جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط _nazanin_ با نام [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,819 بازدید, 122 پاسخ و 49 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع _nazanin_
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط _nazanin_
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
کلافه و پریشان دست روی پیشانی‌ام گذاشته و به‌سمت دینا که حالا کیفش را روی تختم می‌گذاشت، چرخیدم.
خانم مروانی از این جشن به‌من اطلاع داده بود و من، همان روزی که از این ماجرا مطلّع شدم، تصمیمم را گرفته‌بودم.
باوجود پاشا در آن مراسم، من جنازه‌ام را هم به‌آن جشن نمی‌فرستادم.
روی تخت نشستم و به چهره‌ی لبریز از شادیِ دینا چشم‌دوختم.
- من نمیام، راستش احساس میکنم دارم سرما میخورم.
تا آمدم رُخ بیماری را بگیرم و با چند سرفه‌ی جانانه، گلویم را نابود کنم دینا رژلبی را از داخل کیف سپیدرنگش بیرون کشاند و همان‌گونه که رنگِ سرخش را وارسی می‌کرد، امیدهای مرا ناامید ساخت.
- یعنی چی نمیام؟ نزدیکه دو ماهه اومدی تهران زندگیت همش شده کار و دانشگاه. این‌جوری پیش بری دیگه هیچی ازت نمی‌مونه.
کنارم نشست و دستش را دور گردنم پیچاند.
- امروز باید بیای اصلاً مگه اومدن و نیومدنت دست خودته؟ توأم جزئی از اون شرکتی درضمن...
اَبرویی بالا انداخت و با نیش‌باز خندید:
- امروز تولد داوینم هست، نمی‌خوای که عاشقتو حیرون و بدبخت کنی؟
این‌بار واقعاً به‌سرفه افتادم، از این‌که دینا تا این اندازه صریح و واضح این موضوع را مطرح کرده بود، مرا شرم‌زده و خجل میکرد.
چرا تمام آدمیان اطرافم از عشق و علاقه‌ی داوین برایم می‌گفتند؟ چرا همه‌ی اطرافیان این احساس را می‌دیدند اما گویی چشمان من کور و گوش‌هایم برای شنیدن این احساس کر شده بود!
چرا خودم ذرّه‌ای این حسِ عجیب را درک نکرده بودم و نمی‌کردم؟
- اوه‌اوه ببین لُپاش چه‌سرخ شده! بدون مقدمه‌چینی یه سؤال می‌پرسم؟ عروس خونوادمون میشی نوکرتم؟
خون‌های بدنم گویی به‌سمت گونه‌هایم سبقت گرفته بودند، در وجودم ترافیکی از حس‌های عجیب و غریب، مرا کلافه کرده بود.
- چی... چی داری میگی دینا؟ تو اشتباه متوجه شدی داوین هیچ علاقه‌ای به‌من...
دستش را از دور گردنم جدا کرد، شانه‌هایم را میان دستانش فشرد و مرا به‌سمت خودش برگرداند.
- آدمی که عاشق باشه و در عوضش، مغرورم باشه هیچ‌وقت با حرفاش عشقش رو بروز نمیده، این آدما با کاراشون، با رفتاراشون عشق رو ثابت میکنن. من داوین رو خیلی‌خوب می‌شناسم، اون‌شب که دیر اومدی خونه داشت دیوونه میشد.
نمادین خندیدم و درواقع تنها لب‌هایم را بی‌اختیار باز کردم، در برابر سخنان دینا نمی‌دانستم باید چه واکنشی نشان بدهم. نمی‌دانستم باید چه‌گونه این موضوع را عوض می‌کردم!
دینا هر چه‌قدر از این عشق برایم می‌گفت، من نمی‌توانستم احساسات داوین را بپذیرم و قبولش کنم.
اگر تمام این احساسات بازی باشد چه؟
اگر فرداها، روزهای فراتر از این هیجانِ تازه شکل گرفته، داوین زیر احساساتش بزند چه! اگر او هم همانند پاشا، قلبم را برنجاند چه؟
به‌سرعت بحث را عوض کرده و به‌کیف بزرگ سپیدرنگش اِشاره کردم.
- توی اون کیف چیه؟
با این‌که می‌دانستم داخل آن کیف پُر از لوازم آرایشی‌است اما خب، راه فراری جز متوسل شدن به این موضوع ضایع نداشتم حتی، دینا هم این موضوع را فهمید.
- رفته بودم خونه، کلی لوازم آرایشی آوردم؛ می‌خوام امروز من و تو، داخل اون مجلس بدرخشیم.
پتو را از روی تخت برداشتم و آن را روی سرم انداختم و انتهای آن را زیر گلویم فشردم.
- من که لباس درست و حسابی‌ای ندارم، پس خداروشکر که من نمیام ولی بی‌زحمت رفتی اون‌جا کم بدرخش. ممکنه چشم بقیه، برای دختر درخشانی مثل تو زیادی ضعیف و ناچیز باشه.
دستم را از زیر پتو بیرون کشاند و با گره‌ی نمادینی که میان اَبروانش نشانده بود، مرا از تخت جدا کرد.
- لباست با من، الانم به اندازه‌ی کافی دیر شده پاشو آماده شیم که اگه بازم مخالفت کنی، با همین وضعیت می‌ندازمت تو گونی میبرمت اونجا.
رفتنم به آن مجلس جز دیدن چهره‌ی پاشا هیچ منفعتی برایم نداشت. ازطرفی، نمی‌خواستم دینا حتی لحظه‌ای به‌آن مرد فکر کند یا زبانم لال، حتی لحظه‌ای با او تنها باشد.
اگر آن‌جا، پاشا به‌خاطر لجبازی بامن دست به‌کار کثیفی بزند چه؟ آن‌وقت مسبب آن اتفاقی که در ذهنم می‌خروشد، تنها منِ بی‌نوا خواهم بود.
کاش دینا این‌همه شادمانیِ پوچ را کنار بگذارد و به‌نرفتن راضی شود اما، فکر نکنم هرگز این فکرهایم به‌ثمر بنشیند!
- دینا، بیا امروز بشینیم خونه چه میدونم فیلم ببینیم یه‌ذره غیبت کنیم، یا بریم بیرون یکم بچرخیم! من اصلاً درست و حسابی تهرانو ندیدم، هان؟ نظر مثبتت چیه!؟
به‌نگاه ملتمسانه‌ی من چشم دوخت و من نیز، چهارچشمی به لب‌های خوش‌فرمش نگریستم. دعادعا می‌کردم حتی ذرّه‌ای به خواسته‌ام توجه کند اما گویی، مرغ او یک پای ناقص داشت.
- حالا برای این‌کارا وقت زیاده، بشین رو صندلی من یه صفایی به این صورتت بدم.
دلم می‌خواست مقابل چشمان منتظر دینا هم خودزنی کنم و هم او را بزنم. در این قشقرقی که در زندگی‌ام برپا شده بود، تنها این مسئله را کم داشتم.
اگر دینا به آن جشن برود من نیز، ناچارم قدم در آن مجلسی که برایم همانند یک جهنم است، بگذارم.
تنها راه محافظتم از این دخترک سربه‌هوا، همین مسیر است.
پر از غیض، دندان‌هایم را برهم سابیده و غریدم:
- اجازه دارم برم یه آبی به دست و صورتم بزنم اگه منو نمیکنی تو گونی؟
همان‌گونه که لوازم آرایشی‌های مارکش را روی میز دراور مقابلش می‌چید، لبخندی به‌پهنای صورت، روی لب نشاند و گفت:
- باشه فقط زود برگرد، یه‌وقت فرار مرار نکنی!
همان‌گونه که به‌سمت دربِ کنج اتاق می‌رفتم، زیر لب جوری که به‌گوش دینا نرسد، پچ زدم:
- اگه به‌من باشه، حاضرم از لوله‌کشی حموم فرار کنم اما صدسال سیاه پاشا رو نبینم.
 
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
سکوت و عصبی از باختنم در برابر استقامت دینا، محزون روی صندلی فلزی نشسته و به آرایشی که دم‌به‌دقیقه روی رخساره‌ام پررنگ‌تر میشد نگریستم.
نمی‌دانم چرا اما، احساسِ منفور گناه در تک‌تک ارگان‌های بدنم می‌چرخید!
تمام بدنم سرد و قطرات ریز و درشت عرق روی پوست کمرم، می‌غلتید.
استرس همیشگی این‌بار خودش را همانند یک غولِ تیره و ترسناک نشانم می‌داد. دوست نداشتم مقابل پاشا، با این رنگ و لعاب ظاهر شوم. این مسئله برایم، خیلی مسخره و مضحک به‌نظر می‌آمد.
من از آغوشِ کثیف آن مرد رها شده بودم و چه‌مسخره امروز این‌چنین، مقابلش ظاهر می‌شدم.
- ماه شدی، هیچ‌وقت با آرایش ندیده بودمت.
تا دینا از مقابلم کنار رفت، تصویر سیمای متفاوتم در آینه نمایان شد.
این دخترک غم دیده، این دخترک تکیده با این صورت رنگین، زمین تا آسمان با قبل فرق میکرد.
نمی‌دانم آخرین باری که این‌گونه آرایش کرده بودم، چه‌زمانی بود! یادم نمی‌آید.
به‌اصرار من، دینا آرایش سبک و دخترانه‌ای روی صورتم نشانده بود و از نظر من همین آرایش اندک نیز، خیلی زیاده‌روی بود.
چشمانِ درشت و کشیده‌ام، با سایه‌ی ماتِ گلبهی رنگ و خط‌چشمی گربه‌ای، متفاوت‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسید.
دینا مژه‌های بلند و فِرم را حسابی ریمل زده و جنگل آشفته‌ی چشمان را با این شاخه و برگ‌های اضافه، به بیشه‌ای آرام مبدّل کرده بود.
کرم‌پودر سبکی روی پوستِ سفید صورتم نشسته‌ و رژلب گلبهیِ براق و گونه‌های گل‌انداخته‌ام، آخرین تغییر نشسته بر روی صورتم بود.
- به‌نظرت یکم زیاد نشده؟
همان‌گونه که به‌رخساره‌ام می‌نگریست، لبخندی زد و سرش را به‌نشانه‌ی نفی تکان داد.
- کجاش زیاد شده؟ اتفاقاً خیلیم قشنگ و اندازه‌است، چون سلیقه‌ی داوین رو می‌دونستم این‌جوری آرایشت کردم.
دستی لابه‌لای گیسوانِ فرم برده و گیج پرسیدم:
- یعنی چی؟
همان‌گونه که کرم‌پودرِ روی صورتش را با پَد، محو میکرد از داخل آینه، نگاهم کرد و پاسخم را داد:
- داوین اصلاً آرایش غلیظ دوست نداره، اگه آرایش صورتت زیاد میشد هم تو رو... هم منو از وسط نصف میکرد.
می‌خواستم بپرسم «به اون چه ربطی داره!» اما از گفتن این جمله منصرف شدم نمی‌دانم چرا اما، حضور داوین امشب در این مراسم، اندکی مرا آرام میکرد.
با این‌که دل خوشی از او نداشتم اما خب، او برایم همانند تیری در تاریکی بود. پناه بردن در پناهگاه امن او، خیلی بهتر از گرفتار شدن در زندان دستان پاشا بود. شاید تا داوین کنارم باشد، هیچ اتفاقی برایم نخواهد افتاد!
بعد از تکمیل شدن آرایشِ دینا، که حسابی زیبا و فریبنده شده بود، دستان مرا گرفت و همراه یک‌دیگر به اتاق او نقل‌مکان کردیم.
برخلاف من، دینا آرایش تیره‌ای روی صورتش نشانده و پشت پلکانش را خاکستری کرده‌بود، یک خط چشم مفصل نیز مهمان سیاهچاله‌ی چشمانش کرده‌بود.

آن رژ جیگری رنگ، این آرایش را خیلی غلیظ و پررنگ‌تر نشان می‌داد اما خب، به‌صورت زیبنده‌ی دینا حسابی می‌آمد.
تا وارد اتاق دینا شدیم، او به‌سرعت چند دست لباس از داخل کمد بیرون کشاند و روی تختش انداخت.
- هر کدومو دوست داری بپوش.
چشمان گشاد شده‌ام از دیدن این لباس‌ها، دیگر بازتر از این نمیشد. یکی از آن‌ها کوتاه، یکی دیگر با چاکی که سرش ناپیدا بود و یکی هم همانند لباس‌ِ شب عروس، استغفرالله...
- دینا این یه جشن کاریه‌ها، اینا چیه؟
لباس بلند آبی‌‌رنگ را از روی تخت برداشت و مقابل اندامش گرفت. زیبا بود اما با آن چاک مفصل، برای امشب مناسب نبود.
با وجود پاشا، من و او باید امشب گونی به‌تن می‌کردیم.
- من باهمون مانتو و شلوار بیام بهتره.
دینا لب گزید و گره‌ی ساختگی میان اَبروانش نشاند.
- یه‌لحظه وایسا.
درب کمدش را باز کرد و تاکمر، میان لباس‌هایش گم شد. بالأخره بعد ازچند ثانیه با دو دست کت شلوار زیبا و خوش‌دوخت بیرون آمد.
- بیا مهی جون، چون می‌شناختمت اینارو هم آوردم.
لبخندی از روی رضایت روی لب نشاندم و کت شلوار زیبا و ظریف مشکی رنگی را که میان دستان دینا بود، به‌دست گرفتم.
- این خوبه اما...
سر بلند کردم و ملتمسانه به دینا نگریستم.
- نمی‌خوام دخالت کنما اما اگه ست بپوشیم باحال‌تر نیست؟
پشت این جمله‌ام حرف‌ها نهفته بود.«خواهش میکنم دینا این لباسارو نپوش، یه آدم حیوونی اون‌جا هست که اگه نگاه کثیفش روی تو بیوفته، من یه بلایی سر خودم میارم»
دینا مثل همیشه پر از مهربانی بود، هیچ‌گاه از من ناراحت نمیشد و من چه‌قدر از این خصلت و خوی پخته‌اش، خوشم می‌آمد.
- نظر خودمم روی همین کت شلواره، از سر هیجان اون لباسارو آورده بودم.
دینا کت شلوار خاکستری رنگ را به‌‌آرامی روی تخت گذاشت و مابقی لباس‌ها را داخل کمدش چپاند.
چه‌قدر خوشحال بودم از این‌که این‌بار مخالفت نکرد و منطقی به این ماجرا نگاه کرد، این مراسم یک محفل رسمی‌است و شاید پوشیدن آن لباس‌های باز، وجهه‌ی خوبی نداشته باشد هرچند من تا به‌حالا، در هیچ مراسم رسمی شرکت نکرده بودم.
تنها مراسم‌هایی که من رفته بودم، جشن ختنه‌سورنِ پسر اقدس‌خانم یا عروسی دختر مریم خانم بود.
از مرداب افکارم بیرون آمده و همان‌گونه که پارچه نرم و لطیف کت را روی دستانم مرتب می‌کردم، لب زدم:
- من میرم آماده بشم.
از اتاق دینا بیرون آمده و وارد اتاق خودم شدم.
لباس‌های گل‌گلی‌ام را از تنم جدا کرده و آن کت و شلوار خوش‌دوخت سیه‌رنگ را برتن کردم. الحق که روی تنم حسابی می‌درخشید.
کِش حریر صورتی رنگم را از دور گیسوانم باز کردم و به‌محض باز شدن موهای سرکشم، تمام این دختر ظریف لابه‌لای فرهای درشت و بلندی پنهان شد.
بین شانه کشیدن و نکشیدن موهایم تردید داشتم. اگر شانه می‌کشیدم همانند یک شیر شکست‌خورده‌ی جنگلی میشدم.
بیخیال این ماجرا شدم و باهمان وضعیت، به‌سمت درب اتاق گام برداشتم.
قد شلوار حسابی برایم بلند بود، شاید این مسئله به‌خاطر بلند قامتی دینا بود! بدون کفش پاشنه‌دار، این شلوار کار دستم می‌داد.
تا درب اتاق را باز کردم، رایحه‌ای آشنا زیر بینی‌ام جهید. خودش بود.
به‌محض بلند کردن سرم، دیدمش. میان اتاق من و اتاق دینا ایستاده بود و با آن کت شلوار سیه‌رنگ، هوش از سر آدم می‌برد.
به‌سمت من چرخید و با دیدنم، تکیه‌اش را از دیوار سپید رنگ پشت‌سرش برداشت.
من محو چهره‌ی مرتب او و او، خیره به رخساره‌ی من بود. نمی‌دانم عقلم کجا رفته بود؟ منطقم در کدام عالمی سیر میکرد؟ نباید می‌گذاشتم حرفای دینا روی روانم تاثیر می‌گذاشت. این مرد هیچ احساسی در سر و میان قلبش نداشت. اگر احساسی بود من باید می‌فهمیدم. دیگر تا این اندازه هم خنگ نیستم.
تا آمدم به‌سمت اتاق دینا بروم، صدای داوین مرا به ایستادن مجبور کرد.
- این چه‌وضعیه؟
نگاهم را از خَم ابروانش گرفته و به شب سیه‌رنگ چشمانش خیره ماندم.
دست به‌کمر شدم و حق به‌جانب، پرسیدم:
- به‌این خوبی؟ کجاش بده؟
خودش را تکانی داد و با یک قدم کوتاه مقابلم ایستاد، انگشت اشاره‌اش را برای چند ثانیه دور فر گیسوانم پیچاند و سپس گره‌ی ابروانش را غلیظ‌تر از قبل کرد.
- این‌جوری میخوای بیای؟
تازه حواسم به موهای افشان و عریانم افتاد، به‌سرعت برق و باد دو دستم را روی سرم گذاشته و با لحنی آرام اما عصبی گفتم:
- آدم وقتی میخواد بره یه‌جایی که یه دختر محترم هست قبلش، خبر میده. همین‌جوری مثل جن بوداده ظاهر نمیشه.
لبخندی محو، روی لب نشاند و درست همانند من، پاسخ داد:
- آدم وقتی احتمال میده یه مرد اون بیرونه، هیچ‌وقت این‌جوری سرش رو نمی‌اندازه پایین و نمیاد بیرون.
- اما ما دخترا همیشه نباید حواسمون باشه، یه‌بارم مردا پر از احتمال باشن و حواسشون باشه والا به‌هیچ جای دنیا برنمی‌خوره.
تا از کنارش رد شدم و به‌سمت اتاق دینا گام برداشتم، با شنیدن اسمم از زبانش، قلب تپنده‌ام گویی پرشدت‌تر از قبل کوبید!
- مهرو.
بدون آن‌که به‌سمتش برگردم، منتظر سرجایم متوقف شدم.

راستش، تحمل دیدن رخساره‌اش را نداشتم.
- من پایین منتظرم.
نمی‌دانم چرا من احمق، منتظر سخن دیگری از جانب او بودم؟ چرا من تا این اندازه، پیچیده و غیرمنطقی شده بودم؟ چرا باید به این سادگی، به‌خاطر سخنان دینا، این احساس یک‌طرفه را قبول می‌کردم؟ شاید تمام این تضادها به‌خاطر احساس امنی بود که داوین به من می‌داد!
بعد از به‌پا کرد کفش پاشنه‌بلندی، موهایم را بافتم و شال سیه‌رنگی با نوار‌های سفید رنگ، روی سرم انداختم.
دینا پالتویی سفید رنگِ بلندی روی شانه‌هایم انداخت و گفت:
- این‌جوری دیگه تکمیله.
نمادین خندیدم و پالتو را روی تنم مرتب کردم.
- مرسی دینو، راستی...
همان‌گونه که با قدم‌های کوتاه از اتاق بیرون می‌آمدم، گفتم:
- می‌خواستم بگم اونجا از کنارم جم نمی‌خوریا، من از الان احساس غریبگی میکنم.
خودش نیز پالتوی نگین‌کاری شده‌ی کوتاهِ چرم مشکی رنگی، روی شانه‌هایش انداخت و کیف خاکستری رنگ کوچکش را به‌دست گرفت.
- باشه نوکرتم، حواسم بهت هست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
داخل ماشین داوین نشسته‌بودیم و نگاه سرکشِ من، گهگاهی از آینه‌ی ماشین روی صورت جدی و مردانه‌ی او می‌نشست.
داوین با همیشه فرق میکرد، این تیپ و این شکل و شمایل، او را جذاب‌تر از همیشه نشانم می‌داد.
او تمام حواسش پی مسیر مقابلش بود و حتی سایه‌ی سنگین نگاهم را حس نمیکرد. به‌قول دینا، داوین با رفتارهایش عشق را اثبات میکرد ولی من هنوز، رفتاری حتی نزدیک به‌ این احساس از او ندیده‌ بودم.
مثل همیشه، آهنگ ملایمِ عجیب و غریبی در فضای ماشین نمی‌پیچید و این‌بار، صدای یک خواننده مدام تکرار میشد و تکرار...

« چرا شب این‌جوریه؟ چرا بارون میزنه!
چرا تو شلوغی‌ام، فکر توأم یه‌سره!
خوش‌به‌حالت مثل من نیستی خیالت تخته
واسه من فرق نداره اول و آخر هفته
چرا این ثانیه‌ها شب میشه نمی‌گذره؟
چرا اون خاطره‌ها از سرم نمی‌پره؟
خوش‌به‌حالت که یکی مثل من، درکت کرده
وقتی که کم حوصله بودی، یکی دل‌گرمت کرده
بی‌تو هرشب این دیوونه، مسـ*ـت نگات زیر بارونه
انقدر امشب دلتنگم از همه حرفام معلومه
بی‌تو هر شب این دیوونه عاشق خط خیابونه
خاطرهات میده کار دستم
میزنم بیرون از خونه»
- بذار من گوشیمو وصل کنم، یکی دوتا آهنگ رقصی...
با صدای داوین، دینا موبایلش را از کیفش بیرون نیاورده، پشیمان شد.
- همین خوبه.
دینا تابی به سر و گردنش داد و چپ‌چپ به داوین نگریست.
- عاشقی بد دردیه، تو رو خدا ببین چی داره گوش میده!
بندبند انگشتان دستم منجمد شدند، قلبم پرشدت‌تر از همیشه کوبید همان زمانی که داوین، از آینه‌ی ماشین مرا نگریست. آن هم زمانی که دینا حرف عشق را پیش کشیده بود.
اَمان از دست تو دینا، کمی آرام بگیر دختر.
- ای وای، حرف بدی زدم؟ شما دو تا چرا مثل لبو قرمز شدید؟
دینا روی صندلی چرخیده بود و گاهی مرا و گاهی نیز، به‌نیم‌رخ عصبی داوین می‌نگریست. این رنگِ سرخ صورتم از شرم بود ولی، صورتِ داوین بی‌شک از خشم به این رنگ در آمده بود!
تا دینا لب باز کرد تا دوباره نطق بی‌جا کند، همزمان با داوین به سطوح آمده و ملتمسانه گفتم:
- بسه.
دینا از این همزمانی، حیرت‌زده شد و خندید. دو دستش را ابتدا مقابل صورت داوین به‌هم کوباند و سپس، برگشت و ادامه‌ی کف زدنش را مقابل چشمان من از سرگرفت.
- تلپاتی هم که دارید، خدا خوب در و تخته رو باهم جور کرده.
تا رسیدن به مقصد، دینا یک لبوفروشی حسابی به‌راه انداخته بود. گاه از خود بی‌خود میشد و دیگر کم مانده بود خطبه‌ی عقدمان را در همین ماشین بخواند.
سکوت داوین بیشتر از همه‌چیز، مرا گیج میکرد. چرا این احساس، این عشقی که دینا ازش دم میزد را کتمان نمی‌کرد؟
چرا مثل همیشه، سخنی نمی‌گفت و از خود و زندگی‌اش دفاع نمی‌کرد؟
همه‌چیز همانند یک کلاف، درهم پیچیده شده بود. هم از این مرد می‌ترسیدم و هم تنها داوین بود که در این شهر، به‌من احساس امنیت می‌داد.
بالآخره به مقصد رسیدیم و بازهم دل‌دردهای همیشگی به‌سراغم آمد، بازهم مثل همیشه تا نزدیک پاشا می‌شدم از استرس، هزاران بار می‌مردم و متاسفانه مجدداً زنده می‌شدم.
نمی‌دانستم این چرخه‌ی لعنتی تا کی باید می‌چرخید!
یک درب بزرگ سفید رنگ با حاشیه‌های طلایی که شاخه‌های درختان خشکیده‌ی حیاط حتی، از بالای درب عظیم‌الجثه‌ی حیاط بیرون آمده بودند. این فضای خوفناک، شبیه‌به خانه‌هایی بود که همیشه در فیلم‌های ترسناک می‌دیدم.
کم بدبختی داشتم حالا باید همه‌چیز برایم این‌گونه وهمناک میشد! لازم نبود.
به‌محض باز شدن درب باغ، داوین ماشین را از حیاط رد کرد و وارد قسمت پارکینگ شد.
جز یک مسیر سنگ‌فرش شده و درختان بی‌شمار خشکیده، دیگر چیزی به‌چشمانم نمی‌آمد.
یک عمارت با نمای مرمر نیز نزدیک به پارکینگ وجود داشت، با اینکه لامپ‌های حیاط روشن بودند اما بازهم همه‌چیز برایم تاریک بود، درست همانند بخت و اقبالم.
از ماشین پیاده شدیم و همراه با دینا، درست کنار داوین به‌سمت عمارت گام برداشتیم.
ده‌پله‌ی مرمر را بالا رفتیم و قبل از داخل شدنمان، مردی غریبه درب را برایمان باز کرد.
- خوش آمدید، بفرمائید داخل.
بازوی نحیف دینا را سفت و سخت میان دستانم فشردم و حتی به تعجب او نیز اهمیت ندادم. او نباید از من جدا میشد، من نیز نباید از او دور میشدم.
نمی‌خواستم پاشا یکی از ما را میان اِسارت چنگال بی‌رحمِ دستانش اسیر کند. نمی‌دانم چرا اما دلم آشوب بود، احساس می‌کرد این آشوب و این دل نگرانی‌هایم با همیشه فرق میکرد. نمیدانم، آن‌قدر مصیبت و ترس به‌جان خریده بودم که نمی‌دانستم باید از چه و که بترسم!
از خانم مروانی شنیده بودم پاشا برای این میهمانی مشتاق بوده‌ پس یقیناً، فکر شومی در سرش داشت؟
وای خدا، کاش قلم پایم می‌شکست و مثل احمق‌ها، با این سر و شکل به این میهمانی لعنتی نمی‌آمدم اما اگر نمی‌آمدم می‌توانستم با وجدانم، با تنها گذاشتن دینا خودم را بی‌گناه و راحت جلوه دهم! نه... در سیرت من، بی‌وجدانی نوشته نشده بود. در زندگانی من، تنها گذاشتن یک طعمه‌ی بی‌گناه درست مثل یک بی‌آبرویی بزرگ بود.

 
بالا پایین