- Jan
- 517
- 9,349
- مدالها
- 3
آقابزرگ دستِ لغزانِ راستش را روی قفسهی سی*ن*هاش کشید و نفسِ حبسشدهی میان گلویش را خیلی سنگین، بهبیرون دمید.
- آقابزرگ، حالتون خوبه؟
آقابزرگ اما بیخیال نشد، دلش میخواست دوباره از گذشته حرف بزند اما تنفسهای نامنظمش، میان کلماتِ کوتاهش وقفه میانداخت.
- نوههامو... برداشت برد... علی یه قرون... یه هزاری... از پولِ... پولِ نغمهی منو نخورد... من...من... بد تا کردم... بد فهمیدم.
تا رنگ پریدهی آقا بزرگ را دیدم، از روی صندلی برخاسته و مجدداً پرسیدم:
- آقابزرگ، آقابزرگ خوبید؟
آقابزرگ میان دردی که میان سی*ن*هاش داشت، تلخ خندید و دفترش را از روی میز مقابلش برداشت.
- خوبم... خوبم... دخترجان.
رنگ رُخسارهاش این را نمیگفت؛ نفسهای سخت و سنگینش خلاف حرفهایش را اثبات میکرد.
لبخند روی لب داشت اما دانههای درشت عرق روی صورتِ رنگپریدهاش، شوقِ لبخندش را از بین میبرد.
اکنون در چشمانم، چیزی جز درد موج نمیزد. روی صورت فرتوت آقابزرگ، چیزی جز خروشِ این اقیانوس، دیده نمیشد.
- قرصهاتون رو خوردید؟ الان... الان چیزی میخورید براتون بیارم؟
آقابزرگ بهمحض دست به دست کردن دفترش، توانش را از دست داد و آن دفتر، از میان انگشتانِ لرزان دستش سُر خورد و باصدای مبهمی روی زمین افتاد... دفتر باز شد و صفحهی اول و آن شعرها، برای ثانیهای کوتاه برای چشمان نمزدهام نمایان شد.
تاب نیاوردم، ترسیدم و باسرعت بهسمت خانه دویدم.
دینا دانشگاه بود و من، سراسیمه بهسمت آشپزخانه خیز برداشتم.
با دیدن گیتی خانم، بیاختیار و نفسنفسزنان نالیدم:
- آقابزرگ...
گیتیخانم، دست از شستن استکانهای آمیخته به کف برداشت و نگران بهسمتم چرخید.
بوی قورمهسبزیای که گیتیخانم برای ناهار بار گذاشته بود، زیر بینیام جهید و نگاه دلواپس گیتی خانم، روی صورتِ نگرانم نشست.
روسری نخودی رنگش را دور گردنش گره زده بود و آستینِ پیراهن بلند مشکی رنگش را نیز بهسمت بالا تا زده بود.
- چیشده دختر؟
بهسمتش رفته و با نگاه ترسیدهام، با صدای لغزیدهام زمزمه کردم:
- فکر کنم... یعنی مطمئنم آقا بزرگ... حالش بد شده...
گیتی خانم «یاحسینی» زیر لب زمزمه کرد و بدون بستن شیرآب از داخل کابینت، بستهی قرصهای آقابزرگ را برداشت و بهمحض بیرون دویدن از آشپزخانه، با صدای ترسیدهام مسیرش را تغییر داد.
- حیاطه.
جریان آب داغِ شیرآب را متوقف کردم و بعد از پر کردن لیوانی از آب خنک یخچال، بهسمت ایوان حیاط رهسپار شدم.
در دلم گویی هزاران هزار سبد، رختِچرک میشستند. همینکه سالم بهحیاط رسیدم و پاهایم مرا همراهی کردند، جای تعجب و صدالبته شکر داشت.
آن لیوان شیشهای و لبریز از آب اکنون، نصف شده بود و من فهمیدم، در رساندن این لیوان آب چندان نیز موفق نبودم.
تا از میان دربِ نیمهباز چوبی بیرون زدم؛ سرمای سوزناک صبح تازیانهاش را به سر و صورتم کوبید، لحظهای پلکهای ملتهبم روی هم افتاد و انگار این سرما، از دقایق قبل درّندهتر و زمختتر بهنظر میرسید!
آقابزرگ همچنان روی صندلی نشسته و گیتیخانم کنارش ایستاده بود. درب جعبهی قرصها باز بود و یک ورق قرص کوچک سپیدرنگ نیز میان دستان خیس گیتیخانم، میلرزید.
- بهتری آقابزرگ؟
خوب نبود؛ همهچیز مقابل چشمانم واضح بود اما خب، دلم میخواست از زبان خودش بشنوم که خوب است که نفسهای سنگینش، بهتر و بهبود یافتهاند.
آن قرصهای رنگارنگ درون جعبه، آخرین تکیهگاهم بودند. اما وقتی به جای صدای آرامشبخش آقابزرگ، فقط تکانِ آرام سرش را دیدم، تکیهگاهم لرزید و فرو ریخت. اضطرابهای رقصان از این سو به آن سوی سی*ن*هام میجهیدند، بیهدف و بیپایان.
یعنی، بهیادآوردن خاطرات گذشته او را بهاین حال و روز دچار کرده بود؟ یعنی اگر یادش نمیآمد، اگر حرفش را نمیزد الان اینگونه پریشانحال نبود؟
- زنگ زدم.
با صدای آقاناصر، که از پشتِ ماشین پارکشده و برف گرفتهی گوشهی حیاط میآمد، اشکانم را پلک زدم و نگاهم را از آقابزرگ گرفته و به نزدیک شدن آقاناصر چشم دوختم.
با صدای گیتیخانم، بازهم جهت سرم را بهآن سمت چرخاندم.
همانند یک عروسک کوکی که فنرش دَر رفته باشد، تنها بهاینسو و آنسو میچرخیدم و هیچکاری ازمیان دستانم، برنمیآمد.
- تا آمبولانس برسه، جونم به لبم میرسه...
گیتی خانم با دست آزاد، اشک غلتان روی گونهاش را پس زد و زیر لب، ذکری را نجوا کرد.
نگاهم به لبهای بیرنگ گیتیخانم، بهذکری که میخواند خیره بود و اکنون، آقاناصر از چندپلههای مرمر بالا آمد و همانطور که برفِ کف کفشهایش را با کوبیدن پاهایش روی زمین، جدا میکرد؛ کنار آقابزرگ ایستاد.
نمیدانم چنددقیقه طول کشید، چهاندازه باتلاق ترسها مرا در خود بلعید اما بالأخره، پیدایش شد. صدای آژیر آمبولاس همهی مارا به تلاطم انداخته بود. از آقاناصری که درب سیهرنگ حیاط را باز میکرد تا گیتی خانمی که پتویی ضخیم را روی شانههای آقابزرگ میانداخت و منی که هیچ آرام و قرار نداشتم.
گیتیخانم پالتوی نسکافهای رنگش را در حرکتی سریع بر دوش انداخت و بهدنبال آقابزرگ به درون آمبولانس پرید. آقاناصر نیز پس از حرکت آمبولانس، با ماشین شخصیاش به دنبال آن قایق سفیدرنگ نجات به راه افتاد.
من ماندم و غول تاریک تنهایی. شنریزههای اضطراب، در کویر بیآب و علف درونم جابهجا میشدند و من، درماندهتر از قبل روی صندلیِ سرد فلزی نشستم که گویی، یخ زده بود.
همه چیز در چنددقیقه اتفاق افتادهبود و من هنوز، ضعف و تحلیل کالبد آقابزرگ را هضم نکرده بودم.
نگاهم از درد میسوخت، دیگر اشک برایش بچهبازی بهحساب میآمد.
قلبم پر بود از حرف که رنج، برایش یک شوخی تلخ بهنظر میآمد.
سی*ن*هام از حرفهای نزده انباشته شده بود.
اینکه مقابلِ چشمانم از غزل گفت و رخسارهاش درهم شکست، وجودم شعله کشید؛ آتش گرفت.
آنقدر در این چندوقت، احساس گناه همانند موشی کثیف مغزم را جویده بود که حس میکردم، حالِ ناخوش آقابزرگ نیز تقصیر من است. همهچیز را بهپای خود مینوشتم.
دستان یخزدهام را به پیشانی داغم چسباندم. نفسهایم سنگین و بریدهبریده از سی*ن*هام فرار میکردند.
انگشتان لرزانم را میان گیسوان پریشانم بالا بردم و آنها را در آن جنگل درهمتنیده گم کردم.
درونم میدان جنگی بود بین قلب و عقل... .
- قلب فریاد میزد: "به داوین زنگ بزن! صدایش کن!"
- عقل با طنابِ منطق، این فریادها را خفه میکرد.
خم شدم و بااضطراب، دفتر آقابزرگ را از روی زمین برداشته و مشغول خواندن شعرهای زیبایش شدم.
نمیدانم چنددقیقه از ماندنم در ایوان خانه میگذشت که درب سیهرنگ خانه باز شد و سایهی بلند دینا، در چشمان اشکبارم نقش بست.
کولهی سپیدرنگش را بالای سرش گرفت تا از شلیکِ آسمان دراَمان بماند.
قدمهایش تا روی پلههای مرمری طنین انداخت. صدای خُرد شدن برفها زیر کفشهایش، آن صدای آشنا و دلنشین پیش از خودش به من رسید.
چهرهاش از سرمای بیرون گلانداخته بود و لبخندی کودکانه روی لبهایش نشسته بود.
- ببین چه برف تمیزی اومده!
قلبم در سی*ن*ه منجمد شد. چهطور باید به آن چشمان درخشان میگفتم که آقابزرگ را با آمبولانس بردهاند؟ چگونه این خبر را در میان آن همه شادی و بیخبری میگفتم؟
- آقابزرگ، حالتون خوبه؟
آقابزرگ اما بیخیال نشد، دلش میخواست دوباره از گذشته حرف بزند اما تنفسهای نامنظمش، میان کلماتِ کوتاهش وقفه میانداخت.
- نوههامو... برداشت برد... علی یه قرون... یه هزاری... از پولِ... پولِ نغمهی منو نخورد... من...من... بد تا کردم... بد فهمیدم.
تا رنگ پریدهی آقا بزرگ را دیدم، از روی صندلی برخاسته و مجدداً پرسیدم:
- آقابزرگ، آقابزرگ خوبید؟
آقابزرگ میان دردی که میان سی*ن*هاش داشت، تلخ خندید و دفترش را از روی میز مقابلش برداشت.
- خوبم... خوبم... دخترجان.
رنگ رُخسارهاش این را نمیگفت؛ نفسهای سخت و سنگینش خلاف حرفهایش را اثبات میکرد.
لبخند روی لب داشت اما دانههای درشت عرق روی صورتِ رنگپریدهاش، شوقِ لبخندش را از بین میبرد.
اکنون در چشمانم، چیزی جز درد موج نمیزد. روی صورت فرتوت آقابزرگ، چیزی جز خروشِ این اقیانوس، دیده نمیشد.
- قرصهاتون رو خوردید؟ الان... الان چیزی میخورید براتون بیارم؟
آقابزرگ بهمحض دست به دست کردن دفترش، توانش را از دست داد و آن دفتر، از میان انگشتانِ لرزان دستش سُر خورد و باصدای مبهمی روی زمین افتاد... دفتر باز شد و صفحهی اول و آن شعرها، برای ثانیهای کوتاه برای چشمان نمزدهام نمایان شد.
تاب نیاوردم، ترسیدم و باسرعت بهسمت خانه دویدم.
دینا دانشگاه بود و من، سراسیمه بهسمت آشپزخانه خیز برداشتم.
با دیدن گیتی خانم، بیاختیار و نفسنفسزنان نالیدم:
- آقابزرگ...
گیتیخانم، دست از شستن استکانهای آمیخته به کف برداشت و نگران بهسمتم چرخید.
بوی قورمهسبزیای که گیتیخانم برای ناهار بار گذاشته بود، زیر بینیام جهید و نگاه دلواپس گیتی خانم، روی صورتِ نگرانم نشست.
روسری نخودی رنگش را دور گردنش گره زده بود و آستینِ پیراهن بلند مشکی رنگش را نیز بهسمت بالا تا زده بود.
- چیشده دختر؟
بهسمتش رفته و با نگاه ترسیدهام، با صدای لغزیدهام زمزمه کردم:
- فکر کنم... یعنی مطمئنم آقا بزرگ... حالش بد شده...
گیتی خانم «یاحسینی» زیر لب زمزمه کرد و بدون بستن شیرآب از داخل کابینت، بستهی قرصهای آقابزرگ را برداشت و بهمحض بیرون دویدن از آشپزخانه، با صدای ترسیدهام مسیرش را تغییر داد.
- حیاطه.
جریان آب داغِ شیرآب را متوقف کردم و بعد از پر کردن لیوانی از آب خنک یخچال، بهسمت ایوان حیاط رهسپار شدم.
در دلم گویی هزاران هزار سبد، رختِچرک میشستند. همینکه سالم بهحیاط رسیدم و پاهایم مرا همراهی کردند، جای تعجب و صدالبته شکر داشت.
آن لیوان شیشهای و لبریز از آب اکنون، نصف شده بود و من فهمیدم، در رساندن این لیوان آب چندان نیز موفق نبودم.
تا از میان دربِ نیمهباز چوبی بیرون زدم؛ سرمای سوزناک صبح تازیانهاش را به سر و صورتم کوبید، لحظهای پلکهای ملتهبم روی هم افتاد و انگار این سرما، از دقایق قبل درّندهتر و زمختتر بهنظر میرسید!
آقابزرگ همچنان روی صندلی نشسته و گیتیخانم کنارش ایستاده بود. درب جعبهی قرصها باز بود و یک ورق قرص کوچک سپیدرنگ نیز میان دستان خیس گیتیخانم، میلرزید.
- بهتری آقابزرگ؟
خوب نبود؛ همهچیز مقابل چشمانم واضح بود اما خب، دلم میخواست از زبان خودش بشنوم که خوب است که نفسهای سنگینش، بهتر و بهبود یافتهاند.
آن قرصهای رنگارنگ درون جعبه، آخرین تکیهگاهم بودند. اما وقتی به جای صدای آرامشبخش آقابزرگ، فقط تکانِ آرام سرش را دیدم، تکیهگاهم لرزید و فرو ریخت. اضطرابهای رقصان از این سو به آن سوی سی*ن*هام میجهیدند، بیهدف و بیپایان.
یعنی، بهیادآوردن خاطرات گذشته او را بهاین حال و روز دچار کرده بود؟ یعنی اگر یادش نمیآمد، اگر حرفش را نمیزد الان اینگونه پریشانحال نبود؟
- زنگ زدم.
با صدای آقاناصر، که از پشتِ ماشین پارکشده و برف گرفتهی گوشهی حیاط میآمد، اشکانم را پلک زدم و نگاهم را از آقابزرگ گرفته و به نزدیک شدن آقاناصر چشم دوختم.
با صدای گیتیخانم، بازهم جهت سرم را بهآن سمت چرخاندم.
همانند یک عروسک کوکی که فنرش دَر رفته باشد، تنها بهاینسو و آنسو میچرخیدم و هیچکاری ازمیان دستانم، برنمیآمد.
- تا آمبولانس برسه، جونم به لبم میرسه...
گیتی خانم با دست آزاد، اشک غلتان روی گونهاش را پس زد و زیر لب، ذکری را نجوا کرد.
نگاهم به لبهای بیرنگ گیتیخانم، بهذکری که میخواند خیره بود و اکنون، آقاناصر از چندپلههای مرمر بالا آمد و همانطور که برفِ کف کفشهایش را با کوبیدن پاهایش روی زمین، جدا میکرد؛ کنار آقابزرگ ایستاد.
نمیدانم چنددقیقه طول کشید، چهاندازه باتلاق ترسها مرا در خود بلعید اما بالأخره، پیدایش شد. صدای آژیر آمبولاس همهی مارا به تلاطم انداخته بود. از آقاناصری که درب سیهرنگ حیاط را باز میکرد تا گیتی خانمی که پتویی ضخیم را روی شانههای آقابزرگ میانداخت و منی که هیچ آرام و قرار نداشتم.
گیتیخانم پالتوی نسکافهای رنگش را در حرکتی سریع بر دوش انداخت و بهدنبال آقابزرگ به درون آمبولانس پرید. آقاناصر نیز پس از حرکت آمبولانس، با ماشین شخصیاش به دنبال آن قایق سفیدرنگ نجات به راه افتاد.
من ماندم و غول تاریک تنهایی. شنریزههای اضطراب، در کویر بیآب و علف درونم جابهجا میشدند و من، درماندهتر از قبل روی صندلیِ سرد فلزی نشستم که گویی، یخ زده بود.
همه چیز در چنددقیقه اتفاق افتادهبود و من هنوز، ضعف و تحلیل کالبد آقابزرگ را هضم نکرده بودم.
نگاهم از درد میسوخت، دیگر اشک برایش بچهبازی بهحساب میآمد.
قلبم پر بود از حرف که رنج، برایش یک شوخی تلخ بهنظر میآمد.
سی*ن*هام از حرفهای نزده انباشته شده بود.
اینکه مقابلِ چشمانم از غزل گفت و رخسارهاش درهم شکست، وجودم شعله کشید؛ آتش گرفت.
آنقدر در این چندوقت، احساس گناه همانند موشی کثیف مغزم را جویده بود که حس میکردم، حالِ ناخوش آقابزرگ نیز تقصیر من است. همهچیز را بهپای خود مینوشتم.
دستان یخزدهام را به پیشانی داغم چسباندم. نفسهایم سنگین و بریدهبریده از سی*ن*هام فرار میکردند.
انگشتان لرزانم را میان گیسوان پریشانم بالا بردم و آنها را در آن جنگل درهمتنیده گم کردم.
درونم میدان جنگی بود بین قلب و عقل... .
- قلب فریاد میزد: "به داوین زنگ بزن! صدایش کن!"
- عقل با طنابِ منطق، این فریادها را خفه میکرد.
خم شدم و بااضطراب، دفتر آقابزرگ را از روی زمین برداشته و مشغول خواندن شعرهای زیبایش شدم.
نمیدانم چنددقیقه از ماندنم در ایوان خانه میگذشت که درب سیهرنگ خانه باز شد و سایهی بلند دینا، در چشمان اشکبارم نقش بست.
کولهی سپیدرنگش را بالای سرش گرفت تا از شلیکِ آسمان دراَمان بماند.
قدمهایش تا روی پلههای مرمری طنین انداخت. صدای خُرد شدن برفها زیر کفشهایش، آن صدای آشنا و دلنشین پیش از خودش به من رسید.
چهرهاش از سرمای بیرون گلانداخته بود و لبخندی کودکانه روی لبهایش نشسته بود.
- ببین چه برف تمیزی اومده!
قلبم در سی*ن*ه منجمد شد. چهطور باید به آن چشمان درخشان میگفتم که آقابزرگ را با آمبولانس بردهاند؟ چگونه این خبر را در میان آن همه شادی و بیخبری میگفتم؟
آخرین ویرایش: