- Apr
- 699
- 1,997
- مدالها
- 2
( سوگل)
بعد از اون شب اضطرابآور که بخش گشت ارشادش از همه برام وحشتناکتر و خجالتآورتر بود؛ وقتی به خونه برگشتم مامان هنوز بیدار بود و با ترس و نگرانی، در انتظار به خونه اومدنم بود. وقتی از حالم مطمئن شد حسابی به جونم غر زد و بعد از اتمام این مرحلهی طاقت فرسا و سخت که حق رو هم به مامان میدادم؛ دلیل جواب ندادن گوشیم و تا دیر وقت بیرون بودنم رو براش توضیح دادم و باز هم شروع کرد به غر زدن که چرا بهشون خبر ندادم تا بیان پیشم. خوبی قضیه این بود که بابام همون ساعت نُه اومده بود خونه و خواب بود و خدا رو شکر متوجهی غیبت من نشد. حالا روزها مثل قبل از مرگ غفوری میگذشت و گویا حرفهای پسرش توی پرونده تاثیر داشت که پلیس دیگه سراغم نيومد. ساعت پنج بعد از ظهر بود و کارم نسبت به روز های قبل زودتر تموم شد و بعد از خداحافظی با الهه که برای ثبت نوبتها توی مطب میموند؛ سوار ماشین شدم و مسیر دانشگاه سوگند رو در پیش گرفتم. شب هم خونهی مامان جون دعوت بودیم و هیچ استراحتی برای من وجود نداشت. یه ربع بعد جلوی در دانشگاه بودم و در حال گرفتن شماره سوگند! با صدای همیشه شاد و پر انرژیش جواب داد.
- جونم آبجی بزرگه؟
با شنیدن صداش لبخند به لبم اومد؛ انگار خستگیِ درس و دانشگاه روی این دختر تاثیری نداشت. سوگند برای من فقط یه خواهر کوچیکتر نبود، همه چیز من بود.
من: خانم خانما بیرون دانشگاه منتظرم!
سوگند: عه؟ از کجا میدونستی کلاسهام کِی تموم میشه؟
من: ما اینیم دیگه عزیزم!
خندهای کرد و گفت:
- دو دقیقهی دیگه میام.
قبل از اینکه تماس قطع بشه صدای یه دختر غریبه اومد.
- سوگند با کی داری حرف میزنی؟
تماس قطع شد و دیگه نشنیدم چی به هم گفتن.
گوشی رو توی کیفم گذاشتم و دستهام رو دور فرمون حلقه کردم.
چند دقیقه که گذشت سوگند رو دیدم که به ماشین نزدیک میشه و یه دختر هم سن و سال خودش هم کنارش میاومد. قبل از اینکه برسن؛ پیاده شدم.
سوگند: سلام سوگلی!
من: علیک! بدو که باید بریم خونهی مامان جون!
سوگند: باشه بابا دو دقیقه اجازه بده. میخوام با دوستم آشنات کنم.
از جلوی دختر کنار رفت و و تونستم دختر رو ببینم. کمی قد کوتاه بود. دختر دو قدم جلو اومد تونستم دقیقتر بر اندازش کنم.
بعد از اون شب اضطرابآور که بخش گشت ارشادش از همه برام وحشتناکتر و خجالتآورتر بود؛ وقتی به خونه برگشتم مامان هنوز بیدار بود و با ترس و نگرانی، در انتظار به خونه اومدنم بود. وقتی از حالم مطمئن شد حسابی به جونم غر زد و بعد از اتمام این مرحلهی طاقت فرسا و سخت که حق رو هم به مامان میدادم؛ دلیل جواب ندادن گوشیم و تا دیر وقت بیرون بودنم رو براش توضیح دادم و باز هم شروع کرد به غر زدن که چرا بهشون خبر ندادم تا بیان پیشم. خوبی قضیه این بود که بابام همون ساعت نُه اومده بود خونه و خواب بود و خدا رو شکر متوجهی غیبت من نشد. حالا روزها مثل قبل از مرگ غفوری میگذشت و گویا حرفهای پسرش توی پرونده تاثیر داشت که پلیس دیگه سراغم نيومد. ساعت پنج بعد از ظهر بود و کارم نسبت به روز های قبل زودتر تموم شد و بعد از خداحافظی با الهه که برای ثبت نوبتها توی مطب میموند؛ سوار ماشین شدم و مسیر دانشگاه سوگند رو در پیش گرفتم. شب هم خونهی مامان جون دعوت بودیم و هیچ استراحتی برای من وجود نداشت. یه ربع بعد جلوی در دانشگاه بودم و در حال گرفتن شماره سوگند! با صدای همیشه شاد و پر انرژیش جواب داد.
- جونم آبجی بزرگه؟
با شنیدن صداش لبخند به لبم اومد؛ انگار خستگیِ درس و دانشگاه روی این دختر تاثیری نداشت. سوگند برای من فقط یه خواهر کوچیکتر نبود، همه چیز من بود.
من: خانم خانما بیرون دانشگاه منتظرم!
سوگند: عه؟ از کجا میدونستی کلاسهام کِی تموم میشه؟
من: ما اینیم دیگه عزیزم!
خندهای کرد و گفت:
- دو دقیقهی دیگه میام.
قبل از اینکه تماس قطع بشه صدای یه دختر غریبه اومد.
- سوگند با کی داری حرف میزنی؟
تماس قطع شد و دیگه نشنیدم چی به هم گفتن.
گوشی رو توی کیفم گذاشتم و دستهام رو دور فرمون حلقه کردم.
چند دقیقه که گذشت سوگند رو دیدم که به ماشین نزدیک میشه و یه دختر هم سن و سال خودش هم کنارش میاومد. قبل از اینکه برسن؛ پیاده شدم.
سوگند: سلام سوگلی!
من: علیک! بدو که باید بریم خونهی مامان جون!
سوگند: باشه بابا دو دقیقه اجازه بده. میخوام با دوستم آشنات کنم.
از جلوی دختر کنار رفت و و تونستم دختر رو ببینم. کمی قد کوتاه بود. دختر دو قدم جلو اومد تونستم دقیقتر بر اندازش کنم.
آخرین ویرایش: