جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تو درمانی برای من] اثر «AtLaS کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط AtLaS با نام [تو درمانی برای من] اثر «AtLaS کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,011 بازدید, 65 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو درمانی برای من] اثر «AtLaS کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع AtLaS
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
فکر می‌کردم کلی بپرسه چرا می‌خوام بدونم از و این سوال‌ها اما جواب داد.
- طراحه! توی یه آموزشگاه طراحی آموزش می‌ده.
از فضولی نکردنش تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- واقعاً؟ چه خوب! یه مدته به هنر علاقه پیدا کردم، می‌خواستم یاد بگیرم؛ برم پیش یه آشنا بهتره نه؟!
سوگند: آره! اتفاقاً من خودم کارهای یزدان رو دیدم. خیلی، خیلی کارش درسته!
آخی! مشکوک نشد.
من: پس آدرس آموزشگاهی که توش کار می‌کنه رو از یوتاب بگیر و بهم بده.
سوگند: باشه ولی... مگه تو سرت شلوغ نیست؟ برای یاد گرفتن طراحی وقت داری؟
نه! اصلاً وقت نداشتم؛ اما توی فهمیدن مشکل یزدان اون‌‌قدر جدی و مصمم هستم که می‌تونم قید بعضی از کارهام رو بزنم. وقتی به حرف‌هاش که می‌گفت:
- فکر می‌کنی من خوشم میاد مرگ یه نفر رو ببینم؟
فکر می‌کردم، می‌فهمیدم اگه واقعاً آینده رو می‌بینه، از این کار هیچ لذتی نمی‌بره و تازه زجر هم می‌کشه. شاید می‌تونستم درمانش کنم و تجربه‌ی جدیدی هم برای خودم می‌شد چون تا حالا هر کسی که اومده بود مطب، یا مشکلات خانوادگی داشتن یا افسرده شده بودن.
یزدان می‌تونه تجربه‌ی جدید و عالی‌ای برای من باشه و تحقیق کنم راجبش تا ببینم این مشکل چرا به وجود میاد و از کجا سر چشمه می‌گیره؟ و اگه کسای دیگه هم با هم‌چین مشکلی سر و کله می‌زنن، بتونن راهی برای درمان پیدا کنن. البته اگه آینده رو می‌بینه! اگه!
از فکر که بیرون اومدم؛ به خونه رسیده بودیم و جواب سؤال سوگند رو نداده بودم. با اون همه فکر و خیال باز جای شکرش باقی بود که تصادف نکردیم.
***************
اون روز بعد از رسوندن سوگند، دوباره به مطب برگشتم و تا نیمه شب موندم و کار‌هایی که توی این دو روز عقب افتاده بودن رو درست کردم و فرداش آدرس آموزشکده‌ی یزدان رو از سوگند گرفتم و به مامان خبر دادم که می‌خوام ثبت نام کنم و به‌خاطره ثبت نام یه ساعت دیرتر رسیدم به مطب و الهه حسابی به جونم غر زد که این روز‌ها چم شده و من چون حوصله‌ی توضیح نداشتم، دیر بیدار شدن رو بهونه کردم و بهش گفتم یک‌شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها، ساعت شش تا هشت کسی رو ویزیت نکنه و این باعث شد باز هم شروع به غر زدن بکنه.
حالا امروز، سه‌شنبه، برای آماده شدن؛ به محض رفتن آخرین بیمارم، به خونه برگشتم و برعکس همیشه که هر لباسی دستم می‌اومد رو تنم می‌کردم، امروز کلی برای انتخاب لباس سلیقه به خرج دادم و با این بهونه که می‌خوام برم توی یه آموزش‌کده و میون اجتماع، تیپ زدنم رو برای خودم توجیح کردم.
داشتم از کنار میز آرایشی‌ام می‌گذشتم که ناخودآگاه ایستادم و به وسایل آرایشی‌ام نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
اهل آرایش نبودم و بعضی روزها به یه رژ اکتفا می‌کردم و فقط برای مهمونی و مراسم‌های خاص بود که به اجبارِ مامان و سوگند، ریمل و خط چشم‌ هم به آرایشم اضافه می‌کردم.
زیر لب با خودم گفتم:
- نیاز به آرایش نیست بابا! نمی‌خواد آرایش کنم.
اما پاهام به حرفم عمل نکردن و چند دقیقه بعد، وقتی به بهونه‌ی حضور در اجتماع یه رژ قرمز تیره به لب‌هام می‌مالیدم، قبل از این‌که وسوسه بشم و آرایشم رو کامل‌تر کنم؛ از اتاق خارج شدم. کم‌تر از بیست دقیقه بعد من، با اضطراب و نگرانی‌ای که سعی در کنترل کردنش داشتم؛ روی آخرین میز نشسته بودم و در انتظار اومدن یزدان بودم. نُه نفری که توی کلاس بودن با من نگاه می‌کردن و صدای پچ‌،پچ‌شون رو می‌شنیدم و این بیشتر مضطربم می‌کرد. دقت نکردم ببینم چند تا دختر و پسرن اما متوجه‌ی نبود دختر دیروزی بودم. در کلاس باز شد و استرس من بیش‌تر! وای خدا! عجب غلطی کردم اومدم این‌جا! این‌جوری که از ترس و استرس چیزی ازم نمی‌مونه.
مردِ سی و چهار یا سی و پنج ساله‌ای داخل شد و بدون سلام کردن، به طرف میز استاد رفت و نشست. وا! این کیه دیگه؟ استاده؟ پس یزدان کجاست؟ امروز رو به جای یزدان اومده یا... کلاً استاده این کلاسه؟ با یادآوری دیروز که برای ثبت نام اومده بودم لبم رو گزیدم. به مدیر نگفته بودم حتماً باید توی کلاس یزدان باشم. خاک به سرم که این‌قدر گاوم! حالا چی‌کار کنم؟ این یکی حتی از من که شاگرد جدید بوم معرفی نه‌خواسته بود و شروع به توضیح بعضی چیزها کرد که هیچی ازشون نمی‌فهمیدم. نمی‌تونم تا آخر کلاس بمونم. من از کار و زندگی‌ام زدم تا یزدان رو بیش‌تر ببینم. با این فکر عزمم رو جزم کردم و بلند شدم و آروم گفتم:
- استاد؟
جز یکی، دو نفر که جلوم نشسته بودن و چرخیدن سمتم، ک.س دیگه‌ای نشنید. به قول مامان آب ببرت سوگل! خیر سرت روان‌شناس این مملکتی اون‌وقت نمی‌تونی یه حرفی رو راحت بزنی؟ گلوم رو صاف کردم و بلندتر گفتم:
- استاد؟
حالا همه چرخیدن طرفم و استاد با سکوت نگاهم کرد تا حرفم رو بزنم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- ببخشید استاد! من باید سر کلاس یز... استاد یزدان باشم.
خشک و جدی گفت:
- یزدان کیه؟
یعنی چی؟ نکنه کلاً آموزش‌کده رو اشتباهی اومدم؟
من: استاد یزدان دیگه... .
یکی از دخترها گفت:
- منظورت استاد پناهیه؟ یزدان پناهی؟
به یاد آوردم که پری‌روز اون دختره بهم گفت خواهر استاد پناهی هستی؟
سریع گفتم:
- آره، آره! استاد پناهی!
استاد: بفرما برو کلاس کناری.
کیفم رو برداشتم و با یه معذرت خواهی از کلاس زدم بیرون.
وای استاده چه‌قدر سرد و بی‌روح بود. حرف که می‌زدم قلبم میومد توی دهنم. این‌هم از وضع روان‌شناس مملکت! مدیر آموزش‌کده که خانم غلامی بود و توی سالن خالی قدم می‌زد، با دیدنم به طرفم اومد و گفت:
- سلام سوگل جان! سوگل بودی دیگه، درسته؟
من: سلام! بله!
به در کلاس اشاره کرد و گفت:
- خیر باشه. از کلاس بیرونت کردن؟
خنده‌ای کردم و گفتم:
- نه فقط... می‌خواستم برم سر کلاس استاد پناهی!
غلامی: می‌شناسیش؟
سر تکون دادم. به در کلاس کناری اشاره کرد و گفت:
- کلاسش این‌جاست، برو داخل، فقط بهش بگو من امروز نیومدم باشه؟ یه وقت نگی من راهنماییت کردم‌ها!
گیج سر تکون دادم و وقتی ازم دور شد و مطمئن شدم حواسش بهم نیست، شروع به تمرین کردم که چه‌جوری با یزدان روبه‌رو بشم و وقتی من رو دید چه واکنشی نشون بدم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
باید خودم رو بزنم به بی‌خبری و بگم نمی‌دونستم توی این آموزش‌گاه تدریس می‌کنه؟ نه! اگه یه وقت یوتاب بهش بگه سوگند ازش آدرس و خواسته که می‌فهمه برای من بوده.
- سوگل؟ عادی باش. مگه یزدان می‌خواد سرت رو ببره؟ خب برو سر کلاس دیگه!
بعد از یه نفس عمیق، دست‌گیره‌ی در رو پایین کشیدم و در باز شد اما تازه یادم افتاد در نزدم و دقیقاً همون موقعی که با یزدان چشم تو چشم شدم؛ سریع در رو بستم.
وای خاک به سرم شد. امروز چه‌قدر خاک تو سر می‌شم. این‌هم شانسِ من دارم؟ بدون در زدن، در رو باز کردم قبول! دیگه چرا بستمش؟! الان چه‌طور باهاش رو‌به‌رو بشم؟
آهی از بد شانسی‌ام کشیدم و به اجبار چند تقه به در زدم. چند ثانیه بعد در باز شد و با چهره‌ی خندون یزدان مواجه شدم. داره به کاری که من کردم می‌خنده مگه نه؟ پسره‌ی... آروم باش سوگل!
یزدان: سلام! بفرمایید خانم مقدم؟
این چرا هر وقت من رو می‌بینه تعجب نمی‌کنه؟ اون از روزی که برای اولین بار جلوی دانشگاه همدیگه‌ رو دیدیم و این‌هم از الان که بی هیچ تعجبی داره حرف‌ می‌زنه. این موضوع بدون هیچ دلیل منطقی‌ای بهم بر خورد. دستش رو جلوی صورتم تکون داد و خیلی آروم گفت:
- سوگل؟
از شنیدن اسمم، اون‌هم‌ این‌قدر آروم از زبون یزدان یه چیزی درونم، نمی‌دونم چی‌ها، دلیلش رو هم نمی‌دونم، فقط می‌دونم یه چیزی درونم هری ریخت پایین! خودم رو جمع و جور کردم و نگاهم رو به چشم‌های قهوه‌ایش دوختم و گفتم:
- سلام.
یزدان: خوبی؟
سر تکون دادم و گفتم:
خوبم ممنون.
یزدان: خب؟ از این‌ورا؟
من: ثبت نام کردم.
یزدان: آهان! چه شانس بدی داشتی که من شدم استادت!
لبخند کجی زدم. از جلوی در کنار رفت و اشاره کرد برم داخل!
داخل که شدم در رو بست و کنارم ایستاد. کلاس این‌جا شلوغ‌تر از قبلی بود و چشم که بین‌شون چرخوندم، دختر پری‌روزی رو هم دیدم. پشت اولین میز نشسته بود و مداد طراحی‌اش رو توی دهنش گذاشته بود و با اخم کم‌رنگی به من نگاه می‌کرد.
یزدان: یه دوست جدید داریم. خوش‌حالین نه؟
یکی از پسرها که بهش می‌خورد پونزده سالش باشه، با شیطنت گفت:
- معلومه که خوش‌حالیم! بالاخره یه دختر جدید اومد و از شر قیافه‌های تکراری خلاص می‌شیم. دخترها چپ‌، چپ نگاهش کردن و یزدان گفت:
- پسر بچه؟ این جای مادرت رو داره.
صدای خنده‌ی همه بلند شد و من به نیم‌رخ یزدان نگاه کردم و با حرص اما آروم گفتم:
- هی مگه چشم‌هات ضعیفه؟ من رو چند ساله فرض کردی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
دست‌هاش رو پشت کمرم گذاشت و مقابل نگاه بهت زده‌ام هولم داد جلو و گفت:
- برو بشین. احترام استادت رو هم نگه‌دار.
تازه از بهت لمس کمرم با دست‌هاش بیرون اومده بودم و هنوز یه قدم هم برنداشته بودم که خیلی ناگهانی، دست راستم رو توی دست بزرگ و گرمش گرفت و کشیدم سمت خودش و هم‌زمان که این‌کار رو می‌کرد؛ گفت:
- صبر کن هنوز خودت رو معرفی نکردی.
و بعد از این جمله‌اش، به زور خودم رو کنترل کردم و تعادلم رو حفظ کردم تا نیفتم توی بغلش و آبرو، شرفم به فنا بره، اما دستم روی تخته‌ سی*ن*ه‌اش بود و نگاهمون به چشم‌های هم! شاید چیز خاصی به نظر نیاد ولی برای منی که توی اون شرایط بودم، نفس توی سی*ن*ه‌ام حبس شده بود و قلبم با ضربان بالاش حسابی پیاز داغش رو زیاد کرده بود. کلاس توی سکوت فرو رفته بود، یا شاید هم گوش‌های من چیزی جز صدای ضربان قلبم نمی‌شنیدن و چشم‌هام جز چشم‌های قهوه‌ایِ یزدان چیزی نمی‌دیدن.
- سوگل! به خودت بیا! خودت رو جمع و جور کن. چرا عین بی‌جنبه‌ها خشکت زده؟
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو از روی سی*ن*ه‌اش برداشتم و اون‌هم به سرعت دستم رو ول کرد و دست خودش رو توی موهای زیتونیِ تیره‌اش چنگ کرد. چرخیدم رو به بچه‌ها و با صدایی که به زور به گوش می‌رسید گفتم:
- سوگل مقدم هستم.
از صورت و نگاه‌هاشون معلوم بود صحنه‌ای که تازه توسط من و یزدان ایجاد شد؛ اصلاً براشون عجیب و تعجب‌آور نبود. به‌جز اون دختره که اخمش پررنگ‌تر شده بود و نگاه وحشتناکش رعشه به وجودم انداخت. وقتی چند نفر ابراز خوش‌بختی کردن؛ نگاهم رو از اون دختره گرفتم و بعد از گفتن:
- هم‌چنین!
سریع پشت آخرین میز جا گرفتم و آرنجم رو به روی میز گذاشتم و دست‌هام رو جلوی پیشونی‌ام گرفتم؛ جوری که نه من می‌تونستم یزدان رو ببینم و از خجالت عین لبو قرمز بشم و نه اون می‌تونست درست من رو ببینه و باز هم خجالت بکشم.
***************
( یزدان)
انگشت‌هام لای موهای خرمایی دختری که توی آغوشم جای گرفته بود در گردش بود و موهای بلندش رو نوازش می‌کردم. زیرلب زمزمه کردم.
- مرسی که درمانم شدی.
سر دختر روی سی*ن*ه‌ام بود و قادر به دیدن چهره‌اش نبودم. با دست‌هاش روی سی*ن*ه‌ام خط‌های فرضی می‌کشید و کم، کم داشت سرش رو بلند می‌کرد. فقط یه ذره مونده بود تا کاملاً صورتش رو ببینم که یهو چشم‌هام باز شد و روی تخت نیم‌خیز شدم. دستم رو روی قلبم گذاشتم و سعی کردم نفس‌هام رو تنظیم کنم. این چه خوابی بود که من دیدم؟ اصلاً تا حالا سابقه نداشت هم‌چین خواب عاشقانه‌ای ببینم. یعنی یه خواب عادی بود یا از اون‌ها بود که توی آینده اتفاق می‌افته؟ یعنی می‌شه من‌هم بالاخره یه نفر رو پیدا کنم و عاشقش باشم؟ ایول بابا دمت گرم. ایشاالله به لطف رحمت الهی این یه خواب عادی نباشه و توی آینده اتفاق بی‌افته. خب من‌هم آدمم دیگه. نیاز به یار دارم. والا! این اولین باری بود که عاجزانه از خدا درخواست می‌کردم خوابم تیکه‌ای از آینده بوده باشه. فقط کاش می‌تونستم قیافش رو ببینم؛ اون‌وقت شاید می‌تونستم پیداش کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
دوباره روی تخت دراز کشیدم و رو به سقف ملتمسانه گفتم:
- خدایا؟ تو رو خدا یه کاری کن دوباره بخوابم و ادامه‌اش رو ببینم؛ خدا رو چه دیدی شاید جز دیدن صورتش یه چیز‌هایی هم بینمون پیش اومد. خدایا باشه؟ لطفاً! اگه این‌کار رو در حقم بکنی یه سر برای دیدنت میام مشهد! زده به سرت یزدان؟ مشهد که حرم امام رضائه!
با خودم گفتم:
- اَه خفه! نمی‌بینی دارم با خدا معامله‌ی سودآوری می‌کنم؟
خلاصه بعد از کلی التماس و خواهش از خدا، هر چی توی جام غلت زدم خوابم نبرد و با حرص بلند شدم و بعد از گفتن:
- تا اطلاع ثانوی با خدا قهرم!
بدون شستن دست و صورتم و عوض کردن لباس‌هام، از اتاق خارج شدم.
با اخمی که به‌خاطره ندیدن صورت دختر توی خوابم بود، به آشپزخونه رفتم. فقط مامان توی آشپزخونه بود و سبزی پاک می‌کرد. روی صندلی نشستم و با بد عنقی گفتم:
- صبح بخیر!
نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت:
- چیه؟ چرا اخم‌هات توی همه؟
آه پر سوزی کشیدم و گفتم:
- هیچی!
مامان: چه عجب امروز سد راه یوتاب نشدی که بگی خودم می‌رسونمت!
یه لبخند کج و کوله تحویلش دادم و طبق عادت دستم رو توی موهام فرو کردم و گفتم:
- امروز دیگه خواب موندم.
نگاه مشکوکی بهم انداخت و گفت:
- جدیداً یه چیز‌هایی ازت فهمیدم.
آب دهنم رو با ترس قورت دادم. یعنی چی راجبه من فهمیده؟ حتماً یوتاب یه چیز‌هایی راجبم بهش گفته. تمام اعمال بدی که توی دو هفته‌ی گذشته، یعنی از روزی که برای دیدن سوگل، یوتاب رو می‌رسوندم دانشگاه و ممکن بود بر علیه‌ من تموم بشه رو به یاد آوردم؛ یکی از قوانین خونه‌ی ما که از جد خدا بیامرزم بهمون رسیده بود، این بود که کسی که به اعمال بدش اعتراف کنه، مجازاتش کم‌تر می‌شه؛ غلط نکنم جدم عالم دینی توی دوران سلجوقیان بوده. اگه موضوع ربطی به یوتاب نداشته باشه چی؟ با این فکر سریع گفتم:
- به‌خدا اون روز کنترل تلویزیون خودش از دستم افتاد و شکست؛ من هیچ نقشی توی افتادنش نداشتم؛ فکر کنم قصد خودکشی داشت.
وقتی دیدم هاج و واج داره نگاهم می‌کنه و چیزی نمی‌گه با پشیمونی گفتم:
- پس منظورت شکستن اون ظرف چینی خوشگلته؛ آره؟ شرمنده به‌خدا! می‌خواستم کاسه‌ی پشتش رو بردارم ولی دستم خورد بهش و از روی ظرف‌شویی پرت شد زمین و شکست. با چشم‌هایی که نشونه‌ی خشم و تعجب رو درشون می‌دیدم نگاهم کرد و آروم اما عصبی پرسید.
- چی گفتی؟
یعنی چی؟ به‌خاطره این‌ها نبود؟ فکر نمی‌کنم کار دیگه‌ای کرده باشم که مامان رو عصبی کرده باشه.
داد زد.
- ظرف چینی‌ام رو تو شکوندی؟
اوه، اوه! اوضاع خرابه!
با ترس بلند شدم و همون‌طور که عقب، عقب می‌رفتم گفتم:
- مامان آروم باش، باشه؟ نفس عمیق! آفرین! نفس عمیق!
دوباره داد زد.
- یزدان می‌کشمت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
سریع پا به فرار گذاشتم و به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم. رسماً به جرم و جنایت‌هام اعتراف کردم اون‌هم پیش کی؟ پیش مامان که از هر پلیسی در برابر هم‌چین جنایت‌هایی خشن‌تر و بی‌رحم‌تره!
چند دقیقه‌ای پشت در اتاق نگهبانی دادم که صداش رو شنیدم.
- الو سلام! مرکز بهزیستی؟
با تعجب گوشم رو به در چسبوندم تا واضح‌تر بشنوم چی میگه! بهزیستی برای چی؟
مامان: خسته نباشید. می‌خواستم بپرسم شرایط ثبت‌ نام بچه اون‌جا چه‌جوریه؟
پقی زدم زیر خنده! وای خدا! زنگ زده بهزیستی برای ثبت نام بچه! آخه مادر من مگه بچه‌ها رو اون‌جا ثبت نام می‌کنن؟ ضربه‌ی محمکی به در خورد که خفه‌ام کرد.
مامان: نه منظورم گذاشتن بچه اون‌جائه!
کی رو می‌خواد بزاره بهزیستی؟ من و یوتاب که به سن قانونی رسیدیم پس... هین بلندی کشیدم؛ نکنه مامان و بابا یه بچه‌ی دیگه هم دارن و از ما قایمش کردن؟
مامان: خب بیست و هشت سالشه! یعنی سنی بیست و هشت سالشه واگرنه عقلی اندازه‌ی یه بچه‌ی سه ساله هم حالی‌اش نیست. هیچ راهی نداره توی بهزیستی قبولش کنین؟ آخه اگه از خونه بندازمش بیرون یه بلایی سرش میاد. خدایا! چی بگم من واقعاً؟ اصلاً چی دارم که بگم؟ منه بدبخت رو می‌خواد بزاره بهزیستی! من می‌گفتم از سر راه پیدام کردن‌ها ولی وجدانم باورش نمی‌شد. در اتاق رو باز کردم که دیدم اصلاً گوشی دست مامان نیست. نقشه‌اش بود؟ در کمال تعجب مامان بدون عصبانیت گفت:
- چیزی که ازت فهمیدم اینه که جدیداً خیلی تغییر کردی. از خدا خواسته یوتاب رو می‌رسونی دانشگاه و می‌ری دنبالش! حتی کلاس‌هات رو هم که به زور می‌رفتی این روز‌ها خیلی براشون ذوق و شوق داری و البته مهم‌تر از همه... توی این دو حالت خیلی به خودت می‌رسی؛ اون موقع صد سال یه بار هم حموم نمی‌رفتی و خودم باید می‌بردمت و با لیف می‌شستمت اما الان به لطف جناب‌عالی قبض آب چهار برابر شده. فقط هم به یه نتیجه تونستم برسم.
با استرس و نگرانی بهش خیره شدم تا ادامه بده. یعنی به چی رسیده؟ به سوگل؟!
ادامه داد.
- اون‌هم اینه که تو... .
آب دهنم رو قورت دادم. مادر من‌ بگو خلاصم کن.
مامان: تو دیوونه شدی. آره! دیوونه شدی! جز این چه دلیل دیگه‌ای می‌تونه داشته باشه؟
من و باش که از استرس جونم دراومد و ترسیدم فهمیده باشه دلیل تمام کار‌هایی که گفت سوگلِ!
من: آره حق با توئه! شب بخیر!
در و بستم اما... دوباره بازش کردم و گفتم:
- منظورم صبح بخیر بود.
دوباره در رو بستم. یه وقت فکر نکنین من عاشق و مجنون سوگل شدم‌ها... نه بابا این چه فکر زشتیه؟ من فقط برای درمان خودم‌هم که شده می‌خوام نزدیکش باشم تا کاری کنم حرف‌هام رو باور کنه و برای درمانم تلاش کنه، واگرنه من رو چه به عشق و عاشقی؟
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
برای هزارمین بار یه حالت دیگه رو روی موهام پیاده کردم اما باز هم خوب نشده بود. ای بابا! مثل پسر‌های مردم هم نیستیم که همه نوع مدل مو بهمون بیاد.
موهام رو به هم ریختم و به شکل همیشگی‌شون یعنی زدنشون به بالا، درشون آوردم.
دوباره صدای یوتاب رو شنیدم.
- وای یزدان! بیا دیگه الان شب می‌شه.
داد زدم.
- اومدم، اومدم.
سوئیچ و گوشی‌ام رو برداشتم و بعد از دوباره نگاه کردن خودم توی آینه، از اتاق خارج شدم.
یوتاب که دست به سی*ن*ه به دیوار رو‌به‌روی اتاقم تکیه داده بود با حرص گفت:
- از یه دختر بیش‌تر طولش می‌دی تا آماده بشی.
چیزی نگفتم و به طرف در خروجی حرکت کردم. هیچ‌وقت روی تیپ زدن حساس نبودم اما به هر حال قرار بود بریم خونه‌ی سوگل این‌ها و باید به خودم می‌رسیدم؛ هر چند فقط یوتاب می‌رفت داخل خونه و سر من بی‌کلاه می‌موند. سوار ماشین شدیم و آدرس و از یوتاب گرفتم و حرکت کردم؛ البته بین خودمون بمونه که آدرس خونه‌اشون رو از روی پرونده‌اش توی آموزش‌کده حفظ شده بودم اما برای این‌که یوتاب شک نکنه، ازش آدرس خواستم. بیست دقیقه بعد جلوی یه در سفید رنگ با خط‌های طلایی نگه داشتم و گفتم:
- همینه؟
یوتاب: هوم! فکر کنم همین باشه.
پیاده شدیم و یوتاب رفت و زنگ آیفون رو فشرد. چند دقیقه بعد صدای سوگند توی آینده پیچید.
- وای! بالاخره اومدی؟ صبر کن بیام در رو باز کنم.
مجال حرف زدن به یوتاب رو نداد و باز هم چند دقیقه بعد در خونه باز شد و اول سوگند و بعد یه زن که احتمال می‌دادم مادرشون باشه، بیرون اومدن و سوگند و یوتاب هم‌دیگه رو بغل کردن و ابراز دل‌تنگی کردن. اَه! حالم به هم خورد. چه دوستی جلفی!
نگاهم رو از اون‌ها گرفتم و به زن دوختم. چند قدم جلو رفتم و خیلی، خیلی مؤدبانه و متین سلام کردم.
نگاهم کرد و با لبخند گفت:
- سلام! شما... .
زود گفتم:
- برادر یوتاب هستم.
یوتاب و سوگند که از هم جدا شده بودن، هم‌زمان با هم گفتن:
- استاد سوگله!
سوگند: مامان! آقا یزدان استاد طراحی سوگل هم هست.
مادرشون دستش رو جلوم گرفت و گفت:
- واقعاً؟ خوش‌حال شدم از دیدنت! سوگل خیلی از تو پیش من تعریف می‌کنه.
با ناباوری دستش رو فشردم و گفتم:
- سوگل از من تعریف کرده؟ لطف داره.
وای! وجدان دیدی چی گفت؟ سوگل پیشش از من تعریف کرده. پسره‌ی احمق! معلومه که این حرف رو می‌زنه؛ نمی‌بینی اون‌ها چه خونواده‌ی با اصالت و باکلاسی‌ان! مطمئن باش سوگل ازت هیچی نگفته فقط مامانش مثل همه‌ی مامان‌ها به‌خاطره دخترش این رو گفت. همین مامان خودت چه‌قدر پای تلفن به دوست‌هاش که تو حتی نمی‌شناسی‌شون می‌گه یزدان هم سلام مي‌رسونه؟ آخه من با تو چی‌کار کنم؟ نمی‌شه یه بار نزنی توی برجکم؟ اَه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
دست‌هامون رو عقب کشیدیم و یوتاب بعد از گفتن:
- وای خاله به کل یادم رفت سلام کنم!
خودش رو انداخت توی بغل مامان سوگل!
خاکم به گور! این دختر چرا این‌جوری می‌کنه؟ راه به راه خودش رو می‌اندازه توی بغل مردم، باید آرومش کنم واگرنه یهو دیدی توی خیابون افتاد روی یه پسر نگون‌بخت!
سوگند: راستی یزدان؟ سلام چه‌طوری؟
من: خوبم! تو خوبی؟
سر تکون داد و به یوتاب گفت:
- بریم داخل؟
یوتاب بعد از گفتن:
- بهت زنگ می‌زنم بیای دنبالم!
همراه سوگند به داخل می‌رفتن که با صدای مامان سوگل متوقف شدن.
مامان سوگل: بفرما داخل لطفاً! سوگل حتماً از دیدنت خوش‌حال می‌شه.
من که از خدام بود اما اگه زود قبول می‌کردم خیلی بد به نظر می‌اومد.
تا دهن باز کردم یه‌کم تعارف کنم، یوتاب چرخید سمت ما و گفت:
- نه خاله! یزدان کلی کار داره. مگه نه داداش؟
دلم می‌خواست گردن یوتاب رو با دست‌هام بشکنم. دختره‌ی ور پریده! به تو چه که من کار دارم یا ندارم؟ چشم سفید!
رو به مادر سوگل گفتم:
- نه اصلاً! هیچ کاری ندارم. یه توک پا مراحم... مزاحمتون می‌شم.
همه‌اش تقصیره یوتابِ که مجبور شدم خودم رو کوچیک کنم. یوتاب با تعجب اسمم رو صدا زد اما نگاهش هم نکردم.
مامان سوگل خنده‌ای کرد و گفت:
- مزاحم چیه؟ بفرما داخل!
با خوش‌حالی جلوتر از بقیه به راه افتادم. وای عجب حیاطی! زیاد بزرگ نبود اما پر از گل و گیاه بود که واقعاً قشنگش کرده بود. به در ورودی ساختمون اصلی که رسیدیم اول سوگند و یوتاب رفتن داخل و بعد من و مامان سوگل رفتیم. کل خونه رو از نظر گذروندم تا سوگل رو ببینم ولی خبری ازش نبود. نکنه هنوز مطب باشه؟ خدا نکنه! مامان سوگل به مبل‌ها اشاره کرد و گفت:
- بشین لطفاً! برات چای میارم.
برام جالب بود که باهام خودمونی حرف می‌زد؛ البته خیلی هم خوبه چون من عادت نداشتم با کسی رسمی حرف بزنم و مادر سوگل خودش کار رو برام ساده‌تر می‌کرد. روی یه مبل دو نفره‌ی نسکافه‌ای رنگ نشستم تا اگه سوگل اومد، بیاد کنار من بشینه. تو رو خدا آینده‌نگری و برنامه ریزی رو حال می‌کنین؟ آره با اون همه مبل حتماً میاد کنار تو می‌شینه. زیادی هم ازت خوشش میاد؟ یادت که نرفته توی کلاس حتی نگاهت هم نمی‌کنه؟ خدایی شده من یه چیزی بگم و تو نزنی توی پرم؟ در ضمن نگاه نکردنش به‌خاطره اتفاقیه که روز اول کلاس افتاد. ازم خجالت می‌کشه. من‌هم تا چند روز یه نیم‌ نگاه هم بهش نمی‌انداختم. آخه مردیکه مگه تو می‌دونی خجالت چیه؟ وجدان جون خفه شوها... یه وقت دیدی بحثمون جدی شد اون‌وقت تو بزرگ‌تری ممکنه یه چیزی بگم که احترام‌ها از بین بره. تمام حرف‌های من با وجدانم بود نه با خودم، پس دیوونه نیستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
با صدای یوتاب به خودم اومدم.
- یزدان! من و سوگند می‌ریم اتاقش!
چند دقیقه‌ای به وسایل و دکور سبک اروپایی و شیکشون نگاه می‌کردم که مامان سوگل با یه سینی شربت پرتقال اومد و سینی رو روی میز وسط مبل‌ها گذاشت و گفت:
- پس دختر‌ها کجان؟
من: رفتن توی اتاق!
مامان سوگل: آهان!
به سینی شربت‌ها اشاره کرد و ادامه داد.
- از خودت پذیرایی کن.
به‌‌جز سینی شربت، یه ظرف پر از میوه هم از قبل روی میز قرار داشت که توش موز بود؛ می‌فهمین؟ موز! نخورده نبودم‌ها، نه ولی حاضر بودم جونم رو برای موز بدم.
من: خیلی ممنون چرا زحمت کشیدین؟
با خوش‌رویی گفت:
- چه زحمتی؟
یه جام شربت برداشتم و عین باکلاس‌ها یه قلوپ ازش خوردم. نیست که قبلاً توی یه نفس تمومش می‌کردم واسه همین این‌طوری خوردن برای من نقش آدم خر پول‌های تهران رو داشت.
مامان سوگل: خیلی خوش‌حال شدم وقتی سوگل گفت برای آموزش طراحی می‌ره آموزش‌کده، آخه قبل از اون همه‌اش از خونه می‌رفت مطب و از مطب هم یه راست می‌اومد خونه! خیلی کار می‌کرد و نگرانش بودم.
من: زیاد کار کردن هم اصلاً خوب نیست.
مامان سوگل: دقیقاً!
خواستم بپرسم مگه خونه نیست؟ که زنگ آیفون به صدا دراومد و با یه ببخشید بلند شد و رفت تا جوابش رو بده.
چند لحظه بعد برگشت و گفت:
- هم‌سایه‌مونه! میگه کارم داره. از خودت پذیرایی کن تا بیام.
سر تکون دادم و وقتی رفت، یه نفس شربت رو خوردم و لیوان رو توی سینی گذاشتم و به سرعت بزرگ‌ترین موز رو برداشتم و پوستش رو تا نصفه کَندم و دقیقاً همون نصف رو با یه گاز به معده‌ی محترم فرستادم. در حال گشتن توی ظرف میوه برای برداشتن یه موز خوب دیگه بودم و اونی که توی دستم بود رو می‌خوردم که صدای بلند سوگل از طبقه‌ی بالا اومد.
- مامان؟ مامان؟ اون ست لباس شخصی قرمزم که هفته‌ی پیش خریدم کجاست؟ هر چی می‌گردم پیداش نمی‌کنم.
موز پرید توی گلوم و به سرفه افتادم. یا زرتشت! من الان چی شنیدم؟ هنوز در حال سرفه بودم و به گلوم ضربه می‌زدم تا سرفه‌هام قطع بشن که دوباره صداش رو شنیدم.
- مامان باید پیداش کنم. برای شب لازمش دارم.
این دیگه از درک و منطق و جنبه‌ی من خارج بود. برای شب لازمش داره؟ چرا؟
تازه سرفه‌هام قطع شده بود و توی حیرت حرفی که زده بود، بودم که یهو دیدمش از پله‌ها پایین میاد اون‌هم با چه سر و وضعی! دوباره به سرفه افتادم. موهای بلندش آزادانه روی شونه‌هاش رها شده بودن و خیسی‌اشون نشون می‌داد تازه از حموم بیرون اومده، لباس‌هاش هم که نگم براتون، یعنی نمی‌دونستم یه بالا نافی و یه ساپورت تنگ تا بالای زانو لباس حساب می‌شن یا نه؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
هنوز چشمش به من نیفتاده بود اما من همه‌ی وجودم چشم شده بودن و با دهن باز به سوگل نگاه می‌کردن. هیز هم خودتونین! سعی می‌کردم سرفه‌هام رو خفه کنم تا متوجه‌ی من نشه.
سوگل: مامان مگه با تو... .
چشمش که بهم خورد ساکت شد و شوکه بهم خیره موند.
یه لیوان شربت دیگه برداشتم و کمی ازش خوردم تا سرفه‌ام قطع بشه و موفق هم بودم. از اون فاصله یه لبخند کج تحویلش دادم و گفتم:
- سلام.
یهو جیغ بنفشی کشید و از پله‌ها دوید بالا! ای بابا! چرا هوا این‌قدر گرم شده؟ اون‌هم توی ماه بهمن! با دست چند بار خودم رو باد زدم و چندتا نفس عمیق کشیدم تا از داغی درونم کم بشه. این دیگه چی بود من دیدم خدا؟! در اتاقی که یوتاب و سوگند رفته بودن داخلش باز شد و هر دو سراسیمه از اتاق بیرون اومدن. سوگند با ترس گفت:
- چی‌شده؟ صدای جیغ سوگل بود؟
هول شدم که در جواب چی بگم اما با فکر بکری که به مغزم زد سریع گفتم:
- هیچی نیست نگران نباشین، فقط یه سوسک دید و ترسید.
اون دو تا هم با شنیدن این حرف جیغ کشیدن و به سرعت برگشتن به همون اتاق!
هی می‌خواستم فراموش کنم که چند دقیقه پیش از سوگل چی دیدم ولی تصویرش توی ذهنم شکل می‌گرفت و حرارت بدنم بیش‌تر می‌شد. بی‌فکر، لیوان شربتی که توی دستم بود و من با اون رنگ نارنجی‌اش نمی‌دونم چه‌طور و با چه منطقی یه لحظه با آب اشتباهش گرفتم و برای خنک شدنم، روی سر و صورتم خالی‌اش کردم.
به سرعت بلند شدم و دستم رو به صورت شربتی‌ام کشیدم. به‌خدا من دیوونم!
***
( سوگل)
لیوان شیر رو به لب‌هام نزدیک کردم و کمی ازش نوشیدم.
صدای غزل باز بلند شد.
- وای زن عمو نمی‌دونی توی این کت و شلوار چه‌قدر خوش‌تیپ شده بود. هر چی بهش گفتم بخرشون گوش نکرد.
مامان در حالی که به عکس‌های داخل گوشی غزل نگاه می‌کرد گفت:
- وا! چرا نخرید؟ قدش که بلنده معلومه بهش میان.
غزل: دقیقاً! گفت براتون گرون در میاد. نخواست خرج بزاره روی دست بابام! خیلی آدم با ملاحظه‌ایه!
حرصم گرفته بود از این همه تعریف کردن غزل از نامزدش! بابا بسه دیگه سرم رفت.
مامان: خدا حفظش کنه. به پای هم پیر بشید.
غزل: مرسی زن عمو! ایشاالله یه داماد مثل امیرحسین گیرتون بیاد.
پشت بند حرفش یه چشمک به من زد که شیر پرید توی گلوم و لیوان رو روی میز کوبیدم.
کمی که سرفه کردم و هیچ‌کَس هم بهم اهمیت نداد، قطع شدن و بالای سر اون دو تا ایستادم و به عکس‌ها نگاه کردم.
مامان: والا غزل جان گیر که اومده اما سوگل جفتک می‌زنه به بختش!
معترض گفتم:
- وا! مامان؟ این چه حرفیه؟ خب من دوستش ندارم مگه زوره؟
غزل: پارسا رو می‌گین؟ خیلی پسر خوبیه که!
مامان داغ دلش تازه شد و با حسرت گفت:
- آخ نگم برات غزل! پسر به اون با شخصیتی، مؤدبی، تحصیل کرده، پول‌دار! من نمی‌دونم این دختر دیگه چی می‌خواد؟
شمرده، شمرده گفتم:
- دوستش ندارم. اصلاً مگه اون ازم خاستگاری کرده که این‌جوری افسوس می‌خوری؟ نگران نباش. بهت قول می‌دم یه داماد گیرت بیاد که روزی هزار بار خدا رو برای من شکر کنی.
مامان: ایشاالله ولی این پارسا رو همین‌جوری الکی رد نکنی‌ها.
برای راحت شدن از شر حرف‌ها و نصیحت‌هاش گفتم:
- چشم، چشم!
مامان: زود باش برو حاضر شو که بری آموزش‌کده. یه هفته‌اس نرفتی دیگه نمی‌شه نری. باز شروع کردی به تنبل بازی! فردا خودت افسرده میشی‌ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین