جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تو درمانی برای من] اثر «AtLaS کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط AtLaS با نام [تو درمانی برای من] اثر «AtLaS کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,014 بازدید, 65 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو درمانی برای من] اثر «AtLaS کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع AtLaS
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
منشی خطاب به من گفت:
- وقت قبلی گرفتین؟
سرم رو به نشونه‌ی نه تکون دادم.
منشی: بدون نوبت قبلی نمی‌تونین ویزیت بشین.
این یعنی یه خرج ویزیت هم می‌افته روی دستم؟ من فقط می‌خوام یکم باهاش بحث کنم تا دلم خنک بشه؛ برای شادی دل خودم هم باید پول بدم؟
به طرفش رفتم و گفتم:
- من امروز حتماً باید سوگل... یعنی خانم مقدم رو ببینم.
یه لبخند معنا دار زد که متأسفانه معنیش رو نفهمیدم، گفت:
- خانم مقدم رو می‌شناسین؟
منظورش چیه؟!
من: بله! دکتره!
زود گفت:
- نه، نه! منظورم بیرون از کاره.
صبر کنم ببینم! الان داره اون دختره رو به من می‌چسبونه؟ چه تاکتیک بدی برای شوهر دادن سوگل خانمش پیدا کرده. من باید از این فرصت استفاده کنم مگه نه؟!
لبخند زدم و گفتم:
- بله! باهاشون آشنایی دارم.
ذوق زده شد و دست‌هاش رو جلوی دهانش گرفت. این‌قدر بی شوهری بی‌داد می‌کنه که این بدبخت شگفت زده شده؟
کمی بلند گفت:
- چرا از شما چیزی به من نگفته؟ نگفته بود قصد ازدواج داره.
الان زنم داد آره؟ جالب شد؛ اصلاً خدا رو چه دیدی؟ شاید بختم همین‌جا باز شد و زن گرفتم.
یهو دستش رو با طرف تلفن گوشه‌ی میز برد و گفت:
- الان بهشون خبر میدم که کی اومده، اسم‌تون رو لطف می‌کنین؟!
ای بابا! چه گیری. الان چی بگم؟
کلاً ذوق زن گرفتن و پول ویزیت ندادن از سرم پرید و گفتم:
- من با ایشون آشنایی دارم اما اون‌جور که فکر می‌کنین نیست.
با تعجب گفت:
- نیست؟ یعنی آشنایی خاصی ندارین؟
سرمو به معنای تائید بالا و پایین کردم.
خجالت زده دستش رو از روی تلفن عقب کشید و گفت:
- شرمنده من بد برداشت کردم.
آخرش چی‌شد؟ یه خرج ویزیت افتاد گردن منِ بدبخت!
خیلی، خیلی، خیلی زیاد طول کشید تا همه‌ی بیمار ها کارشون تموم شد و نوبت من رسید.
پشت در اتاق ایستاده بودم و دستم روی دست‌گیره‌ی در بود اما تردید داشتم بازش کنم یا نه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
( سوگل)
کمی آب برای تازه شدن گلوم نوشیدم. به در چشم دوخته بودم تا بیمار بعدی داخل بیاد.
دست‌گیره‌ی در برای چندمین بار بالا و پایین شد. پوفی ‌کشیدم؛ لابد خیلی خجالتیه!
چند دقیقه‌ی دیگه هم صبر کردم تا این‌که صدای الهه از پشت در که با بیمار حرف می‌زد به گوشم خورد:
- آقای پناهی نمی‌رین داخل؟
صدای مردی اومد:
- چرا، چرا! میرم.
بالاخره در باز شد و قامت بلند مرد جوونی توی چارچوب در نمایان شد.
چشمم به کنار پسره افتاد؛ الهه عقب تر از اون ایستاده بود و با لبخند شیطونی چشمکی زد. گیج سرم رو به علامت این‌که منظورت چیه تکون دادم اما پسره در رو بست و دیگه نشد واکنش الهه رو ببینم.
نگاهش کردم. چشم‌هایی به رنگ قهوه‌ای، پوستی به رنگ برنزه که به رنگ چشم‌هاش می‌اومد و لب‌هایی... الله و اکبر! موهای زیتونی رنگ تیرش رو هم بالا زده بود اما چند تار‌ از اون‌ها روی پیشونی‌اش جای گرفته بودن و نشان از آشفتگی اون می‌دادن. در کل یه چهره‌ی خیلی عادی و معمولی داشت اما قدش بود که سر به فلک کشیده بود و در این پسر چیزی خاص به وجود آورده بود.
با نگاهی مشکوک و نامحسوس جلو اومد و روی صندلی نشست.
لبخند زدم تا سلام کنم که با لحنی طلب‌کار پرسید:
- پس سوگل تویی! آره؟!
متعجب از به زبون آوردن اسمم توسط این پسر غریبه، گفتم:
- بله!
گردنش رو به جلو کج کرد و گفت:
- من رو می‌شناسی دیگه؟!
دقیق نگاهش کردم؛ این چشم‌های قهوه ای برام آشنایی ندارن. قطعاً اولین باری بود که می‌دیدمش.
سرم رو به نشونه‌ی نه تکون دادم و گفتم:
- باید بشناسم؟
انگار انتظار این جواب رو نداشت که سرش رو عقب کشید و آروم گفت:
- چرا من رو نمی‌شناسه؟ مگه خودش اون همه پیاز داغ ماجرا رو پیش پلیس بیشتر نکرد؟
من: آقا؟ شما من رو از کجا می‌شناسین؟!
پسر: یزدان‌ام! نشناختی واقعاً؟
خسته تر از اونی بودم که سر شناختن و نشناختنش بحث کنم برای همین جدی گفتم:
- آقای محترم من اولین باره که شما رو می‌بینم؛ چطور باید بشناسمتون؟
بدبخت بدون پلک زدن بهم خیره موند.
یه لحظه از ذهنم گذشت نکنه مغزش مشکل داره و بیماریشِ که باعث شده من براش آشنا به نظر بیام برای همین لحنم رو آروم کردم و ملایم‌تر گفتم:
- می‌شه توضیح بدین من رو از کجا می‌شناسین؟
از تغییر لحن من تعجب کرد و گفت:
- خواهر خانم غفوری کارت ویزیتتون رو بهم داد؛ البته قبلش پلیس‌ها حسابی از خجالتم در اومدن و فهمیدم تو به اون‌ها گفتی من با قاتل هم‌دست بودم.
 
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
هر کلمه‌ای که از دهنش بیرون می‌اومد بیشتر متعجبم می‌کرد. من کارت ویزیتم رو به خواهر خانم غفوری داده بودم این پسر از طریق اون مطب رو پیدا کرده؛ تا این‌جا رو فهمیدم اما بقیه‌اش حالیم نمی‌شه. من به پلیس گفته بودم این هم‌دست قاتله؟ اصلاً این کی هست؟ چه نقشی توی پرونده‌ی مرگ خانم غفوری داره؟
دستش رو جلوی صورتم تکون داد و با کمی ترس گفت:
- یا خدا! چرا خشک شدی؟ خانم دکتر؟ چه بلایی سر این دختره اومده؟ نکنه بمیره و قتل این رو هم بندازن گردن من! ای امان از بی شانسی، دکتر؟!
من: من خوبم! داشتم فکر می‌کردم.
نفس آسوده‌ای کشید و دستش رو عقب برد. گفت:
- چرا وقتی می‌خوای فکر کنی مثل جنازه ها می‌شی؟
بی توجه به سوالش گفتم:
- من هنوز هم نمی‌دونم شما نقش‌اتون توی این داستان چیه؟
پسر: من همونی‌ام که به غفوری هشدار داده بودم که قراره چه بلایی سرش بیاد اما حرف‌هام رو باور نکرد.
جرقه‌ای توی ذهنم زده شد. همون پسری که به خانم غفوری مرگش رو اطلاع رسانی کرده بود.
من: پس تویی! خیلی دلم می‌خواد بدونم از کجا فهمیدی شوهرش می‌کشش؟ از قبل با شوهرش دست به یکی کرده بودی ولی عذاب وجدان گرفتی و بهش گفتی مگه نه؟
با حرص استغفراللهی زیر لب گفت! بلند تر ادامه داد:
- خانم دکتر! من هیچ نقشی توی کشتنش نداشتم. فکم درد گرفت تا به پلیس بفهمونم من بی‌گناه ترین آدم این ماجرا ام حالا نوبت توئه بازجویی‌ام کنی؟
من: پس اگه حرف من اشتباهه؛ چه دلیل منطقی‌ای برای دونستن اتفاقی که قراره توی آینده بی‌افته داری ها؟
پسر: باید به تو جواب پس بدم؟
من: مگه برای رفع سوءتفاهم ها نیومدی؟ خب باید بدونم از کجا خبر داشتی.
کمی فکر کرد بعد جدی گفت:
- ببین من دل‌رحم تر از اونی‌ام که بخوام با جون یه آدمی‌زاد شوخی کنم؛ نمی‌دونم باور می‌کنی یا نه اما دوازده روز پیش خواب دیدم شوهرش به قتل می‌رسونه و خیلی بهش هشدار دادم. فکر ‌می‌کنی از این‌که خواب آینده رو دیدم؛ اون‌ هم خوابی که به مرگ یه آدم ارتباط داشت خوش‌حال بودم؟ البته که نه! ترس و اضطراب این‌که هر لحظه ممکنه خبر مرگش به گوشم برسه خواب و خوراک رو ازم گرفته بود؛ ولی چند روز بعد از خواب‌ام دیدمش و بهم گفت به پیشنهاد روان‌شناسش یعنی تو، تصمیم گرفته مدتی از شوهرش دور باشه. کمی خیال‌ام راحت شده بود تا امروز صبح که پلیس بهم خبر مرگش رو داد. تازه هم توی کافی‌نت وسط بازی اومدن بردنم؛ می‌فهمی یعنی چی؟ یعنی پولی که برای بازی داده بودم حروم شد.
نفسی تازه کرد و آروم گفت:
- چه‌قدر حرف زدم.
یه لیوان آب از پارچ روی میز براش ریختم و سمتش گرفتم. لیوان رو ازم گرفت و یه نفس آب رو سر کشید و لیوان خالی رو به روی میز جلوی خودش گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
من: اگه بر فرض حرف‌هات درست باشه، توی خوابت دلیل به قتل رسیدنش رو نفهمیدی؟
سرش رو به نشونه‌ی آره تکون داد و من با هیجان از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
- خب؟ چرا کشتش؟
از هیجان زیادی من تعجب کرد اما جواب داد:
- شوهرش با یه زن دیگه توی ویلا بود؛ وقتی شوهره غفوری رو دید با چاقو کشتش.
می‌دونستم. می‌دونستم امکان نداره غفوری به شوهرش خ*یانت کرده باشه.
دهن باز کردم که بگم فکرش رو می‌کردم شوهره خ*یانت کرده باشه اما... صبر کنم ببینم؛ من واقعاً دادم حرف‌هاش رو باور می‌کنم؟ درست بود که قبول داشتم غفوری خ*یانت نکرده ولی نمی‌تونستم به این پسر اعتماد کنم.
دوباره نشستم روی صندلی و حرفم رو به زبون آوردم:
- نمی‌تونم به راحتی بهت اعتماد کنم.
صدای زیر لبی‌اش رو شنیدم:
- ای خدا!
بلند تر ادامه داد:
- بحث من اعتماد کردن جناب‌عالی نیست؛ من‌ می‌خوام اتهامی که بهم وارد شده رو پاک کنم واسه همین باید ثابت کنم شوهرش دروغ می‌گه!
مونده بودم چی بهش بگم؛ از یه طرف حرف‌هاش جوری بود که خودم هم قبول داشتم اما منبعی که ازش اطلاعات به دست آورده رو نمی‌تونم حضم کنم.
پسر: خب؟ هنوز هم فکر ‌می‌کنی من توی قتل دست داشتم؟
خواستم بگم اگه باورت کنم چی می‌شه؛ که در اتاق با ضرب باز شد و یه سرباز توی چارچوب در نمایان شد.
***
( یزدان)
با دیدن عقربه های ساعت که یه جا تجمع کرده بودن و ساعت دوازده نیمه شب رو نشون می‌دادن با حرص غریدم:
- باورم نمی‌شه؛ واقعاً باورم نمی‌شه تا این ساعت توی کلانتری نگه‌ام داشتن اون‌هم بی هیچ مدرک و دلیل محکمی! چرا نمی‌فهمن من بی‌گناهم؟!
نکنه خدایی نکرده مامان و بابا از نگرانی برای من فشار خونشون زده باشه بالا و... .
یه سیلی آروم به گوش خودم زدم و گفتم:
- خفه شو پسره‌ی عوضی! هیچ فکر و خیالی نکن. مامان و بابا الان توی اتاقشون خوابن حالا شاید هم بیدار باشن و مشغول به کاری اما... .
با دیدن سوگل که با فاصله‌ی دو قدمی‌ام ایستاده بود و با بهت نگاهم می‌کرد دیگه اون بحث کثیف رو با خودم ادامه ندادم. چرا حضور این دختر رو فراموش کرده بودم؟ حالا فکر می‌کنه یه روانیِ به تمام معنام!
برای از بین بردن اون جو سنگین خنده‌ی کوتاهی کردم و گفتم:
- عه تو هم این‌جایی!
و این مزخرف ترین چیزی بود که توی اون شرایط می‌شد زد و نتیجه‌اش نگاه تأسف بار سوگل بود که از من گرفتش و به جلوش دوخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
پلیس متوجه شده بود من به دیدن سوگل رفتم و چهار ساعت گیر داده بودن که مگه سوگل نگفته بود من رو نمی‌شناسه پس چطور و چرا به دیدنش رفتم؟ اتهامی که به منِ بدبخت زده بودن کافی نبود حالا به سوگل هم گیر داده بودن که باهاشون هم‌دستی! اون قاتل جلوشونه دیگه نمی‌دونم از جون ما چی می‌خوان؟
حالا ساعت دوازده نیمه‌ شبه و ما دم کلانتری ایستادیم و هیچ‌کدوم هم ماشینی نداشتیم که برگردیم.
صدای آرومش که با خودش حرف می‌زد رو شنیدم:
- یه ام‌شب رو ماشین با خودم نیاورده بودمااا. ببین چی‌شد؟
خواستم بگم بریم جلو تر ببینیم تاکسی گیر نمیاد که یه ماشین با سرعت جت از جلومون گذشت اما دوباره عقب، عقب اومد و جلوی ما متوقف شد.
در سمت راست ماشین شاسی بلند سفید باز شد یه مرد که صبح توی کلانتری دیده بودمش و می‌دونستم بابای خانم غفوریه؛ به همراه پسر خانم غفوری و خواهر خانم غفوری پیاده شدن.
جوری عجله داشتن که اصلاً متوجه‌ی ما نشدن و رفتن داخل آگاهی!
من و سوگل متعجب به هم نگاه کردیم. یعنی اتفاق دیگه‌ای افتاده که این‌طور پریشون بودن؟
انگار سوگل هم همین فکر رو می‌کرد که به طرف در رفت و من هم پشت سرش وارد شدم.
دیدیمشون که به طرف اتاق سرگرد می‌رفتن.
خواستم قدم بعدیم رو بردارم که سرم به شدت درد گرفت طوری که از دردی که توی مغز و سرم می‌پیچید روی سرامیک‌های سرد کلانتری زانو زدم سرم رو با دستام گرفتم.
صدا های اطراف برام گنگ بودن و تنها تصویر تاری که می‌دیدم چهره‌ی وحشت زده‌ی سوگل بود که لب‌هاش تکون می‌خوردن و نشون می‌داد داره حرف می‌زنه اما صداش رو نمی‌شنیدم چون مغزم تصویر و صدا های دیگه‌ای رو توی ذهنم شکل داده بود.
همون خواب بود؛ خوابی که قتل غفوری توش اتفاق افتاده بود و واقعاً برام حس دردناکی داشت که مرگ یه نفر رو ببینم؛ اون هم زود تر از زمان مرگش!
تصاویر اون‌قدر واضح بودن که انگار من هم اون‌جا حضور داشتم و همه چی رو از نزدیک می‌دیدم.
تصویر پسر بچه توی ذهنم واضح تر شد. پسر غفوری بود که دست در دست مادرش با چشم‌های درشتش به صحنه‌ی رو به روش خیره شده بود؛ صحنه‌ی خ*یانت پدرش، به مادرش!
آره درسته! پسر خانم غفوری اون موقع همراهش بود؛ اون پسر همه چی رو دیده.
تا به این نتیجه رسیدم تصاویر از جلوی چشم‌هام محو شدن و تونستم سوگل و دو سربازی که بالای سرم ایستاده بودن و صدام می‌زدن رو ببینم.
سر دردم کم و کم تر شد تا این‌که کاملاً از بین رفت و سریع از روی زمین بلند شدم و رو به سوگلی که به‌خاطره من خم شده بود و حالا دوباره صاف ایستاد؛ با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- سوگل همه چی رو دیدم. پسر خانم غفوری اون موقع پیشش بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
هر سه از این تغییر حالت ناگهانی من، تعجب کردن. خودم هم تعجب کرده بودم ولی نه از تغییر حالتم بلکه از بی‌اختیار صدا زدن اسم سوگل! درسته که توی ذهنم همش با اسم کوچیک خطابش می‌کردم اما خب باز هم بلند صدا زدن اسمش اون هم توی اولین و به احتمال زیاد آخرین دیدارمون اصلاً درست نبود.
انگار برای اون اهمیتی نداشت یا شاید هم خیلی براش عادی بود که فقط پرسید:
- چی؟ تازه چت شده بود؟
رو به سرباز ها که هنوز اون‌جا بودن و نگاهم می‌کردن گفتم:
- داداش‌ها؟ دستتون درد نکنه من حالم خوبه! بفرمایید لطفاً به کارتون برسید.
بعد از این‌که یکیشون سؤالی پرسید و از حالم مطمئن شد ازمون دور شدن.
رو به سوگل آروم گفتم:
- پسر خانم غفوری توی شمال همراهش بوده؛ دیده که باباش با یه زن دیگه بود.
سوگل کمی فکر کرد و بعد پرسید:
- اگه این‌طوریه چرا همون اول حرف نزده؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
- بچه‌اس خب! لابد حالیش نبود و ترسیده بود. الان که این‌طور عجله داشتن و آوردنش حتماً برای همین قضیه‌اس!
سر تکون داد و با مکث و لحنی که تردید توش موج می‌زد گفت:
- ولی تو از کجا فهمیدی؟
چند تار کوچیک از موهام که روی پیشونی‌ام ریخته شده بودن رو بالا زدم و گفتم:
- دیدم! همه چی رو!
قبل از این‌که سؤال دیگه‌ای بپرسه ازش دور شدم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم. به هر حال که براش توضیح هم می‌دادم باور نمی‌کرد پس سکوت کردن بهتر از این بود که باور نکردنش رو ببینم.
نزدیک به یه ربع، بیست دقیقه بعد خانواده‌ی خانم غفوری از اتاق سرگرد بیرون اومدن. از حالت چهرشون که نسبت به قبل کمی بهتر بود می‌شد فهمید بچه همه چی رو گفته اما... شهادت یه بچه‌ی پنج ساله چیزی رو تغییر می‌ده؟ شهادتش برای حل پرونده مؤثر بود؟ امیدوارم که این‌طور باشه و دست از سر من بردارن.
بلند شدم و کنار سوگل که با پدر و خواهر غفوری حرف می‌زد ایستادم و بهشون سلام کردم.
بازم تأکید می‌کنم که اون‌ها نمی‌دونن من چه نقشی دارم و پلیس‌ها چه اتهامی بهم وارد کردن واگرنه باهام خوب برخورد نمی‌کردن.
بعد از مطمئن شدن از حرف‌هایی که بچه زد و همین‌طور تحمل کردن نگاه های معنا دار سوگل؛ ازشون خداحافظی کردیم.
به روی خودم نیاوردم که می‌دونستم بچه کنار مادرش بود؛حوصله‌ی یه دردسر دیگه رو نداشتم.
از آگاهی بیرون زدیم. به ماشین آقای غفوری که روشن شده بود و لحظه به لحظه از ما دور تر می‌شد چشم دوخته بودم تا کاملاً از خیابون خارج شد و دیگه نتونستم ببینمش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
من: چرا تعارف نکردن برسوننمون؟ خوبه به‌خاطره مرحوم دخترش ما این‌جا عین آواره ها ایستاده‌ایم.
سوگل: حتماً فکر می‌کردن ماشین آوردیم.
من: خب الان چی‌کار کنیم؟
سوگل: من که می‌رم تاکسی بگیرم.
با تمسخر گفتم:
- آها! تاکسی اون‌هم این موقع شب! آره تاکسی‌ها صف بستن تا بهشون افتخار بدی و سوار بشی برسوننت.
چپ، چپ نگاهم کرد و گفت:
- حداقل تاکسی پیدا کردن بهتر از اینه که عین مجرم‌ها این‌جا وایسیم و هیچ کاری نکنیم.
من: بریم ماشین پلیس قرض بگیریم؟
این دفعه اون بود که به قصد مسخره کردنم با لحن بامزه‌ای گفت:
- آره چرا که نه؟ سرگرد به یکی از سرباز ها دستور می‌ده راننده شخصیمون بشه و برسونمون. یا یه ماشین پلیس می‌ده دست کسایی که به نظرش متهم‌ان و می‌گه به سلامت برسین خونه.
آروم خندیدم. تا چند دقیقه سکوت بینمون حکم فرما بود اما با یاد آوری چیزی، از سوگل پرسیدم: به خونوادت خبر دادی؟ یه وقت نگران نشن. ساعت نزدیک یک شده.
هینی کشید و گفت: به کل فراموش کرده بودم. گوشیم رو هم که از مطب نیاوردم. حتماً نگران شدن. باید سریع برم خونه.
از چند پله ای که به خیابون وصل می‌شد پایین رفت و حرکت کرد سمت اول خیابون.
نمی‌تونستم این وقت شب یه دختر جوون رو توی کوچه پس کوچه های تهران تنها بزارم؛ من هم سریع از پله ها پایین رفتم و با قدم‌های بلند خودم رو بهش رسوندم و باهاش همراه شدم.
ماشین‌های زیادی از کنارمون می‌گذشتن اما هیچ‌کدوم از اون‌ها تاکسی یا ماشین مسافر بری نبود.
تقریباً به مِیدونی که نزدیکی اون‌جا بود رسیده بودیم و امیدوار بودیم حداقل این‌جا که شلوغه یه ماشین گیرمون بیاد.
از شانس خوبم گوشیم هم خاموش شده بود و خدا می‌دونست مامان و بابا و یوتاب چند بار زنگ زدن و مطمئنن چون جواب‌گو نبودم نگران شدن.
در سکوت شونه به شونه‌ی هم قدم بر می‌داشتیم که با صدای بلندگوی ماشینی که کنارمون خیلی آروم طوری که ازمون جلو نزنه؛ حرکت می‌کرد متوقف شدیم.
نمی‌دونم کی و چرا با بلندگو اعلام کرده بود به ایستیم.
ماشین هم ترمز کرد و دو تا مرد قد بلند هیکلی پیاده شدن و به سمتمون اومدن.
 
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
من و سوگل نگاهی مملو از تعجب به هم انداختیم و بعد به اون دو مرد چشم دوختیم.
یکی از اون‌ها که نسبت به اون یکی قد و هیکل درشت‌تری داشت تسبیح توی دستش رو بالا گرفت و گفت:
- گشت ارشادیم.
بی‌اختیار زدم زیر خنده که باعث چشم غره‌ی وحشت‌ناک اون دو تا شد.
اون یکی اخم کرد و جدی گفت:
- حرف خنده داری زد؟
به زور خندم رو کنترل کردم و با صدایی که هنوز رگه‌هایی از خنده توش موج می‌زد گفتم:
- از کِی تا حالا هر کی تسبیح به دست توی شهر راه بی‌افته گشت ارشاد به حساب میاد؟ مگه تسبیح نشان آخوند‌ها نبود؟
مرد اولی سری با تاسف برام تکون داد و گفت:
- یه نگاه به ماشین بنداز.
انگار حق با اون‌ها بود. بالای ماشین آژیر بود و البته نشان گشت ارشاد هم روی ماشین حک شده بود.
سوگل جوری که به چشم نیاد شالش رو جلو کشید و موهای کمی که کج روی پیشونی‌اش ریخته شده بودن رو زیر شال فرستاد و با صدای آروم و به ظاهر متینی گفت:
- درسته! حالا می‌شه بگید چرا جلومون رو گرفتید؟ فکر نمی‌کنم حجاب من مشکلی داشته باشه.
سوگل کاملاً پوشیده لباس به تن داشت. بهشون خیره شدیم تا جواب بدن.
دومی دست چپش رو بالا گرفت و اشاره‌ای به ساعت مچی‌اش کرد و گفت:
- ساعت یک بامداده.
همون‌طور که نگاهم به ساعت شیکش بود تائید کردم:
- آره! که چی؟
اولی: ای بابا! آقا پسر انگار موضوع هنوز برات روشن نشده. خودم توضیح می‌دم تا متوجه بشی.
منتظر موندم تا ادامه بده. انگشت اشاره‌اش رو سمت سوگل گرفت و با نگاهی که به من بود گفت:
- خانم چه نسبتی باهات داره؟
آها! حالا فهمیدم چی می‌گن! انگار بعد از پلیس نوبت این‌هاست که بهمون پیله کنن. امروز کلاً شانس من رفته گشت و گذار و خبری ازش نیست؛ هی هر قدمی که برمی‌دارم یه بدبختی سرم نازل می‌شه.
دومی که لبخندی به‌خاطره گیر آوردن سوژه‌ی ام‌شب‌اشون به لب داشت گفت:
- چرا چیزی نمی‌گی؟ این یعنی نسبت فامیلی ندارین نه؟
سوگل با ترسی که توی صداش مشهود بود گفت:
- چرا... ما... چیزیم... .
منی که توی آگاهی اون‌قدر خسته شده بودم که حق عصبی شدن رو داشتم اما توی کلانتری جلوی خودم رو گرفتم حالا، این دو تا حسابی داشتن بهونه‌ی خالی کردن عصبانی‌اتم رو دستم می‌دادن.
اولی: خب خانم؟ شما چی‌این؟
با صدای بلند و لحنی عصبی گفتم:
- هر نسبتی داشته باشیم چه خیری به شما می‌رسونه؟ زندگی شما رو تغییر می‌ده؟ باعث خیر و برکت توی زندگیتون می‌شه؟ اصلاً ما نامزدیم خب؟ اعتراضی هست؟
از شدت حرص و عصبانیت به نفس، نفس افتاده بودم.
 
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
صدای آروم و بهت زده‌ی سوگل رو شنیدم:
- چی می... .
حرفش با صدای مردم دوم ناقص موند:
- که چه خیری به ما می‌رسه؟ اول این‌که جلوی گناه کردن اراذل اوباشی مثل تو رو می‌گیریم باعث خیر و برکت برامون می‌شه؛ دوم! که نامزد‌ین ها؟ کو حلقه‌ی نامزدیتون؟
اولی گفت:
- نکنه بدون حلقه نامزد شدین؟ لابد فردا هم بدون عقد زن و شوهر می‌شین.
سوگلی که از صورت سرخ شده‌اش مشخص بود حسابی خجالت کشیده؛ پشت من سنگر گرفت.
من هم که عصبانیتم برای یه لحظه بود و الان فهمیدم چه غلطی کردم؛ این دفعه با لحن آرومی که امیدوار بودم تحت تاثیر قرارشون بده گفتم:
- می‌دونین خب ما... .
دست راستم رو روی قلبم مشت کردم و با همون لحن ادامه دادم:
- اسم هم‌دیگه رو توی قلبمون حک کردیم و قلبی نامزدیم!
اوه! لفظ قلم رو حال کردین؟
مرد دومی: عه چه‌قدرم عالی!
با لبخندی که به دلیل فکر کردن به این‌که باورشون شده روی لب‌هام نشسته بود سر تکون دادم؛ اما با ادامه‌ی حرفش لبخند که هیچ؛ برق از سرم، قلبی که به اصطلاح سندش به اسم سوگل بود و حتی می‌تونم بگم لوزالمعده‌ام پرید.
مرد دومی: تازه عالی‌تر هم می‌شه اگه با ما تشریف بیارید آگاهی و ایشا‌الله به اذن خدا اسماتون رو توی شناسنامه هاتون هم حک کنین.
و این شروع یه چالش و دردسر دیگه بود. بازم توی کلانتری! ای خدا من صبر حضرت ایوب رو که ندارم. ولم کن. چه گیری دادی نشون بدی توی یه روز چه‌قدر می‌تونم بدبختی بکشم؟
***
جلوی آینه ایستاده بودم حرف‌هایی‌که قرار بود به مامان و بابا بزنم رو با خودم مرور و تمرین می‌کردم.
از دیشب که برگشتم؛ مونده بودم چی بهشون بگم؟
دیشب نزدیک های ساعت دو بود که رسیدم خونه و خدا رو شکر همه خواب بودن و نیازی به توضیح نبود اما الان... .
وقتی دوباره بردنمون کلانتری، سرگرد دیدمون ( البته مسئول پرونده‌های گشت ارشاد یکی دیگه بود.) سرگرد که دیگه حقیقت قتل غفوری رو می‌دونست و اتهام قتل و هم‌دستی توی قتل از روی من برداشته شده بود؛ برای جبران به اشتباه متهم کردن من و سوگل کار هامون رو حل کرد و خودش با ماشینش رسوندمون خونه.
خدا خیرش بده. اگه اون نبود الان باید به اتهام ناموسی هم توی بازداشت بودم.
با صدای یوتاب که از پشت در اتاق می‌اومد از فکر خارج شدم و برای صبحونه خوردن و توضیح به مامان و بابا؛ همراه یوتاب به آشپزخونه رفتم.
صبح بخیر بلندی گفتم و بعد از گرفتن جواب؛ روی صندلی نشستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
جالب بود که نه بابا و نه مامان حرفی از گم و گور شدنم توی دیروز نمی‌زدن.
اون سه تا مشغول خوردن صبحونه و حرف زدم بودن اما من فقط نگاهشون می‌کردم.
چه آدم‌های خوبی‌انااا! با بیست و هشت سال سن ور دلشون زندگی می‌کنم و به روم هم نمیارن و سوالی هم راجبه دیر وقت اومدنم نمی‌پرسن.
لبخندی از این سخاوت‌مندیشون به لبم اومد و تصمیم گرفتم خودم؛ رک و پوست کنده بهشون بگم دیروز کل وقتم توی کلانتری گذشت.
من: مامان؟ بابا و خواهر عزیزم یوتاب؟ من واقعاً از این بزرگواری‌تون ممنونم اما ترجیح می‌دم دلیل دیر اومدنم به خونه رو توضیح بدم.
( مشکل دیر اومدن به خونه نبود؛ مشکل توی کلانتری پلاس بودن؛ بود).
مامان: منظورت چیه؟ تا دیر وقت بیرون بودی؟
گیج گفتم:
- آره دیگه! از دیروز صبح رفتم تا ساعت دو نصف شب برگشتم.
بابا لقمه‌ی نون و پنیرش رو قورت داد و گفت:
- واقعاً؟ چه جالب و عجیب!
یوتاب با خنده گفت:
- ما حتی متوجه‌ی نبودت هم نشدیم برادر گرامی!
مامان: من فکر کردم توی اتاقت خوابی!
ای خاک تو سر من که هر چی لقب خوب بود رو به این‌ها نسبت دادم. چه‌قدر از این‌که دیر اومدنم رو به روم نیاوردن تحت تاثیر قرار گرفته بودم و الان می‌گن حتی متوجه‌ی نبودم هم نشدن.
مامان چاقوی دسته‌ طلایی‌ای رو از ظرف پنیر برداشت و همون‌طور که با دسته‌اش به پشت دستش ضربه می‌زد مشکوک و تهدید کنان گفت:
- خب؟ که دیشب از صبح رفتی تا نصف شب برگشتی آره؟ چرا اون‌وقت؟
کلاً بیخیال گفتن حقیقت شده بودم و توی ذهنم دنبال بهونه می‌گشتم که دیر اومدنم رو توجیه کنه. خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
آروم و با احتیاط از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
- مامان من بیست و هشت سالمه هاا... چه اشکالی داره بعضی شب‌ها رو بیرون باشم؟ من هم‌ مَردم بالاخره؛ شب‌ها بیرون یه کار هایی دارم.
شما هم با من هم نظرین که اگه جریان پلیس و کلانتری رو می‌گفتم امن تر از موقعیت و حرف الانم بود؟
یوتاب: اوه! شب‌ها بیرون چه کار هایی می‌تونی داشته باشی؟
بابا، با خنده گفت:
- پسر مظلومم چه کار هایی می‌تونه داشته باشه؟ خدا رو عبادت می‌کنه دیگه!
جلوی خنده‌ام رو گرفتم و حرف بابا رو تائید کردم:
- آره درسته! من هر لحظه و در هر شرایطی همه‌ی ذکر و فکرم خدا و فرستادگانشه!
همه، حتی مامان هم خندید و این‌طوری بود که این ماجرا با پایانی خوش تموم شد. هر چند یه چیزی ازش مونده و اون‌هم چیزی نیست جز... .
***
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین