- Apr
- 699
- 1,997
- مدالها
- 2
فکر میکردم کلی بپرسه چرا میخوام بدونم از و این سوالها اما جواب داد.
- طراحه! توی یه آموزشگاه طراحی آموزش میده.
از فضولی نکردنش تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- واقعاً؟ چه خوب! یه مدته به هنر علاقه پیدا کردم، میخواستم یاد بگیرم؛ برم پیش یه آشنا بهتره نه؟!
سوگند: آره! اتفاقاً من خودم کارهای یزدان رو دیدم. خیلی، خیلی کارش درسته!
آخی! مشکوک نشد.
من: پس آدرس آموزشگاهی که توش کار میکنه رو از یوتاب بگیر و بهم بده.
سوگند: باشه ولی... مگه تو سرت شلوغ نیست؟ برای یاد گرفتن طراحی وقت داری؟
نه! اصلاً وقت نداشتم؛ اما توی فهمیدن مشکل یزدان اونقدر جدی و مصمم هستم که میتونم قید بعضی از کارهام رو بزنم. وقتی به حرفهاش که میگفت:
- فکر میکنی من خوشم میاد مرگ یه نفر رو ببینم؟
فکر میکردم، میفهمیدم اگه واقعاً آینده رو میبینه، از این کار هیچ لذتی نمیبره و تازه زجر هم میکشه. شاید میتونستم درمانش کنم و تجربهی جدیدی هم برای خودم میشد چون تا حالا هر کسی که اومده بود مطب، یا مشکلات خانوادگی داشتن یا افسرده شده بودن.
یزدان میتونه تجربهی جدید و عالیای برای من باشه و تحقیق کنم راجبش تا ببینم این مشکل چرا به وجود میاد و از کجا سر چشمه میگیره؟ و اگه کسای دیگه هم با همچین مشکلی سر و کله میزنن، بتونن راهی برای درمان پیدا کنن. البته اگه آینده رو میبینه! اگه!
از فکر که بیرون اومدم؛ به خونه رسیده بودیم و جواب سؤال سوگند رو نداده بودم. با اون همه فکر و خیال باز جای شکرش باقی بود که تصادف نکردیم.
***************
اون روز بعد از رسوندن سوگند، دوباره به مطب برگشتم و تا نیمه شب موندم و کارهایی که توی این دو روز عقب افتاده بودن رو درست کردم و فرداش آدرس آموزشکدهی یزدان رو از سوگند گرفتم و به مامان خبر دادم که میخوام ثبت نام کنم و بهخاطره ثبت نام یه ساعت دیرتر رسیدم به مطب و الهه حسابی به جونم غر زد که این روزها چم شده و من چون حوصلهی توضیح نداشتم، دیر بیدار شدن رو بهونه کردم و بهش گفتم یکشنبهها و سهشنبهها و پنجشنبهها، ساعت شش تا هشت کسی رو ویزیت نکنه و این باعث شد باز هم شروع به غر زدن بکنه.
حالا امروز، سهشنبه، برای آماده شدن؛ به محض رفتن آخرین بیمارم، به خونه برگشتم و برعکس همیشه که هر لباسی دستم میاومد رو تنم میکردم، امروز کلی برای انتخاب لباس سلیقه به خرج دادم و با این بهونه که میخوام برم توی یه آموزشکده و میون اجتماع، تیپ زدنم رو برای خودم توجیح کردم.
داشتم از کنار میز آرایشیام میگذشتم که ناخودآگاه ایستادم و به وسایل آرایشیام نگاه کردم.
- طراحه! توی یه آموزشگاه طراحی آموزش میده.
از فضولی نکردنش تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- واقعاً؟ چه خوب! یه مدته به هنر علاقه پیدا کردم، میخواستم یاد بگیرم؛ برم پیش یه آشنا بهتره نه؟!
سوگند: آره! اتفاقاً من خودم کارهای یزدان رو دیدم. خیلی، خیلی کارش درسته!
آخی! مشکوک نشد.
من: پس آدرس آموزشگاهی که توش کار میکنه رو از یوتاب بگیر و بهم بده.
سوگند: باشه ولی... مگه تو سرت شلوغ نیست؟ برای یاد گرفتن طراحی وقت داری؟
نه! اصلاً وقت نداشتم؛ اما توی فهمیدن مشکل یزدان اونقدر جدی و مصمم هستم که میتونم قید بعضی از کارهام رو بزنم. وقتی به حرفهاش که میگفت:
- فکر میکنی من خوشم میاد مرگ یه نفر رو ببینم؟
فکر میکردم، میفهمیدم اگه واقعاً آینده رو میبینه، از این کار هیچ لذتی نمیبره و تازه زجر هم میکشه. شاید میتونستم درمانش کنم و تجربهی جدیدی هم برای خودم میشد چون تا حالا هر کسی که اومده بود مطب، یا مشکلات خانوادگی داشتن یا افسرده شده بودن.
یزدان میتونه تجربهی جدید و عالیای برای من باشه و تحقیق کنم راجبش تا ببینم این مشکل چرا به وجود میاد و از کجا سر چشمه میگیره؟ و اگه کسای دیگه هم با همچین مشکلی سر و کله میزنن، بتونن راهی برای درمان پیدا کنن. البته اگه آینده رو میبینه! اگه!
از فکر که بیرون اومدم؛ به خونه رسیده بودیم و جواب سؤال سوگند رو نداده بودم. با اون همه فکر و خیال باز جای شکرش باقی بود که تصادف نکردیم.
***************
اون روز بعد از رسوندن سوگند، دوباره به مطب برگشتم و تا نیمه شب موندم و کارهایی که توی این دو روز عقب افتاده بودن رو درست کردم و فرداش آدرس آموزشکدهی یزدان رو از سوگند گرفتم و به مامان خبر دادم که میخوام ثبت نام کنم و بهخاطره ثبت نام یه ساعت دیرتر رسیدم به مطب و الهه حسابی به جونم غر زد که این روزها چم شده و من چون حوصلهی توضیح نداشتم، دیر بیدار شدن رو بهونه کردم و بهش گفتم یکشنبهها و سهشنبهها و پنجشنبهها، ساعت شش تا هشت کسی رو ویزیت نکنه و این باعث شد باز هم شروع به غر زدن بکنه.
حالا امروز، سهشنبه، برای آماده شدن؛ به محض رفتن آخرین بیمارم، به خونه برگشتم و برعکس همیشه که هر لباسی دستم میاومد رو تنم میکردم، امروز کلی برای انتخاب لباس سلیقه به خرج دادم و با این بهونه که میخوام برم توی یه آموزشکده و میون اجتماع، تیپ زدنم رو برای خودم توجیح کردم.
داشتم از کنار میز آرایشیام میگذشتم که ناخودآگاه ایستادم و به وسایل آرایشیام نگاه کردم.
آخرین ویرایش: