- Apr
- 699
- 1,997
- مدالها
- 2
یه هفته از اون روز کذایی گذشته بود و من هنوز وقتی بهش فکر میکنم دلم میخواد زمین دهن باز کنه و توش فرو برم. طوری از یزدان خجالت میکشیدم که حتی آموزشکده هم نمیرفتم تا باهاش روبهرو نشم. این یه هفته هم بابا، سوگند رو میرسوند دانشگاه و من برگشته بودم به چرخهی زندگی قبلیام! از خونه به مطب و از مطب به خونه! مامان خیلی سرم غر میزد که چرا نمیرم کلاس اما روم نمیشد بهش بگم جلوی استادم با چه سر و شکلی ظاهر شدم و چه حرفی زده بودم. وای خدا! من رو از این دنیا محو کن. توی همین فکرها بودم که گوشیم زنگ خورد. به طرف میز رفتم و گوشیم رو از روش برداشتم. ناشناس بود. همونطور که از آشپزخونه خارج میشدم جواب دادم.
- بله؟
به اولین مبل رسیده بودم و نشسته بودم روش که با شنیدن صدای یزدان به سرعت بلند شدم.
یزدان: به به! سوگل خانم!
یا خدا! حالا من چی بگم؟ قطع کنم؟ نه بابا! خیلی ضایعاس!
آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:
- سلام.
یزدان: کجایی تو دختر؟ چرا دیگه کلاس نمیای؟
یعنی واقعاً نمیدونست چرا نمیرم؟ ایشاالله این دفعه دیگه فراموشی گرفته؟
باز هم این فکر احمقانه به مغزم غلبه کرد و گفتم:
- اون روز رو یادت نیست مگه نه؟
خاک بر سرم. پنج بار دیگه خاک بر سرم! این چه حرفی بود که من زدم؟ دخترهی منگل اگه فراموشی گرفته بود که اصلاً تو رو یادش نمیاومد.
صدای خندهاش به گوشم خورد. لب پایینم رو به دندون گرفتم.
بعد از خندهای طولانی گفت:
- اتفاقاً یادمه! با تمام جزئیات هم یادمه!
خدا من رو مرگ بده. این چرا اینجوری میکنه؟ حتماً باید به روم میآورد؟ نمیگه دختر مردم سکته میکنه و میمیره؟
وقتی دید چیزی نمیگم، دوباره گفت:
- امروز هم نیای کلاس، دیگه من میدونم و تو! ده دقیقهی دیگه آموزشکده باش سوگل!
قبل از اینکه مخالفت کنم، تماس قطع شد.
این الان به من دستور داد؟ فکر کرده کیه؟ اداش رو درآوردم.
- ده دقیقهی دیگه آموزشکده باش سوگل!
نمیرم تا چشمهاش از کاسه دربیاد و... دقیقاً یه ربع بعد این من بودم که جلوی در آموزشکده ایستاده بودم و به خودم لعنت میفرستادم که چرا اومدم؟ خوبه گفتم نمیامها... همهاش تقصیر یزدانه! اون پسره جادوئیه میفهمین؟ با حرفهاش من رو جادو کرد. آره!
- بله؟
به اولین مبل رسیده بودم و نشسته بودم روش که با شنیدن صدای یزدان به سرعت بلند شدم.
یزدان: به به! سوگل خانم!
یا خدا! حالا من چی بگم؟ قطع کنم؟ نه بابا! خیلی ضایعاس!
آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:
- سلام.
یزدان: کجایی تو دختر؟ چرا دیگه کلاس نمیای؟
یعنی واقعاً نمیدونست چرا نمیرم؟ ایشاالله این دفعه دیگه فراموشی گرفته؟
باز هم این فکر احمقانه به مغزم غلبه کرد و گفتم:
- اون روز رو یادت نیست مگه نه؟
خاک بر سرم. پنج بار دیگه خاک بر سرم! این چه حرفی بود که من زدم؟ دخترهی منگل اگه فراموشی گرفته بود که اصلاً تو رو یادش نمیاومد.
صدای خندهاش به گوشم خورد. لب پایینم رو به دندون گرفتم.
بعد از خندهای طولانی گفت:
- اتفاقاً یادمه! با تمام جزئیات هم یادمه!
خدا من رو مرگ بده. این چرا اینجوری میکنه؟ حتماً باید به روم میآورد؟ نمیگه دختر مردم سکته میکنه و میمیره؟
وقتی دید چیزی نمیگم، دوباره گفت:
- امروز هم نیای کلاس، دیگه من میدونم و تو! ده دقیقهی دیگه آموزشکده باش سوگل!
قبل از اینکه مخالفت کنم، تماس قطع شد.
این الان به من دستور داد؟ فکر کرده کیه؟ اداش رو درآوردم.
- ده دقیقهی دیگه آموزشکده باش سوگل!
نمیرم تا چشمهاش از کاسه دربیاد و... دقیقاً یه ربع بعد این من بودم که جلوی در آموزشکده ایستاده بودم و به خودم لعنت میفرستادم که چرا اومدم؟ خوبه گفتم نمیامها... همهاش تقصیر یزدانه! اون پسره جادوئیه میفهمین؟ با حرفهاش من رو جادو کرد. آره!
آخرین ویرایش: