- Jul
- 256
- 699
- مدالها
- 2
جسم کرخت و بیجانش مانند کاهی بیوزن میغلتید و خارها و کلاخها او را زخمی و آزرده میکردند. بعد از گذشت مسیری، جسمش به سنگی قطور در میان راه برخورد و باعث شد، مایهای غلیظ سرخ رنگی از شکاف سرش جاری شود.
«بخشدوم، طلسمحافظه»
مانند لاشه مردهای در زیر آفتاب داغ افتاده بود. لباس اشرافیاش حال پاره و کثیف و بدنش زخمی و آسیب دیده شده بود. بادی وزید و حجمی از خاک را بلند کرد و به طرف او برد، ذرات خاک باعث شد به سرفه بیفتد و کمکم چشمان کهربایی خستهاش را باز کند.
پس از گذر دقایقی با صدای تیز عقابی هوشیار چشمانش را تا آخرین حد ممکن باز کرد و ترسیده در جایش نشست، با چشمهای درشت شده و مردمک های لزرن، هراسان به محیط غریبه و ناشناس اطرافش نگاه کرد:
- چه اتفاقی افتاده؟
ذهنش شروع به کنکاش کرد، ولی چیزی دستگیرش نشد، انگار کسی تمام حافظهاش را پاک کرده بود و او را با ذهنی تهی از هرچیزی تنها گذاشته بود. سردرگم نگاهی به اطرافش انداخت و آهسته زیر لب زمزمه کرد:
- اینجا کجاست؟
و تنها جوابش سکوتی از جانب خودش بود، سکوتی آغشته به فراموشی و کلافگی!
نگاهی به اطرافش انداخت؛ اطرافش را پوشش کوهستانی و خشک پوشانده بود و اثری از جُنبنده و گیاه سرسبزی در آن نبود:
از دور شاخههای طلایی رنگ محوی را به چشم دید. از تپه ناهموار به سختی پایین رفت و پا بر زمین داغ و طاقت فرسا گذاشت:
- آخ، چهقدر داغه!
نگاه کنجکاو و نگرانش را به فضای ناآشنا و غریبه دوخت، درحالی که اطراف را با نگاهش میکاوید، به آرامی قدمی رو به جلو گذاشت و زیر لب زمزمه کرد:
- چرا هیچی یادم نمیاد؟
«ساعتی بعد»
از دل نیزارهای طلایی رد شد. خودش را از تپهی کوتاه بالا کشید، لحظهی آخر نی طلایی رنگی مانند شمشیر روی گردنش خراشی ایجاد کرد، نالهای ضعیف سر داد و چشمانش را روی هم فشرد، جوشش مایهی گرمی را روی گردنش حس کرد.
«بخشدوم، طلسمحافظه»
مانند لاشه مردهای در زیر آفتاب داغ افتاده بود. لباس اشرافیاش حال پاره و کثیف و بدنش زخمی و آسیب دیده شده بود. بادی وزید و حجمی از خاک را بلند کرد و به طرف او برد، ذرات خاک باعث شد به سرفه بیفتد و کمکم چشمان کهربایی خستهاش را باز کند.
پس از گذر دقایقی با صدای تیز عقابی هوشیار چشمانش را تا آخرین حد ممکن باز کرد و ترسیده در جایش نشست، با چشمهای درشت شده و مردمک های لزرن، هراسان به محیط غریبه و ناشناس اطرافش نگاه کرد:
- چه اتفاقی افتاده؟
ذهنش شروع به کنکاش کرد، ولی چیزی دستگیرش نشد، انگار کسی تمام حافظهاش را پاک کرده بود و او را با ذهنی تهی از هرچیزی تنها گذاشته بود. سردرگم نگاهی به اطرافش انداخت و آهسته زیر لب زمزمه کرد:
- اینجا کجاست؟
و تنها جوابش سکوتی از جانب خودش بود، سکوتی آغشته به فراموشی و کلافگی!
نگاهی به اطرافش انداخت؛ اطرافش را پوشش کوهستانی و خشک پوشانده بود و اثری از جُنبنده و گیاه سرسبزی در آن نبود:
از دور شاخههای طلایی رنگ محوی را به چشم دید. از تپه ناهموار به سختی پایین رفت و پا بر زمین داغ و طاقت فرسا گذاشت:
- آخ، چهقدر داغه!
نگاه کنجکاو و نگرانش را به فضای ناآشنا و غریبه دوخت، درحالی که اطراف را با نگاهش میکاوید، به آرامی قدمی رو به جلو گذاشت و زیر لب زمزمه کرد:
- چرا هیچی یادم نمیاد؟
«ساعتی بعد»
از دل نیزارهای طلایی رد شد. خودش را از تپهی کوتاه بالا کشید، لحظهی آخر نی طلایی رنگی مانند شمشیر روی گردنش خراشی ایجاد کرد، نالهای ضعیف سر داد و چشمانش را روی هم فشرد، جوشش مایهی گرمی را روی گردنش حس کرد.
آخرین ویرایش: