- Jul
- 256
- 699
- مدالها
- 2
ناگهان با شنیدن زورهی بلند گرگینهای از دل جنگل، دختر موبلوطی صورتش رنگ باخت:
- فریاد فلوریاست، داره درخواست کمک میده.
سپس با چهرهای که اضطراب در آن فریاد میزد، به مایکل نگریست:
- مایکل؟
مایکل کلافه دستی به موهای روشنش کشید و چشم روی هم گذاشت و نامطمئن گفت:
- بریم.
آن دو که منتظر دستور مایکل بودند بدون وقفه از خانه خارج شدند. نگاه طولانیای به کارولین، سپس جسیکا انداخت و زمزمه کرد:
- برمیگردیم.
سپس با گامهای بلند کلبه را ترک کرد.
با رفتن آنها جسیکا با زانو روی پارکتهای چوبی قهوهای فرود آمد و با دستانش صورتش را قاب کرد:
- وای، خدای من!
***
«شاهزاده رابرت-فرامانروایی خونآشامهای اصیل»
هوا بد رنگ و تاریک بود، تیلههای باران همچون مرواریدهای درخشان از آسمان به شهر خونآشامها میبارید.
دستهایش یخزده بود، انگار میخواست به استقبال عزرائیل برود. نگاهی به پنجرههای بلند و سراسری راهروی قصر انداخت و به باران که هر لحظه شدتش بیشتر میشد نگریست و آهسته و مغموم زمزمه کرد:
- امروز روز بدشانسی منه!
کاغذ نامه مهر زدهی پادشاه را در دستش فشرد، زبری کاغذ دستش را زخم کرد.
ترسیده به خون روی دستش خیره شد:
- نه، خدای من!
مرگش حتمی بود! حال چهگونه به اتاق شاهزاده دیوانه خونآشامها برود؟
ترسش را قورت داد و آهسته روی سنگفرشهای مَرمَرین گام برداشت و بهسوی اتاق شاهزادهی بدخلق و عبوس رفت؛ ندیمهها گفته بودند بهراحتی و تفریح جان هر که دوست دارد را میگیرد و کسی هم در امور او دخالت نمیکند.
- فریاد فلوریاست، داره درخواست کمک میده.
سپس با چهرهای که اضطراب در آن فریاد میزد، به مایکل نگریست:
- مایکل؟
مایکل کلافه دستی به موهای روشنش کشید و چشم روی هم گذاشت و نامطمئن گفت:
- بریم.
آن دو که منتظر دستور مایکل بودند بدون وقفه از خانه خارج شدند. نگاه طولانیای به کارولین، سپس جسیکا انداخت و زمزمه کرد:
- برمیگردیم.
سپس با گامهای بلند کلبه را ترک کرد.
با رفتن آنها جسیکا با زانو روی پارکتهای چوبی قهوهای فرود آمد و با دستانش صورتش را قاب کرد:
- وای، خدای من!
***
«شاهزاده رابرت-فرامانروایی خونآشامهای اصیل»
هوا بد رنگ و تاریک بود، تیلههای باران همچون مرواریدهای درخشان از آسمان به شهر خونآشامها میبارید.
دستهایش یخزده بود، انگار میخواست به استقبال عزرائیل برود. نگاهی به پنجرههای بلند و سراسری راهروی قصر انداخت و به باران که هر لحظه شدتش بیشتر میشد نگریست و آهسته و مغموم زمزمه کرد:
- امروز روز بدشانسی منه!
کاغذ نامه مهر زدهی پادشاه را در دستش فشرد، زبری کاغذ دستش را زخم کرد.
ترسیده به خون روی دستش خیره شد:
- نه، خدای من!
مرگش حتمی بود! حال چهگونه به اتاق شاهزاده دیوانه خونآشامها برود؟
ترسش را قورت داد و آهسته روی سنگفرشهای مَرمَرین گام برداشت و بهسوی اتاق شاهزادهی بدخلق و عبوس رفت؛ ندیمهها گفته بودند بهراحتی و تفریح جان هر که دوست دارد را میگیرد و کسی هم در امور او دخالت نمیکند.