جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تو درمانی برای من] اثر «AtLaS کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط AtLaS با نام [تو درمانی برای من] اثر «AtLaS کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,428 بازدید, 65 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو درمانی برای من] اثر «AtLaS کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع AtLaS
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۲۱۰۲۶_۱۷۳۲۳۶-۱.png
نام رمان: تو درمانی برای من
نام نویسنده: AtLaS
ژانر: عاشقانه، علمی _ تخیلی
عضو گپ نظارت: S.O.W (6)
خلاصه: مردی عادی. دختری عادی‌تر. رمان از این دو شخصیت اصلی و شخصیت های فرعی تشکیل میشه. برای مرد از ویژگی عادی نام برده شد اما... مرد این داستان یه ویژگی غیرعادی هم داره که اون رو از بقیه جدا می‌کنه و این ویژگی مشکلاتی رو براش به ارمغان میاره.
 
آخرین ویرایش:
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
پست تایید.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
به نام خدا

مقدمه: امان از آن چشمانت! چشمان قهوه‌ای و گیرایت! نگاهی از آن‌ها به من بازتاب می‌شود که تا عمق وجودم را کشف می‌کند.
امان از آن گیسوان پریشانت! گیسوانی که نرمی و لطافتشان زبان‌ زد گل‌برگ‌های گل‌های سرخ است و تیرگی‌اشان؛ چون تیرگی قهوه می‌درخشد.
به راستی تو که هستی؟ که هستی که مرا این‌گونه از آشفتگی و کلافگی رهایی بخشیدی؟
که هستی که لبخندت جهانم را زیباتر می‌کند و اخم‌هایت آن را به هم می‌ریزد؟
نمی‌دانم که هستی اما... بمان! برای من بمان؛ چرا که تو درمانی شده‌ای برای قلب آسیب‌پذیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
کش و قوسی به بدنم دادم و از خستگی خمیازه‌ای کشیدم، نزدیک نُه ساعت بود که توی مطب بودم. بدنم کاملاً خشک شده بود و دلم می‌خواست سریع برم خونه روی تخت گرم و نرمم بخوابم!
همه‌اش توی مطب موندن باعث شده بود دیگه این اتاق که دکور سفید، آبی داشت مثل اوایل برام شور و هیجانی داشته باشه.
همه‌چی مثل همیشه بود. تکراری و یک‌نواخت. من پشت میز نشسته بودم و در انتظار بیمار بعدی تا روی صندلی مشکی چرم روبه‌روی من بشینه.
سر و صدای زیادی توی مطب نبود و از این نظر خوب بود.
مشغول تجسم کردن اتاق خودم و مقایسه‌اش با مطب توی ذهنم بودم که چند تقه به در خورد و یه زن 37،8 ساله به همراه دختر نوجوونی که اخم‌هاش توی هم بود و دست به سی*ن*ه به نقطه‌ای نامعلوم نگاه می‌کرد، داخل شدن. از پشت میز بلند شدم اما از اون‌جایی که عضله‌های پاهام گرفته بودن قبل از این‌که بی‌افتم، دوباره پشت میز نشستم. زن متعجب از رفتار من سلام کرد.
من‌هم یه لبخند خجالت زده زدم و گفتم:
- سلام، بفرمایید بشینید لطفاً.
زن بازوی دختر رو کشید و مجبورش کرد باهاش همراه بشه و روی صندلی‌های روبه‌روی میز من نشستن.
گلوم رو صاف کردم و هم‌زمان با برداشتن خودکارم گفتم:
- خب، خانم؟!
زن: اسدی، خودم مهرنوش اسدی و دخترم مارال حمیدی.
سر تکون دادم و با یه لبخند دیگه که بهتر از قبلی بود به دختر نگاه کردم و گفتم:
- سلام مارال جان، حالت خوبه؟!
با همون اخمش نگاهم کرد و با خشم و دل‌خوری به مادرش اشاره کرد و گفت:
- مگه می‌ذارن خوب باشم؟!
یه تای ابروم رو دادم بالا و گفتم:
- به نظر میاد خیلی دلت پر باشه!
خانوم اسدی هم مثل مارال با لحنی پر از دل‌خوری گفت:
- والا اونه که نمی‌ذاره ما یه نفس راحت بکشیم، خانم این دختر زندگی من و پدرش رو تبدیل به جهنم کرده. نمی‌دونی چه کار‌ها که... .
مارال با عصبانیت و صدای نسبتاً بلندی وسط حرف مادرش پرید.
- بسه دیگه، چرا نمیگی خودتون چی‌کار می‌کنین که منم مجبور به انجام بعضی کارها می‌شم؟!
خانوم اسدی با صدای بغض آلودی گفت:
- چی‌کار کردیم که تو این‌جوری می‌کنی آخه؟ من و بابات چی توی این زندگی برات کم گذاشتیم که این‌جوری شدی؟ هر چی خواستی برات حاضر و آماده کردیم، نذاشتیم غم توی دلت بشینه، اینه جواب خوبی‌هایی که در حقت کردیم؟ اینه جواب لطف و محبت‌هامون؟!
مارال: چی؟ خوبی؟ لطف و محبت؟ فکر نمی‌کنی این وظیفه‌ی هر پدر و مادری که به بچش محبت کنه؟ داری منت می‌ذاری؟!
قبل از اینکه خانوم اسدی جواب مارال و بده جدی گفتم:
- لطفا‌ً آروم باشین، این‌جوری نمی‌تونیم مشکلی حل کنیم، مارال جان میشه من و مادرت و تنها بذاری تا حرف بزنیم؟ بعدش با تو حرف می‌زنم.
مارال: آخه خانم دکتر اگه برم فقط خدا می‌دونه راجبم چی میگه!
خانوم اسدی: نگاهش کن توروخدا!
من: مارال لطفاً عزیزم.
نگاهی به مادرش انداخت و با تردید بلند شد و از اتاق بیرون رفت. خانوم اسدی سرش رو پایین انداخت اما دست‌هاش رو که به صورتش کشید متوجه شدم داره گریه می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
توی این چند ماهی که مطب زده بودم اکثر مراجعه کننده‌ها خانواده‌هایی بودن که برای حل مشکلات بچه‌های نوجوونشون می‌اومدن. مگه نیازها و خواسته‌های نوجوون‌های کشور ما چیه و چه‌قدره که خانواده‌ها هر کاری بکنن نمی‌تونن برطرفشون کنن؟ چندتا دستمال از کارتن عروسکی بیرون کشیدم و جلوش گرفتم.
با یه تشکر زیر لبی دستمال‌ها رو از دستم گرفت و اشک‌هاش رو پاک کرد.
من: می‌تونین صحبت کنین خانم اسدی؟!
سر تکون داد و با صدای گرفته‌ای گفت:
- خانم به‌خدا دیگه نمی‌تونم، خسته شدم از بس با این دختر و کار‌هاش سروکله زدم. نمی‌دونین چه‌کارهایی که نمی‌کنه، با پانزده سال سنی که داره چیزهایی دیده و شنیده و می‌دونه که منه 38 ساله تا حالا نشنیده بودم، امسال انتخاب رشته داره اما با نمره‌های افتضاحش فکر نکنم بتونه توی رشته‌ی خوبی تحصیل کنه. خانم دکتر خیلی نگران آینده‌اشم، اگه به این رفتارها و کارهاش ادامه بده آینده‌اش رو نابود می‌کنه، لطفاً باهاش حرف بزنین شاید از شما حساب ببره و آدم بشه.
با لحنی که سعی کردم دل‌گرم کننده باشه گفتم:
- مطمئن باشین هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم. دختر خانم شما چه‌کارهایی می‌کنه و چه رفتارهایی داره که این‌قدر باعث نگرانیتون شده؟
کمی فکر کرد و بعد گفت:
- خیلی پرخاش‌گر و عصبیه، یعنی هیچ‌ک.س جرأت نداره باهاش حرف بزنه. حتی چند بار به‌خاطر این اخلاقش توی مدرسه دردسر درست کرده و دعوا راه انداخته و مدیر مدرسه خواسته اخراجش کنه اما با کلی اصرار و التماس بهش فرصت دادن و غیر این‌ها، خب، خب متوجه شدم که با یه پسر در ارتباط... .
مکث کرد و دوباره با دستمال اشک‌هایی که می‌ریختن روی گونه‌هاش رو پاک کرد و ادامه داد:
- این رو باباش نمی‌دونه اگه بفهمه خون به پا می‌کنه. همین یه ماه پیش با دوست‌هاش رفته بود بیرون تا شب که برگشت بوی سیگار می‌داد، می‌فهمین یعنی چی؟ دختر پانزده ساله‌ی من که تا پارسال عین فرشته‌ها بود و هیچ‌کار بدی ازش سر نمی‌زد و خیلی حرف گوش کن بود سیگار می‌کشه!
یا خدا! اوضاع این دختر دیگه خیلی بده. دوست پسر و می‌تونم درک کنم چون همه ماشاالله دیگه دو، سه تا رو دارن اما سیگار... .
خانم اسدی: حتی گوشیش رو هم ازش گرفتم اما بدتر شده. باهاش حرف بزنین، سعی کنین بهش بفهمونین این‌کارها آینده‌اش رو نابود می‌کنه.
سر تکون دادم و گفتم:
- رفتار شما وقتی توی اون موقعیت‌ها و شرایط باهاش روبه‌رو می‌شدین چه‌طور بوده؟ چه واکنشی نشون می‌دادین؟!
اسدی: اوایل که متوجه شدم سعی کردم با حرف زدن مشکل رو حل کنم، فکر می‌کردم با حرف زدن همه چی درست میشه اما اشتباه می‌کردم. حرف زدن هیچ تاثیری نداشت، بعد از اون باهاش بحث و دعوام میشد.
برگه‌ای که نکته‌ها رو توش یادداشت کرده بودم و کنار گذاشتم و گفتم:
- حالا می‌تونم با مارال حرف بزنم؟
سر تکون داد و بلند شد و وقتی رد اشک‌هاش رو با دستمال پاک کرد از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد مارال با همون اخمش داخل شد و نشست!
من: دوباره سلام!
مارال: گفت من سیگار می‌کشم مگه نه؟ وای خدا چی‌کار کنم از دستش؟ هزار بار بهش گفتم این‌طور نیست هی داره برای خودش می‌بره و می‌دوزه به والله من سیگار نمی‌کشم!
من: نمی‌خواستم فعلاً راجبه این موضوع حرفی بزنم. آروم آروم پیش بریم بهتره، نه؟!
مارال: آخه من واقعاً مشکلی ندارم چرا باید فکر کنن من روانی‌ام و بیارنم پیش روان‌شناس؟ چرا فکر می‌کنن من یه دختر خرابم؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
لب پایینم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- این چه حرفیه؟ کی گفته هم‌چین فکری می‌کنن؟ و این‌که تو خودت چرا فکر می‌کنی هر کی مشکل روانی داره میارنش پیش روان‌شناس؟ نخیر عزیزم این‌طور نیست.
اون‌ هم مثل مادرش بغض کرد و گفت:
- از حرف‌ها و رفتارهاشون معلومه راجبم چه فکری می‌کنن. هم‌سن و سال‌های من ازم بدترن، اگه کارهایی که هم‌کلاسی‌هام می‌کنن و ببینین که می‌گین صد رحمت به تو، من تنها خلافی که کردم این بود که با یه پسر اون‌هم مجازی دوست شدم، همین. باشه قبول دارم اخلاقم خوب نیست. زود عصبی می‌شم اما حل می‌شه. من فقط امسال نمره‌هام بد شده واگرنه پارسال و سال قبلش نمره‌ام بالای نوزده بود. اون‌ها خیلی به من فشار میارن، دارن آرزوهایی که برای خودشون داشتن و به من تحمیل می‌کنن، می‌خوان کسی بشم که خودشون می‌خوان، اصلاً ازم نمی‌پرسن چه شغلی رو دوست دارم یا ازم نمی‌پرسن به رشته‌ای که ازم می‌خوان بخونم علاقه یا اصلاً توان قبول شدنش رو دارم یا نه؟ جوری هم قضیه رو نشون می‌دن که فقط من مقصر به نظر میام!
آخی! چه‌قدر حرف توی دلش بود.
اشک‌هاش در حال ریختن بود و تلاشی برای بند اومدنشون نمی‌کرد، حالا که اخمش از بین رفته بود؛ چهره‌ی معصومش خودنمایی می‌کرد. شاید نوجوون‌های ما فقط نیاز دارن که درک بشن. ممکنه هیچ نیاز خاصی نداشته باشن. فقط می‌خوان بزرگ‌ترها درکشون کنن.
من: ببین مارال، اخلاقت توی این دوره از سنت کاملاً طبیعیه و کمی که بزرگ‌تر بشی خود به‌ خود این عصبانیتی که هم خودت و هم اطرافیانت رو اذیت می‌کنه از بین می‌ره. تو در حال حاضر باید سعی این عصبانیت و پرخاش رو کنترل و مهار کنی و نذاری روی خودت و خانواده و دوست‌هات تاثیر منفی بزاره. تو اصلاً تا حالا نشستی با پدر و مادرت جدی و منطقی حرف بزنی؟ بهشون گفتی علاقه‌ها و اهدافت چیَن؟
دماغش رو کشید بالا و گفت:
- زیاد، خیلی گفتم اما مگه گوش می‌کنن؟ اون‌ها همیشه خودشون برام تصمیم می‌گیرن و هیچ‌وقت به حرف‌هام اهمیت نمیدن. میگن چون تمام فامیل رفتن رشته‌ی تجربی و پزشک شدن تو هم باید پزشک بشی ولی من به طرا... هیچی ولش کن، به هر حال که هیچ‌ک.س به علاقه‌های من اهمیت نمیده.
من: نه این‌طور نیست. یه نفر هست که خیلی اهمیت میده و توجه و اهمیت همون یه نفر کافیه تا تو به اهدافت برسی. می‌دونی اون یه نفر کیه؟ خودت مارال! فکر نمی‌کنی خودت برای خودت کافی باشی؟ درسته خب تو هم مثل همه نیاز داری خانوادت حمایتت کنن و برای این حمایت باید خودت رو نشون بدی، باید نشون بدی ارزش حمایت اون‌ها رو داری. حالا بهم بگو ببینم به چی علاقه داری؟
با مکث گفت:
- طراحی لباس، حتی استعدادش رو هم دارم.
لبخند زدم و گفتم:
- عالیه! مطمئن باش اگه برنامه‌ریزی کنی و برای رسیدن به اهدافت تلاش کنی بهشون می‌رسی. می‌شه مادرت رو صدا بزنی؟ فکر کنم وقتشه سه نفری حرف بزنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
***
یه عکس دیگه رو از کیفش بیرون کشید و با لبخندی که متوجه‌ی تلخی‌اش می‌شدم گفت:
- این پسرمه، اسمش آرادِ. قشنگ نیست؟
عکس رو به سمتم گرفت، با خستگی و کلافگی‌ای که سعی در پنهون کردنش داشتم اما چندان موفق نبودم یه لبخند بی‌جون زدم و کمی به عکس پسر بچه‌ چهار، پنج ساله که لبخند بچه‌گونه‌ای به لب داشت و به دوربین نگاه می‌کرد خیره موندم و بعد گفتم:
- ماشاالله! خدا حفظش کنه.
ممنونمی گفت و عکس رو روی میز گذاشت. نزدیک بیست دقیقه بود که علاف نشسته بودم و راجبه عکس‌های اعضای خانواده‌اش که نشونم می‌داد نظر می‌دادم، وای خدا! خسته شدم دیگه، ساعت از نُه شب گذشته و من هنوز توی مطبم! آخرین بیمار بود اما هنوز حرفی از مشکلش به زبون نیاورده. الهه، هم رفیق و هم منشی‌ام، همون یه ساعت پیش رفت و کارهای ریخته شده روی سرم بیش‌تر شده بود اما با علاف شدن توسط این خانم محترم نه مشکل اون حل می‌شد و نه من می‌تونستم به کارهام برسم و زودتر برم خونه بکپم!
دیگه طاقتم تموم شد و بی‌اختیار گفتم:
- خانم غفوری! می‌شه راجبه دلیلی که باعث شده بیاین مطب حرف بزنیم؟
نگاهم کرد، یه نگاه تلخ و غمگین! انگار حرفم باعث شده بود چیزی براش یادآوری بشه که لبخند تلخش از روی لبش محو شد و نفس‌هاش تند و بلند شد؛ جوری که صدای نامنظمشون رو می‌شنیدم! دستش رو روی قلبش گذاشت و چندتا نفس عمیق کشید. با ترس و نگرانی سریع بلند شدم و گفتم:
- خانم غفوری حالتون خوبه؟!
وای عجب غلطی کردم‌‌ها. چرا اون حرف رو زدم؟ اگه چیزیش بشه چی؟! سریع از پارچ روی میز یه لیوان آب ریختم و میز رو دور زدم و کنار صندلی‌اش ایستادم و خم شدم. لیوان آب رو جلوی دهنش گرفتم و مجبور شد چند قلوپ از آب بخوره! وقتی از حالش مطمئن شدم نفس راحتی کشیدم و لیوان رو به روی میز گذاشتم. دست‌هام رو روی شونه‌هاش قرار دادم و گفتم:
- بهترین؟!
سر تکون داد.
من: اگه براتون سخته حرف بزنین می‌تونین برین و یه زمانی که آماده بودین برگردین!
سریع گفت: نه نمی‌تونم، نمی‌تونم ممکنه دیگه برگشتی نباشه... .
گیج گفتم:
- یعنی چی؟!
غفوری: خانم دکتر، من یه اشتباهی کردم.
من: چی عزیزم؟!
سرش رو انداخت پایین و با صدای بغض آلودی گفت:
- چیزی رو باور کردم که نباید می‌کردم.
باز هم گیج شدم، پرسیدم:
- می‌تونی منظورت رو واضح بگی؟
یه سرفه کرد تا صداش صاف بشه و بعد سرش رو گرفت بالا و زل زد توی چشم‌هام!
از نگاه خسته و بی‌روح و غمگینش گر گرفتم. چه بلایی سرش اومده؟
غفوری: من دارم می‌میرم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
بی‌اختیار صاف ایستادم و یه قدم عقب رفتم. وقتی شوکه یا متعجب می‌شدم عادت داشتم از کسی که باعث تعجبم شده دور بشم.
غفوری: می‌دونم یکم چرت و عجیبه اما به نظر نمی‌اومد دروغ بگه، فکر کنم واقعا‌ً بمیرم.
یه دقیقه، پنج دقیقه و حتی ده دقیقه گذشت اما هم‌چنان با سکوت و تعجب، همون‌طور ایستاده نگاهش می‌کردم. اون‌هم در سکوت بی‌صدا اشک می‌ریخت.
بالاخره با یه نفس عمیق به خودم اومدم و آروم گفتم:
- نکنه بیماری‌ای چیزی دارین؟
میون اون اشک‌ها آروم و کوتاه خندید و گفت:
- نه! شاید بیماری داشتم بهتر بود تا دلیلی که اون برای مرگم آورد.
اَه چرا جوری حرف نمی‌زنه که منظورش رو بفهمم؟! انگار متوجه شد چی توی ذهنم می‌گذره که گفت:
- یه نفر بهم گفت به زودی شوهرم من رو می‌کشه.
با چشم‌های گرد شده از تعجب داد زدم:
- چی؟!
غفوری: می‌دونم نباید حرف‌هاش رو باور می‌کردم چون شوهرم واقعاً عاشقمه و امکان نداره هم‌چین کاری ازش سر بزنه اما یه حس عجیبی دارم. از زمانی که حرف‌هاش رو شنیدم دل‌شوره دارم و یه جورهایی حرف‌هاش روم تاثیر گذاشته و باورم شده. یعنی حس می‌کنم حق با اونه، دست خودم نیست. هر چه‌قدر می‌خوام به خودم بفهمونم اون می‌خواسته سربه‌سرم بزاره و حرف‌هاش جدی نبوده؛ نمیشه. دارم دیوونه می‌شم نمی‌دونم چی‌کار باید بکنم.
توی اون شرایط و جدی حرف زدن‌های اون من خنده‌ام گرفته بود، توی سال 1401 هنوز کسایی هستن که ادعای پیش‌گویی یا جادوگری می‌کنن؟ آخه مردم چرا حرف‌هاشون رو باور می‌کنن؟ اون‌ها فقط یه مشت کلاه بردارن!
چه‌قدر ترسیده بودم. گفتم حالا یه بیماری بدون درمان داره و خدایی نکرده باعث مرگش می‌شه.
من: خانوم غفوری شما یه زن بالغ هستین عقلتون کامله ازتون بعیده این چرت و پرت‌ها رو باور کنین. مگه جون آدمی‌زاد از سر راه اومده که یه نفر به راحتی بخواد بگیرش، اون‌هم کی؟شوهرتون، خدایا! نکنه بابت پیش‌گویی الکی و مزخرف پول هم بهش دادین؟ به نظر من همین امروز به جرم کلاه برداری ازش شکایت کنین.
سری با تاسف تکون دادم و رفتم پشت میز نشستم! با بغض گفت:
- به‌خدا دست خودم نیست. نمی‌تونم بهش فکر نکنم، آخه اون یه پسر عادی بود که اصلاً نمی‌شناختمش، دلیلی نداشته بخواد با این حرف‌ها اذیتم کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
من: آخه چرا اجازه می‌دین ذهنتون رو با هم‌چین دروغ‌هایی پر کنن؟ اتفاقاً بهترین شکار برای اون‌ها آدم‌های غریبه‌ان!
غفوری: لطفاً فقط بگین چی‌کار باید کنم که از شر این فکر و خیال خلاص بشم؟ حتی دیگه می‌ترسم با شوهرم روبه‌رو بشم.
پوفی کشیدم و گفتم:
- حرف‌های اون کسی که این چرندیات رو بهتون گفته باور نمی‌کنم اما برای آروم کردن خودتون و سر و سامون دادن به افکارتون بهتره یه مدت از شوهرتون دور باشین.
بلند شد و گفت:
- باید ازش دور باشم؟ فکر کنم تنها راه باشه مگه نه؟ خیلی خب، میرم یه جای دور که شوهرم رو نبینم!
من: ولی خانم غفوری سعی کنین دیگه تحت تاثیر حرف‌های اون آدم‌های روانی و فرصت طلب قرار نگیرین!
غفوری: سعی می‌کنم بهش فکر نکنم. ممنون خانم دکتر!
بلند شدم و لبخند به لب به دلیل این‌که این دیگه آخرین بیمار بود و می‌تونستم برم خونه باهاش خداحافظی کردم و اون بالاخره رفت.
روپوش سفیدم رو درآوردم و لباس رو، به روی جا لباسی گوشه‌ی اتاق آویزون کردم و به جاش جلو باز بلند بنفشم رو پوشیدم. مقنعه‌ام رو هم با یه شال مشکی عوض کردم و رفتم تا میز رو جمع و جور کنم. چشمم به عکس پسر خانم غفوری افتاد. اِه! یادش رفت ببرش. برداشتمش و دقیق‌تر از قبل نگاهش کردم. آخی عزیزم چه چهره‌ی معصوم و شیرینی داشت. عکس رو گذاشتم توی کیفم و بعد از مرتب کردن میز و خاموش کردن چراغ‌ها از مطب خارج شدم و در رو قفل کردم.
***
(یزدان)
همون‌طور که به‌طور بسیار، بسیار حرفه‌ای سوت می‌زدم دست دراز کردم سمت قفسه‌ی شامپوها و یکی‌اش رو برداشتم.
با دیدن این‌که شامپو بچه نیست نگاهی به همه‌ی شامپوها انداختم تا شاید یه شامپو بچه پیدا کنم اما نبود. زیر لب غریدم:
- هزار بار بهشون گفتم شامپو بچه بگیرین، هم از لحاظ شکل و رنگ قشنگ‌تره و هم بوی بهتری داره. تازه چشم‌ها رو هم نمی‌سوزونه!
بی‌خیال تبلیغ برای شامپو بچه شدم و به اجبار در شامپویی که توی دستم بود رو باز کردم و برعکس گرفتمش بالای سرم و وقتی سردی و نرمی شامپو رو روی پوست سرم حس کردم و مطمئن شدم توی موهام ریخته شد، کمی هم به بدنم زدم و گذاشتمش سر جاش. چند دقیقه بعد که خوب بدنم و موهام کفی شد، دوش آب رو باز کردم و زیرش قرار گرفتم. یه ذره که سر و موهام خیس شد و کف‌ها روی صورتم سرازیر شدن احساس سوختگی بدی توی چشم‌هام حس کردم و بی‌اختیار داد زدم.
- مامان؟!
این فریاد واقعاً دست خودم نبود. بدجور به چشم‌هام حساس بودم. با دست چشم‌هام رو مالیدم که سوزشش شدیدتر شد. از زیر دوش کنار رفتم و دست‌هام رو زیرش گرفتم و وقتی پر آب شدن به صورتم زدم اما باز هم از سوزش چشم‌هام کم نکرد. چند تقه به در حمام خورد و صدای نگران مامان به گوشم رسید.
- یزدان چی‌شده؟ مار اومده توی حموم؟!
همون‌طور که از هر راه‌کاری برای از بین بردن سوزش چشم‌هام استفاده می‌کردم؛ گفتم:
- آخه مادر من مار میاد توی حموم ما چی‌کار کنه؟ شامپو رفته تو چشم‌هام!
صدای مامان که این‌دفعه خبری از نگرانی توی لحنش نبود اومد.
- زهرمار! فکر کردم حالا چی‌شده. یه شامپوئه دیگه الان آب می‌شوره می‌برش؛ چرا مثل بچه‌ها من رو صدا می‌زنی؟
با حرص گفتم:
- من چند بار بهت بگم شامپو بچه بگیر؟ شامپو بچه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
یه چیزی گفت اما انگار از حموم دور شده بود و حرف می‌زد چون صدای آب نذاشت صداش رو واضح بشنوم. نفسم رو آه مانند دادم بیرون و چند بار پلک زدم، چشم‌هام خوب شده بودن. دستی به موهام کشیدم که کلی کف توی دستم جا گرفت. حالا چی‌کار کنم؟ اگه برم زیر آب دوباره مثل قبل میشه. اول صبحی مردم دوش می‌گیرن سر حال بشن ولی برای من میشه بلای جون!
خلاصه که دیگه وارد جزئیات این‌که چه‌طور و با چه دردسری حموم رو تموم کردم نمی‌شم چون اصلاً چیز جالبی نیست. لباس‌هام رو که از قبل آورده بودم رو پوشیدم. به‌خاطر بدن خیسم به تنم چسبیدن و کمی خیس شدن. دستگیره‌ی در رو اول رو به بالا و بعد در و به سمت خودم کشیدم تا باز بشه اما نشد. یعنی چی؟ از پشت قفل شده؟! دستگیره‌ی در این‌جوری بود که بیاد بالا می‌تونی در رو باز کنی و بره پایین قفل میشه و پیچ این دستگیره‌ی لعنتی شل بود و انگار باعث شده بود دستگیره از اون‌ور بیاد پایین و در قفل بشه. ای بابا! عجب گیری کردم‌‌ها!
بلند گفتم:
- یوتاب؟ یوتاب بیا این در لعنتی رو باز کن.
یوتاب خواهر کوچیک‌ترم بود که به شدت شیطون و فضول بود و همیشه با هم دعوا و کل‌کل داشتیم اما علی‌رغم همه‌ی دعواهامون جونم‌ رو هم براش می‌دادم.
وقتی دیدم خبری ازش نیست دوباره داد زدم.
- یوتاب؟ دختر مگه با تو نیستم؟
صداش از پشت در اومد.
- چیه داد و بی‌داد می‌کنی؟
من: در قفل شده. بازش کن.
با لحنی که به شدت لرز به جونم می‌انداخت گفت:
- بازش کنم؟ اون‌وقت چی به من می‌رسه؟
چشم غره‌ای بهش رفتم که البته روحش‌ هم خبردار نشد. دختره‌ی چشم سفید یه در می‌خواد باز کنه حتماً باید ازش سود ببره.
- بزار دستم بهت برسه نشونت می‌دم چی بهت می‌رسه.
بلندتر ادامه دادم.
- مامان؟ فدات‌شم بیا در رو باز کن.
یوتاب خنده‌ای کرد و شیطون گفت:
- مامان رفته فروشگاه بابا هم رفت سرکار، امیدت فقط باید به من باشه.
دلم می‌خواست سرم رو بکوبم به دیوار، این چه شانسیه اول صبحی؟ بی‌دلیل نیست که از صبح‌ها متنفرم! از بین دندون‌های به‌خاطر خشم قفل شده‌ام غریدم.
- یوتاب این در رو باز کن تا... .
پرید وسط حرفم.
- تا چی؟ فکر نمی‌کنی توی شرایطی نیستی که به‌خوای تهدید کنی؟ تو فقط باید مذاکره کنی تا شاید تصمیم گرفتم در رو باز کنم.
حق با اون بود. از این‌جا که کاری نمی‌تونم بکنم. باید اول از این حموم نفرین شده بزنم بیرون. نفس عمیقی کشیدم و با لحنی آروم و شمرده گفتم:
- یوتاب؟ خواهر عزیزتر از جونم؟ در حموم رو باز کن لطفاً! جبران می‌کنم.
یوتاب: واقعاً؟ چی‌کار می‌کنی؟
من: هر کاری که بگی!
یهو در رو باز کرد که خورد به منِ نگون‌بختی که پشت در ایستاده بودم و صدای فریادم به هوا رفت. چرا، چرا من باید این‌طور به فنا برم؟ روزی که این‌طوری شروع میشه چه‌طور می‌خواد تموم بشه؟ لابد تا آخر شب جنازه‌ام رو خاک می‌کنن.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین