جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط *𝐙𝐚𝐇𝐑𝐚* با نام [توازن جاودانه] اثر «زهرا حمیدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,045 بازدید, 23 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [توازن جاودانه] اثر «زهرا حمیدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع *𝐙𝐚𝐇𝐑𝐚*
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط *𝐙𝐚𝐇𝐑𝐚*
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2
جسم کرخت و بی‌جانش مانند کاهی بی‌وزن می‌غلتید و خارها و کلاخ‌ها او را زخمی و آزرده می‌کردند. بعد از گذشت مسیری، جسمش به سنگی قطور در میان راه برخورد و باعث شد، مایه‌ای غلیظ سرخ رنگی از شکاف سرش جاری شود.
«بخش‌دوم، طلسم‌حافظه»
مانند لاشه مرده‌ای در زیر آفتاب داغ افتاده بود. لباس اشرافی‌اش حال پاره و کثیف و بدنش زخمی و آسیب دیده شده بود. بادی وزید و حجمی از خاک را بلند کرد و به طرف او برد، ذرات خاک باعث شد به سرفه بیفتد و کم‌کم چشمان کهربایی خسته‌اش را باز کند.

پس از گذر دقایقی با صدای تیز عقابی هوشیار چشمانش را تا آخرین حد ممکن باز کرد و ترسیده در جایش نشست، با چشم‌های درشت شده و مردمک های لزرن، هراسان به محیط غریبه و ناشناس اطرافش نگاه کرد:
- چه اتفاقی افتاده؟
ذهنش شروع به کنکاش کرد، ولی چیزی دست‌گیرش نشد، انگار کسی تمام حافظه‌اش را پاک کرده بود و او را با ذهنی تهی از هرچیزی تنها گذاشته بود. سردرگم نگاهی به اطرافش انداخت و آهسته زیر لب زمزمه کرد:
- این‌جا کجاست؟
و تنها جوابش سکوتی از جانب خودش بود، سکوتی آغشته به فراموشی و کلافگی!
نگاهی به اطرافش انداخت؛ اطرافش را پوشش کوهستانی و خشک پوشانده بود و اثری از جُنبنده و گیاه سرسبزی در آن نبود:
از دور شاخه‌های طلایی رنگ محوی را به چشم دید. از تپه ناهموار به‌ سختی پایین رفت و پا بر زمین داغ و طاقت فرسا گذاشت:
- آخ، چه‌قدر داغه!
نگاه کنجکاو و نگرانش را به فضای ناآشنا و غریبه دوخت، درحالی که اطراف را با نگاهش می‌کاوید، به آرامی قدمی رو به جلو گذاشت و زیر لب زمزمه کرد:
- چرا هیچی یادم نمیاد؟
«ساعتی بعد»
از دل نیزارهای طلایی رد شد. خودش را از تپه‌ی کوتاه بالا کشید، لحظه‌ی آخر نی طلایی رنگی مانند شمشیر روی گردنش خراشی ایجاد کرد، ناله‌ای ضعیف سر داد و چشمانش را روی هم فشرد، جوشش مایه‌ی گرمی را روی گردنش حس کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2
لباس سنگین سلطنتی‌اش باعث شده بود از سر و رویش عرق داغ بچکد، پوستش بر اثر پرتوهای بی‌رحمانه‌ی خورشید به طرز اسِفناکی سوخته بود:
‌- کمک!
وقتی جوابی نیافت، برای لحظه‌ای دنیا دور سرش چرخید و با زانو بر زمین کوبانده شد. بعداز چند لحظه که کمی از سرگیجه‌اش کاسته شد، با دیدن چاه عریض و دایره شکلی، فکر آب به جانش قدرت بخشید.
تمام توان و نیروی باقی مانده‌اش را جمع کرد، با بی‌حالی خودش را به لبه‌ی چاه رساند:
- آب... .
کماکان نی‌های طلایی رنگی اطراف چاه روییده بود. لبه‌ی چاه ایستاد، برای لحظه‌ای سرش گیج رفت و به درون چاه سقوط کرد.
*‌‌**‌
«بخش سوم، ورود به دنیایی دیگر»
تن رنجیده و بی‌حرکتش مانند برگی خشک، در خود مچاله شده بود.
به‌سختی پلک‌هایش را تکانی داد و لای چشمانش را باز کرد، با باز کردن چشمانش موجی از سرما به صورتش کوبیده شد. نگاه تحلیل رفته‌اش را به درختان رشید و تنومند سرو دوخت؛ تصویر درختان در مقابلش تار شد و سرگیجه در سرش پیچید:
- چه‌قدر سرده... .
باد سوزناک پاییزی، علف‌های کوتاه یک دست سبز رنگ را در مسیر خود به حرکت در آورد.
لحظه‌ای تمام اتفاقات رخ داده مقابل چشمانش شکل گرفت، نگاه بهت زده‌اش به آسمان دلگیر و کثیف بارانی خشک شد:

- غیر ممکنه!
به خود آمد و درحالی که سرما تمام جانش را گرفته بود، به سرعت نشست. به‌خاطر حرکت ناگهانی‌اش سرش به‌شدت گیج رفت، نمی‌توانست تعادل خود را حفظ کند. بر سبزه‌های خیس چنگ زد و درحالی که زانوهایش می‌لرزید به‌سختی ایستاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2
چه‌طور ممکن بود؟ مبهوت و سردرگم درحالی که تمام تنش می‌لرزید و زانویش نای ایستادن نداشت به‌سختی‌ ایستاد؛ هنوز قدم اول را برنداشته بود که سرش گیج رفت و جسمش بر روی زمین کوبیده شد.
***
با صدای پچ‌پچ‌هایی ریزی در نزدیکی‌اش اخم ظریفی بر روی پیشانی‌اش نقش بست. پچ‌پچ‌ها تمامی نداشتند و مانند آوایی گوش خراش به ظرافت ادامه داشتند. سرش را روی بالشت نرم فشرد و سعی کرد به آن پچ‌پچ‌های مسخره بی‌توجه باشد، اما غیرممکن بود، مثل خوره‌ای مغزش را نرم‌نرمک می‌خورد.

با خشم چشمانش را باز کرد و خواست به آن دو نفری که مدام درحال پچ‌پچ و خنده‌های آزار دهنده بودند چیزی بگوید، اما با دیدن چهره‌ی ناآشنای دو دختر؛ حرف در دهنش خشک شد:
- چه‌خبر‌... .
محیط اطراف برایش ذره‌ای آشنا نبود و این غریبگی قیر ترس را در دلش رخنه می‌داد:
- اوه، سلام.
مردمک چشمانش تکانی خورد و روی دختر بوری ثابت ماند. نگاه کهربایی‌اش روی تک‌تک اجزای صورت دخترک به گردش درآمد و پس از گذر ثانیه‌هایی که مغزش به‌خاطر نداشتن اطلاعات و نشناختن دخترک درد گرفته بود، به‌زور زبانش را در دهانش چرخاند و با صدای خش‌دار و گرفته‌ای سوال کرد:
- این‌جا کجاست؟
دختر مو طلایی که دستش را زیر چانه‌اش زده بود و مشتاق منتظر حرفی از جانب او بود، خنده‌ای کوتاهی کرد و گفت:
- خونه‌ی ما.
این حرف دخترک باعث گره خوردن کلاف ذهنش شد و میزان کلافگی‌اش را افزایش داد.
نگاه سردرگم‌اش را در اتاق ساده گرداند که با دیدن لباسی سرخ‌گون اشرافی‌ای باعث انفجار اطلاعات در مغزش شد؛ تمام اتفاقات رخ داده در چند ثانیه مقابل چشمانش شکل گرفت، هرچه بیشتر خاطراتش یادش می‌آمد، چهره‌اش بیشتر رنگ می‌باخت و حال بدی پیدا می‌کرد.
جسیکا که متوجه رنگ پریدگی و حال خرابش شده بود، شانه‌اش را تکان داد و نگران پرسید:
- هی دختر خوبی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2
‌وقتی که دید دخترک پاسخی نمی‌دهد، محکم‌تر شانه‌اش را تکان داد:
- هی!
به‌خود آمد، ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود. سرش را به سرعت تکان داد و لبان بی‌جان سفیدش حرکت کرد:
- من این‌جا نبودم.
لارا که متوجه سردرگمی و حال بد دخترک شده بود، لبخند مهربانی زد و شانه‌اش را گرفت و به او کمک کرد روی تخت سفید رنگ بخوابد سپس با صدای آرامش بخشی گفت:
- آروم باش، بهتره استراحت کنی. بعداً همه‌چیز مشخص می‌شه!
سپس ملحفه نازک سفید را تا روی گردنش کشید و به همراه جسیکا در مقابل چشمان حیرانش از اتاق خارج شد.
***
سکوت اتاق با صدای خس‌خس نفس‌های کش‌دارش شکسته شد، چشمانش را باز کرد و مردمک درشت شده‌ی لرزانش در اطراف به گردش درآمد:
- اوه، خدای من!
کابوس‌ها امانش را بریده بود؛ انگار سیلالک قصد نداشت لحظه‌ای او را با خیال آسوده رها کند! هرگاه پلک برهم می‌زد و در عالم خواب فرو می‌رفت، می‌دید که شخصی آشنا درحالی که نقاب بر چهره زده، سر از تنش جدا می‌کند.
با شنیدن صدای پا از راه‌رو حواسش سمت در جلب شد:
- نه‌بابا خوابه فکرکنم. باشه چرا داد می‌زنی؛ الان می‌ریم..‌.! .
با باز شدن ناگهانی در و پرتاب غیر منتظره نور سالن در اتاق، چشم‌هایش را روی هم فشرد:
- سلام، بیداری؟
این حرف را دختری با موهای کوتاه مشکی مرتب شده با پیراهن آستین کوتاه سفید و شلوار لی آبی، درحالی که وسیله‌ای مستطیلی‌ای که از او نور ساطع می‌شد را در دست داشت، زده بود.
بدون حرف و خیره به دختر مومشکی نگاه کرد که بلاخره طاقت دخترک طاق شد:
- خب غریبه، شاید دلت نخواد که تنها تو خونه بمونی و توسط حیوان‌های شب‌گرد تیکه‌تیکه بشی پس... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2
نفسی تازه کرد و چشمانش را در حدقه چرخاند:
- دنبالم بیا.
دنبال فرصتی برای فرار از این اتاق تاریک و کابوس‌هایش، عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و آهسته تخت را ترک کرد و گام‌های دخترک را تعقیب کرد تا که به در خروجی کلبه رسیدند.
ذهنش هنوز در حوالی جمله دختر مومشکی می‌گذشت؛ حیوان‌های شب‌گرد؟ منظورش از آن حرف چه بود؟
وقتی چشمش به در باز شده کلبه افتاد، متوجه قصد دختر مومشکی شد.
جسیکا از کلبه خارج شد و درحالی که به‌خاطر سرما و پیرهن آستین کوتاه سفیدش؛ دستانش را در آغوشش گرفته بود، منتظر به او نگاه کرد:
- وایستادی من رو نگاه می‌کنی؟ بیا دیگه دختر.
نگاهش از روی دختر مومشکی لیز خورد و روی سیاهی درختان در تاریکی شب متوقف شد.
جسیکا که از ترسش از تاریکی متوجه شده بود، قدم تند کرد و بازویش را گرفت و او را با زورش بیرون کشید و غرید:
- می‌دونم ترسناکه، ولی الان همین جنگل تاریک از این خونه لعنتی امن‌تره!
سپس با دست دیگرش در چوبی را محکم بست.
همان‌طور که دستش در حصار دستان دختر مو مشکی بود، سر بلند کرد و به ماه نگاه کرد. تنها چیزی که این محیط ترسناک را قابل تحمل می‌کرد حضور ماه بود!
لبخند کم‌جانی زد و همراه جسیکا از سه‌پله چوبی پایین رفتند و پای برهنه‌اش را روی سبزه‌های خیس گذاشت. شکسته شدن چمن‌ها توسط پای برهنه‌اش حس خوبی را به او هدیه می‌داد:
- چه‌قدر سرده!
این جمله کوتاه را جسیکا گفته بود که با آن پیرهن آستین کوتاه در آن سرما بیرون آمده بود.
پس از طی کردن چند گام بلند به مردابی که پشت کلبه و در نزدیکی حاشیه درختان قرار داشت رسیدند.
دختر مو مشکی به تنه تنومند کاج تکیه داد و آهسته روی زمین نشست. به تقلید از او کنارش نشست و به مرداب پر سروصدا نگریست.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2
‌خرناسه گرگینه‌ی وحشی با حرکت جسیکا شدت گرفت و با پرشی بلند دو متر فاصله را از بین برد و مقابل آن‌ها ایستاد:
- من می‌ترسم.
کارولین که از جِسیکای ترسیده هوشیارتر بود. چنگی بر بازویش زد و او را در آغوش خود کشاند؛ این حرکت استارتی برای به خود آمدن جسی بود!
همان‌طور که جِسی در آغوشش جمع شده بود. دو گوی درخشان چشمانش چرخید؛ قطعا نمی‌توانستند فرار کند، بلکه گرگینه مانند تفریح و به آسانی گَریبان گیرشان می‌کرد، پس باید در این چند ثانیه فرصتش؛ باید فکری برای نجاتشان می‌کرد.
با نزدیک شدن گرگینه‌ی خرناس‌کشان به آن‌ها خاک‌ها لیز خوردند و درون مرداب رفتند؛ توجه‌اش به مرداب پر هیاهو جمع شد.
شاخه‌ی بلند درخت کاج را که درون مرداب خم می‌شد را نشانه رفت و با جستی غیر منتظره؛ غرش گرگینه و جیغ جسیکا را به جان خرید:
- عوضی... تنهام نزار! من می‌ترسم.
گرگینه بدون درک کردن وجود مرداب، طعمه‌اش که شام انتخاب شده‌ی امشبش بود را نشانه رفت.
- خیلی پَست فطرتی!
صدای آغشته به‌بغض جِسی، وجدانش را به درد آورد. ولی حال طعمه‌ی‌گرگینه او بود نه جِسیکا!
شاخه را گرفت و خود را بالا کشاند و پاهایش را در شکمش جمع کرد.
صورتش از فشار خون سرخ شده بود و دست‌هایش بی‌طاقت‌تر؛ بخاری که از مرداب بلند می‌شد و صدای ترکیدن حباب‌های درونش فراتر از تصور باعث آزارش می‌شد.
پرش و غرش توفنده‌ی آن حیوان وحشی و زخم شدن پهلویش آن‌قدر دردناک بود که گلویش از فرط فریاد تیزش طعم خون گرفته بود.
اشک‌هایش گونه‌های ملتهبش را طی می‌کرد و روی سیب گلویش جمع می‌شدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2
‌- یا مسیح!
صدای فریاد وحشت‌زده جسیکا مانند آوایی بی‌صدا به گوشش رسید.

زوزه‌های آن حیوان وحشی و تقلاهای مداومش را می‌شنید ولی حالی به پهلوی پاره‌اش نمی‌کرد.
در آخر زوزه و غرش‌هایش در مرداب خفه و تا ابد به فراموشی سپرده شد.
صدای گنگ و مبهم جسیکا را می‌شنید ولی؛ دردش اجازه تفهیم به او نمی‌داد. دستش لغزید و تنه سخت شاخه دستش را زخم کرد.
ناله‌اش را در گلو خفه کرد و به جسیکا که بی‌قرار با او حرف می‌زد، نگریست:
- خودت رو بنداز تو مرداب!
نگاه خیس و دردآلودش را به چشمان مطمئن جسیکا دوخت و خودش را در آغوش گرم مرداب رها کرد.
درون مایه گرم و کِشنده مرداب فرو رفت. مایه‌ی گرم مرداب کمی پهلویش را آرام کرد ولی مانع آن فواره خون نمی‌توانست شود. خون زیادی از او رفته بود و مغزش توان اِدراک آن همه درد را نداشت!
- الان وقت بی‌هوشی نیست دختر!
این جمله را آهسته خود نگرانش به خود خواب‌آلودش زده بود.
دست‌هایش تا نصفه در مرداب فرو رفته بود؛ بدنش به شدت خمار خواب بود، ولی در آن شرایط جای بی‌هوشی نبود!
صدای جیغ گوش خراش جِسی باعث شد پلک‌های نیمه بازش را باز کند و به تصویر چهره خیس از اشکش خیره شود:
- هی دختر خر نشو؛ اون‌جا جای خوابیدن نیست؛ خانواده‌ت... هرکسی که برات عزیزه... به بودنت نیاز دارن؛ پس تنبلی نکن و این شاخه لعنتی رو بگیر!
صدای پُربغض دختر مومشکی احساساتش را به بازی گرفت و ناتوان در مقابل درد شدید پهلویش قطره اشکی درشت از گوشه چشمش لیز خورد.
شاخه‌ای که به سمتش گرفته شده بود را در آغوش گرفت. آهسته به سمت لبه مرداب کشیده می‌شد، وقتی به لبه مرداب رسید آن وقت دستان لرزان جِسیکا بود که او را از مرداب جدا می‌کرد:
- تموم شد!
با شنیدن زمزمه پربغض جسیکا، مغزش دستور بی‌هوشی را صادر کرد.
*‌*‌*
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2
«سه روز بعد»
‌جسیکا در آشپزخانه درحالی که پیشبند قرمز آشپزی‌اش را به کمرش بسته بود؛ درحال پختن غذای مقوی‌ای برای کارولین بود.
آشپزخانه پر از بُخار شده بود و از خوش شانسی جِسی یک جغد طوسی روی دودکش کلبه لانه کرده بود و مسیر هوا را مسدود کرده بود.
برای باز کردن پنجره به‌سمتش گام برداشت.
اما؛ به‌محض این‌که اولین قدم را برداشت، شقیقه‌اش به‌طرز اسِفناکی تیر کشید و دردی زجرآور در مغزش به‌گردش درآمد. ناگزیر روی زمین زانو زد.
ناگهان صدای جیغ خنده‌های کریه آشنایی، در ته مغزش پیچید:
- سلام جِسی عزیزم. حتماً من رو فراموش کردی؟!
آن صدا، خنده‌ای شیطانی سر داد:
- ولی؛ من عهدی که بسته بودم رو یادمه!
سپس صدا، خش‌دار و ترسناک شد:
- امیدوارم توهم قرارمون رو فراموش نکرده باشی!
آرام شدن درد شقیقه‌اش با قطع شدن صداهای شیطانی یکی شد.
درحالی که بر پیشانی‌اش عرق سرد نشسته بود، مبهوت به پارکت‌های چوبی نگریست:
- آه، خدای من!
روونا، آن ساحره بد ذات هنوز دست از سر آن‌ها برنداشته بود، امیدوار بود نیامدن لارا ربطی به روونا نداشته باشد!
با سوختن چشم‌هایش، سرفه‌ای سر داد و درحالی که با دستش جلوی دهانش را گرفته بود؛ به‌سمت پنجره بزرگ و سراسری آشپزخانه دوید. دستگیره را کشید، با باز شدن پنجره موجی از اکسیژن و هوای سرد به آشپزخانه هجوم آورد و بُخارها با شتاب پشت یک‌دیگر آشپزخانه را ترک می‌کردند.
نفسی تازه کرد با یادآوری روونا، چشم بست:
- لعنتی!
از حصار پنجره تکیه گرفت و پس از کشیدن دَم‌عمیقی روی صندلی میز ناهارخوری نشست و مشغول خوردن کردن کلم بروکلی‌ها شد:
- چیزی توی راهه... درواقع دارن میان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2
متعجب سر بلند کرد و ساتور را روی تخته رها کرد:
- چی؟
کارولین درحالی که لباس سفید بلندی بر تن داشت، سرش را میان دست‌های رنگ پریده‌اش گرفته بود:
- سه‌ نفرن... رسیدن!
متعجب بار دیگر حرفش را تکرار کرد:
- چی سه نفره؟!
کارولین سر بلند کرد، جسیکا که تا آن لحظه به او خیره شده بود، با دیدن چشم‌های بدون مردک و سفیدش جیغ خفه‌ای کشید!
با شنیدن جیغ جسیکا، لحظه‌ای مردمک چشم‌هایش برگشت و روی زمین زانو زد، متحیر زد:
- من چم شده بود؟
حرف‌های کارولین در ذهنش به ردیف درآمد و باعث هوشیاری‌اش شد:
- چیزی توی راهه... درواقع دارن میان. سه‌نفرن... رسیدن!
وحشت‌زه به‌سمت پنجره دوید.
با مشخص شدن سه فرد سیاهپوش در انبوه درختان، چشمان درشت مشکی‌اش را تنگ کرد. با دیدن پوست رنگ پریده و چشمان سبز آشنایی؛ چشمان تنگ شده‌اش گشاد شد و مبهوت زیر زمزمه کرد:
- مایکل... استیو؟
مایکل استیو، بِتا گروه گله گرگینه‌های S-W بود! فرقه‌ای بی‌رحم از نژاد گرگ‌نماها؛‌ فرقه‌ای خاص، با قوانین عجیب.
شتاب‌زده به سمت پذیرایی دوید.؛ قبل از وقوع هر اتفاقی شمشیر افسانه‌ای پدر بزرگش را که روی دیوار نصب شده بود را از غلاف کشید و با گام‌های بلند مقابل در قرار گرفت.
ناگهان در با شدت باز شد، به‌خاطر ضرب شدیدی که گرفته بود دوباره خواست بسته شود که بوت‌هایی بلند مانع بستن در شد.
برای ورود به کلبه سر خم کرد، خودش بود؛ مایکل! جثه‌ی عضله‌ای‌اش را به‌سختی از میان چهارچوب درب رد کرد و وارد شد.

بعد از او دختری موبلوطی زیبایی و پسری اخمو وارد کلبه شدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2
جِسیکا شمشیر تیز و برنده را محکم‌تر از قبل در دستش گرفت:
- جلو نیا.

مایکل که تازه چشمش به جسیکا افتاده بود، ابروی چپش بالا پرید:
- شجاعتت رو تحسین می‌کنم! ولی با اون... .
اشاره‌ای به شمشیر عجیب جسیکا کرد و سپس چال روی گونه‌اش را با نیشخندش ناجوانمردانه به رخ کشید:
- می‌تونی از پس ما بربیای؟!
جسیکا که از وجود آن‌ها در کلبه‌اشان چندان در مذاقش خوش نیامده بود، عصبی غرید:
- برای چی مزاحم ما شدی؟
مایکل که زیرک‌تر از این حرف‌ها بود، دستی به فک خوش‌تراشش کشید و مرموز پرسید؟
- ما؟
کلافه و عصبی غرید:
- آره ما؛ من و لارا!
دختر موبلوطی زیبایی که چشمان درشت آبی داشت، زمزمه کرد:
- دروغ می‌گه؛ بوی یه فرد غریبه میاد.
چنگی در موهایش کشید و نگاهش را به مایکل دوخت؛ کت چرم و شلوار جذب مشکی‌ای به همراه بوت‌های بلندی تا روی زانو در تن داشت.
در واقع فرم لباس پوشیدن همه‌اشان یکی بود.
- یه غریبه این‌جاست؟
جسیکا که کفرش درآمده و صبرش لبریز شده بود، غرید:
- آره، مثلاً چی؟
- مایکل بوی اِما رو حس می‌کنم، خیلی شدیدتر از قبل، انگار با با یکی از افراد این خونه تماس داشته... .
با شنیدن این جمله از پسر اخمو، قلبش تکانی خورد و دلش ریخت، اِما همانی که چند شب پیش قصد جانشان را کرده بود؟ نباید می‌فهمیدند که اِما مرده وگرنه کارشان تمام بود.
با شنیدن صدایی از کنارش، کارولین را دید با همان لباس بلند سفید تا روی زانویش ‌و موهای طلایی‌ای که روی شانه‌هایش پخش شده بود.
- اوه، نمی‌دونسم دختر عموهای بِرنِس بی‌خانمان‌های تو خیابون رو جمع می‌کنن.
با شنیدن این حرف دختر گستاخ، جسیکا خشمگین دستش را مشت کرد، قبل از این‌که ری‌اکشنی نشان دهد، صدای مغرور و دستوری کارولین او را به وجد آورد:
- چه کسی به‌شما اجازه ورود داده؟
درست بود فراموشی گرفته بود ولی دلیل بر این نمی‌شد رفتار اشرافی و شاهزاده بودن و را فراموش کند:
- ما نیاز به اجازه ورود نداریم، هرجا که بخوایم می‌تونیم بریم.
طرف صحبتشان آن دختر موبلوطی بود ولی چرا مایکل سکوت کرده بود؟
- این دختر بوی اِما رو میده مایکل.
نگاهی عصبی به پسر اخمو انداخت، دلش می‌خواست خفه‌اش کند تا دیگر نتواند حرف بزند:
- هردوتاشون رو بیارید!
با شنیدن این جمله سریعاً گارد گرفت و شمشیرش را بالا آورد که مایکل در حرکتی سریع و ماهرانه او را خلع سلاح کرد:
- یک به صفر... .
سپس به دوتا همراه کنارش، دستوری گفت:
- بگیرنشون.
با شنیدن دستور مایکل به زیر گروه‌هایش، ترسیده چند قدم عقب رفت و پشت کارولین قرار گرفت.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین