- Dec
- 784
- 14,038
- مدالها
- 4
(بردیا)
با دیدن ماشینمون که ابتدای کوچه پارک شدهبود، به فربد اشاره کردم و با قدمهای تندتر مسیر کوچهی خلوت استخر رو جلو رفتیم. مقابل در جلو ایستادم، در رو باز کردم و نشستم. سوگل با تیپ دانشجویی و ظاهری که کمی خسته به نظر میرسید، دو دستش رو روی فرمون گذاشتهبود و لبخند به لب، نگاهش بین من و فربدی که روی صندلی عقب نشست، چرخید. دستم رو به سمتش دراز کردم.
- سلام سوگلی خانم، دوردور با رفقا خوش گذشت؟
با حفظ لبخندش، دستش رو جلو آورد و من دستکشهای چرم مشکیش رو فشردم.
- سلام بر شناکاران محترم! خیلی دیر کردم؟
و با تردید به فربد نگاه کرد. گردنم رو به عقب چرخوندم و نیمنگاهی به برادر خسته و خوابآلود انداختم و با خنده گفتم:
- نه، کاملاً به موقع اومدی، فربد دیگه باطریش تموم شد!
سوگل هم با خنده سری تکون داد و پاش رو روی گاز فشرد. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و در همین حالت نگاهم رو به نیمرخ سوگل دوختم. این لبخند روی لبهاش مثل لبخند یک شخصیت روی تابلوی نقاشی بود؛ همونقدر ثابت و مصنوعی! مشکوک نمیزد؟!
- خوش گذشت؟ کجا رفتین؟
بدون اینکه نگاهش رو از مسیر روبهرو و خیابون نسبتاً خلوت بگیره، جوابم رو داد:
- خوب بود، اولش قرار بود حامد، شام ما رو مهمون کنه، بعد رفتیم سمت یکی از کوههای اطراف و ساندویچ خوردیم... جات خالی، خیلی چسبید.
دستم رو به موهای نمداری که روی پیشونیم ریخته شدهبود، کشیدم و اونها رو بالا زدم.
- نوش جونت، خوبه باز لب و لوچهت رو کج نکردی بگی من نصف شب توی کوه ساندویچ نمیخورم!
و خندیدم. یک لحظه با چشمهای درشت شده نگاهم کرد؛ همین نگاهش کافی بود تا حقیقت چند ساعت پیشش برام رو بشه و با صدای بلند بزنم زیر خنده.
- زهرمار!
به غرغرهای فربد که بین خواب و بیداری زمزمه کردهبود، توجه نکردم. خودم رو به سمت سوگل کشیدم و با شیطنت گفتم:
- آره سوگلی؟
لبش رو به دندون گرفت تا نخنده.
- بترکی بردیا که منو اینقدر خوب میشناسی!
گرمایش ماشین رو بیشتر کردم و درحالی که دریچهش رو به طرف خودم تنظیم میکردم، در جواب سوگل گفتم:
- تو نازنازیترین دختر خونهای! چطور جرأت کردن ببرنت يه جای بیآب و علف و بهت ساندویچ بدن؟
ضربهی محکم مشتش روی بازوم نشست و باز صدای خندهم رو بالا برد.
با دیدن ماشینمون که ابتدای کوچه پارک شدهبود، به فربد اشاره کردم و با قدمهای تندتر مسیر کوچهی خلوت استخر رو جلو رفتیم. مقابل در جلو ایستادم، در رو باز کردم و نشستم. سوگل با تیپ دانشجویی و ظاهری که کمی خسته به نظر میرسید، دو دستش رو روی فرمون گذاشتهبود و لبخند به لب، نگاهش بین من و فربدی که روی صندلی عقب نشست، چرخید. دستم رو به سمتش دراز کردم.
- سلام سوگلی خانم، دوردور با رفقا خوش گذشت؟
با حفظ لبخندش، دستش رو جلو آورد و من دستکشهای چرم مشکیش رو فشردم.
- سلام بر شناکاران محترم! خیلی دیر کردم؟
و با تردید به فربد نگاه کرد. گردنم رو به عقب چرخوندم و نیمنگاهی به برادر خسته و خوابآلود انداختم و با خنده گفتم:
- نه، کاملاً به موقع اومدی، فربد دیگه باطریش تموم شد!
سوگل هم با خنده سری تکون داد و پاش رو روی گاز فشرد. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و در همین حالت نگاهم رو به نیمرخ سوگل دوختم. این لبخند روی لبهاش مثل لبخند یک شخصیت روی تابلوی نقاشی بود؛ همونقدر ثابت و مصنوعی! مشکوک نمیزد؟!
- خوش گذشت؟ کجا رفتین؟
بدون اینکه نگاهش رو از مسیر روبهرو و خیابون نسبتاً خلوت بگیره، جوابم رو داد:
- خوب بود، اولش قرار بود حامد، شام ما رو مهمون کنه، بعد رفتیم سمت یکی از کوههای اطراف و ساندویچ خوردیم... جات خالی، خیلی چسبید.
دستم رو به موهای نمداری که روی پیشونیم ریخته شدهبود، کشیدم و اونها رو بالا زدم.
- نوش جونت، خوبه باز لب و لوچهت رو کج نکردی بگی من نصف شب توی کوه ساندویچ نمیخورم!
و خندیدم. یک لحظه با چشمهای درشت شده نگاهم کرد؛ همین نگاهش کافی بود تا حقیقت چند ساعت پیشش برام رو بشه و با صدای بلند بزنم زیر خنده.
- زهرمار!
به غرغرهای فربد که بین خواب و بیداری زمزمه کردهبود، توجه نکردم. خودم رو به سمت سوگل کشیدم و با شیطنت گفتم:
- آره سوگلی؟
لبش رو به دندون گرفت تا نخنده.
- بترکی بردیا که منو اینقدر خوب میشناسی!
گرمایش ماشین رو بیشتر کردم و درحالی که دریچهش رو به طرف خودم تنظیم میکردم، در جواب سوگل گفتم:
- تو نازنازیترین دختر خونهای! چطور جرأت کردن ببرنت يه جای بیآب و علف و بهت ساندویچ بدن؟
ضربهی محکم مشتش روی بازوم نشست و باز صدای خندهم رو بالا برد.
آخرین ویرایش: