جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Ciel با نام [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,558 بازدید, 151 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ciel
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ciel
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
خیره در چشمان یک‌دیگر، گم شده بودیم.
مهراد اَبروان پُرپشتش را درهم پیچاند.
کلافه دست روی ته‌ریشِ بلند‌شده‌اش کشید و استکان چای‌اش را روی سینی نقره‌ای رنگ برگرداند.
حتی یک حرکت کوچک از جانب او برایم مهم بود.
- الان وقت این حرفا نیست.
این یعنی« ساکت باش، صدات رو خفه‌کن!»
هیچ دلم نمی‌خواست از این بحث فاصله بگیرم، او باید می‌فهمید من برای چه به‌این خانه آمده‌ام.
- اتفاقاً الان وقت این حرف‌هاست، من باید کنار مهرو باشم که بتونم کمکش کنم.
مهراد گویی تیک عصبی گرفته‌بود! مدام گردنش را تکان می‌داد و نمی‌توانست در جایش ثابت بماند.
- مهرو به‌کمک تو احتیاجی نداره، نمی‌خواد از سَر دلسوزی خودتو وسط بندازی.
این مرد، با دقایق قبل فرق داشت.
زبانش تند و تلخ شده بود! از این‌که عشقم نسبت به‌مهرو را بروز داده بودم، عصبی شده بود!
سعی میکرد انگشتان مشت‌شده‌اش را رام نگه‌دارد اما زبانش را نه، غلاف کردن آن برایش سخت بود.
- به‌جونِ عزیزم از سر دلسوزی نیست، از عشقه... من واقعاً مهرو رو دوست دارم؛ می‌خوام هرجوری شده اونو از این آتیش بیرون بکشم، حتی اگه خودم تو این آتیش بسوزم مهم نیست.
این‌بار چهار‌زانو روی فرش نشست و نگاه غضب‌آلودش را از نگاهم گرفت.
- وضعیت ما رو نمی‌بینی، بابام رو نمی‌بینی؟ به‌نظرت میشه، میتونی حرف از عشق و عاشقی بزنی؟
با این‌که مطمئن نبودم اما سرم را به‌نشانه‌ی مثبت تکان دادم:
- می‌دونم الان وقت مناسبی برای این حرفا نیست اما منم نمی‌تونم دست روی دست بذارم، پاشا... اون عوضی برگشته.
مهراد شوکه شده، به‌سمتم چرخید و این‌بار روی فرش قرمز رنگ ولو شد.
چشمانش گویی داشت از حدقه بیرون می‌زد.
حتی، صدای تندِ تپش‌های قلبش زیر گوش‌هایم بود.
- پاشا؟ کجا برگشته؟
- اومده بود سراغِ مهرو، نمی‌دونی تو این مدت چه‌قدر برای مهرو سخت...
مهراد جوری از‌جا پرید که من با این واکنش سریع، به‌اجبار
ادامه‌ی سخنانم را بلعیدم.
- چی داری میگی؟ اون... اون از کجا فهمیده مهرو تهرانه؟
انگشتان دستم را لابه‌لای موهایم، دفن کردم.
سرم داشت همانند یک بمب ساعتی، منفجر میشد.
- این‌که مهرو رو چطور پیدا کرده مهم نیست، الان فقط مهم اینه که حواسمون به مهرو باشه.
مهرادِ پریشان حال، لب باز کرد تا حرف بزند اما با آمدن مهروی گریان به‌داخل پذیرایی سخنانش را دربطن سی*ن*ه خفه کرد.
مهرو آن‌طرف بخاری روی زمین نشست و مشغول پاک کردن اشک‌های روی گونه‌اش شد.
طغیان چشمان مهرو، مرا سیلاب میکرد.
او گریه میکرد، من می‌شکستم.
او غمگین بود، من خرد و خاکشیر میشدم.
هیچ‌گاه برای یک دختر، برای یک انسان این‌گونه نشده بودم.
او چه در وجودش داشت که مرا این‌گونه به‌تب و تاب انداخته بود!؟
مهراد به‌سمت خواهرکش رفت و انگشتان لرزان مهرو را میان دستانِ مردانه‌اش فشرد.
- بابا عصبانیه، حرفاشو به‌دل نگیر مهرو... آروم باش خوشگلم.
مهرو عصبی گریست و دستانش را از حصار امن دستانِ برادرش بیرون کشید.
ای کاش می‌توانستم او را درآغوش بگیرم و چه‌حیف که نمی‌توانستم.
- چرا... چرا از دست من عصبانیه؟ چرا فکر... فکر میکنه من آبروش رو بردم! به‌خدا تقصیر من نبود... مقصر من نبودم.
مهراد او را درآغوش کشید و سرش را بوسید، ای‌کاش من به‌جای مهراد بودم، دلم می‌خواست تا زمانی که مهرو اشک می‌ریزد او را درحصار آغوشِ امن خود پنهان کنم.
- هیش، گریه نکن قول میدم تا فردا همه‌چی بهتر میشه.
واقعاً به‌همین راحتی‌ها بود؟
تا فردا همه‌چیز بهتر میشد؟
این اوضاع نابسامان، این سرگیجه‌های لعنتیِ زمان بهبود می‌یافت؟
هنوز مهرو، از زندانی کردن پاشا باخبر نبود و اگر می‌فهمید از اِسارت پوشالی من خلاص گشته، چه میکرد؟
نباید بفهمد. نباید می‌فهمید.
من آن مرتیکه را پیدا می‌کنم و زندگی‌اش را همانند شب‌های تیره، سیاه میکنم. جوری که حتی ستاره‌های تابانِ آسمان هم لحظه‌ای زندگی‌اش را روشن نکنند.
مادر مهرو نیز از اتاق بیرون آمد.
رخساره‌‌ی مهرو، درست شبیه به مادرش بود. هردو مهربان و معصوم به‌نظر می‌رسیدند.
مهراد و مادرش، سعی می‌کردند مهرو را آرام کنند اما اشک‌های مهرو قصد تمام شدن نداشتند.
با تردید و دودلی، با زبانی که با قلبم همراهی نمی‌کرد به‌حرف آمدم:
- من دیگه رفع زحمت میکنم.
الان وقت ماندنم نبود، الان وقت حرف زدن با پدرِ مهرو نبود.
امشب همه‌ی ما احتیاج به سکوت و تنهایی داشتیم.
امشب مهرو باید کنار خانواده‌اش می‌ماند و من باید، فردا او را از پدرش خواستگاری می‌کردم.
انگار باری سنگین روی شانه‌هایم بود. از فردا و مقابله با پدر مهرو می‌ترسیدم. اگر جواب منفی بشنوم چه؟
صدای دلسوزانه‌ی مادر مهرو، مرا از عالم خودم بیرون کشاند.
- شام نخورده کجا میری پسرم؟ خسته‌ی راهی.
لبخند خشکیده‌ای روی ساقه‌ی ضعیف لبانم نشاندم و گفتم:
- بیرون یه چیزی می‌خورم، به‌شما زحمت نمیدم.
مهراد جلو آمد و دستش را به‌سمتم دراز کرد:
- به‌سلامت... یه رستوران خوبم سراغ دارم.
از وقتی فهمیده بود من به‌مهرو علاقه دارم، رفتارش را عوض کرده بود.
- عه مهراد پسرم این چه حرفیه؟ ببین خستگی داره از چشماش می‌ریزه!
دست بالا آمده‌ی مهراد را میان دستانم فشردم و پاسخ محبت مادرِ مهرو را دادم:
- امشب میرم هتلی مسافرخونه‌ای چیزی، فردا دوباره میرسم خدمتتون.
مهراد اَبروانش را بالا انداخت و به‌شدت دستم را میان دستانش فشرد.
- اتفاقاً آدرس یه مسافرخونه‌ی خوبم دارم.
لبخندم را پررنگ‌تر کردم، آن‌قدر این لبخندِ روی لب‌هایم مصنوعی و بی‌ربط بود که گونه‌هایم را به‌درد می‌انداخت.
- خیلی ممنون...
سرم را جلو برده و کنار گوش مهراد، زمزمه کردم:
- زیاد خوشحال نباش برادرزن، فردا برمی‌گردم.
بدترین موقع برای شوخی بود اما خُب، باید حساب کار دستش می‌آمد. که هیچ‌ک.س نمی‌تواند باعث و بانی جدایی من و مهرو باشد، کسی نمی‌تواند مخالف این عشق باشد.
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
541
9,629
مدال‌ها
3
مهرو چندباری سعی کرد تا مرا برای شام نگه دارد اما، مهراد با زبان بی‌زبانی مخالفت خود را نشان می‌داد.
نمی‌دانم اخلاقِ جدیدِ مهراد طبیعی بود یا خیر!
شاید اگر من نیز جای او بودم، شرایط بدتری را ایجاد می‌کردم!
شاید اگر مردی در مقابلم به دینا، ابراز عشق و علاقه میکرد من نیز، سگرمه‌هایم را درهم می‌ریختم!
الان که خوب فکرش را می‌کنم، این رفتارهایش طبیعی‌ست! او فقط خیلی روی خواهرکِ زجرکشیده‌اش حساس است!
از پله‌های سیمانی پایین رفتم و برای لحظه‌ای به‌عقب برگشتم.
دلم می‌خواست مهرو برای بدرقه کردنم بیاید اما انگار، توقع بالایی داشتم!
او آن‌قدر پریشان بود که حتی ماندن و نماندنم ذرّه‌ای برایش مهم به‌حساب نمی‌آمد!
- ولی ای‌کاش شام نخورده نمی‌رفتی پسرم.
آن‌قدر در این دقایق، محبت مادرانه‌اش را نثارم کرده بود که برای لحظه‌ای دلم خواست همین‌جا بمانم اما، حیف که نمی‌توانستم، باید می‌رفتم و اندکی طعم تنهایی را می‌چشیدم.
منِ غریبه میان این خانواده چه‌کار دارم؟
اگر بمانم، پدر مهرو چه فکری درباره‌ی من میکند؟
نمی‌گوید«پسره نیومده، پسرخاله شده؟»
- خیلی ممنون، فردا مزاحم میشم.
دامان چین‌دار تیره‌اش را اندکی بالا داد و از پله‌های سیمانی پایین آمد تا بدرقه‌ام کند.

مانع‌اش شدم.
- هوا سرده، خودتونو به‌زحمت نندازید.
آخرین پله را که رَد کرد، ایستاد و چادری که از ابتدا تا انتها روی سرش بود را مرتب کرد.
- فردا برای ناهار بیا اینجا پسرم.
لبخندی زدم و پلک‌هایم را روی هم فشردم، انگار مادرم مقابلم ایستاده بود.
- چشم.
به‌سمت درب بسته‌ی حیاط چرخیدم و دو قدمِ بلند به‌سمت آن برداشتم اما، صدای مهرو مرا درجا متوقف کرد.
همین را می‌خواستم، صدایش را دوست داشتم.
چرخیدم و با مردمک‌های رقصانِ نگاهم، به چهره‌ی دَرهم و خسته‌اش خیره ماندم. انگار، آمدن به اصفهان او را غمگین‌تر از قبل کرده بود!
مقابلم ایستاد، لب‌های لرزانش را تکان داد و گفت:
- بابت همه‌چیز ازت ممنونم، به‌خاطر من امروز خیلی اذیت شدی.
لبخند زدم تا دلش قرص شود، تا فکر نکند من به‌خاطر او خسته و درمانده‌ام.
- بودن کنارِ تو خستگی رو از تنم بیرون میکشه قشنگم.
شرمگین لبخندی روی لب گذاشت و پشت گوشش را خاراند.
- شرمنده که نمی‌تونم این‌جا نگهت دارم، بابام رو که دیدی!
لحظه‌ای سرم را بلند کرده و به مهراد چشم دوختم، همانند اجل معلق، اندکی دورتر از ما ایستاده بود و با گوش‌های تیزش، می‌توانست سیبی را از وسط نصف کند.
- تو نگران من نباش و فقط استراحت کن، این چشمای خوشگلت داره داد میزنه که خسته‌است؛ راستی...
سرم را جلو بردم و به عمق چشمانش زل زدم، این جنگل باران زده‌ی نگاهش داشت مرا دیوانه میکرد.
- بهم قول بده دیگه گریه نکنی!
صدای مهراد همانند یک قاشق نشسته، میان احساسات عمیق ما پرت شد.
- فاصله رو رعایت کن داداش.
به‌اجبار سرم را عقب کشیدم و دو دستم را برای مهراد بالا بردم.
- چشم فامیل.
مهراد از حرص و خشمی که در جانش غوطه‌ور شده بود، پشت چشمی نازک کرد و روی پله‌ی سیمانی نشست. این چهره‌ی عبوس و دَرهم، تنها یک حرف برای گفتن داشت.«می‌کشمت»
- داوین...
با صدای مهرو، نگاهم را از مهراد گرفته و به نیمه‌ی جانم چشم سپردم.
- جانِ داوین؟
فر بیرون آمده از خرمن سیه‌رنگ موهایش را پشت گوش فرستاد و نگاهش را به دمپایی‌های پلاستیکیِ آبی رنگش دوخت.
- بابام به‌همین راحتی‌ها راضی به ازدواج ما نمیشه داوین، دیدی که باهام چی‌کار کرد؟ دیدی که حتی طاقت دیدن منو نداشت؟ حق هم داره، همیشه هر اتفاقی میفته این دختره که مقصر شناخته میشه، اون به‌خاطر آبروی ریخته شده‌ش، به‌خاطر حرف همسایه‌ها خونه رو فروخت و اومد این‌جا...
به‌چشمانم نگاه کرد و باتردید ادامه داد:
- نمی‌خوام این حرفو بزنم اما... بهتره که بدون من برگردی، من...
میان حرفش پریده و به‌تندی غریدم:
- هیش، این چرت و پرتا رو نمی‌خوام بشنوم. ببین مهرو، بدون تو از من هیچی نمی‌مونه این حرفو...
چند ضربه به‌شقیقه‌ام کوباندم و جری‌تر از قبل ادامه دادم:
- من تو عقلم... تو قلبم نوشتم پس توأم این حرفو توسرت فرو کن که من بدون تو دووم نمیارم، نمیتونم. فردا برمی‌گردم، با بابات حرف می‌زنم؛ قول میدم درستش میکنم.
به‌دور از دوربین قدرتمند چشمان مهراد، که همانند جغدی درشب نگاهش را بدون حتی پلک زدنی به‌ما دوخته بود، خیلی نامحسوس گوشه‌ی شال لطیف مهرو را به‌دست گرفتم و سعی کردم آرام‌ترش کنم.
- تو فقط مثل دخترای خوب و حرف گوش‌کن، یه چیزی بخور و باخیال راحت بخواب، به‌هیچی هم فکر نکن. باشه؟
تا خندید، چالِ کوچک گوشه‌ی لبش آشکار شد. دلم می‌خواست درسیاهچاله‌ی این کهکشانِ رویایی غرق شوم.
- سعی میکنم.
شالش را به‌اجبار رها کردم و قدمی عقب‌تر رفتم، سرما به‌اندازه‌ی کافی سوزناک و غیرقابل تحمل بود، نمی‌خواستم این خانواده را در این سرما، معطل کنم.
- بااجازه.
درب را باز کردم و تنها صدای مادر مهرو را شنیدم.
- به‌سلامت مادر.
از خانه بیرون زده و به‌سمت ماشینم رهسپار شدم، بعد از نشستن روی صندلی، بخاری را روشن کرده و ماشین را به‌حرکت درآوردم.
پیدا کردن مسافرخانه اندکی زمان‌بر بود اما، بعد از کمی گشت‌وگذار بالأخره یک مسافرخانه‌ی کلنگی را پیدا کردم. چاره‌ای نداشتم باید امشب را در این مکان سپری می‌کردم.
جعبه‌ی بزرگ پیتزا و نوشابه‌ی بزرگ را که میانه‌ی راه خریده بودم، دست‌به‌دست کرده و وارد مسافرخانه شدم.
صاحب مسنِ مسافرخانه، یک مرد لاغر با موهای نامرتب بود که بی‌حوصله روی صندلی چوبی‌اش لَم داده بود و بادقت، در تلویزیون کوچک مقابلش، فوتبال تماشا میکرد.
حتی حضور من را مهم ندانست، سرش را بلند نکرد و نگاهش را از روی مانیتور برنداشت! شایدهم فوتبال به‌جای حساسی رسیده بود!
- یه اتاق میخوام.
تازه انگار، به‌هوش آمد و متوجه‌ی فضای اطرافش شد. عینک کج‌شده‌اش را صاف کرد و مرتب، روی صندلی‌اش نشست.
- برای چند شب!؟
چند روزی در این شهر کار داشتم، به‌همین زودی‌ها این قائله ختمِ به‌خیر نمیشد و من حوصله‌ی پیدا کردن جایی دیگر را نداشتم، فقط یک مکان می‌خواستم برای خوابیدن.
- سه چهار شب.
سرش را تکان داد و از داخل کشوی میزِ چوبی مقابلش، یک دسته کلید بیرون کشاند و درهمان حین گفت:
- تنهایی؟
خسته و بی‌حوصله، به میز مقابلم تکیه زده و سؤالش را تأیید کردم.
- آره.
کارت بانکی‌ام را از جیب شلوارم خارج کردم و پیش‌پیش، پول اتاق را پرداخت کردم. مرد مسن، کیفورتر از قبل برخاست و گفت:
- دنبالم بیا.
اتاق کوچکم، در طبقه‌ی دوم قرار داشت یعنی این مسافرخانه کلاً دوطبقه داشت.
اتاق من شاید دوازده‌ متر، بیشتر یا کمترش را نمی‌دانم اما همین اندازه‌ها بود.
یک تخت فلزی زیر پنجره‌ی اتاق قرار داشت. یک کمد چوبیِ شکلاتی رنگ، یک گاز و یک سینک تمیز نیز گوشه‌ی اتاق قرار داشتند.

پرده‌ی حریر سبز رنگِ پنجره‌ی اتاق، میان دستان زمخت باد می‌رقصید و اصلاً در این سرمای جان‌سوز، چرا پنجره‌ی این اتاق باز مانده بود!
برخلاف تصورم این اتاق، تمیزتر از چیزی بود که فکرش را می‌کردم.
پنجره را بستم، پیتزا و نوشابه را روی تخت قرار داده و به‌سرعت هودی‌ام را ازتنِ خسته‌ام جدا کردم.

پایین تخت، روی گلیم قرمز رنگ نشسته و به موبایلِ میان دستانم خیره ماندم.
به‌سرعت شماره‌ی سهراب را گرفته و صدایش را روی بلندگو قرار دادم.
- الو داداش...
میان حرفش پریده و درهمان حین، شعله‌ی آبی‌رنگ فندکم را زیر سیگارم گرفتم.
- چیشد؟ خبری ازش داری یا نه!
کمی مِن‌مِن کرد و همین تردید، به‌من فهماند سهراب هیچ رَدی از آن عوضی پیدا نکرده‌است.
- آب شده رفته زیرِ زمین، دَم خونشم رفتم اما... خبری ازش نبود که نبود.
پک عمیقی به‌سیگار میان لبانم زدم و سرم را به لبه‌ی تخت تکیه دادم.
برای لحظه‌ای پلک‌های ملتهبم را روی هم فشردم.
- میخوام تا صبح اون حروم‌لقمه رو برام پیدا کنی سهراب.
صدای سهراب نگران بود، گویی پیدا کردن سوزن در انبار کاه برایش سخت و دشوار محسوب میشد اما، باید پیدایش میکرد.

باید کاه‌ها را دانه‌به‌دانه می‌گشت و سوزن خطرناک مرا پیدا میکرد.
- گم‌وگور شده به‌همین راحتی‌ها خودشو نشون نمیده داداش.
فریاد زدم و غبار غلیظ سیگار این‌بار، به‌سرعت ازمیان لبانم بیرون دوید.
- پیداش نکردی خودتم گم‌وگور میشی.
تماس را قطع کردم و موبایل را روی تخت انداختم، سرم چنان درد میکرد که انگار هزاران نفر، لابه‌لای شیار‌های مغزم فریاد می‌کشیدند. پشت چشمانم از این درد می‌سوخت و تمام اشتهایم کور شده بود.

بعد از اتمام سیگارم، تنها به خوردن نوشابه اکتفا کردم و بازهم سیگار کشیدم.
آن‌قدر سیگار کشیدم که پاکت سیگارم، خالی‌شد و من لبریز از افکاری سرتاسر منزجر کننده، روی تخت دراز کشیدم.
نمی‌دانستم باید به‌کدامین سمت و سوی مغزم سروسامان می‌دادم!
فکر فردا را می‌کردم یا فکر آن پاشای لعنتی را؟
فکر ناخوشیِ آقابزرگ را می‌کردم یا فکر غزل و شایانی که باید به تهران می‌بردم؟
فکر سهراب را می‌کردم؟ که شاید فریاد و تهدیدم برایش زیاده‌روی بوده باشد!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین