جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شیر کاکائو با نام [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 544 بازدید, 23 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شیر کاکائو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شیر کاکائو
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
هوای بیرون هنوز همان سنگینی بارانی را داشت که شب قبل بر زمین کوبیده شده‌بود. بوی خاک خیس و برگ‌های له‌شده‌ی درختان در فضا معلق بود، انگار که شهر هنوز نفس عمیقی نکشیده‌باشد. آب باران در میان سنگفرش‌های نامنظم خیابان‌ها جمع شده‌بود و هر از گاهی، باد که می‌وزید، سطح آن‌ها را موج‌دار می‌کرد. اما خاتون، چیزی از این‌ها را نمی‌دید.
ذهنش هنوز بین دیوارهای آن دفتر لعنتی گیر کرده‌بود. هنوز حس انگشتان احمد را روی صورتش داشت، گرمایی که برخلاف سرما و رطوبت بیرون، پوستش را داغ کرده‌بود. هنوز صدای نرم و خفه‌ی او توی سرش می‌چرخید، مثل سرودی که به‌ زور در گوش کسی خوانده شده‌باشد. « بابات آزاده میشه، بانوی من.»
لب‌هایش را روی هم فشرد. گام‌هایش در گل فرو می‌رفت اما انگار آن را حس نمی‌کرد. درونش چیزی سنگین بود. چیزی که نمی‌دانست باید باورش کند یا از آن بترسد.
و بعد، نگاهش افتاد به صادق.
صادق، کنار ستون سنگی ساختمان ایستاده‌بود. شانه‌هایش بالا آمده‌بودند، انگار که خودش را مقابل سرمای صبح جمع کرده‌باشد، اما بیشتر از سرما، خشم در حرکاتش دیده می‌شد. دست‌هایش را در جیب پالتویش فرو برده‌بود، اما می‌شد فهمید که چطور انگشت‌هایش مشت شده‌اند، انگار که اگر دست‌هایش بیرون می‌آمدند، ممکن بود دیواری، چیزی، حتی احمد را به زیر مشت بکشد.
چشمانش که به خاتون افتاد، ابتدا پر از سوال بود.
و بعد، انگار که جوابش را گرفته‌باشد، تیره شد.
چیزی که خاتون را از درون لرزاند.
- چی بهت گفت؟
صدای صادق آرام بود، اما چیزی در آن کشیده و سرد به نظر می‌رسید، انگار که به‌سختی خودش را کنترل می‌کرد.
خاتون مکث کرد. چطور باید جواب می‌داد؟ چطور می‌توانست توصیف کند که احمد، با آن لبخند‌های مرموز و نگاه‌های خیره، حرف‌هایی زده‌بود که... که سپر خاتون را در هم شکسته بودند؟
صادق قدمی جلوتر آمد.
- نگو که بازم بهت قول داده!
خاتون حس کرد که گلویش خشک شده‌است.
- نگو که باز اون زبون لعنتیش رو ریخته رو تنت و تو هم... .
- اون می‌تونه آزادش کنه!
صدای خاتون، برخلاف تمام تردیدهایی که درونش پیچیده‌بود، محکم بیرون آمد.
صادق نفسش را تند بیرون داد، نگاهش روی خاتون قفل شد. انگار که می‌خواست درون ذهنش را بخواند، انگار که دنبال نشانه‌ای از دروغ یا تردید در نگاه او می‌گشت.
اما نیازی نبود بگردد. چون خودش جواب را می‌دانست.
- تو باورش کردی؟
خاتون پلک زد. یک بار. دو بار. اما جوابی نداد.
و همین برای صادق کافی بود.
- لعنت بهت، خاتون.
صدای صادق پر از چیزی بود که شبیه ناامیدی و خشم باهم قاطی شده‌باشد. نه داد زد، نه حتی صدایش را بالا برد. اما هر حرفش مثل پتکی در سر خاتون کوبیده‌شد. خاتون نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد. صادق سرش را به سمت دیگری چرخاند، انگشتانش را در موهایش فرو برد و محکم نفس کشید.
- یعنی واقعا فکر کردی اینجوریه؟
نفسش هنوز بریده‌بود.
- یعنی واقعا فکر کردی که اون می‌تونه یه امضا بزنه و پدرت رو بفرسته خونه؟
خاتون چیزی نگفت. دست‌هایش را محکم دور خودش گره کرد، انگار که می‌خواست چیزی درون خودش را نگه دارد. چیزی که داشت فرو می‌ریخت.
- تو نمی‌فهمی، احمد من رو دوست داره! برای اثباتش هم که شده باشه، هر کاری از دستش بر بیاد برای پدر می‌کنه.
صادق تلخ خندید. از همان خنده‌هایی که با تلخی فروخورده همراه بود.
- من نمی‌فهمم؟ یا تو دلت می‌خواد یه دروغ قشنگ‌تر از حقیقت بشنوی؟
خاتون نگاهش کرد.
- تو نمی‌دونی اون چی گفت... .
- مهم نیست چی گفت!
صادق قدمی جلو آمد، نزدیک‌تر. چشمانش حالا شعله می‌کشیدند.
- مهم اینه که اون کیه! تو واقعا فکر کردی اون مردی که پدرت رو با سربازای انگلیسی از خونه کشید بیرون، الان یه شبه وجدانش درد گرفته؟
خاتون نفسش را بیرون داد.
- صادق، تو نمی‌فهمی. اون... .
- اون چی، خاتون؟
صادق دست‌هایش را محکم در جیب فرو برد، انگار که اگر این کار را نمی‌کرد، ممکن بود مشت‌هایش را حواله‌ی چیزی کند.
- اون همونیه که همیشه بوده. فقط حالا بازی رو بهتر بلده.
خاتون سکوت کرد.بازی! چقدر این کلمه در سرش تکرار شده‌بود. احمد گفته‌بود:« نمی‌خوام توی بازی‌ای که جای تو نیست، گیر بیفتی.»
اما اگر خودش هم جزئی از بازی بود، چی؟ اگر احمد فقط یک دروغ قشنگ‌تر را برایش آماده کرده‌بود، چی؟ یا اگر حق با احمد بود؟ اگر واقعا قصد داشت پدرش را آزاد کند؟ اگر... اگر این فقط بازی نبود؟ صدای صادق، زمزمه‌ای خسته در سکوت خیابان شد:
- داری میری توی دامش، خاتون!
و در دل خاتون، چیزی فرو ریخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
باد از میان کوچه‌های باریک پیچید، قطره‌های باران روی برگ‌های خیس به‌آرامی تکان خوردند. هوا آنقدر سرد شده‌بود که انگار استخوان‌های آدم را می‌جوید، اما خاتون حس می‌کرد داغ است.
داغ از حرف‌های صادق. از فشاری که قلبش را در هم فشرده‌بود. از جمله‌ای که هنوز در سرش تکرار می‌شد: «داری میری توی دامش، خاتون.»
نگاهش را از صادق گرفت. لب‌هایش را روی هم فشرد.
- فقط یه قول بود.
صدایش آرام بود، اما پر از چیزی که خودش هم نمی‌توانست نامش را بگذارد.
صادق سری تکان داد. نگاهش از آن نگاه‌هایی بود که خاتون می‌دانست دیگر امیدی در آن نیست.
- تو هیچ‌وقت به قول‌های احمد شک نکردی، نه؟ حتی وقتی بارها بهت نشون داد که آدم قول‌هاش نیست؟
خاتون چیزی نگفت. صادق یک قدم جلو آمد، صدایش هنوز آرام بود، اما لحنش از همیشه جدی‌تر.
- بذار یه چیزی رو بگم تا بدونی.
لحظه‌ای مکث کرد.
- اون تو رو می‌شناسه. می‌دونه کِی باید نرم حرف بزنه، کِی باید دستت رو بگیره، کِی باید چشمات رو نگاه کنه که... .
کلماتش نیمه‌تمام ماندند، انگار که به خودش هم سخت بود ادامه‌اش را بگوید.
خاتون نفس عمیقی کشید.
- تو چی می‌خوای بگی؟ که من احمقم؟ که نمی‌فهمم داره باهام بازی می‌کنه؟
صادق، برای اولین بار، با خشم به او نگاه کرد.
- تو احمق نیستی، خاتون. ولی وقتی پای اون وسط باشه، کور می‌شی.
سکوت.
باد، دوباره از میان کوچه عبور کرد، پرده‌ی پشت پنجره‌های چوبی را تکان داد.
خاتون دست‌هایش را در آستین پالتویش فرو برد. احساس کرد که از درون می‌لرزد، نه از سرما، از چیزی که نمی‌توانست آن را نام‌گذاری کند
- احمد همیشه یه چیزی برام داشت، یه حرف، یه دلیل، یه چیزی که نتونم راحت بندازمش دور.
صدایش آرام بود، اما ته‌مانده‌ای از خستگی در آن حس می‌شد.
- و حالا داره پدرم رو بهم پیشنهاد می‌ده، صادق. بگو که تو جای من بودی، یه لحظه بهش شک می‌کردی؟
صادق چند لحظه به او خیره ماند. چشمانش نرم‌تر شد، اما نه به این معنا که قانع شده‌باشد.
- من جای تو نیستم.
به خانه‌ی عمو محمد که رسیدند، خورشید داشت کم‌کم از پشت کوه‌های دور سرک می‌کشید، اما هنوز آسمان گرفته‌بود.
عمو محمد کنار سماور نشسته بود، چای تازه می‌ریخت، اما به محض اینکه خاتون را دید، فهمید اتفاقی افتاده.
- چی شده؟
خاتون پاسخی نداد.
اما صادق، نفسش را بیرون داد و کنار در، همان‌طور که دست‌هایش را به دیوار تکیه داده‌بود، گفت:
- احمد بهش قول آزادی حاجی رو داده.
عمو محمد دست از ریختن چای کشید.
- چی؟
چشم‌هایش روی خاتون ثابت ماندند. اما نگاهش نه از جنس تعجب بود، نه از جنس امید.
چیزی شبیه به ناامیدی در آن بود. انگار که او هم می‌دانست قول‌های احمد، همیشه قیمتی دارند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
خانه‌ی عمو محمد بوی چای تازه و خاک باران‌خورده می‌داد. سماور گوشه‌ی اتاق آرام قل‌قل می‌کرد و بخار لطیفش در نور کم‌رنگ چراغ نفتی، موج‌دار در هوا می‌چرخید. اما این گرمای خانه، دردی از سرمایی که میان این سه نفر نشسته‌بود، دوا نمی‌کرد.
همه‌چیز بیش از حد آرام بود. و این آرامش، مثل لحظه‌ای بود که درست قبل از شکستن چیزی، در فضا معلق می‌ماند.
عمو محمد، با آن نگاه سنگین و چهره‌ی جدی‌اش، دست از چای ریختن کشید. نگاهش از لبه‌ی فنجان بلند شد و مستقیم در چشم‌های خاتون نشست.
- بهت چی گفت؟
صدایش آرام بود، اما آنقدر سنگین که انگار همه‌ی خانه از وزن این سوال فرو می‌ریخت.
خاتون انگشتانش را به هم گره زد. یک لحظه نفسش بند آمد. دلش می‌خواست جواب ندهد. یا شاید منتظر بماند که کسی دیگر جواب این سوال را بدهد.
صادق، که انگار این سکوت را تاب نیاورد، دست‌هایش را به دیوار کنار در تکیه داد، سرش را به سمت دیگری چرخاند و با لحنی که از خشم و استیصال توأم بود، گفت:
- گفتم دیگه آقاجون. گفته حاجی رو می‌تونه آزاد کنه.
انگار که این جمله، فقط تایید چیزی بود که مدت‌ها در ذهنش می‌چرخید. با این‌ حال، باز هم پلک نزد. فقط کمی سرش را عقب برد، مثل کسی که بخواهد حرفی را که شنیده، دوباره توی ذهنش مزه‌مزه کند و بعد، خیلی آرام، با صدایی که انگار از ته دلش بیرون می‌آمد، گفت:
- و تو باور کردی، خاتون؟
باد از پنجره‌ی نیمه‌باز می‌وزید و پرده‌ی سفید رنگ‌ورورفته‌ی خانه را به رقص در می‌آورد. شعله‌ی چراغ نفتی لحظه‌ای لرزید، سایه‌ها روی دیوار تکان خوردند.
خاتون چیزی نگفت. چون خودش هم نمی‌دانست باید چه جوابی بدهد.
صادق پوزخند تلخی زد. انگار که نمی‌توانست باور کند این مکالمه‌ی احمقانه‌ی امروز، واقعی باشد.
- ببین، بابا!
به عمو محمد نگاه کرد، نفسش را با حرص بیرون داد.
- تو که احمد رو بهتر از ما می‌شناسی. مگه نه؟ تو که می‌دونی همچین آدمی بی‌دلیل همچین قولی نمی‌ده!
عمو محمد نگاهی به صادق انداخت. لحظه‌ای، نگاهش چیزی میان تأیید و اندوه بود.
- آره، می‌دونم.
و بعد، به سمت خاتون برگشت. نگاهش دقیق‌تر و تیزتر شد.
- تو هم می‌دونی، دخترم. پس چرا اینجایی؟ چرا هنوز این فکر تو سرته؟
دخترک پلک زد. حس کرد قلبش کمی محکم‌تر از قبل در سی*ن*ه می‌کوبد. چون می‌دانست. می‌دانست که این بازی، همین‌جا تمام نمی‌شود. یک نفس لرزان گرفت و انگشتانش را در هم فشار داد.
- چون اون گفت می‌تونه. و اگه بتونه... من نمی‌تونم این فرصت رو از دست بدم.
سکوت. چوب‌های دیوار خانه از نم باران شب گذشته بوی خاصی گرفته بودند. بوی رطوبت و چیزی کهنه، چیزی که انگار قرن‌ها در آن خانه مانده‌بود. صادق یک قدم جلو آمد، دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و به چشمان خاتون خیره شد.
- به چه قیمتی، خاتون؟
او صدایش را بالا نبرده‌بود. اما در کلماتش چیزی بود که بیشتر از هر فریادی، زخم می‌زد.
- اگه شرط بذاره چی؟ اگه ازت چیزی بخواد که... .
جمله‌اش را نیمه‌کاره گذاشت. انگار که حتی گفتنش هم زهر داشت. خاتون نگاهش را پایین انداخت و همین کافی بود. صادق عقب رفت. انگار که خاتون همان لحظه به او سیلی زده باشد. انگار که چیزی که همیشه از آن می‌ترسید، حالا درست جلوی چشمانش اتفاق افتاده‌بود. دست‌هایش را در موهای لختش فرو برد، انگشتانش را میان تارهای خیس و نامرتبش کشید. بعد، تلخ خندید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
- واقعا بهش فکر کردی، نه؟
خاتون باز هم پاسخی نداد اما نگاهش می‌گفت که جواب، چیزی جز تأیید نیست.
عمو محمد نفس عمیقی کشید. بعد، وقتی دوباره به خاتون نگاه کرد، چیزی در سوسوی نگاهش تغییر کرده‌بود. انگار که برای اولین بار، دخترکی که جلویش نشسته بود، غریبه به نظر می‌رسید.
- تو حاضری این کار رو بکنی؟
سکوتی که اتاق را گرفت، نفس‌گیر بود. باد، بار دیگر پرده‌ی خانه را تکان داد. سماور همچنان آرام می‌جوشید. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. انگار که این مکالمه‌ی سنگین، در این خانه نگنجیده‌بود. اما همه‌چیز عوض شده‌بود. چشم‌های خاتون روی استکان چای سرد شده‌ی جلویش افتاد. دست‌هایش را مشت کرد.
- اگه این تنها راه باشه، آره!
چیزی در اتاق فرو ریخت. شاید اعتماد، شاید امید، شاید چیزی که هنوز اسمش را نگذاشته‌بودند. سماور هنوز می‌جوشید. بخار چای، در اتاقی که حالا انگار نفس نداشت، به آرامی در هوا می‌چرخید. پرده‌ی خانه تکان خورد، سایه‌ی عمو محمد کشیده‌شد، اما هیچ‌ک.س حرفی نزد.
خاتون هنوز همان‌جا نشسته بود، اما دیگر نه او آن دختر چند لحظه پیش بود و نه صادق. به خاتون زل زده بود، با آن نگاه‌هایش که مثل شمشیر بودند اما حالا دیگر خشم خالص در چهره‌اش نبود. این خستگی بود، درماندگی. یک نفر که سال‌ها می‌جنگد، سال‌ها تلاش می‌کند تا عزیزش را از پرتگاه نجات دهد، اما درست لحظه‌ای که فکر می‌کند موفق شده، می‌فهمد که او خودش را رها کرده و به دل سقوط شیرجه زده است. صادق از کودکی با این دختر بزرگ شده‌بود؛ زخم‌هایش را او بسته بود. همیشه و در هر شرایطی اولویتش او بود و تمام تلاشش بر این بود که خطری تهدیدش نکند اما حالا چیزی درونش فرو ریخت. همچنان به موهایش چنگ میزد، نفسی به تندی بیرون داد و درحالی‌که عقب می‌رفت، به چشمان خاتون خیره ماند.
- نمی‌ذارم.
خاتون حس کرد چیزی در سی*ن*ه‌اش فرو نشست. انگار که یک بغض سنگین که درست همان لحظه که آماده‌بود شکسته شود، در جایی گیر کرد.
چشم‌هایش بالا رفتند، مستقیم در نگاه صادق نشستند.
- این تصمیم منِ.
صادق تلخ خندید.
- تصمیم؟ این یه تصمیم نیست. این یه قم*ار لعنتیه، که فقط یه بازنده داره و اونم تویی!
عمو محمد هنوز چیزی نمی‌گفت. اما نگاهش بین آن دو نفر می‌چرخید. انگار که دارد به جنگی که جلوی چشمانش در حال شکل‌گیری‌ست، نگاه می‌کند و می‌داند که هیچ‌کدام برنده نخواهند شد.
- نمی‌ذارم، خاتون. بخدا نمی‌ذارم.
صادق دوباره حرفش را تکرار کرد. اما این بار، آرام‌تر و ملتمس. انگار که فقط برای خودش گفته باشد. خاتون پلک زد. نفس کشید. سعی کرد کلمات را درست در ذهنش بچیند، اما انگار که زبانش از کار افتاده باشد.
- اگه این تنها راه باشه، چی؟
صدایش آرام بود، اما دقیقاً همان لحظه، صادق از جا پرید. مشتش روی میز کوبیده‌شد، استکان‌های چای لرزیدند، صدای خفه‌ای از چوب میز بلند شد.
- این تنها راه نیست، خودم درستش می‌کنم. فقط کافیه بهم زمان بدی!
صدایش بلند شده‌بود. برای اولین بار، صادق سر او داد کشیده‌بود. عمو محمد دستی روی زانویش گذاشت، انگار که بخواهد آرامش کند. اما صادق چیزی نمی‌دید، چیزی نمی‌شنید. او فقط دختری را می‌دید که در حال فروختن خودش بود. به چه قیمتی؟ به قیمت نجات پدرش؟ به قیمت دفن شدن زیر دستان مردی که او را فروخته‌بود؟
- تو نمی‌فهمی.
این را خاتون گفت. آرام، اما برنده.
- هیچ‌وقت نفهمیدی.
چشم‌های صادق دوباره روی او قفل شد.
- پس بگو تا بفهمم. بگو توی مغزت چی می‌گذره که باعث شده حاضر باشی همچین فکری کنی!
سکوت. باد دوباره پرده‌ی خانه را تکان داد. اما حالا، پرده فقط پرده نبود.خودش را می‌لرزاند انگار که از آنچه در این خانه می‌گذشت، به وحشت افتاده‌باشد. خاتون به صادق نگاه کرد. به چشمانی که حالا پر از درد شده‌بودند. و بعد، با لحنی آرام گفت:
- می‌خوام بابام رو نجات بدم. باید نجاتش بدم! مگه من جز اون کی رو دارم لعنتی؟
صادق لب زد، چیزی می‌خواست بگوید، اما نتوانست. چون حقیقت، دقیقاً همان‌جایی که باید، فرود آمده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
***
بوی نان تازه و عطر خاک باران‌خورده‌ی کوچه‌ها در هم پیچیده‌بود. بازار هنوز خلوت بود. آفتاب تازه از پشت کوه‌ها سرک کشیده و نور کم‌رمقش روی سقف‌های شیروانی خانه‌های قدیمی افتاده‌بود. خاتون گوشه‌ی روسری‌اش را محکم‌تر گرفت و از میان بساط دستفروش‌ها عبور کرد.
در دلش آشوبی به پا بود. از همان شبی که آن بحث لعنتی بین او و صادق در گرفت، ذهنش آرام نمی‌گرفت. حرف‌های صادق، نگاه سنگین عمو محمد، و مهم‌تر از همه، فکر آن مرد. همان‌طور که بین غرفه‌ها می‌چرخید، بی‌اختیار خودش را به حسابگرانه بودن بازی احمد، متهم کرد. او می‌دانست چه زمانی باید چه بگوید. کی نرم شود، کی نگاه کند، کی خاموش بماند.
«بابات آزاده می‌شه، بانوی من.»
خاتون لحظه‌ای پلک‌هایش را روی هم فشار داد.
«دروغه.»
باید همین‌طور باشد. چند قدم جلوتر رفت، دامن فوتر زخمیش، با هر قدم به رقص در می‌آمد. به سمت مغازه‌ای که همیشه از آن خرید می‌کرد. زنبیلش را محکم‌تر چسبید و درست وقتی که خواست بسته‌ی نان را بردارد، صدای مردی از پشت سرش آمد.
- همیشه صبح به این زودی خرید می‌کنی؟
تمام بدنش یخ زد. انگار کسی با نوک انگشت، آرام ستون فقراتش را لمس کرده باشد.
- نه... نه... حالا نه!
دستش روی نان خشک شد. نفسش را آرام بیرون داد، خودش را جمع‌وجور کرد، و بعد، خیلی آرام برگشت. خودش بود. با همان یونیفرم نظامی، دستکش‌های مشکی چرمی که انگار هیچ‌وقت از دستش درنمی‌آورد. با آن قد بلند، آن نگاه سنگین و چشمان نافذ که تا عمق افکار رسوخ می‌کرد. اما عجیب بود. چیزی در نگاهش بود که انگار صبح را نه در جلسات نظامی، که در جایی دیگر گذرانده باشد. چیزی که خاتون را معذب می‌کرد.
- کارآگاه شدی، سرگرد احتشام؟
لحنش خشک بود، کمی تندتر از چیزی که شاید باید می‌بود. احمد فقط لبخند محوی زد، یک‌وری، از آن لبخندهایی که آدم را مطمئن نمی‌کرد تمسخر است یا تحسین.
- کارآگاه؟ نه، فقط کنجکاو شدم.
دست در جیبش کرد، نگاهی سرسری به بساط فروشنده انداخت و بعد، دوباره نگاهش را به او دوخت.
- باید باهات حرف بزنم.
خاتون حتی یک لحظه هم پلک نزد.
- حرف‌هاتون رو زدین، من هم شنیدم.
احمد با همان خونسردی سر تکان داد.
- هنوز نه، حرف دارم عزیزدلم.
و این جمله، چیزی در درون خاتون را منقبض کرد. احمد، قدمی جلوتر آمد. آنقدر نزدیک که اگر کسی از دور می‌دید، فکر می‌کرد آن دو، نه مثل دو غریبه، که مثل دو نفر درگیر یک کشش ناپیدای نامرئی ایستاده‌اند. احمد، طره‌ای از گیسوان مجعدش را زیر بینی برده و پس از دمی از بوی مسخ‌کننده‌اش، لب زد:
- بریم یه جایی که اینهمه چشم توی چشممون نباشه.
خاتون مکث کرد. باید می‌رفت؟ باید این بازی را ادامه می‌داد؟ یا باید همانجا، در همان لحظه، همه‌چیز را تمام می‌کرد؟ اما او نمی‌توانست. نه تا وقتی که هنوز کورسویی از امید برای پدرش باقی مانده‌بود.
پس نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد و گفت:
- باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
خاتون هنوز نفسش را در سی*ن*ه حبس کرده‌بود، انگار که اگر آزادش می‌کرد، چیزی را از دست می‌داد. احمد بی‌هیچ عجله‌ای، با خونسردی قدم برداشت. مسیرش را از میان بازار منحرف کرد. کوچه باریک و نمور بود، با دیوارهای خشتی که بوی خاک باران‌خورده می‌دادند. رد رطوبت شب گذشته هنوز روی سنگفرش‌ها باقی مانده‌بود و نور کم‌جان خورشید، با زحمت از میان فاصله‌ی بین ساختمان‌های قدیمی راهش را باز می‌کرد. خاتون، ایستاده در آن سایه‌روشن، گوشه‌ی شال دور گردنش را محکم‌تر در دست فشرد. نمی‌دانست چرا آمده‌بود. چرا در لحظه‌ی آخر، به جای پس زدن این بازی، تن به ادامه‌اش داده‌بود و احمد، چند قدم آن‌طرف‌تر، درست در نقطه‌ای ایستاده‌بود که خورشید از پشت، خطوط چهره‌اش را تیز و نافذ کرده‌بود. با آن قامت بلند، آن یونیفرم اتوکشیده، و آن چشمان تیره که انگار هیچ رازی از آن‌ها عبور نمی‌کرد. با آرامشی مطلق، نگاهش را به خاتون دوخت. نه لبخند می‌زد، نه اخم داشت. اما سکوتش از هر دیالوگی سنگین‌تر بود.
- می‌دونی چیه، خاتون؟
صدایش آرام بود. خیلی آرام. مثل صدای کسی که نه نیازی به بلند حرف زدن دارد، نه عجله‌ای برای قانع کردن.
- یه مدت با خودم کلنجار رفتم. فکر کردم که چرا این دختر باید انقدر برام مهم باشه؟ چرا باید انقدر... .
لحظه‌ای مکث کرد. پلک زد. نگاهش به‌وضوح گرم‌تر شد، اما نه از نوعی که آسوده‌خاطر کند. بیشتر شبیه بازیگری که خوب بلد بود، دیالوگ‌هایش را کجا کوتاه کند تا تاثیر بیشتری بگذارد.
- توی ذهنم جا خوش کنه؟
خاتون دست‌هایش را محکم‌تر در آستین‌هایش فرو برد.
- احمد، اگه قراره باز... .
- هیس.
این فقط یک کلمه بود. اما نحوه‌ی ادای آن، آنقدر نرم و قاطع بود که انگار خاتون واقعاً هیچ انتخابی جز ساکت شدن نداشت.
- بذار من حرف بزنم.
سایه‌ی باریک یک گنجشک روی دیوار افتاد، لحظه‌ای لرزید، و بعد پر زد. احمد هنوز حرکت نکرده‌بود. اما چیزی در آن فضا تغییر کرده‌بود.
- چیزی که هیچ‌وقت نفهمیدی، اینه که از روز اول، تو چشمم رو گرفتی و شدی انتخابم عزیزم.
- انتخاب؟
این را خاتون گفت. با لحنی که تمسخرش را پشت انکارش پنهان کرده‌بود.
- تو با من مثل یه بازیچه رفتار می‌کنی. از کی تا حالا انتخابت شدم؟
احمد نفسش را کمی عمیق‌تر کشید. لحظه‌ای، چیزی شبیه لبخند گوشه‌ی لبش شکل گرفت. اما بیشتر از آنکه واقعی باشد، یک بازی بود.
- از همون وقتی که فهمیدم هیچ زنی توی این شهر، اینهمه به خودش زحمت نمی‌ده که از من متنفر باشه.
چیزی درون خاتون یخ کرد. نه از حیرت. نه از ترس. بلکه از آگاهی دردناکی که این جمله در درونش شکوفا کرد. احمد خیلی آهسته، خیلی آرام، قدمی جلوتر آمد.
- هیچ زنی، خاتون.
باد، آرام از کوچه گذشت. پرده‌ی پوسیده‌ی پنجره‌ای در کنج دیوار تکان خورد. احمد حالا نزدیک‌تر از چیزی بود که باید باشد. سرش را پیش کشید دمی از عطر ناب دخترک جایی نزدیک به گردنش گرفت و طوری که انگار با خودش حرف می‌زد، پچ‌پچ کرد:
- تو خاصی.
لحنش آرام بود، اما برق نگاهش چیزی داشت که بیشتر از هر فریادی، وجود خاتون را متزلزل می‌کرد.
- نه فقط برای اینکه ازم فرار می‌کنی. نه فقط برای اینکه تیز و قوی‌ای. بلکه چون تنها کسی هستی که حتی وقتی ازم متنفره، نمی‌تونه نادیده‌م بگیره.
دستش بالا آمد. خیلی آهسته. حرکتی که در حالت عادی شاید حتی بی‌اهمیت بود. اما در آن لحظه، میان آن کوچه‌ی متروک، در سکوتی که هر نفس کشیدنی را شنیدنی کرده‌بود، سنگین‌تر از آن بود که خاتون بتواند تحمل کند. بی‌اختیار، یک قدم عقب رفت. احمد دستش را در دست گرفته و پایین آورد. بدون هیچ اجباری. بدون هیچ واکنشی. اما لبخندش؟ لبخندش محو نشد.
- می‌ترسی، نه؟
صدای احمد زمزمه‌ای بود در میان صدای باد. خاتون سعی کرد مسلط باشد. ابرو بالا برد، انگار که واقعاً نفهمیده باشد.
- از چی؟
احمد سرش را کمی کج کرد و حالا دقیقا لبانش با هرتکانی به لاله گوشش برخورد می‌کردند.
- از این که شاید یه جای کوچیک، خیلی کوچیک... ته قلبت، این حس متقابل باشه.
چیزی درون خاتون چنگ انداخت. نه از عشق. نه از ترس. از اینکه او، آن‌قدرها هم مطمئن نبود که چقدر از این بازی در امان است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
باد از میان کوچه‌های باریک می‌گذشت، از روی سنگفرش‌های نم‌گرفته‌ی باران شب گذشته، از لابه‌لای دیوارهای خشتی که بوی خاک و رطوبت از آن‌ها بلند می‌شد. نور کم‌رمق خورشید، با زحمت از میان فاصله‌ی بین ساختمان‌های قدیمی راهش را باز می‌کرد. اما برای خاتون، همه‌چیز در سکوت مطلق فرو رفته‌بود. نفسش در سی*ن*ه گیر کرده و قلبش درون قفسه‌ی سی*ن*ه می‌کوبید، اما صورتش... بی‌حالت، خونسرد، همه چیزش نشان‌دهنده بزرگ شدن زیر دست یک مرد سیاسی بود که نمی‌خواست حتی ذره‌ای ضعف نشان دهد و احمد، با آرامشی مطلق، نگاهش را به خاتون دوخته‌بود. نه لبخند می‌زد، نه اخم داشت. اما سکوتش از هر دیالوگی سنگین‌تر بود.
- از این می‌ترسی، نه؟
صدایش آرام بود. خیلی آرام. مثل صدای قطره‌ی آبی که روی سنگ سرد شبنم‌زده می‌چکد، بی‌شتاب، بی‌عجله. اما در همین نرمی، یک یقین مرگبار نهفته بود. عقب نرفت. قدم جلو گذاشت و دیگر فاصله‌ای نبود. ناگهانی، کج شد، نفس گرمش در فاصله‌ی کوتاهی کنار پوست خاتون لغزید. لب‌هایش، کنج لبش را به اسارت برد. نه آهسته، نه با تردید. بلکه با نوعی از جسارت که انگار از پیش مطمئن بود هر خط قرمزی را می‌تواند رد کند. دنیا ایستاد. ذهن دخترک به ناگاه خاموش شد. انگار چیزی میان زمین و آسمان معلق مانده‌بود. میان نفس‌های به شماره افتاده‌ی او، میان اضطرابی که با ضربان قلبش گره خورده‌بود، میان گرمایی که ناگهانی در سی*ن*ه‌اش پخش شد و در لحظه‌ای لعنتی، تمام وجودش را گرفت. یک نفر دیگر، یک دختر دیگر شاید، در این لحظه می‌لرزید. یا پا پس می‌کشید، یا دهانش باز می‌ماند. اما خاتون؟ چیزی درونش منفجر شد. احمد هنوز عقب نرفته‌بود. نفس عمیقی کشید، انگار که دارد عطر برخواسته از دخترک را به خاطر می‌سپارد. بعد، زمزمه کرد:
- خیلی زود، تو رو با تمام سرکشی‌هات فتح می‌کنم، برای رسیدن به اونروز لحظه شماری می‌کنم.
ناگهان دست خاتون، پرت شد. صدای سیلی در کوچه‌ی خالی پیچید و پرنده‌ای که روی سیم نشسته‌بود، با وحشت به هوا پرید. صدای باد برای یک لحظه محو شد. احمد، سرش به یک طرف چرخید. اما حتی یک قدم هم عقب نرفت. خاتون نفس‌نفس می‌زد، قلبش دیوانه‌وار در سی*ن*ه می‌کوبید، دستش هنوز در هوا مانده بود. دستانش می‌لرزیدند، نه از ترس، بلکه از چیزی که خودش هم نمی‌توانست نامش را بگذارد. احمد، با آرامش، انگشتانش را روی خط سرخ روی صورتش کشید، انگار که مزه‌ی ضربه را با انگشتانش لمس می‌کرد و بعد، آرام؛ لبخند زد. همان لبخند کم‌رنگ، همان نیمه‌شیبی که خاتون را به مرز جنون می‌برد. لبخندی که انگار نه از عصبانیت بود و نه از درد. بلکه از لذتی بیمارگونه بود که از جسارت آن زن می‌برد. زن جوان با لرزشی که در حرکاتش کاملاً مشهود بود، چرخید. دیگر نباید آنجا می‌ماند. با تمام قدرتی که در پاهایش داشت، از آن کوچه دوید. باد در موهای طلایی رنگش پیچید، قلبش هنوز دیوانه‌وار می‌تپید، و آن جمله‌ی آخر احمد، مثل طنابی که دور گلویش حلقه شده‌باشد، در گوشش تکرار می‌شد:
«خیلی زود، تو رو با تمام سرکشی‌هات فتح می‌کنم، برای رسیدن به اونروز لحظه شماری می‌کنم.»
صدای قدم‌های سراسیمه‌ی خاتون، درون حیاط کوچک خانه می‌پیچید. تمام راه بازگشت را با تمام توان دویده‌بود. دامن فوتر خاکستری‌اش به ساق‌هایش می‌پیچید، نفسش به شماره افتاده بود، اما خودش را مجبور کرد که آرام‌تر راه برود.
- نباید بفهمه... نباید بفهمه... .
قلبش هنوز به دیوانه‌واری چند دقیقه‌ی پیش می‌تپید، انگار که خودش را درون سی*ن*ه‌اش به در و دیوار می‌کوبید، انگار که این اندام بی‌جان، از چیزی که اتفاق افتاده بود خبر داشت و مثل وجدانش، آرام نمی‌گرفت. دستش را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت، تصورش این بود که می‌تواند ضربان بی‌قرار قلبش را آرام کند. اما فایده‌ای نداشت. آن جمله، آن بوسه، آن لبخند گستاخ… همه‌شان مثل زهر، در رگ‌هایش پخش شده‌بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
پاییز داشت از راه می‌رسید. هوای گیلان هنوز شرجی بود، اما نسیمی که از پنجره‌ی نیمه‌باز اتاق‌ها می‌گذشت، حس خنکی داشت. با این حال، بدن خاتون از درون می‌سوخت.
«خیلی زود، تو رو با تمام سرکشی‌هات فتح می‌کنم...»
لبش را تر کرد. نه، نباید به این فکر می‌کرد. نباید!
قدم‌هایش روی سنگفرش‌های مرطوب به سختی استوار می‌ماندند، انگار که زمین هم ثباتش را از دست داده باشد. اما صدای پایش، هرچقدر هم که محتاطانه، باز هم در سکوت خانه طنین انداخت و درست همان لحظه، صدای صادق را شنید.
- کجا بودی؟
چشم‌هایش را بست. نه. الان نه. نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد، از همان نفس‌هایی که انگار زهر را در خون می‌چرخاند. باید خودش را کنترل می‌کرد. باید تمام نشانه‌های آن کشش لعنتی را از صورتش می‌شست. به خودش مسلط شد، دستش را از روی سی*ن*ه برداشت و چهره‌اش را بی‌حالت کرد. نفسی عمیق کشید و چرخید. صادق همانجا ایستاده‌بود. قدی برافراشته، دست‌ها در سی*ن*ه جمع شده، اخمی که خطی عمیق میان ابروهایش انداخته‌بود. نگاهش بر خاتون، سنگین و پرسش‌گر بود.
- چیزی شده؟ حالت خوبه؟
نمی‌دانست دقیقاً چه بر سرش آمده، اما می‌دانست مثل همیشه نیست.
- تو چرا اینجوری نفس‌نفس می‌زنی؟
خاتون دست‌هایش را مشت کرد. نه. نباید اجازه می‌داد این مرد چیزی بفهمد.
- چیزی نیست، بازار بودم. یکم خرید داشتم.
صادق ابرو بالا برد. یک‌قدم جلوتر آمد.
- بازار؟ پس خریدهات کو؟
چیزی در نگاهش بود که باعث شد خاتون مضطرب شود.
- چیزی شده، خاتون؟
حلقه‌ی شال‌گردنش را محکم‌تر گرفت. نگاهش را از صادق دزدید.
- نه، گفتم که... .
- دروغ نگو.
این بار، صدای صادق محکم‌تر شد. مثل خنجری که مستقیم درون گره‌های ذهن خاتون فرو رفت. دستش بالا آمد، بازوی خاتون را گرفت. نه خشن، نه بی‌ملاحظه، اما با نوعی از اصرار که هیچ‌وقت در او ندیده‌بود.
- یه چیزی شده. اینو توی چشمات می‌بینم. بعد این همه سال، من رو بازی نده.
چیزی در درون خاتون شکست. برای لحظه‌ای، خاتون حس کرد که اگر صادق همین حالا از او بپرسد، دهانش باز خواهد شد و همه‌چیز را خواهد گفت. اما نه! نه!
او نمی‌توانست بگوید که هنوز جای نفس‌های آن مرد را روی پوستش حس می‌کرد. نمی‌توانست بگوید که هنوز طعم آن جمله، در ذهنش می‌چرخید و تنش را به لرزه می‌انداخت. نمی‌توانست بگوید که این لرزش، از نفرت نبود. با حرکتی ناگهانی، دستش را از میان انگشتان صادق بیرون کشید.
- گفتم چیزی نیست، صادق!
صادق برای چند لحظه ماتش برد. خاتون هیچ‌وقت این‌طور از دستش فرار نکرده‌بود.
بدون اینکه منتظر واکنشی بماند، چرخید، پله‌های چوبی را دوتا یکی بالا رفت، درب را با شتاب باز کرد و پشت سرش بست.
همان لحظه، صادق از جا پرید. دستگیره را گرفت و درب را تکان داد.
- خاتون، درو باز کن!
اما خاتون دیگر نمی‌شنید. انگشتان لرزانش روی چوب کهنه سر خوردند، تکیه‌اش را به در داد و نفسش را با صدا بیرون فرستاد. پلک‌هایش را روی هم فشرد و چشم‌هایش را بست.
تمام خانه که نه بلکه تمام دنیا در سکوت فرو رفت. همه‌چیز، به‌جز خاطره‌ی داغ آن لحظه، از ذهنش پاک شد. نفسش با لرز بیرون آمد. دستش آرام بالا رفته و روی جای بوسه نشست. لرزش سرانگشتانش را نمی‌توانست نادیده بگیرد و او، برای اولین بار، از خودش ترسید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
***
« فراموشش کن. تموم شد. فقط یه بازی کثیفه. چیزی بیشتر از این نیست.» خاتون این جملات را مدام در ذهنش تکرار می‌کرد. مثل وردی که شاید بتواند آن اتفاق را از حافظه‌اش پاک کند. اما حتی حالا که چند روز گذشته و هوا خنک‌تر شده‌بود، هنوز رد آتش آن بوسه روی پوستش خودنمایی می‌کرد. از صبح خودش را مشغول کرده و حیاط را آب پاشیده، وسایل را جا‌به‌جا کرده و حتی نیم ساعت تمام مقابل آینه‌ی قدی ایستاده و سعی کرده‌بود اثری از آن لحظه روی چهره‌اش نبیند. ولی فایده‌ای نداشت. آن لمس لعنتی، انگار که روی جانش حک شده باشد، پاک نمی‌شد. می‌دانست که باید از این فکر فرار کند، اما ذهنش، به طرز بیمارگونه‌ای، به همان لحظه بازمی‌گشت. نمی‌توانست انکار کند که چیزی درونش تغییر کرده و این، بیش از هرچیز، او را می‌ترساند.
کافه‌ی کوچکی در انتهای بازار بود. همیشه آن را دوست داشت. آرام، دنج، و دور از شلوغی شهر. درب را که باز کرد، بوی قهوه‌ی تازه و نان دارچینی، به نرمی خودش را در هوا پیچاند. انگار که سعی داشت با عطر دل‌انگیزش، تمام درگیری‌های ذهنش را بزداید. اما حتی این هم فایده‌ای نداشت. صدای زنگوله‌ی درب کافه، باعث شد چند مشتری سر بلند کنند. خاتون بدون توجه به آن‌ها، نگاهش را از خیابان گرفت و به سمت میز همیشگی‌اش، کنار پنجره رفت. پنجره‌ای که به آن کوچه منحوس دید داشت. آب دهانش را فرو برد. «چرا حالا دارم به این فکر می‌کنم؟» دستش را روی پیشانی‌اش کشید، سعی کرد افکارش را کنار بزند. درست همان لحظه کافه‌چی، با همان لبخند همیشگی‌اش نزدیک شد.
- مثل همیشه، خاتون خانم؟
خاتون دستی به برت‌اش کشید و صاف نشست.
- آره موسیو، همون قهوه‌ی همیشگی.
مرد سری تکان داد و به سمت پیشخوان رفت. سعی کرد ذهنش را روی چیزی دیگر متمرکز کند. خیابان، آدم‌هایی که بی‌تفاوت از مقابل پنجره می‌گذشتند، صدای کم‌رنگ موسیقی از رادیوی قدیمی کافه... . اما ناگهان، چیزی حواسش را پرت کرد. یک‌دقیقه نگذشته‌بود که موسیو برگشت. اما نه با قهوه. بلکه با یک شاخه گل مریم سفید. ابرو در هم کشید.
- چیزی شده؟
موسیو گل را آرام روی میز گذاشت.
- سرگرد احتشام چند دقیقه پیش اینجا بودن. گفتن این رو برای شما بذارم.
حس کرد گلویش خشک شد. نبضش برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد. دست‌هایش را روی دامنش مشت کرد. سعی کرد کاملاً خونسرد باشد. اما نمی‌توانست. « اون اینجا بوده!» نفسش را آرام بیرون داد، انگار که می‌خواست خونسردی‌اش را حفظ کند.
- چرا باید این کار رو بکنه؟
موسیو شانه بالا انداخت.
- نمی‌دونم خانم‌جان. فقط گفتن که بگم رنگ آبی، خیلی بهتون میاد.
چیزی در وجودش لرزید. نگاهش، بی‌اختیار، پایین افتاد. فوتر آبی کم‌رنگ. تمام دنیا لحظه‌ای در سکوت فرو رفت. او اینجا بود. شاید فقط چند دقیقه قبل. شاید درست وقتی که او داشت از میان بازار عبور می‌کرد، احمد آنجا ایستاده‌بوده، نگاهش می‌کرده، و حالا داشت این پیام را برایش می‌فرستاد. پشتش مورمور شد. اما چیزی درونش، چیزی که نباید، داشت آهسته می‌لرزید. ناخودآگاه، انگشتانش روی گل مریم نشستند و بعد، انگار که از این تماس خودش ترسیده باشد، به سرعت عقب کشید. بلند شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
- قهوه لازم نیست، موسیو.
از کافه بیرون زد. هوا هنوز شرجی بود، اما او بدنش سرد شده‌بود. احمد اینجا بود و این یعنی هیچ‌جا از او در امان نیست. یعنی به هیچ جان‌کندنی بیخیالش نمی‌شود. اما بد ماجرا، احساسات بی‌ثبات عقل و قلبش، در این روزها بود. احساس می‌کرد زمین زیر پایش لغزنده است. انگار آن شاخه گل مریم، همان گل لعنتی، باری روی شانه‌هایش گذاشته‌بود که نمی‌توانست از آن فرار کند. نفسش را آرام بیرون داد، نگاهش را به خیابان دوخت. آدم‌ها بی‌تفاوت از کنارش می‌گذشتند، چرخ‌دستی‌های دستفروش‌ها، صدای نعل اسب‌ها روی سنگفرش‌های خیس، فریاد پسربچه‌ای که فال می‌فروخت. همه‌چیز عادی بود. اما نه برای او. قدم‌هایش را تندتر کرد. هرچه زودتر باید به خانه برمی‌گشت. دور از بازار، دور از خیابان، دور از... او.
اما هر چقدر هم که فاصله می‌گرفت، حس حضور احمد هنوز با او بود. انگار که سایه‌اش روی همه‌جا افتاده باشد. کمی بعد، وقتی به محله‌ی خانه‌شان رسید، نفسش هنوز آرام نشده‌بود. «فقط توهمه. اون اینجا نیست. من فقط... فقط زیادی دارم فکر می‌کنم.»
اما هنوز هم، قلبش به او اطمینان نمی‌داد. چشم‌هایش ناخودآگاه، به دنبال یک نشانه یا یک اشاره، اطراف را کاویدند. هیچ‌ک.س نبود.درست پشت سرش، جایی در سایه‌ی درخت‌های کهن‌سال کنار خانه، یک سیگار روشن شد و دستی، خیلی آرام، خاکسترش را تکاند. دود سیگار، آرام میان مه شبانه پیچید. نور قرمز کم‌جانش، در دل تاریکی، لحظه‌ای شعله کشید و بعد، دوباره آرام گرفت. احمد، تکیه داده به دیوار آجری خانه‌ای قدیمی، در سایه‌ی درختان کنار کوچه ایستاده‌بود. بی‌حرکت. بی‌شتاب. همیشه یک قدم عقب‌تر از او، اما هرگز دور نبود. از این فاصله، می‌توانست نگاهش را ببیند. چشم‌هایی که بی‌قرار خیابان را می‌کاویدند، دنبال چیزی که نمی‌دانست، یا شاید نمی‌خواست بداند. لبخندی محو گوشه‌ی لبش نشست. «می‌دونی که این بازی رو باختی، خاتونم.» نگاهش، مثل سایه‌ای که روی تن شب می‌خزید، با دقت مسیر حرکت خاتون را دنبال کرد. قدمی که تندتر از همیشه بود، دستی که بی‌اختیار گوشه‌ی کت‌اش را محکم‌تر گرفته‌بود.
«دلتنگ شدی، نه؟»
دود را آرام بیرون داد. سیگار میان انگشتانش رو به آخر می‌رفت، اما او هنوز هم نگاهش را از دخترک نمی‌گرفت.
احمد هیچ‌وقت به دنبال چیزی که آسان به دست بیاید، نبود. زن‌های زیادی بودند که مقابلش زانو زده‌بودند. زن‌هایی که از نام و قدرتش سرمست می‌شدند، از ته‌ریش همیشه مرتبش، از بوی عود شرقی که در لباس‌هایش می‌نشست. اما خاتون؟ او سخت‌ترین طعمه‌ای بود که تا به حال با آن روبه‌رو شده‌بود. دختری که نفرتش، همان‌قدر خالص بود که زیبایی‌اش. همان‌قدر که خودش را از او دور می‌کرد، همان‌قدر که مقاومت نشان می‌داد، همان‌قدر هم... دلش می‌لرزید. برای به دست آوردنش مجبور به انجام خیلی کارها شده‌بود، که اگر می‌فهمید نفرتش چندین‌برابر می‌شد. اما او نمی‌گذاشت از چنگش در برود. سرش را کمی کج کرد. چقدر این بازی را دوست داشت. چقدر تماشای جنگ درونی‌اش، لذتی عجیب داشت. همیشه همین بود. اول نفرت، بعد انکار و در نهایت تسلیم. اما او عجله‌ای نداشت. برای رام کردن یک شیر، نباید دنبال شکار دوید. باید گذاشت خودش از تشنگی به سمتت بیاید. خاتون از درب حیاط گذشت، بی‌آنکه بفهمد، درست آن سوی خیابان، چشمانی تیزبین، او را تعقیب می‌کردند. احمد، آخرین پک را به سیگار زد، آن را زیر کفشش خاموش کرد و بعد، خیلی آرام، بدون هیچ عجله‌ای، از میان سایه‌ها عقب رفت. «بخواب، خاتون. این فقط شروعشه...»
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین