جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تو درمانی برای من] اثر «AtLaS کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط AtLaS با نام [تو درمانی برای من] اثر «AtLaS کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,017 بازدید, 65 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو درمانی برای من] اثر «AtLaS کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع AtLaS
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
( سوگل)
بعد از اون شب اضطراب‌آور که بخش گشت ارشادش از همه برام وحشتناک‌تر و خجالت‌آورتر بود؛ وقتی به خونه برگشتم مامان هنوز بیدار بود و با ترس و نگرانی، در انتظار به خونه اومدنم بود. وقتی از حالم مطمئن شد حسابی به جونم غر زد و بعد از اتمام این مرحله‌ی طاقت فرسا و سخت که حق رو هم به مامان می‌دادم؛ دلیل جواب ندادن گوشیم و تا دیر وقت بیرون بودنم رو براش توضیح دادم و باز هم شروع کرد به غر زدن که چرا بهشون خبر ندادم تا بیان پیشم. خوبی قضیه این بود که بابام همون ساعت نُه اومده بود خونه و خواب بود و خدا رو شکر متوجه‌ی غیبت من نشد. حالا روزها مثل قبل از مرگ غفوری می‌گذشت و گویا حرف‌های پسرش توی پرونده تاثیر داشت که پلیس دیگه سراغم نيومد. ساعت پنج بعد از ظهر بود و کارم نسبت به روز های قبل زودتر تموم شد و بعد از خداحافظی با الهه که برای ثبت نوبت‌ها توی مطب می‌موند؛ سوار ماشین شدم و مسیر دانشگاه سوگند رو در پیش گرفتم. شب هم خونه‌ی مامان جون دعوت بودیم و هیچ استراحتی برای من وجود نداشت. یه ربع بعد جلوی در دانشگاه بودم و در حال گرفتن شماره سوگند! با صدای همیشه شاد و پر انرژیش جواب داد.
- جونم آبجی بزرگه؟
با شنیدن صداش لبخند به لبم اومد؛ انگار خستگیِ درس و دانشگاه روی این دختر تاثیری نداشت. سوگند برای من فقط یه خواهر کوچیک‌تر نبود، همه چیز من بود.
من: خانم خانما بیرون دانشگاه منتظرم!
سوگند: عه؟ از کجا می‌دونستی کلاس‌هام کِی تموم می‌شه؟
من: ما اینیم دیگه عزیزم!
خنده‌ای کرد و گفت:
- دو دقیقه‌ی دیگه میام.
قبل از این‌که تماس قطع بشه صدای یه دختر غریبه اومد.
- سوگند با کی داری حرف می‌زنی؟
تماس قطع شد و دیگه نشنیدم چی به هم گفتن.
گوشی رو توی کیفم گذاشتم و دست‌هام رو دور فرمون حلقه کردم.
چند دقیقه که گذشت سوگند رو دیدم که به ماشین نزدیک می‌شه و یه دختر هم سن و سال خودش هم کنارش می‌اومد. قبل از این‌که برسن؛ پیاده شدم.
سوگند: سلام سوگلی!
من: علیک! بدو که باید بریم خونه‌ی مامان جون!
سوگند: باشه بابا دو دقیقه اجازه بده. می‌خوام با دوستم آشنات کنم.
از جلوی دختر کنار رفت و و تونستم دختر رو ببینم. کمی قد کوتاه بود. دختر دو قدم جلو اومد تونستم دقیق‌تر بر اندازش کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
پوست سفید، چشم‌های درشت به رنگ قهوه‌ای تیره، لب‌های نسبتاً کوچیک صورتی و در آخر بینی‌ای که به صورت دخترونه‌اش می‌اومد؛ موهاش هم که زیر مقنعه‌ بود و نمی‌تونستم رنگ یا بلندیشون رو تشخیص بدم. در کل چهره‌ی ناز و دوست داشتنی‌ای داشت و لبخندی که به لب داشت حسابی به دلم نشسته بود. دستش رو جلو آورد و گفت:
- سلام! من یوتابم، دوست عزیزتر از جون سوگند! تعریفت رو زیاد ازش شنیدم. خوش‌حالم که بالاخره خودت رو دیدم.
در اولین دیدار، خودمونی حرف زدنش؛ من رو به یاد اون پسر می‌انداخت.
یزدان هم همین‌طور خودمونی حرف می‌زد و باعث شده بود من هم باهاش احساس راحتی که نه... یه حس خاصی داشته باشم و در مقابل، توی اولین و آخرین دیدارمون غیر رسمی حرف بزنم.
سقلمه‌ی سوگند باعث شد به خودم بیام و با لبخند به یوتاب دست بدم و بگم.
- سوگند هم از شما... یعنی تو خیلی پیشم تعریف کرده. خوش‌بختم!
سوگند چون قدش کمی از من بلند تر بود به راحتی دست‌هاش رو دور شونه‌هام گذاشت و گونه‌م رو بوسید.
به شوخی هُلش دادم عقب و جای بوسه‌اش رو پاک کردم و گفتم:
- ایش چندش!
هر سه خندیدیم. بعد از خنده‌ی کوتاهمون صدای آشنای مردی به گوشم خورد که یوتاب رو صدا می‌زد. بلافاصله صاحب صدا رو تشخیص دادم؛ یزدان! درسته، صدای یزدانه؛ و من بی‌خبر بودم از این‌که هیچ‌وقت با حتی پسر های فامیل هم راحت و خودمونی نبودم اما بی هیچ رودروایسی‌ای با مغزم یه مرد تقریباً غریبه رو بدون پیشوند و پسوندِ آقا، خطاب می‌کردم. سوگل! دختره‌ی دیوونه، الان این مهم نیست. مهم حضور یزدانه؛ چرا دقیقاً جاییِ که تو هم هستی؟
بفرما! الان وجدان عزیز می‌خواد به پسر مردم تهمت بزنه که عاشق من شده و تعقیبم می‌کنه. اصلاً کی گفته طرف یزدانه؟ شاید من اشتباه می‌کنم. با این فکر نگاهم رو به سمتی که صدا می‌اومد چرخوندم؛ واقعاً خودش بود. یزدان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
ولی اون، انگار از دیدن من تعجب نکرد که خیلی عادی به طرفمون اومد و سلام کرد. سوگند جواب سلامش رو داد و یوتاب گفت:
- یزید بالاخره اومدی؟
من که هنوز توی بهت دیدن یزدان بودم، مغزم با شنیدن حرف یوتاب بالاخره با یه لبخند واکنش نشون داد. یزدان چپ، چپ به یوتاب نگاه کرد و آروم گفت:
- خجالت بکش. زشته جلوی خانما! اسم به این قشنگی دارم آخه یزید چیه افتاده روی زبونت؟ درست بگو یزدان!
سوگند و یوتاب زدن زیر خنده اما من به همون لبخندی که روی لبم بود اکتفا کردم.
برام عجیب بود که یزدان از دیدن من شوکه نشده. یا خدا! نکنه توی این ده روزی که گذشت حافظه‌اش رو از دست داده باشه؟
این فکر چرت و دور از باور باعث شد تا سریع ازش بپرسم:
- یزدان! من رو یادت نمیاد؟
نگاه حیرت زده‌ی اون، سوگند و یوتاب رو که روی خودم دیدم؛ تازه فهمیدم چه دست گلی به آب دادم. هم جلوی اون‌ها به اسم صداش زدم و هم سوالی پرسیدم که به شدت باعث ایجاد سوتفاهم برای بقیه می‌شد.
لب پایینم رو گزیدم. خاک به سرم.
صدای متعجب سوگند رو شنیدم.
- شما همدیگه رو می‌شناسین؟
یوتاب: اوه! قضیه داره جالب می‌شه. داداش؟ سوگل رو می‌شناسی؟
چند ثانیه بعد صدای یزدان بلند شد.
- آره! می‌شناسم.
ای خدا! حالا من چه‌طور به سوگند، با اون طرز فکر فانتزی و عاشقونش؛ توضیح بدم که ماجرای آشناییمون فقط به‌خاطره یه پرونده‌ی پلیسی بود و هیچ عشق و علاقه‌ای در کار نیست؟
سوگند: از کِی هم رو می‌شناسین و چه‌طوری آشنا شدین؟
خواستم به طور خلاصه توضیح بدم که یزدان زودتر گفت:
- همین الان فهمیدم خواهر توئه! این‌هم آشنایی به حساب میاد دیگه؟
ایول چه خوب جَمعش کرد. تا اومدم یه نفس راحت بکشم؛ یوتاب مشکوک پرسید:
- پس چرا سوگل بهت گفت من رو یادت نمیاد؟
این دفعه من بودم که جواب دادم.
- شما چه‌قدر احمقین که نفهمیدین سر به سرتون گذاشتیم.
می‌دونستم الان هم باید بپرسن شما کِی وقت کردین برنامه بریزین سر به سرمون بزارین؛ برای همین سریع یه خداحافظ گفتم و سوار ماشین شدم.
شیشه رو دادم پایین و خطاب به سوگند گفتم:
- زود باش. باید بریم خونه‌ی مامان جون!
سوگند: خب دیگه من برم خداحافظ!
انگار سوگند قبلاً با یزدان آشنا شده بود که مثل من و یوتاب جلسه‌ی معارفه راه ننداختن و اومد سوار شد.
ماشین رو روشن کردم و قبل از حرکت، نگاهی به یزدان که اون هم به من خیره شده بود؛ کردم و وقتی فهمیدم نگاه اون هم به منه، سریع سرم رو چرخوندم و پام رو روی پدال گاز گذاشتم و به سرعت ازشون دور شدم.
برام خیلی جالب بود با یه نفر که فکر می‌کردم احتمال دوباره دیدنش یک درصد باشه، این‌طور تصادفی برخورد کنم.
این مرد نیمه آشنا؛ برادر دوست خواهرم از آب دراومده بود و حالا امید دوباره، دوباره و دوباره دیدنش توی دلم زنده شده بود.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
عاشق زرشک پلو با مرغ بودم مخصوصاً اگه آشپزش مامان جون بوده باشه اما... نگاه خیره‌ای که اون پسر بهم می‌انداخت باعث شده بود غذا از گلوم پایین نره و به زورِ نوشابه قورتش بدم. خیلی زیر نگاه‌های معنا دارش معذب بودم؛ طوری که حتی خجالت می‌کشیدم سرم رو بالا بگیرم. می‌ترسیدم نگاهم بهش بیفته و پیش خودش هزارتا فکر و خیال بکنه. بقیه‌ی اعضای خانواده خیلی باهاش گرم گرفته بودن و معلوم بود ازش خوششون اومده؛ مخصوصاً بابا که راجبه کار و کاسبی باهاش بحث می‌کرد و کاملاً با هم، هم‌ عقیده بودن. کم‌کم همه غذاشون رو تموم کردن و مردها و زن‌ها رفتن توی پذیرایی تا دوباره گرم صحبت و غیبت بشن و من، سوگند و دختر عموم غزل که دو سال ازم کوچیک‌تر بود؛ مشغول جمع کردن میز شام شدیم. غزل با شیطنت خطاب به من گفت:
- دیدی پسره چه‌جوری نگاهت می‌کرد؟
سوگند هم آروم و با خنده گفت:
- وای آره! پسره انگار یه دل نه، صد دل عاشقت شده سوگل!
الله و اکبر! این بی‌جنبه ها رو ببین. عجب غلطی کردم پا شدم اومدم خونه‌ی مامان بزرگ! کاش کار رو بهونه می‌کردم و نمی‌اومدم.
با تشر و تهدید اما آروم گفتم:
- دهنتون رو ببندین. نمی‌خوام راجبش چیزی بشنوم.
ظرف‌های کثیفی که جمع کرده بودیم رو به آشپزخونه بردیم و گذاشتیم توی ماشین ظرف‌شویی.
من: شما اگه می‌خواین برین. من حواسم هست.
اون دو تا الاغ از خدا خواسته رفتن و من به میز تکیه دادم و زیر لب غریدم:
- مامان جون هم وقت گیر آورده ها... من سرم با کار گیره اون‌وقت برام خواستگار جور می‌کنه.
واقعاً به ازدواج فکر نمی‌کردم. به این باور بودم که هنوز وقت هست؛ البته این‌که شاهزاده‌ی سوار بر اسب سفیدم رو پیدا نکرده بودم هم بی‌تاثیر نبود.
ملاک‌های خاصی برای ازدواج نداشتم اما خب واقعاً تا حالا کسی پیدا نشده بود که قلبم رو به لرزه دربیاره.
توی همین فکرها بودم که مامان جون با لبخندی که همیشه روی لب‌هاش بود؛ داخل شد. تکیه‌ام رو از میز برداشتم و گفتم:
- مامان جون چیزی لازم داری؟ می‌گفتی خودم برات می‌آوردم.
مامان جون با لحن دوست داشتنی و مهربونش گفت:
- نه دخترم! چیزی نمی‌خوام. اومدم باهات حرف بزنم.
روی یکی از صندلی‌ها نشست و اشاره کرد برم نزدیکش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
می‌تونستم حدس بزنم راجب چی می‌خواد حرف بزنه. پسری که امشب توی جمع ما حضور داره.
صندلی‌ای برداشتم و نزدیک مامان جون گذاشتم و نشستم.
من: جانم مامان بزرگ؟
دست چروکیده‌اش رو روی گونه‌ام گذاشت و نوازش کرد. لبخند به لب‌هام اومد. چه‌قدر این نوازش برام دل‌نشین بود.
مامان جون: سوگل! مادر تو دیگه بزرگ شدی. دَرست که تموم شده و مطب هم زدی. دیگه وقتشه این تنهایی رو تموم کنی و قلبت رو دست یه نفر به امانت بدی. وقتشه یه زندگی جدید تشکیل بدی. نمی‌گم حتماً با پارسا ازدواج کن؛ نه! اما این پسر معلومه تو رو پسندیده. من پارسا رو کاملاً تائید می‌کنم، چه از لحاظ اخلاق و چه شغلی و چه خانواده! حداقل بهش فکر کن بعد جواب بده باشه؟
فکر کنم حق با مامان جون باشه. شاید من هیچ‌وقت نتونم عاشق مردی بشم. نمی‌شه که تا آخر عمر ور دل مامان و بابام باشم. عشق بعد از ازدواج هم می‌تونه شکل بگیره.
توی ازدواج که همش حرف قلب درست نیست. باید به حرف عقل و منطق هم گوش کرد.
دستش که هنوز روی گونه‌ام بود و نوازشم می‌کرد رو توی دستم گرفتم و بوسیدم.
من: چشم مامان بزرگ! بهش فکر می‌کنم؛ اما ممکنه جوابم منفی باشه. ناراحت نمی‌شی مگه نه؟
مامان جون: برای چی ناراحت بشم عزیز دلم؟ این زندگی توئه، آینده‌ی توئه! اون‌قدر بزرگ و عاقل هستی که خوب و بد رو از هم تشخیص بدی و بهترین تصمیم رو بگیری. وظیفه‌ی من فقط راهنمایی کردنه.
اون شب کنار خانواده‌ی پدریم که فقط مامان جون ، عمو، زن عمو و غزل بودن به اضافه‌ی اون پسر که نوه‌ی دوست مامان بزرگ می‌شد؛ حسابی خوش گذشت البته اگه نگاه‌های پارسا رو فاکتور بگیریم و همین‌طور زمانی که موقع خداحافظی سرش رو به گوشم نزدیک کرد و آروم گفت:
- من از تو خوشم اومده.
توی حرف‌هاش با بقیه فهمیده بودم رک و بی پرده حرف می‌زنه؛ اما این حجم از رک بودن که دیگه اسمش رک بودن نیست؛ پرروئیه!
شاید عجیب باشه اما غیر رسمی حرف زدنش رو با یزدان مقایسه کردم، نمی‌دونم چرا از غیر رسمی حرف زدن اون ناراحت نشده بودم ولی پارسا با این لحن حرف زدن؛ اخم رو به صورتم آورده بود.
موقع برگشت به خونه هم مامان غیر مستقیم به پارسا و علاقش به من اشاره می‌کرد که از جانب من با سکوت مواجه شد و خودش دیگه ادامه نداد. آخه کسی که برای اولین بار دیدمش رو می‌تونم دوست داشته باشم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
(یزدان)
چند دقیقه‌ای می‌شد که صدای آرامش‌ بخش گيتار از بیرون به گوشم می‌خورد اما به خیال این‌که دارم توهُم می‌زنم؛ دوباره خودم رو با کارم سرگرم نگه می‌داشتم. صدای گيتار دیگه داشت از خیال و تصور فراتر می‌رفت برای همین از روی تخت بلند شدم و به طرف پنجره‌ی اتاقم رفتم. پنجره رو که باز کردم با چهره‌ی چشم، ابرو مشکی جذاب یک شخص مذکر رو به رو شدم و برای هزارمین بار توی این ده سال با خودم فکر کردم که چه‌قدر خوب می‌شد اگه این بشر دختر بود. فعلاً به دختر یا پسر بودن دانیال کاری نداشتم الان با تعجب داشتم نگاهش می‌کردم که چند متر اون‌طرف‌تر؛ یعنی پشت پنجره‌ی اتاق یوتاب نشسته بود و تار های گيتارِ توی دستش رو به رقص در می‌آورد. برای این‌که توی سر و صدای گيتار، صدام بهش برسه داد زدم.
- هوی؟ داری چه‌ غلطی می‌کنی؟
از حس دراومد و سرش رو چرخوند سمتم. نگاهش رنگ تعجب گرفت و با لحنی متعجب‌تر از نگاهش، گفت:
- یزدان؟ مگه یه ماه پیش این یکی اتاقت نبود؟ چرا اون‌جایی؟
سرم رو بیشتر از پنجره بیرون بردم و گفتم:
- اتاقم رو با یوتاب عوض کردم. تو داری چی‌کار می‌کنی؟ الان یعنی داری برای من گيتار می‌زنی؟
اجازه‌ای به اون ندادم که جواب بده و زود هینی کشیدم و با تاسف ادامه دادم.
- مگه همون ده سال پیش بهت نگفته بودم یه وقت عاشقم نشی‌ها؟ خجالت نمی‌کشی پسره‌ی... .
بلند شد و چند قدم به روی علف‌ها برداشت و اومد جلوی من!
با لحنی که شیطنت توش موج می‌زد گفت:
- خدایی تو چی داری که به‌خوام عاشقت بشم؟ نه خدایی چی داری؟ پول؟ خونه؟ ماشین؟ قیافه هم که نداری. مربی موسیقیم گفت که حیوون‌ها به خوبی می‌تونن موسیقی رو تشخیص بدن و درک کنن، برای همین اومدم برای تو گيتار بزنم.
چشم‌هام رو ریز کردم و تهدید وار گفتم:
- الان به من گفتی حیوون مگه نه؟
یه قدم عقب رفت و با خنده گفت:
- دقیقاً!
من: ببین؟ برو خب؟ فقط برو که دیگه چشمم بهت نخوره. به من می‌گه حیوون!
خنده‌اش شدت گرفت و خواست چیزی بگه که صدای یوتاب از چند متر اون‌طرف‌تر اومد.
- دارم درس می‌خونم. خفه می‌شین خواهشاً؟
دانیال به جای من، رو به یوتاب که اون‌هم سرش رو از پنجره‌ی اتاقش بیرون آورده بود؛ گفت:
- شرمنده مزاحمت ایجاد شد خانمی، خوب درس بخون که یه وقت مثل این داداشت بی‌کار و بی‌عار نچرخی توی خیابون‌ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
یوتاب با زبون درازی همیشگی‌اش جواب دانیال رو داد.
- باز خوبه یزدان توی یه آموزش‌کده تدریس می‌کنه. تو چی؟ تو که روزی یه جات زخمیه! وقتی توی بوکس مهارت نداری چرا ادامه میدی ها؟
من: بینگو! وقتی از بوکس چیزی حالیت نیست چرا ول نمی‌کنی؟
دانیال: چیه؟ چرا خواهر و برادر این‌طوری به من حمله کردین؟ ببخشید یوتاب جونم! دیگه مزاحم درس خوندنت نمی‌شم. راضی شدی؟
یوتاب حرصی اما با صدایی که می‌لرزید و نمی‌دونستم این لرزشش از چی سر چشمه می‌گیره؛ گفت:
- به من نگو جونم! من جون تو نیستم.
این رو هم گذاشتم به پای زبون درازی‌ش و تائید کردم.
- راست میگه! حالا هم بیا داخل، به مامانم خبر داده بودم شب میای این‌جا اون‌هم غذای مورد علاقت رو پخت. بدو!
دانیال رفیق ده سالم بود و خدا وکیلی بدون اغراق، توی همه چی نفر اول بود. از درس گرفته تا ورزش و موسیقی و هنر! تازه پولدار هم بود، خوش قیافه هم که ماشالله بزنم به تخته مدلینگ‌ها جلوش کم می‌آوردن. من وقتی هجده سالم بود و دانشگاه می‌رفتم؛ اون چون دو سال رو جهشی خونده بود شونزده سالش بود و به دلیل این‌که هیچ‌ک.س توی کلاس ما دو تا رو آدم حساب نمی‌کرد؛ کم، کم با هم رفیق شدیم و رفاقتمون تا الان ادامه داشت و به احتمال زیاد ادامه هم خواهد داشت. از قلم نماند که مادر گرامی من، دانیال رو به اندازه‌ی پسر خودش دوست داشت و بهش محبت می‌کرد. من و یوتاب هر دو از اتاق‌ها بیرون اومده بودیم و دانیال هم در حال سلام، علیک کردن با مامان و بابام بود. خلاصه که مثل همیشه که به خونمون می‌اومد؛ فسنجون رو کوفت کرد و نصف کیک توت فرنگی‌ای که مامانم براش درست کرده بود رو هم به عنوان دسر به معده‌ش فرستاد و بقیه‌ش رو هم مامانم براش نگه داشت تا هر وقت خواست بره با خودش ببره؛ آخه توی خونه‌ی ما، من که کلاً به توت فرنگی آلرژی داشتم و بابا و یوتاب هم از همون اول به‌خاطر من نمی‌خوردن و براشون عادت شده بود ولی هر وقت دانیال می‌اومد؛ مامانم براش کیک توت فرنگی درست می‌کرد. ساعت از دوازده شب گذشته بود و من با وجودی که باید ده صبح بلند می‌شدم و می‌رفتم آموزشکده؛ مشغول ور زدن با دانیال بودم.
اون از دوست دخترای جدیدش می‌گفت و من با خودم فکر می‌کردم چه‌جوری از آسمون برای مردم دختر می‌باره و یکی هم سهم من نمی‌شه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
( سوگل)
موهای بلند خرمایی‌ام رو که با سشوار خشک و شونشون کردم؛ بالای سرم جمع کردم و گوجه‌ای بستمشون. لباس‌هام رو که پوشیدم و کیف و گوشی‌ام رو برداشتم؛ از اتاق بیرون زدم. وارد آشپزخونه که همه اون‌جا مشغول صبحونه خوردن بودن؛ شدم و بلند و پر انرژی گفتم:
- صبح همگی بخیر!
بابا یه دستش رو باز کرد و گفت:
- صبح بخیر دخترم! بیا این‌جا ببینم.
کیف و گوشی‌ام رو روی میز گذاشتم و سریع جلو رفتم و همون‌طور که روی صندلی نشسته بود، بغلش کردم و اون پیشونی‌ام رو بوسید.
خیلی، خیلی، خیلی زیاد به بابا وابسته بودم و به گفته‌ی مامان، عامل لوس شدنم بابائه!
سوگند: این‌ها رو ببین! صبحونه کوفتم شد.
وقتی گونه‌ی بابا رو بوسیدم؛ عقب رفتم و با اعتماد به نفس گفتم:
- حسودیت می‌شه بابا من رو بیشتر از تو دوست داره؟
بابا: اِه سوگل؟ مگه بچه‌ای؟ من عاشق دو تا دخترامم!
سوگند برام ابرو بالا انداخت و مامان آروم اما با لحنی که تهدید ازش می‌بارید گفت:
- علی خان؟ فقط دخترات؟
سوگند از پشت میز بلند شد و به شوخی گفت:
- سوگل بریم بیرون! این‌جا الان تبدیل به صحنه‌ی قتل می‌شه.
خندیدم و همون‌طور ایستاده، برای خودم یه لقمه نون و پنیر گرفتم. بابا که هنوز جواب مامان رو نداده بود؛ کمی از چایش رو هورت کشید بعد خیلی عشقولانه به مامان نگاه کرد و گفت:
- عاشق تو هم هستم خانم!
این‌جا بود که دیگه موندن رو جایز ندونستم و بعد از برداشتن کیف و موبایل‌ام، به همراه سوگند با شوخی و خنده از آشپزخونه زدیم بیرون چون هر لحظه‌ ممکن بود به جای صحنه‌ی قتل، یه صحنه‌ی مثبت هجده ایجاد بشه.
سوگند برای این‌که صداش به بابا برسه بلند گفت:
- حاج آقا! اگه کارت تموم شد یه سر بیا منه بدبخت رو به درس و تحصیلم برسون.
با خنده گفتم:
- خودم می‌رسونمت. مزاحم حاج آقا و حاج خانم نشو!
با تعجب گفت:
- من رو ‌می‌رسونی؟ تو؟
من: آره خب! مگه چیه؟
موشکافانه گفت:
- تو که به پات هم می‌افتادم، می‌گفتی مسیرمون یکی نیست و اگه من رو برسونی دیر به مطب می‌رسی.
حق با اون بود اما خودم رو زدم به اون راه و گفتم:
- کی؟ من؟ امکان نداره. چه اشکالی داره که خواهر کوچیکم رو برسونم دانشگاه؟
سوگند: ولی دیرت می‌شه ها!
با این‌که توی این موضوع هم حق با اون بود اما باز گفتم:
- نه! امروز زیاد سرم شلوغ نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
عین چی دروغ گفتم! امروز کلی کار توی مطب ریخته بود سرم اما... بخوام رو راست باشم؛ این ده، دوازده روز فقط به یه نفر و حرف‌هایی که زده بود فکر می‌کردم و سعی داشتم حرف‌هاش رو تجزیه تحلیل کنم. یزدان با این‌که توی صحنه‌ی قتل غفوری حضور نداشت؛ همه چیز رو می‌دونست، اون‌هم از چند روز قبل از قتل! چه‌طور ممکن بود؟ تنها دلیلی که براش می‌دیدم همون چیزی بود که خودش بهم گفت! یزدان آینده رو دید. نمی‌خواستم باور کنم اما مغزم بی‌اختیار داشت باورش می‌شد و برای شناخت یزدان و شخصیتش و فهمیدن حقیقت، باید بیشتر باهاش روبه‌رو می‌شدم و حرف می‌زدم. به‌خدا دلیلش فقط همینه! هیچ چیز دیگه‌ای مثل عشق و علاقه وجود نداره. به خودم که اومدم سوگند به بابا گفته بود من می‌رسونمش و کوله پشتی‌ش رو برداشته بود و به حیاط رفتیم و سوار ماشین شدیم. در رو با ریموت باز کردم و ماشین رو روشن کردم.
یه ربع بعد که رسیدیم؛ من هم همراه سوگند پیاده شدم و نگاهم رو اطراف می‌چرخوندم تا یزدان رو پیدا کنم.
سوگند: سوگلی! چرا پیاده شدی؟ دنبال کسی می‌گردی؟
بدون این‌که نگاهش کنم جواب دادم.
- نه بابا! دنبال کی آخه؟
اصلاً متوجه نشدم چی گفتم چون بعدش ادامه دادم.
- یوتاب زودتر از تو رسیده یا هنوز نیومده؟
سوگند: سوگل چت شده؟اول میگی دنبال کسی نمی‌گردم؛ بعد از اومدن یا نیومدن یوتاب می‌پرسی؟
سعی کردم حواسم رو جمع کنم تا بیشتر از اون سوتی ندم.
من: آخه دختر شیرینی بود؛ دلم می‌خواد دوباره ببینمش.
سوگند به شوخی با کنایه گفت:
- آره خیلی شیرینه! نقل و نبات ازش می‌باره. اون، این واحد رو با یه استاد دیگه برداشته. فکر کنم کلاسش دیرتر از کلاس من برگزار بشه.
چی؟ الان چی شنیدم؟ من این همه راه و مخالف مسیر مطبم کوبیدم اومدم این‌جا تا یزدان رو ببینم؛ اون‌وقت می‌گه دیرتر میاد؟ ( کلاً یزدان و یوتاب رو قاطی کردم).
سوگند برام دست تکون داد و رفت. خاک تو سرم کنن. واقعاً خاک تو سرم کنن.
با خودم چه فکری کردم که برای دیدن اون پسر بلند شدم اومدم این‌جا؟ زده به سرم. باید خودم رو به یه روان‌پزشک معرفی کنم.
سوار ماشین شدم. نگاهم به گوشی افتاد که از تماس الهه ویبره می‌رفت. حتماً به‌خاطر دیر کردنم زنگ زده.
پوفی کشیدم و گوشی رو برداشتم و جواب دادم.
- الان می‌رسم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AtLaS

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
699
1,997
مدال‌ها
2
( یزدان)
از اول تا آخر کلاس رو با قدم‌هام طی می‌کردم و با دقت به طراحی‌هایی که می‌کشیدن نگاه می‌کردم و اگه ایراد یا اشتباهی داشتن، بهشون توضیح می‌دادم تا درستش کنن. چند دقیقه که این‌کار رو کردم؛ به طرف میزم رفتم و پشتش نشستم. دست دراز کردم پوشه‌ی قرمزی که از وقتی اومده بودم توی کلاس، روی میز بود رو برداشتم و بازش کردم. فقط یه برگه توش بود؛ کشیدمش بیرون! فرمی بود که اطلاعات هستی مؤمنی، یکی از شاگرد‌ها توش چاپ شده بود. اسم پدر و مادر رو که خوندم رسیدم به تاریخ تولد! ۱۳۷۷/۱۰/۲۶! خواستم اطلاعات ستون پایین رو بخونم که به ذهنم اومد چه‌قدر تاریخ تولدش برام آشناست. کمی که مغزم رو به کار گرفتم یادم اومد... عه تاریخ امروزه! امروز تولدشه! سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم و بلند گفتم:
- هستی؟ تولدت مبارک!
همه دست از طراحی کردن برداشتن و به من چشم دوختن.
هستی بلند شد و دست‌هاش رو توی هم قفل کرد و با ذوق گفت:
- استاد تاریخ تولدم رو یادتون مونده؟
یه نگاه زیر چشمی به برگه انداختم؛ بعد لبخند کجی زدم و گفتم:
- معلومه! از سال پیش یادمه!
هستی اول از من و بعد از بچه‌ها که داشتن تولدش رو تبریک می‌گفتن؛ تشکر کرد. برگه رو توی پوشه گذاشتم و به سر جاش برگردوندمش. نیم ساعت بعد که کلاس تموم شد؛ هیچ‌ک.س طراحی‌ش رو تموم نکرده بود و قرار شد جلسه‌ی بعد تحویلم بدن. ورقه ها رو که مرتب و جمع کردم و همه چیز رو هم چک کردم؛ خیلی سریع از کلاس زدم بیرون، آخه مدیر این‌جا وقتی کلاس‌ها تموم می‌شد حتی یه دقیقه هم صبر نمی‌کرد و در رو قفل می‌کرد. اتفاقاً خانم غلامی یعنی مدیر آموزش‌کده رو دیدم که جلوی در ساختمون اصلی ایستاده بود و با تلفن حرف می‌زد. باید باهاش راجبه بالا بردن حقوقم حرف می‌زدم. دو ساله که این‌جا کار می‌کنم و حقوقم حتی یه ریال هم‌ بیش‌تر نشده.
نفس عمیقی کشیدم و جلو رفتم. با لبخندی که اصلاً واقعی نبود گفتم:
- به به! خانم غلامی! یه هفته‌س که سعادت دیدار شما نصیبم نشده.
دقیقاً از همون روزی که راجبه بالا بردن حقوقم باهاش حرف زده بودم؛ به گم‌شده‌های اینترپل پیوست.
با دیدن من هول شد و به گوشی‌ش اشاره کرد که یعنی داره حرف می‌زنه و کار داره؛ بعد هم با سرعت جت ازم دور شد.
شیطونه می‌گه آموزشکده رو روی سر خودش و اون شوهر نادونش که میاد این‌جا و فاز پیکاسو برمی‌داره و از ما استاد‌های بدبخت ایراد می‌گیره، خراب کنم.
آه پر سوزی کشیدم و همون‌طور که زیر لب فحش‌شون می‌دادم؛ از آموزشکده خارج شدم تا برم دنبال یوتاب!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین