جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط *𝐙𝐚𝐇𝐑𝐚* با نام [توازن جاودانه] اثر «زهرا حمیدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,047 بازدید, 23 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [توازن جاودانه] اثر «زهرا حمیدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع *𝐙𝐚𝐇𝐑𝐚*
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط *𝐙𝐚𝐇𝐑𝐚*
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2
ناگهان با شنیدن زوره‌ی بلند گرگینه‌ای از دل جنگل، دختر موبلوطی صورتش رنگ باخت:
- فریاد فلوریاست، داره درخواست کمک میده.
سپس با چهره‌ای که اضطراب در آن فریاد می‌زد، به مایکل نگریست:
- مایکل؟
مایکل کلافه دستی به موهای روشنش کشید و چشم روی هم گذاشت و نامطمئن گفت:
- بریم.
آن دو که منتظر دستور مایکل بودند بدون وقفه از خانه خارج شدند. نگاه طولانی‌ای به کارولین، سپس جسیکا انداخت و زمزمه کرد:
- برمی‌گردیم.
سپس با گام‌های بلند کلبه را ترک کرد.
با رفتن آن‌ها جسیکا با زانو روی پارکت‌های چوبی قهوه‌ای فرود آمد و با دستانش صورتش را قاب کرد:
- وای، خدای من!
***
«شاهزاده رابرت-فرامانروایی خون‌آشام‌های اصیل»
هوا بد رنگ و تاریک بود، تیله‌های باران همچون مروارید‌های درخشان از آسمان به شهر خون‌آشام‌ها می‌بارید.
دست‌هایش یخ‌زده بود، انگار می‌خواست به استقبال عزرائیل برود. نگاهی به پنجره‌های بلند و سراسری راه‌روی قصر انداخت و به باران که هر لحظه شدتش بیشتر می‌شد نگریست و آهسته و مغموم زمزمه کرد:
- امروز روز بدشانسی منه!
کاغذ نامه مهر زده‌ی پادشاه را در دستش فشرد، زبری کاغذ دستش را زخم کرد.
ترسیده به خون روی دستش خیره شد:
- نه، خدای من!
مرگش حتمی بود! حال چه‌گونه به اتاق شاهزاده دیوانه خون‌آشام‌ها برود؟
ترسش را قورت داد و آهسته روی سنگ‌فرش‌های مَرمَرین گام برداشت و به‌سوی اتاق شاهزاده‌ی بدخلق و عبوس رفت؛ ندیمه‌ها گفته بودند به‌راحتی و تفریح جان هر که دوست دارد را می‌گیرد و کسی هم در امور او دخالت نمی‌کند.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2
نزدیک درب طلاکوب و کار شده از یاقوت که رسید، صدای قهقهه‌های شیطانی درون اتاق قلبش را دردید.
دست‌هایش از اضطراب عرق کرده بودند، دستی به موهای حنا گونش کشید و با تیله‌های سبزش از لای درب نگاه کرد؛ شاهزاده دیوانه مدام قهقهه‌های شیطانی سر می‌داد و سایه‌اش بر روی دیوار به‌طور ترسناکی کوچک و بزرگ می‌شد.
خون دستش را با پیراهن مخصوص ندیمه‌ها که ترکیبی از رنگ طلایی و سفید بود، پاک کرد و آب دهانش را قورت داد؛ آهسته چند تقه به درب طلا کوب کوبید:
- شاهزاده پیکی از سوی فرمانروا هستم.
اتاق مالامال از سکوت شد و سایه‌ی افتاده روی دیوار ناپدید شد، در حالی‌که مردمک چشمانش از شدت ترس می‌لرزید؛ دست روی در طلا کوب گذاشت، از سردی درب تنش لرزید.
هنگامی که درب کامل باز شد، پنجره بزرگ و سراسری اتاق که با حاشیه‌های کار شده از مروارید و یاقوت بود نمایان شد.
با کفش‌های پارچه‌ای ساتنش در حالی‌که نامه را در آغوش داشت در اتاق ساکن شد:
- سرورم؟
سوالی به اتاق تاریک و غرق در سکوت خیره شد. ناگهان رعد و برقی زد و آسمان پر از نور شد؛ چهره شاهزاده با چشمانی سرخ و نفس‌گیر و با دندان‌های نیش بلند که از آن‌ها خون چکه می‌کرد، در مقابلش ظاهر شد.
ندیمه وحشت‌زده فریادی کشید و با تمام سرعتش از اتاق خارج شد، در میان راه چند بار سکندری خورد و نقش بر زمین شد.
نامه‌ای که روی زمین بود را برداشت، با دیدن مهر حک شده پادشاه؛ نیشخندی در چشمان خبیثش ظاهر شد. خنده‌ای تو گلویی سر داد و نامه را روی میزی از جنس طلا پرت کرد:
- پس پسر خوب بابا؛ خبرهای مهم رو رسونده، با وجود اِدوارد احمق دیگه نیازی به جاسوس ندارم.
دکمه‌های لباس کار شده از زر و نقره‌‌اش را باز کرد؛ تحمل این همه تجملات کورکننده را نداشت ولی باید جوری پادشاه را راضی نگه می‌داشت تا حکومت را سلب کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2
پیراهن زر بافت را را روی یکی از مبل‌های سلطنتی پرت کرد، دستی در موهای شبش کشید و روی صندلی طلا جای گرفت، نامه را که با مهر سلطنتی موم شده بود، شکافت و به محتوای نامه که با خون سرخ نوشته شده بود نگریست:
- درود پادشاه بر شاهزاده‌ی جوان رابرت! شنیده‌ایم که در امور سیاسی و صلح با همسایگانمان دست از پا خطا کرده‌اید، برای رفع ابهام به زیرزمین مخفی قصر به ملاقاتمان بیایید، در ضمن به یاد داشته باشید رفتار پسندیده با برادر و اشرافیان دربار نیز در سمت یک پادشاه خوب است!
کلافه دستی به موهای کلاغی‌اش کشید؛ پادشاه که می‌دانست او ژن پادشاهی را در رگ‌هایش دارد و ستاره سرخ او را انتخاب می‌کند، وگرنه ادوارد که اولین شاهزاده دربار و برادر بزرگ‌ترش بود ولیکن؛ خون پادشاهی در رگ‌های خودش بود!
باید کاری می‌کرد، وگرنه ادوارد احمق کاری می‌کرد که حکومت را به‌سختی صاحب شود.
با یادآوری عشق افسانه‌ای برادرش، لب‌هایش کش آمد و فکری کثیف در ذهنش شناور شد.
آینه دسته‌دار جادویی را برداشت، به صورت رنگ پریده‌اش و چشمان خبیث مشکی‌اش در آینه خیره شد و با یادآوری نقشه‌ی کثیفی که در ذهن داشت، نیشخندی معنادار زد:
- مایا.
آینه نوری کورکننده ساطع کرد که باعث شد لحظه‌ای چشمانش را ببندد؛ با شنیدن صدای مایا چشمانش را باز کرد:
- اوه، ببین کی درخواست ملاقات من رو کرده؟
رابرت بی‌حس به چهره خندان مایا نگریست:
- خودت می‌دونی هیچ‌وقت علاقه‌ای به دیدنت ندارم؛ پس وقتم رو تلف نکن!
مایا که به خوبی این موضوع را می‌دانست، تمام خوشحالی‌اش پرید و غمگین دستی به موهای یخی‌اش کشید و آهسته و بی‌جان پرسید:
- می‌دونم؛ چه‌کارم داری!؟
نگاهی به ساعت طلایی روی دیوار انداخت؛ عصر باید به ملاقات پادشاه می‌رفت، ولی قبل دیدار با پادشاه اندکی تایم آزاد داشت.
- کتابخانه جادویی منتظرتم، باید ببینمت!

منتظر جوابی از جانب مایا نشد ‌و ارتباط خود را قطع کرد و سپس آینه را روی میز پیانویی که از جنس الماس شفاف بود، پرت کرد.
مایا یکی از دخترهای اشرافی دربار بود که به اجبار پدرش با او نامزد کرده بود و قرار بود به‌زودی ملکه شود؛ البته این اتفاق هیچ‌وقت نمی‌افتاد!
به‌سمت در کرمی با شیاره‌های طلایی رفت و در را باز کرد؛ اتاق مجلل لباس‌هایش؛ جایی که هر نوع لباسی برای هر مکانی پیدا می‌شد.
قطعاً باید برای ملاقات با مایا، به گونه‌ای لباس می‌پوشید که کسی او را نشناسد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
256
699
مدال‌ها
2
کلاه رِدای مشکی را روی سرش کشید، سپس از اتاق اختصاصی‌اش بیرون آمد.
چکمه‌های بلند مشکی رنگش آهسته و محتاط روی سنگ فرش‌های مَرمَرین فرود می‌آمد و راه‌روی عریض را طی می‌کرد.
به محض رسیدن به سالن اصلی قصر، صدای زره‌های سربازان به گوشش رسید!
با سرعت از دیوار بالا رفت و از لوستر قدیمی و کلاسیک آویزان شد؛ پس از عبور شوالیه‌های کشیک، به آرامی روی سنگ‌فرش‌ها فرود آمد.
با دیدن اِدوارد و جاسوس مخفی‌اش لوکاس، با سرعت فراطبیعی‌اش خود را پشت گلدان گل‌های نورانی سرزمین کریستال پنهان کرد:
- آخرین درخواستش ازت چی بوده؟
لوکاس مانند همیشه جدی سر تکان داد:
- رد فرقه گرگینه‌های S-W رو خواست؛ خیلی پیگیره... .
ادوارد بی‌اهمیت سری تکان داد و آهسته زمزمه‌ای سر داد که از گوش‌های تیزش دور نماند:
- تا دو هفته دور و بر من آفتابی نشو، دوست ندارم رابرت از رابطمون چیزی بفهمه!
لوکاس متعجب ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اگه برات مهمه؛ پس چرا توی سالن اصلی قصر قرار گذاشتی... .
ادوارد درحالی‌که به‌همراه شوالیه‌های محافظش عزم رفتن کرد بود، نیشخند بی‌رحمی زد:
- چون دربار و پادشاه طرف منه، نه اون!
درون چشمان سردش آتشی سرخ به شعله درآمد، به‌گونه‌ای که قادر بود که همین الان سر جدا شده‌ی هردوی آن‌ها را در شهر و دید عام بگذارد، اما باید صبر می‌کرد؛ قطعا نابود شدن از سمت عشق افسانه‌ای‌اش برای ادوارد احساسی از هرچیزی گران‌تر بود!
نیشخندی خطرناک در ته چشمانش فریاد کشید؛ و حال فکری شوم که در عاقبت بردار خونی‌اش بود!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین