جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط *𝐙𝐚𝐇𝐑𝐚* با نام [توازن جاودانه] اثر «زهرا حمیدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 930 بازدید, 23 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [توازن جاودانه] اثر «زهرا حمیدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع *𝐙𝐚𝐇𝐑𝐚*
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط *𝐙𝐚𝐇𝐑𝐚*
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2

‹بسم رب نور›

نام رمان: توازن جاودانه
ژانر: فانتزی، معمایی
عضو گپ نظارت(۱٠) S.O.W
نویسنده:
زهرا حمیدی کاربر انجمن رمان بوک

خلاصه:
قلبش به تاریکی شب‌های بی‌ماه شده بود، گویا تقدیر با او بد تاکرده بود. کودکی‌اش در پرده‌ای از ابهام گذشت؛ حال او آمده تا ورق را برگرداند و همه‌چیز را به نفع خود تمام کند.
اکنون دیگر قدرت در دستان اوست، تقدیر جرئت ندارد برخلاف خواسته‌های او رقم بخورد.

هرگونه کپی‌بردای حتی با ذکر نام نویسنده عملاً حرام است و پیگرد قانونی دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2
مقدمه:
شاید این دیکتاتور بی‌رحم زمانی دل داشته!
شاید زمانی جای نیشخند کنج لبش خنده بر لب داشته.
کسی چه می‌داند او در گذشته چه داشته؟
شاید اگر تقدیر می‌دانست از او این می‌سازد ورق را برمی‌گرداند!
حال چگونه بدهد تقدیر پاسخ، چرا این کودک اندوه دردل داشته؟
شاید این کودک خندان دیروز، یا هم که جوان بدپیله امروز، بگیرد انتقامی سخت از تقدیر بی‌رحم دیروز.​

سخن نویسنده:
درود، اول از همه بگم راجب شخصیتی که در مقدمه و خلاصه ذکر کردم؛ در پارت بیست و دوم رمان وارد صحنه رمان می‌شه. از پارت اول به بعد شخصیت اصلی دوم رمان رو پیش می‌بره و در پارت بیست و دوم تحویل شخصیت اصلی اول رمان میده.
طی پیش بردن رمان، متوجه اتفاق‌های عجیب و جذاب رمان خواهید شد؛ پس زود قضاوت نکنید!
این رمان مجموعه‌ای سه‌جلدی جذابی هست که هر بخش داستان مجزایی داره که به بخش قبل مرتبطه!
همچنین در آخر از دوست عزیزم مرجان حبیبی ممنونم که تا آخرش کنارم موندی و بهم کمک کردی.
موفق و موید باشید، با تشکر زهرا حمیدی!
پ.ن: آیا از معجزه‌ی لایک و نظراتتون اطلاع دارین؟! اگه دارین که درود بر شرفتون!:-)
 
آخرین ویرایش:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,500
مدال‌ها
3
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما

|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2
«بخش اول، طغیان تاریکی»
با قرار گرفتن نیم‌تاج طلایی رنگ سلطنتی روی انبوه موهای مواج طلایی‌اش، نگاه کهربایی‌اش را به تصویر منعکس شده‌ی خودش در آینه دوخت:
- اگنِس امشب تاج ملکه رو برام بیار.
اگنِس ندیمه‌ شخصی شاهدخت کارولین درحالی که پیراهن سفید ابریشمی‌ای که مخصوص ندیمه‌ها بود را بر تن داشت و موهای کوتاه مشکی‌اش را با روبانی سفید بسته بود؛ خنده‌ای کوتاه سر داد:
- شما شباهت زیادی با ملکه دارین سرورم، به‌گمانم امشب پادشاه شما را با ملکه اشتباه بگیره.
کارولین با شنیدن این حرف چند احساس را تجربه کرد؛ ناراحتی، خوشحالی! ناراحتی‌اش به‌خاطر نبود مادرش بود، خوشحالی‌اش هم به‌خاطر این بود که چند روز دیگر تاج‌گذاریش بود.
- امشب می‌خوام بهترین خودم باشم؛ تا پدر کمبود مادرم رو حس نکنه.
اگنِس با سوزنی مخصوص، یقه‌ی شاهدخت را که کمی برایش بزرگ بود، از پشت درست کرد، سپس گیپور سفید رنگی که بر روی آرنج‌های کارولین قرار داشت را مرتب کرد. بعد از تمام شدن کارش از شاهدخت فاصله گرفت و به نشانه‌ی احترام خم شد.
- سرورم کار لباستون تموم شد.
کارولین همان‌طور که از آینه‌ی سراسری جادویی روبه‌رویش چشم نگرفته بود و خود را در آن برانداز می‌کرد، ایستاد.
با ایستادنش حجمی عظیم از دامنش که روی زمین انباشته شده بود موج‌وار هموار شد. با خنده چرخی زد که دامنش به زیبایی چرخید:
- امشب حس خوبی دارم اگنِس، انگار قراره یک اتفاق مهم بیفته!
به چشمان درشت مشکی و مژه‌های بلندش خیره شد. چهره‌‌اش همانند شطرنج سیاه و سفید بود؛ سفیدی چهره‌اش و سیاهی ابروان و چشمانش! تنها عضوی که در این ترکیب خلل ایجاد می‌کرد ‌های سرخش بود.
- به ندیمه ارشد بگو، امشب هـ*ـوس غذای مخصوص دربار رو کردم.
با شنیدن صدای «چشم سرورم» چشم از ندیمه گرفت و سپس خود را باری دیگر در آینه برانداز کرد؛ لباس سرخ رنگ مخمل‌گون اشرافی که به زیبایی دوخته شده بود به‌همراه گردنبند مرواریدی که از ملکه به ارث برده بود، همچنین تاج بی‌نظیر ملکه او را هرچند ساده ولی زیبا آراسته بود.
از اتاق پر از تجملات لباس و جواهرات بیرون آمد، دنباله‌ی او ندیمه شخصی‌اش به همراه چند محافظ سلطنتی برای محافظت از شاهدخت به راه افتادند، وارد راه‌روی عریض مجسمه‌های سحرآمیز شدند.
با ورود به‌سالن اگنِس کمی خود را جمع کرد. گویی از این سالن سحرآمیز وحشت داشت.
ناگهان مجسمه اژدهای قرمز، غرشی بلند سر داد که اگنس وحشت‌زده فریاد کشید.
- نه!
مجسمه میمون افسانه‌ای که از واکنش اگنس خوشش آمده بود، از جایگاهش تکانی خورد و بالای سرش روی سقف ایستاد و دستش را دراز کرد و موهای اگنس را کشید.
اگنس با گریه فریاد کشید:
- احمق ولم کن.
سپس خود را درمیان حصار شوالیه‌ها و پشت شاهدخت پنهان کرد.
مجسمه‌ی فرشته نگهبان که کنج سقف جای خوش کرده بود، برای عبور شاهدخت و همراهانش بال بزرگش که راه را سد کرده بود، بلند کرد و سپس به شاهدخت با مهربانی گفت:
- مراقب خودت باش کارولین.
این جمله کافی بود تا حس ترس در وجودش جان بگیرد و کم‌کم اضطراب وجودش را به آتش بکشد و حس شیرینش را از بین ببرد. فرشته نگهبان هیچ‌گاه سخن نمی‌گفت، مگر به اتفاق خطری ناگوار!
***
۱- فرشته نگهبان فرشته‌ای است که برای محافظت و راهنمایی یک شخص خاص، اختصاص یافته است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2
سالن مجسمه‌های سحرآمیز به در سالن جشن سلطنتی منتهی می‌شد.
سربازی که زره‌ی سفید رنگی با نقش و نگارهای طلایی اژدها به تن داشت، قدم جلو گذاشت و در را برای ورود شاهزاده باز کرد.
کارولین تاجش را لمس کرد و آرام زمزمه کرد:
- دنبالم نیاید.
اگنِس دامنش را گرفت و به نشانه احترام، کمی خم شد:
- چشم سرورم.
با باز شدن در طلایی موجی عظیم از بوی خوش گل‌های رز بر صورتش شلاق زد.
نگاه براقش را به دیواره‌های کاخ دوخت؛ همه‌‌جا را با ریسه‌های گل‌ رز تزیین کرده بودند و به فضای سالن جلوه‌ی زیبایی بخشیده بودند:
- چه زیبا.
سالن خالی از ازدحام و جمعیت بود و غیر از خانواده سلطنتی کسی در سالن حضور نداشت.
نگاه روشنش را در سالن بزرگ و پهناور قصر دَوَراند، با دیدن پادشاه که با ابهت روی تختی از الماس‌های بلورین جای داشت لبخندی روی غنچه‌ی لبانش باز شد، پادشاه با دیدنش لبخندی زد و برای در آ*غو*ش کشیدن شاهدُختش ایستاد.
شاهدخت دلتنگ قدم تند کرد و خود را در آ*غو*ش پدر پرت کرد! پادشاه عمیق دخترش را در آ*غو*ش فشرد، سپس به چشمان کهربایی‌اش نگریست:
- درود فرمانروا بر شاهزاده کارولین.
شاهزاده لبخندی زد گفت:
- درود بر پادشاه.
پادشاه دستی به اعصای سفید و درخشانش کشید و جدی به کارولین نگریست:
- شاهزاده‌ی ما آماده است؟
شاهدخت که از قبل از حرف فرشته نگهبان نگران بود، مضطرب نگاهی به چشمان نیلگون نگران پدرش دوخت:
- برای چه‌کاری؟
پادشاه لبخند مهربانی زد و دستی نوازش بار بر روی گیسوان دردانه‌اش کشید:
- برای هر اتفاقی که امشب قرار دنیا رو دگرگون کنه!
مردمک چشمان شاهدخت لرزید، حال معنی حرف فرشته نگهبان را فهمیده بود؛ درحالی که قشری نازک از اشک چشمانش را می‌پوشاند با لبانی لرزان به سخن آمد:
- من نمی‌تونم پدر.
پادشاه نگاهی به چهره‌ی شاهدخت انداخت و درحالی که آینده‌ی جهان را در آن چهره می‌دید لبخند گرمی زد:
- تو تنها نیستی، همیشه کسانی هستند که بهت کمک کنند. در اوج ظلمات افرادی هستند که برای روشنایی و امید گام بردارن.
کارولین لبخند غمگینی زد و درحالی که قطره‌ی اشکی از حصار چشمانش خارج شده بود و بر گونه‌اش می‌چکید، بر روی تخت بلورین و زیبای خود جای گرفت‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2
کم‌کم سالن قصر لبریز از اشرافیان و مردم عام شد. با اشاره پادشاه ویولن‌زن‌ها شروع به نواختن کردند؛ آن‌ها در حالی‌که ویولن را روی شانه چپشان قرار داده بودند و آرشه در دست راستشان بود، در حال نواختن موسیقی‌ زیبا و روح‌انگیزی بودند.
- سرورم چیزی میل ندارید؟
نگاهش را به اگنِس دوخت و آهسته سر تکان داد؛ حتی میل حرف زدن را هم نداشت.
جشن سلطنتی به‌طور زیبا و دل‌نوازی شروع شده بود و همگان غرق شادکامی و خوشحالی مراسم را پیش می‌بردند. صدای خنده‌های سرخوش و همهمه‌های مردم، ترکیب زیبایی با صدای خوش آهنگ ویولن‌‌زن‌ها شده بود و موسیقی‌ سرسام‌آوری را ایجاد می‌کرد. در میان انبوه این همه صدا، شوالیه‌ای در حالی‌که شمشیر و سپر در دست داشت، قدم پیش گذاشت و روبه‌روی پادشاه زانو زد:
- سرورم، پادشاه تاریکی به همراه همراهانش اذن ورود می‌خواهند.
کارولین به‌ محض شنیدن این جمله مضطرب به پادشاه نگریست و منتظر دستور پادشاه شد، پادشاه نگاهی به شوالیه‌‌ای که روبه‌رویش زانو زده بود انداخت و سپس گفت:
- نیروهای ویژه را برای بروز هرگونه حمله از سوی تاریکی را آماده کردید؟
شوالیه سخن پادشاه را تایید کرد:
- بله سرورم، تمامی نیروهای ویژه برای هرگونه حمله‌ای از سوی دشمن آماده‌اند، سلاح‌های مورد نیاز از جمله منجلیق، تیر، کمان، شمشیر و سپر همه از قبل آماده شده و منتظر کوچک‌ترین خطای تاریکی هستیم.
پادشاه لبخندی از سر رضایت زد.
- خوبه، نیروهای پشت دروازه رو پوشش بدید و تعدادشون رو تقویت کنید، ممکنه سیلالک نیروهای شیطانی خودش رو پشت دروازه‌ها و یا حتی توی جنگل ریشه‌ها مخفی کرده باشه.
شوالیه سری تکان داد و گفت:
- چشم سرورم.
و عقب‌گرد کرد و در لحظه‌ای در میان انبوه جمعیت ناپدید شد‌.
هنوز از رفتن شوالیه خیلی نگذشته بود که صدای شیپورچی در سالن قصر طنین انداخت:
- پادشاه تاریکی و همراهانش وارد می‌شوند.
سپس صدای طبل‌های بلند و کوبنده در فضای قصر پیچید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2
‌در لحظه‌ای دود سیاهی از دروازه‌ی قصر بیرون زد و قامت بلند پادشاه تاریکی نمایان شد. کارولین نگاهش را به فرامانروای تاریکی دوخت؛ به حتم تنها ظاهر ترسناک آن پادشاه پلید، دشمنش را از پای درمی‌آورد.
با شنیدن صدای وزیر اعظم پادشاه که با نفرت به فرمانروای تاریکی نگاه می‌کرد، متعجب ابرویی بالا انداخت:
- چه‌طور پادشاه بدون تدبیر با تاریکی می‌خواهد پیمان صلح ببندد؟ تاریکی‌ که وجودش ویرانی و سیاهی است!
فکر می‌کرد کادر سلطنتی با صلح بستن با تاریکی موافق هستند، مثل آن‌که پادشاه در این امر مخالفان زیادی داشته!
پس از ورود فرمانروای تاریکی به سالن، طولی نکشید لشکری از اورک‌ها و رِپتایل‌ها که از موجودات اعماق تاریکی بودند وارد سالن شدند. اورک‌ها نژادی بی‌رحم، آدم‌خوار و زشت از موجودات تاریکی بودند؛ آن‌ها نژادی فاسد از نسل الف‌های نفرین شده بودند و در تضاد الف‌های نیک پندار که نگهبانان دروازه زئوس پادشاه خدایان بودند، در خدمت افکار شیطانی سیلالک بودند.
رِپتایل‌ها خزندگان انسان‌نما، توانایی تغییر شکل دارند، آن‌ها پوستی پولکی و چروک و بدنی دارای آناتومی شبیه به انسان-مارمولک دارند.
- اوه، چه چندش‌آور.
این حرف را اگنِس درحالی که از انزجار چهره‌اش درهم بود، گفته بود. و چه‌قدر موافقش بود!
سیلالک فرمانروای تاریکی، به سمت تخت پادشاه گام برداشت. هرچه نزدیک‌تر می‌شد سیاهی و نحسی وجود خود را بیشتر به رخ می‌کشید.
عصای سیاهش را که آغشته به طلسم سیاه و مرگ‌بار بود، بر زمین کوبید و با صدایی چند رگه، ترکیب چند صدا به سخن آمد:
- درود بر گاردین، پادشاه زندگی و روشنایی.
پادشاه با ابهت و اقتدار ایستاد و به‌ سمت سیلالک قدم گذاشت و با صدایی رسا و بلند جواب داد:
- درود روشنایی بر سیلالک، فرمانروای تاریکی و پلیدی.
سپس روبه‌روی هم ایستادند و یک‌ صدا گفتند:
- این مراسم برای پیوند دوباره‌ی روشنایی و تاریکی برگزار شده، تاریکی و روشنایی تا ابد با هم خواهند بود.
سپس صدای طبل‌های کوبنده و تشویق جمعیت فضا را پر کرد.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2
ویولن‌زن‌ها مجدد موسیقی خود را آغاز کردند، لبخند کم‌رنگی به‌خاطر برگشت نشاط به مجلس روی لب‌هایش شکل گرفت، که با دیدن شوالیه‌ای نفس‌زنان جمعیت را می‌شکافت و به‌سمت پادشاه می‌‌آمد، نفس در سیـنه‌اش حبس شد.
شوالیه خود را به پادشاه رساند و طوری که اطرافیان پادشاه نشنود، با پادشاه سخن گفت:
- سرورم، اون‌ها نیروهاشون بیشتر از اینی هست که در سالن قرار داره، شما درست حدس زدید. زمانی که نیروهای پشت دروازه رو تقویت کردیم، متوجه لشکر سیاه پادشاه تاریکی در جنگل ریشه‌ها شدیم؛ چه دستوری می‌دید سرورم؟
- به نیروهای ویژه اعلام آماده باش دهید، تمام نیروهای دفاعی را آماده کنید. به حتم لحظاتی بعد سیلالک اقدام به جنگ می‌کنه!
با صدای کوبش طبل‌ها، پادشاه ایستاد. شوالیه به سرعت دور شد.
با شنیدن صدای طبل‌ها و شیپورچی‌ای که بانگ سر می‌داد:
- مراسم باستانی پیوند روشنایی و تاریکی شروع شد.
متعجب و نگران به پادشاه نگریست. پادشاه که می‌دانست فرامانروای تاریکی حیله‌ای در سر دارد، چه‌طور مراسم را به تعویق نمی‌اندازد!؟
نگاهش را به جایگاه گوی‌ها دوخت؛ امیدوار بود که مراسم پیوند با موفقیت پیش برود!
جایگاه پیوند تاریکی و روشنایی اژدهایی از جنس نقره بود که در دهانش دو گوی جای می‌گرفت و باعث پیوند آن‌ها می‌شد.

پادشاه تاریکی گوی سیاه رنگ عصایش را روی جایگاه پیوند در دهانه‌ی اژدها گذاشت؛ گویی که حاله‌ای سیاه و منفی در اطرافش می‌پیچید.
حال نوبت روشنایی بود، پادشاه سپیدی با حرکات باستانی گوی نورانی‌ای را در هوا شناور کرد و با حرکت دست گوی را به‌سمت جایگاه برد.
- سرورم من کمی نگرانم!
سر برگرداند و به‌چهره پریشان اگنِس خیره شد و گفت:
- پادشاه هرکاری انجا بده، به‌صلاح روشنایی‌ست.
اگنِس لبخند گرمی زد و مضطرب گفت:
- امیدوارم.
سپس دو پادشاه روبه‌روی هم ایستادند.

پادشاه سپیدی با صدای بلندی مشغول خواندن وِرد باستانی شد:
- O stable balance; The light that gives hope, the light in the darkness, become one with your dark self and be the cause of stability and balance!
After the completion of the oath of light, it was the turn of darkness.
(ای توازن پایدار؛ نور روشنایی بخش امید، روشنایی در ظلمات، با خوی تاریک خود یکی بشو و باعث ثبات توازن باش!.)
پس از اتمام سوگند روشنایی، نوبت تاریکی بود.
اگر فرمانروای تاریکی این وِرد را می‌خواند پیوند روشنایی و تاریکی جاودانه می‌شد و تاریکی نمی‌توانست روشنایی را نابود کند و بلعکس.
پادشاه تاریکی به‌جای خواندن وِرد، غیر منتظره خنجری را که مخصوص کشتن برگزیده‌ها استفاده می‌شد، در سـینه‌ی پادشاه سپیدی فرو برد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2
‌پادشاه سپیدی درحالی که از مرگش باخبر بود، با لبخند به پادشاه تاریکی نگریست:
- سیلالک هیچ‌وقت نمی‌توانی روشنایی را نابود کنی، روشنایی همیشه در اعماق قلب تاریکی درحال خروشیدنه!
سالن از فرط شوک در سکوتی مرگ‌بار فرو رفت.
قطره اشکی ناباور از دیدگان اشکی‌اش فرو چکید، حال معنی این همه اضطراب را می‌فهمید!
از قلب پادشاه نوری کورکننده ساطع شد که باعث شد پادشاه تاریکی درحالی که دستش را جلوی صورتش گرفته بود چند قدم عقب برود، نور هرلحظه نورانی‌تر می‌شد و در آخر جسم پادشاه تبدیل به نوری کوچک شد و به‌ سمت آسمان رفت. با شنیدن فریاد وزیر اعظم دربار سر گرداند:
- برید به جهنم؛ جایی که بهش تعلق دارید!

وزیر اعظم درحالی که با عصای نورانی دستش اورک‌ها را به‌عقب پرتاب می‌کرد؛ به کادر سلطنتی برای فرار کمک می‌کرد. شاهدخت با دیدن این صحنه، آهسته و غمگین زمزمه کرد:
- دیگه فایده نداره، آخرای نفس‌های روشناییه!
با این اتفاق گوی تاریکی، گوی روشنایی را بلعید و بزرگ‌تر شد. صدای چند رگه‌ای که مانند ناقوس مرگ بود در سالن طنین انداخت:
- دورد بر تاریکی جاودان.
دودی سیاه و مرگ‌بار از دیواره‌های کاخ ساطع شد و افراد تاریکی مانند مور و ملخ از دیوارها و ورودی‌ها وارد می‌شدند.
- کمک، یکی کمکم کنه!
با دیدن نوجوانی که توسط اورکی روی زمین کشیده می‌شد، قلبش لحظه‌ای از حرکت ایستاد. ترسیده نگاه گرفت و به اطرافش نگریست.
جمعیت تازه از شوک بیرون آمدند، صدای جیغ‌های گوش‌خراش و برخورد شمشیران سربازان به گوش می‌رسید، وحشت‌ تمام وجودش را در بر گرفته بود، دانه‌های درشت عرق از سر و رویش فرو می‌چکید و مردمک لرزان چشمانش اطراف را می‌کاوید، راه فراری نداشت!
ناگهان جرقه‌ای در ذهنش خورد، دستش را روی سنگ زمرد که به‌ عنوان گردنبند در گردش بود، کشید.
با صدای خرناسی در نزدیکی‌اش، سر بلند کرد و اورکی را دید که خنجر بالا رفته را بر سرش پایین می‌آورد:
- بمیر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2
لحظه‌ای ثانیه‌ها به درازا کشید و صحنه‌ها آهسته شد. شمشیر تیز و برنده تا فرق سرش تنها سه سانتی‌متر فاصله داشت! همان‌طور که دستش روی سنگ زمرد قرار داشت، چشمانش را بست و بیرون قصر را تصور کرد و آهسته زمزمه کرد:
- من رو ببر!
لحظه‌ای بعد با جادوی سنگ زمرد در بیرون قصر ظاهر شد؛ چشم‌هایش را باز کرد و به قصر باشکوهی از مرمرهای سفید که در حاله‌ی تاریکی محاصره شده بود چشم دوخت، با یادآوری سرنوشت دردناک پدرش قطره اشکی دردآلود از گو‌شه‌ی چشمش فرو چکید:
- خدانگهدار روشنایی!
با شنیدن صدای فریاد نامفهومی وحشت‌زده درحالی که ضربان قلبش شدت گرفته بود، نگاهش را به افراد تاریکی که سوار بر اسب به‌سمتش می‌تاختند گره خورد. بدون درنگ کفش‌هایش را در آورد و دامن پرپفش را چنگ زد و به‌سمت جنگل دوید، شاخه‌ها و ریشه‌های درختان سرعت افراد تاریکی را کم کرده بودند.
همان‌طور که می‌دوید لحظه‌ای پایش در گودی ریشه‌ی درختی فرو رفت. با وحشت به افراد تاریکی که نزدیک‌تر می‌شدند چشم دوخت و تقلاهایش را بیشتر کرد:
- خدای من؛ کمکم کن!
اگر تاریکی او را می‌کشت، نابودی روشنایی ابدی می‌شد؛ فقط او بود که می‌توانست روشنایی را جاودانه نگه دارد!

ناگهان در لحظه‌ای پایش از گودی ریشه‌ی درخت جدا شد، اما با شلاقی که به کمرش خورد بر زمین کوبانده شد. ناله‌ای ضعیف سر داد و روی زمین نیم خیز شد. منتظر بود تا به سرنوشت پدرش دچار شود، اما با صدای فریاد خش‌داری به خود آمد:
- فرار کن!
کورسوی امیدی در دلش روشن شد، به زمین چنگ زد و به‌سمت حاشیه‌ی درختان خیز برداشت. در لحظه‌ی آخر نگاهش به شوالیه‌ای افتاد که شجاعانه در مقابل شبح‌های تاریکی می‌جنگید!
خسته از دویدن‌های پیاپی خس‌خس‌کنان لحظه‌ای از حرکت ایستاد و روی زانویش خم شد. دانه‌ها‌ی عرق از سر و رویش فرو می‌چکید.

قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش از فرط هیجان بالا و پایین می‌شد و نفس کشیدن برایش سخت شده بود.
ناگهان با صدای تاختن اسب‌ها که از هر سو می‌آمد، غافل گیر شد!
- نه!
میخکوب به شبح‌های تاریکی که از هر سو بر او می‌تاختند خیره شد، انتظار چنین چیزی را نداشت. ناخودآگاه عقب رفت که پایش از لبه‌ی پرتگاه گذشت، قبل از اینکه در محاصره‌ی شبح‌ها دربیاید جای پایش خالی شد و با شدت از روی صخره‌ای رشید غلتید!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین