- Apr
- 699
- 1,997
- مدالها
- 2
این دختر چشه؟ تا حالا با من اینجوری حرف نزده بود. دهن باز کردم چیزی بهش بگم که هستی از آموزشکده خارج شد و به محض دیدنم با صدای بلندی گفت:
- استاد میشه امروز هم بهتون زحمت بدم و من رو برسونین خونه؟
لعنت به این شانس و بخت که همه چیزش گره خورده به هم، من که نمیتونم به این دختره بگم نمیرسونمت؛ حالا چهار ساعت باید بشینم و به ور زدنش گوش بدم. کاش یه بهونه پیدا کنم که نرسونمش. دهن من برای جواب دادن به هستی باز و بسته میشد که سوگل از دیوار فاصله گرفت و خطاب به اون گفت:
- عزیزم من و استاد... نهنه، من و یزدان میخوایم بریم جایی، کار داریم. نمیتونه تو رو برسونه.
در حال بخش، بخش کردن جملاتش توی مغزم بودم تا بتونم برای خودم بهتر معنیشون کنم که رو به من ادامه داد:
- مگه نه یزدان؟
با اینکه از تغییر حالت ناگهانیاش تعجب کرده بودم اما از خدا خواسته گفتم:
- آرهآره. درسته.
هستی شگفت زده و کمی عصبی گفت:
- چی؟ شما دوتا؟
سوگل: ببخشید گلم وقت نداریم. بریم دیگه یزدان.
هستی زیرلب تکرار کرد:
- یزدان؟
به ماشین خودم که جلوی پامون پارک شده بود اشاره کردم و گفتم:
- سوارشو.
خیلی ناگهانی هستی گفت:
- اشکال نداره. من هم باهاتون میام.
با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم. یعنی من موندم توی این حجم از پرروییش، خب خواهر من، من و سوگل میخوایم تنها باشیم تو چی میگی این وسط؟ خوبه سوگل با صدا زدن اسمم بدون هیچ پیشوند و پسوندی، سعی کرد بهش بفهمونه رابطهی ما فقط استاد، شاگردی نیست. البته این فقط برداشت من، طبق حرفهای دیشب دانیال بود.
هستی زودتر از ما حرکت کرد و کنار در جلویی ماشین ایستاد و گفت:
- بازش کنین استاد.
نفسم رو حرصی دادم بیرون و به ناچار، با سوئیچ قفل ماشین رو باز کردم. هستی در ماشین رو باز کرد تا سوار بشه اما سوگل سریع به سمتش رفت و بازوش رو گرفت و کشیدش عقب و مقابل نگاه حیرت زدهی من و هستی، سوار ماشین شد. از این کارش به زور جلوی خندهام رو گرفتم و به یه لبخند اکتفا کردم. اگه سوگل به خواستگار دیشبش جواب مثبت داده بود، اینطوری به هستی حسودی میکردی؟ فکر نکنم. باید مطمئن بشم. و باز هم بهخاطر این افکار، دانیال رو لعنت کردم. اون من رو نسبت به رابطهام با سوگل، محتاط کرد.
- استاد میشه امروز هم بهتون زحمت بدم و من رو برسونین خونه؟
لعنت به این شانس و بخت که همه چیزش گره خورده به هم، من که نمیتونم به این دختره بگم نمیرسونمت؛ حالا چهار ساعت باید بشینم و به ور زدنش گوش بدم. کاش یه بهونه پیدا کنم که نرسونمش. دهن من برای جواب دادن به هستی باز و بسته میشد که سوگل از دیوار فاصله گرفت و خطاب به اون گفت:
- عزیزم من و استاد... نهنه، من و یزدان میخوایم بریم جایی، کار داریم. نمیتونه تو رو برسونه.
در حال بخش، بخش کردن جملاتش توی مغزم بودم تا بتونم برای خودم بهتر معنیشون کنم که رو به من ادامه داد:
- مگه نه یزدان؟
با اینکه از تغییر حالت ناگهانیاش تعجب کرده بودم اما از خدا خواسته گفتم:
- آرهآره. درسته.
هستی شگفت زده و کمی عصبی گفت:
- چی؟ شما دوتا؟
سوگل: ببخشید گلم وقت نداریم. بریم دیگه یزدان.
هستی زیرلب تکرار کرد:
- یزدان؟
به ماشین خودم که جلوی پامون پارک شده بود اشاره کردم و گفتم:
- سوارشو.
خیلی ناگهانی هستی گفت:
- اشکال نداره. من هم باهاتون میام.
با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم. یعنی من موندم توی این حجم از پرروییش، خب خواهر من، من و سوگل میخوایم تنها باشیم تو چی میگی این وسط؟ خوبه سوگل با صدا زدن اسمم بدون هیچ پیشوند و پسوندی، سعی کرد بهش بفهمونه رابطهی ما فقط استاد، شاگردی نیست. البته این فقط برداشت من، طبق حرفهای دیشب دانیال بود.
هستی زودتر از ما حرکت کرد و کنار در جلویی ماشین ایستاد و گفت:
- بازش کنین استاد.
نفسم رو حرصی دادم بیرون و به ناچار، با سوئیچ قفل ماشین رو باز کردم. هستی در ماشین رو باز کرد تا سوار بشه اما سوگل سریع به سمتش رفت و بازوش رو گرفت و کشیدش عقب و مقابل نگاه حیرت زدهی من و هستی، سوار ماشین شد. از این کارش به زور جلوی خندهام رو گرفتم و به یه لبخند اکتفا کردم. اگه سوگل به خواستگار دیشبش جواب مثبت داده بود، اینطوری به هستی حسودی میکردی؟ فکر نکنم. باید مطمئن بشم. و باز هم بهخاطر این افکار، دانیال رو لعنت کردم. اون من رو نسبت به رابطهام با سوگل، محتاط کرد.
آخرین ویرایش: