جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تو درمانی برای من] اثر «AtLaS کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط AtLaS با نام [تو درمانی برای من] اثر «AtLaS کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,011 بازدید, 65 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو درمانی برای من] اثر «AtLaS کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع AtLaS
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
این دختر چشه؟ تا حالا با من این‌جوری حرف نزده بود. دهن باز کردم چیزی بهش بگم که هستی از آموزش‌کده خارج شد و به محض دیدنم با صدای بلندی گفت:
- استاد می‌شه امروز هم بهتون زحمت بدم و من رو برسونین خونه؟
لعنت به این شانس و بخت که همه چیزش گره خورده به هم، من که نمی‌تونم به این دختره بگم نمی‌رسونمت؛ حالا چهار ساعت باید بشینم و به ور زدنش گوش بدم. کاش یه بهونه پیدا کنم که نرسونمش. دهن من برای جواب دادن به هستی باز و بسته می‌شد که سوگل از دیوار فاصله گرفت و خطاب به اون گفت:
- عزیزم من و استاد... نه‌نه، من و یزدان می‌خوایم بریم جایی، کار داریم. نمی‌تونه تو رو برسونه.
در حال بخش، بخش کردن جملاتش توی مغزم بودم تا بتونم برای خودم بهتر معنیشون کنم که رو به من ادامه داد:
- مگه نه یزدان؟
با این‌که از تغییر حالت ناگهانی‌اش تعجب کرده بودم اما از خدا خواسته گفتم:
- آره‌‌آره. درسته.
هستی شگفت زده و کمی عصبی گفت:
- چی؟ شما دوتا؟
سوگل: ببخشید گلم وقت نداریم. بریم دیگه یزدان.
هستی زیرلب تکرار کرد:
- یزدان؟
به ماشین خودم که جلوی پامون پارک شده بود اشاره کردم و گفتم:
- سوارشو.
خیلی ناگهانی هستی گفت:
- اشکال نداره. من هم باهاتون میام.
با چشم‌های گرد شده بهش خیره شدم. یعنی من موندم توی این حجم از پررو‌ییش، خب خواهر من، من و سوگل می‌خوایم تنها باشیم تو چی میگی این وسط؟ خوبه سوگل با صدا زدن اسمم بدون هیچ پیشوند و پسوندی، سعی کرد بهش بفهمونه رابطه‌ی ما فقط استاد، شاگردی نیست. البته این فقط برداشت من، طبق حرف‌های دیشب دانیال بود.
هستی زودتر از ما حرکت کرد و کنار در جلویی ماشین ایستاد و گفت:
- بازش کنین استاد.
نفسم رو حرصی دادم بیرون و به ناچار، با سوئیچ قفل ماشین رو باز کردم. هستی در ماشین رو باز کرد تا سوار بشه اما سوگل سریع به سمتش رفت و بازوش رو گرفت و کشیدش عقب و مقابل نگاه حیرت زده‌ی من و هستی، سوار ماشین شد. از این کارش به زور جلوی خنده‌ام رو گرفتم و به یه لبخند اکتفا کردم. اگه سوگل به خواستگار دیشبش جواب مثبت داده بود، این‌طوری به هستی حسودی می‌کردی؟ فکر نکنم. باید مطمئن بشم. و باز هم به‌خاطر این افکار، دانیال رو لعنت کردم. اون من رو نسبت به رابطه‌ام با سوگل، محتاط کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
من هم سوار شدم و وقتی هستی با اخم و دست به سی*ن*ه، صندلی عقب نشست، به سمت خونه‌ی هستی که خیلی از آموزش‌کده دور بود، حرکت کردم.
نمی‌دونم چرا این همه راه رو می‌زنه و میاد این آموزش‌کده‌ی به درد نخور. هستی که دید دارم مسیر خونه‌اش رو طی می‌کنم، گفت:
- مگه نگفتین می‌خواین برین جایی کار دارین؟
من: آره.
هستی: میشه من هم باهاتون بیام؟ آخه توی خونه‌ تنهام و حوصله‌ام سر می‌ره.
سوگل با تحکم گفت:
- نه. کارمون دو نفره‌اس.
بی‌اختیار دستام فرمون رو محکم‌تر فشردن. چرا سوگل این کارها رو می‌کنه و این حرف‌ها رو می‌زنه؟ به‌خاطر این‌که از هستی خوشش نمیاد و می‌خواد اون رو حرص بده یا... ؟ نمی‌خواستم به اون جمله‌ی بعد از یا فکر کنم و به حرف‌های دانیال پر و بال بدم. نمی‌دونم هستی پیش خودش چه فکری کرد که یهو با لحنی که نشون از حرص خوردنش می‌داد، گفت:
- راستی استاد؟ اون روز که تولدم رو یادتون بود و تبریک گفتین یادم رفت تشکر کنم. مرسی واقعاً.
دختره‌ی چشم سفید رو نگاه. ور پریده تو که همون موقع تشکر کردی. چرا جلوی سوگل این‌جوری می‌کنی؟
صدای زیرلبی سوگل رو شنیدم:
- که این‌طور. تولدش یادش بود.
نفس عمیقی کشیدم و سرعت ماشین رو زیاد کردم تا زودتر به خونه‌ی هستی برسیم و از شرش خلاص بشیم. خداروشکر دیگه تا رسیدن به اون‌جا حرفی رد و بدل نشد و هستی بعد از خداحافظی پیاده شد و رفت. دوباره حرکت کردم و این دفعه مسیر خونه‌ی سوگل رو طی می‌کردم.
کمی بعد سوگل با همون لحن دلخور قبلی‌اش گفت:
- خونه‌ی من که نزدیک‌تر بود. چرا من رو زودتر نرسوندی؟
خیلی صادقانه جوابش رو دادم:
- چون می‌خواستم باهات تنها باشم.
نگاه خیره‌اش رو روی خودم حس کردم اما جرئت برداشتن نگاهم از جاده و دوختنش به سوگل رو نداشتم، می‌ترسیدم چشم‌هاش باعث بشه کنترلم رو از دست بدم و چیزی رو به زبون بیارم که پیش خودمم اعترافش نکردم. حرف‌های دانیال بازهم توی ذهنم طنین انداز شدن. لعنتی باید بفهمم حس سوگل نسبت به من چیه تا طبق اون پیش برم.
من: سوگل؟
سوگل: بله؟
دیگه لحنش دلخور نبود و این باعث شد جسارتم بیشتر بشه و سوالم رو بپرسم:
- خواستگارت... مرد خوبی بود؟
وقتی دیدم جوابی نمی‌ده، نیم نگاهی بهش انداختم. با یه لبخند کم‌رنگ نگاهم می‌کرد.
من: چیه؟ سوال بدی پرسیدم یا چون شخصی بود این‌جوری نگاهم می‌کنی؟
زود گفت:
- نه فقط... آره مرد خوبیه. تحصیل کرده‌اس، شغل خوبی داره، یه خونواده‌ی مهربون و اصیل هم داره.
گره‌ای که ابروهام رو به هم وصل کرد، دست خودم نبود. این‌ تعریف‌هاش حرفی برای گفتن نذاشته بودن و جواب قلبم رو داده بودن. دم خونشون که نگه داشتم بدون خداحافظی پیاده شد و در رو بست اما اشاره کرد شیشه رو بدم پایین. دستم رو روی دکمه‌ی پایین اومدن شیشه فشردم.
با صدایی که تن آرومش دست خودم نبود، گفتم:
- هوم چیه؟
صداش رو صاف کرد و با سری پایین و لحنی پر از خجالت گفت:
- من خصوصیاتش رو گفتم اما... نگفتم که دوستش دارم و بهش جواب مثبت دادم. برای من علاقه مهم‌تر از هر چیزیه.
حرف‌هاش مغزم، قلبم و تک‌تک سلول‌های بدنم رو توی شوک فرو برد.
سوگل بدون نگاه کردن به من، دوید به طرف در خونه ولی یهو دوباره برگشت و گفت:
- یادم رفت خداحافظی کنم. خداحافظ یزدان.
و دوباره دوید و رفت. وای خدا! تنها کاری که از دستم بر می‌اومد لعنت فرستادن به دانیال بود چون حسی که داشتم رو آورد جلوی چشم‌هام!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
نگاهی به سرتاسر تالار شلوغ و پر سر و صدا انداختم و در آخر به مرد میان‌سالی که پشت میز من و بابا نشسته بود، چشم دوختم. هم‌چنان داشت از خاطرات دوران جنگ ایران و عراق می‌گفت و بابا، با کنجکاوی بهش گوش سپرده بود. از برادرش گفت که همراه اون به جبهه رفتن اما وقتی این از ماشین پیاده شد، داداشش با تمام توان پاش رو روی گاز فشرد و فرار کرد. سر این قضیه هم تا چند سال هر چی می‌رفت خواستگاری، بهش زن نمی‌دادن. دست دراز کردم و لیوان آب پرتقالی از روی میز برداشتم و یه نفس سر کشیدم. بیست دقیقه گذشت و هنوز گوشم به حرف‌های اون‌ها بود که یهو آشفتگی عجیبی به جمع حاضر در تالار وارد کرد و دلیلش خبری بود که خانومی از قسمت زنونه به این‌جا آورده بود. همه به سرعت از تالار خارج می‌شدن و ما از هر کی سوالی می‌پرسیدیم جوابی بهمون نمی‌داد؛ به خاطر همین بلند شدیم و با اون جمعیت به سمت بیرون هجوم بردیم. هنوز به در ورودی تالار زن‌ها نرسیده بودیم که صدای فریاد بلند و کر کننده‌ای از داخل اومد و باعث شد خشکم بزنه. یا خدا! چرا یه لحظه صدای ابلیس رو شنیدم؟ بقیه پشت سر هم رفتن داخل اما من همون‌جا موندم تا یکی بیاد و خبر رو هم به من بده. حوصله‌ی شلوغی داخل رو نداشتم.
دست‌هام رو توی هم قفل کردم و داخلشون فوت کردم. توی این سرما آخه وقت عروسی گرفتنه؟ تازه امیرعلی می‌خواست عروسی رو توی باغ پدربزرگ پدریش بگیره که فامیل نزاشتن. عقل نداره دیگه. اون‌وقت بهش زن دادن. توی همین فکرها بودم که گوشی‌ام زنگ خورد و دست‌هام از هم جدا شدن و گوشی‌ام رو از توی جیب شلوارم بیرون آوردم. با دیدن اسم سوگل یه لحظه نفس توی سی*ن*ه‌ام حبس شد. چشم‌هام دارن درست می‌بینن؟ سوگل به من زنگ زده؟ آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم دهنم رو از خشکی دربیارم. برای این‌که صدای ابلیس مانند اون مرد مزاحمتی ایجاد نکنه، از تالار کمی فاصله گرفتم و وقتی گلوم رو صاف کردم، جواب دادم:
- بله؟
صدای آرومش به گوشم خورد:
- سلام. خوبی؟
با کمی مکث گفتم:
- سلام. ممنون من خوبم. تو؟
سوگل: من هم خوبم. اوم... وقت داری؟ یعنی مزاحم نشدم؟
سریع گفتم:
- نه‌ نه نیستی. چیزی شده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
با من‌من گفت:
- خب... می‌خواستم ببینم اگه فردا وقت داری، حرف بزنیم.
می‌دونستم راجب چی می‌خواد حرف بزنه و این یکم زد توی پرم اما خب بازهم از هیچی بهتر بود. نه؟ ولی فردا واقعاً نمی‌شد. چند وقت بود که قول رفتن به خونه‌ی خاله‌ام رو به به مامانم داده بودم و نمی‌تونستم بزنم زیرش و از طرفی‌ هم نمی‌خواستم فرصت با سوگل بودن رو از دست بدم. مونده بودم چه جوابی به سوگل بدم که صدای بلند مامان رو از پشت سر شنیدم:
- یزدان؟ بیا این‌جا.
بدون فکر کردن به حرفی که قصد بیرون اومدن از دهنم رو داشت، سریع به سوگل گفتم:
- خیلی‌خب. فردا ظهر بیا خونه‌ی ما. بعداً حرف می‌زنیم. خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و توی جیبم گذاشتم و به طرف مامان پا تند کردم.
من: چه عجب یکی اومد به من بگه چه‌خبره؟
مامان با لبخندی که روی لبش داشت و لحنی ذوق‌زده، گفت:
- وای پسر قشنگم، عزیز مادر، نمی‌دونی چی‌شد.
با چشم‌های گرد شده از تعجب نگاهش کردم. عزیز مادر؟ چرا مامان یه دفعه داره من رو مورد رحمت و محبت خودش قرار می‌ده؟ انشاالله که خیره.
من: جانم مامان، بگو چی‌ شده؟
تن صداش رو آورد پایین.
مامان: امیرعلی نیستش. همه می‌گن فرار کرده.
چشم‌هام از اونی که بود هم گردتر شد. چی شنیدم؟ امیرعلی، داماد مجلس نیستش؟
من: چی میگی مامان؟ یعنی چی فرار کرده؟ امکان نداره. امیرعلی هم‌چین کاری نمی‌کنه.
مامان شونه‌هاش رو بالا انداخت و با بی‌خیالی گفت:
- فعلاً که امکان‌پذیر شده. وای اگه عمه‌ات مهناز رو ببینی به چه حالی افتاده. زن بی‌چاره همه‌اش میگه پسر من نرفته. نمی‌خواد باور کنه که پسرش یه بی‌مصرفه که به آبروی خونواده‌اش اهمیت نداد.
من: نمی‌شه. حتماً اتفاقی افتاده. امیرعلی عاشق نامزدش بود. دلیلی نداره فرار کنه. مگه‌ بچه‌اس؟
سر و صدای داخل تالار زیاد بود اما صدای فریادهای یکی از مرد‌ها نسبت به بقیه بیشتر به گوش می‌خورد و پتانسیل کر کردن گوش یه ملت رو داشت.
مامان: ببین بابای عروس چه‌قدر عصبانی شده.
در تالار رو باز کردم و درحالی‌‌که می‌رفتم داخل گفتم:
- امیرعلی مردی نیست که بزنه زیر همه‌چی.
از اون شلوغی و بوی افتضاحی که توی فضا پیچیده شده بود حالم به‌‌هم خورد و صورتم جمع شد. به طرف جمعیتی که دور جایگاه عروس و داماد حلقه زده بودن حرکت کردم. اکثراً فامیل‌های ما و عروس بودن. کنار بابا ایستادم و به عروسی که مظلومانه روی صندلی نشسته بود و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود، چشم دوختم. بابای عروس داد و بی‌داد می‌کرد و شوهر عمه‌ام و بقیه سعی در آروم کردنش داشتن.
خطاب به بابا گفتم:
- آخرین بار کی امیر رو دید؟
با ابروهایی که در هم گره خورده بودن جواب داد:
- آخرین بار پیش عروس بود و بهش گفت می‌رم دست‌شویی و الان نیم ساعت شده که نیومده.
من: شاید توی دست‌شویی گیر کرده باشه.
بابا و دو نفری که کنارمون ایستاده بودن نگاه بدی بهم انداختن که خفه‌خون گرفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
نزدیک ده دقیقه صبر کردیم و زن‌ها به عروس دلداری می‌دادن و مردها پدر و عموی عروس رو آروم می‌کردن که یهو یکی از فامیل‌های پدری امیرعلی داد زد:
- اومد، اومد.
همه‌ی نگاه‌ها به سمتی که مرد اشاره می‌کرد، کشیده شد. امیرعلی با لبخند درازی داشت به این سمت می‌اومد و از مهمون‌هایی که جلوی راهش بودن تشکر می‌کرد. پدر عروس سکوت کرد و امیرعلی وقتی به ما رسید با تعجب پرسید:
- چیزی شده؟ چرا مردها اومدن توی تالار زنونه؟
این زده به سرش؟ می‌پرسه چیزی شده؟ ما تا یه دقیقه قبل فکر می‌کردیم داماد مجلس فرار کرده اون‌وقت این یارو... .
شوهرعمه‌ام با عصبانیت و تن صدای بلندی بهش گفت:
- کجا بودی تو؟ نباید یه خبر بدی که می‌خوای گم‌ بشی و بری؟
عمه‌ هم بی‌خیال اشک ریختن شد و خطاب به امیرعلی گفت:
- پسرم کجا بودی فدات بشم؟ نمی‌دونی دلم هزار جا رفت.
امیرعلی با نگاهی مظلومانه به همه نگاه کرد و با صدایی آروم گفت:
- من دست‌شویی بودم، نمی‌دونستم در حال تعمیرن واسه همین اون‌جا گیر افتادم.
بی‌اختیار ضربه‌ای به شونه‌ی بابا زدم و با ذوق گفتم:
- دیدی حق با من بود؟ گفتم که توی دست‌شویی گیر کرده.
بابا بازهم نگاه بدی بهم انداخت و اشاره‌ای به جمع کرد.
من‌هم باز سکوت کردم.
مامان که خودش رو به عمه رسونده بود و بهش دلداری می‌داد گفت:
- من که گفتم امیرعلی پسری نیست بزنه زیر همه چی و با آبروی خونواده‌اش بازی کنه ولی شما باور نکردین.
نتونستم جلوی خنده‌ی بی‌صدام رو بگیرم. آخ مادرم چرا این‌جوری می‌کنی؟
پدر عروس: این چه وضعیه؟ من که نمی‌تونم دخترم رو بدم به کسی که توی دست‌شویی گیر می‌کنه.
حالا نیم ساعت زمان برد تا پدر عروس رو راضی کنیم کوتاه بیاد و به حبس امیرعلی توی دست‌شویی گیر نده و بعد کم‌کم مردها متفرق شدن و از تالار می‌زدن بیرون.
چرخیدم که برم اما یهو یه دختر رو دیدم که سایه‌ی فیروزه‌ای زده بود و رژش هم فیروزه‌ای بود. تارهای موهاش هم به رنگ فیروزه‌ای بودن و نتونستم جلوی بسم‌ اللهی که زیرلب گفتم رو بگیرم. دختر چشم‌غره‌ی وحشتناکی با اون چشم‌ها بهم رفت و من به رسم ادب سرم رو پایین انداختم و با یه معذرت‌خواهی از کنارش رد شدم و از تالار خارج شدم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین