‌جا کنیم اما مخالفت کرد.
دستم رو دور بازوش انداختم و با قدرت حلقه‌ی دستم رو تنگ کردم که صدای آخش در اومد.
- یعنی یه کلاس نبودم! نتونستین از حقم دفاع کنین؟ اونم جلوی شفایی مریض! من با پولاد چه صنمی دارم آخه؟ حیف که نمی‌خوام امروز اوقات خودمو تلخ کنم وگرنه می‌زدم همتونو با دیوار یکی می‌کردم!
ابروهاش هلالی شد و لب‌هاش به بالا کشیده‌شد.
- خب سوگلی اینکه عصبانیت نداره، پولاد طفلی چه هیزم تری بهت فروخته؟ شما که این روزا با هم خوبین!
نیشگونی از پهلوش گرفتم که جیغ خفیفی کشید.
- به رابطه‌م با پولاد چیکار داری؟ من موندم تو معرفت شما رفقا! از دست شماها اعصابم خورد میشه!
پوفی کشیدم، دستش رو رها کردم، با قدم‌های تندتر ازش جلو افتادم و به طرف کلاس رفتم. همین که خواستم از چهارچوب در رد بشم، سی*ن*ه‌‌به‌سی*ن*ه‌ی پولاد دلیر شدم. برای یک لحظه ترسیدم و خشکم زد. لبخند همیشگیش رو روی صورتش نشوند و با خوش‌رویی گفت:
- سلام خانم جاوید، حالتون خوبه؟!
به خودم اومدم، آب دهنم رو قورت دادم و قدمی عقب رفتم.
- سلام، آره، خوبم‌ ممنون.
به راهرو اشاره کردم.
- داشتی می‌رفتی بیرون؟
موبایلی که صفحه‌ش خاموش بود رو بالا گرفت و گفت:
- یه تماس داشتم که قطع شد... مهم هم نبود.
نگاهش رو دور صورتم چرخوند و با صدای آروم‌تری پرسید:
- کلاس استاد شفایی رو نیومدین، نگران شدم.
خندیدم. عینکم رو از روی موهام برداشتم و با تعجب گفتم:
- یه کلاس غیبت چرا برای همه عجیبه؟ صبح نتونستم بیام اما مشکلی نبود.
قدمی عقب رفت و دستش رو به طرف کلاس گرفت.
- خب خداروشکر، پس بفرمایین داخل.
- سلام آقا پولاد!
همین که خواستم قدمی جلو‌ برم، شیلا مثل میگ‌میگ از کنارمون رد شد. پشت چشمی براش نازک کردم که از نگاه تیز پولاد دور نموند. دوباره لبخندی تحویلش دادم و از‌ کنارش رد شدم؛ بوی تلخ عطر همیشگیش زیر بینیم پیچید، عطر خوبی بود، پس عمیقاً نفس کشیدم. به طرف بچه‌ها که ردیف یکی‌مونده به آخر نشسته‌بودند رفتم. اون‌قدر امروز حالم خوب بود که حوصله نداشتم سر گروهبندی بیشتر از این حالشون رو بگیرم. پس با روی خوش بهشون سلام کردم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,398
مدال‌ها
4
کتاب رو روی سطح چوبي میز گذاشتم. دستم رو به جلد قرمزرنگ و مقواییش کشیدم. با شوق گفتم:
- خیلی دوست دارم اشعار پروین اعتصامی رو بررسی کنیم! انتخاب خوبیه مگه نه؟
بهش اجازه‌ی پاسخگویی ندادم، دست‌هام رو به هم کوبیدم و نگاهم رو به تخته‌ی سیاه انتهای کلاس که حاله‌ای از رد گچ‌های رنگی روش به جامونده بود، دوختم.
- خیلی شاعر رک و خفنیه! با کسی تعارف نداره! من عاشق اون شعرشم که میگه... .
تک سرفه‌ای کردم تا صدام بازتر بشه.
- ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد
که شادی و غم گیتی نمی‌‌کنند دوام.
نگاهم رو به سمت نگاهش چرخوندم و ادامه دادم:
- دیدی؟ خیلی رک و راسته! میگه حتی به شادی هم اعتمادی نیست!
و خندیدم. به آرومی پلک زد. لب‌هاش به لبخند باز شد، دستش رو زیر چونه‌ش گذاشت و درحالی که کتاب رو ورق می‌زد، گفت:
- درسته، به نظر منم انتخاب خوب و متفاوتیه.
نگاهم به برق صفحه‌ی طلایی ساعتش بود. بند چرمش دور مچ دستش چفت شده‌بود و بهش می‌اومد.
- دارین چیکار می‌کنین؟
با شنیدن صدای ساناز، تکون ریزی خوردم و سرم رو به طرف در کلاس چرخوندم. حامد و ساناز جلوی در ایستاده‌بودند، من و پولاد هم پشت صندلی‌های ردیف اول این کلاس خالی، نشسته‌بودیم‌ تا از این سکوت برای تحقیقمون استفاده کنیم. پولاد کتاب رو بالا گرفت و این دو دوست فضولمون رو در جریان کار گذاشت. ساناز چشم‌غره‌ای تقديممون كرد و با حرص گفت:
- یعنی چی؟ شما دوتا خسته نیستین؟ پاشین بریم بیرون ناهار نخورده‌مونو بخوریم! ساعت هفت شبه!
و غرغرکنان خطاب به حامدی که دست به سی*ن*ه کنارش ایستاده‌بود، ادامه داد:
- ببین همش سرشون تو درس و کتابه! مغزشون پیغام گرسنگی نمیده!
خودم رو جلو کشیدم و دستم رو روی زانوم گذاشتم.
- ساناز خانم! خب اگه گرسنته می‌تونی بری غذا بخوری! به ما چیکار داری؟!
دستش رو دور بازوی حامد انداخت و نگاه چپی بهم انداخت.
- باید با هم بریم! تازه قراره این شام شیرینی نامزدی ما باشه! بازم نه میاری؟!
ابروهام بالا پرید و نگاهم به سمت پولاد چرخید. پولاد هم نگاهش به من بود.
- بریم؟ به هرحال از این شام هم نمیشه گذشت!
چشم‌هام رو باریک کردم و زیر لب در جواب پولاد غریدم:
- گولشونو خوردی؟!
چشم‌هاش زودتر از لب‌هاش می‌خندید و همین باعث می‌شد ناخواسته برای چند لحظه‌ای بیشتر، به این بازی نگاه، ادامه دادم.
زمزمه‌کنان در جوابم گفت:
- مگه چندبار حامد دست می‌کنه تو جیبش؟ بیا از دستش ندیم!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,398
مدال‌ها
4
کمی سرم رو جلو بردم، چشم‌هام رو باریک کردم و پچ زدم:
-‌ مهمون حامد؟ یه ترم اومدی حامدو نشناختی آقا پولاد! این دست بکنه تو جیبش؟
- چی داری وز‌وز‌ می‌کنی تو گوش پولاد؟
چشم‌هام رو درشت کردم و از صورت خندون پولاد چشم برداشتم و خطاب به حامد زبون‌دراز‌ گفتم:
- وزوز؟ داشتم از خوبیات بهش می‌گفتم!
حامد با خنده جلو‌ اومد، بازوی پولاد رو کشید و از روی صندلی بلندش کرد.
- پاشو! این دختر الان تو رو از راه به در می‌کنه!
نچ‌نچ‌کنان و با تأسف به تیم سه نفره‌ی مقابلم نگاه کردم، کیفم رو روی شونه انداختم و گفتم:
- منو فروختی هم‌گروهي؟
پولاد سری به چپ و راست تکون داد و با خنده در جوابم گفت:
- نه دیگه! تا شما نیای که نمیرم، حتی اگه مفت باشه!
همه خندیدند و من هم که امروز دکمه‌ی خنده‌م روشن بود، با حرف پولاد به خنده افتادم. ساناز ازم خواهش کرد شوخی رو کنار بذارم و همراهیشون کنم. این شد که خستگی و گرسنگی بهم غلبه کرد و ترجیح دادم فعلاً بی‌خیال کتاب شعر و تحقیق بشم! منتهی اول لازم بود با بردیا و فربد هماهنگ کنم. از شانس خوب ساناز بود یا بدشانسی حامدی که قرار بود خرج کنه، اما فربد و بردیا امشب با دوست‌هاشون به استخر می‌رفتند و فعلاً ماشین لازم نداشتند! این شد که من هم موافقت خودم رو اعلام کردم و از اونجایی که رفقای خیلی خوبی دارم خواستند که امشب من راننده‌شون باشم! در کمال بی‌انصافی!
دستم رو روی فرمون گذاشتم و از آینه‌ی جلو نگاهی به زوج عاشق پشت سرم انداختم. کمی شیشه رو‌‌ پایین دادم و پذیرای هوای سرد و خنک شدم. دوباره به عقب نگاه کردم، این‌بار طاقت نیاوردم و با حرص گفتم:
- خوبه والا! راننده شخصی می‌خواستین؟!
ساناز همون‌طور که سرش روی شونه‌ی حامد بود، با لبخند دندون‌نما در جوابم گفت:
- آره جیگر، کی بهتر از تو که بهترینی؟
با دقت به خیابون خلوت مقابلم چشم دوختم و برای یک لحظه محکم ترمز گرفتم؛ فقط به قصد وارد شدن شوک به حامد و ساناز! ثانیه‌ای نگذشت که گاز رو محکم فشردم و ماشین با شتاب حرکت کرد و این‌بار دوستان عزیزم به جای جلو، به عقب پرت شدند. درسته ساناز خیلی جیغ کشید اما نتیجه برخلاف انتظارم شد!
- واو! فدای آرتیست‌بازیت بشم من! عالی بود سوگل!
با چشم‌های درشت شده نگاهش کردم که صدای خنده‌شون توی ماشین پیچید.
- سوگل! بذار یه شب، شب ما باشه! برات این‌قدر ارزش نداریم؟ تازه من ماشینم ندارم!
پولاد به عقب چرخید و خطاب به حامد گفت:
- من که گفتم با ماشین من بریم!
زبون حامد که‌ کوتاه نمی‌شد:
- نه امشب فقط سوگل!
و باز با ساناز خندیدند. لب‌هام رو روی هم فشردم تا نخندم و به جاش در جوابشون گفتم:
- باشه، امشب شب شما باشه! ولی حداقل یه آدرس دقیق به من بگین!
-‌ من بهت میگم.
سري در جواب پولاد تكون دادم. فرمون رو زیر دستم فشردم، کمی خودم رو به طرفش کج کردم و زمزمه کردم:
- پایه‌ای اذیتشون کنیم؟
صاف نشستم، چشم از ماشین روبه‌روم برداشتم و نیم‌نگاهی بهش انداختم. چشمکی زد و لب زد:
- هر چی شما بگی!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,398
مدال‌ها
4
قصد داشتم دوباره با آرتیست‌بازی‌ ته دل ساناز رو خالی کنم اما به ماشین داداش‌هام رحم کردم. پس با‌ پولاد تصمیم گرفتیم تحقیقمون رو توی ماشین انجام بدیم و با صدای بلند مشغول صحبت راجع به پروین اعتصامی و اشعارش شدیم که این روش بیشتر از روش قبل مؤثر بود و اعصاب حامد و ساناز رو حسابی خورد کردیم و خندیدیم! فقط مشکل اینجا بود که فهمیدم کتاب رو توی کلاس جا گذاشتم و همین باعث شد یکم حالم گرفته بشه!
زیپ کاپشنم رو بالا کشیدم که با شنیدن صدای ساناز، گردنم به طرفش چرخید.
- دهنتون سرویس! کل راه مغز ما رو خوردین با تحلیل کردنتون!
و در ماشین رو محکم بست که چشم‌غره‌ای بهش رفتم. ساناز لبش رو به دندون گرفت، به بازوی حامد چسبید و با ترس گفت:
- غلط کردم! حامد ببین چه ترسناک شد!
سری به نشونه‌ی تأسف تکون دادم. دست به سی*ن*ه، به پولادی که کنارم ایستاده‌بود، نگاه کردم و کلافه گفتم:
- دیدی بهت گفتم روی حامد حساب باز نکن؟ الان این شام نامزدیه؟ روی بلندی و توی تاریکی؟
غرغر‌های من، باعث نشستن لبخند روی صورت پولاد شد.
- الان که نمی‌تونیم تلافی کنیم ولی بعداً به حسابشون می‌رسیم.
آه کشیدم، سرم رو به سمت آسمون تاریک گرفتم و در جوابش گفتم:
- فکر نکنم، هر وقت اومدم این دوتا رو اذیت کنم، دو دقیقه بعد اعصاب خودم خورد شد!
- بله! ما دلمون پاکه، آهمون زود می‌گیره!
دوباره نگاهی چپی حواله‌ی ساناز کردم که این‌بار شجاعت به خرج داد و لبخند دندون‌نمایی تحویلم داد. حامد با پلاستیک‌هایی که به دست داشت، از کنارمون رد شد و به سمت نیمکت مقابل ماشین رفت. به منظره‌ی مقابلش اشاره کرد و با اعتماد به نفس گفت:
- سوگل خانم! این ویو به نظرت زیبا نیست؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و بلافاصله جوابش رو دادم:
- دیدن ساختمون‌های‌ کوتاه و بلند شهر که چراغاشون روشنه چه لذتی داره؟!
ساناز دستم رو کشید و وادارم کرد به سمت حامد بریم.
- تو که امشب خوش‌اخلاق بودی سوگلی! پس بیا از این شام دانشجویی و‌ ویوی شهر لذت ببریم.
پولاد کنار حامد، روی نیمکت نشست و در ادامه‌ی حرف ساناز گفت:
- بالاخره ازدواج دانشجوییه، شیرینیش هم دانشجویی طوره!
نچ‌نچ‌کنان سری به چپ و راست تکون دادم.
-‌ ای پولاد قانع! حامد ساندویچ منو بده!
و کنار ساناز نشستم. همین‌که کاغذ آلومینوم رو پایین کشیدم، عطر و بوی ساندویچ گوشت و قارچ کافی بود تا هوش از سرم بپره و با لذت گاز عمیقی بهش بزنم. سرم رو به عقب چرخوندم و برای اطمینان‌‌خاطر نیم‌نگاهی به ماشین انداختم. برای اینکه فضای اطرافمون روشن‌تر بشه، چراغ‌های ماشین رو روشن گذاشتم.
جدا از هر شوخی و کل‌کلی، این ساندویچی که وظیفه ناهار و شام امروز ما رو به گردن گرفته‌بود، حسابی بهم چسبید. شنیدن خاطرات بامزه‌ی دوران آشنایی این زوج عاشق باعث شد صدای خنده‌هامون این فضای نسبتاً تاریک اما باصفا رو پر کنه. روز قشنگی بود، اول صبح با خبر عاشقی سوگند و فرهود شروع شد و حالا به دیدن خوشحالی حامد و ساناز عزیزم ختم شد! امروز بیشتر از همیشه، بی‌پروا خندیدم، شوخی کردم و حسابی سربه‌سر بچه‌ها گذاشتم. امشب خیلی با پولاد هم‌صحبتی‌ کردم! ماجراهای عاشقی حامد و ساناز رو از دیدگاه بدجنسانه‌ی خودم تعریف کردم و حرص ساناز رو‌ درآوردم اما پولاد خیلی خندید! آروم و متین بود؛ چه توی صحبت کردن، چه توی خندیدن!‌ جنسش برای من متفاوت بود! پسرهای اطراف من همیشه پرانرژی و پر از سروصدا بودند اما پولاد بیشتر گوش می‌داد و در همه ‌حال تلاش می‌کرد تا همراهمون باشه.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,398
مدال‌ها
4
ساعت نه شب شده‌بود. حامد و ساناز رو سر راه پیاده کردیم و خودمون به دانشگاه برگشتم؛ هم برای اینکه پولاد ماشینش رو برداره و هم برای اینکه من کتاب جامونده رو از کلاس ۲۰۲ بردارم!
- منم میام.
ابرو بالا انداختم و با تعجب نگاهش کردم.
- چرا؟ لازم نیست! میرم برمی‌دارم دیگه کاری نداره! تازه قرار شد نگهبانی هم باهام بیاد.
زیپ کاپشنش رو‌ بالا کشید و نیم نگاهی به دانشکده‌ی خلوت و ساکت انداخت که ادامه دادم:
- شما می‌تونی بری.
باد زیادی می‌وزید و همین باعث شده‌بود چشم‌هاش‌ جمع بشه. اون‌قدر قدرت باد زیاد بود که موهای همیشه مرتب و خرمایی‌رنگش رو حسابی پریشون کرده‌بود. دست‌هاش رو داخل جیب کاپشنش فرو کرد و با تردید گفت:
- باشه، پس مراقب باش.
با دیدن اشاره‌ی نگهبان، سری تکون دادم و درحالی که عقب‌عقب می‌رفتم، خطاب به پولاد گفتم:
- اوکی، مرسی! راجع به تحقیق هم با هم صحبت می‌کنیم، خداحافظ!
منتظر جوابش نموندم، دستی براش تکون دادم و با قدم‌های سریع‌تر به طرف نگهبان رفتم. به طبقه‌ی دوم رفتیم. کتابی که از کتابخونه قرض گرفته‌بودیم، تنها روی میز جامونده‌بود! همش تقصیر ساناز و حامد بود! کتاب رو داخل کیفم گذاشتم، مجدد از نگهبان بداخلاق و اخموی امشب عذرخواهی کردم و به سمت محوطه‌ی بیرون دانشکده و ماشینی که داخل کوچه‌‌ پارک بود، رفتم. در رو بستم و برای چند لحظه دست‌های یخ‌زده‌م رو مقابل دهنم گرفتم و سعی کردم با نفسم بهش گرما بدم. کیفم رو عقب انداختم، دستی به مقنعه‌م‌کشیدم و استارت زدم؛ ماشین روشن نشد! با تعجب دوباره دکمه‌ی استارت رو فشردم اما باز هم روشن نشد. نگاهی به فضای خلوت اطرافم انداختم و سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم و بهش زمان بدم. پس بعد از پنج دقیقه دوباره تلاش کردم اما روشن نمی‌شد! دیگه نمی‌تونستم ریلکس باشم، شاید دست‌فرمون خوبی داشتم اما هیچی از ماشین سرم نمی‌شد! سریع موبایلم رو برداشتم و خواستم به فربد زنگ بزنم که یادم اومد استخرن و احتمالاً موبایل در دسترسشون نیست! آه کشیدم و با ناراحتی باز هم نگاهی به کوچه‌ی خلوت انداختم. دیدن تاریکی و سکوت ممتدی که وجود داشت، به دلشوره‌م دامن زد! به‌ کی‌ زنگ بزنم؟ فرهود یا باراد؟ پولاد! آره پولاد گزینه‌ی بهتری بود و حتماً خیلی هم از دانشکده دور نشده‌بود. موبایلم رو بالا آوردم و اسمش رو لمس‌ کردم؛ به بهانه‌ی تحقیق امروز‌ شماره‌ی هم رو دخیره کرده‌‌بودیم و حقیقتاً فکر نمی‌کردم این‌قدر زود لازمم بشه.
- جانم؟ خانم جاوید؟
نفس راحتی کشیدم و توی صندلی فرو رفتم؛ خداروشکر که زود جواب داد.
- سلام آقا‌‌ پولاد، خیلی از دانشکده دور شدی؟
سعی کردم خونسرد به نظر برسم اما انگار زیاد صدام گویای آرامش نبود چون در ثانیه لحن صدای پولاد سرشار از نگرانی شد.
- چی‌شده؟ نه نزدیکم، الان برمی‌گردم.
و قطع شد. با تعجب به صفحه‌ی موبایل نگاه کردم؛ مگه گفتم چی‌شده؟!
بی‌خیال فکر و خیال شدم، موبایل رو داخل جیبم گذاشتم و خودم رو جمع و جور کردم تا بلکه کمتر احساس سرما کنم. زورم به جایی نمی‌رسید پس ساناز و حامد رو مورد لعن و نفرین قرار دادم! به لطف اون‌ها و لوکیشنی که شام رو اونجا میل کرده‌بودیم، سرما توی تک‌تک سلول‌هام نفوذ کرده‌بود و الان هم که بدتر از بد!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,398
مدال‌ها
4
با تقه‌ای که به شیشه‌ی ماشین خورد، تکونی خوردم و سرم رو به سمت چپ چرخوندم. با دیدن پولاد، سریع در ماشین رو باز کردم، پیاده شدم و بدون مقدمه‌چینی، نالیدم:
- ‌ماشین روشن نمیشه!
با اشاره‌ی دستش قدمی عقب رفتم و خودش پشت فرمون نشست. چندبار تلاش کرد اما ماشین روشن نشد. دست به سی*ن*ه، نگاه چپی بهش انداختم و گفتم:
- من که گفتم روشن نمیشه!
بی‌توجه به حرفم، کاپوت ماشین رو بالا زد و با دقت مشغول بررسی جزئیات و قطعات ریز و درشتی شد که هیچی ازش سر در نمی‌آوردم. از اینکه سکوت کرده‌بود، بیشتر حرصم گرفت! به صورت اخموش خیره شدم و گفتم:
- خب؟ به نظرت چشه؟
- صبر کن!
جمله‌ی «اگه بلد نیستی به داداشم زنگ بزنم» رو قبل از اینکه به زبون بیارم، قورت دادم! اون‌قدر بهم استرس وارد شده‌بود و نگران عکس‌العمل فربد و بردیا بودم که دوست داشتم پولاد معجزه کنه و سریع ماشین درست بشه؛ این سکوت و گذشت زمان تو کتم نمی‌رفت!
- آقا پولاد؟ خب یه چیزی بگو!
در همون حالت که سرش کمی خم بود، نگاهش رو به صورتم دوخت.
- برو‌ توی ماشین بشین که سرما می‌خوری، هر وقتم گفتم استارت بزن.
نه به خاطر جمله‌ی اولش بلکه به خاطر جمله‌ی دومش به حرفش گوش دادم و پشت فرمون نشستم؛ وقتی ازم خواست استارت زدم اما بی‌فایده بود. چند قدم جلو اومد، دستش رو به لبه‌ی بالایی در نیمه‌باز ماشین گرفت، کمی به طرفم خم شد و با صورتی که کم پیش‌ می‌اومد این‌قدر جدی و منقبض باشه، گفت:
- باطری خالی کرده! نباید چراغشو روشن می‌ذاشتیم.
چشم‌هام درشت شد. ناراحتی و عصبانیت درونم دیگه بیشتر از این نتونست مخفی بمونه.
-‌ وای حالا باید چیکار ‌کنم؟! چرا همونجا نگفتی چراغا رو خاموش کنم؟ اگه داداشام بفهمن چی؟ یه روز ماشینو دادن دست من! همش تقصیر اون حامد و سانازه، چقدر بهت گفتم بی‌خیال این شام شو و بشین ما تحقیقمونو انجام بدیم! دلت به حالشون سوخت! خب دیدی ما رو برد کجا؟ اون همه رانندگی کردم تهشم شد این، ماشین پوکید! الان کجاست حامد؟ با اون پیشنهادای پفکی‌شون! نباید به حرفشون گوش می‌دادم باید... .
- خانم جاوید؟! سوگل خانم!
با صدای بلندش به خودم اومدم و بالاخره لب‌هام رو روی هم گذاشتم. همون نگاه و لبخند گرم آشنا به اجزای صورتش برگشته‌بود.
- آروم باش! ماشینه دیگه، این اتفاقا براش طبیعیه! اصلاً لازم نیست نگران بشی.
گردنم رو بالا کشیدم، رخ‌‌به‌رخ، غریدم:
- به من نگو آروم باش! با این ماشین خاموش گوشه‌ی خیابون چه غلطی بکنم؟
کمی سرش رو پایین آورد، برعکس من، با لحن آرومی گفت:
- درستش می‌کنم، تنها که نیستی!
- بلدی؟!
این‌بار خندید، آروم و مطمئن.
- نیم ساعت دیگه روشن میشه، قول میدم!
چشم از چشم‌های گرم و براقش نگرفتم. تک‌‌‌تک حرکات و اجزای صورتش، آرامش درونش رو نشون می‌داد. لبم رو به دندون گرفتم و نفسم رو به بیرون فوت کردم که با خنده خودش رو عقب کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,398
مدال‌ها
4
در سکوت و با کنجکاوی به کارهای پولاد نگاه می‌کردم. ماشینش رو در نزدیک‌ترین فاصله به ماشین پارک کرد و احتمالاً طبق گفته‌ی خودش مشغول باطری‌به‌باطری کردن بود. ده دقیقه گذشت و من نمی‌تونستم بیشتر از این، بیکار، توی ماشین بنشینم. از ماشین که پیاده شدم، سوز‌ سرما رو بیشتر حس کردم. خودم رو جمع و‌جور کردم و دست‌هام رو درهم گره زدم. کنارش ایستادم. نگاهم از روی کابل قرمز و سیاهی که از ماشین اون به ماشین من وصل بود، به روی دست‌های قرمزش چرخید. دلم ریخت! بیچاره داره یخ می‌زنه!
- وای دستاتو ببین! ای خدا! من فردا با حامد و ساناز قطع رابطه می‌کنم.
خندید و سرش رو به طرفم چرخوند.
- چرا هر چی میشه اون دوتا رو نفرین می‌کنی؟!
حق به جانب در جوابش گفتم:
- همین که تا الان زنگ نزدم تلفنی حرفای دلمو بهش بزنم یعنی خیلی دارم رعایت می‌کنم! بعدشم این‌قدر طرف اونا رو نگیر! دستای خودتو ببین، صورتتو! داری یخ می‌زنی!
به طرف ماشین برگشتم و دستکش‌های چرمم رو از داخل کیفم بیرون آوردم و دوباره کنارش ایستادم. دستکش‌ها رو نشونش دادم و گفتم:
- خیلی برای دستات کوچیکه؟ دستتو بیار بالا!
به حرفم گوش داد و با خونسردی کف‌ دست‌هاش رو مقابل صورتم گرفت. لبم رو به دندون گرفتم و دستکش رو کنار دستش گرفتم، خیلی کوچیک بود! اما تلاش کردم دستش کنم.
- چیکار می‌کنی؟! پاره میشه!
توجهی به حرفش نکردم.
- اشکال نداره، بهتر از اینه دستت یخ بزنه!
توی یک حرکت دستکش‌ها رو چنگ زد، دستش رو عقب کشید و دست‌های من توی هوا موند. با اخم نگاهش کردم و خواستم غر بزنم که دستکش رو به سمت دستم آورد و درحالی که یکی‌یکی انگشت‌هام رو داخل دستکش‌ می‌برد، زمزمه کرد:
- این‌قدر سخت نگیر! شام امشب برای خوشحالی دل تازه عروس و دومادمون بود که دوست داشتن ما توی شادیشون سهیم باشیم، پس به نظر من با وجود همه‌ی‌ حرفا و حتی سرما، خوب بود که کنارشون بودیم، تو خوشمزه‌تر از ساندویچ امشب، جایی خورده‌بودی؟ من که نخورده‌بودم.
اشاره کرد دست راستم رو بالا بیارم. ناخواسته به حرفش گوش دادم. نگاه من به صورت خوش‌روی اون بود و نگاه اون به دست‌ من.
- این اتفاقا برای ماشینا طبیعیه و الانم که مشکلش داره حل میشه، اینکه با یک ساعت تأخیر به خونه می‌رسی اون‌قدر بد نیست که به خاطرش ناراحت بشی! الانم توی ماشین بشین تا بیشتر از این سرما اذیتت نکنه.
حالا دو دستم توی دستکش‌های گرمم بود. نگاهش رو به طرف نگاهم چرخوند؛ آب دهنم رو قورت دادم و دست‌هام رو‌ کنار بدنم انداختم. نگاهی به تاریکی و خلوتی کوچه انداختم؛ مثل چند دقیقه‌ی پیش خیلی هم ترسناک به نظر نمی‌رسید!
- سوگل خانم؟
نفس عمیقی کشیدم و دوباره نگاهش کردم و بی‌طاقت حرف دلم رو به زبون آوردم:
- دوست ندارم کسی اذیتم کنه و دوست ندارم کسی به خاطر من اذیت بشه! وضعیتت واقعاً ناراحتم می‌کنه! به فکرم نرسید به یکی دیگه زنگ بزنم، ببخشید!
ابرو بالا انداخت و شمرده‌شمرده جوابم رو داد:
- خوشحالم که من به فکرت رسیدم! حالا هم برو بشین و هر وقت گفتم استارت بزن، منم باید ماشینو روشن کنم.
سری تکون دادم و بدون حرف به سمت ماشین رفتم. پولاد ماشینش رو روشن کرد و‌ مجدد مقابل کاپوت‌های بالای زده‌ی ماشین‌ها ایستاد و من منتظر فرمانش بودم. عجیب بود؛‌ شاید متفاوت بودن و آرامش ناتمامش، جاذبه‌ای ایجاد کرده‌بود که نمی‌تونستم ازش چشم بردارم. دستم رو بالا آوردم و مقابل مسیر نگاهم گرفتم. دستکش‌! منکر این بشم که کار و رفتارش به نظرم جالب اومده‌بود؟!

***
 
بالا پایین