جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,414 بازدید, 377 پاسخ و 48 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,038
مدال‌ها
4
(بردیا)

با دیدن ماشینمون که ابتدای کوچه پارک شده‌بود، به فربد اشاره کردم و با قدم‌های تند‌تر مسیر کوچه‌ی خلوت استخر رو جلو رفتیم. مقابل در جلو ایستادم، در رو باز کردم و نشستم. سوگل با تیپ دانشجویی و ظاهری که کمی خسته به نظر می‌رسید، دو دستش رو روی فرمون گذاشته‌بود و لبخند به لب، نگاهش بین من و فربدی که روی صندلی عقب نشست، چرخید. دستم رو به سمتش دراز کردم.
- سلام سوگلی خانم، دوردور با رفقا خوش گذشت؟
با حفظ لبخندش، دستش رو جلو آورد و من دستکش‌های چرم مشکیش رو فشردم.
- سلام بر شناکاران محترم! خیلی دیر کردم؟
و با تردید به فربد نگاه کرد. گردنم رو به عقب چرخوندم و نیم‌نگاهی به برادر خسته و خواب‌آلود انداختم و با خنده گفتم:
- نه، کاملاً به موقع اومدی، فربد دیگه باطریش تموم شد!
سوگل هم با خنده سری تکون داد و پاش رو روی گاز فشرد. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و در همین حالت نگاهم رو به نیم‌رخ سوگل دوختم. این لبخند روی لب‌هاش مثل لبخند یک شخصیت روی تابلوی نقاشی بود؛ همون‌قدر ثابت و مصنوعی! مشکوک نمی‌زد؟!
- خوش گذشت؟ کجا رفتین؟
بدون اینکه نگاهش رو از مسیر روبه‌رو و خیابون نسبتاً خلوت بگیره، جوابم رو داد:
- خوب بود، اولش قرار بود حامد، شام ما رو مهمون کنه، بعد رفتیم سمت یکی از کوه‌های اطراف و ساندویچ خوردیم... جات خالی، خیلی چسبید.
دستم رو به موهای نم‌داری که روی پیشونیم ریخته شده‌‌بود، کشیدم و اون‌ها رو بالا زدم.
-‌ نوش جونت، خوبه باز لب و لوچه‌ت رو کج نکردی بگی من نصف شب توی کوه ساندویچ نمی‌خورم!
و خندیدم. یک لحظه با چشم‌های درشت شده‌ نگاهم کرد؛ همین نگاهش کافی بود تا حقیقت چند ساعت پیشش برام رو بشه و با صدای بلند بزنم زیر خنده.
- زهرمار!
به غرغرهای فربد که بین خواب و بیداری زمزمه کرده‌‌بود، توجه نکردم. خودم رو به سمت سوگل کشیدم و با شیطنت گفتم:
- آره سوگلی؟
لبش رو به دندون گرفت تا نخنده.
- بترکی بردیا که منو این‌قدر خوب می‌شناسی!
گرمایش ماشین رو بیشتر کردم و درحالی که دریچه‌ش رو به طرف خودم تنظیم می‌کردم، در جواب سوگل‌ گفتم:
- تو نازنازی‌ترین دختر خونه‌ای! چطور جرأت کردن ببرنت يه جای بی‌آب و علف و بهت ساندویچ بدن؟
ضربه‌ی محکم مشتش روی بازوم نشست و باز صدای خنده‌م رو بالا برد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,038
مدال‌ها
4
- حالا درسته اولش مخالف بودم اما واقعاً خوش گذشت و ساندویچش هم خوشمزه بود.
گردنم رو به چپ و راست تکون دادم و توی صندلی فرو رفتم. گرمای مطلوب ماشین روی صورتم نشست و خستگیم رو برام یادآوری کرد.
- وقتی رفقات رو دوست داشته باشی، باهاشون همه‌جا بهت خوش می‌گذره!
نفس عمیقی کشیدم، از سکوت سوگل و گرمای ماشین استفاده کردم و پلک‌هام رو روی هم گذاشتم؛ برای چند دقیقه هم این آرامش غنیمت بود.
کیف ورزشیم رو روی شونه‌م جابه‌جا کردم و در کنار سوگل و فربد، با قدم‌های آهسته پله‌ها رو بالا رفتیم. طبقه پایین غرق خاموشی و سکوت بود. درسته عزیزجون گوش‌های سنگینی داشت اما به جای اون آقاجون بی‌نهایت گوش‌های تیزی داشت و به راحتی خوابش به هم می‌ریخت. پس در بی‌صداترین حالت ممکن، بالا رفتیم. طبقه‌ی ما هم ساکت و خلوت بود و فقط با دیوارکوب‌های روی دیوار، به میزان کمی روشن بود. با دیدن فرهودی که از سرویس بهداشتی بیرون اومد، سه‌تایی نگاهی به هم انداختیم و با قدم‌های تند خودمون رو بهش رسوندیم. فرهود جا خورد و با چشم‌های درشت‌شده نگاهمون کرد. بهت‌زده و با صدای آروم گفت:
- چه مرگتونه؟!
سوگل دستش رو به بازوی راست فرهود گرفت و با عجله پرسید:
- چه‌خبر؟ سوگند خوب بود؟ چیزی نگفت؟
فربد، کم‌طاقت‌تر از سوگل، یک قدم جلو رفت و مقابل فرهود ایستاد.
- ناراحت بود؟ عکس‌العملش چطوری بود؟
حس کردم من هم باید سؤالی بپرسم؛ دستم رو به بازوی چپ فرهود گرفتم و تکونی بهش دادم.
- اومد خونه‌ی سالمندان، باهات حرفی نزد؟
نگاه جدیش رو روی صورت هر سه‌ نفرمون چرخوند. ابروهای پهن و سیاهش در هم گره خورد، تکونی به دست‌هاش داد و خودش رو عقب کشید. انگشت اشاره‌ش رو سمتمون گرفت و درحالی که تکونش می‌داد، از بین چشم‌های باریک‌شده‌ش نگاهمون کرد.
- من با شما سه‌تا آدم‌فروش حرفی ندارم! حالا دیگه واسه من تیم تشکیل میدین و سوگند رو از خونه می‌برین؟! من کلی برنامه داشتم واسه صبح!
لب‌ پایینم رو به داخل دهنم کشیدم و بی‌‌‌‌‌حرف به فربد نگاه کردم. با چشم‌هایی که به خاطر آب استخر قرمز شده‌بود، نیم‌نگاهی بهم انداخت و سرش رو به سمت سقف گرفت. سوگل هم مقنعه‌ش رو از سرش کشید و درحالی که موهای فندقی به هم ریخته‌ش رو با حرکات شونه‌وار دستش مرتب می‌کرد، خطاب به فرهود گفت:
- حق با توئه فرهود، درسته ما همه از پیشنهاد بردیا حمایت کردیم اما باور کن به خاطر خودت و سوگند بود... سوگند احتیاج به سکوت و آرامش داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,038
مدال‌ها
4
فرهود نفس عمیقی کشید، شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
- چی‌ بگم؟ شایدم لازم بوده.
و قدمی به جلو برداشت و از بینمون عبور کرد. به عقب چرخیدیم. دهنم باز شد، اما فربد جلوتر از من پرسید:
- حداقل بگو عکس‌العملش چطور بود؟!
فرهود گردنش رو به عقب چرخوند و نگاهمون کرد. لبخند کم‌رنگی روی صورتش نشست و گفت:
- معمولی و آروم بود، تقریباً حرفی نزدیم اما در کل خوب بود... خیلی خسته‌م، شب بخیر.
دستی برامون تکون داد و به طرف اتاقش رفت. نفس راحتی کشیدم و کیف ورزشی رو زمین انداختم.
- خوبه، کم‌کم همه‌چی خوب میشه!
فربد لبخند محوی زد و سرش رو تکون داد.
- آره، اون سوگندی که من صبح دیدم، قلبش عاشق بود، فقط تردید داشت که اون هم با گذشت زمان و کنار فرهود بودن حل میشه!
پشت دستش رو به چشم‌هاش کشید و ادامه داد:
- منم میرم بخوابم، شب بخیر!
یک قدم به جلو برداشت که ایستاد و دوباره به سمت من و سوگل برگشت. دستش رو به طرف سوگل دراز کرد و گفت:
- سوئیچ رو میدی؟ شاید صبح خواب باشی نتونم ازت بگیرم.
صدای قورت دادن آب دهنش اون‌قدر واضح بود که من و فربد سؤالی به هم نگاه کردیم. سوگل کیفش رو زیر بغلش زد، یک قدم به عقب برداشت اما دستش رو جلو آورد و سوئیچ رو توی دست فربد گذاشت. لبخند زد، نگاه عسلی تیره‌ش رو بینمون چرخوند و با صدای آرومی گفت:
- فداتون بشم! اما باور کنین تقصیر من نبود، خودش باطری خالی کرد! حالا درسته امشب زیاد ازش کار کشیدم اما نمی‌دونستم این‌قدر ظرفیت ماشین کمه! همکلاسیم باطری‌به‌باطری کرد و اوکی شد اما گفتم در جریان باشین، شبتون بخیر خوشتیپا!
با تموم شدن جمله‌ش، لب‌هاش رو روی هم فشرد و با قدم‌های تند به طرف اتاقش دوید. با صدای بسته شدن در، تکونی خوردم و به خودم اومدم. چشم از مسیر تاریک راهروی اتاق دخترها گرفتم و با تعجب به فربد نگاه کردم. شاید چند دقیقه پیش به خاطر کُلر آب چشم‌هاش قرمز بود اما الان شک داشتم! با اینکه حرف‌های سوگل شوکه‌م کرده‌بود ولی سعی کردم خونسرد باشم.
- یه باطری خالی کرده دیگه، پیش میاد! بیخودی قاطی نکن نصفه‌شبی!
ابروهام رو در هم کشیدم و کیف رو به دست گرفتم، از کنارش رد شدم و شونه‌م رو به شونه‌ش کوبیدم تا به خودش بیاد. چه می‌شد کرد؟! باز هم خداروشکر اتفاق بدتری نیفتاده‌بود. انگاری فردا باید با تاکسی می‌رفتیم و ماشین رو به تعمیرگاه می‌فرستادیم. فردا! خیلی برنامه‌ها داشتم برای فردا و منشی محترمم! لبخند شیطنت‌آمیزی روی لب‌هام نشست و وارد اتاق شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,038
مدال‌ها
4
مثل هرروز به شرکت اومدیم، با این تفاوت که ماشین نداشتیم و فربد که انگار بچه‌ش ازش دور شده‌بود، اعصاب درست و حسابی نداشت. پس تا جای ممکن توی اتاق خودم موندم و مشغول کار شدم. ساعت از نه و نیم که گذشت، طبق قرارمون، رأس ساعت، تقه‌ای به در اتاقم زده‌ شد و به دنبالش صدای بلند خانم آزاد از پشت در بسته به گوشم خورد:
- خانم کجا تشریف می‌برین؟ اجازه بدین هماهنگ‌ کنم!
لب‌هام رو روی هم فشردم، دست‌هام رو به لبه‌ی میز گرفتم و صندلی رو عقب دادم. حالا نوبت جواب مهمانم بود:
- من با خود آقای مهندس هماهنگ کردم، پس موردی نیست.
آروم از پشت میز بلند شدم و با قدم‌های آهسته به سمت در اتاق رفتم.
- ببخشید شما کی باشین؟! خانمشی؟ قطعاً نیستی! باردار هم هستی و نمی‌خوام ایستاده نگهت دارم اما لطفاً بشین تا با آقای مهندس هماهنگ کنم.
لحن عصبی و حرصی منشی، لبخندم رو عمیق‌تر‌‌ کرد. یقه‌ی لباسم رو مرتب کردم، صدام رو صاف کردم، کمی ابروهام رو به هم نزدیک کردم و بعد در یک حرکت در رو باز کردم. تصویر چهره‌ی مرموزانه‌ی خانم آزاد که مقابل نگاهم بود کاملاً با تصورم یکی بود. مهمانمون هم پشتش به من بود.
- چه‌خبره خانم آزاد؟!
با اعتماد به نفس سرش رو بالا گرفت. با ابروهاش به فرد مقابلش اشاره کرد و گفت:
- ایشون بدون اجازه می‌خواستن وارد اتاق بشن! ازشون خواستم صبر کنن اما گوش ندادن.
همزمان با تموم شدن جمله‌‌ش، مهمان من به سمتم برگشت. جوری که انگار روحم خبر نداشت، از دیدنش جا خوردم! گره ابروهام باز شد و خندیدم.
- به‌به! سلام خانم قائمی! احوال شما چطوره؟!
در رو کاملاً عقب کشیدم و به داخل اتاق اشاره کردم.
- چرا با این‌ وضعیت سر پا ایستادین؟ خواهش می‌کنم بفرمایین داخل!
خانم قائمی با خجالت نگاهم کرد و دنباله‌ی‌ شال طوسی‌رنگش رو روی شکم نه چندان بزرگش کشید.
- سلام آقای مهندس،‌ خوب هستین شما؟ باعث زحمت!
همراه با کمی اغراق، با اشتیاق در‌جوابش گفتم:
- نفرمایین شما رحمتین! بفرمایین داخل!
خانم قائمی زیر لب ببخشید گفت و قدم‌به‌قدم و با احتیاط جلو اومد، از مقابلم رد شد و به سمت مبل‌ها رفت. دو قدم جلو رفتم و از چهارچوب در گذشتم، مقابل صورت خانم آزاد که گیج و سؤالی نگاهم می‌کرد، بشکنی زدم؛ تکونی خورد و به خودش اومد.
- خانم آزاد! دوتا از اون دمنوشای خوبت برامون بیار.
نگاهش بین من و خانم قائمی چرخید و پرسید:
- مهمون‌‌ ویژه داشتین؟ چرا به من نگفتین؟
یک تای ابروم بالا پرید و مثل خودش با تن صدای آروم‌تری گفتم:
- کاری که الان گفتم رو انجام بدین.
تندتند پلک زد و خواست جوابم رو بده که ادامه دادم:
- ایشون منشی قبلی من هستن و خیلی هم برام محترم و عزیزن! لطفاً ازشون پذیرایی کنین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,038
مدال‌ها
4
حرف‌هایی که همش از روی فکر و برای درآوردن حرصش زده‌بودم رو که تا آخر شنید، جفت ابروهاش بالا پرید. یک قدم جلو اومد و حیرت‌زده گفت:
- این همون‌ منشی قبلی‌ست؟! خدای من! یجوری تحویلش گرفتین فکر کردم دخترخاله‌‌تونه! پس شما بلدین به منشی‌هاتون احترام بذارین!
چشم‌هام رو باریک کردم. چرا این‌قدر زبونش دراز بود؟! اصلاً چرا این‌قدر حرف می‌زد؟!
- هر کسی خودش احترام به دست میاره! به‌ جای این همه حرف زدن کاری که گفتم رو انجام بده!
و در مقابل نگاهی که مخلوطی از تعجب و حرص بود، سه قدم عقب رفتم و در رو روش بستم. دوباره لب‌هام به دو طرف کش اومد و به سمت خانم قائمی چرخیدم.
- خب حالتون خوبه؟ همسر محترم خوبن؟ اوضاع خوب‌ پیش میره؟
برای اینکه احساس معذب بودن نکنه، پشت میزم نشستم. سرش رو تکون داد و به آرومی در جوابم گفت:
- بله شکر خدا همه‌چیز خوبه، همسرم سلام رسوندن.
نگاه مستقیمم‌ رو ازش گرفتم و درحالی که خودم رو با جمع و جور کردن نقشه‌های باز روی میز سرگرم می‌کردم،‌ در جوابش گفتم:
- سلامت باشن، این مدت خونه‌نشینی و استراحت سخت نبود؟
خنده‌ی کوتاهی کرد.
- والا آقای مهندس، این کوچولو این‌قدر اوایلش شیطنت می‌کرد که فقط دراز کشیده‌بودم‌ و حقیقتاً خیلی برام سخت بود! اما چاره‌ای نیست و باید به ساز دخترمون بسازیم.
شنیدن مادرانه‌های‌ همکاری که مدت‌ها به عنوان عضو مهمی از این شرکت در کنارمون فعالیت می‌کرد، واقعاً شیرین بود و برای خانم قائمی و احساسات خوبی که تجربه می‌کرد خیلی خوشحال بودم.
- ان‌شاءالله به خوبی و خوشی سپری بشه و به سلامتی دخترتون رو بغل بگیرین.
در جوابم، زیر لب «ان‌شاءالله» گفت. دستم به سمت کشو رفت، بازش کردم و پاکت نخودی‌رنگ مورد نظرم رو بیرون کشیدم. نگاهم به سمت صورت ورم کرده‌ش کشیده‌شد.
- خانم قائمی من مدارک لازم برای تسویه‌حساب‌ رو آوردم خدمتتون، شما لازمه امضاء بزنین، بقیه‌ش هم میره دست حسابداری تا کارا انجام بشه... رزومه و مدتی که اینجا مشغول به کار بودین هم آماده کردم و برگه‌ش داخل همین پاکته!
از‌ پشت میز بلند شدم و پاکت رو به همراه خودکار آبی و استامپ مقابلش، روی میز گذاشتم و دو قدم عقب‌‌تر ایستادم. کاغذ اولی رو از داخل پاکت بیرون کشید و با شرمندگی نگاهم کرد:
- ببخشید آقای مهندس! من زودتر از اینا باید می‌رسیدم خدمتتون اما واقعاً شرایطم همه‌چیز رو به هم ریخت، بابت پیگیریتون ممنونم.
- خواهش می‌کنم خانم! راحت باشین.
تقه‌ای به در خورد و عمو‌رحیم وارد شد. مشغول حال و احوال با خانم قائمی شد و بعد دو لیوان چای و شیرینی رو روی میز جلوی مبل‌ها گذاشت و رفت. پس خانم آزاد، عمو رحیم رو فرستاده‌بود و به حرف‌هام توجهی نکرده‌بود؛ خوبه!
- ممنون آقای مهندس، این برگه‌ها امضاء شد! من برای کاری که‌ گفتین آماده‌م.
کاغذها رو ازش گرفتم و با تردید نگاهش کردم. درست بود که داشتم از فرصت اومدنش به شرکت، به نفع خودم استفاده می‌کردم؟!
- خانم قائمی! اذیت که نمیشین؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- نه! الان خوبه خوبم!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,038
مدال‌ها
4
به حرف و لبخندش اطمینان کردم. برگه‌ی امضاء شده رو روی میزم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. انگار نگاه منشی روی در بسته، قفل شده‌بود که وقتی در رو باز کردم، چشم تو چشم شدیم. دستش رو از زیر چونه‌ش برداشت، ابروهاش در هم گره خورد، نگاهش رو به مانیتور دوخت و با حرکات انگشت‌هاش روی کیبورد، صدای تق‌تق بلند کرد! تک سرفه‌ای کردم و به سمتش رفتم و مقابلش، پشت مانیتور ایستادم اما دریغ از نگاه و توجه!
- خانم آزاد!
با کلمه‌ی «بله!» محکم جوابم رو داد.
- حال حس بیناییتون چطوره؟
از زیر ابروهای به هم گره خورده‌ش، نگاهش رو بالا آورد؛ به سمت صورتم.
- تست بینایی می‌گیرین؟!
شونه‌ای بالا انداختم.
- اگه لازم باشه، چرا که نه!
پشت چشمی نازک کرد، دوباره به مانیتور نگاه کرد و مجدد مشغول فشردن کلیدهای کیبورد شد.
- شما فعلاً برین به مهمون ویژه‌تون برسین، ایشون باردار هم بودن، یه وقت اذیت نشن! در ضمن... .
دوباره نگاهم کرد و ادامه داد:
- دمنوش زیاد برای افراد باردار خوب نیست، محض اطلاعتون!
ریز سرم رو تکون دادم و با خونسردی گفتم:
- ممنون که به فکر سلامتی همکارت هستی! حالا یکم صندلیت رو‌ کنار بکش تا جای صندلی دیگه باز بشه.
دستم رو به چونه‌م کشیدم و درحالی که به صندلی‌های راهرو نگاه می‌کردم، متفکرانه ادامه دادم:
- فکر کنم همین صندلی‌ها خوب باشه، راحته.
به سمت صندلی‌های چرم و پایه کوتاه رفتم که صداش به گوشم شنید. لبم رو به دندون گرفتم تا نخندم.
- یعنی چی؟ برای چی؟!
صندلی رو با یک‌ حرکت بلند کردم و به سمتش رفتم.
- برای خانم قائمی! قراره به شما آموزش بدن.
مقابلم ایستاد. چشم‌هاش تا آخرین حد ممکن درشت شده‌بود. نقطه‌ضعفش همین بود! همیشه دوست داشت برتر باشه و این رو نمی‌‌تونست بپذیره که از نظر من نیاز به آموزش داره!
- آموزش؟! یک ماه بعد استخدام؟!
تکونی به دستم دادم و در جوابش گفتم:
- بله! توی این مدت فهمیدم شما به آموزش احتیاج دارین، هم فنی هم رفتاری! حالا برو کنار دستم درد گرفت!
پره‌های بینیش باز شد و حرصی نفس کشید. پاش رو به زمین کوبید و با عصبانیت گفت:
- من همه‌چی رو بلدم! لازم نکرده کسی به من آموزش بده! من خودم همه رو درس میدم حالا واسه من معلم میارین؟
نچ‌نچ کردم و صندلی رو مقابل پاش گذاشتم. دست‌هام رو به کمرم زدم و سرم رو به سمتش خم کردم.
- نمی‌دونم کیا رو درس میدی اما به درد اینجا نمی‌خوره! فعلاً به جای جیغ‌جیغ کردن بشین و به حرفای خانم قائمی خوب گوش کن! بلکه دیگه اشتباهاتت رو تکرار نکنی!
- آقای مهندس!
چشم‌غره‌ای بهش‌ رفتم و به سمت اتاقم رفتم. قبل از اینکه در رو باز کنم، دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- اون صندلی که راحت‌تره رو بذار برای خانم قائمی.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,038
مدال‌ها
4
در اتاق رو باز کردم و از خانم قائمی خواهش کردم که بیاد. چهره‌ی برافروخته‌ی خانم آزاد خیلی جالب بود؛ مغرور بود و با اعتماد به نفس! متنفر بود از اینکه بهش گیر بدم یا با كسي مقایسه‌ش کنم. این بهترین فرصت بود که از اومدن خانم قائمی استفاده کنم تا هم قوانین و مقررات اینجا رو خوب براش بازگو کنه، هم یکم حرص بخوره و من دلم خنک بشه!
در کنار خانم قائمی که نشسته‌بود، مثل یک بچه‌ دیده می‌شد! خصوصاً الان که خانم قائمی تپل‌تر‌‌ هم شده‌بود، آزاد با اون جثه‌‌ی ظریف، خیلی متفاوت به نظر می‌رسید و این واقعاً خنده‌دار بود. مثل یک دختر لجباز و چموش، اخم کرده‌بود و مطمئن نبودم که خوب به حرف‌های همکارش گوش می‌داد یا نه! خانم قائمی در نهایت آرامش، با تن صدای آروم، شمرده‌شمرده و با روی خوش مشغول توضیح نکات لازم و کارهایی بود که در زمان خودش انجام می‌داد. حالا که دقت می‌کنم حتی از لحاظ شخصیتی هم با هم تفاوت داشتند! برخلاف قائمی، تن صدای آزاد همیشه نبستاً بلند بود و تندتند حرف می‌زد؛ خصوصاً در زمان عصبانیت که اول و آخر جمله‌هاش رو قورت می‌داد! اصولاً پر جنب و جوش بود و همیشه هم نسبت به همه‌چیز گارد داشت. مثل قائمی خاکی و افتاده نبود و اتفاقاً پر مدعا و شاکی بود! خدایا! چرا همچین تایپ شخصیتی پر تنشی رو سر راه من گذاشتی؟ خب برای همین بود که یک ماهه دارم از دستش حرص می‌خورم!
- ببخشید! ایشون ناظر هستن؟ تا کی قراره ما رو نگاه کنن؟
همین که نگاه خشمگینش به سمتم چرخید، فهمیدم منظورش به منی بوده که از اون موقع، در کمال بی‌حواسی بین چهارچوب در ایستادم و نظاره‌گر کارهاشون هستم. اخم کردم که خانم قائمی خندید و در جوابش گفت:
- تا هر وقت که خودشون صلاح بدونن عزیزم، چه فرقی داره؟ ما کارمون رو انجام میدیم.
سرش رو محكم به چپ و راست تکون داد و انگشتش رو به سمتم گرفت.
- یا اجازه بدین ما بریم توی اتاق، یا شما تشریف ببرین توی اتاقتون! اینجوری من نمی‌تونم تمرکز کنم!
یک تای ابروم رو بالا دادم و پرسیدم:
- چرا؟!
پوزخند زد و با کینه‌ای که‌ پشت حرف‌هاش نهفته‌بود، گفت:
- چون می‌خوام صفر و صد حواسمو به آموزشاي همکار عزیزم بدم و حضور شما منو معذب می‌کنه!
یک‌ قدم به عقب برداشتم و لبخند دندون‌نمایی به صورت سرخ شده‌ش زدم.
- باشه! من میرم، فقط یادت باشه ازت امتحان می‌گیرم، خوب درساتو گوش کن!
و در رو به روش بستم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و ریزریز خندیدم. خوبه! تا تو باشی با پوشه‌ی عکس‌های عروسی دخترخاله‌ت من رو اذیت کنی؛ خانم لیا آزاد! با کنجکاوی دوباره چند قدم جلو رفتم و گوشم رو به در چسبوندم، حدسم درست بود، داشت غیبت می‌کرد!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,038
مدال‌ها
4
- خیلی بداخلاقه! خیلی هم فضوله! مدام ازم ایراد می‌گیره! تازه خیلی هم بد باهام صحبت می‌کنه و اصلاً بهم احترام نمی‌ذاره.
صدای آروم و متعحب قائمی سخت به گوش می‌رسید اما یک چیزهایی فهمیدم.
- آقای مهندس رو میگی؟ فکر نمی‌کنم!
اما گفته‌بودم تن صدای آزاد در حالت عادی هم بالاست!
- باور کن! دیدی الان کارشو؟ همش منو توی منگنه می‌ذاره! مثل ناظما میاد بالای سرم می‌ایسته و ایراد می‌گیره، در صورتی که من کارمو خوب انجام میدم! اصلاً هم به آدم حق اشتباه كردن نمیده، انگار خودش پیغمبره و همه‌ی کاراش درسته!
قائمی فقط می‌خندید؛ درسته، این حرف‌ها‌ واقعاً خنده‌دار بود!
- نه عزیزدلم! آقای مهندس فقط روی کارشون حساسن! اکه بتونی اعتمادشون رو جلب کنی، اصلاً کاری بهت ندارن و اتفاقاً خیلی هم آقای محترمی هستن، هم ایشون هم برادرشون.
انگشت شستم رو به نشونه‌ی لایک، در جواب پاسخ قشنگ قائمي بالا آوردم.
- آره برادرش‌ که خیلی خوبه، ولی خودش خیلی لجبازه! تازه یه وقتایی با من مثل آبدارچی رفتار می‌کنه! هی دمنوش‌ بیار دمنوش بیار.
دهنم رو کج کردم و زیر لب اداشو درآوردم:
- دمنوش بیار دمنوش بیار!
- شاید چون دمنوشات خوشمزه‌ست! سخت نگیر عزیزدلم، آقای جاوید فقط دوست داره منشی قابل اعتمادی داشته باشه چون روی کارش بی‌نهایت حساسه! الان هم اولشه و مطمئن باش کم‌کم درست میشه، فقط شما هم سعی کن یکم گاردتو پایین بیاری... حالا ادامه بدیم؟
سرم رو عقب کشیدم و رو به در گفتم:
- دیدی گفتم گارد داره؟ خانم قائمی هم فهمید!
نفس عمیقی کشیدم و به سمت میزم رفتم. نگاهی به ساعت انداختم و کلافه پوفی کشیدم! ببین چطور وقتم رو گرفته‌بود! از وقتی استخدام شده حواس و اعصاب برای من نذاشته‌بود! دستي بين موهام كشيدم و پشت ميز نشستم. نقشه‌های بسته رو باز کردم تا به کارم ادامه بدم.
ساعت پنج عصر شده‌بود. خانم قائمی ساعت دوازده رفت و من دیگه سراغی از منشی نگرفتم. با خستگی دستم رو به گردنم گرفتم و با احتیاط چندبار به چپ و راست تکونش دادم كه انگار كار درستي نبود و بيشتر درد رو در ناحيه عضلات گردنم حس كردم. صندلی رو به عقب هل دادم و ایستادم. با قدم‌های آهسته به سمت در رفتم. باید می‌رفتم پیش فربد، یکم باهاش حرف بزنم و ماجراهای امروز رو تعریف کنم؛ آخر وقت بود و بهترین فرصت. فقط نمی‌دونم چرا گردنم قفل کرده‌بود و هر لحظه بیشتر دردش رو حس می‌کردم. کلافه، دستم رو به سمت چپ گردنم و ناحیه‌ای که درد می‌کرد، گرفتم و با دست دیگه‌م در رو باز کردم. با دیدن لیا آزاد که پشت در ایستاده‌بود، جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم. اون هم مثل من بود. نیم‌نگاهی به ساعت دیواری روی دیوار راهرو انداختم و پرسیدم:
- شما مگه نرفتی؟
روی پیشونیش چین افتاد و نگاهش رو ازم گرفت. کیف بزرگش رو روی شونه‌ش جابه‌‌جا کرد و گفت:
- من‌ کی بدون خداحافظی رفتم؟!
سرم رو تکون دادم.
- آها برای همین پشت در بو... آخ!
لبم رو به دندون گرفتم و دستم رو روی گردنم فشردم. آخه چرا سرت رو تکون میدی پسر؟!
- چیه؟ باز گردنتون درد می‌کنه؟
این‌بار بدون اینکه سرم رو تکون بدم، آروم پلک زدم. لبخند کجی روی صورتش نشست.
- امان از کارما!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,038
مدال‌ها
4
اصلاً ديدن صورت شادش خوشحالم نمي‌كرد! اخمم غلیظ‌تر شد و با حرکات چشمم‌ به پشت سرش اشاره کردم.
- بفرما خانم، به سلامت.
بهش پشت کردم و قدمی به سمت اولين مبلي كه چهار قدم باهام فاصله داشت، برداشتم كه باز صداش به گوشم رسید. لحظه‌اي چشم‌هام رو بستم؛ كاش مي‌شد گوش‌هام هم به روي صداش بسته بشه!
- عضله‌ی گردنتون گرفته، از بس همش سرتونو می‌ندازین پایین روی نقشه‌ها! چقدر گفتم اینجوری کار نکنین و گردنتون رو ورزش بدین؟
ای خدا! من همين رو كم داشتم كه منشيم مثل مادربزرگ‌ها من رو نصيحت كنه! چرا همش باید به نحوی از دست زبون این دختر بکشم؟!
به سمتمش برگشتم و بهش توپیدم:
- چیه حالا؟ باز دمنوش مؤثر داری؟!
و باز نگاهم رو ازش گرفتم و همين كه خواستم قدمي بردارم، آستین لباسم به عقب کشیده‌ شد. با احتیاط، بدون اینکه دستم رو از روی گردنم بردارم، با تعجب به کارهای عجیب و غریبش نگاه کردم. دیوونه بود؟ با اون قد و جثه‌ی کوچیکش، آستین پیراهنم رو به دست گرفته‌بود و توی شرکتی که ساعت كاري كارمندهاش به پايان رسيده‌بود و خلوت بود، من رو به دنبال خودش می‌کشید و من اون‌قدر تعجب کرده‌بودم که نمی‌دونستم باید چی بگم! وارد آبدارخونه‌ که شدیم آستینم رو رها کرد. به سمت گاز رومیزی انتهای کانتر رفت. صدای تق‌تق فندک بلند شد و چند لحظه بعد شعله‌های آبی گاز روشن شد. دست‌هاش رو بالا گرفت و اين‌بار مشغول باز كردن در كابينت‌ها شد؛ اون‌قدر با شدت اين كار رو انجام مي‌داد و صدا توليد مي‌كرد كه سلول‌هاي مغزم رو عاصي كرده‌بود!
- چیکار‌ می‌کنی؟!
همون‌طور که در حال بررسی داخل کابینت‌ها بود، در جوابم گفت:
- دلم سوخت! وگرنه شما حقته درد بکشی! اما چون می‌دونم درد گردن خیلی رو اعصابه دلم می‌سوزه! چرا یه پارچه‌ای، چیزی اینجا پیدا نمیشه؟!
من که هنوز سر از کارهاش در نمی‌آوردم، گردنم رو فشردم و به سه کشوی زیر کانتر اشاره کردم.
- نباید توی کشو باشه؟!
نیم‌نگاهی بهم انداخت و توي هوا بشكني زد.
- آفرین!
از انتهاي كشوي اول دستمال حوله‌ای مربعي قرمزرنگی بیرون کشید، سه لایه روی هم تا زد و بعد اون رو با کمی فاصله روی شعله‌ی گاز گرفت.
- چون مطمئنم عمو رحیم کارش درسته و تمیزه، از اين دستمال استفاده می‌کنم.
بعد از چند لحظه به سمتم اومد و مقابل منی که همچنان همون ابتدای آبدارخونه، تکیه به دیوار، ایستاده‌بودم و با تعجب نگاهش می‌کردم، ایستاد. نگاهی به سر تا پام انداخت و پوفی کشید.
- این چه قد و بالائیه؟! چرا این‌قدر بلندین؟ دست من که نمیرسه پس بی‌‌زحمت روی صندلی بشینين.
نگاه چپی بهش انداختم و درحالی که روی تک صندلی فلزی كه توي فضاي كوچيك آبدارخونه قرار داشت، می‌نشستم، غریدم:
- تا حالا کسی اینجوری راجع به قد و قواره‌م صحبت نکرده‌بود!
بی‌توجه به حرفم دستمال رو جلو آورد که سرم رو عقب کشیدم و با تعجب نگاهش کردم.
- چرا؟!
سرش رو به سمت سقف گرفت و غرغرکنان گفت:
- خدایا چرا این لیا رو دلسوز آفریدی؟ با این کارایی که امروز کرد حقشه درد بکشه ولی ببین باز من چقدر مهربونم!
سرش رو پایین انداخت و دستمال رو توی مشتش فشرد. به سمت گاز رفت و دوباره دستمال رو روی شعله‌ها گرفت.
- باید دوباره‌ گرمش‌ کنم... گرما گرفتگی عضله رو کمتر می‌کنه مهندس!
با جدیت به سمتم اومد و سمت چپم ایستاد. اشاره کرد دستم رو بردارم. آروم دستم رو پایین انداختم که بلافاصله گرمای دستمال روی گردنم نشست. مغزم به معنای‌ واقعی هنگ کرده‌بود‌ و مثل مجسمه‌ای، بی‌حرف روی صندلی نشسته‌بودم. با دور شدن گرما از پوست گردنم، به خودم اومدم و نگاهم رو به طرفش چرخوندم. با زمزمه‌ی «سرد شد» به طرف گاز رفت و پشت به من ایستاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,038
مدال‌ها
4
اخيراً زياد عضلات گردنم منقبض مي‌شد و برام تبديل به يك درد مزمن شده‌بود؛ منتهي هيچ‌وقت به اين شدت نبود كه نتونم گردنم رو حركت بدم. يك بار كه فربد به اتاقم اومده‌بود، مثل هميشه باز بحث دمنوش‌هاي خوش‌عطر و بوش پيش كشيده‌ شد و قرار شد براي من و فربد هم بياره. زماني كه به اتاقم اومد من از درد گردنم براي فربد مي‌گفتم، اونجا بود كه متوجه مشكلم شد و دقيقاً مثل همين چند دقيقه‌ي پيش شروع به نصحيت كردن كرد؛ اما تا الان به جز همون دمنوش‌هايي كه هر بار منتش رو روي سرم مي‌ذاشت، لطف و محبت ديگه‌اي ازش نديده‌بودم و الان واقعاً نمي‌دونستم بايد چي بگم جز اينكه به حرفش گوش بدم. با حس داغي زياد و سوختن پوستم، بي‌طاقت گفتم:
- خيلي داغه!
- یکم تحمل کنین دیگه! چه‌ نازک‌نارنجی!
بدون مکث جوابم رو داده‌بود و دهنم رو بسته‌بود. از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم و غرغركنان ناليدم:
- به چه قیمتی؟ به قیمت سوختن پوستم؟
خنديد. يك تاي ابروم بالا رفت، گوش تيز كردم و دقيق نواي آروم خنده‌هايي كه اوج گرفته‌بود رو به ذهن سپردم. تا حالا اينجوري نخنديده‌بود! هميشه يا پوزخند مي‌زد و يا به قصد تمسخر مي‌خنديد، اما الان متفاوت بود!
- من میگم شما لوس و نازک‌نارنجی هستین دیگه! بعد بگين نیستم! بلايي سر پوستتون نيومد نگران نباشين.
پشت گوش راستم رو خاروندم و بی‌توجه به حرفش، سؤالي كه ذهنم رو درگير كرده‌بود، پرسیدم:
- سابقه‌ی گردن درد داشتی؟
صداي خنده‌هاش قطع شد و دم عمیقی از هوا گرفت. سكوت كرد و بعد از کمی مکث در جوابم گفت:
- من نه، بابام اما آرتروز‌ گردن و شانه داشت، همیشه مامانم براي تسكين دردش این کارو انجام می‌داد.
رفته‌رفته صداش آروم‌ و آروم‌تر شد. دستمال که از گردنم جدا شد، کمی سرم رو عقب گرفتم تا بتونم صورتش رو ببینم. شاید برای اولین‌بار بود که چشم‌هاش رو افتاده و غمگین می‌دیدم. نگاهش رو از نگاهم دزدید و دوباره به سمت گاز رفت. عجیب بود، تا جایی که می‌دونستم پدر و مادرش در قید حیاتن اما چرا در لحظه، با یادآوری پدر و مادرش غمگین شد؟ يعني من اشتباه مي‌كردم؟! چرخيد و همين كه قدمي به سمتم برداشت، دستم رو به طرفش دراز كردم. نگاهش بين دستم و صورتم چرخيد.
- می‌تونم از دستم استفاده کنم، پس خودم انجام ميدم، از اون‌ موقع هم حواسم نبود... بابت کمکت ممنونم.
بدون اينكه چيزي بگه، دستمال قرمز و داغ رو توی دستم گذاشت. کیفش رو از روی کانتر برداشت و روی شونه‌ش انداخت. به دستم که روی هوا مونده‌بود، اشاره کرد و گفت:
- همینجوری حواستون هست؟ نذارین خنک بشه!
ناخواسته به حرفش گوش دادم و دستمال رو روي گردنم گذاشتم. یک تای ابروش رو بالا انداخت و لبخند کج همیشگیش رو تحویلم داد.
- پس با اجازه آقای مهندس!
اشتباه نمي‌كردم! حالا صداش هم گرفته شده‌بود و مطمئنم بي‌دليل شيطنت از اين چشم‌هاي كشيده پر نكشيد تا غم جايگزينش بشه؛ حتي اگه تلاش مي‌كرد تا ظاهرش رو حفظ كنه! مجدداً تشكر كردم، رفت و من موندم و دستمال قرمز!
- تو اینجایی؟!
با شنیدن صدای فربد، چشم از كابينت سفيد مقابلم برداشتم و نگاهش كردم.
- باز گردنت درد گرفت؟!
آروم پلک زدم. دستش رو به سمت گردنم آورد و دستمال‌ قرمز رو از زير دستم بیرون کشید؛ دستـمالي كه نفهميدم كي سرد شده‌بود!
- این کارا چیه؟! تو به دست و توان سوگند نیاز داری، با این چیزا خوب نمیشی!
با احتیاط کمی گردنم رو تکون دادم. خیلی خوب نبود اما مثل چند دقیقه‌ی پیش هم نبود که غیرقابل حرکت باشه! لبم رو با زبونم تر كردم و در جواب فربد گفتم:
- می‌بینی که اثر کرد، یکم گرفتگیش بهتر شد!
دستمال رو روی کانتر گذاشت و شعله‌ی گازی که همچنان روشن بود رو خاموش کرد. بازوم رو كشيد و وادارم كرد بايستم؛ دستش رو پشتم گذاشت و درحالي كه به جلو هلم مي‌داد، با خنده گفت:
- باشه دکتر! فعلاً بيا بریم ماشین رو تحویل بگیریم، شب خودم با مشت و مال گردنتو حال ميارم.
چشم‌غره‌اي بهش رفتم و قدم به سمت اتاقم برداشتم. بعد از برداشتن وسايلم، در اتاق رو بستم. با دیدن میزش، دوباره تصویرش مقابل نگاهم ظاهر شد. با دو انگشت شست و اشاره، پشت پلكم رو فشردم، نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:
- از دست تو که هر دفعه به یک شکل ذهنمو درگیر می‌کنی!

***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین