- Jan
- 541
- 9,629
- مدالها
- 3
خیره در چشمان یکدیگر، گم شده بودیم.
مهراد اَبروان پُرپشتش را درهم پیچاند.
کلافه دست روی تهریشِ بلندشدهاش کشید و استکان چایاش را روی سینی نقرهای رنگ برگرداند.
حتی یک حرکت کوچک از جانب او برایم مهم بود.
- الان وقت این حرفا نیست.
این یعنی« ساکت باش، صدات رو خفهکن!»
هیچ دلم نمیخواست از این بحث فاصله بگیرم، او باید میفهمید من برای چه بهاین خانه آمدهام.
- اتفاقاً الان وقت این حرفهاست، من باید کنار مهرو باشم که بتونم کمکش کنم.
مهراد گویی تیک عصبی گرفتهبود! مدام گردنش را تکان میداد و نمیتوانست در جایش ثابت بماند.
- مهرو بهکمک تو احتیاجی نداره، نمیخواد از سَر دلسوزی خودتو وسط بندازی.
این مرد، با دقایق قبل فرق داشت.
زبانش تند و تلخ شده بود! از اینکه عشقم نسبت بهمهرو را بروز داده بودم، عصبی شده بود!
سعی میکرد انگشتان مشتشدهاش را رام نگهدارد اما زبانش را نه، غلاف کردن آن برایش سخت بود.
- بهجونِ عزیزم از سر دلسوزی نیست، از عشقه... من واقعاً مهرو رو دوست دارم؛ میخوام هرجوری شده اونو از این آتیش بیرون بکشم، حتی اگه خودم تو این آتیش بسوزم مهم نیست.
اینبار چهارزانو روی فرش نشست و نگاه غضبآلودش را از نگاهم گرفت.
- وضعیت ما رو نمیبینی، بابام رو نمیبینی؟ بهنظرت میشه، میتونی حرف از عشق و عاشقی بزنی؟
با اینکه مطمئن نبودم اما سرم را بهنشانهی مثبت تکان دادم:
- میدونم الان وقت مناسبی برای این حرفا نیست اما منم نمیتونم دست روی دست بذارم، پاشا... اون عوضی برگشته.
مهراد شوکه شده، بهسمتم چرخید و اینبار روی فرش قرمز رنگ ولو شد.
چشمانش گویی داشت از حدقه بیرون میزد.
حتی، صدای تندِ تپشهای قلبش زیر گوشهایم بود.
- پاشا؟ کجا برگشته؟
- اومده بود سراغِ مهرو، نمیدونی تو این مدت چهقدر برای مهرو سخت...
مهراد جوری ازجا پرید که من با این واکنش سریع، بهاجبار
ادامهی سخنانم را بلعیدم.
- چی داری میگی؟ اون... اون از کجا فهمیده مهرو تهرانه؟
انگشتان دستم را لابهلای موهایم، دفن کردم.
سرم داشت همانند یک بمب ساعتی، منفجر میشد.
- اینکه مهرو رو چطور پیدا کرده مهم نیست، الان فقط مهم اینه که حواسمون به مهرو باشه.
مهرادِ پریشان حال، لب باز کرد تا حرف بزند اما با آمدن مهروی گریان بهداخل پذیرایی سخنانش را دربطن سی*ن*ه خفه کرد.
مهرو آنطرف بخاری روی زمین نشست و مشغول پاک کردن اشکهای روی گونهاش شد.
طغیان چشمان مهرو، مرا سیلاب میکرد.
او گریه میکرد، من میشکستم.
او غمگین بود، من خرد و خاکشیر میشدم.
هیچگاه برای یک دختر، برای یک انسان اینگونه نشده بودم.
او چه در وجودش داشت که مرا اینگونه بهتب و تاب انداخته بود!؟
مهراد بهسمت خواهرکش رفت و انگشتان لرزان مهرو را میان دستانِ مردانهاش فشرد.
- بابا عصبانیه، حرفاشو بهدل نگیر مهرو... آروم باش خوشگلم.
مهرو عصبی گریست و دستانش را از حصار امن دستانِ برادرش بیرون کشید.
ای کاش میتوانستم او را درآغوش بگیرم و چهحیف که نمیتوانستم.
- چرا... چرا از دست من عصبانیه؟ چرا فکر... فکر میکنه من آبروش رو بردم! بهخدا تقصیر من نبود... مقصر من نبودم.
مهراد او را درآغوش کشید و سرش را بوسید، ایکاش من بهجای مهراد بودم، دلم میخواست تا زمانی که مهرو اشک میریزد او را درحصار آغوشِ امن خود پنهان کنم.
- هیش، گریه نکن قول میدم تا فردا همهچی بهتر میشه.
واقعاً بههمین راحتیها بود؟
تا فردا همهچیز بهتر میشد؟
این اوضاع نابسامان، این سرگیجههای لعنتیِ زمان بهبود مییافت؟
هنوز مهرو، از زندانی کردن پاشا باخبر نبود و اگر میفهمید از اِسارت پوشالی من خلاص گشته، چه میکرد؟
نباید بفهمد. نباید میفهمید.
من آن مرتیکه را پیدا میکنم و زندگیاش را همانند شبهای تیره، سیاه میکنم. جوری که حتی ستارههای تابانِ آسمان هم لحظهای زندگیاش را روشن نکنند.
مادر مهرو نیز از اتاق بیرون آمد.
رخسارهی مهرو، درست شبیه به مادرش بود. هردو مهربان و معصوم بهنظر میرسیدند.
مهراد و مادرش، سعی میکردند مهرو را آرام کنند اما اشکهای مهرو قصد تمام شدن نداشتند.
با تردید و دودلی، با زبانی که با قلبم همراهی نمیکرد بهحرف آمدم:
- من دیگه رفع زحمت میکنم.
الان وقت ماندنم نبود، الان وقت حرف زدن با پدرِ مهرو نبود.
امشب همهی ما احتیاج به سکوت و تنهایی داشتیم.
امشب مهرو باید کنار خانوادهاش میماند و من باید، فردا او را از پدرش خواستگاری میکردم.
انگار باری سنگین روی شانههایم بود. از فردا و مقابله با پدر مهرو میترسیدم. اگر جواب منفی بشنوم چه؟
صدای دلسوزانهی مادر مهرو، مرا از عالم خودم بیرون کشاند.
- شام نخورده کجا میری پسرم؟ خستهی راهی.
لبخند خشکیدهای روی ساقهی ضعیف لبانم نشاندم و گفتم:
- بیرون یه چیزی میخورم، بهشما زحمت نمیدم.
مهراد جلو آمد و دستش را بهسمتم دراز کرد:
- بهسلامت... یه رستوران خوبم سراغ دارم.
از وقتی فهمیده بود من بهمهرو علاقه دارم، رفتارش را عوض کرده بود.
- عه مهراد پسرم این چه حرفیه؟ ببین خستگی داره از چشماش میریزه!
دست بالا آمدهی مهراد را میان دستانم فشردم و پاسخ محبت مادرِ مهرو را دادم:
- امشب میرم هتلی مسافرخونهای چیزی، فردا دوباره میرسم خدمتتون.
مهراد اَبروانش را بالا انداخت و بهشدت دستم را میان دستانش فشرد.
- اتفاقاً آدرس یه مسافرخونهی خوبم دارم.
لبخندم را پررنگتر کردم، آنقدر این لبخندِ روی لبهایم مصنوعی و بیربط بود که گونههایم را بهدرد میانداخت.
- خیلی ممنون...
سرم را جلو برده و کنار گوش مهراد، زمزمه کردم:
- زیاد خوشحال نباش برادرزن، فردا برمیگردم.
بدترین موقع برای شوخی بود اما خُب، باید حساب کار دستش میآمد. که هیچک.س نمیتواند باعث و بانی جدایی من و مهرو باشد، کسی نمیتواند مخالف این عشق باشد.
مهراد اَبروان پُرپشتش را درهم پیچاند.
کلافه دست روی تهریشِ بلندشدهاش کشید و استکان چایاش را روی سینی نقرهای رنگ برگرداند.
حتی یک حرکت کوچک از جانب او برایم مهم بود.
- الان وقت این حرفا نیست.
این یعنی« ساکت باش، صدات رو خفهکن!»
هیچ دلم نمیخواست از این بحث فاصله بگیرم، او باید میفهمید من برای چه بهاین خانه آمدهام.
- اتفاقاً الان وقت این حرفهاست، من باید کنار مهرو باشم که بتونم کمکش کنم.
مهراد گویی تیک عصبی گرفتهبود! مدام گردنش را تکان میداد و نمیتوانست در جایش ثابت بماند.
- مهرو بهکمک تو احتیاجی نداره، نمیخواد از سَر دلسوزی خودتو وسط بندازی.
این مرد، با دقایق قبل فرق داشت.
زبانش تند و تلخ شده بود! از اینکه عشقم نسبت بهمهرو را بروز داده بودم، عصبی شده بود!
سعی میکرد انگشتان مشتشدهاش را رام نگهدارد اما زبانش را نه، غلاف کردن آن برایش سخت بود.
- بهجونِ عزیزم از سر دلسوزی نیست، از عشقه... من واقعاً مهرو رو دوست دارم؛ میخوام هرجوری شده اونو از این آتیش بیرون بکشم، حتی اگه خودم تو این آتیش بسوزم مهم نیست.
اینبار چهارزانو روی فرش نشست و نگاه غضبآلودش را از نگاهم گرفت.
- وضعیت ما رو نمیبینی، بابام رو نمیبینی؟ بهنظرت میشه، میتونی حرف از عشق و عاشقی بزنی؟
با اینکه مطمئن نبودم اما سرم را بهنشانهی مثبت تکان دادم:
- میدونم الان وقت مناسبی برای این حرفا نیست اما منم نمیتونم دست روی دست بذارم، پاشا... اون عوضی برگشته.
مهراد شوکه شده، بهسمتم چرخید و اینبار روی فرش قرمز رنگ ولو شد.
چشمانش گویی داشت از حدقه بیرون میزد.
حتی، صدای تندِ تپشهای قلبش زیر گوشهایم بود.
- پاشا؟ کجا برگشته؟
- اومده بود سراغِ مهرو، نمیدونی تو این مدت چهقدر برای مهرو سخت...
مهراد جوری ازجا پرید که من با این واکنش سریع، بهاجبار
ادامهی سخنانم را بلعیدم.
- چی داری میگی؟ اون... اون از کجا فهمیده مهرو تهرانه؟
انگشتان دستم را لابهلای موهایم، دفن کردم.
سرم داشت همانند یک بمب ساعتی، منفجر میشد.
- اینکه مهرو رو چطور پیدا کرده مهم نیست، الان فقط مهم اینه که حواسمون به مهرو باشه.
مهرادِ پریشان حال، لب باز کرد تا حرف بزند اما با آمدن مهروی گریان بهداخل پذیرایی سخنانش را دربطن سی*ن*ه خفه کرد.
مهرو آنطرف بخاری روی زمین نشست و مشغول پاک کردن اشکهای روی گونهاش شد.
طغیان چشمان مهرو، مرا سیلاب میکرد.
او گریه میکرد، من میشکستم.
او غمگین بود، من خرد و خاکشیر میشدم.
هیچگاه برای یک دختر، برای یک انسان اینگونه نشده بودم.
او چه در وجودش داشت که مرا اینگونه بهتب و تاب انداخته بود!؟
مهراد بهسمت خواهرکش رفت و انگشتان لرزان مهرو را میان دستانِ مردانهاش فشرد.
- بابا عصبانیه، حرفاشو بهدل نگیر مهرو... آروم باش خوشگلم.
مهرو عصبی گریست و دستانش را از حصار امن دستانِ برادرش بیرون کشید.
ای کاش میتوانستم او را درآغوش بگیرم و چهحیف که نمیتوانستم.
- چرا... چرا از دست من عصبانیه؟ چرا فکر... فکر میکنه من آبروش رو بردم! بهخدا تقصیر من نبود... مقصر من نبودم.
مهراد او را درآغوش کشید و سرش را بوسید، ایکاش من بهجای مهراد بودم، دلم میخواست تا زمانی که مهرو اشک میریزد او را درحصار آغوشِ امن خود پنهان کنم.
- هیش، گریه نکن قول میدم تا فردا همهچی بهتر میشه.
واقعاً بههمین راحتیها بود؟
تا فردا همهچیز بهتر میشد؟
این اوضاع نابسامان، این سرگیجههای لعنتیِ زمان بهبود مییافت؟
هنوز مهرو، از زندانی کردن پاشا باخبر نبود و اگر میفهمید از اِسارت پوشالی من خلاص گشته، چه میکرد؟
نباید بفهمد. نباید میفهمید.
من آن مرتیکه را پیدا میکنم و زندگیاش را همانند شبهای تیره، سیاه میکنم. جوری که حتی ستارههای تابانِ آسمان هم لحظهای زندگیاش را روشن نکنند.
مادر مهرو نیز از اتاق بیرون آمد.
رخسارهی مهرو، درست شبیه به مادرش بود. هردو مهربان و معصوم بهنظر میرسیدند.
مهراد و مادرش، سعی میکردند مهرو را آرام کنند اما اشکهای مهرو قصد تمام شدن نداشتند.
با تردید و دودلی، با زبانی که با قلبم همراهی نمیکرد بهحرف آمدم:
- من دیگه رفع زحمت میکنم.
الان وقت ماندنم نبود، الان وقت حرف زدن با پدرِ مهرو نبود.
امشب همهی ما احتیاج به سکوت و تنهایی داشتیم.
امشب مهرو باید کنار خانوادهاش میماند و من باید، فردا او را از پدرش خواستگاری میکردم.
انگار باری سنگین روی شانههایم بود. از فردا و مقابله با پدر مهرو میترسیدم. اگر جواب منفی بشنوم چه؟
صدای دلسوزانهی مادر مهرو، مرا از عالم خودم بیرون کشاند.
- شام نخورده کجا میری پسرم؟ خستهی راهی.
لبخند خشکیدهای روی ساقهی ضعیف لبانم نشاندم و گفتم:
- بیرون یه چیزی میخورم، بهشما زحمت نمیدم.
مهراد جلو آمد و دستش را بهسمتم دراز کرد:
- بهسلامت... یه رستوران خوبم سراغ دارم.
از وقتی فهمیده بود من بهمهرو علاقه دارم، رفتارش را عوض کرده بود.
- عه مهراد پسرم این چه حرفیه؟ ببین خستگی داره از چشماش میریزه!
دست بالا آمدهی مهراد را میان دستانم فشردم و پاسخ محبت مادرِ مهرو را دادم:
- امشب میرم هتلی مسافرخونهای چیزی، فردا دوباره میرسم خدمتتون.
مهراد اَبروانش را بالا انداخت و بهشدت دستم را میان دستانش فشرد.
- اتفاقاً آدرس یه مسافرخونهی خوبم دارم.
لبخندم را پررنگتر کردم، آنقدر این لبخندِ روی لبهایم مصنوعی و بیربط بود که گونههایم را بهدرد میانداخت.
- خیلی ممنون...
سرم را جلو برده و کنار گوش مهراد، زمزمه کردم:
- زیاد خوشحال نباش برادرزن، فردا برمیگردم.
بدترین موقع برای شوخی بود اما خُب، باید حساب کار دستش میآمد. که هیچک.س نمیتواند باعث و بانی جدایی من و مهرو باشد، کسی نمیتواند مخالف این عشق باشد.