- Jan
- 500
- 9,191
- مدالها
- 3
کلافه و پریشان دست روی پیشانیام گذاشته و بهسمت دینا که حالا کیفش را روی تختم میگذاشت، چرخیدم.
خانم مروانی از این جشن بهمن اطلاع داده بود و من، همان روزی که از این ماجرا مطلّع شدم، تصمیمم را گرفتهبودم.
باوجود پاشا در آن مراسم، من جنازهام را هم بهآن جشن نمیفرستادم.
روی تخت نشستم و به چهرهی لبریز از شادیِ دینا چشمدوختم.
- من نمیام، راستش احساس میکنم دارم سرما میخورم.
تا آمدم رُخ بیماری را بگیرم و با چند سرفهی جانانه، گلویم را نابود کنم دینا رژلبی را از داخل کیف سپیدرنگش بیرون کشاند و همانگونه که رنگِ سرخش را وارسی میکرد، امیدهای مرا ناامید ساخت.
- یعنی چی نمیام؟ نزدیکه دو ماهه اومدی تهران زندگیت همش شده کار و دانشگاه. اینجوری پیش بری دیگه هیچی ازت نمیمونه.
کنارم نشست و دستش را دور گردنم پیچاند.
- امروز باید بیای اصلاً مگه اومدن و نیومدنت دست خودته؟ توأم جزئی از اون شرکتی درضمن...
اَبرویی بالا انداخت و با نیشباز خندید:
- امروز تولد داوینم هست، نمیخوای که عاشقتو حیرون و بدبخت کنی؟
اینبار واقعاً بهسرفه افتادم، از اینکه دینا تا این اندازه صریح و واضح این موضوع را مطرح کرده بود، مرا شرمزده و خجل میکرد.
چرا تمام آدمیان اطرافم از عشق و علاقهی داوین برایم میگفتند؟ چرا همهی اطرافیان این احساس را میدیدند اما گویی چشمان من کور و گوشهایم برای شنیدن این احساس کر شده بود!
چرا خودم ذرّهای این حسِ عجیب را درک نکرده بودم و نمیکردم؟
- اوهاوه ببین لُپاش چهسرخ شده! بدون مقدمهچینی یه سؤال میپرسم؟ عروس خونوادمون میشی نوکرتم؟
خونهای بدنم گویی بهسمت گونههایم سبقت گرفته بودند، در وجودم ترافیکی از حسهای عجیب و غریب، مرا کلافه کرده بود.
- چی... چی داری میگی دینا؟ تو اشتباه متوجه شدی داوین هیچ علاقهای بهمن...
دستش را از دور گردنم جدا کرد، شانههایم را میان دستانش فشرد و مرا بهسمت خودش برگرداند.
- آدمی که عاشق باشه و در عوضش، مغرورم باشه هیچوقت با حرفاش عشقش رو بروز نمیده، این آدما با کاراشون، با رفتاراشون عشق رو ثابت میکنن. من داوین رو خیلیخوب میشناسم، اونشب که دیر اومدی خونه داشت دیوونه میشد.
نمادین خندیدم و درواقع تنها لبهایم را بیاختیار باز کردم، در برابر سخنان دینا نمیدانستم باید چه واکنشی نشان بدهم. نمیدانستم باید چهگونه این موضوع را عوض میکردم!
دینا هر چهقدر از این عشق برایم میگفت، من نمیتوانستم احساسات داوین را بپذیرم و قبولش کنم.
اگر تمام این احساسات بازی باشد چه؟
اگر فرداها، روزهای فراتر از این هیجانِ تازه شکل گرفته، داوین زیر احساساتش بزند چه! اگر او هم همانند پاشا، قلبم را برنجاند چه؟
بهسرعت بحث را عوض کرده و بهکیف بزرگ سپیدرنگش اِشاره کردم.
- توی اون کیف چیه؟
با اینکه میدانستم داخل آن کیف پُر از لوازم آرایشیاست اما خب، راه فراری جز متوسل شدن به این موضوع ضایع نداشتم حتی، دینا هم این موضوع را فهمید.
- رفته بودم خونه، کلی لوازم آرایشی آوردم؛ میخوام امروز من و تو، داخل اون مجلس بدرخشیم.
پتو را از روی تخت برداشتم و آن را روی سرم انداختم و انتهای آن را زیر گلویم فشردم.
- من که لباس درست و حسابیای ندارم، پس خداروشکر که من نمیام ولی بیزحمت رفتی اونجا کم بدرخش. ممکنه چشم بقیه، برای دختر درخشانی مثل تو زیادی ضعیف و ناچیز باشه.
دستم را از زیر پتو بیرون کشاند و با گرهی نمادینی که میان اَبروانش نشانده بود، مرا از تخت جدا کرد.
- لباست با من، الانم به اندازهی کافی دیر شده پاشو آماده شیم که اگه بازم مخالفت کنی، با همین وضعیت میندازمت تو گونی میبرمت اونجا.
رفتنم به آن مجلس جز دیدن چهرهی پاشا هیچ منفعتی برایم نداشت. ازطرفی، نمیخواستم دینا حتی لحظهای بهآن مرد فکر کند یا زبانم لال، حتی لحظهای با او تنها باشد.
اگر آنجا، پاشا بهخاطر لجبازی بامن دست بهکار کثیفی بزند چه؟ آنوقت مسبب آن اتفاقی که در ذهنم میخروشد، تنها منِ بینوا خواهم بود.
کاش دینا اینهمه شادمانیِ پوچ را کنار بگذارد و بهنرفتن راضی شود اما، فکر نکنم هرگز این فکرهایم بهثمر بنشیند!
- دینا، بیا امروز بشینیم خونه چه میدونم فیلم ببینیم یهذره غیبت کنیم، یا بریم بیرون یکم بچرخیم! من اصلاً درست و حسابی تهرانو ندیدم، هان؟ نظر مثبتت چیه!؟
بهنگاه ملتمسانهی من چشم دوخت و من نیز، چهارچشمی به لبهای خوشفرمش نگریستم. دعادعا میکردم حتی ذرّهای به خواستهام توجه کند اما گویی، مرغ او یک پای ناقص داشت.
- حالا برای اینکارا وقت زیاده، بشین رو صندلی من یه صفایی به این صورتت بدم.
دلم میخواست مقابل چشمان منتظر دینا هم خودزنی کنم و هم او را بزنم. در این قشقرقی که در زندگیام برپا شده بود، تنها این مسئله را کم داشتم.
اگر دینا به آن جشن برود من نیز، ناچارم قدم در آن مجلسی که برایم همانند یک جهنم است، بگذارم.
تنها راه محافظتم از این دخترک سربههوا، همین مسیر است.
پر از غیض، دندانهایم را برهم سابیده و غریدم:
- اجازه دارم برم یه آبی به دست و صورتم بزنم اگه منو نمیکنی تو گونی؟
همانگونه که لوازم آرایشیهای مارکش را روی میز دراور مقابلش میچید، لبخندی بهپهنای صورت، روی لب نشاند و گفت:
- باشه فقط زود برگرد، یهوقت فرار مرار نکنی!
همانگونه که بهسمت دربِ کنج اتاق میرفتم، زیر لب جوری که بهگوش دینا نرسد، پچ زدم:
- اگه بهمن باشه، حاضرم از لولهکشی حموم فرار کنم اما صدسال سیاه پاشا رو نبینم.
خانم مروانی از این جشن بهمن اطلاع داده بود و من، همان روزی که از این ماجرا مطلّع شدم، تصمیمم را گرفتهبودم.
باوجود پاشا در آن مراسم، من جنازهام را هم بهآن جشن نمیفرستادم.
روی تخت نشستم و به چهرهی لبریز از شادیِ دینا چشمدوختم.
- من نمیام، راستش احساس میکنم دارم سرما میخورم.
تا آمدم رُخ بیماری را بگیرم و با چند سرفهی جانانه، گلویم را نابود کنم دینا رژلبی را از داخل کیف سپیدرنگش بیرون کشاند و همانگونه که رنگِ سرخش را وارسی میکرد، امیدهای مرا ناامید ساخت.
- یعنی چی نمیام؟ نزدیکه دو ماهه اومدی تهران زندگیت همش شده کار و دانشگاه. اینجوری پیش بری دیگه هیچی ازت نمیمونه.
کنارم نشست و دستش را دور گردنم پیچاند.
- امروز باید بیای اصلاً مگه اومدن و نیومدنت دست خودته؟ توأم جزئی از اون شرکتی درضمن...
اَبرویی بالا انداخت و با نیشباز خندید:
- امروز تولد داوینم هست، نمیخوای که عاشقتو حیرون و بدبخت کنی؟
اینبار واقعاً بهسرفه افتادم، از اینکه دینا تا این اندازه صریح و واضح این موضوع را مطرح کرده بود، مرا شرمزده و خجل میکرد.
چرا تمام آدمیان اطرافم از عشق و علاقهی داوین برایم میگفتند؟ چرا همهی اطرافیان این احساس را میدیدند اما گویی چشمان من کور و گوشهایم برای شنیدن این احساس کر شده بود!
چرا خودم ذرّهای این حسِ عجیب را درک نکرده بودم و نمیکردم؟
- اوهاوه ببین لُپاش چهسرخ شده! بدون مقدمهچینی یه سؤال میپرسم؟ عروس خونوادمون میشی نوکرتم؟
خونهای بدنم گویی بهسمت گونههایم سبقت گرفته بودند، در وجودم ترافیکی از حسهای عجیب و غریب، مرا کلافه کرده بود.
- چی... چی داری میگی دینا؟ تو اشتباه متوجه شدی داوین هیچ علاقهای بهمن...
دستش را از دور گردنم جدا کرد، شانههایم را میان دستانش فشرد و مرا بهسمت خودش برگرداند.
- آدمی که عاشق باشه و در عوضش، مغرورم باشه هیچوقت با حرفاش عشقش رو بروز نمیده، این آدما با کاراشون، با رفتاراشون عشق رو ثابت میکنن. من داوین رو خیلیخوب میشناسم، اونشب که دیر اومدی خونه داشت دیوونه میشد.
نمادین خندیدم و درواقع تنها لبهایم را بیاختیار باز کردم، در برابر سخنان دینا نمیدانستم باید چه واکنشی نشان بدهم. نمیدانستم باید چهگونه این موضوع را عوض میکردم!
دینا هر چهقدر از این عشق برایم میگفت، من نمیتوانستم احساسات داوین را بپذیرم و قبولش کنم.
اگر تمام این احساسات بازی باشد چه؟
اگر فرداها، روزهای فراتر از این هیجانِ تازه شکل گرفته، داوین زیر احساساتش بزند چه! اگر او هم همانند پاشا، قلبم را برنجاند چه؟
بهسرعت بحث را عوض کرده و بهکیف بزرگ سپیدرنگش اِشاره کردم.
- توی اون کیف چیه؟
با اینکه میدانستم داخل آن کیف پُر از لوازم آرایشیاست اما خب، راه فراری جز متوسل شدن به این موضوع ضایع نداشتم حتی، دینا هم این موضوع را فهمید.
- رفته بودم خونه، کلی لوازم آرایشی آوردم؛ میخوام امروز من و تو، داخل اون مجلس بدرخشیم.
پتو را از روی تخت برداشتم و آن را روی سرم انداختم و انتهای آن را زیر گلویم فشردم.
- من که لباس درست و حسابیای ندارم، پس خداروشکر که من نمیام ولی بیزحمت رفتی اونجا کم بدرخش. ممکنه چشم بقیه، برای دختر درخشانی مثل تو زیادی ضعیف و ناچیز باشه.
دستم را از زیر پتو بیرون کشاند و با گرهی نمادینی که میان اَبروانش نشانده بود، مرا از تخت جدا کرد.
- لباست با من، الانم به اندازهی کافی دیر شده پاشو آماده شیم که اگه بازم مخالفت کنی، با همین وضعیت میندازمت تو گونی میبرمت اونجا.
رفتنم به آن مجلس جز دیدن چهرهی پاشا هیچ منفعتی برایم نداشت. ازطرفی، نمیخواستم دینا حتی لحظهای بهآن مرد فکر کند یا زبانم لال، حتی لحظهای با او تنها باشد.
اگر آنجا، پاشا بهخاطر لجبازی بامن دست بهکار کثیفی بزند چه؟ آنوقت مسبب آن اتفاقی که در ذهنم میخروشد، تنها منِ بینوا خواهم بود.
کاش دینا اینهمه شادمانیِ پوچ را کنار بگذارد و بهنرفتن راضی شود اما، فکر نکنم هرگز این فکرهایم بهثمر بنشیند!
- دینا، بیا امروز بشینیم خونه چه میدونم فیلم ببینیم یهذره غیبت کنیم، یا بریم بیرون یکم بچرخیم! من اصلاً درست و حسابی تهرانو ندیدم، هان؟ نظر مثبتت چیه!؟
بهنگاه ملتمسانهی من چشم دوخت و من نیز، چهارچشمی به لبهای خوشفرمش نگریستم. دعادعا میکردم حتی ذرّهای به خواستهام توجه کند اما گویی، مرغ او یک پای ناقص داشت.
- حالا برای اینکارا وقت زیاده، بشین رو صندلی من یه صفایی به این صورتت بدم.
دلم میخواست مقابل چشمان منتظر دینا هم خودزنی کنم و هم او را بزنم. در این قشقرقی که در زندگیام برپا شده بود، تنها این مسئله را کم داشتم.
اگر دینا به آن جشن برود من نیز، ناچارم قدم در آن مجلسی که برایم همانند یک جهنم است، بگذارم.
تنها راه محافظتم از این دخترک سربههوا، همین مسیر است.
پر از غیض، دندانهایم را برهم سابیده و غریدم:
- اجازه دارم برم یه آبی به دست و صورتم بزنم اگه منو نمیکنی تو گونی؟
همانگونه که لوازم آرایشیهای مارکش را روی میز دراور مقابلش میچید، لبخندی بهپهنای صورت، روی لب نشاند و گفت:
- باشه فقط زود برگرد، یهوقت فرار مرار نکنی!
همانگونه که بهسمت دربِ کنج اتاق میرفتم، زیر لب جوری که بهگوش دینا نرسد، پچ زدم:
- اگه بهمن باشه، حاضرم از لولهکشی حموم فرار کنم اما صدسال سیاه پاشا رو نبینم.