جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تو درمانی برای من] اثر «AtLaS کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط AtLaS با نام [تو درمانی برای من] اثر «AtLaS کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,011 بازدید, 65 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو درمانی برای من] اثر «AtLaS کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع AtLaS
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
یه هفته از اون روز کذایی گذشته بود و من هنوز وقتی بهش فکر می‌کنم دلم می‌خواد زمین دهن باز کنه و توش فرو برم. طوری از یزدان خجالت می‌کشیدم که حتی آموزش‌کده هم نمی‌رفتم تا باهاش روبه‌رو نشم. این یه هفته هم بابا، سوگند رو می‌رسوند دانشگاه و من برگشته بودم به چرخه‌ی زندگی قبلی‌ام! از خونه به مطب و از مطب به خونه! مامان خیلی سرم غر می‌زد که چرا نمی‌رم کلاس اما روم نمی‌شد بهش بگم جلوی استادم با چه سر و شکلی ظاهر شدم و چه حرفی زده بودم. وای خدا! من رو از این دنیا محو کن. توی همین فکرها بودم که گوشیم زنگ خورد. به طرف میز رفتم و گوشیم رو از روش برداشتم. ناشناس بود. همون‌طور که از آشپزخونه خارج می‌شدم جواب دادم.
- بله؟
به اولین مبل رسیده بودم و نشسته بودم روش که با شنیدن صدای یزدان به سرعت بلند شدم.
یزدان: به به! سوگل خانم!
یا خدا! حالا من چی بگم؟ قطع کنم؟ نه بابا! خیلی ضایع‌اس!
آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:
- سلام.
یزدان: کجایی تو دختر؟ چرا دیگه کلاس نمیای؟
یعنی واقعاً نمی‌دونست چرا نمی‌رم؟ ایشاالله این دفعه دیگه فراموشی گرفته؟
باز هم این فکر احمقانه به مغزم غلبه کرد و گفتم:
- اون روز رو یادت نیست مگه نه؟
خاک بر سرم. پنج بار دیگه خاک بر سرم! این چه حرفی بود که من زدم؟ دختره‌ی منگل اگه فراموشی گرفته بود که اصلاً تو رو یادش نمی‌اومد.
صدای خنده‌اش به گوشم خورد. لب پایینم رو به دندون گرفتم.
بعد از خنده‌ای طولانی گفت:
- اتفاقاً یادمه! با تمام جزئیات هم یادمه!
خدا من رو مرگ بده. این چرا این‌جوری می‌کنه؟ حتماً باید به روم می‌آورد؟ نمی‌گه دختر مردم سکته می‌کنه و می‌میره؟
وقتی دید چیزی نمی‌گم، دوباره گفت:
- امروز هم نیای کلاس، دیگه من می‌دونم و تو! ده دقیقه‌ی دیگه آموزش‌کده باش سوگل!
قبل از این‌که مخالفت کنم، تماس قطع شد.
این الان به من دستور داد؟ فکر کرده کیه؟ اداش رو درآوردم.
- ده دقیقه‌ی دیگه آموزش‌کده باش سوگل!
نمی‌رم تا چشم‌هاش از کاسه دربیاد و... دقیقاً یه ربع بعد این من بودم که جلوی در آموزش‌کده ایستاده بودم و به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا اومدم؟ خوبه گفتم نمیام‌ها... همه‌اش تقصیر یزدانه! اون پسره جادوئیه می‌فهمین؟ با حرف‌هاش من رو جادو کرد. آره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشیدم و وارد آموزشکده شدم و بدون توجه به کسی یا چیزی، یه راست به سمت کلاس حرکت کردم اما توی سالن متوقف شدم چون یزدان کنار در کلاس ایستاده بود و با دیدن من لبخند زد و دست تکون داد. باز هم نفس عمیق کشیدم. امیدوارم به روم نیاره، مثل کاری که پشت تلفن کرد؛ هر چند اون موقع تقصیر خودم بود اما یزدان می‌تونست بگه نه یادم نمیاد. والا!
نزدیکش که شدم با سر به زیری سلام کردم اما اون بلند و پر انرژی جوابم رو داد. خواستم در کلاس رو باز کنم و برم داخل که مثل روز اولی که اومده بودم این‌جا، مچ دستم رو گرفت و متوقفم کرد و دقیقاً مثل همون روز ضربان قلبم اوج گرفت.
این چیزها برای اون معنی خاصی نداره؟ چرا هی لمسم می‌کنه؟ باز خوبه بدبخت فقط دستم رو گرفت.
دست دیگه‌اش رو زیر چونه‌ام گذاشت و مجبورم کرد سرم رو بالا بگیرم. با دیدن چشم‌هاش، بدنم گر گرفت؛ جریان خون توی رگ‌هام متوقف شد و قلبم، نه، نه! این دفعه مغزم هم بود که توان فکر کردن نداشت. یزدان چرا این‌کارها رو می‌کنه؟ خیره به چشم‌هام، با لحنی آروم گفت:
- این‌جوری که نمی‌تونی بری توی کلاس! سرت رو بالا بگیر.
توان تکون دادن سرم به منظور باشه رو نداشتم. کلاً هیچ عکس‌العملی نمی‌تونستم نشون بدم اون‌هم به‌خاطره یه لمس از طرف یزدان! نباید با این کارهاش دلم بلرزه. اصلاً چه دلیلی داره که بلرزه؟ دستش رو از روی چونه‌ام پس زدم و خودش مچ دستم رو ول کرد و هر دو رفتیم داخل کلاس.
همه نگاهمون می‌کردن و به راحتی می‌تونستم بفهمم نگاه اون‌ها مثل قبل، یه نگاه عادی نبود؛ چند نفر با شیطنت و چند نفر با کنجکاوی و اون دختری که فهمیده بودم اسمش هستیه با خشم بهمون چشم دوخته بودن. یا قمر بنی هاشم! این‌ها چرا این‌جوری می‌کنن؟ نکنه دوربین مداربسته‌ی سالن به این‌جا متصله و ما رو دیدن؟ فکر کنم فهمیده باشین که وقتی اوضاع درست نیست به محال‌ترین احتمال ممکن‌ هم فکر می‌کردم. اون‌قدر جو کلاس سنگین بود که سلام هم نکردم و زیر نگاه معذب کننده‌شون رفتم و سر جام نشستم. دو ساعت وقت کلاس با همون جو گذشت و من حتی جرئت نداشتم سرم رو بالا بگیرم و به کسی نگاه کنم. همه از کلاس خارج می‌شدن. من‌هم کیفم رو برداشتم اما وقتی می‌خواستم برم، احسان یکی از پسرها جلوم وایستاد و با نگاهی که به یه جای دیگه بود گفت:
- سوگل خانم؟
می‌دونستم حرفی که می‌خواد بزنه یه ربطی به نگاه‌های بچه‌ها داره.
من: بله؟
با مکث و تردید گفت:
- چیزه... اون، یعنی استاد با گوشی من بهتون زنگ زده بود.
این رو که گفت سریع از جلوم محو شد و من رو توی شوک تنها گذاشت.
چی گفت؟ یزدان با گوشی اون به من زنگ زده بود؟ وای! خدا بگم چی‌کارت کنه سوگل!
متن پیامی که بعد از تماس فرستاده بودم به ذهنم اومد.
- یزدان می‌شه اتفاقی که اون روز توی خونمون افتاد رو فراموش کنی؟ وقتی بهش فکر می‌کنم واقعاً خجالت می‌کشم.
خدا می‌دونه اون‌ها چه فکری راجبه من و یزدان کردن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
همیشه کسی بودم که کوچیک‌ترین آتو یا سوتی پیش بقیه نداشتم اما از وقتی با یزدان رو‌به‌رو شدم... بی اختیار بغض کرده بودم. کاملاً طبیعی بود که طرز فکر بقیه راجبه خودم، برام مهم باشه و ناراحت بشم. صدای یزدان رو شنیدم.
- سوگل! نمی‌ری؟
این صدا کافی بود تا بغضم برای شکستن بهونه دستش بیاد و قطره های اشک روی گونه‌ام سرازیر بشن.
به سرعت به طرف در رفتم اما وقتی بازش کردم، یزدان با گرفتم مچ دستم مانع رفتنم شد. باز هم لمس! باز هم این مرد دست من رو گرفت. با پا در رو بست و دستم رو ول کرد و هردو دستش رو به روی شونه‌هام گذاشت و کاملاً چرخوندم سمت خودش! با تعجب گفت:
- داری گریه می‌کنی؟
این دفعه دیگه سکوت نکردم؛ سرم رو پایین ننداختم؛ زل زدم توی چشم‌هاش و با صدایی که به دلیل بغض می‌لرزید گفتم:
- تو چرا به من دست می‌زنی؟ کجای دنیا یه استاد این‌جوری شونه‌های شاگردش رو می‌گیره ها؟ از جونم چی‌ می‌خوای؟
این‌ حرف‌ها دست خودم نبود. شاید اولین بار بود که این‌طور عصبانی می‌شدم و نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم. هم حرف احسان و هم حرکات یزدان، ناراحت و عصبی‌ام کرده بود.
دست‌هاش از روی شونه‌هام برداشته شدن و یه قدم عقب رفت.
با صدایی که حس می‌کردم مظلومیت خاصی درونش نهفته‌اس گفت:
- من... منظور خاصی نداشتم؛ ببخشید اگه ناراحتت کردم، فقط... فقط می‌خواستم دلیل گریه‌ات رو بدونم!
آروم شدم. لحنش آرومم کرد. پشیمونی به سراغم اومد. چرا باهاش اون‌طور حرف زدم؟ یزدان که تقصیری نداشت. تار موهایی که روی پیشونی‌ام کج زده بودم رو فرستادم زیر شال و گفتم:
- باید می‌گفتی اون گوشی‌ای که باهاش زنگ زدی مال خودت نیست.
یزدان: چرا؟ اتفاقی افتاده؟
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
- من یه پیام دادم؛ احسان خوندش، گویا حسابی هم پیش بچه‌ها دهن‌لقی کرده.
یزدان: چه پیامی دادی؟
وقتی متن پیام رو بهش گفتم دیدم صدایی ازش درنمیاد برای همین سرم رو بالا گرفتم که با چهره‌ی خندونش رو‌به‌رو شدم.
با تعجب گفتم:
- داری می‌خندی؟!
میون خنده‌اش گفت:
- نه، نه! چیزه من... .
بلندتر زد زیر خنده! شیطونه می‌گه... هوف آروم باش سوگل!
وقتی حسابی خندید و دلش شاد شد بالاخره گفت:
- تو واسه همین گریه می‌کردی؟
من: خب، خب دلم نمی‌خواد کسی راجبم بد فکر کنه.
دوباره بغض کردم. وقتی یاد طرز نگاه بچه‌ها افتادم باز هم اشک‌هام راه خودشون رو روی گونه‌ام پیدا کردن. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این‌قدر احساساتی و زود رنج باشم. یزدان همون یه قدمی که عقب رفته بود رو پر کرد و بی توجه به حرف‌هایی که چند دقیقه پیش بهش زده بودم، دستش رو روی گونه‌ام گذاشت و با انگشت شصت اشک‌هام رو پاک کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
آروم گفت:
- دختر خوب این‌که گریه نداره. خب اشتباه می‌کنن؛ وقتی خودت می‌دونی طرز فکرشون اشتباهه چرا گریه، زاری می‌کنی؟
من: خب همین که اشتباه فکر می‌کنن حرصم می‌ده دیگه!
نمی‌دونم یه لحظه چی‌شد؟ چی‌کار کرد؟ فقط... می‌دونم یه لحظه سرمای زمستون به فراموشی سپرده شد چون آغوشش گرما رو بهم تقدیم کرد.
یزدان... من رو بغل کرد؟ درسته! سر من روی سی*ن*ه‌اش بود و دست‌های اون دور کمرم، این یعنی توی آغوش گرمش برای من جا باز کرده بود.
شوکه اسمش رو زیر لب زمزمه کردم.
- یزدان... .
حصار دست‌هاش دور کمرم تنگ‌تر شد و صدای زمزمه مانندش رو زیر گوشم شنیدم.
- هیس! آروم که شدی می‌ذارم بری.
نفهمیده بود من توی همون لحظه‌ی اولی که توی آغوشش فرو رفتم آروم گرفتم؟ اشک‌هام بند اومده بودن و حتی دیگه از اون موضوع ناراحت و عصبی نبودم. بی‌اختیار سرم رو بیش‌تر به سی*ن*ه‌ی پهنش فشردم اما جرئت این‌که دست‌هام رو روی بدنش قرار بدم، نداشتم.
چند دقیقه‌ای توی آرامش و سکوتی که جز صدای نفس‌هامون چیزی نمی‌شکستش، گذشت. تازه زنگ خطر مغز و قلبم داشت به صدا در می‌اومد؛ من واقعاً توی بغل این مرد بودم؟
با خجالت خودم رو عقب کشیدم و دست‌هاش از دور کمرم برداشته شد. هنوز چند ثانیه هم از جدا شدنمون نمی‌گذشت که یهو در اتاق باز شد و از اون‌جایی که من پشت در بودم، در باهام برخورد کرد و تعادلم رو از دست دادم و با یه جیغ کوتاه پرت شدم توی بغل یزدان و اون بدبخت هم سریع کمرم رو گرفت تا پخش زمین نشیم.
این دفعه دیگه نفسم بند اومد. دو بار پشت سر هم توی بغل یزدان؟ یا خدا! توی همین فکرها بودم که صدای متعجب خانم غلامی به گوشم خورد.
- استاد پناهی؟ چی‌کار داری می‌کنی؟
هول شدم و سریع از یزدان فاصله گرفتم و برای این‌که خانم غلامی رو ببینم، کنار یزدان ایستادم.
وای! حالا چه خاکی توی سرم بریزم؟ آبروم رفت.
یزدان طبق عادتی که ازش فهمیده بودم، دستش رو توی موهاش فرو کرد و با تته، پته گفت:
- چیزه... من، یعنی ما... خب... .
غلامی پرید وسط حرفش.
- شما دو تا... .
چی می‌خواد بگه؟ با ترس و اضطراب بهش خیره شدیم تا ادامه بده.
غلامی: شما دو تا هنوز نرفتین؟ می‌خوام در رو قفل کنم.
نفس راحتی کشیدم که از چشم یزدان دور نموند.
من: چرا! الان می‌خواستیم بریم. یه سؤال از استاد داشتم برای همین وقتشون رو گرفتم.
یزدان هم در تائید حرف من سریع گفت:
- آره درسته! بریم سو... خانم مقدم!
سر تکون دادم و با غلامی خداحافظی کردیم و از آموزشکده بیرون زدیم.
حتی جرئت نگاه کردن بهش رو هم نداشتم؛ ازش خجالت می‌کشم. فکر این‌که چند دقیقه پیش توی بغلش بودم باعث بالا رفتن حرارت بدنم می‌شد و حس شیرینی به وجودم سرازیر شده بود که نمی‌خواستم به ذهنم بسپرم و درگیرش بشم.
یزدان بدون این‌که نگاهم کنه کمی هول گفت:
- برسونمت؟
سریع نگاهم رو از نیم‌رخش گرفتم و گفتم:
- ممنون! ماشین آوردم.
یزدان: آهان! پس خداحافظ!
آروم گفتم:
- خداحافظ!
با قدم‌های آروم و کوتاه به طرف ماشینم که سمت دیگه‌ی خیابون بود حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
سوئیچ رو که درآوردم و خواستم در ماشین رو باز کنم چیزی برام تداعی شد. دلیل اصلی من برای نزدیک شدن به یزدان! دلیلم سوال پرسیدن راجبه بیماری‌اش بود و اگه تونستم درمانش کنم. حتی توی این مدت کلی هم تحقیق کرده بودم و توی اینترنت چند نفر رو پیدا کرده بودم که مثل یزدان از آینده باخبر می‌شدن اما وقتی کنار این مرد بودم، همه چیز از یادم می‌رفت و فقط در لحظه زندگی می‌کردم. سوگل! فراموش نکن که قصدت گوش دادن به حرف‌های یزدانه نه فرو رفتن در آغوشش!
چرخیدم سمتش، داشت نگاهم می‌کرد و وقتی دید چرخیدم سریع مسیر نگاهش رو تغییر داد. اگه یزدان نخواد از اون موضوع چیزی به من بگه؟ اگه نخواد درمان بشه چی؟ نه! امکان نداره. یادت نیست با چه حسرتی می‌گفت:
- فکر می‌کنی خوشم میاد مرگ یه نفر رو ببینم؟
مطمئنم که یزدان هم می‌خواد درمان بشه.
با قدم‌های بلند خودم رو بهش رسوندم و جلوش ایستادم. با تعجب گفت:
- چی‌شده؟ چیزی توی آموزشکده جا گذاشتی؟
سرم رو به نشونه منفی تکون دادم و گفتم:
- می‌خوام باهات حرف بزنم.
سریع گفت:
- اگه به‌خاطره اینه که بغلت کردم واقعاً شرمنده‌ام! یه لحظه نمی‌دونم چی‌شد فقط می‌خواستم آرومت کنم. ناراحت شدی مگه نه؟
با یادآوری آغوش گرمش آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم بهش فکر نکنم تا حرف‌های اصلی دوباره یادم نره.
من: نه! راجبه یه موضوع مهم می‌خوام باهات حرف بزنم ولی این‌جا نمی‌شه، بریم یه رستوران یا کافه؟
چند ثانیه‌ای با تردید نگاهم کرد، انگار که داشت به این فکر می‌کرد راجب چی این‌قدر جدی می‌خوام حرف بزنم.
یزدان: باشه، با ماشین کی بریم؟
برای این‌که این دلیل بی‌خود وقتمون رو نگیره زود به سمت در جلوی ماشینش رفتم و گفتم:
- عجله کن. ساعت از هشت گذشته.
با سوئیچ در ماشین رو باز کرد و من سوار شدم و خودش هم در سمت راننده رو باز کرد و سوار شد.
یزدان: یه کافه دو تا خیابون اون‌ورتر هست، بریم اون‌جا؟
فقط سر تکون دادم. ماشین که روشن شد و حرکت کرد، حرف‌هایی که باید می‌زدم رو توی ذهنم می‌آوردم تا یه وقت چیز بدی بهش نگم و ناراحت نشه. پنج دقیقه هم طول نکشید که ماشین جلوی یه کافه‌شاپ متوقف شد و پیاده شدیم. حوصله و وقت دید زدن کافی‌شاپ رو نداشتم برای همین بی‌توجه به دکورش به اولین میز خالی که رسیدیم نشستیم. خدا رو شکر شلوغ نبود و سر و صدای زیادی نبود. خواستم حرفم رو بی‌مقدمه شروع کنم که یزدان زودتر گفت:
- چی سفارش بدیم؟
من: من چیزی نمی‌خوام.
یزدان: این‌طوری که نمی‌شه. مگه ما چند بار با هم میایم کافه؟ یه چیزی سفارش بده.
برای این‌که ناراحت نشه گفتم:
- خیلی خب پس یه قهوه لطفاً!
سر تکون داد و به جای این‌که گارسون رو صدا بزنه، خودش بلند شد و رفت تا سفارش بده.
دو دقیقه بعد که برگشت و رو‌به‌روی من نشست گفت:
- بفرما! سراپا گوشم!
چند ثانیه به چشم‌هاش خیره موندم بعد نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم.
- تو آینده رو می‌بینی؟ می‌شه راجبش توضیح بدی؟ البته اگه می‌خوای! خوش‌حال می‌شم باهام در میون بذاری.
انگار شوکه شده بود چون بدون پلک زدن نگاهم می‌کرد. ناراحت شد؟ خیلی یهویی گفتم؟ وای!
لحنش جدی شد.
- بالاخره باور کردی؟ این مدت من رو زیر نظر داشتی مگه نه؟ توی کلاس‌هام شرکت کردی و باهام خودمونی شدی. محبت و مهربونی راه خوبی برای شما روان‌شناس‌هاس که به سوژه‌هاتون نزدیک بشین نه؟
زود گفتم:
- این‌طور نیست. یعنی خب آره! من برای این‌‌که بیش‌تر بشناسمت سر کلاس‌هات حاضر شدم اما به‌خاطر خودم نیست. به‌خاطره توئه! به‌خاطره این‌که گفتی از دیدن آینده لذتی نمی‌بری و ناراحتت می‌کنه. من برای تو این‌جام! برای درمان تو! برای درمان کَس‌هایی که مثل تو زجر می‌کشن. لطفاً بد برداشت نکن یزدان باشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
کلافه بود، این رو از دستی که توی موهاش چنگ شد متوجه شدم. حتماً حرف زدن راجبه این موضوع و یادآوری‌اش ناراحتش می‌کنه.
من: اگه راحت نیستی لازم نیست چیزی بگی.
با لحنی که تا حالا ازش نشنیده بودم گفت:
- چرا اتفاقاً خیلی هم راحتم و می‌خوام حرف بزنم. آره من آینده رو می‌بینم. بعضی وقت‌ها توی خواب ازش باخبر می‌شم، زجر می‌کشم، عصبی‌ام می‌کنه اما دارم سعی می‌کنم باهاش کنار بیام حتی اگه مرگ یه آدم رو ببینم. چرا؟ چون فهمیدم درمانی براش نیست. تا چند روز پیش من هم فکر می‌کردم شاید تو بتونی کمکم کنی اما الان... یه چیزی دیدم و فهمیدم که دیگه امیدی به درمان ندارم. سوگل؟ زحمت بی‌خود نکش. درمانی برای این مرض وجود نداره.
دهن باز کردم بهش معترض بشم که گارسونی خیلی محترمانه سفارشمون رو آورد و جلومون گذاشت. تشکر کردیم و وقتی رفت نگاهش کردم.
من:‌ چرا هم‌چین فکری می‌کنی؟ از کجا این‌قدر مطمئنی درمانی نداره؟ چی دیدی؟ چی شنیدی که از درمان ناامیدت کرده؟
فنجون قهوه‌اش رو برداشت و به لب‌هاش نزدیک کرد و قلوپی ازش نوشید. حرص می‌خوردم از این‌که نسبت به هم‌چین موضوع مهمی بی‌اهمیت بود.
غریدم.
- یزدان؟ جواب من رو بده.
فنجون قهوه‌اش رو به روی میز کوبید و کمی بلند گفت:
- یکی رو می‌شناختم که مثل خودم بود. دقیقاً مثل من! یه سالی بود که می‌گفت از شر این مرض خلاص شده و داره زندگی‌اش رو می‌کنه، با دختری آشنا شده بود که بهش روی خوب زندگی رو نشون داد. عاشق شد. اون دختر براش درمان شد. من هم براش خوش‌حال شدم ولی دروغ چرا؟ حسادت هم می‌کردم. با خودم فکر می‌کردم چه‌طور اون می‌تونه با بودن یه دختر توی زندگی‌اش درمان بشه اما من نتونم؟ با خودم فکر می‌کردم چرا من نباید مثل اون عاشق بشم و درمان خودم رو پیدا کنم ولی... می‌دونی چی به سرش اومد؟
می‌دونستم چیزی که می‌خواد بگه اصلاً خوش نیست. زمزمه کردم.
- چی به سرش اومد؟
با صدایی که از شدت عصبانیت و غم می‌لرزید آروم‌تر از دفعه قبلی گفت:
- مرگ اون دختر رو به چشم دید. سه هفته قبل از این‌که اون دختر بمیره، مرگش رو توی خواب دید. تصور کن. مرگ کسی که برات درمان شده رو ببینی. اون فکر می‌کرد با اومدن اون دختر توی زندگی‌اش به درمان کامل رسیده اما غافل از این‌که این درمان چندان دووم نداره و... آره سوگل! اون دختر مرد. اون پسر هم داغون شد، داغون‌تر از قبل! من دنبال درمان نیستم. می‌ترسم! می‌ترسم از این‌که مثل اون پسر مرگ کسی که عاشقشم رو ببینم پس درمانی نمی‌خوام. حتی چند روز پیش خواب دیدم یه دختر توی بغلمه و دلم می‌خواست این خوابی از آینده باشه اما بعد از فهمیدن بلایی که سر اون پسر اومد دیگه... نمی‌خوام. ممنون!
بلند شد و در حالی که به طرف در خروجی می‌رفت و من رو توی شوک حرف‌هاش رها می‌کرد گفت:
- زودباش برسونمت دم آموزش‌کده با ماشینت بری.
هم‌چنان به صندلی‌ای که دیگه یزدان روش ننشسته بود خیره بودم. الان چی گفت؟ چه بلایی سر درمان اون پسر اومد؟ مرد؟ به همین سادگی؟ به همین... به‌ همین‌ آسونی؟ اون پسر مرگ دختر مورد علاقه‌اش رو دید؟ پس این دیگه چه درمانیه؟ چرا خدا دختر رو آورد توی زندگی اون پسر و فقط برای یه سال روی خوب زندگی رو بهش نشون داد و بعد... بعد اون زندگی رو ازش گرفت؟
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
باز هم گوشی زنگ خورد و این می‌شد سومین بار در روز که این پسره به من زنگ می‌زد. دو دفعه‌ی قبلی خیلی روشن و واضح بهش گفتم که قصد ازدواج ندارم اما ول کن نبود. باید تکلیف خودم و خودش رو معلوم می‌کردم.
با حرص جواب دادم.
- بله؟
پارسا: ببخشید که دوباره مزاحم شدم سوگل خانم!
حتی لحن آروم و مؤدبانه‌اش هم از عصبانیتم کم نکرد و با لحن قبلی‌ام گفتم:
- آقای رستاک مگه همین دو ساعت پیش زنگ نزدین و بهتون توضیح ندادم؟ احیاناً مشکل شنوایی دارین؟
در کمال تعجب آروم خندید، دیوونه‌اس نه؟
پارسا: ببخشید من هنوز جواب اصلی‌ام رو نگرفتم. چرا تو نمی‌خوای بیام خاستگاری؟ نگفتم که جواب مثبت بده. پدر و مادرم بعد از چند سال دارن بر‌ می‌گردن ایران و من می‌خوام قبل از این‌که دوباره برن یه کار مفید بکنم.
بهتره که با لحن خودش حرف بزنم واگرنه نمی‌فهمه.
من: اگه دنبال جواب مثبت نیستی پس چرا باید بیای خاستگاری؟ همون نیای بهتره. مطمئن باش یکی دیگه گیرت میاد که از من خیلی بهتره.
پارسا: یکی دیگه رو نمی‌خوام. من از تو خوشم اومده واگرنه کلی دختر توی آلمان هست که بخوام آینده‌ام رو باهاشون بسازم.
پوفی کشیدم و کلافه گفتم:
- الان تو حرفت چیه ها؟ اگه جواب مثبت نمی‌خوای پس واسه چی این‌قدر پیله کردی؟
پارسا: منظورم این بود که لازم نیست همون موقع جواب مثبت بدی‌. نیاز به فکر کردن داری؟ این فرصت و بهت میدم فقط می‌خوام با پدر و مادرم بیام خاستگاری. می‌خوام متوجه‌ی جدیت موضوع بشی و خیلی جدی فکر کنی. می‌شه؟
یاد قولی افتادم که به مامان‌بزرگ داده بودم؛ بهش قول دادم اول خوب فکر کنم راجب این مرد و بعد جوابش رو بدم اما واقعاً نمی‌خوام بیاد خاستگاری. ولی اگه بیاد و جواب منفی بگیره دیگه مزاحمم نمی‌شه.
گلوم رو صاف کردم و گفتم:
- خیلی خب! اما جوابت رو توی همون شب خاستگاری می‌گیری. پدر و مادرت کِی از خارج میان؟
با صدای بلند و لحنی شاد گفت:
- فردا میان. برای پس فردا مزاحم بشیم؟
من: با پدرم حرف بزن. هر‌ تاریخی که اون گذاشت.
کمی دیگه که به حرف‌هاش گوش دادم، موبایل رو خاموش کردم. کَنه‌ی آویزون! وقتی توی شب خاستگاری جواب منفی شنید حالش جا میاد.
گوشی رو روی عسلی گذاشتم و سرم رو به تاج تخت تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. حرف‌های یزدان برای هزارمین بار توی این سه روز در مغزم انعکاس پیدا کردن.
- من دنبال درمان نیستم. می‌ترسم! می‌ترسم از این‌که مثل اون پسر مرگ کسی که عاشقشم رو ببینم پس درمانی نمی‌خوام.
می‌شد از چشم‌هاش خوند که دروغ می‌گه یا شاید هم می‌خواست به خودش تلقین کنه که نمی‌خواد درمان بشه. حس توی چشم‌هاش و لرزش صداش داد می‌زد که با تمام وجود درمان رو می‌خواد، مگه می‌شد نخوای توی خواب آرامش داشته باشی؟ مگه می‌شد با دیدن مرگ کسی کنار اومد؟ یزدان می‌تونست از پسش بربیاد؟ می‌تونست به‌خاطره عذاب نکشیدن یکی دیگه بیخیال پیدا کردن درمان بشه؟ بیخیال با آرامش خوابیدن بشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
(یزدان)
نامه‌ی عروسی‌ای که مامان داشت بابتش حرص می‌خورد رو از روی میز برداشتم.
مامان: ببین چه‌قدر زود توی چند ماه برای پسرش رفت خاستگاری و نامزدی گرفتن و حالا دارن عروسی می‌گیرن. اون‌وقت ما هنوز توی مرحله‌ی پسند کردن دختر توسط جناب‌عالی موندیم.
من: مبارکشون باشه. ما که بخیل نیستیم.
مامان چشم‌غره‌ای بهم رفت و با صدای بلندی گفت:
- من بخیلم. چرا باید پسر دوهزاری مهناز زن بگیره و سال بعد نوه‌اش توی بغلش باشه، ولی پسر من تا الان دست یه دختر رو نگرفته باشه؟
یوتاب هم به آتیش درون مامان اضافه کرد.
- والا راست می‌گی. منم حسرت خواهر شوهر بازی توی دلم مونده.
دانیال که کنار یوتاب روی مبل نشسته بود هم تایید کرد.
- منم توی دلم مونده شب اول ازدواجشون رو خراب کنم.
یوتاب: مامان؟ من یه دختری رو زیر نظر داشتم اما... .
شیش جفت چشم عین وزغ زل زدیم به یوتاب. برای من دختر در نظر داشت؟ کی بود؟ کدوم سیاه بختی بود؟
مامان: واقعاً؟ کی؟ بگو ببینم.
یوتاب: داشتم اما متأسفانه از دست رفت. همین امشب براش خاستگار می‌ره. با ویژگی‌هایی که من از خاستگار شنیدم فقط یه بی‌عقل می‌تونه جواب منفی بده.
مامان: حالا تو اسمش رو بگو.
دانیال: ولی به نظرم هر کاندیدی که توی ذهنت داری رو بریز بیرون چون من می‌دونم این پسر دلش با کیه.
با تعجب به خودم اشاره کردم و گفتم:
- من؟ دلم با کیه که خودم خبر ندارم؟
لبخند شیطانی‌ای زد اما چیزی نگفت و به جاش یوتاب خطاب به مامان گفت:
- خواهر دوستم. سوگل!
قبل از این‌که شوک من از بین بره، دانیال بلند گفت:
- بابا ایول من‌هم همین رو زیر نظر داشتم.
مامان با خوش‌حالی به طرف اون دوتا رفت و گفت:
- از این دختر بیش‌تر برام بگین.
من: می‌شه تمومش کنین؟ اگه منظورتون سوگل مقدم که بگم فقط شاگردمه، همین! خیال‌بافی الکی نکنین.
حرف یوتاب توی مغزم اکو شد:
- همین امشب براش خاستگار می‌ره.
برای سوگل؟ بیخیال، به من چه؟
دانیال با تمسخر گفت:
- آها پس فقط شاگردته؟ می‌خوای بگی من نمی‌دونم بغلش... .
با کوسن مبلی که از طرف من پرت شد و خورد توی صورتش خفه خون گرفت. یا خدا! این دهن باز کنه من رو بدبخت می‌کنه. جرئت ندارم از بی‌رفیقی با این حرفی بزنم.
مامان با حرص به من گفت:
- این بچه‌ بازی‌ها چیه؟ بذار حرفش رو بزنه.
آخه مادر تو نمی‌دونی اگه این دهن باز کنه من به فنا می‌رم.
من: چیزی جز چرت و پرت نمی‌گه. اصلاً چرا دم و دقیقه خونه‌ی مایی؟ پاشو برو.
دانیال لبخند پیروزمندانه‌ای زد و با لحنی که می‌دونستم مختص شیطانه، گفت:
- هر کی ندونه من یکی خوب می‌دونم به این دختره بی‌حس نیستی‌.
یوتاب: بسه دیگه. حالا انگار دختر به اون خوبی رو می‌دن به این. بریم شام بخوریم. خودم پختم.
دانیال خطاب به یوتاب گفت:
- دختر تو غذا درست کردن هم بلدی؟
یوتاب لبخند زد و جواب داد:
- البته که بلدم. من دانشگاهی‌ام.
دانیال دستش رو روی سر یوتاب گذاشت و با لبخند گفت:
- آفرین دختر خوب!
لبخند از لب یوتاب پاک شد و سریع از روی مبل بلند شد و بعد از گفتن:
- دیگه به من دست نزن.
به طرف آشپزخونه پرواز کرد.
این دختر هم یه چیزیش می‌شه. مگه دانیال چی‌کارش کرد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
بعد از شام طبق معمول دانیال خونه‌ی ما موند و توی اتاق من یه دعوای اساسی از سر این‌که کی روی تخت بخوابه، سر گرفت و باز هم مامان با گفتن:
- دانیال مهمونه، یه امشب رو کوتاه بیا.
به دعوا خاتمه داد و من با حرص و عصبانیت روی زمین تشک پهن کردم و دراز کشیدم. صدای اس‌ام‌اس‌های گوشی‌اش روی اعصابم بود و هی می‌خواستم دهن باز نکنم و چیزی بهش نگم اما مگه تمومی داشتن؟ معلومه که یه پسر با صدتا دوست دختر تا خوده صبح دست از چت کردن بر‌نمی‌داره.
من: دانیال به‌خدا خیلی دلم می‌خواد بدونم کی دخترش رو به تو می‌ده؟
خندید. احمق نمی‌فهمه جدی‌ام. درسته که من هم‌چین نقشی توی اجتماع ندارم اما حداقل بهتر از پسرایی‌ام که با کل دختر‌های شهر بودن.
دانیال: بابای تو من رو دوست داره. یوتاب رو بهم می‌ده.
با سرعت جت نیم‌خیز شدم و با صدایی آروم اما به شدت عصبی گفتم:
- چه غلطی کردی؟
تکیه‌اش رو از تاج تخت گرفت و گفت:
- پسر آروم باش. شوخی کردم. می‌دونی که یوتاب مثل خواهرمه!
بهش توپیدم:
- حتی شوخی‌اش هم قشنگ نیست. وای فکرش رو بکن. تو بشی داماد خونواده‌ی ما. الله‌ اکبر! اصلاً تو یه لحظه فکر کن یوتاب دوست داشته باشه. می‌دونی که ازت متنفره؟
دانیال: باشه بابا فهمیدم خواهرت از من نفرت داره دیگه لازم به تخریب شخصیتی نیست. بخواب!
دوباره سر جام دراز کشیدم و پتو رو تا گردن بالا کشیدم. چند دقیقه به سکوت گذشت و دانیال هم بیخیال گوشی وامونده‌اش شده بود. سکوت معرکه‌مون با صدای نحس اون شکسته شد.
- ولی یزدان تو از سوگل خوشت میاد.
مثل همیشه انکار کردم.
- چرا چرت و پرت می‌گی؟ آخه چه‌طور به این نتیجه رسیدی؟ ها؟
دانیال: با چیز‌هایی که تعریف می‌کنی مشخصه دیگه. برای درمانت تلاش می‌کنه و تو از این کارش لذت می‌بری. نگو نه. یزدان جدی بگیر. اگه متوجه‌ی این حس باشی می‌تونی کنترلش کنی. نذار به جایی برسه که از عشق دختره سر به کوه و بیابون بزاری.
در‌حالی‌که چهره‌ی سوگل رو توی مغزم تجسم می‌کردم، با صدایی آروم گفتم:
- عاشقش نیستم و نمی‌شم.
دانیال: ببینم می‌زنمت‌ها. وقتی میگم یه حسی بهش داری بفهم. من باتجربه‌ام. لابد یه چیزی می‌دونم که میگم. حسی که بهش داری رو جدی بگیر.
برای این‌که دست از سرم برداره و بخوابم، گفتم:
- خیلی خب بابا. بتمرگ دیگه.
به پهلوی راست چرخیدم. حسی که دارم رو جدی بگیرم؟ من اصلاً به سوگل حسی دارم؟
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
به میز که رسیدم چرخیدم سمتشون و گفتم:
- خب، دیگه می‌تونین برین.
همه با سر و صدا وسایلشون رو جمع کردن و بعد از خداحافظی از کلاس خارج شدن، به‌جز هستی که اومد کنارم و سوگل که هنوز در حال جمع کردن وسایلش بود. هستی با لبخند همیشگی‌اش گفت:
- استاد؟ نکته‌ای که صبح بهم توضیح دادین رو توی طراحی الان پیاده کردم. بهتر نشد؟
سر تکون دادم و همون‌طور که میز رو مرتب می‌کردم گفتم:
- آره خیلی بهتر شده بود. مرسی که به حرف‌هام گوش می‌دی.
سوگل که نزدیکمون شده بود، با تعجب پرسید:
- صبح؟ مگه صبح‌ها هم کلاس داری؟
من رو مورد خطاب قرار داده بود اما چون غیر رسمی حرف زده بود، هستی به خودش گرفت و حق به جانب جوابش رو داد:
- آره. استاد ساعت ده تا دوازده هم کلاس دارن.
سوگل آهانی گفت و بعد لبخندی به من زد که فکر کنم ضربان قلبم رو به روی هزار برد. چرا تا حالا دقت نکرده بودم که این‌قدر خنده‌هاش قشنگه؟
انگار مدت زیادی محو لبخندش شده بودم که هستی دستش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت:
- استاد شنیدین چی گفتم؟
گیج نگاهش کردم و بدون این‌که کنترلی روی زبونم داشته باشم، گفتم:
-جان؟!
بلافاصله فهمیدم چه کلمه‌ای از دهنم خارج شده و زود ادامه دادم.
- منظورم اینه که... بله؟
دوباره به سوگل نگاه کردم. انگار جانم گفتن من زیاد به مذاقش خوش نیومده بود که اخم کرده بود. نمی‌دونم شاید هم دلیل اخمش چیز دیگه‌ای باشه. از دست این دانیال که با حرف‌هاش باعث شده همه‌ی حرکات سوگل رو به خودم بگیرم. سوگل با لحنی که حرص درش پیدا بود، خداحافظی کرد و سریع از کلاس خارج شد. بدون توجه به هستی، کوله‌ام رو برداشتم و به از آموزش‌کده بیرون زدم. سوگل دست به سی*ن*ه به دیوار کنار در آموز‌ش‌کده تکیه داده بود. ماشین نیاورده؟ شاید خواستگارش بیاد دنبالش. به هر حال که یوتاب می‌گفت پسره همه چی تمومه، لابد بهش بله رو داده. این فکر رو داشتم اما احتمال این‌که شاید کسی نمیاد دنبالش رو هم در نظر گرفتم و با لحنی که بی‌اختیار سرد و دلخور بود ازش پرسیدم:
- ماشین نیاوردی؟
بدون این‌که نگاهم کنه، با همون لحن حرصی داخل کلاس جواب داد:
- امروز با تاکسی اومده بودم.
من: سوارشو، می‌رسونمت.
این دفعه نگاه دلخورش که معلوم بود از من هم دلخورتره رو بهم دوخت و گفت:
- لازم نکرده.
من: فقط کافیه بگی ممنون و سوار ماشین بشی. خیلی کار سختیه؟
اخم کرد.
سوگل: گفتم که لازم نکرده.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین