جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobinaa با نام [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 26,259 بازدید, 201 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobinaa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
ملیکا دست رایان و گرفت و گفت:
- عزیزم. میشه من امروز برم خرید. دلم برای بازارای این روستا تنگ شده.
- برو گلم.
ملیکا گونهٔ رایان بوسید و گفت:
- دومی نداری عشقم.
بعد امد کنارم وایساد و گفت:
- اینم باخودم میبرم. شاید خریدام زیاد شد.
بعدم پا تند کرد و از اتاق خارج شد تا آماده بشه.
پوفی کشیدم و روبه رایان گفتم:
- من دیگه میرم.
- برو. ولی این بدون مراقبتم. سعی نکن گولم بزنی و بری پیش کامیار.
- چندبار باید بهت بگم بین من و اون هیچی نیست. هر چرندی میشنوی و که نباید باور کنی.
پوزخندی زد و گفت:
- چون بین تون هیچی نیست. صبح انقدر حالت بد بود. خبرا زود میرسه خانوم کوچولو.
- که چی؟. چون حالم بد بوده یعنی با کامیار تو رابطم؟
- آره. شاید بخاطر اینکه دیگه نمی تونی ببینیش حالت بد شده یا...
- یا چی؟
- یا دیشب زیادی باهم خوش گذروندید.
- تو واقعا فکر میکنی من و کامیار و باهم رابطه داریم؟
امد مقابلم وایساد و گفت:
- چیه؟ چرا بهم ریختی؟ از کجا معلوم اون روزایی که میگفتی میری با سحر بازی کنی نمیرفتی پیش کامیار جون؟
دیگه نتونستم خودم کنترل کنم و دستم و آوردم بالا و با تموم توانم زدم تو صورتش.
- این زدم که بدونی آبروی یه دختر آب تو کوزه نیست که هر وقت خواستی بریزیش. هروقت برای اثبات حرفت مدرک داشتی هرچی بگی قبول میکنم.
از اتاق زدم بیرون در و محکم کوبیدم بهم.
دستم و روی دهنم گذاشتم که صدای هق هقم و کسی نشنوه.
ترجیح میدادم بمیرم ولی کسی همچین تهمتی بهم نزنه.
خیلی بدجنسی رایان. از همتون متنفرم.. از تو. از داداشت. از نامزدت.
کاش میشد یه شب بخوابم و وقتی بیدار میشم ببینم همه اینا فقط فقط یه کابوس وحشتناک بوده.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
با شنیدن صدای قدم های کسی. خیلی تند اشکام و پاک کردم.
ملیکا بود.
- تو چرا هنوز اونجایی؟ برو زودتر آماده شو.
تازه یادم امد قراره باهاش برم خرید.
این و دیگه کجای دلم بزارم.
یه دست لباس ساده پوشیدم و رفتم
ملیکا و خدمتکارش جلوی در وایساده بودن.
- یکم بیشتر طولش میدادی.
ترجیح میدم جوابش ندم و به یه نگاه اکتفا کردم.
یه ماشین جلوی در منتظرمون بود من جلو سوار شدم و ملیکا و خدمتکارش عقب نشستن.
بدم نمیومد یه چرخی تو بازار بزنم.
با وجود اینکه اینجا یه روستا بود ولی یه بازار بزرگ داشت که سر و تهش مشخص نبود.
ملیکا رفت تو یه مغازه لباس فروشی.
یه لباس انتخاب کرد.
- هانیه به نظرت این لباس بهم میاد.
هانیه گفت:
- نه خانومم. این لباس بیشتر به درد خانزاده هایی میخوره که تازه خدمتکار شدن.
بعد دوتایی شروع کردن به خندیدن.
ملیکا رفت سراغ یه لباس گرون قیمت.
لباس جلوش گرفت و گفت:
- این یه سایز به من کوچیکه.
بعد لباس و مقابل من گرفت و گفت
- ولی فکر کنم به تو بخوره میخوای بخریش؟
تا خواستم جواب بدم. ملیکا کف دستش کوبید به پیشونیش و گفت:
- واییی من چقدر فراموش کارم. تو نمی تونی این لباس بخری چون دیگه پول نداری.
بازم مثل قبل با هانیه شروع کردن به خندیدن.
- صبر کن برات یه لباس ارزون قیمت تر پیدا کنم که وسعت برسه بخری
بعدم یه لباس گل وا گلی که حتی مامان بزرگ ها هم نمی پوشن. از لای لباس ها کشید بیرون به قیمتش نگاه کرد.
- واووو این عالیه. هم ارزون هم برای شغل تو مناسبه.
و بازم تحقیررر
تو مغازه کفش فروشی و عطر فروشیم همین کار و کرد.
و من فقط صبر کردم.
- آقا این ادکلن چنده؟
-
- نه این خیلی گرون این طفلکی نمی تونه بخردش. یه چیز ارزون تر ندارید. نمی خواد زیاد بوش خوب باشه فقط بوی گند عرق و پیاز سرخ کرده رو بگیره کافیه.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
پول ادکلن خودش داد.
از مغازه که امدیم بیرون پلاستیک ادکلن و مقابلم گرفت و گفت:
- ببین ارباب باید مثل من باشه. به فکر کلفت و نوکرامم هستم.
پلاستیک های خرید و برداشتم و پشت سرشون به راه افتادم
تقریبا میشه گفت کل بازار و خریده بود.
هنوز به ماشین نرسیده بودیم که ملیکا گفت:
- هانیه اگه خسته شدی میتونی بار ها رو بدی خزان بیاره.
هانیه هم که از خدا خواسته همه رو ریخت رو سر من بدبخت.
به هر زوری بود همه اون پلاستیک های خرید و رسوندم به ماشین.
ملیکا به راننده گفت:
- همینجا منتظر بمون.
بعدم بدون اینکه چیزی به من بگه شرش و کم کرد.
با حفظ فاصله دنبالش رفتم. رفتن تو یه کافی شاپ.
یعنی با کی قرار داره؟
خیلی دوست داشتم برم داخل ولی به من چه آخه. باهرکی میخواد قرار بزاره
پشت کافی شاپ یه پارک بود.
رفتم اونجا و روی یکی از نیمکت ها نشستم.
مشغول تماشای بچه هایی بودم که تو حوض بزرگ وسط پارک آب بازی میکردن.
یاد بچگیه خودم افتادم. چه دورانی بود
تو حال و هوای خودم بودم که دستی روی چشام نشست.
دستام و روی دست گذاشتم و سعی کردم که از روی چشمام برشون دارم.
بعد از کلی تلاش موفق شدم سریع سرم و چرخوندم تا ببینم کیه
- دالی.
با دیدن هیولایی که جلوم بود
جیغ بلندی زدم. انقدر هول کرده بودم که نزدیک بود از صندلی بیفتم پایین
که دستاش و دورم حصار کرد و مانع شد.
با وحشت پرسیدم
- تو کی هستی؟
- نترس کوچولو منم.
صداش خیلی آشنا بود.
ماسک وحشتناکی که به صورتش زده بود و برداشت
با دیدن شخص روبه روم هری قلبم ریخت.
این چرا هنوز اینجاست؟.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
مشتی به سینش کوبیدم و از بغلش بیرون امدم.
- چرا هنوز اینجایی؟
- رایان گفت 24 ساعت. هنوز خیلی وقت دارم.
- تو منو تعقیب میکنی؟
- باید بدونم عشقم کجا میره و چیکار میکنه.
- من عشق تونیستم. بابت چرندیات دیشبت حداقل تا یک ماه باید تیکه و متلک رایان و تحمل کنم.
لب و لوچش و آویزون کرد و گفت:
- من واقعا متاسفم نمیخواستم اینجوری بشه.
- حالا که شده. الانم گورت گم کن.
میخواستم برم که دستم و از پشت کشید و افتادم تو بغلش.
- تو داری چه غلطی میکنی؟
- نمیخوای قبل از رفتنم یه دل سیر نگام کنی؟
- نه.
- ولی من دوست دارم نگات کنم. تازه خیلی کارای دیگه هم دوست دارم که متاسفانه از انجامش تو اینجا معذورم.
خودم و از بغلش بیرون کشیدم و گفتم:
- بار آخرت باشه که به من دست میزنی
- بیخیال خزان. الان رایانی نیست دختر جون. بزار یکم باهم خوش بگذرونیم.
- برو با یکی دیگه خوش بگذرون.
دستش روی قلبش گذاشت و گفت:
- خیلی نامردی. قلبم شکست.
- به درک.
بعدم بهش مجال حرف زدن ندادم و سریع از اونجا دور شدم.
به محض رسیدنم ملیکا و هانیه هم امدن
سوار ماشین شدیم و مسیر عمارت و در پیش گرفتیم.
ملیکا با ذوق خریداش و به رایان نشون میداد
رایان دیگه کلافه شده بود.
- تموم نشد؟
- نه چندتای دیگه مونده
- چطور وقت کردی این همه خرید کنی؟
- اینم یه ویژگی ما دختراس.
رایان پوفی کشید و به پلاستیک های باز نشده خرید نگاه کرد
و بعد آروم لب زد
- تا شب الافم.
خندم گرفته بود.
همین موقع یکی از محافظا رفت و تو گوش رایان چیزی گفت که رایان یه نگاه کوتاه به من کرد و از جاش بلند شد و رفت.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
از نگاهش ترسیدم. نکنه باز گند زدم.
چند دقیقه ای گذشت که رایان با عصبانیت از پله ها پایین امد.
چندتا عکس تو دستش بود
روبه روم وایساد عکس ها رو رو هوا تکون داد و گفت:
- مدرک میخواستی؟ اینم مدرک.
عکس ها رو کوبید تو سینم که همشون روی زمین افتاد.
رایان کلافه به موهاش چنگی زد و گفت
- چطور روت میشه صبح اونجوری حرف بزنی و از آبروت بگی دقیقا دوساعت بعدش بری پیش اون آشغال.
خم شدم و یکی از عکس ها رو برداشتم.
من تو بغل کامیار بودم.
این عکس برای همون وقتی بود که منو کشید تو بغلش.
عکس های دیگه رو هم از روی زمین برداشتم.
- رایان من...
- تو چی؟. اصلا دیگه حرفی برای گفتن داری؟
- تو داری اشتباه میکنی. قضیه اینجوری نیست که تو فهمیدی
به سمتم امد و یکی از عکس ها رو از دستم بیرون کشید
عکس مقابل صورتم گرفت و گفت
- این کیه؟
آروم لب زدم
- کامیار.
- خوبه پس قبول داری اون کامیار. حالا بهم بگو این یکی کیه؟
زبونم لال شده بود.
- نگو که این تو نیست و چه میدونم فتوشاپ که اصلا باورم نمیشه.
- نه فتوشاپ نیست ولی جریان یجور دیگست.
- آها. من گوشای دراز دارم با یدونه دم و چهارتا سم و هیچی نمیفهمم.
- منظور من این نبود.
رایان عکس و پرت کرد روی زمین و گفت:
- فرض بر این میزاریم که خیلی اتفاقی دقیقا تو یه مکان و تو یه ساعت هر دوتون اونجا بودید ولی اینکه خیلی اتفاقی تو بغلش باشی فرض محاله.
- من تو بغلش نرفتم اون من بغل کرد.
خندهٔ مسخره کننده ای زد و گفت:
- و تو چقدرم از اینکه بغلت کرده ناراحتی.
همین موقع ملیکا خودش انداخت وسط.
- رایان شاید این برای کامیار جاسوسی میکنه.
- جاسوسی؟. اصلا میخوای منو به غتل متهم کن چون فقط همین اتهام مونده.
رایان دکمه اول پیراهنش باز کرد و گفت:
- از جلوی چشمم گم شو تا بعدا تکلیفت مشخص کنم.
عکسی که روی زمین بود و برداشتم
رفتم روبه روش وایسادم و گفتم:
- بهت ثابت میکنم که راجب من اشتباه قضاوت کردی.
چند قدم جلو رفتم که با دیدن عکسهای تو دستم عقب گرد کردم.
عکس ها رو انداختم جلوی پاشو گفتم
- این عکس هارو یادگاری برای خودت نگه دار.
بعدم رفتم.

(رایان)


بعد از رفتن خزان ملیکا امد پیشم و گفت
- چرا میزاری اینجوری باهات حرف بزنه. دخترهٔ پاپتی فکر کرده کیه که اینجوری عشق منو تحقیر میکنه خودم ادبش میکنم.
انگار حرفاش نمیشنیدم
نگاهم و به عکس ها دوختم.
نمی دونم باید حرف کی و باور کنم
محافظم و که چندین سال میشناسم یا خزان که فقط یه ماهه میشناسم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
(خزان)


باید هر طوری شده به رایان ثابت کنم که راجبم اشتباه فکر میکنه.
اما چجوری؟
اگه دوباره برم پیش کامیار به جای اینکه گندم درست کنم باز ممکنه بدتر بشه.
ولی اخه به غیر از کامیار کی میتونه شهادت بده که همه چی اتفاقی بوده؟
کامیار. چه خوش خیالم. اون عمرا بیاد بگه اتفاقی بوده. باور کن چهارتا چیز دیگه هم بهش اضافه میکنه.
حق با رایان. چطور ممکنه دوتا آدم به طور اتفاقی تو یه مکان باشن.
ذهنم بدجوری درگیر بود.
این معما هر لحظه برام سخت تر و پیچیده تر میشد.
دستام روی پیشونیم گذاشته بودم و فکر میکردم.
در اتاق باز شد و اکرم امد داخل.
- خزان من رفیقتم. همه عالم باید بدونن تو با کامیاری الا من؟
دستام از روی پیشونیم برداشتم و گفتم
- تو چرندیاتی که بقیه میگن باور میکنی؟ برام پاپوش دوختن.
- یه سوال. چرا فقط برای تو پاپوش میدوزن؟ خزان من خنگ هستم ولی نفهم نیستم. اشکالی نداره که محکم وایسا و بگو که کامیار میخوای.
از حرفش عصبی شدم به سمتش هجوم بردم که ترسید و چند قدم عقب رفت
- بین من و کامیار هیچی نیست و من این به همه ثابت میکنم.
سری به نشانه تاسف تکون دادم و گفتم
- وقتی رفیق من حرفم باور نمیکنه چه انتظاری از رایان باید داشته باشم.
بعدم از اتاق زدم بیرون.
چرا این اتفاقات لعنتی تموم نمیشه؟
هر روز بدتر از دیروزه.
دیگه واقعا دارم کم میارم.
میخواستم برم آشپزخونه که هانیه امد سر راهم قرار گرفت.
- خانوم میخواد ببینتت. زود دنبالم بیا.
واقعا عالیههه. الان فقط ریخت نحس ملیکا رو کم داشتم که روز قشنگم قشنگ تر بشه.
پشت سرش راه افتادم.
به اتاق که رسیدیم. تقه ای به در زد و داخل شدیم.
ملیکا یه ماسک سبز رنگ مالیده بود به صورتش و روی چشماش خیار گذاشته بود.
- خانوم دختره رو آوردم.
- خوبه. تو میتونی بری.
هانیه تعظیمی کرد و رفت.
- با من کار داری؟
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
سرش به معنی آره تکون داد و گفت:
- امروز خیلی راه رفتم پاهام درد گرفته. بیا ماساژشون بده.
فقط ماساژور نشده بودم که به لطف ملیکا جون شدم.
رفتم کنار پاهاش نشستم.
تا دستم و به پاهاش زدم پاهاش عقب کشید و گفت
- این چه دستهاییه. دست های رایان از این دست ها نرم تره.
با انگشتام کف دستم و لمس کردم. الکی میگفت.
- خب یکم به خودت برس. درسته کلفت شدی ولی بلاخره دختر که هستی.
بعد از روی میز توالتش یه کرم نرم کننده پرت کرد جلوم و گفت:
- اول این بزن بعد دست های مثل سنگ پات و بزن به پاهام.
کرم و از روی زمین برداشتم و کمی به دستام مالیدم.
بعد پاهاش ماساژ دادم.
خیلی وقت بود که اینکار و میکردم
به ساعت مچیم نگاه کردم. یه ساعت شده بود
- فکر کنم کافی باشه.
- کافی بودنش من تعیین میکنم نه تو.
دیگه دستام درد گرفته بود. به زور انگشتام و باز و بسته میکردم.
- کافیه.
لبخندی از سر خوشحالی زدم و بلند شدم.
- پس من دیگه میرم.
هنوز یه قدم نرفته بودم که گفت:
- کجا؟ گفتم کافیه ولی نگفتم میتونی بری.
کلافه پوفی کشیدم.
خدا بهم رحم کنه با این عجوزه.
- کاری داری؟
- اول باید موهام سشوار بکشی بعدشم کمرم و ماساژ بدی بعد باید کفشام برق بندازی. بعدشم...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- اوکی. فهمیدم. تاشب کار دارم.
- دقیقا.
سشوار روی میز و برداشتم و گرفتم سمت موهاش.
- هووووییی چه خبرته گاو. نمیبینی موهام حساس.
- من که هنوز شروع نکردم
چشم غره ای بهم رفت که خفه شدم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
بلاخره دست از سرم برداشت و تونستم پام از اون اتاق کوفتی بیرون بزارم.
میخواستم برم آشپزخونه که صدای هق هق کسی متوقفم کرد.
صدا رو دنبال کردم و به پشت راه پله ها رسیدم.
یه دختر زیر راه پله نشسته بود و گریه میکرد
کمی که جلوتر رفتم متوجه شدم منیژس.
کنارش نشستم و دستم رو شونش گذاشتم.
- چی شده عزیزم؟
دماغش بالا کشید و گفت:
- هیچی.
- یعنی برای هیچی اینطوری چشات بارونی شده؟
- تو از زندگی من هیچی نمیدونی.
- خب بگو که بدونم.
اشک گوشه چشم شو پاک کرد و گفت:
- فرنگیس همه چی و میدونه. اون لعنتی میدونه بابای من کیه ولی بهم نمیگه.
- بابات؟ مگه خودت نمیدونی؟
- گفتم که بابام هیچ وقت ندیدم. مامانمم وقتی دوسالم بود تو همین عمارت مرد. ولی فرنگیس میدونه.
اشکاش دوباره شدت گرفت.
- من فقط میخوام بدونم بابام کیه. میخوام بعد این همه سال یتیمی صاحب خانواده بشم.
- خب چرا بهش نمیگی بهت بگه.
- گفتم. هزار بار گفتم. هربار یه بهونه میاره.
- آخه چرا؟
- نمیدونم. فرنگیس میگه یه نامه از مادرم داره که تو اون همه چی هست. بارها بهش گفتم بهم بدش ولی اون نمیده.
- نامه کجاست؟
- تو اتاقش.
با این که خودم هزارتا بدبختی دارم ولی چاره ای نیست باید بهش کمک کنم
- من برات میارمش.
ناباورانه نگام کرد و گفت:
- شوخیت گرفته خزان؟. میخوای بری تو اتاق فرنگیس؟
- یجوری میگی اتاق فرنگیس انگار زندان اوین یه اتاقه دیگه.
- نه من نمی زارم همچین کاری کنی
- مگه تو نامه رو نمی خوای؟
- چرا میخوام.
- ریسکش با من. من برات میارمش. فقط باید کمکم کنی.
سرش به معنی باشه تکون داد.
نقشه ای که تو ذهنم بود بهش گفتم.
و بعد هردومون راهی شدیم.
قرار شد منیژه سر فرنگیس گرم کنه و منم برم اتاقش دنبال نامه.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
طبق نقشه منیژه رفت سراغ فرنگیس.
تو راهرو وایساده بودم. یه نگاه به اطراف کردم
هیچکس نبود.
دستگیره اتاق فشار دادم.
اَههه لعنتی قفل بود. البته انتظارش داشتم.
دستم و بردم لای موهام و سنجاق سرم و برداشتم
از تو فیلم ها یه چیزایی یاد گرفته بودم
بار اول چرخوندم نشد.
بار دومم همینطور.. سوم.... چهارم....
پوفی کشیدم عرق های روی پیشونیم پاک کردم.
اینبار با تمرکز بیشتری تکرارش کردم.
سنجاق تو قفل چرخوندم و باز شد.
دوباره نگاهی به اطراف کردم و رفتم داخل.
در و از تو قفل کردم.
اتاق زیاد بزرگ نبود
من اگه جای فرنگیس بودم نامه رو کجا میزاشتم؟
اول رفتم سراغ کمد. وسایل داخلش و زیررو کردم. لای لباس ها رو گشتم ولی چیزی نبود.
رفتم سراغ تخت. زیر و لای تشک و گشتم بازم هیچی.
گوشه اتاق یه صندوقچهٔ قدیمی بود.
خداروشکر درش قفل نبود.
چند تیکه پارچه و کتاب و خرت و پرت دیگه...
میخواستم و درش ببندم که صدایی از داخلش شنیدم.
در و باز کردم و بهش نگاه کردم.
یه روکش داشت. دور روکش و نگاه کردم
زیپش مخفی بود.
زیپ و باز کردم و دستم داخلش بردم.
دستم به چیزی برخورد کرد.
گرفتمش و بیرون آوردمش.
یه پاکت بود. که چند قطره خون روش ریخته بود.
احتمالا خودشه. تا خواستم درش و باز کنم
صدای چرخش کلید تو قفل متوقفم کرد.
گیج دور خودم میچرخیدم.
نگاهم رو پرده ثابت موند و سریع رفتم پشتش و قائم شدم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
از صدای قدمای محکمش میشد فهمید که فرنگیس.
دستم روی دهنم گذاشته بودم که حتی صدای نفسامم نشنوه.
میدونستم اگه گیر بیفتم کارم برای همیشه تمومه.
فرنگیس برای خودش آهنگ میخوند و لباس هاش عوض میکرد.
باید اعتراف کنم که تو کل زندگیم صدایی به این مسخره ای نشنیده بودم.
- نکبتای مفت خور. صدبار بهشون گفتم کلر اتاق من درست کنید. فقط بلدن از آدم بیگاری بکشن.
لباس هاش عوض کرد و روی تخت نشست.
میخواست بخوابه که نگاهش افتاد سمت پنجره.
- این پنجره هم که بستس. گیر یه مشت نفهم افتادم.
از جاش بلند شد.
لحظه به لحظه بهم نزدیک تر میشد
تا سر حد مرگ ترسیده بودم.
دستش و به لبهٔ پرده گرفت تا عقب بکشدش.
که صدای در متوقفش کرد.
- چه خبرته . صبر کن خب..
نفس آسوده ای کشیدم. داشتم میمردم.
فرنگیس در و باز کرد.
- سلام فرنگیس خانوم.
صدای منیژه بود.
- علیک. این وقت شب امدی بهم سلام کنی؟
- نه. چیزه یه مشکلی تو آشپزخونه داریم. میشه بیاین؟
- کوری مگه من لباسام عوض کردم.
- توروخدا فرنگیس خانم. ففط یه دقیقه بیاین.
فرنگیس پوفی کشید و گفت:
- باشه میام.
بعد هم یه ملاحفه برداشت و پیچید دورش و رفت.
واییی منیژه خدا عمر طولانی بهت اعطا کنه.
با پشت دستم عرق روی پیشونیم پاک کردم و مثل موشک از اتاق زدم بیرون.
به خیر گذشت.
منیژه هنوز داشت با حرفای بیخودی سر فرنگیس گرم میکرد.
رفتم پشت راه پله.
نامه رو باز کردم. میخواستم بخونمش که.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین